عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی صلابة طریقالاسلام
رفت زی روم و فدی از اسلام
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی حبّ الدّنیا و غرورها
خواجهای را به مردمی دربست
متّکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیهگه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیهها غم و هوسست
تکیهگه رحمت خدای بسست
اینت آزادمرد دینپرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حُلی و حُله نهان
گَنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیرنگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گَنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گندهپیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است
زانکه این گنده پیر شوی کُش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گَنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگرچه بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بُوَد دنییات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دور
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خداکدان پر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تُنُک مایه
چوژه لنگ آید ار خری خایه
گربهوار او غذای خود زاید
زادهٔ او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همّت
متّکا ساختم بر او ننشست
گفتمش تکیه جای باشد خوش
گفت آن را که رشته شد ز آتش
کی سپارد به تکیهگه تن خویش
هرکه را گور و مرگ و محشر پیش
این همه تکیهها غم و هوسست
تکیهگه رحمت خدای بسست
اینت آزادمرد دینپرور
اینت محکم حدیث حکمت خر
ای سنایی سخن دراز مکش
کوتهی به نمک ز دیگ بچش
خواجه تن را طلاق ناداده
دین همی جوید اینت آزاده
این جهان راست بهر مغروری
خانه ویران و پرده زنبوری
این جهان در حُلی و حُله نهان
گَنده پیریست زشت و گنده دهان
تو به نیرنگ و رنگ او مگرو
سخنان مزخرفش مشنو
چه طمع داری از درش آبی
چه نهی زیر پشته گردابی
صدهزاران چو تو به آب برد
تشنه باز آورد که غم نخورد
چون از این گَنده پیر گشتی دور
دست پیمان بدادی از پی حور
حور با تو چگونه پردازد
حور با گندهپیر کی سازد
سه طلاقش ده ارت هیچ هُش است
زانکه این گنده پیر شوی کُش است
حیدری نیست اندرین آفاق
دهد این گَنده پیر را سه طلاق
در جهان حیدران اگرچه بسند
در ره دین به گرد او نرسند
چون شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش
نوش اینجات زهر آنجایست
تری مغز آفت پایست
تا بُوَد دنییات نباشد حور
از معانی بدانکه دوری دور
از امانی بجمله دست بدار
همچو غوغا به شهر دست برآر
چکنی خداکدان پر مارش
که مه او مه سگش مه مردارش
دور شو زو که از تُنُک مایه
چوژه لنگ آید ار خری خایه
گربهوار او غذای خود زاید
زادهٔ او برو کجا پاید
بارگیر تو تازی اسب دوان
تو خریدار لنگ و لاشه خران
خوی شیران پذیر با صولت
همچو گربه مباش دون همّت
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فیالادب و شرفالنّفس
هرکه شاگرد روز شب نبود
جز تهی دست و بیادب نبود
کاندرین راه پر شتاب و قرار
صبر بیدست و پای دارد کار
اندرین ره چو کند کردی خشم
دست گیرد عطا و بیند چشم
اندرین عالم و در آن عالم
هرکرا پای پیشرفتن کم
گرچه در دست بدخوی گروست
مار بیدست و پای راست روست
باز خرچنگ در غدیر و بحار
هست با پنج پای کژ رفتار
صدف ار دست داردی یا پای
کی شدی جای دُرِّ دهر آرای
هر رهی کت خوشست آن ره گیر
دُم فرزین بمان دم شه گیر
شاه بیپیل و اسب و بیفرزین
خاصه بیرخ نیرزدت خرزین
چار طبعست چار خانهٔ شاه
پنج حس شش جهت برای سپاه
وفد عمرت چو زی وفات شود
شاه در چارخانه مات شود
تا بدانگه که مات گردد شاه
آه میزن ز عیش و عمر کتاه
هر زمان این فلک ز بهر ستیز
زین زمین گویدت که خیز و گریز
ورنه بر نطع گفتن و پاسخ
میکش این بار و میخور این شه رخ
بیروش روی پرورش نبود
کاین کشش نبود آن چشش نبود
اوّلت کوشش آخرت کشش است
از برون چاره از درون چشش است
راه حق پر ز دین و پر کیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است
در میان ره چو سین انسانست
سین چو رفت از میانه آن آنست
اندرین ره رفیق کو دل را
توشه کو صد هزار منزل را
تا ترا نیست لقمهای توشه
ندروی زین ثمار یک خوشه
معرفت آفتاب و هستی ابر
راه بر آسمان و مَرکب صبر
هرکه رخ سوی آن زمین دارد
برسد گر براقِ دین دارد
دل گرم تو زاد رهگذرست
دمِ سرد تو بادِ ابر برست
مرد باید برای راه پناه
حیز بگریزد از میانهٔ راه
راهبر راه را پناه آید
موزهٔ تنگ دست را شاید
راه را یار جلد باید و چست
خانه را به رفیق خوشدل و سست
مرد چون شد برون ز دروازه
به رفیق قدیمش از تازه
با خردمند ساز داد و ستد
که قویتر شود خرد ز خرد
جز تهی دست و بیادب نبود
کاندرین راه پر شتاب و قرار
صبر بیدست و پای دارد کار
اندرین ره چو کند کردی خشم
دست گیرد عطا و بیند چشم
اندرین عالم و در آن عالم
هرکرا پای پیشرفتن کم
گرچه در دست بدخوی گروست
مار بیدست و پای راست روست
باز خرچنگ در غدیر و بحار
هست با پنج پای کژ رفتار
صدف ار دست داردی یا پای
کی شدی جای دُرِّ دهر آرای
هر رهی کت خوشست آن ره گیر
دُم فرزین بمان دم شه گیر
شاه بیپیل و اسب و بیفرزین
خاصه بیرخ نیرزدت خرزین
چار طبعست چار خانهٔ شاه
پنج حس شش جهت برای سپاه
وفد عمرت چو زی وفات شود
شاه در چارخانه مات شود
تا بدانگه که مات گردد شاه
آه میزن ز عیش و عمر کتاه
هر زمان این فلک ز بهر ستیز
زین زمین گویدت که خیز و گریز
ورنه بر نطع گفتن و پاسخ
میکش این بار و میخور این شه رخ
بیروش روی پرورش نبود
کاین کشش نبود آن چشش نبود
اوّلت کوشش آخرت کشش است
از برون چاره از درون چشش است
راه حق پر ز دین و پر کیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است
در میان ره چو سین انسانست
سین چو رفت از میانه آن آنست
اندرین ره رفیق کو دل را
توشه کو صد هزار منزل را
تا ترا نیست لقمهای توشه
ندروی زین ثمار یک خوشه
معرفت آفتاب و هستی ابر
راه بر آسمان و مَرکب صبر
هرکه رخ سوی آن زمین دارد
برسد گر براقِ دین دارد
دل گرم تو زاد رهگذرست
دمِ سرد تو بادِ ابر برست
مرد باید برای راه پناه
حیز بگریزد از میانهٔ راه
راهبر راه را پناه آید
موزهٔ تنگ دست را شاید
راه را یار جلد باید و چست
خانه را به رفیق خوشدل و سست
مرد چون شد برون ز دروازه
به رفیق قدیمش از تازه
با خردمند ساز داد و ستد
که قویتر شود خرد ز خرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر دور قمر و گردش روزگار
دور ماهست و خلق را از ماه
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در دنیا نابودن به که بودن
یک جهانند زیر این افلاک
کام پر زهر و خانه پر تریاک
تا دلت زیر چرخ گردانست
هرچه زی تو بدست نیک آنست
برگذر زین سرای هزل و هوس
پای طاوس ساز و مهد مگس
آدمی زیر طبع کی شاید
چار حمّال مرده را باید
دل اگر میل سوی خود کردی
داد کم کرده خوی دد کردی
کس ندیدی چنو یکی غمّاز
گرچه زر سوی او نمودی راز
کم نشین تا مقامر و غمّاز
که برهنهات کنند همچون راز
گرچه خود نیست در سرای مجاز
خام دست و دغا ده و کم باز
ای بسا رنگهای او دیده
پس غرورش به جهل بخریده
با غرورش مباش هیچ قرین
که برهنهت کنند ز دولت و دین
چار طبع اندرین دو رکن و سه حد
ز اوّل کار تا به روز لحد
کرم را از ظهور نبود بود
که بسوزد ولیک نبود دود
منهیان تواند چون تُندر
کشتی خشکروتر از استر
یا ز خود یاد باش یا زو باش
بکند هم سزاش روزی باش
این همه خواجگان گربه طبع
که سگ نفس را شدند تبع
چون حباب ارچه زاب دلشادند
زود میرند از آنکه پر بادند
عمر کز سعی باد باشد و آب
سخت کوته بُوَد چو عمر حباب
عمر دین است تا ابد همراه
که اجل سوی او ندارد راه
عمر آنکس که پاس خود دارد
بر هنر پاسبان خرد دارد
کام پر زهر و خانه پر تریاک
تا دلت زیر چرخ گردانست
هرچه زی تو بدست نیک آنست
برگذر زین سرای هزل و هوس
پای طاوس ساز و مهد مگس
آدمی زیر طبع کی شاید
چار حمّال مرده را باید
دل اگر میل سوی خود کردی
داد کم کرده خوی دد کردی
کس ندیدی چنو یکی غمّاز
گرچه زر سوی او نمودی راز
کم نشین تا مقامر و غمّاز
که برهنهات کنند همچون راز
گرچه خود نیست در سرای مجاز
خام دست و دغا ده و کم باز
ای بسا رنگهای او دیده
پس غرورش به جهل بخریده
با غرورش مباش هیچ قرین
که برهنهت کنند ز دولت و دین
چار طبع اندرین دو رکن و سه حد
ز اوّل کار تا به روز لحد
کرم را از ظهور نبود بود
که بسوزد ولیک نبود دود
منهیان تواند چون تُندر
کشتی خشکروتر از استر
یا ز خود یاد باش یا زو باش
بکند هم سزاش روزی باش
این همه خواجگان گربه طبع
که سگ نفس را شدند تبع
چون حباب ارچه زاب دلشادند
زود میرند از آنکه پر بادند
عمر کز سعی باد باشد و آب
سخت کوته بُوَد چو عمر حباب
عمر دین است تا ابد همراه
که اجل سوی او ندارد راه
عمر آنکس که پاس خود دارد
بر هنر پاسبان خرد دارد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت صورت عالم
تو به گوهر ورای دو جهانی
چکنم قدرِ خود نمیدانی
با زنان نیک هم نبردی تو
با چنین زور مردِ مردی تو
چه کمست ای بزرگ زاده ترا
در گشادهست و خوان نهاده ترا
گر تو خود را در این سرای غرور
از سرِ جهل و بخل داری دور
پنج نوبت زنی چو عقل و چو جان
بر سرِ هفت چرخ و چار ارکان
ور قبای فنا بیندازی
به قبیلهٔ بقای حق تازی
بر سه جانت بکن به شبگیری
دو سلام و چهار تکبیری
آخشیجان و گنبد دوّار
مردگانند زندگانیخوار
چه کنی در جهان بیم آرش
زانکه بیپرسش است بیمارش
برگذر کین سرای پر وحلست
نردبان پایه عمر و بام اجلست
هرکه بر متن این سرای رسید
باز دستش به دیدگان بکشید
چکنم قدرِ خود نمیدانی
با زنان نیک هم نبردی تو
با چنین زور مردِ مردی تو
چه کمست ای بزرگ زاده ترا
در گشادهست و خوان نهاده ترا
گر تو خود را در این سرای غرور
از سرِ جهل و بخل داری دور
پنج نوبت زنی چو عقل و چو جان
بر سرِ هفت چرخ و چار ارکان
ور قبای فنا بیندازی
به قبیلهٔ بقای حق تازی
بر سه جانت بکن به شبگیری
دو سلام و چهار تکبیری
آخشیجان و گنبد دوّار
مردگانند زندگانیخوار
چه کنی در جهان بیم آرش
زانکه بیپرسش است بیمارش
برگذر کین سرای پر وحلست
نردبان پایه عمر و بام اجلست
هرکه بر متن این سرای رسید
باز دستش به دیدگان بکشید
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در بیداری از خواب غفلت گوید
بنه ای عدل تو بقای جهان
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روحافزای
عدل مشاطّهایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
در کنار جهان سزای جهان
چون درِ عدل باز شد بر تو
درِ دوزخ فراز شد بر تو
عدل مر مرگ را بریزد آب
جور مر فتنه را ببندد خواب
هست شادی دل ستمگاران
خوش و اندک چو خواب بیماران
عقل را مشگریست روحافزای
عدل مشاطّهایست مُلک آرای
شرع را عقل قهرمان باشد
ملک را عدل پاسبان باشد
شاه باید غلام تن نبود
تا خطیبش دروغ زن نبود
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در وصف بدان گوید
من ندانم ز جملهٔ اشرار
پُر گناهی چو بیگناهآزار
جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی
شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی
چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد
هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمیرویند
خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم
بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش
شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار
هرکه او بیگناه ترساند
دان که در جای ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد
گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال
شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست
مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس
شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است
عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار
بیخرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان
هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست
خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست
ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور
چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
پُر گناهی چو بیگناهآزار
جز سیه روی وقت بیدادی
نکند همچو زنگیان شادی
شغل دولت که از ستم سازی
چه بود جز که گرگ و خرّازی
چون ز داد و ز رای خویشی شاد
چون کنی بر فرود خود بیداد
هرکه اندر جهان ستم جویند
دد و دیوان آدمیرویند
خلق سایه است و شاه بد پایه
پایهٔ کژ کژ افکند سایه
روزگار ار درد و گر دوزد
از دل شاه عادل آموزد
سایه ایزد است شاه کریم
راست باش و مدار از کس بیم
بد و نیکی که در ستور و ددست
از دل شاه نیک و شاه بدست
گردد از داد شاه کسری وش
سیر بُستان چو شیر پستان خوش
شود ار جور شه کند دیدار
مرد بازاری از تره بیزار
هرکه او بیگناه ترساند
دان که در جای ترس درماند
ظالم ار مال و جان خلق ببرد
نه هم آخرش می بباید مُرد
گرچه امروز ز ابلهی ستهد
گور و محشر جواب او بدهد
نیست بر ظالم از تن و زن و مال
جز مگر خونش ایچ چیز حلال
شاه غمخوار نایب خردست
شاه خونخوار مرد نیست ددست
مرد غمخوار مردِ دین باشد
هرکه او غم خورد چنین باشد
رنجه دارنده کم زید چو مگس
هست کم رنج از آن زید کرگس
شرهش هیچ جان چو رنجه نداشت
عدل او جان او بدو بگذاشت
هرکرا رنجه داشتن دین است
تن او نیست تن که تنّین است
عمر رنجور دیرتر ماند
رنجه دارنده زود درماند
خشم را بر خرد سوار مدار
خرد خویش را تو خوار مدار
بیخرد آب کرد پاسخ نان
با خرد کی خرد چنین سخنان
هرکه را خشمش از خرد بیشست
خلق ازو و او ز خلق دل ریشست
خشم چون تیغ و حلم چون زر هست
تو مهی آن گزین ز به که بهست
ای شهنشه در این سرای غرور
بخور این شربت شرابِ طهور
چون مه از تو نیافرید خدای
تو به از خلق بندگیش نمای
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فی تقلیدالملک
کس به تدبیر سفله ملک نراند
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
نامه در نور برق نتوان خواند
رای کم عقل نور برق بُوَد
خاصه جایی که بیم غرق بُوَد
شاه تا زفت و بیخرد نبود
جفت او خود وزیر بد نبود
شاه را آید ارچه شیر ژیان
روز نیک از وزیر بد به زیان
در مشورت نیافت کس مقصود
از دو بیاصل سست رای و حسود
زانکه در ملک از این دو ناهشیار
کرگس و جغد را برآید کار
تا دو نحس از چنین دو دیوانه
آن غذی یابد این دگر خانه
پیشکار ملوک بیتدبیر
جغد باشد میان خلق خفیر
مرد را علم و حلم باید جفت
ورنه عدل از میان خلق نهفت
ملک بر رای شاه مقصورست
رای او گر قویست منصورست
رای شه جز صواب نپذیرد
باز مردار و موش کی گیرد
پس عطا بخشدش گه و بیگاه
زانکه باشد گزین خلق اله
خواجه را کز ملک عطا نبود
دان که در رای بیخطا نبود
مملکت را ثبات در خردست
بیخرد مرد همچو غول و ددست
بینوا اگر خطا کند تدبیر
تو خطای ورا ببخش و مگیر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در بینوایی و فقر دبیران گوید
ور دبیر از تو بینوا باشد
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زندهست
زین دو شین آن دو دال پایندهست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بیملّت آشنای غم است
شاه دیندار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتحالباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیدهتر است
خشکی لب ز آتش جگر است
دان که تدبیرها خطا باشد
هرکجا کور دیدبان باشد
لاجرم گرگ سر شبان باشد
عقل خندد به زیر دامن در
بر کر خسک و کور سوزن گر
ببرد آب عالم ابرار
مدحت پادشاه آتش خوار
عالم عامل و شه عادل
ملک و دین راست این دل و آن ظل
شاه با صدق آشنا باشد
صدر او صفهٔ صفا باشد
از خطاها دلش جدا باشد
شحنهٔ شرع مصطفی باشد
تا اولوالامر لایقش گردد
کار خافی حقایقش گردد
شیر هنگام صید ظلم نکرد
یک شکم زان شکار بیش نخورد
گرچه گردد اسیر آز و نیاز
به سرِ صید کرده ناید باز
عادل و کم طمع به ملک سزاست
طامع و ظالم از خدای جداست
دین و دولت به شرع و شه زندهست
زین دو شین آن دو دال پایندهست
ملک و ملّت چو پود و چون تارست
آن بدین این بدان سزاوارست
ملتی را که ملک یار نشد
مایهٔ شرع هر دیار نشد
ملک بیملّت آشنای غم است
شاه دیندار و ملک جوی کم است
ای به دم جفت عیسی مریم
دام دجّال بر کن از عالم
اندرین روزگار بدعهدی
چیست جز عدل هدیهٔ مهدی
خشک شد بیخ دین و شاخ صواب
دست بگشای اینت فتحالباب
شه که عادل بُوَد ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال
سال نیکو مطیع عدل شهست
ورنه مر هردو را جگر تبهست
مرد بیمار را که دیدهتر است
خشکی لب ز آتش جگر است
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در تعهّد علمای دیندار
علما جز امین دین نبوند
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بیخردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زندهست
هرکجا عدل، ملک پایندهست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادقالوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بیزیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
چون نیابند امان امین نبوند
چشم سر ملک و چشم سِر دین است
آن جهان بین و این نهان بین است
این و آن هردو یار یکدگرند
هم خزان هم بهار یکدگرند
ملک و دین را سری که بیخردست
راست چون حال دیوچه و نمدست
سدّ خردان ز روی لاد آمد
سدّ دولت سداد و داد آمد
ملک و دین را در این جهان و در آن
صدق و عدل است روی و پشتیوان
شاه را چون سداد نبود یار
ملک او باد دان به ملک مدار
هرکجا صدق دین و دل زندهست
هرکجا عدل، ملک پایندهست
شاه چون جفت داد گشت و سداد
ورنه ملکش بُوَد چو ملکت عاد
نه بگفته است صادقالوعدی
کاقتدوا بالذین من بعدی
چون به صدق و به عدل هر دو به هم
عقد بستند کار شد محکم
هردو یکتا شدند از پی سود
بیزیان اقتدا درست نمود
نه بمانده است زنده جاویدان
جور مروان و عدل نوشروان
ملک دو جهان به زیر پای آری
گر هوا را ز دست بگذاری
هرکه پرهیزگار و خرسندست
تا دو گیتی است او خداوندست
چون خرد افسر و تقی شد گاه
خواندت جبرئیل شاهنشاه
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در حکم راندن پادشاه
پایهٔ قدر آن جهانی جوی
سایه و فرّ آسمانی جوی
همّت اندر نهاد عالی دار
دل ز کار زمانه خالی دار
دست از این آبهای جوی بشوی
شربت از آب حوض کوثری جوی
ملک باقی کمال ساز بُوَد
ملک دنیا خیال باز بود
نیست این ملک دهر را حاصل
ملک بقی طلب برآن نه دل
دل چه بندی در این سرای مجاز
همت پست کی رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلی رسد بدین غم تو
به سگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری
امر و نهی زمانه خوابی دان
سرِ آبش تو چون سرابی دان
تشنه چون زی سراب روی نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکنی پنج روزه ملک خیال
کز پی تست ملک عزّ و جلال
به سراب از سرِ طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پایاب
صدهزاران جنیبت اندر زین
هست پیش سرای پردهٔ دین
اوت ره داد اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمین عارست
گردن چرخ بهر این کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب و ادهمش لگام تراست
سایه و فرّ آسمانی جوی
همّت اندر نهاد عالی دار
دل ز کار زمانه خالی دار
دست از این آبهای جوی بشوی
شربت از آب حوض کوثری جوی
ملک باقی کمال ساز بُوَد
ملک دنیا خیال باز بود
نیست این ملک دهر را حاصل
ملک بقی طلب برآن نه دل
دل چه بندی در این سرای مجاز
همت پست کی رسد به فراز
اوست مقصود هر دو عالم تو
زو تسلی رسد بدین غم تو
به سگان مان برای مرداری
سایه و فرّ استخوان خواری
امر و نهی زمانه خوابی دان
سرِ آبش تو چون سرابی دان
تشنه چون زی سراب روی نهاد
پشت اقبال در برو بگشاد
چکنی پنج روزه ملک خیال
کز پی تست ملک عزّ و جلال
به سراب از سرِ طمع مشتاب
زانکه نبود سراب را پایاب
صدهزاران جنیبت اندر زین
هست پیش سرای پردهٔ دین
اوت ره داد اوت شه دارد
اوت برداشت او نگه دارد
تخت تو بر رخ زمین عارست
گردن چرخ بهر این کارست
کام زخم زمانه کام تراست
اشهب و ادهمش لگام تراست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فصل فی بیان سبیلالسعادة والطریق المستقیم
چون تو بر ذرهّای حساب کنی
ور به شبهت بُوَد عتاب کنی
ور حرامی بود عذاب دهی
روز محشر بدان عقاب دهی
کی پسندی ز بنده ظلم و خطا
ور تو رانی چرا دهی تو جزا
چون حوالت کنم گنه به قضا
گفته در نامه کفر لایرضی
خود گنه میکنیم و داده رضا
پس حوالت کنیم سوی قضا
ای ترا راه گشته رای و قیاس
بتر از راه و رای خود مشناس
راه دینست محکم تنزیل
شرح آن مرتضی دهد تأویل
جز از این جمله ترّهات شمر
کار خود کن به قول کس منگر
پادشاها مرا بدین بمگیر
خود کنم خود کشم جزا و زحیر
در صفات تو ظلم نتوان گفت
با سگی در جوال نتوان خفت
ره نمودی رُسل فرستادی
بر تو جایز کجاست بیدادی
گر تو بر بنده کفر خواستهای
وز مکافات آن نکاستهای
این معانی به ظلم شد منسوب
ای منزّه ز ظلم و جور و عیوب
آنچه ما را به ظلم شد باره
بود از نفس شوم امّاره
او ترا راه راست بنمودست
گر تو بر ره روی ترا سودست
گر به بد نفس تو شود مایل
اینت ظلمی عظیم و بس هایل
آنکه او از تو راستی خواهد
گویدت گر بدی کنی شاید
انبیا را بگو به چه فرستاد
چون وی افکند ظلم را بنیاد
به بدی حاجت رسل نبود
بحر باشد جهان و پل نبود
هرکسی از بَد آنچه بتواند
با کسان در جهان همی راند
نیست حاجت به نامه و پیغام
بر من و بر تو گشت کار تمام
خواجه در خواب غفلتی پیوست
روز محشر ترا که گیرد دست
از تو پرسند روز رستاخیز
کای به خواب اندرون یکی برخیز
بازگو تا بدی چرا کردی
مال ایتام و بیوه چون خوردی
بیگنه را چرا تو خونریزی
تو چه گویی مگر که بستیزی
پیشگیری مگر ره انکار
گردی از کردههای خود بیزار
یا بگویی تو خواستی بر من
بر تو پیدا شود عنا و محن
خیز و بیهوده ترّهات مگوی
خویشتن را ره صلاح بجوی
چون ز شمشیر لعین خدای به حق
برسد این یک سخن بگو مطلق
که چرا قرّةالعیون رسول
گشت بر دست شوم تو مقتول
گوید آن سگ که آن قضای تو بود
وآن چنان فعل بد رضای تو بود
گفته باشد خدای را ظالم
که نباشد به کار در عالم
سوز احمد خدای کی خواهد
جگر از وی جدای کی خواهد
چه گنه کرد کین جزایش بود
که برین ظلمها رضایش بود
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان
خواجه بیمار و برده از هوسی
بار خود سوی باردان کسی
در شبی باش تا سپیدهٔ بام
خواب و یقظت بدان ز ناس نیام
بیش از این با تو گفت نتوانم
که نه من هدهد سلیمانم
کز سبا مر ترا کنم آگاه
تا بیابی به سوی دانش راه
این احاطت مراست کز بلقیس
آگهم نیستم چو تو ابلیس
ور بگویم تو هم نیاموزی
خرقه تا کی دری و کی دوزی
یعلمون را خدای در قرآن
پیش لایعلمون نهاد مکان
زین سخن بس کنم که ننیوشی
ور به عمر اندرون بسی کوشی
ور به شبهت بُوَد عتاب کنی
ور حرامی بود عذاب دهی
روز محشر بدان عقاب دهی
کی پسندی ز بنده ظلم و خطا
ور تو رانی چرا دهی تو جزا
چون حوالت کنم گنه به قضا
گفته در نامه کفر لایرضی
خود گنه میکنیم و داده رضا
پس حوالت کنیم سوی قضا
ای ترا راه گشته رای و قیاس
بتر از راه و رای خود مشناس
راه دینست محکم تنزیل
شرح آن مرتضی دهد تأویل
جز از این جمله ترّهات شمر
کار خود کن به قول کس منگر
پادشاها مرا بدین بمگیر
خود کنم خود کشم جزا و زحیر
در صفات تو ظلم نتوان گفت
با سگی در جوال نتوان خفت
ره نمودی رُسل فرستادی
بر تو جایز کجاست بیدادی
گر تو بر بنده کفر خواستهای
وز مکافات آن نکاستهای
این معانی به ظلم شد منسوب
ای منزّه ز ظلم و جور و عیوب
آنچه ما را به ظلم شد باره
بود از نفس شوم امّاره
او ترا راه راست بنمودست
گر تو بر ره روی ترا سودست
گر به بد نفس تو شود مایل
اینت ظلمی عظیم و بس هایل
آنکه او از تو راستی خواهد
گویدت گر بدی کنی شاید
انبیا را بگو به چه فرستاد
چون وی افکند ظلم را بنیاد
به بدی حاجت رسل نبود
بحر باشد جهان و پل نبود
هرکسی از بَد آنچه بتواند
با کسان در جهان همی راند
نیست حاجت به نامه و پیغام
بر من و بر تو گشت کار تمام
خواجه در خواب غفلتی پیوست
روز محشر ترا که گیرد دست
از تو پرسند روز رستاخیز
کای به خواب اندرون یکی برخیز
بازگو تا بدی چرا کردی
مال ایتام و بیوه چون خوردی
بیگنه را چرا تو خونریزی
تو چه گویی مگر که بستیزی
پیشگیری مگر ره انکار
گردی از کردههای خود بیزار
یا بگویی تو خواستی بر من
بر تو پیدا شود عنا و محن
خیز و بیهوده ترّهات مگوی
خویشتن را ره صلاح بجوی
چون ز شمشیر لعین خدای به حق
برسد این یک سخن بگو مطلق
که چرا قرّةالعیون رسول
گشت بر دست شوم تو مقتول
گوید آن سگ که آن قضای تو بود
وآن چنان فعل بد رضای تو بود
گفته باشد خدای را ظالم
که نباشد به کار در عالم
سوز احمد خدای کی خواهد
جگر از وی جدای کی خواهد
چه گنه کرد کین جزایش بود
که برین ظلمها رضایش بود
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان
خواجه بیمار و برده از هوسی
بار خود سوی باردان کسی
در شبی باش تا سپیدهٔ بام
خواب و یقظت بدان ز ناس نیام
بیش از این با تو گفت نتوانم
که نه من هدهد سلیمانم
کز سبا مر ترا کنم آگاه
تا بیابی به سوی دانش راه
این احاطت مراست کز بلقیس
آگهم نیستم چو تو ابلیس
ور بگویم تو هم نیاموزی
خرقه تا کی دری و کی دوزی
یعلمون را خدای در قرآن
پیش لایعلمون نهاد مکان
زین سخن بس کنم که ننیوشی
ور به عمر اندرون بسی کوشی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی ذکرالعوام و اهل السوق والجهال
تا توانی به گرد عامه مگرد
عامه از نام تو برآرد گرد
زان کجا عامه بیخرد باشد
صحبت بیخردت بد باشد
به همه حال چون خودت خواهد
صحبت او روان همی کاهد
چه نکو گفت آن خردمندی
که سخنهای اوست چون پندی
عامه نبود ز کارها آگاه
عامه را گوش کرّ و دیده تباه
صحبت عامه اسب و خر باشد
هر دوان ضد یکدگر باشد
خر تگ از اسب خود نگیرد تیز
لیک اسب از خران بگیرد تیز
صحبت عامه هرکه هشیارست
مثل حدّاد و مثل عطّارست
گرچه عطّار ندهدت مشک او
رسد از ناف مشک او به تو بوی
مرد حدّاد اگر به سور آید
جامه ز انگشت او بیالاید
با بهان لحظهای چو بشتابی
نام نیکو ازو بسی یابی
صحبت عامه هرکرا دیدست
سخت زشت است و ناپسندیدست
عامه از نام تو برآرد گرد
زان کجا عامه بیخرد باشد
صحبت بیخردت بد باشد
به همه حال چون خودت خواهد
صحبت او روان همی کاهد
چه نکو گفت آن خردمندی
که سخنهای اوست چون پندی
عامه نبود ز کارها آگاه
عامه را گوش کرّ و دیده تباه
صحبت عامه اسب و خر باشد
هر دوان ضد یکدگر باشد
خر تگ از اسب خود نگیرد تیز
لیک اسب از خران بگیرد تیز
صحبت عامه هرکه هشیارست
مثل حدّاد و مثل عطّارست
گرچه عطّار ندهدت مشک او
رسد از ناف مشک او به تو بوی
مرد حدّاد اگر به سور آید
جامه ز انگشت او بیالاید
با بهان لحظهای چو بشتابی
نام نیکو ازو بسی یابی
صحبت عامه هرکرا دیدست
سخت زشت است و ناپسندیدست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خال گوید
خال کآزار تو گزیده بُوَد
همچو خال سفید دیده بُوَد
کند آن خالت از خرد خالی
بهر میراث مادرت حالی
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجه خواند چو کار باشد راست
پس چو شد کژ غلامزادهٔ ماست
شاهزاده بوی چو داری مال
داه زاده شوی چو بد شد حال
پس تو گویی فلان مرا خالست
سنگ دل خال نیست تبخالست
رو تو از ننگ خال بیعم باش
خال و عم را بمان و بیغم باش
تا دو دستت به دامن خالست
هردو پایت میان آخالست
حکمت اندر عرب فراوانست
وز همه خوبتر یکی آنست
که عدی چون شد از عداوت خال
همنشین سباع و وحش و رمال
نشنیدی که راند در امثال
رو تو عم غم شمار و خال وبال
همچو خال سفید دیده بُوَد
کند آن خالت از خرد خالی
بهر میراث مادرت حالی
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ
خواجه خواند چو کار باشد راست
پس چو شد کژ غلامزادهٔ ماست
شاهزاده بوی چو داری مال
داه زاده شوی چو بد شد حال
پس تو گویی فلان مرا خالست
سنگ دل خال نیست تبخالست
رو تو از ننگ خال بیعم باش
خال و عم را بمان و بیغم باش
تا دو دستت به دامن خالست
هردو پایت میان آخالست
حکمت اندر عرب فراوانست
وز همه خوبتر یکی آنست
که عدی چون شد از عداوت خال
همنشین سباع و وحش و رمال
نشنیدی که راند در امثال
رو تو عم غم شمار و خال وبال
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت
دید وقتی عزیز عزرائیل
سمج لقمان سبیل سیر سبیل
سقف بامش پر از خلل چو خلال
چوب باریک و کوژ قد چو هلال
در و دیوار رخنه چون غربال
باد و باران منقی و کیال
سرش بر در دو پای بر دیوار
پهلو و پشت از برون جدار
نبد او را در آنچنان مجلس
جز غزال و غزاله کس مونس
پیش رفت و سلام کرد و بگفت
کای دلت با امان و ایمان جفت
اندرین دورِ عمر آبادان
بس خراب و یباب داری خان
چون از این به بنا نه بَربردی
بچنین رنج و غم به سر بردی
گفت آنرا که چون تو جانآوار
باشد اندر قفا به لیل و نهار
از کجا آرد آن دل و آن جان
که کند خاک خانه آبادان
انده انتظار تو یکدم
نگذارید جان من بیغم
از حماقت بُوَد چو شهماتم
به از این ساختن سرا ماتم
از غم جان و دین نپردازم
که روان سوزم و مکان سازم
کرم پیله نیم که زندانم
سازم از بهر جان به دندانم
تا بود بعد مرگ بهر کفن
مسکنم همچو نار اهریمن
کم ازین خانه کر بُوَد شاید
چون یقینم که مردمی باید
سمج لقمان سبیل سیر سبیل
سقف بامش پر از خلل چو خلال
چوب باریک و کوژ قد چو هلال
در و دیوار رخنه چون غربال
باد و باران منقی و کیال
سرش بر در دو پای بر دیوار
پهلو و پشت از برون جدار
نبد او را در آنچنان مجلس
جز غزال و غزاله کس مونس
پیش رفت و سلام کرد و بگفت
کای دلت با امان و ایمان جفت
اندرین دورِ عمر آبادان
بس خراب و یباب داری خان
چون از این به بنا نه بَربردی
بچنین رنج و غم به سر بردی
گفت آنرا که چون تو جانآوار
باشد اندر قفا به لیل و نهار
از کجا آرد آن دل و آن جان
که کند خاک خانه آبادان
انده انتظار تو یکدم
نگذارید جان من بیغم
از حماقت بُوَد چو شهماتم
به از این ساختن سرا ماتم
از غم جان و دین نپردازم
که روان سوزم و مکان سازم
کرم پیله نیم که زندانم
سازم از بهر جان به دندانم
تا بود بعد مرگ بهر کفن
مسکنم همچو نار اهریمن
کم ازین خانه کر بُوَد شاید
چون یقینم که مردمی باید
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در مناقب اطباء عالِم گوید قالالنّبی صلیاللّٰه علیه وسلّم فی شأنهم العلم علمان علمالابدان و علمالادیان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفة الافلاک
فلک تاسع است بر ز افلاک
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
کین فلکها بود درو چو مغاک
فلک ثامن است جای بروج
واندر آن هفت را دخول و خروج
فلک سابع است آنِ کیوانست
که مر او را بسان ایوانست
فلک سادس است زاوش را
که دهنده است دانش و هُش را
فلک خامس آنِ بهرامست
آنکه در فعل و رای خودکامست
فلک رابع آنِ خورشیدست
که به ملک اندر آن چو جمشیدست
فلک ثالث آنِ ناهیدست
زهره کز نور او جهان شیدست
فلک ثانی آنِ تیر آمد
آن عُطارد که وی دبیر آمد
فلک اوّل آنِ ماه آمد
که اثیر اندر آن پناه آمد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی صفةالسّعد والنّحس منالکواکب السبعة