عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۰
سوختم تا ره در آن زلف معنبر یافتم
خشک چون سوزن شدم کاین رشته را سر یافتم
می توانم از نگاهی ذره را خورشید کرد
فیض آن صبح بنا گوشی که من دریافتم
زان به گرد خویش چون پرگار می گردم که من
از سویدای دل خود کعبه را دریافتم
سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
آب حیوان را به اقبال سکندر یافتم
چون غبار خاکساران را نسازم توتیا
من که در گرد یتیمی آب گوهر یافتم
رخنه گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
تا شدم خاموش خود را تنگ شکر یافتم
دامن داغ جنون آسان نمی آید به دست
سوختم چون شمع تا از آتش افسر یافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زیر بال بردم در ته پر یافتم
به که بردارم زلب مهر خموشی شکوه را
من که صائب دست بر دامان دلبر یافتم
خشک چون سوزن شدم کاین رشته را سر یافتم
می توانم از نگاهی ذره را خورشید کرد
فیض آن صبح بنا گوشی که من دریافتم
زان به گرد خویش چون پرگار می گردم که من
از سویدای دل خود کعبه را دریافتم
سایه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
آب حیوان را به اقبال سکندر یافتم
چون غبار خاکساران را نسازم توتیا
من که در گرد یتیمی آب گوهر یافتم
رخنه گفتار بر من زندگی را تلخ داشت
تا شدم خاموش خود را تنگ شکر یافتم
دامن داغ جنون آسان نمی آید به دست
سوختم چون شمع تا از آتش افسر یافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زیر بال بردم در ته پر یافتم
به که بردارم زلب مهر خموشی شکوه را
من که صائب دست بر دامان دلبر یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۲
خال را سرمایه زلف پریشان یافتم
در سواد نقطه ای سی جزو قرآن یافتم
در سواد خال سیر زلف کردم مو بمو
مد بسم الله را در نقطه پنهان یافتم
ازدورنگی دست شستم بر لب بحر وجود
قطره را آیینه دار بحر عمان یافتم
موجه کثرت نشد دام ره وحدت مرا
باغ را در زیر بال عندلیبان یافتم
خویش را بر هم شکستم قبله حاجت شدم
کعبه را در بوته خار مغیلان یافتم
ترک جان کردم حیات جاودانم شد نصیب
در سراب ناامیدی آب حیوان یافتم
نوگلی را کز نسیم صبح می جستم خبر
پای در دامن کشیدم در گریبان یافتم
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی ازان سیب زنخدان یافتم
سر فرو بردم به جیب خود برآوردم ز عرش
نه فلک را تکمه چاک گریبان یافتم
استخوانم توتیا و جسم زارم سرمه شد
تا ره حرفی به آن چشم سخندان یافتم
در قفس بردم به فکر او سری در زیر بال
چشم کردم باز خود را در گلستان یافتم
تا برون رفتم ز خود چشمم به روی دل فتاد
یوسف خود را عجب دست وگریبان یافتم
تیر باران ملامت سد راه من نشد
راه بیرون شد چو شیران در نیسان یافتم
از کشاکشهای گوناگون دلم شد شاخ شاخ
تا چو شانه ره در آن زلف پریشان یافتم
گریه دلهای شب آیینه ام را صاف کرد
نور بینش همچو شمع ازچشم گریان یافتم
وصل آن موی کمر آسان نمی آمد به دست
قطره خونی شدم تا این رگ کان یافتم
من که شادی مرگ می گردیدم از دشنام تلخ
از شکرخند توچندین شکرستان یافتم
سالها دنبال کردم این دل آواره را
عاقبت در گوشه چشم غزالان یافتم
در سواد زلف می گشتم به دل چشمم فتاد
آشنا رویی در آن شام غریبان یافتم
یک سر مو بر تن من بی نشاط عشق نیست
کاه این دیوار را چون برق خندان یافتم
شبنم من در کنار باغ مست خواب بود
رتبه معراج از خورشید تابان یافتم
شور دریای محبت شیخ دریادل حسین
کز حضور او حضور دل فراوان یافتم
صائب از خاک سیاه هند پوشیدم نظر
سرمه روشندلی را در صفاهان یافتم
در سواد نقطه ای سی جزو قرآن یافتم
در سواد خال سیر زلف کردم مو بمو
مد بسم الله را در نقطه پنهان یافتم
ازدورنگی دست شستم بر لب بحر وجود
قطره را آیینه دار بحر عمان یافتم
موجه کثرت نشد دام ره وحدت مرا
باغ را در زیر بال عندلیبان یافتم
خویش را بر هم شکستم قبله حاجت شدم
کعبه را در بوته خار مغیلان یافتم
ترک جان کردم حیات جاودانم شد نصیب
در سراب ناامیدی آب حیوان یافتم
نوگلی را کز نسیم صبح می جستم خبر
پای در دامن کشیدم در گریبان یافتم
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی ازان سیب زنخدان یافتم
سر فرو بردم به جیب خود برآوردم ز عرش
نه فلک را تکمه چاک گریبان یافتم
استخوانم توتیا و جسم زارم سرمه شد
تا ره حرفی به آن چشم سخندان یافتم
در قفس بردم به فکر او سری در زیر بال
چشم کردم باز خود را در گلستان یافتم
تا برون رفتم ز خود چشمم به روی دل فتاد
یوسف خود را عجب دست وگریبان یافتم
تیر باران ملامت سد راه من نشد
راه بیرون شد چو شیران در نیسان یافتم
از کشاکشهای گوناگون دلم شد شاخ شاخ
تا چو شانه ره در آن زلف پریشان یافتم
گریه دلهای شب آیینه ام را صاف کرد
نور بینش همچو شمع ازچشم گریان یافتم
وصل آن موی کمر آسان نمی آمد به دست
قطره خونی شدم تا این رگ کان یافتم
من که شادی مرگ می گردیدم از دشنام تلخ
از شکرخند توچندین شکرستان یافتم
سالها دنبال کردم این دل آواره را
عاقبت در گوشه چشم غزالان یافتم
در سواد زلف می گشتم به دل چشمم فتاد
آشنا رویی در آن شام غریبان یافتم
یک سر مو بر تن من بی نشاط عشق نیست
کاه این دیوار را چون برق خندان یافتم
شبنم من در کنار باغ مست خواب بود
رتبه معراج از خورشید تابان یافتم
شور دریای محبت شیخ دریادل حسین
کز حضور او حضور دل فراوان یافتم
صائب از خاک سیاه هند پوشیدم نظر
سرمه روشندلی را در صفاهان یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۸
جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم
در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم
خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم
غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم
می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم
گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم
در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم
خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم
غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم
می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم
گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۴
بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم
خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم
عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب
سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم
لقمه بی استخوان من لب افسوس بود
در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم
برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت
جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم
بیقراران پای نتوانند در دامن کشید
دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم
خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است
من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم
بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار
از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم
کاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برم
من که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم
خنده بیدردی گل دیدم وگریان شدم
عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب
سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم
لقمه بی استخوان من لب افسوس بود
در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم
برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت
جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم
بیقراران پای نتوانند در دامن کشید
دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم
خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است
من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم
بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار
از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم
کاسه در یوزه پیش خضر صائب چون برم
من که از فکر دهانش چشمه حیوان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۹
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم
پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم
بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم
شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم
آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم
همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۰
می شود از اشک چشم عاشق دیوانه گرم
کز شراب تلخ گردد دیده پیمانه گرم
برگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهار
می توان کردن سرما را به یک پیمانه گرم
ریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
صحبت ما می شود از گریه مستانه گرم
در دل ما غنچه پیکان او گلگل شکفت
شاد گردد میهمان باشد چو صاحبخانه گرم
در بساط دل مرا از پاکبازی اه نیست
بگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرم
خاکدان عالم از بی رونقی افسرده بود
شد از آه من درو دیوار این غمخانه گرم
حلقه بیرون در دارد مرا افسردگی
ورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرم
یک دل بی غم کند آزاد صد دل را ز غم
می شود هنگامه اطفال از دیوانه گرم
نیست جای خواب آسایش گذرگاه جهان
تا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرم
روزی دیوانه می آید برون صائب زسنگ
هست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم
کز شراب تلخ گردد دیده پیمانه گرم
برگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهار
می توان کردن سرما را به یک پیمانه گرم
ریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
صحبت ما می شود از گریه مستانه گرم
در دل ما غنچه پیکان او گلگل شکفت
شاد گردد میهمان باشد چو صاحبخانه گرم
در بساط دل مرا از پاکبازی اه نیست
بگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرم
خاکدان عالم از بی رونقی افسرده بود
شد از آه من درو دیوار این غمخانه گرم
حلقه بیرون در دارد مرا افسردگی
ورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرم
یک دل بی غم کند آزاد صد دل را ز غم
می شود هنگامه اطفال از دیوانه گرم
نیست جای خواب آسایش گذرگاه جهان
تا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرم
روزی دیوانه می آید برون صائب زسنگ
هست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۲
دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
بوی پیراهن غبار از دیده یعقوب برد
بازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشم
عمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای است
هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم
از غبار کوی جانان دیده رغبت مپوش
مردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشم
از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک
ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم
کوته است از میوه فردوس دست آسیب را
گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم
از تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب
گوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم
گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمان
ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم
عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت
می توان در پرده شب یافت شیران را به چشم
سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست
مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم
یک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشت
آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم
نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
جای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشم
بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش
تا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشم
دیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه من
می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم
چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست
قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم
سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم
غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند
ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
بوی پیراهن غبار از دیده یعقوب برد
بازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشم
عمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای است
هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم
از غبار کوی جانان دیده رغبت مپوش
مردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشم
از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک
ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم
کوته است از میوه فردوس دست آسیب را
گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم
از تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب
گوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم
گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمان
ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم
عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت
می توان در پرده شب یافت شیران را به چشم
سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست
مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم
یک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشت
آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم
نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
جای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشم
بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش
تا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشم
دیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه من
می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم
چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست
قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم
سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم
غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند
ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۳
گر فروغ مهر تابان آب می آرد به چشم
روی آتشناک او خوناب می آرد به چشم
بیقرار گل نپردازد به اوراق خزان
مهر و مه را کی دل بیتاب می آرد به چشم
گردش چشم تو گردون را کند زیروزبر
کشتی مار ا کی این گرداب می آرد به چشم
از شکر خند تو می ریزد نمک در چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب می آرد به چشم
پیش ابروی تو می بوسد زمین نه آسمان
سجده ما را کی این محراب می آرد به چشم
صرف گردد باده ممزوج در پیمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب می آرد به چشم
اشتیاق بوسه لعل لب میگون تو
جام خالی راشراب ناب می آرد به چشم
مگسل از ما ناتوانان کز برای مصلحت
رشته را هم گوهر سیراب می آرد به چشم
دور باش پاکی دامان ان آیینه رو
اشک را لرزانتر از سیماب می آرد به چشم
شعله بیمایه می پیچد به هر خار و خسی
کی پر پروانه را مهتاب می آرد به چشم
بس که خوار وزار شد در روزگار حسن تو
دیدن خورشید تابان آب می آرد به چشم
هر که را صائب دل از ترک علایق گرم شد
کی سمور و قاقم و سنجاب می آرد به چشم
روی آتشناک او خوناب می آرد به چشم
بیقرار گل نپردازد به اوراق خزان
مهر و مه را کی دل بیتاب می آرد به چشم
گردش چشم تو گردون را کند زیروزبر
کشتی مار ا کی این گرداب می آرد به چشم
از شکر خند تو می ریزد نمک در چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب می آرد به چشم
پیش ابروی تو می بوسد زمین نه آسمان
سجده ما را کی این محراب می آرد به چشم
صرف گردد باده ممزوج در پیمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب می آرد به چشم
اشتیاق بوسه لعل لب میگون تو
جام خالی راشراب ناب می آرد به چشم
مگسل از ما ناتوانان کز برای مصلحت
رشته را هم گوهر سیراب می آرد به چشم
دور باش پاکی دامان ان آیینه رو
اشک را لرزانتر از سیماب می آرد به چشم
شعله بیمایه می پیچد به هر خار و خسی
کی پر پروانه را مهتاب می آرد به چشم
بس که خوار وزار شد در روزگار حسن تو
دیدن خورشید تابان آب می آرد به چشم
هر که را صائب دل از ترک علایق گرم شد
کی سمور و قاقم و سنجاب می آرد به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۹
پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است
انتظار خویش در دامان محشر می کشم
من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش
کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم
عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم
گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف
پنجه خونین به روی آب کوثر می کشم
جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم
تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم
زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم
صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشد
چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است
انتظار خویش در دامان محشر می کشم
من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش
کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم
عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم
گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف
پنجه خونین به روی آب کوثر می کشم
جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم
تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم
زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم
صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشد
چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۰
خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۱
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۴
از دل چون سرمه خود میل آهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم
چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم
گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم
می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم
من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم
چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم
از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم
گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم
چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم
گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم
می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم
من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم
چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم
از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم
گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۶
سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۰
عافیت زان غمزه خونخوار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۳
یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم
دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا
گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم
می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع
نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم
گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت
بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم
پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند
این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم
می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط
نیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنم
ذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشق
آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم
بی دماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم
ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای
تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم
ان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود
پله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم
دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا
گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم
می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع
نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم
گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت
بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم
پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند
این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم
می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط
نیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنم
ذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشق
آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم
بی دماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم
ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای
تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم
ان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود
پله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۶
مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۷
تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در
ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم
خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم
صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است
لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم
از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد
من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم
آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او
مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم
دسته گل شد سر دستار بیدردان و من
پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم
بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من
بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم
بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان
ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم
دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست
پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم
عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه
طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم
زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت
بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم
صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام
گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۲
جرأتی کو تا ز خواب ناز بیدارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم
قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم
ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم
حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم
ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم
قلب من شایسته سودای ماه مصر نیست
خرده جان را مگر صرف خریدارش کنم
چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او
من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم
ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من
رشته جان را مگر پیوند زنارش کنم
حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان
هرنفس از ناله گرمی چه آزارش کنم
باردوش هرکه گردم چون سبوی پرشراب
در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم
رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا
می توانستم به درد خود گرفتارش کنم
مورم اما گرسلیمان را گذار افتد به من
صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۳
جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم
چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم
حلقه چشمی چو دور آسمان می خواستم
تا به کام دل نظر برماه تابانش کنم
پسته لب بسته او سنگ را دندان شکست
من به زوردست می خواهم که خندانش کنم
میوه فردوس را تاب نگاه گرم نیست
چون نظر گستاخ بر سیب زنخدانش کنم
از لطافت شمع من عریان نمی آید به چشم
به که از بیرون در سیر شبستانش کنم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گربه جای اشک اخگر در گریبانش کنم
خانه ای از خانه آیینه دارم پاکتر
هرچه هرکس اورد با خویش مهمانش کنم
هر خم موی گرهگیرش کمینگاه دلی است
من به این یک دل چه با زلف پریشان کنم
مرکز پرگار حیرانی است چشم عاشقان
هم به چشم او مگر سیر گلستانش کنم
گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو
می توانم حرف در کار سلیمانش کنم
چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم
حلقه چشمی چو دور آسمان می خواستم
تا به کام دل نظر برماه تابانش کنم
پسته لب بسته او سنگ را دندان شکست
من به زوردست می خواهم که خندانش کنم
میوه فردوس را تاب نگاه گرم نیست
چون نظر گستاخ بر سیب زنخدانش کنم
از لطافت شمع من عریان نمی آید به چشم
به که از بیرون در سیر شبستانش کنم
بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گربه جای اشک اخگر در گریبانش کنم
خانه ای از خانه آیینه دارم پاکتر
هرچه هرکس اورد با خویش مهمانش کنم
هر خم موی گرهگیرش کمینگاه دلی است
من به این یک دل چه با زلف پریشان کنم
مرکز پرگار حیرانی است چشم عاشقان
هم به چشم او مگر سیر گلستانش کنم
گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو
می توانم حرف در کار سلیمانش کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۶
چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم