عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۴
کی سخن خام از لب فرزانه می آید برون؟
باده چون شد پخته از میخانه می آید برون
از زبان خامه من لفظ های آشنا
در لباس معنی بیگانه می آید برون
دانه دل را تو پامال علایق کرده ای
ورنه خرمن ها ازین یک دانه می آید برون
ناله ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می آید برون
در شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه می آید برون
عالمی از داغ عالمسوز ما در آتشند
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
کعبه گر آید به استقبال من پر دور نیست
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
می تند گرد دهانش همچو خط عنبرین
هر حدیثی کز لب جانانه می آید برون
گرد هستی در حریم پاکبازان توتیاست
دست خالی سیل ازین ویرانه می آید برون
جامه فانوس می گردد ز غیرت شمع را
لاله ای کز تربت پروانه می آید برون
در سواد خامه من گفتگوی سهل نیست
زین نیستان نعره شیرانه می آید برون
هر کسی در عالم خود شهریار عالم است
وای بر جغدی که از ویرانه می آید برون
نفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهد
می شود گم طفل چون از خانه می آید برون
می شود صائب ز بی تابی دل غواص آب
از صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
باده چون شد پخته از میخانه می آید برون
از زبان خامه من لفظ های آشنا
در لباس معنی بیگانه می آید برون
دانه دل را تو پامال علایق کرده ای
ورنه خرمن ها ازین یک دانه می آید برون
ناله ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می آید برون
در شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه می آید برون
عالمی از داغ عالمسوز ما در آتشند
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
کعبه گر آید به استقبال من پر دور نیست
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
می تند گرد دهانش همچو خط عنبرین
هر حدیثی کز لب جانانه می آید برون
گرد هستی در حریم پاکبازان توتیاست
دست خالی سیل ازین ویرانه می آید برون
جامه فانوس می گردد ز غیرت شمع را
لاله ای کز تربت پروانه می آید برون
در سواد خامه من گفتگوی سهل نیست
زین نیستان نعره شیرانه می آید برون
هر کسی در عالم خود شهریار عالم است
وای بر جغدی که از ویرانه می آید برون
نفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهد
می شود گم طفل چون از خانه می آید برون
می شود صائب ز بی تابی دل غواص آب
از صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۶
عقل پوچ از عهده سودا نمی آید برون
پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون
از بیابانی که نقش پا نمی آید برون
عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟
گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب
از لب ما خنده بیجا نمی آید برون
هر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرد
از شبستان کفن بینا نمی آید برون
حیرتی دارم که با این بی قراری های شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟
تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست
شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون
هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون
شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است
ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون
این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است
گل به این تمکین (و) استغنا نمی آید برون
در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند
از دهن ها نکهت صهبا نمی آید برون
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون
از بیابانی که نقش پا نمی آید برون
عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟
گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب
از لب ما خنده بیجا نمی آید برون
هر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرد
از شبستان کفن بینا نمی آید برون
حیرتی دارم که با این بی قراری های شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟
تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست
شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون
هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون
شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است
ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون
این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است
گل به این تمکین (و) استغنا نمی آید برون
در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند
از دهن ها نکهت صهبا نمی آید برون
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۲
خال یا تخم امید عاشق شیداست این؟
زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟
زلفش از معموره دلها برآورده است گرد
یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟
فتنه روز قیامت در رکابش می رود
رایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟
گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویش
آب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این؟
نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دل
می شود هر روز افزون، ریشه سوداست این
خط که حسن دیگران را می شود فرمان عزل
استمالت نامه آن حسن بی پرواست این
از دمیدن های خط صائب ازو ایمن مشو
جوهر بی رحمی شمشیر استغناست این
زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟
زلفش از معموره دلها برآورده است گرد
یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟
فتنه روز قیامت در رکابش می رود
رایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟
گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویش
آب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این؟
نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دل
می شود هر روز افزون، ریشه سوداست این
خط که حسن دیگران را می شود فرمان عزل
استمالت نامه آن حسن بی پرواست این
از دمیدن های خط صائب ازو ایمن مشو
جوهر بی رحمی شمشیر استغناست این
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۳
سرو گلزار ارم یا قامت دلجوست این؟
زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟
اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشق
تخم آه آتشین یا خال عنبربوست این؟
بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسن
طاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟
پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشت
تار و پود جامه کعبه است یا گیسوست این؟
موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضا
سرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟
ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته است
یا به دور ماه رویش زلف عنبربوست این؟
حسنش از خط می کند منشور زیبایی درست
یا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟
فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اند
یا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟
خضر می روید به جای سبزه از جولانگهش
آب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟
چرب می سازد علم از خون آهوی حرم
رحم در خاطر ندارد، غمزه جادوست این
اینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمی
یا پریزاد قباپوش است، یا آهوست این
از نگاه دیده قربانیان رم می کند
سخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست این
سربرآورده است صائب زان گریبان آفتاب
یا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟
نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل را
پیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟
اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشق
تخم آه آتشین یا خال عنبربوست این؟
بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسن
طاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟
پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشت
تار و پود جامه کعبه است یا گیسوست این؟
موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضا
سرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟
ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته است
یا به دور ماه رویش زلف عنبربوست این؟
حسنش از خط می کند منشور زیبایی درست
یا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟
فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اند
یا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟
خضر می روید به جای سبزه از جولانگهش
آب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟
چرب می سازد علم از خون آهوی حرم
رحم در خاطر ندارد، غمزه جادوست این
اینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمی
یا پریزاد قباپوش است، یا آهوست این
از نگاه دیده قربانیان رم می کند
سخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست این
سربرآورده است صائب زان گریبان آفتاب
یا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟
نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل را
پیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۶
گوی سیمین ذقن، زلف چو چوگان را ببین
در رکاب ماه نو خورشید تابان را ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
گرد لعل آبدارش خط ریحان را ببین
خستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تاب
در سواد زلف، دلهای پریشان را ببین
در غبار تیره نتوان دید ماه عید را
گرد هستی برفشان ابروی جانان را ببین
با خودی در تنگنای دیده موری اسیر
خیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببین
جلوه بی پرده می سوزد پر و بال نگاه
در ته ابر تنک خورشید تابان را ببین
دست بردار از عنان اختیار خود چو موج
آنگه از دریای رحمت مد احسان را ببین
خط باطل نیست در دیوان آن جان جهان
زیر هر موج سرابی آب حیوان را ببین
باغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیب
سر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببین
از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار
زیر پای خود سر گردون گردان را ببین
در رکاب ماه نو خورشید تابان را ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
گرد لعل آبدارش خط ریحان را ببین
خستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تاب
در سواد زلف، دلهای پریشان را ببین
در غبار تیره نتوان دید ماه عید را
گرد هستی برفشان ابروی جانان را ببین
با خودی در تنگنای دیده موری اسیر
خیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببین
جلوه بی پرده می سوزد پر و بال نگاه
در ته ابر تنک خورشید تابان را ببین
دست بردار از عنان اختیار خود چو موج
آنگه از دریای رحمت مد احسان را ببین
خط باطل نیست در دیوان آن جان جهان
زیر هر موج سرابی آب حیوان را ببین
باغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیب
سر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببین
از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار
زیر پای خود سر گردون گردان را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۷
گلگل از می روی آتشناک جانان را ببین
گلفشانی را تماشا کن، چراغان را ببین
ای که می گویی چرا بی دین و دل گردیده ای
چشم های کافر آن نامسلمان را ببین
میوه فردوس را تاب نگاه گرم نیست
از نظر پوشیده آن سیب زنخدان را ببین
سرسری چون آب ازین بستانسرا نتوان گذشت
پای در دامن کش آن سرو خرامان را ببین
بی ثبات پا، گل از نظاره چیدن مشکل است
خار دیوار گلستان شو، گلستان را ببین
پیش دست و تیغ او سر بر خط تسلیم نه
آنگه از زخم نمایان مد احسان را ببین
ای که می گویی به گل خورشید را نتوان نهفت
روی گردآلود آن خورشید تابان را ببین
عشق چون پاک از غرض گردد کمند الفت است
گرد مجنون جمع این وحشی غزالان را ببین
خاکساری می دهد گردنکشان را خاکمال
گوی شو، سر پیش پا افکنده چوگان را ببین
موشکافی بی حضور قلب صائب مشکل است
جمع کن خود را و آن زلف پریشان را ببین
گلفشانی را تماشا کن، چراغان را ببین
ای که می گویی چرا بی دین و دل گردیده ای
چشم های کافر آن نامسلمان را ببین
میوه فردوس را تاب نگاه گرم نیست
از نظر پوشیده آن سیب زنخدان را ببین
سرسری چون آب ازین بستانسرا نتوان گذشت
پای در دامن کش آن سرو خرامان را ببین
بی ثبات پا، گل از نظاره چیدن مشکل است
خار دیوار گلستان شو، گلستان را ببین
پیش دست و تیغ او سر بر خط تسلیم نه
آنگه از زخم نمایان مد احسان را ببین
ای که می گویی به گل خورشید را نتوان نهفت
روی گردآلود آن خورشید تابان را ببین
عشق چون پاک از غرض گردد کمند الفت است
گرد مجنون جمع این وحشی غزالان را ببین
خاکساری می دهد گردنکشان را خاکمال
گوی شو، سر پیش پا افکنده چوگان را ببین
موشکافی بی حضور قلب صائب مشکل است
جمع کن خود را و آن زلف پریشان را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۸
نرگس نیلوفری، مژگان زرین را ببین
چشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببین
پیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاست
زیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببین
در دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب را
در لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
ای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟
آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببین
خنده کبک است در گوشش فغان عاشقان
سرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببین
گر ندیدی ریشه جان بر لب آب حیات
گرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببین
صائب از دامان گل دست طمع کوتاه دار
زخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
چشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببین
پیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاست
زیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببین
در دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب را
در لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
ای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟
آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببین
خنده کبک است در گوشش فغان عاشقان
سرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببین
گر ندیدی ریشه جان بر لب آب حیات
گرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببین
صائب از دامان گل دست طمع کوتاه دار
زخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۹
خال را در زیر زلف آن پری پیکر ببین
گر ندیدی دانه از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین
گر ندیدی دانه از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۰
روی جانان را نهان در خط چون ریحان ببین
چهره یوسف کبود از سیلی اخوان ببین
از خط نورسته بر گرد لب جان بخش او
ریشه جان در کنار چشمه حیوان ببین
گر ندیدی تنگ شکر زیر بال طوطیان
در پناه خط سبز آن غنچه خندان ببین
روی عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
این چراغ مضطرب را در ته دامان ببین
از خط شبرنگ، صد پروانه پر سوخته
گرد روی آتشین آن بلای جان ببین
شد مکرر در کنار هاله دیدن ماه را
خط مشکین را به گرد آن رخ تابان ببین
گر ندیدی خال را در کنج آن لب وقت خط
یوسف بی جرم را در گوشه زندان ببین
از پریزادان مگو بسیار چون نادیدگان
زلف و خط و کاکل و گیسوی مشک افشان ببین
گر نمی دانی چرا بی دین و دل گردیده ایم
زلف کافر کیش آن غارتگر ایمان ببین
فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشی
نه فلک را همچو گو سرگشته در میدان ببین
گوی خورشید از خم چوگان او سالم نجست
دست و بازوی بلند آن سبک جولان ببین
دیده ای آیینه را بسیار، بهر امتحان
یک نظر خود را به چشم صائب حیران ببین
چهره یوسف کبود از سیلی اخوان ببین
از خط نورسته بر گرد لب جان بخش او
ریشه جان در کنار چشمه حیوان ببین
گر ندیدی تنگ شکر زیر بال طوطیان
در پناه خط سبز آن غنچه خندان ببین
روی عالمسوزش از خط دست و پا گم کرده است
این چراغ مضطرب را در ته دامان ببین
از خط شبرنگ، صد پروانه پر سوخته
گرد روی آتشین آن بلای جان ببین
شد مکرر در کنار هاله دیدن ماه را
خط مشکین را به گرد آن رخ تابان ببین
گر ندیدی خال را در کنج آن لب وقت خط
یوسف بی جرم را در گوشه زندان ببین
از پریزادان مگو بسیار چون نادیدگان
زلف و خط و کاکل و گیسوی مشک افشان ببین
گر نمی دانی چرا بی دین و دل گردیده ایم
زلف کافر کیش آن غارتگر ایمان ببین
فکر پوچ است از خم چوگان قدرت سرکشی
نه فلک را همچو گو سرگشته در میدان ببین
گوی خورشید از خم چوگان او سالم نجست
دست و بازوی بلند آن سبک جولان ببین
دیده ای آیینه را بسیار، بهر امتحان
یک نظر خود را به چشم صائب حیران ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۱
چشم خواب آلود او را در خم ابرو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۳
ای لب لعل ترا خون یمن در آستین
هر سر موی ترا چین و ختن در آستین
گر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستین
غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت
بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین
در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین
گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل
من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین
رشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشت
نقش های دلربا چون کوهکن در آستین
اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین
بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستین
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستین
هر سر موی ترا چین و ختن در آستین
گر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستین
غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت
بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین
در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین
گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل
من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین
رشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشت
نقش های دلربا چون کوهکن در آستین
اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین
بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستین
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۵
عشق ما را ظرف دنیا برنتابد بیش ازین
درد ما را کوه و صحرا برنتابد بیش ازین
مابه جای توشه دل برداشتیم از هر چه هست
بار سنگین راه عقبی برنتابد بیش ازین
بر سر شوریده مغزان گل گرانی می کند
فرق مجنون داغ سودا برنتابد بیش ازین
یک جهان دیوانه را نتوان به مویی بند کرد
زلف جانان بار دلها برنتابد بیش ازین
دردسر را، هم به دردسر مداوا می کنیم
بار صندل جبهه ما برنتابد بیش ازین
صفحه آیینه از مشق نفس گردد سیاه
آن رخ نازک تماشا برنتابد بیش ازین
نیش ابرام از لب خاموش سایل می خوریم
غیرت همت تقاضا برنتابد بیش ازین
چرخ مینایی ز جوش فکر ما در هم شکست
باده پر زور، مینا برنتابد بیش ازین
شهوت جانسوز را پیش از اجل در خاک کن
کشتن آتش مدارا بر نتابد بیش ازین
حسن معذورست اگر در پرده جولان می کند
شوخی عرض تمنا برنتابد بیش ازین
صبح پیری خنده زد صائب سیه کاری بس است
تیرگی جان مصفا برنتابد بیش ازین
درد ما را کوه و صحرا برنتابد بیش ازین
مابه جای توشه دل برداشتیم از هر چه هست
بار سنگین راه عقبی برنتابد بیش ازین
بر سر شوریده مغزان گل گرانی می کند
فرق مجنون داغ سودا برنتابد بیش ازین
یک جهان دیوانه را نتوان به مویی بند کرد
زلف جانان بار دلها برنتابد بیش ازین
دردسر را، هم به دردسر مداوا می کنیم
بار صندل جبهه ما برنتابد بیش ازین
صفحه آیینه از مشق نفس گردد سیاه
آن رخ نازک تماشا برنتابد بیش ازین
نیش ابرام از لب خاموش سایل می خوریم
غیرت همت تقاضا برنتابد بیش ازین
چرخ مینایی ز جوش فکر ما در هم شکست
باده پر زور، مینا برنتابد بیش ازین
شهوت جانسوز را پیش از اجل در خاک کن
کشتن آتش مدارا بر نتابد بیش ازین
حسن معذورست اگر در پرده جولان می کند
شوخی عرض تمنا برنتابد بیش ازین
صبح پیری خنده زد صائب سیه کاری بس است
تیرگی جان مصفا برنتابد بیش ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۸
در گلستانی که ریزد خون بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین
سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه آزادگان دارد تغافل بر زمین
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین
حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین
قطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین
قوت سر پنجه بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین
بود تا در قبضه من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمین
دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمین
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین
خامه صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین
سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه آزادگان دارد تغافل بر زمین
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین
حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین
قطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین
قوت سر پنجه بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین
بود تا در قبضه من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمین
دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمین
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین
خامه صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۹
سایه تا افتاد ازان مشکین سلاسل بر زمین
آیه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمین
چون شفق از خاک خون آلود می خیزد غبار
بس که در کوی تو آمد شیشه دل بر زمین
گر به این تمکین گذارد پای لیلی در رکاب
از گرانباری گذارد سینه محمل بر زمین
لاله بی داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تیغ قاتل بر زمین
در برومندی مکن با خاکساران سرکشی
کز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمین
از تحمل خصم بالادست گردد زیر دست
موج تیغ از کف گذارد پیش ساحل بر زمین
نیست دست بی نیازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسایل بر زمین
روزی ثابت قدم آید به پای دیگران
توشه را رهرو گذارد پیش منزل بر زمین
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کی به افشاندن فتد دل بر زمین؟
صفحه خاک سیه شایسته اقبال نیست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمین
هر کف خاکی دهان شیر و کام اژدهاست
چشم بگشا، پای خود مگذار غافل بر زمین
ترک این وحشت سرا شایسته افسوس نیست
می زند بیهوده خود را مرغ بسمل بر زمین
کاهلی از بس که پیچیده است بر اعضای من
می گذارد نقش پای من سلاسل بر زمین
کلک صائب در سخن چون سحرپردازی کند
می شود یک چشم حیران چاه بابل بر زمین
آیه رحمت مسلسل گشت نازل بر زمین
چون شفق از خاک خون آلود می خیزد غبار
بس که در کوی تو آمد شیشه دل بر زمین
گر به این تمکین گذارد پای لیلی در رکاب
از گرانباری گذارد سینه محمل بر زمین
لاله بی داغ تا دامان محشر سر زند
خون ما هر جا چکد از تیغ قاتل بر زمین
در برومندی مکن با خاکساران سرکشی
کز هجوم میوه گردد شاخ مایل بر زمین
از تحمل خصم بالادست گردد زیر دست
موج تیغ از کف گذارد پیش ساحل بر زمین
نیست دست بی نیازان پست فطرت چون غبار
ورنه افتاده است دامان وسایل بر زمین
روزی ثابت قدم آید به پای دیگران
توشه را رهرو گذارد پیش منزل بر زمین
مشکل است از مردم آزاده دل برداشتن
از صنوبر کی به افشاندن فتد دل بر زمین؟
صفحه خاک سیه شایسته اقبال نیست
هر طرف از جاده بنگر خط باطل بر زمین
هر کف خاکی دهان شیر و کام اژدهاست
چشم بگشا، پای خود مگذار غافل بر زمین
ترک این وحشت سرا شایسته افسوس نیست
می زند بیهوده خود را مرغ بسمل بر زمین
کاهلی از بس که پیچیده است بر اعضای من
می گذارد نقش پای من سلاسل بر زمین
کلک صائب در سخن چون سحرپردازی کند
می شود یک چشم حیران چاه بابل بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۱
می کشد دامن چو زلف سرکش او بر زمین
می نهد در چین ز غیرت ناف و آهو بر زمین
گل چه حد دارد تواند چهره شد با عارضش؟
آن که مالید آفتاب و ماه را رو بر زمین
خفتگان خاک را صبح قیامت می شود
سایه هر جا افکند آن قد دلجو بر زمین
خوشه چینان خوشه پروین به دامن می برند
هر کجا ریزد عرق از چهره او بر زمین
پنجه خورشید می گردد گریبانگیر خاک
پای خود هر جا گذارد آن پریرو بر زمین
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن عنبرین مو بر زمین
پشت دست عجز، ماه عید با آن سرکشی
می گذارد پیش طاق آن دو ابرو بر زمین
تا دکان حسن او شد باز در مصر وجود
از کسادی می زند یوسف ترازو بر زمین
من کیم تا آرزوی خواب آسایش کنم؟
آسمان نگذاشت در جایی که پهلو برزمین
کی مربع می نشیند در صف دانشوران؟
پیش استاد آن که ننشیند دو زانو بر زمین
غوطه زد در خاک تا تیر هوایی شد بلند
سرکشان را زود می مالد فلک رو بر زمین
در برومندی نسازد هر که دلها را خنک
می کند صائب گرانی سایه او بر زمین
می نهد در چین ز غیرت ناف و آهو بر زمین
گل چه حد دارد تواند چهره شد با عارضش؟
آن که مالید آفتاب و ماه را رو بر زمین
خفتگان خاک را صبح قیامت می شود
سایه هر جا افکند آن قد دلجو بر زمین
خوشه چینان خوشه پروین به دامن می برند
هر کجا ریزد عرق از چهره او بر زمین
پنجه خورشید می گردد گریبانگیر خاک
پای خود هر جا گذارد آن پریرو بر زمین
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
چون کشد دامان ناز آن عنبرین مو بر زمین
پشت دست عجز، ماه عید با آن سرکشی
می گذارد پیش طاق آن دو ابرو بر زمین
تا دکان حسن او شد باز در مصر وجود
از کسادی می زند یوسف ترازو بر زمین
من کیم تا آرزوی خواب آسایش کنم؟
آسمان نگذاشت در جایی که پهلو برزمین
کی مربع می نشیند در صف دانشوران؟
پیش استاد آن که ننشیند دو زانو بر زمین
غوطه زد در خاک تا تیر هوایی شد بلند
سرکشان را زود می مالد فلک رو بر زمین
در برومندی نسازد هر که دلها را خنک
می کند صائب گرانی سایه او بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۲
از حجاب عشق محرومم ز رخساری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
خانه چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
حلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
گوشها گنجینه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
دیده قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
پرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
سبزه خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
دل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
سایه طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین
دست خالی می روم بیرون ز گلزاری چنین
سجده می آرند خورشید و مه و انجم ترا
قسمت یوسف نشد در خواب، بازاری چنین
خانه چشمش به آب زندگانی می رسد
هر که دارد در نظر خورشید رخسای چنین
حلقه زلفش مرا از کفر و دین بیگانه کرد
گر کمر بندد کسی، باری به زناری چنین
بی دل دین کرد خال زیر زلف او مرا
در کمین کس مباد دزد عیاری چنین
گوشها گنجینه گوهر شد از گفتار تو
کس ندارد یاد یاقوت گهرباری چنین
دیده قربانیان می گشت طوق قمریان
سرو بستانی اگر می داشت رفتاری چنین
برندارد گوشه چشمش سر از دنبال من
از خدا می خواستم عاشق نگهداری چنین
پرسش اغیار شیین کرد بر من مرگ را
بدتر از صد دشمن جانی است غمخواری چنین
سبزه خط برنمی گرداند از شمشیر روی
بود این آیینه را در کار زنگاری چنین
دل نگیرد یک نفس در سینه تنگم قرار
عالم امکان ندارد خانه بیزاری چنین
دامن صحرا چراغان شد ز نقش پای من
وادی مجنون ندارد گرم رفتاری چنین
کرد دلسرد از دو عالم داغ عشق او مرا
بهتر از صد گنج قارون است دیناری چنین
دار و گیر عقل بر من زندگی را تلخ ساخت
بدترست از لشکر بیگانه سرداری چنین
عشق بر من دردمندی را گوارا کرده است
چون شود به، هر که را باشد پرستاری چنین؟
تا گشودم چشم، رفت از کف دل آزاده ام
کی به همره باز می ماند سبکباری چنین؟
نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک
از حیات جاودان کم نیست آثاری چنین
سایه طول امل آزادگان را می گزد
وای بر آن کس که دارد در بغل ماری چنین
از سر پر شور من کان ملاحت شد زمین
توشه ای بر دار بیدرد از نمکزاری چنین
روزگاری بود برگ گفتگو صائب نداشت
از نسیمی بر رخش بشکفت گلزاری چنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۵
اگر بر زخم کافر نعمتان باشد گران پیکان
زبان شکر گردد زخم ما را در دهان پیکان
دل از دل برگرفتن سخت دشوارست یاران را
به آسانی چسان دل دست بردارد ازان پیکان؟
ز شادی در حریم دلگشای سینه عاشق
به شکر خنده چون سوفان بگشاید دهان پیکان
سر تسلیم چون مردان به جیب خاکساری کش
که دارد از سرافرازی هدف را بر زبان پیکان
به همت می برند از پیش کار خویش اهل دل
گشود از غنچه نشکفته ای صد گلستان پیکان
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
یکی کرده است تا از راستی دل با زبان پیکان
نشسته است آنچنان در سینه ام پهلوی هم تیرش
که ننشیند به ترکش پهلوی هم آنچنان پیکان
گرانان را کشد منزل به خود پیش از سبکباران
که پیش از بال تیر آید به آغوش نشان پیکان
ز اهل دل مجو زیر فلک آسایش خاطر
دل خود می خورد در خانه تنگ کمان پیکان
ازان دل را نمی سازم هدف پیش خدنگ او
که ترسم آب گردد در دل گرمم روان پیکان
نگردانید دل جا در تن من از گرانخوابی
چه حرف است اینکه در یکجا نمی گیرد مکان پیکان؟
مخور از ساده لوحی روی دست گلشن دنیا
که دارد غنچه اش در روی دل صائب نهان پیکان
زبان شکر گردد زخم ما را در دهان پیکان
دل از دل برگرفتن سخت دشوارست یاران را
به آسانی چسان دل دست بردارد ازان پیکان؟
ز شادی در حریم دلگشای سینه عاشق
به شکر خنده چون سوفان بگشاید دهان پیکان
سر تسلیم چون مردان به جیب خاکساری کش
که دارد از سرافرازی هدف را بر زبان پیکان
به همت می برند از پیش کار خویش اهل دل
گشود از غنچه نشکفته ای صد گلستان پیکان
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
یکی کرده است تا از راستی دل با زبان پیکان
نشسته است آنچنان در سینه ام پهلوی هم تیرش
که ننشیند به ترکش پهلوی هم آنچنان پیکان
گرانان را کشد منزل به خود پیش از سبکباران
که پیش از بال تیر آید به آغوش نشان پیکان
ز اهل دل مجو زیر فلک آسایش خاطر
دل خود می خورد در خانه تنگ کمان پیکان
ازان دل را نمی سازم هدف پیش خدنگ او
که ترسم آب گردد در دل گرمم روان پیکان
نگردانید دل جا در تن من از گرانخوابی
چه حرف است اینکه در یکجا نمی گیرد مکان پیکان؟
مخور از ساده لوحی روی دست گلشن دنیا
که دارد غنچه اش در روی دل صائب نهان پیکان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۱
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۷
سرشک تلخ را مشک بود صاحب اثر کردن
وگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن
پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن
چنان خود را درین دریای پر شور سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن
ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن
مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن
ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
وگرنه سهل باشد آب شیرین را گهر کردن
پر تیر تو می ریزد به خاک ای شمع بی پروا
ندارد صرفه ای پروانه را بی بال و پر کردن
چنان خود را درین دریای پر شور سبک کردم
که چون کف می توانم کشتی از موج خطر کردن
ستم بر زیر دستان نیست از مردانگی، ورنه
به آهی می توانم چرخ را زیر و زبر کردن
مرا بر دل غباری نیست از خاک فراموشان
که بی مانع در آنجا می توان خاکی به سر کردن
ز جمعیت بود دشوار دل برداشتن، ورنه
چو تیر آسان بود از خانه خاکی سفر کردن
شود همدست با فرهاد چون عشق قوی بازو
تواند دست جرأت بیستون را در کمر کردن
شرر خرج هوا گردید تا شد جلوه گاه صاب
به بال سنگ و آهن تا کجا بتوان سفر کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۸
ز کوی یار آسانی کی توان قطع نظر کردن؟
که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردن
مشو غافل ز حال زیردستان در زبردستی
که سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردن
تپیدن های دل آماده است این مژدگانی را
چه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟
تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران را
دهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردن
چو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشت
به طوطی از مروت نیست امساک شکر کردن
مکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداری
چو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردن
نیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکی
تواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردن
ز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته خود را
که می باید ترا از دیده سوزن گذر کردن
که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردن
مشو غافل ز حال زیردستان در زبردستی
که سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردن
تپیدن های دل آماده است این مژدگانی را
چه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟
تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران را
دهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردن
چو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشت
به طوطی از مروت نیست امساک شکر کردن
مکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداری
چو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردن
نیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکی
تواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردن
ز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته خود را
که می باید ترا از دیده سوزن گذر کردن