عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
نتوان به بی مثال رسید از مثال ها
از ره مرو به موج سراب خیال ها
بانگ جرس ز خوبی یوسف چه آگه است؟
در کنه ذات حق نرسد قیل و قال ها
زرین چو برگ های خزان دیده گشته اند
از باد دستی تو، زبان سؤالها
ما چون قلم تمام زبان شکایتیم
در خلوتی که قال شمارند حالها
از اشتیاق دام تو مرغان دوربین
در بیضه می دهند سرانجام بالها
در روزگار چشم تو جام تهی نماند
یکسر شدند ماه تمام این هلال ها
داغی که بود بر دل مجنون دورگرد
شد تازه از سیاهی چشم غزال ها
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
دارند ده زبان ز ده انگشت، لالها
در عهد پاکدامنی او نمی رود
دلهای بد گمان به ره احتمال ها
صائب ز خوابهای پریشان خلاص شد
هر کس که ساده کرد دل از خط و خال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
در آتشم ز دیده شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
وقت است سربرآورد از خاک، لاله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
از دست و تیغ عشق فگارند لاله ها
در خاک و خون نشسته یارند لاله ها
در دیده بصیرت پروانه طینتان
فانوس شمع چهره یارند لاله ها
باشند همچو شعله جواله بی قرار
بر خار و خس اگر چه سوارند لاله ها
تا سر کشیده اند، به پایان رسیده اند
کم عمرتر ز شعله خارند لاله ها
یک نصف خون تازه و یک نصف مشک تر
چون نافه غزال تتارند لاله ها
در آتشند و خنده مستانه می زنند
با داغ دل، گشاده عذارند لاله ها
در شیشه حسن باده لعلی عیان شود
آیینه دار روی بهارند لاله ها
در خون دهند غوطه تمنای بوسه را
دست نگاربسته یارند لاله ها
زان هرگز از خمار نگردند زرد روی
کز خون خویش باده گسارند لاله ها
کردند خون خود به تماشاییان حلال
از سرگذشتگان بهارند لاله ها
با چهره شکفته آن آتشین عذار
دلمرده تر ز شمع مزارند لاله ها
با نور آفتاب چه باشد فروغ شمع؟
با روی یار، در چه شمارند لاله ها
صائب ز خون خود می گلرنگ می خورند
زان ایمن از گزند خمارند لاله ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
دلگیر کند غنچه من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه گلزار بود خار و خس ما
از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟
در غنچه دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما
در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما
ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما
چون سینه خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما
بیدار شد از ناله بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
درمانده این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
کوشش نبرد راه به مأوای دل ما
کز هر دو جهان است برون، جای دل ما
سیلاب مقید به خس و خار نگردد
دنیا نشود سلسله پای دل ما
گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازی که زند غوطه به دریای دل ما
ما قدر خود از بی بصری ها نشناسیم
ورنه شب قدرست سویدای دل ما
زان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟
هر چند شود چشم، سراپای دل ما
از سرمه شود روشن اگر دیده مردم
از داغ بود دیده بینای دل ما
بال و پر سیر دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشای دل ما
گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمنای دل ما
صد میکده گر خون جگر صرف نماید
بیرون نزند رنگ ز مینای دل ما
تا چشم کند کار، سیه خانه لیلی است
از داغ تو در دامن صحرای دل ما
از کاوش مژگان بلندت نتوان یافت
یک گوهر ناسفته به دریای دل ما
در سنگ اثر جوش بهاران ننماید
از می نرود خشکی سودای دل ما
از داغ بود چون ورق لاله درین باغ
شیرازه جمیت اجزای دل ما
مرده است ز بی همنفسی در بر ما دل
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟
صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را
مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را
از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست
یک منزل است دریا سیل سبک عنان را
هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
مرغان بجا گذارند در باغ آشیان را
حسن غیور را نیست پروای تلخکامان
از خون خویش فرهاد شیرین کند دهان را
از حسن های محجوب داغند خیره چشمان
طفلان فتاده خواهند دیوار گلستان را
از آب روی یوسف خاک مراد گردید
گردی که بر جبین بود از راه کاروان را
مستغرق فنا را از نیستی خطر نیست
کشتی درست باشد دریای بیکران را
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
نخلی که از ثمر نیست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردی خزان را
از ناقصان خموشی عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچیدن این دکان را
بی داغ عشق صائب روشن نمی شود دل
خورشید می فروزد رخسار آسمان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست
دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟
دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پای کشیده ما
هر چند دیده ها را نادیده می شماری
هر جا که پا گذاری فرش است دیده ما
از نوبهار صائب رنگش به رو نیاید
بر گلشنی که بگذشت رنگ پریده ما
نتوان به مرگ پوشید چشم ندیده ما
سیری ندارد از خاک، چون دام، دیده ما
گفتیم وقت پیری در گوشه ای نشینیم
شد تازیانه حرص قد خمیده ما
با دل رمیده عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چیند دامان چیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
ز جوش عشق شود با قوام، شیره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
چرا ز عشق تو پیرانه سر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان ها
مکن اعانت بد گوهران ز ساده دلی ها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان ها
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو (موج) به دریا سپرده اند عنان ها
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان ها
خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان ها
گران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها
عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
ای دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
تفصیل ها پنهان شده در پرده اجمال ها
آتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف تو
هم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال ها
پیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟
سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شد
کان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال ها
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها
هر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ای
هر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال ها
حیران اطوار خودم، درمانده کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه رمال ها
هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سر رشته آمال ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه بستان ها
پروانه بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب
چون چراغ روز می میرد برای خامشی
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زین پیشتر
در زمان حسن او کی در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار می شوید به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون دیده خود آب از نظاره اش؟
کز تماشای رخش چشم پر آب است آفتاب
برنیارد جرعه ای دریاکشان را از خمار
تشنه دیدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خویش را نتواند از مستی گرفت
از کدامین می چنین مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زین طالع آن رشک قمر
بیشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشی نیست حاجت، روی آتشناک را
بی نیاز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحی کرده بیرون آمدی
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاریت، گه لاغر و گه فربه است
ایمن از تشویش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روی گرم از دیده شبنم نمی دارد دریغ
گر چه از گردنکشی گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتیاق روی کیست؟
در تمنای که سر گرم شتاب است آفتاب
ریزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بیشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آب
جوهرم، ریشه من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه دریوزه نکرد
خشک شد پنجه مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره خشکی قانع
گریه شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب