عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۳
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد
زمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانم
فلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگر گاه زمین کان بدخشان زود می گردد
چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم
چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد
زمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانم
فلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگر گاه زمین کان بدخشان زود می گردد
چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم
چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۴
ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۵
ترا از خواندن مکتوب من تنگ است می دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانم
ز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم
نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم
چه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟
مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم
به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم
دل بیرحم او هر چند سنگ است می دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانم
امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم
به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل
ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم
از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟
گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانم
ز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم
نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم
چه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟
مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم
به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم
دل بیرحم او هر چند سنگ است می دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانم
امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم
به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل
ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم
از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟
گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۱
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۴
گر آن خورشید رو را همسفر خویشتن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۶
تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۷
ز ناکامی گل از همصحبتان یار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۱
نوای عندلیبان را زهم نگسسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۳
زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۶
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان ترا جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۱
من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۲
به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۳
تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۷
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۲
سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم
منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر
تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم
سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم
می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب
به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟
عرق سعی به مقصود رسانید مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
این زمان راه به پای دگران می سپرم
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشای مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بیچاره به دریوزه دلها رفتم)
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم
منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر
تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم
سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم
می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب
به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟
عرق سعی به مقصود رسانید مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
این زمان راه به پای دگران می سپرم
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشای مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بیچاره به دریوزه دلها رفتم)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۵
اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۸
قطع امید ز هجران و وصالش کردم
سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم
پشت دستم هدف زخم ندامت شده است
که چرا دست در آغوش خیالش کردم
مرغ تصویر در آرامگهم گر جنبید
نامه شوق ترا شهپر بالش کردم
سرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامی
به یک آه چمن افروز خلالش کردم
در شب تار پی دزد دویدن جهل است
دل اگر برد ز من زلف، حلالش کردم
سرو اگر بر سر من سایه رحمت افکند
من هم از نسبت قد تو نهالش کردم
قفل تبخال زدم بر دهن خود صائب
قطع امید ز خضر و ز زلالش کردم
سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم
پشت دستم هدف زخم ندامت شده است
که چرا دست در آغوش خیالش کردم
مرغ تصویر در آرامگهم گر جنبید
نامه شوق ترا شهپر بالش کردم
سرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامی
به یک آه چمن افروز خلالش کردم
در شب تار پی دزد دویدن جهل است
دل اگر برد ز من زلف، حلالش کردم
سرو اگر بر سر من سایه رحمت افکند
من هم از نسبت قد تو نهالش کردم
قفل تبخال زدم بر دهن خود صائب
قطع امید ز خضر و ز زلالش کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۹
مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم
تا مرا کعبه مقصود به بالین آید
سالها بستر خود خار مغیلان کردم
سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم
قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم
روز عمرم به شب تیره مبدل گردید
تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم
تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد
دست در گردن صد زخم نمایان کردم
شورش عشق مرا گرد جهان گردانید
سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم
ابرا ین بادیه در شوره زمین می گردد
حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم
چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟
من که سیر چمن از چاک گریبان کردم
لله الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
تا نظر باز به روی مه کنعان کردم
تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب
ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم
تا مرا کعبه مقصود به بالین آید
سالها بستر خود خار مغیلان کردم
سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم
قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم
روز عمرم به شب تیره مبدل گردید
تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم
تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد
دست در گردن صد زخم نمایان کردم
شورش عشق مرا گرد جهان گردانید
سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم
ابرا ین بادیه در شوره زمین می گردد
حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم
چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟
من که سیر چمن از چاک گریبان کردم
لله الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۱
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم