عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نکوهش مذهب دهریان
دگر نیز دان کز گروهان دهر
دوسانند کز دینشان نیست بهر
گروهی به ایزدنگویند کس
که تا مر جهان را شناسند بس
ز هر جانور پاک و ز رستمی
همه هر چه پیدا شود بر زمی
نگارندش اختر شناسد ز چرخ
طبایع به هر یک رسانند برخ
هم از گفت ایشان چنینست یاد
که گیتی چنان کآینست از نهاد
در و پیکر هر چه گشت آشکار
چنانست چون بآینه در نگار
که چیزی بود چون به دیدن رسید
بنا چیز گردد چو شد ناپدید
یکی مرد فرزانه هر چند گاه
بیاید نماید دگر دین و راه
فرستاده ام گوید از کردگار
همی گفته او کنم آشکار
نهد دوزخی و بهشتی ز پیش
که تا هر کس اندیشد از کرد خویش
درین همگره باز گویند نیز
که ناید درست آنچه دانش به چیز
نخستین گیایی نماید درخت
بُنه گیرد آن گه کند بیخ سخت
از آن پس زند شاخ و برگ آورد
دهد بار و سایه فرو گسترد
درنگش به آخر درآرد ز پای
شود کنده گرنه بپیوسد به جای
ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر
به هر سان که شد دانشی بُد دگر
چو این دانش آمد برفت آن نخست
چو نادیده شد چیز نامد درست
نخست آب با خاک بُد هم سرشت
گل تر بگردند پس خشک خشت
از آن خشت دیوار پیراستند
ز دیوار پس خانه آراستند
چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک
همیدون دگر باره شد تیره خاک
به هر سان که گشت از نشان وز گهر
دگر دانشی بود نامش دگر
همه نام و دانش که از وی رسید
ببد نیست و او نیز شد ناپدید
پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود
چه دانی و گر گوید این دور یاب
که هست آتش این کش همی گویی آب
گرین کش همی تن شماری سرست
ورین کش همی پیل خوانی خرست
نه این چیزها را تو گسترده ای
و گر نام هر یک تو آورده ای
چنین یافه ها را سراینده اند
که بر هیچ دانش نه پاینده اند
از آنست گفتارشان زین نشان
که یک چشمکانند و کم دانشان
نگه میکنند آنچه هست از برون
ندارند دیدارِ چشم درون
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بُن نامدی دیدن دل به کار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان
دوسانند کز دینشان نیست بهر
گروهی به ایزدنگویند کس
که تا مر جهان را شناسند بس
ز هر جانور پاک و ز رستمی
همه هر چه پیدا شود بر زمی
نگارندش اختر شناسد ز چرخ
طبایع به هر یک رسانند برخ
هم از گفت ایشان چنینست یاد
که گیتی چنان کآینست از نهاد
در و پیکر هر چه گشت آشکار
چنانست چون بآینه در نگار
که چیزی بود چون به دیدن رسید
بنا چیز گردد چو شد ناپدید
یکی مرد فرزانه هر چند گاه
بیاید نماید دگر دین و راه
فرستاده ام گوید از کردگار
همی گفته او کنم آشکار
نهد دوزخی و بهشتی ز پیش
که تا هر کس اندیشد از کرد خویش
درین همگره باز گویند نیز
که ناید درست آنچه دانش به چیز
نخستین گیایی نماید درخت
بُنه گیرد آن گه کند بیخ سخت
از آن پس زند شاخ و برگ آورد
دهد بار و سایه فرو گسترد
درنگش به آخر درآرد ز پای
شود کنده گرنه بپیوسد به جای
ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر
به هر سان که شد دانشی بُد دگر
چو این دانش آمد برفت آن نخست
چو نادیده شد چیز نامد درست
نخست آب با خاک بُد هم سرشت
گل تر بگردند پس خشک خشت
از آن خشت دیوار پیراستند
ز دیوار پس خانه آراستند
چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک
همیدون دگر باره شد تیره خاک
به هر سان که گشت از نشان وز گهر
دگر دانشی بود نامش دگر
همه نام و دانش که از وی رسید
ببد نیست و او نیز شد ناپدید
پس از هرچه خواهد بدوهست و بود
ندانی زیان چون ، چو دانی چه سود
چه دانی و گر گوید این دور یاب
که هست آتش این کش همی گویی آب
گرین کش همی تن شماری سرست
ورین کش همی پیل خوانی خرست
نه این چیزها را تو گسترده ای
و گر نام هر یک تو آورده ای
چنین یافه ها را سراینده اند
که بر هیچ دانش نه پاینده اند
از آنست گفتارشان زین نشان
که یک چشمکانند و کم دانشان
نگه میکنند آنچه هست از برون
ندارند دیدارِ چشم درون
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بُن نامدی دیدن دل به کار
همی دیدن دل طلب هر زمان
که از دیدن دل فزاید روان
اسدی توسی : گرشاسپنامه
در مذهب فلاسفه گوید
جدا فیلسوفند دیگر گروه
جهان از ستیهندگیشان ستوه
که گویند کاین گیتی ایدون به پای
همیشه بدو نیز باشد به جای
گمانشان چنینست در گفت خویش
بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش
که بر ایزد این گفت نتوان به نیز
که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز
بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت
که تا پادشا شد بزرگی گرفت
چنان بُد که همواره بد پادشا
ازو پادشایی نباشد جدا
ره من همینست و گفتار من
ولیکن جزاینست دیدار من
بَرِ من جهان است دیگر یکی
که هست این جهان نزد آن اندکی
از آنجاست افتادن جان ما
درین تیره گیتی که زندان ما
جهان چار طبع و ستارست و چرخ
پس اینان ز دانش ندارند برخ
نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند
نه جفت خرد، نز هنر رهبرند
ز یکسو بود جنبش طبع راست
چنان جنبد این جان که او را هواست
مرین جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست
پس او نیست از گوهر این جهان
دگر جایگاهست او را نهان
از آن سان که بُد پیش گشته شدست
درین طبع گیتی سرشته شدست
خورا هر چه بینی تو از کم و بیش
کند همچو خود هر یکی خورد خویش
اگر جانور صد بود گونه گون
ز یک چیزشان خورد نبود فزون
خورند آن یکی چیز را تن به تن
کند هر یک از خورده چون خویشتن
خورد رستنی از زمین آب و خاک
کند همچو خود هر چه را خورد پاک
گیا را گیاخوار چون خورد کرد
کند باز چون خویشتن هر چه خورد
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی
ز خاک سیه تا به مردم فراز
رسد پایه پایه همی تا فراز
مرین پایها را گذارد همی
برآنسان که یزدانش دارد همی
گرفتار ماندست در کار خویش
رسیده به پاداش کردار خویش
ولیکن چو افتاده شد در زمی
نخستین بود پایه رستمی
نگون باشد آنجا به خاک اندرون
که هر رستنی می برد سرنگون
چو اندر گیاخوار پیدا شود
معلق سرش سوی پهنا شود
چو در مردم آید پدیدار باز
شود زین دو پستی سرش برفراز
وز آن پس بر از آدمی پایه نیست
که در جانور بیش ازین مایه نیست
چو آمد درین پیکر و راست خاست
به ایزد رسد گر بود پاک و راست
به داد و به دین راند آیین و راه
هم ایزد شناسد بداند آله
هم آگاه گردد که چون بُد نخست
بهشت برین جای یابد درست
ور از دین بود دور و ناخوب کار
به دوزخ بود جاودان پایدار
درین ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت
اگر خواهی آن جست باید بسی
مگر اوفتد کت نماید کسی
ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
اگر چند دانش بَر ما بسست
خداوند داناتر از هر کسست
تو گر چند بسیار دانی سخن
همان بیشتر کش ندانی ز بن
همه دانشی با خدایست و بس
نداند نهانش جزو هیچکس
جهان از ستیهندگیشان ستوه
که گویند کاین گیتی ایدون به پای
همیشه بدو نیز باشد به جای
گمانشان چنینست در گفت خویش
بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش
که بر ایزد این گفت نتوان به نیز
که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز
بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت
که تا پادشا شد بزرگی گرفت
چنان بُد که همواره بد پادشا
ازو پادشایی نباشد جدا
ره من همینست و گفتار من
ولیکن جزاینست دیدار من
بَرِ من جهان است دیگر یکی
که هست این جهان نزد آن اندکی
از آنجاست افتادن جان ما
درین تیره گیتی که زندان ما
جهان چار طبع و ستارست و چرخ
پس اینان ز دانش ندارند برخ
نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند
نه جفت خرد، نز هنر رهبرند
ز یکسو بود جنبش طبع راست
چنان جنبد این جان که او را هواست
مرین جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست
پس او نیست از گوهر این جهان
دگر جایگاهست او را نهان
از آن سان که بُد پیش گشته شدست
درین طبع گیتی سرشته شدست
خورا هر چه بینی تو از کم و بیش
کند همچو خود هر یکی خورد خویش
اگر جانور صد بود گونه گون
ز یک چیزشان خورد نبود فزون
خورند آن یکی چیز را تن به تن
کند هر یک از خورده چون خویشتن
خورد رستنی از زمین آب و خاک
کند همچو خود هر چه را خورد پاک
گیا را گیاخوار چون خورد کرد
کند باز چون خویشتن هر چه خورد
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی
ز خاک سیه تا به مردم فراز
رسد پایه پایه همی تا فراز
مرین پایها را گذارد همی
برآنسان که یزدانش دارد همی
گرفتار ماندست در کار خویش
رسیده به پاداش کردار خویش
ولیکن چو افتاده شد در زمی
نخستین بود پایه رستمی
نگون باشد آنجا به خاک اندرون
که هر رستنی می برد سرنگون
چو اندر گیاخوار پیدا شود
معلق سرش سوی پهنا شود
چو در مردم آید پدیدار باز
شود زین دو پستی سرش برفراز
وز آن پس بر از آدمی پایه نیست
که در جانور بیش ازین مایه نیست
چو آمد درین پیکر و راست خاست
به ایزد رسد گر بود پاک و راست
به داد و به دین راند آیین و راه
هم ایزد شناسد بداند آله
هم آگاه گردد که چون بُد نخست
بهشت برین جای یابد درست
ور از دین بود دور و ناخوب کار
به دوزخ بود جاودان پایدار
درین ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت
اگر خواهی آن جست باید بسی
مگر اوفتد کت نماید کسی
ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
اگر چند دانش بَر ما بسست
خداوند داناتر از هر کسست
تو گر چند بسیار دانی سخن
همان بیشتر کش ندانی ز بن
همه دانشی با خدایست و بس
نداند نهانش جزو هیچکس
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسش های دیگر از برهمن
بپرسید باز از بر کوهسار
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
اسدی توسی : گرشاسپنامه
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیرۀ رونده
کُـــهـــی بــُد هــمــان جــا بــه دریــا کــنــار
گـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــار
پــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــی کـــوه پــیـش
نـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـش
چـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدی
شـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدی
گــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوار
گـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوار
گـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــه بـُد سنگ پشت
بـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــار درشـــت
ســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــت
کـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــی شــگــفت
چـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــش پـــژوه
کـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوه
جــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـار
پــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوار
هـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرز
تـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه و کـشت ورز
بـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیز
پـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیز
چـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــای
بــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره ز جــای
بـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه دراز
بــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــراز
هـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــد
بـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوند
ز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــی
بـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــی
چـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــش
جـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــش
نــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجای
هــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدای
چــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــون
کــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزون
از آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــش
نـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیش
دد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزار
نــگـــه کــن کـــه چـــون روز گـــشـــت آشـــکـار
شـــونـــد از بـــرون گـــرســـنـــه بــا نــیــاز
چــو شـــب شـــد هـــمـــه ســـیـــر گــردند باز
نـــه مـــر طـــمـــع را هــســتــشان پــیــشه ای
نـــه دارنـــد جـــز خـــوردن انــدیــشــــه ای
بــگــشــتـــنـــد دریــا هــمــه ســـر بــه ســـر
بـــدیـــدنــــد چـــنـــدان شـــگـــفــتـــی دگـــر
گـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــار
پــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــی کـــوه پــیـش
نـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـش
چـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدی
شـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدی
گــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوار
گـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوار
گـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــه بـُد سنگ پشت
بـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــار درشـــت
ســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــت
کـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــی شــگــفت
چـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــش پـــژوه
کـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوه
جــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـار
پــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوار
هـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرز
تـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه و کـشت ورز
بـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیز
پـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیز
چـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــای
بــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره ز جــای
بـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه دراز
بــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــراز
هـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــد
بـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوند
ز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــی
بـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــی
چـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــش
جـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــش
نــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجای
هــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدای
چــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــون
کــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزون
از آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــش
نـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیش
دد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزار
نــگـــه کــن کـــه چـــون روز گـــشـــت آشـــکـار
شـــونـــد از بـــرون گـــرســـنـــه بــا نــیــاز
چــو شـــب شـــد هـــمـــه ســـیـــر گــردند باز
نـــه مـــر طـــمـــع را هــســتــشان پــیــشه ای
نـــه دارنـــد جـــز خـــوردن انــدیــشــــه ای
بــگــشــتـــنـــد دریــا هــمــه ســـر بــه ســـر
بـــدیـــدنــــد چـــنـــدان شـــگـــفــتـــی دگـــر
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی دیگر بتخانه ها
دگـــر جـــای خـــارا یـــکـــی کـــوه دیـــد
بــَرکـــوه شـــهـــری پـــُر انـــبـــوه دیـــد
بـــه دروازهٔ شــــهـــر بـــر راه بــــر
نــــشــــانــــده بـــتـــی دیـــد بـــر گـــاه بــر
بـــرو مـــردم شـــهـــر پـــاک انـــجـــمـــن
زده حـــلـــقــــه انـــبـــوه و چـــنـــدی شـمن
بـــدان اَنـــبـــه انـــدر یـــکـــی مـــرد مـــســـت
بـــــه ســــنــــگـــی بـــر از دور تیغی به دست
نــشـــســـتـــی گـــهـــی، گـــاه بـــر خـــاســـتــی
بـــر آن بــــت بـــه مـــهــــر آفـــریــن خــواسـتی
پـــس از نـــا گـــه آن تــیــغ کــش بــُد به مشت
بـــــزد بــــر شـــکـــم، بـــرد بـــیـــرون ز پُـشت
بــد و نــیـــک هــرچ آشـــکـــار و نـــهـــفـــت
در آن ســــال بـــد خـــواســـت یــــکــسر بگفت
ســـرایـــنـــده تـــا گـــاهِ شـــب هـــم چـــنـــیـن
هـــمـــی بـــود ازو خـــون روان بـــر زمـــیـــن
از آن پـــس بـــیـــفــتــاد بــی جــان نـــگــون
بــــرو هـــــر کــــس از دیــــده بــــاریــــد خـــون
هــمــی تـــیــز تــیــز آتـــشـــی ســـاخــتـــنــد
مــــرآن کـــُشــــتـــه در آتـــش انـــداخـــتـــنــد
بــیـــامـــد یـــکی مـــرد از آن انـــجـــمـــن
کـــه ســـوزد ز مـــهـــرش هـــمـــی خویشتن
شـــمـــن هـــر چـــه بـــد گـــرد آتـــش فـــراز
ســــتــــادنـــد بــــا نــــیــــزه هـــای دراز
بــه کــف طـــاس روغـــن کـــهـــان و مـــهـــان
چـــو تـــنـــبـــول و فــوفـــلــش انــدر دهـــان
بـــه پـــای انـــدرون مـــوزه و بـــســـتـــه روی
زده گــــرد آن مـــرد صــف هـــمـــچـو کوی
ز نـــظـــّاره بـــرخــاســـتـــه بـــانـــگ و جـــوش
ز بـــانـــگ دهـــل رفـــتــــه بـــر مـــه خــــروش
بـــســـی پـــنـــد دادنـــد و نـــشـــنـــیـــد پـــنـــد
چــــــو پــــــروانــــــه تـــــن را بــــه آتــــش فکند
بـــس از بـــیـــم آن خـــواســـت کـــآرد گـــریـــز
زدنــــدش بـــــه نــــوک ســــنـــــان هــــای تـــــیـــز
فـــشـــانـــدنـــد روغـــن بـــر او تـــا بـــه جــای
ســــبــــکـــتـربـــرافـــروخـــت ســـر تـــا بــه پای
چــو انـــگـــشـــت گـــشـــت آتـــش و رفـــت دود
بـــبـــردنـــد خـــاکـــســـتـــر هـــر دو زود
بــر گــنـــگ و حـــج گـــاهــشـــان تـــاخـــتـــنــد
بــــــد آن آب گــــنـــــگ انــــدر انـــداخــتند
چــنـــیـــن آمـــد آیـــیـــن شـــان از نـــخـــســت
بـــُد آیـــیـــن و کـــیـــشی بــی اندام و سـُست
بــه یـــزدان بـــه دیـــن و دل افـــروخـــتــن
رســـد مــــرد، نــــز خـــویـــشـــتن سـوختن
خـــردمـــنـــد کـــوشــــد کـــز آتـــش رهـــد
نــه خـــود را بــــســـوزنــــده آتـــش
خـــود ابـــلـــیــس کـــز آتـــش تـــیـــز بـــود
چـــه پــاکـــیـــش بـــُد یــــا چــــه آمــدش سود
گـــر آتـــش نــــمــــودی بــــدارنــــده راه
نـــبـــودی بـــه دوزخ درش جـــایـــگـــاه
بــــه شـــهـــــری دگـــــر دیـــــد بــــتـــــخـــانه ای
شـــمـــن مـــرورا هـــر چـــه فـــرزانـــه ای
بــــدودر بــــُتــــی از خـــــمـــــآهــــنــــش تـــن
ز بـــُســـدش تــــاج، از گـــهر پـــیـــرهـــن
کـــف دســــت هـــا بـــر نـــهـــاده بــــه بـــر
یـــکــــی دســـتــــش از ســــیــــم و دیــگر ز زر
بــــه پــــیـــش انـــدرش حــــوضـــی از زرّ نــاب
روان از دهــــانـــــش در آن حــــوض آب
کـــرا بــــودی از درد بـــیـــمـــار تـــن
بـــشـــســـتـــی بـــدان آب در خـــویـــشـــتـــن
ســـه ره بـــردی از پـــیـــش آن بـــت نـــمــاز
ســــوی دســـت او دســـت بـــردی فـراز
بـــت ار دادی آن دســـت کـــز زرّبـــود
بـــدان درد در مـــُردی آن مـــرد زود
ورآن دســـت دادی کـــه بـــودی ز ســـیـــم
بـــرســــتـــی ز بـــیـــمـــاری و تـرس و بیم
هـــر آن کـــز پـــی مـــزد آن هـــنـــدوان
فـــدا کـــردی از پـــیـــش آن بــــت روان
پـــُرآتـــش یـــکـــی طـــشــــت رخــــشــــان ز زرّ
ز خــــیــــره ســــری بـــر نـــهـــادی بـــه سر
زدی پــــیـــش او زانـــوان بـــر زمـــیـــن
هـــمــــی خـــوانــــدی از دل بــــه مـــهـــرآفـــریــن
چـــنـــیـــن تـــاش دو دیـــده بـــگـــداخـــتــی
ز مـــژگــــان بـــه رخـــســـار بـــر تــاخـــتـــــی
بــــه شــــهــــری دگـــر، بــــا ســـپـــه بــرگـذشت
بـــــه ره گـــنـــبـــدی دیــد بـــر پـــهــن دشـت
دروچــشـــمـــهٔ آب روشــــن چـــو زنـــگ
بــــه نـــزدش بـــتـــی مـــَرد پــیـــکر ز سنگ
بـــدان شـــهــــر در هـــر زنـــی خـــوبـــروی
کـــه تـــخــــمـــش بـــرآورد نـــبـــودی ز شـوی
چـــو هـــم جـــفــت آن بــُت شــدی در نـــهـــفـت
از آن پــس بـــرومــند گـــشـــتـــی ز جــفـت
هر آن کــس کــه کـــردی بـــکـــنـــدنـــش رای
فـــتـــادی هـــمـــانـــگـــاه بـــی جـــان بــجــای
دگـــر دیـــد شـــهـــری چـــو خـــرّم بـــهار
درود نـــغـــز بـــتـــخـــانـــه ای زرنـــگـــار
مـــیـــانـــش درخـــتـــی چـــو ســـرو ســـهـــی
کـــه از بـــار هـــرگــــز نـــگـــشــتــی تــهــی
هـــم از بــــیــــخ او خـــاســـتـــی کـــیـــمـــیــا
بـــُدی بــــرگ او چــــشـــم را تـــوتـیا
چـــو جـــســـتـــنــی کـــسی بــا کسی گفتگوی
بـــه چــــیـــزی کــــه ســـــوگــــند بودی بدوی
ز پـــولاد ســـنــــدانـــی انــــدر شــــتـــاب
بـــبـــردی چــــو تـــفـــســـیـــده اخـــگــر ز تـاب
یـــکـــی بـــرگ تـــَر زآن درخـــت بـــبـــر
نــــهادی ابــــر دســـت و ســـنـــدان ز بــر
کــفـــش ســـوخـــتـــی گـــر بـــُدی آهـــمـــنــد
و گـــر راســــت بـــودی،نـــکردی گـــزنـــد
ز پـــیـــروزه و نـــعل رویـــیـــن دگـــر
نـــبــــد چــــیــــزی آن جا بــــهـــاگـــیــرتـر
کـــزیـــن هـــر دو از بـــهر نـــام بـــلـــنــد
کــــُلا ســــاخــــتــــی مــــردو،زن گـــیـــس بــند
ســـتـــاره پـــرســـتـــان بـــســـی چـــنـــد نـــیـــز
شـــگـــفـــت انـــدر آن کـــیــــش بـــســــیــار چیز
هـــمـــان نـــیــز کـــز پـــیــش گـــاو و خـــروس
شـــــدنــــدی پــــرســـــتــــنـــــده و چـــاپـــلــــوس
بــَرکـــوه شـــهـــری پـــُر انـــبـــوه دیـــد
بـــه دروازهٔ شــــهـــر بـــر راه بــــر
نــــشــــانــــده بـــتـــی دیـــد بـــر گـــاه بــر
بـــرو مـــردم شـــهـــر پـــاک انـــجـــمـــن
زده حـــلـــقــــه انـــبـــوه و چـــنـــدی شـمن
بـــدان اَنـــبـــه انـــدر یـــکـــی مـــرد مـــســـت
بـــــه ســــنــــگـــی بـــر از دور تیغی به دست
نــشـــســـتـــی گـــهـــی، گـــاه بـــر خـــاســـتــی
بـــر آن بــــت بـــه مـــهــــر آفـــریــن خــواسـتی
پـــس از نـــا گـــه آن تــیــغ کــش بــُد به مشت
بـــــزد بــــر شـــکـــم، بـــرد بـــیـــرون ز پُـشت
بــد و نــیـــک هــرچ آشـــکـــار و نـــهـــفـــت
در آن ســــال بـــد خـــواســـت یــــکــسر بگفت
ســـرایـــنـــده تـــا گـــاهِ شـــب هـــم چـــنـــیـن
هـــمـــی بـــود ازو خـــون روان بـــر زمـــیـــن
از آن پـــس بـــیـــفــتــاد بــی جــان نـــگــون
بــــرو هـــــر کــــس از دیــــده بــــاریــــد خـــون
هــمــی تـــیــز تــیــز آتـــشـــی ســـاخــتـــنــد
مــــرآن کـــُشــــتـــه در آتـــش انـــداخـــتـــنــد
بــیـــامـــد یـــکی مـــرد از آن انـــجـــمـــن
کـــه ســـوزد ز مـــهـــرش هـــمـــی خویشتن
شـــمـــن هـــر چـــه بـــد گـــرد آتـــش فـــراز
ســــتــــادنـــد بــــا نــــیــــزه هـــای دراز
بــه کــف طـــاس روغـــن کـــهـــان و مـــهـــان
چـــو تـــنـــبـــول و فــوفـــلــش انــدر دهـــان
بـــه پـــای انـــدرون مـــوزه و بـــســـتـــه روی
زده گــــرد آن مـــرد صــف هـــمـــچـو کوی
ز نـــظـــّاره بـــرخــاســـتـــه بـــانـــگ و جـــوش
ز بـــانـــگ دهـــل رفـــتــــه بـــر مـــه خــــروش
بـــســـی پـــنـــد دادنـــد و نـــشـــنـــیـــد پـــنـــد
چــــــو پــــــروانــــــه تـــــن را بــــه آتــــش فکند
بـــس از بـــیـــم آن خـــواســـت کـــآرد گـــریـــز
زدنــــدش بـــــه نــــوک ســــنـــــان هــــای تـــــیـــز
فـــشـــانـــدنـــد روغـــن بـــر او تـــا بـــه جــای
ســــبــــکـــتـربـــرافـــروخـــت ســـر تـــا بــه پای
چــو انـــگـــشـــت گـــشـــت آتـــش و رفـــت دود
بـــبـــردنـــد خـــاکـــســـتـــر هـــر دو زود
بــر گــنـــگ و حـــج گـــاهــشـــان تـــاخـــتـــنــد
بــــــد آن آب گــــنـــــگ انــــدر انـــداخــتند
چــنـــیـــن آمـــد آیـــیـــن شـــان از نـــخـــســت
بـــُد آیـــیـــن و کـــیـــشی بــی اندام و سـُست
بــه یـــزدان بـــه دیـــن و دل افـــروخـــتــن
رســـد مــــرد، نــــز خـــویـــشـــتن سـوختن
خـــردمـــنـــد کـــوشــــد کـــز آتـــش رهـــد
نــه خـــود را بــــســـوزنــــده آتـــش
خـــود ابـــلـــیــس کـــز آتـــش تـــیـــز بـــود
چـــه پــاکـــیـــش بـــُد یــــا چــــه آمــدش سود
گـــر آتـــش نــــمــــودی بــــدارنــــده راه
نـــبـــودی بـــه دوزخ درش جـــایـــگـــاه
بــــه شـــهـــــری دگـــــر دیـــــد بــــتـــــخـــانه ای
شـــمـــن مـــرورا هـــر چـــه فـــرزانـــه ای
بــــدودر بــــُتــــی از خـــــمـــــآهــــنــــش تـــن
ز بـــُســـدش تــــاج، از گـــهر پـــیـــرهـــن
کـــف دســــت هـــا بـــر نـــهـــاده بــــه بـــر
یـــکــــی دســـتــــش از ســــیــــم و دیــگر ز زر
بــــه پــــیـــش انـــدرش حــــوضـــی از زرّ نــاب
روان از دهــــانـــــش در آن حــــوض آب
کـــرا بــــودی از درد بـــیـــمـــار تـــن
بـــشـــســـتـــی بـــدان آب در خـــویـــشـــتـــن
ســـه ره بـــردی از پـــیـــش آن بـــت نـــمــاز
ســــوی دســـت او دســـت بـــردی فـراز
بـــت ار دادی آن دســـت کـــز زرّبـــود
بـــدان درد در مـــُردی آن مـــرد زود
ورآن دســـت دادی کـــه بـــودی ز ســـیـــم
بـــرســــتـــی ز بـــیـــمـــاری و تـرس و بیم
هـــر آن کـــز پـــی مـــزد آن هـــنـــدوان
فـــدا کـــردی از پـــیـــش آن بــــت روان
پـــُرآتـــش یـــکـــی طـــشــــت رخــــشــــان ز زرّ
ز خــــیــــره ســــری بـــر نـــهـــادی بـــه سر
زدی پــــیـــش او زانـــوان بـــر زمـــیـــن
هـــمــــی خـــوانــــدی از دل بــــه مـــهـــرآفـــریــن
چـــنـــیـــن تـــاش دو دیـــده بـــگـــداخـــتــی
ز مـــژگــــان بـــه رخـــســـار بـــر تــاخـــتـــــی
بــــه شــــهــــری دگـــر، بــــا ســـپـــه بــرگـذشت
بـــــه ره گـــنـــبـــدی دیــد بـــر پـــهــن دشـت
دروچــشـــمـــهٔ آب روشــــن چـــو زنـــگ
بــــه نـــزدش بـــتـــی مـــَرد پــیـــکر ز سنگ
بـــدان شـــهــــر در هـــر زنـــی خـــوبـــروی
کـــه تـــخــــمـــش بـــرآورد نـــبـــودی ز شـوی
چـــو هـــم جـــفــت آن بــُت شــدی در نـــهـــفـت
از آن پــس بـــرومــند گـــشـــتـــی ز جــفـت
هر آن کــس کــه کـــردی بـــکـــنـــدنـــش رای
فـــتـــادی هـــمـــانـــگـــاه بـــی جـــان بــجــای
دگـــر دیـــد شـــهـــری چـــو خـــرّم بـــهار
درود نـــغـــز بـــتـــخـــانـــه ای زرنـــگـــار
مـــیـــانـــش درخـــتـــی چـــو ســـرو ســـهـــی
کـــه از بـــار هـــرگــــز نـــگـــشــتــی تــهــی
هـــم از بــــیــــخ او خـــاســـتـــی کـــیـــمـــیــا
بـــُدی بــــرگ او چــــشـــم را تـــوتـیا
چـــو جـــســـتـــنــی کـــسی بــا کسی گفتگوی
بـــه چــــیـــزی کــــه ســـــوگــــند بودی بدوی
ز پـــولاد ســـنــــدانـــی انــــدر شــــتـــاب
بـــبـــردی چــــو تـــفـــســـیـــده اخـــگــر ز تـاب
یـــکـــی بـــرگ تـــَر زآن درخـــت بـــبـــر
نــــهادی ابــــر دســـت و ســـنـــدان ز بــر
کــفـــش ســـوخـــتـــی گـــر بـــُدی آهـــمـــنــد
و گـــر راســــت بـــودی،نـــکردی گـــزنـــد
ز پـــیـــروزه و نـــعل رویـــیـــن دگـــر
نـــبــــد چــــیــــزی آن جا بــــهـــاگـــیــرتـر
کـــزیـــن هـــر دو از بـــهر نـــام بـــلـــنــد
کــــُلا ســــاخــــتــــی مــــردو،زن گـــیـــس بــند
ســـتـــاره پـــرســـتـــان بـــســـی چـــنـــد نـــیـــز
شـــگـــفـــت انـــدر آن کـــیــــش بـــســــیــار چیز
هـــمـــان نـــیــز کـــز پـــیــش گـــاو و خـــروس
شـــــدنــــدی پــــرســـــتــــنـــــده و چـــاپـــلــــوس
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته
چــنــیـــن تــا بــقــنــوجــشـــن آورد شــاد
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نهشرم از نکــوهش، نهبیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نهشرم از نکــوهش، نهبیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
داستان شاه روم و دخترش
به روم اندرون بُـــــد شهی نامجوی
کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام
بــــــــه کامش همه کشور روم رام
بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری
یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش
کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان
دو مرجانش از جـــان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب
رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه
ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر
ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستــــــی
بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان
پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شــــــاد
به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهیگرچه یکروزهباشد، خوشست
مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود
بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود
ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد
بسی چارهها جست و ترفند کــــــرد
سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد
بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار
کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار
ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد
بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه
که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن
چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت
نهان از پــــــدر با دل خویش گفت
به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی
ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی
دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند
ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان
هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان
ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش
سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر
چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی
گِرد گونه گون دانش از هــر کسی
خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار
همه ساله در گردش انــد این چهار
شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب
دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سر سفـــر کردناند
چپ و راست در تاختن بردن انـــد
هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن
ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن
مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست
به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم
نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت
ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ
چوروزوچوشبگشتمویم دورنگ
خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهســــــــــــار
همی مرگ بر جنگ من هـر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان
سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست
که هـــر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گــــردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز
مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ
هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی
کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هســـــــت
تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای
جهان گر کنی زیروبر چپوراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت
دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفــــــت
کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام
بــــــــه کامش همه کشور روم رام
بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری
یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش
کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان
دو مرجانش از جـــان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب
رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه
ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر
ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستــــــی
بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان
پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شــــــاد
به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهیگرچه یکروزهباشد، خوشست
مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود
بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود
ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد
بسی چارهها جست و ترفند کــــــرد
سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد
بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار
کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار
ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد
بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه
که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن
چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت
نهان از پــــــدر با دل خویش گفت
به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی
ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی
دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند
ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان
هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان
ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش
سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر
چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی
گِرد گونه گون دانش از هــر کسی
خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار
همه ساله در گردش انــد این چهار
شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب
دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سر سفـــر کردناند
چپ و راست در تاختن بردن انـــد
هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن
ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن
مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست
به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم
نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت
ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ
چوروزوچوشبگشتمویم دورنگ
خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهســــــــــــار
همی مرگ بر جنگ من هـر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان
سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست
که هـــر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گــــردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز
مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ
هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی
کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هســـــــت
تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای
جهان گر کنی زیروبر چپوراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت
دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفــــــت
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسش دیگر از جان
سپهدارگفتنش سر سرکشان
که از جان مراخوب دادی نشان
ولیکن چو رفتنش را بود گاه
کجا باشدش جای و آرامگاه
ورا گفت بر چارمین آسمان
بود جای او تابه آخر زمان
به قندیلی اندر ز پاکیزه نور
بود مانده آسوده وز رنج دور
چو باشد گه رستخیز و شمار
به تن زنده گرداندش کردگار
گزارد همه کارش از خوب و زشت
گرش جای دوزخ بود گر بهشت
رَه ایزد ار داند و جای خویش
شود باز آن جا که بودست پیش
یکی دیگرش زندگانی بود
کزآنزندگی جاودانی بود
کند هم بود هر چه رأی آیدش
هرآن کام باید به جای آیدش
وگر زآنکه جانی بود تیره بین
نه آرایشداد داند نه دین
بماندچوبیچاره ای مستنمد
چو زندانیی جاودانه به بند
خرد مایه ور گوهری روشنست
چو جان او و جان مرو را چو تنست
ز هرچ آفریده شد او بد نخست
همه چیزها او شناسد درست
چراغیست از فرهٔ کردگار
به هر نیک و بد داور راست کار
روان را درستی و بینایی اوست
تن مردمیرا توانایی اوست
چو چشمی است بیننده و راهجوی
که دادار را دید شاید در اوی
چو شاهی است دین تاجش و دادگاه
دل پاک دستور و دانش سپاه
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر
ز دوده یکی آینست از نهان
که بینی دراو چهر هر دو جهان
بر آیین الف وار بالای راست
به هر جانور بر براو پادشاست
ز دادار امید و فرمانو پند
مر آنراست کاو از خرد بهره مند
خرمند اگر با غم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است
بپرسید دیگر کهتن را خورش
پدیدست هم پوشش و پرورش
خور و پوشش جان پاکیزه چیست
که داند بدان پوشش و خورد زیست
چنین گفت کز پوشش به کزین
مدان چیز جان را به از راه دین
شنیدم که رفته روان ها ز تن
بنازند یکسر به نیکو کفن
همان پوشش است این کفن بی گمان
که هرگز نساید بود جاودان
خور جان هم از دانش آمد پدید
که جان را به دانش توان پرورید
بود مرده هر کس که نادانبود
که بی دانشی مردن جان بود
بپرسید بازشکه مرگیچه چیز
همان مرده از چند گون است نیز
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جداییست جان را ز تن
دوگوناست مرده ز راه خرد
که دانابجز مرده شان نشمرد
یکی تن که بی جان بماند به جای
دگر جاننادان دور از خدای
چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند
زیان نیست گر بر تن آیدگزند
دگر باره پرسید گردگزین
که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین
خور جان بگفتی کنون گوی راست
چه چیزست جان نیز و جایش کجاست
چنین گفت دانا که جان نزد من
یکی گوهر آمد تمامیّ تن
چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر
چه بیداری او راچه دانش پذیر
صفتهاست او را هم از ساز او
کزایشان شود آگه از راز او
چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دو گونه افتد بهرنج و گزند
گر اندر طبایع فتد گرد گرد
و گر سوی دوزخ شود جفت درد
ز جان ز جایش نمودمت راه
اگر دانشی نیز خواهی بخواه
سخن اندکی گفتم از هر چه بود
ولیکن دراو هست بسیار سود
که از جان مراخوب دادی نشان
ولیکن چو رفتنش را بود گاه
کجا باشدش جای و آرامگاه
ورا گفت بر چارمین آسمان
بود جای او تابه آخر زمان
به قندیلی اندر ز پاکیزه نور
بود مانده آسوده وز رنج دور
چو باشد گه رستخیز و شمار
به تن زنده گرداندش کردگار
گزارد همه کارش از خوب و زشت
گرش جای دوزخ بود گر بهشت
رَه ایزد ار داند و جای خویش
شود باز آن جا که بودست پیش
یکی دیگرش زندگانی بود
کزآنزندگی جاودانی بود
کند هم بود هر چه رأی آیدش
هرآن کام باید به جای آیدش
وگر زآنکه جانی بود تیره بین
نه آرایشداد داند نه دین
بماندچوبیچاره ای مستنمد
چو زندانیی جاودانه به بند
خرد مایه ور گوهری روشنست
چو جان او و جان مرو را چو تنست
ز هرچ آفریده شد او بد نخست
همه چیزها او شناسد درست
چراغیست از فرهٔ کردگار
به هر نیک و بد داور راست کار
روان را درستی و بینایی اوست
تن مردمیرا توانایی اوست
چو چشمی است بیننده و راهجوی
که دادار را دید شاید در اوی
چو شاهی است دین تاجش و دادگاه
دل پاک دستور و دانش سپاه
همه چیز زیر و خرد از برست
جز ایزد که او از خرد برترست
درختی است از مردمی سایه ور
هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر
ز دوده یکی آینست از نهان
که بینی دراو چهر هر دو جهان
بر آیین الف وار بالای راست
به هر جانور بر براو پادشاست
ز دادار امید و فرمانو پند
مر آنراست کاو از خرد بهره مند
خرمند اگر با غم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است
بپرسید دیگر کهتن را خورش
پدیدست هم پوشش و پرورش
خور و پوشش جان پاکیزه چیست
که داند بدان پوشش و خورد زیست
چنین گفت کز پوشش به کزین
مدان چیز جان را به از راه دین
شنیدم که رفته روان ها ز تن
بنازند یکسر به نیکو کفن
همان پوشش است این کفن بی گمان
که هرگز نساید بود جاودان
خور جان هم از دانش آمد پدید
که جان را به دانش توان پرورید
بود مرده هر کس که نادانبود
که بی دانشی مردن جان بود
بپرسید بازشکه مرگیچه چیز
همان مرده از چند گون است نیز
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جداییست جان را ز تن
دوگوناست مرده ز راه خرد
که دانابجز مرده شان نشمرد
یکی تن که بی جان بماند به جای
دگر جاننادان دور از خدای
چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند
زیان نیست گر بر تن آیدگزند
دگر باره پرسید گردگزین
که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین
خور جان بگفتی کنون گوی راست
چه چیزست جان نیز و جایش کجاست
چنین گفت دانا که جان نزد من
یکی گوهر آمد تمامیّ تن
چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر
چه بیداری او راچه دانش پذیر
صفتهاست او را هم از ساز او
کزایشان شود آگه از راز او
چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دو گونه افتد بهرنج و گزند
گر اندر طبایع فتد گرد گرد
و گر سوی دوزخ شود جفت درد
ز جان ز جایش نمودمت راه
اگر دانشی نیز خواهی بخواه
سخن اندکی گفتم از هر چه بود
ولیکن دراو هست بسیار سود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پرسشی دیگر از برهمن
دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
چه برناست آبستن و گنده پیر
هم از وی بسیبچه گردش به شیر
بهناز آنچه زاید همیپرورد
چو پرورد بکشد هم آن گه خورد
جهانست گفت این فژه پیرزن
بچه جانور هرچه هست انجمن
کرا زاد پرورد و دارد به ناز
کشد، پس کند ناپدیدار باز
دگر گفت کآن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سر به سر چارگام
به رنگی دگر نیز هر پای اوی
به رفتن نگردد تهی جای اوی
ده و دوست اندام او هرچه هست
هر اندام را استخوانستشست
به پاسخ چنینگفت دانش سگال
که این گاو نزدیک من هست سال
خزان وزمستان، تموز و بهار
به هر رنگ پای وی اند این چهار
ده و دو کش اندام گفتی به هم
به شست استخوان هریک از بیش و کم
مَه سال بیش از ده و دو نخاست
شب و روز هر ماه شست است راست
دگر گفت چون جان آشفتگان
یکی خوابگه چیست پر خفتگان
دو چادر همیشه برآن خوابگاه
کشیده یکی زرد و دیگر سیاه
مر آن خفتگان را کی افتد شتاب
که بیدار گردند یک ره ز خواب
چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست
برو خفتگانیم هرچ آدمیست
دو چادر شب و روز دانگردگرد
که برماست گاهی سیه گاه زرد
از این خواب اگر کوتهست ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز
دگر گفتبر هفت خوان پر گهر
چه دانی یکی مرغ بگشاده پر
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
خورش نیز هر چند افزونترست
نه گوهر همی کم شود در شمار
نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
برهمن دَر پاسخش برگشاد
که این هفت خوان کشورست از نهاد
گهر جانور پاک دانمرغ مرگ
که هستیم با او چو با باد برگ
همی تا خورد جانور بیشتر
نه او سیر گردد نه کم جانور
ازاین به مرا راه گفتار نیست
سخن راکرانه پدیدار نیست
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخن های نغز این چنین در خورد
کنون از ستودانت پرسم سخن
که کردست و کی بودش آغاز و بن
بد انسان بزرگ استخوانهای کیست
فرازش نبشته بر آن سنگ چیست
برهمن ز کس گفت نشنیده ام
من اش همچنان استخوان دیده ام
نبشته چنین است بر خاره سنگ
که گیتی به کس برندارد درنگ
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید
بترسید از آن دادفرمای پاک
که چونین کسی را کند می هلاک
ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت
ببوسیدش وسازرفتن گرفت
به خواهشگری زاو درآویخت پیر
کز ایدر مرو، امشب آرام گیر
به جای آمد آنچت ز منبود رای
تو نیز آنچه رأی من آور بجای
چنان دان که رفتن رسیدم فراز
بباید شد ار چندمانم دراز
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
تنما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک
چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر
سرانجام روزی درآید به سر
جوانیم بد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد سود و مایه ربود
سپهر از برم سالنهصد گذاشت
کنوناسپ از آن تاختن بازداشت
قدم کرد چوگان و در زخم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی
چو فردا ز یک نیمه بالای روز
شود در دگر نیمه گیتی فروز
بدان مرز رخشنده زین مرز تار
گذر کردخواهم سوی کردگار
مَشو تا تنم را سپاری بهخاک
چو من جان سپارم به یزدان پاک
سپهبد پذیرفتو آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد
گه چاشت چونبود روز دگر
بیآمد برهمنز کازه به در
ازو وز گره خواست پوزش نخست
شد آن گهبدان چشمه و تن بشست
بر آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان به زار
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست ازایزد گناهان خویش
سرانجام چون لابهچندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد
سپهدار با خیل او همگنان
گرفت از برشمویهٔ غمگنان
به آیین کفن کردش و دخمه گاه
وز آن جایگه رفت نزد سپاه
دگر پرسشی نغز دارم نهفت
چه برناست آبستن و گنده پیر
هم از وی بسیبچه گردش به شیر
بهناز آنچه زاید همیپرورد
چو پرورد بکشد هم آن گه خورد
جهانست گفت این فژه پیرزن
بچه جانور هرچه هست انجمن
کرا زاد پرورد و دارد به ناز
کشد، پس کند ناپدیدار باز
دگر گفت کآن گاو پیسه کدام
که هستش جهان سر به سر چارگام
به رنگی دگر نیز هر پای اوی
به رفتن نگردد تهی جای اوی
ده و دوست اندام او هرچه هست
هر اندام را استخوانستشست
به پاسخ چنینگفت دانش سگال
که این گاو نزدیک من هست سال
خزان وزمستان، تموز و بهار
به هر رنگ پای وی اند این چهار
ده و دو کش اندام گفتی به هم
به شست استخوان هریک از بیش و کم
مَه سال بیش از ده و دو نخاست
شب و روز هر ماه شست است راست
دگر گفت چون جان آشفتگان
یکی خوابگه چیست پر خفتگان
دو چادر همیشه برآن خوابگاه
کشیده یکی زرد و دیگر سیاه
مر آن خفتگان را کی افتد شتاب
که بیدار گردند یک ره ز خواب
چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست
برو خفتگانیم هرچ آدمیست
دو چادر شب و روز دانگردگرد
که برماست گاهی سیه گاه زرد
از این خواب اگر کوتهست ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز
دگر گفتبر هفت خوان پر گهر
چه دانی یکی مرغ بگشاده پر
کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست
خورش نیز هر چند افزونترست
نه گوهر همی کم شود در شمار
نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار
برهمن دَر پاسخش برگشاد
که این هفت خوان کشورست از نهاد
گهر جانور پاک دانمرغ مرگ
که هستیم با او چو با باد برگ
همی تا خورد جانور بیشتر
نه او سیر گردد نه کم جانور
ازاین به مرا راه گفتار نیست
سخن راکرانه پدیدار نیست
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخن های نغز این چنین در خورد
کنون از ستودانت پرسم سخن
که کردست و کی بودش آغاز و بن
بد انسان بزرگ استخوانهای کیست
فرازش نبشته بر آن سنگ چیست
برهمن ز کس گفت نشنیده ام
من اش همچنان استخوان دیده ام
نبشته چنین است بر خاره سنگ
که گیتی به کس برندارد درنگ
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید
بترسید از آن دادفرمای پاک
که چونین کسی را کند می هلاک
ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت
ببوسیدش وسازرفتن گرفت
به خواهشگری زاو درآویخت پیر
کز ایدر مرو، امشب آرام گیر
به جای آمد آنچت ز منبود رای
تو نیز آنچه رأی من آور بجای
چنان دان که رفتن رسیدم فراز
بباید شد ار چندمانم دراز
چو پیریت سیمین کند گوشوار
از آن پس تو جز گوش رفتن مدار
تنما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک
چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر
سرانجام روزی درآید به سر
جوانیم بد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد سود و مایه ربود
سپهر از برم سالنهصد گذاشت
کنوناسپ از آن تاختن بازداشت
قدم کرد چوگان و در زخم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی
چو فردا ز یک نیمه بالای روز
شود در دگر نیمه گیتی فروز
بدان مرز رخشنده زین مرز تار
گذر کردخواهم سوی کردگار
مَشو تا تنم را سپاری بهخاک
چو من جان سپارم به یزدان پاک
سپهبد پذیرفتو آرام کرد
همه شب ز بهرش همی خورد درد
گه چاشت چونبود روز دگر
بیآمد برهمنز کازه به در
ازو وز گره خواست پوزش نخست
شد آن گهبدان چشمه و تن بشست
بر آیین خویش از گیا بست ازار
خروشان شد از پیش یزدان به زار
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همی خواست ازایزد گناهان خویش
سرانجام چون لابهچندی شمرد
دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد
سپهدار با خیل او همگنان
گرفت از برشمویهٔ غمگنان
به آیین کفن کردش و دخمه گاه
وز آن جایگه رفت نزد سپاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نامه گرشاسب به خاقان
چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاه
در و دشت زد خیمه بـیراه و راه
نویسنده را گفت هین خامه گیـــــــر
به خاقان، یکی نامه کن بــر حریر
بخوانش بــــــــه فرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــاز
به دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلم
یکی ابر زرین کش از مشک نــــم
همی تاخت اشــــــک گلاب و عبیر
ز صحرای سیمین ز دریــــای قیر
چـــــــــو غواص زی درّ داننده راه
همیزد به دریای معنی شنــــــــاه
هــر آن در که شایسته دیدی درست
بسفتی بــــــــه الماس دانش نخست
چـــــــــو سفتی برو مشک برتاختی
وز اندیشهاش رشتهها ســــــــاختی
همه نامه از در فرهنگ و هـــــوش
بیاراست چـون تخت گوهر فروش
به نام جهان داور آغاز کــــــــــــرد
که از تیـــره شب روز را باز کرد
گــران ساخت خاک وسبک باد پاک
روان گـــــرد گردون و آرام خاک
گهرها نگارید و تـــــــــنها سرشت
سپردن رهش بــــــر خردها نوشت
که گیتی به شــــــــاه آفریدون سپرد
بدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببرد
ز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهی
برای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهی
نبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروز
ز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروز
به خاقان یغــــــــر شاه توران زمین
که مهرست شـــاهی و نامش نگین
بدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلند
که اختر یــــــکی رأی روشن فکند
سپهر از دل هـــــــــــــر بربود درد
ز چهر شهی بخت بزدود گـــــــرد
جهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــد
شهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــد
زمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهر
ستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهر
زدین جامه کرد ایــــــزد اندر برش
فلک زایمنی کله زد بـــــــر سرش
چــــــــو این نوعروس از دَرگاه شد
فریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شد
به فـــــرّ کیی و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تــازی ستد تاج و تخت
برآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاک
سر جاوییها فروشد به خــــــــاک
از ایـــــران کنون من به فرمان شاه
بدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاه
که ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه را
بـــــــــوی خاکبوس آن کیی گاه را
نخست از تـــــــــو خواهیم پرداختن
پس آن گـــــه به فغفور چین تاختن
بدین نامه سر تا بــــــه سر پند تست
به کـــار آری ار، بخت پیوند تست
چــــــو خواندی ز پیش آی پرداخته
همه راه نزل و علف ساختــــــــــه
ســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بساز
و گرنه به جنگ آر لشکر فـــــراز
گه رزم پیروزی او را ســــــزاست
که بر دین کنــد رزم بر راه راست
چـــــو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گــــــــرد
فرستاده چون پیش شــــه شد، زمین
به رخسارگان رفت و کرد آفــرین
به اسپ سخــــــــن داد پیشاش لگام
بــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیام
به میدان دانش ســـــــــواری گرفت
چــــــــو بشنید شه بردباری گرفت
بدو گفت شاه تـــو از تخک کیست
بهنزدیک او رسم ضحاک چیست
چـــــه ورزد از آیین دین کم و بیش
چه گوید ز یـــزدان و از راه کیش
چنین داد پاسخ کــــــه شه را نخست
خـــــــرد باید و رأی و راه درست
کف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهر
نکوکاری و راستگویی و فـــــــــر
فریدون شــــــــــه را بدینسان هزار
هنر هست و هم یاری از روزگـار
فزونزان بهکوه اندروننیست سنگ
که درگنج او گوهرست رنگرنگ
رهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثی
نژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــی
به دل کیـــــش ضحاک را دشمنست
بهنزدش چه اوی و چه اهریمنست
بد و نیـــــک از ایزد شناسد درست
یکی داندش هم بــــــــه دین درست
جهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آورید
همو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدید
به پول چنیود که چون تیغ تیــــــــز
گذارست و هم نامه و رستـــــــخیز
بپرسد خدای از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ، بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامی ترســــــــــت
هم از زر دانش گرامــــــی ترست
چنانست دادش که روباه پیــــــــــــر
برد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیر
چــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفت
گراین هست شاه تـــرا نیست جفت
ولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــی
بمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسی
اگـــــــر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چــــــــو حور بهشت
هنر آن پسندیدهتـــــــــر دان و بیش
که دشمن پسندد بـــــه ناکام خویش
نباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنند
مـــــرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساس یک هفته تــــــــا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــار
بفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اوی
بسازند درخور همه کــــــــار اوی
در و دشت زد خیمه بـیراه و راه
نویسنده را گفت هین خامه گیـــــــر
به خاقان، یکی نامه کن بــر حریر
بخوانش بــــــــه فرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــاز
به دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلم
یکی ابر زرین کش از مشک نــــم
همی تاخت اشــــــک گلاب و عبیر
ز صحرای سیمین ز دریــــای قیر
چـــــــــو غواص زی درّ داننده راه
همیزد به دریای معنی شنــــــــاه
هــر آن در که شایسته دیدی درست
بسفتی بــــــــه الماس دانش نخست
چـــــــــو سفتی برو مشک برتاختی
وز اندیشهاش رشتهها ســــــــاختی
همه نامه از در فرهنگ و هـــــوش
بیاراست چـون تخت گوهر فروش
به نام جهان داور آغاز کــــــــــــرد
که از تیـــره شب روز را باز کرد
گــران ساخت خاک وسبک باد پاک
روان گـــــرد گردون و آرام خاک
گهرها نگارید و تـــــــــنها سرشت
سپردن رهش بــــــر خردها نوشت
که گیتی به شــــــــاه آفریدون سپرد
بدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببرد
ز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهی
برای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهی
نبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروز
ز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروز
به خاقان یغــــــــر شاه توران زمین
که مهرست شـــاهی و نامش نگین
بدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلند
که اختر یــــــکی رأی روشن فکند
سپهر از دل هـــــــــــــر بربود درد
ز چهر شهی بخت بزدود گـــــــرد
جهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــد
شهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــد
زمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهر
ستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهر
زدین جامه کرد ایــــــزد اندر برش
فلک زایمنی کله زد بـــــــر سرش
چــــــــو این نوعروس از دَرگاه شد
فریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شد
به فـــــرّ کیی و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تــازی ستد تاج و تخت
برآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاک
سر جاوییها فروشد به خــــــــاک
از ایـــــران کنون من به فرمان شاه
بدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاه
که ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه را
بـــــــــوی خاکبوس آن کیی گاه را
نخست از تـــــــــو خواهیم پرداختن
پس آن گـــــه به فغفور چین تاختن
بدین نامه سر تا بــــــه سر پند تست
به کـــار آری ار، بخت پیوند تست
چــــــو خواندی ز پیش آی پرداخته
همه راه نزل و علف ساختــــــــــه
ســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بساز
و گرنه به جنگ آر لشکر فـــــراز
گه رزم پیروزی او را ســــــزاست
که بر دین کنــد رزم بر راه راست
چـــــو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گــــــــرد
فرستاده چون پیش شــــه شد، زمین
به رخسارگان رفت و کرد آفــرین
به اسپ سخــــــــن داد پیشاش لگام
بــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیام
به میدان دانش ســـــــــواری گرفت
چــــــــو بشنید شه بردباری گرفت
بدو گفت شاه تـــو از تخک کیست
بهنزدیک او رسم ضحاک چیست
چـــــه ورزد از آیین دین کم و بیش
چه گوید ز یـــزدان و از راه کیش
چنین داد پاسخ کــــــه شه را نخست
خـــــــرد باید و رأی و راه درست
کف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهر
نکوکاری و راستگویی و فـــــــــر
فریدون شــــــــــه را بدینسان هزار
هنر هست و هم یاری از روزگـار
فزونزان بهکوه اندروننیست سنگ
که درگنج او گوهرست رنگرنگ
رهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثی
نژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــی
به دل کیـــــش ضحاک را دشمنست
بهنزدش چه اوی و چه اهریمنست
بد و نیـــــک از ایزد شناسد درست
یکی داندش هم بــــــــه دین درست
جهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آورید
همو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدید
به پول چنیود که چون تیغ تیــــــــز
گذارست و هم نامه و رستـــــــخیز
بپرسد خدای از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ، بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامی ترســــــــــت
هم از زر دانش گرامــــــی ترست
چنانست دادش که روباه پیــــــــــــر
برد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیر
چــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفت
گراین هست شاه تـــرا نیست جفت
ولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــی
بمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسی
اگـــــــر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چــــــــو حور بهشت
هنر آن پسندیدهتـــــــــر دان و بیش
که دشمن پسندد بـــــه ناکام خویش
نباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنند
مـــــرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساس یک هفته تــــــــا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــار
بفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اوی
بسازند درخور همه کــــــــار اوی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ نریمان با تکینتاش
نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمان
به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور
نظاره بــراین جنگ سازید و شور
شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم
که من تیغ خـــــواهم گرفتن بهرزم
اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیــــــــــکار کار منست
از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود
بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کـــــــوس برشد بهماه
سواری یغــــز غزنی از پیش صف
برونزد، دو سر خشتی از کین به کف
یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش
کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش
به آورد گهگشت آنگه چو بــــــــاد
ز میدان بهزین کوهه برسر نهــاد
ســـوی قلب خاقان بهکین حملهبرد
هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد
دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره
برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره
یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بـر زمین
ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش
بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار
یکی بهزما کز سپاهت هـــــــــزار
ازاین کودک اکنــــون بهدشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد
یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله
که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله
شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل
برانگیخت، گیتی بهخـون کرد لعل
ززخمش همــــی در زمین خم فکند
سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند
بهمیدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد همآورد جــــوی
به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت
سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت
خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر
که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب
بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب
همانترکبیرونزد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر
میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ
به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ
خروشــــــــان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی
برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد
کمان قبضه و تیـــر و نیزه بهدست
بسهنیزه بگرفت وزهرابه شست
همیتاخت پیچـــان بهگردش عنان
که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان
چویک چندگشت، اندر آمد چـودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود
بهنوک سنان بـــــــــر مه افراختش
زمانی ز هر ســـــــــو همیتاختش
پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه
برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه
چنان نعرهشان بــــر مه و زهره شد
که مه بیدل و زهره بیزَهره شــد
سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام
نریمان دگــــرباره از چپ و راست
بگشتو از ایشان همآورد خواست
برون تاخت گردی دگـر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر
به گردش ز هر سـو سواری گرفت
بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت
پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها
نریمان ســـوی چپ عنان برشکست
سوی راست بگــــرفت خشتش به دست
چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بــــردوخت پشت
بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب
سرش پای شــــد پشت پایش رکیب
بهمیدان دگــــــــــرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد
بهنیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی
هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بیهشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار
از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
تکینتاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشهات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
دل از آز گیتی چه پر کردهای
از او چون بری آنچه ناوردهای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبکتر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم
به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور
نظاره بــراین جنگ سازید و شور
شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم
که من تیغ خـــــواهم گرفتن بهرزم
اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیــــــــــکار کار منست
از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود
بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کـــــــوس برشد بهماه
سواری یغــــز غزنی از پیش صف
برونزد، دو سر خشتی از کین به کف
یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش
کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش
به آورد گهگشت آنگه چو بــــــــاد
ز میدان بهزین کوهه برسر نهــاد
ســـوی قلب خاقان بهکین حملهبرد
هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد
دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره
برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره
یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بـر زمین
ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش
بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار
یکی بهزما کز سپاهت هـــــــــزار
ازاین کودک اکنــــون بهدشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد
یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله
که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله
شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل
برانگیخت، گیتی بهخـون کرد لعل
ززخمش همــــی در زمین خم فکند
سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند
بهمیدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد همآورد جــــوی
به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت
سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت
خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر
که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب
بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب
همانترکبیرونزد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر
میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ
به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ
خروشــــــــان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی
برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد
کمان قبضه و تیـــر و نیزه بهدست
بسهنیزه بگرفت وزهرابه شست
همیتاخت پیچـــان بهگردش عنان
که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان
چویک چندگشت، اندر آمد چـودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود
بهنوک سنان بـــــــــر مه افراختش
زمانی ز هر ســـــــــو همیتاختش
پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه
برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه
چنان نعرهشان بــــر مه و زهره شد
که مه بیدل و زهره بیزَهره شــد
سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام
نریمان دگــــرباره از چپ و راست
بگشتو از ایشان همآورد خواست
برون تاخت گردی دگـر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر
به گردش ز هر سـو سواری گرفت
بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت
پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها
نریمان ســـوی چپ عنان برشکست
سوی راست بگــــرفت خشتش به دست
چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بــــردوخت پشت
بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب
سرش پای شــــد پشت پایش رکیب
بهمیدان دگــــــــــرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد
بهنیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی
هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بیهشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار
از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
تکینتاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشهات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
دل از آز گیتی چه پر کردهای
از او چون بری آنچه ناوردهای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبکتر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نامه گرشاسب به فغفور چین
و زآن سو همان روز کاو رفته بود
سپهبد نبیسنده را گفت زود
یکی نامه آکنده از خشم و کین
بیارای نزدیک فغفور چین
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز
چو خاقان یغر پیش آی باز
وگرنه به پای اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گریان بتی گشت کلک دبیر
زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم
ز پر سرمه دیده ببارید نم
سرشکش همه گوهر و قیر شد
گهر دانش و قیر زنجیر شد
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ
که بر گنج دانش نهادست سر
از آن گنج یاقوت و درّ خرد
همی از بر سیم برگسترد
از آغاز چون کلک درقار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند دانای پروردگار
ز دیده نهان وز خرد آشکار
جهان چون یکی پادشاهیست راست
بر این پادشاهی مر او پادشاست
زمین هست گنجش همیشه به جای
زرش رستنی، چرخ گردان سرای
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز یک و، سپاه اختران
بر هر یکی دانشش را رهست
وز ایشان هر آنچ آید او آگهست
دگر گفت کاین نامه نغزگوی
ز گرشاسب زاول شه نامجوی
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که ماچ ین وچین سربهسر زوست شاد
بدان ای ز شاهان توران زمین
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین
که تخت شهی دیگرآیین گرفت
زمانه ره فرّه دین گرفت
فریدون فرّخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جایش به تخت شهی برنشست
بیاراست از داد و خوبی جهان
به فرمانش گشتند یکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاورزمین از پی باژ و ساو
وزین سو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ وساوش بخواه
شنیدی که در کاول و مرز سند
چهکردم چهدر خاور و روم و هند
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کین
ترا هم نباشد به دانش ببین
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کیفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشی برتو سخت
به فرمان شاه آی با باژ پیش
چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود
چو فرمان بری باد بر تو درورد
به کوره خرد در ربیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن
خطش گفتی و خامه درّ بار
که ازمشک مورست و ازرزّ مار
همه دانه مور از او گهر
همه زهر مارش عبیر و شکر
چوقرطاس پوشید مشکین زره
بزد بر کمربند زرین گره
سپهبد زبان آوری نغز گوی
برون کرد و بسپرد نامه بروی
نشست شه چین به جندان بدی
که شهری نبودی که چندان بودی
هزاران هزار از یلان سپاه
به درگاه برداشت بیگاه و گاه
وز آن جز که دستور و سالار بار
ندیدی به سالی ورا یک دو بار
بد آراسته شهرش از گونهگون
ز شش میل ره گردش اندر فزون
همه خانها برهم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهی و شهریش با دسترس
نبود اندر آن شهر درویش کش
چو ششماهه ره بوم توران زمین
به شاهی ورا بود زیر نگین
سرایی بدش سر کشیده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام
هر ایوان در آن کوشک از لازورد
زبر جزع و بومش همه زرّ زرد
ز یاقوت و از گوهر آبدار
هر ایوان پر از صد هزاران نگار
کشیده میان سرای از فراز
منقش یکی پرنیان پهن باز
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب
در ایوانش از زرّ تختی که شاه
نشستی بر آن شاد در پیشگاه
یکی گرزن از گوهر آمیخته
ز بالای تختش درآویخته
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ
یکی نغز طاووس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب
فشاندی و از دُم بر او مشک ناب
چو از ره فرستادهٔ سرفراز
بیامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه دید و بالا و پیل
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجیرها بسته شیر و پلنگ
ز دهلیز تا پردهٔ شهریار
فروزنده شمع از دو رو صد هزار
فرستاده چون چهرهٔ شه بدید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز
ز دیبای دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار
ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار
همی بافت در یکدگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پیام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدّتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو به هم بر شکست
به تیغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف
زمین نیست گرد سپاه مرا
نه خورشید یک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بیابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک
سواراند گردم هزاران هزار
پراکنده را کـس نداند شمار
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج
به نزدم شهان اند با تاج و گنج
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زرآب شست
ز گیتی بر این بوم تابد نخست
در این شهر بتخانه دارم هزار
که هر یک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سیمست و زر
کُهشن معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بیشه خدنگ
گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ
پری چهرگانش بُت دلنواز
ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز
یلانش کمند افکن و گردگیر
سوارانش دوزنده سندان به تیر
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب
فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب
برویدش زرّ چون گیا از زمین
ببارد ز میغش سرشک انگبین
طرایف همیدون ز گیتی فزون
هم از خسروی دیبهٔ گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهای مدهون و برگستوان
زما چین و چین تا به جیحون مراست
بزرگی ز هر شاهی افزون مراست
به رزم اژدهای سرافشان من ام
به بزم آفتاب درفشان من ام
خدایست کز من مه و برترست
دگر هر که او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سویی لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ایران کنم
همه بوم تا روم ویران کنم
فرستاده گر کشتن آیین بُدی
سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن
چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهٔ گون گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست
زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست
دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست
میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت
فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز
نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست
دو صد گفت چون نیم کردار نیست
نباید ترا شد به پیکار او
که اینک خود آمد سپهدار او
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه
به نیزه ربایدت چون باد کاه
چه نازی به چندین بت و بتکده
که فردا بود پاک بر هم زده
دگر باره فغفور شد تیز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
بر اندش به خواری و زخم درشت
بدرّید و بنداخت نامه ز مشت
دو ره صدهزار از یلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش
ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ
سواران کین توز بی حدّ و مر
فرستاد همراه با یک پسر
سپهبد نبیسنده را گفت زود
یکی نامه آکنده از خشم و کین
بیارای نزدیک فغفور چین
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز
چو خاقان یغر پیش آی باز
وگرنه به پای اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گریان بتی گشت کلک دبیر
زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم
ز پر سرمه دیده ببارید نم
سرشکش همه گوهر و قیر شد
گهر دانش و قیر زنجیر شد
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ
که بر گنج دانش نهادست سر
از آن گنج یاقوت و درّ خرد
همی از بر سیم برگسترد
از آغاز چون کلک درقار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند دانای پروردگار
ز دیده نهان وز خرد آشکار
جهان چون یکی پادشاهیست راست
بر این پادشاهی مر او پادشاست
زمین هست گنجش همیشه به جای
زرش رستنی، چرخ گردان سرای
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز یک و، سپاه اختران
بر هر یکی دانشش را رهست
وز ایشان هر آنچ آید او آگهست
دگر گفت کاین نامه نغزگوی
ز گرشاسب زاول شه نامجوی
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که ماچ ین وچین سربهسر زوست شاد
بدان ای ز شاهان توران زمین
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین
که تخت شهی دیگرآیین گرفت
زمانه ره فرّه دین گرفت
فریدون فرّخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جایش به تخت شهی برنشست
بیاراست از داد و خوبی جهان
به فرمانش گشتند یکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاورزمین از پی باژ و ساو
وزین سو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ وساوش بخواه
شنیدی که در کاول و مرز سند
چهکردم چهدر خاور و روم و هند
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کین
ترا هم نباشد به دانش ببین
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کیفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشی برتو سخت
به فرمان شاه آی با باژ پیش
چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود
چو فرمان بری باد بر تو درورد
به کوره خرد در ربیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن
خطش گفتی و خامه درّ بار
که ازمشک مورست و ازرزّ مار
همه دانه مور از او گهر
همه زهر مارش عبیر و شکر
چوقرطاس پوشید مشکین زره
بزد بر کمربند زرین گره
سپهبد زبان آوری نغز گوی
برون کرد و بسپرد نامه بروی
نشست شه چین به جندان بدی
که شهری نبودی که چندان بودی
هزاران هزار از یلان سپاه
به درگاه برداشت بیگاه و گاه
وز آن جز که دستور و سالار بار
ندیدی به سالی ورا یک دو بار
بد آراسته شهرش از گونهگون
ز شش میل ره گردش اندر فزون
همه خانها برهم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهی و شهریش با دسترس
نبود اندر آن شهر درویش کش
چو ششماهه ره بوم توران زمین
به شاهی ورا بود زیر نگین
سرایی بدش سر کشیده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام
هر ایوان در آن کوشک از لازورد
زبر جزع و بومش همه زرّ زرد
ز یاقوت و از گوهر آبدار
هر ایوان پر از صد هزاران نگار
کشیده میان سرای از فراز
منقش یکی پرنیان پهن باز
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب
در ایوانش از زرّ تختی که شاه
نشستی بر آن شاد در پیشگاه
یکی گرزن از گوهر آمیخته
ز بالای تختش درآویخته
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ
یکی نغز طاووس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب
فشاندی و از دُم بر او مشک ناب
چو از ره فرستادهٔ سرفراز
بیامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه دید و بالا و پیل
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجیرها بسته شیر و پلنگ
ز دهلیز تا پردهٔ شهریار
فروزنده شمع از دو رو صد هزار
فرستاده چون چهرهٔ شه بدید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز
ز دیبای دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار
ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار
همی بافت در یکدگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پیام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدّتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو به هم بر شکست
به تیغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف
زمین نیست گرد سپاه مرا
نه خورشید یک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بیابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک
سواراند گردم هزاران هزار
پراکنده را کـس نداند شمار
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج
به نزدم شهان اند با تاج و گنج
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زرآب شست
ز گیتی بر این بوم تابد نخست
در این شهر بتخانه دارم هزار
که هر یک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سیمست و زر
کُهشن معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بیشه خدنگ
گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ
پری چهرگانش بُت دلنواز
ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز
یلانش کمند افکن و گردگیر
سوارانش دوزنده سندان به تیر
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب
فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب
برویدش زرّ چون گیا از زمین
ببارد ز میغش سرشک انگبین
طرایف همیدون ز گیتی فزون
هم از خسروی دیبهٔ گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهای مدهون و برگستوان
زما چین و چین تا به جیحون مراست
بزرگی ز هر شاهی افزون مراست
به رزم اژدهای سرافشان من ام
به بزم آفتاب درفشان من ام
خدایست کز من مه و برترست
دگر هر که او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سویی لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ایران کنم
همه بوم تا روم ویران کنم
فرستاده گر کشتن آیین بُدی
سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن
چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهٔ گون گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست
زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست
دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست
میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت
فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز
نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست
دو صد گفت چون نیم کردار نیست
نباید ترا شد به پیکار او
که اینک خود آمد سپهدار او
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه
به نیزه ربایدت چون باد کاه
چه نازی به چندین بت و بتکده
که فردا بود پاک بر هم زده
دگر باره فغفور شد تیز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
بر اندش به خواری و زخم درشت
بدرّید و بنداخت نامه ز مشت
دو ره صدهزار از یلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش
ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ
سواران کین توز بی حدّ و مر
فرستاد همراه با یک پسر
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پند دادن گرشاسب نریمان را
برفتند گریان و گرشاسب باز
دگر باره شد با نریمان به راز
بدو گفت کآمد سر امّید من
ز دیوار در رفت خورشید من
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خوهی که پیدا و راز
نیابد کسی زو گذر بی جواز
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوردیم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنین یادگار
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای
نگر تا گناهت نباشد بسی
به یزدان ز رنجت ننالد کسی
فرومایه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
مکن با سخن چین دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش بشنو سخن
چو زاندازه تن را فزایی خورش
گرد دردمندی ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره بپای
یکی بهره دین را ز بهر خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سیم بزم را، چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود
به فرمان نادان مکن هیچ کار
مشو نیز با پارسا باد سار
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر خشم مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زی که از رشک نبوی به درد
نه عیب آورد عیب جوینده مرد
بود زشت در مرد جوینده رشک
چو دیدار بیماری اندر پزشک
سپیدی به زر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود
به گیتی آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
به هر کار مر مهتران را دلیر
مکن، کانگهی بر تو گردند چیر
مگردان از آزادگان فرّهی
مده ناسزا را بدیشان مهی
به آغالش هرکسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن
مخند ار کسی را سخن نادُرست
که گویایی جان نه در دست تست
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار
فراوان به از نیکوی راستکار
گناهی که بخشیده باشی ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
چنان زی خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نیست در دوستی راستی
بیفشان تو از گرد او آستی
مگیر ایچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپیچ از نیاز
مکن بد که چو کردی و کار بود
پشیمانی از پس نداردت سود
میاسای از اندیشهٔ گونه گون
که دانش ز اندیشه گردد فزون
به کاری که فرجام او ناپدید
مبر دست کآن رای را کس ندید
به هرجای بخشایش از دل میار
نگر تا همی چون کند روزگار
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای
زیکیّ سر، از دیگری دست و پای
برآن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه از هنر پیشتر
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید
به تو هرکسی را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام
برآید، شود لاله ام زردفام
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب
بیا کن تهی گاهم از مشک ناب
بپوشم به جامه بر آیین جم
کفن و آبچین ده به کافور نم
ستوانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
به گردم همه جای مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس دِر خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پَردَخت کن
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی
که بیگانگانشان نبینند روی
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب
به یک مه بمان سوک تا بد گمان
نگوید به مرگم بُدی شادمان
زکم توشه هرکس که بینی نژند
اگر پولی و چشمهٔ کندمند
براین هر یکی ده یک از گنج من
هزینه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نیست خون
رها کن خراج دوساله برون
ز بی آبی آن را که ویران ببود
نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زورایگان سال و ماه
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
زوی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
دگر باره شد با نریمان به راز
بدو گفت کآمد سر امّید من
ز دیوار در رفت خورشید من
چو مرگ آمد و کار رفتن ببود
نه دانش نماید نه پرهیز سود
ره پیری و مرگ را باره نیست
به نزد کس این هر دو را چاره نیست
دلم زین به صد گونه ریش اندرست
که راهی درازم به پیش اندرست
به ره باز خوهی که پیدا و راز
نیابد کسی زو گذر بی جواز
یکی شهر نو ساختم چون زرنج
بسی گنج گرد آوردیم به رنج
به تو ماندمش چون من آباد دار
به فرزندمان همچنین یادگار
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای
نگر تا گناهت نباشد بسی
به یزدان ز رنجت ننالد کسی
فرومایه را دار دور از برت
مکن آنکه ننگی شود گوهرت
ازآن ترس کاو از تو ترسان بود
وگر با تو هزمان دگرسان بود
مکن با سخن چین دوروی راز
که نیکت به زشتی برد پاک باز
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش بشنو سخن
چو زاندازه تن را فزایی خورش
گرد دردمندی ز بس پرورش
شب و روز بر چار بهره بپای
یکی بهره دین را ز بهر خدای
دگر باز تدبیر و فرجام را
سیم بزم را، چارم آرام را
به فرهنگ پرور چو داری پسر
نخستین نویسنده کن از هنر
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود
به فرمان نادان مکن هیچ کار
مشو نیز با پارسا باد سار
مده دل به غم تا نکاهد روان
به شادی همی دار تن را جوان
ببخشای بر زیردستان به مهر
برایشان به هر خشم مفروز چهر
که ایشان به تو پاک ماننده اند
خداوند را همچو تو بنده اند
چنان زی که از رشک نبوی به درد
نه عیب آورد عیب جوینده مرد
بود زشت در مرد جوینده رشک
چو دیدار بیماری اندر پزشک
سپیدی به زر اندر آهو بود
اگرچند در سیم نیکو بود
به گیتی آور از دل پناه
که آیی به منزل به هنگام راه
چو دستت رسد دوستان را بپای
که تا در غم آرند مهرت بجای
ز دشمن مدار ایمنی جز به دوست
که بر دشمنت چیرگی هم بدوست
به هر کار مر مهتران را دلیر
مکن، کانگهی بر تو گردند چیر
مگردان از آزادگان فرّهی
مده ناسزا را بدیشان مهی
به آغالش هرکسی بد مکن
نشانه مشو پیش تیر سخن
مخند ار کسی را سخن نادُرست
که گویایی جان نه در دست تست
کِرا چهره زشت ار سرشتش نکوست
مکن عیب کآن زشت چهری نه زوست
نکوکار با چهرهٔ زشت و تار
فراوان به از نیکوی راستکار
گناهی که بخشیده باشی ز بن
سخن زان دگر باره تازه مکن
چنان زی خردمند و دانا و راد
که تا بر بدت کس نباشند شاد
کرا نیست در دوستی راستی
بیفشان تو از گرد او آستی
مگیر ایچ مزدور را مزد باز
پرستندگان را مپیچ از نیاز
مکن بد که چو کردی و کار بود
پشیمانی از پس نداردت سود
میاسای از اندیشهٔ گونه گون
که دانش ز اندیشه گردد فزون
به کاری که فرجام او ناپدید
مبر دست کآن رای را کس ندید
به هرجای بخشایش از دل میار
نگر تا همی چون کند روزگار
ز یکیّ ستاند همی هوش و رای
زیکیّ سر، از دیگری دست و پای
برآن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه از هنر پیشتر
هنرها به برنایی آور پدید
ز بازی بکش سر چو پیری رسید
به تو هرکسی را که بگذاشتم
نکودارشان همچو من داشتم
بگرد از جهان راه مِهرش مپوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی
چو رخشنده تیغم ز تاری نیام
برآید، شود لاله ام زردفام
تن ام را به عنبر بشوی و گلاب
بیا کن تهی گاهم از مشک ناب
بپوشم به جامه بر آیین جم
کفن و آبچین ده به کافور نم
ستوانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
به گردم همه جای مجمر بنه
به آتش دمان عود و عنبر بنه
از آن پس دِر خوابگه سخت کن
دل از دیدنم پاک پَردَخت کن
ز پوشیده رویان ممان کس به کوی
که بیگانگانشان نبینند روی
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب
به یک مه بمان سوک تا بد گمان
نگوید به مرگم بُدی شادمان
زکم توشه هرکس که بینی نژند
اگر پولی و چشمهٔ کندمند
براین هر یکی ده یک از گنج من
هزینه به مردم کن از رنج من
ز زندان درآور کرا نیست خون
رها کن خراج دوساله برون
ز بی آبی آن را که ویران ببود
نشان مرد و، دِه ساز و کشت و درود
چنان کن که هر کس که آید ز راه
برد توشه زورایگان سال و ماه
در اندرزنامه سخن هرچه گفت
نبشت و چو جان داشت اندر نهفت
زوی هرچه آمخت از راه دین
بیآموخت فرزند را همچنین
اسدی توسی : گرشاسپنامه
خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب
چو نزد فریدون ز سوگ و ز غم
رسید آگهی، گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج
همی گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگیر نام آورا
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
چو بی کار شد بازوی چیر تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جوید، چو شد مر ترا کارزار
درختی بُدی سال و مه بارور
خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
درخت از زمین سرکشد برفراز
تو زیر زمین چون شدی پست باز
چو گنجی بُدی از هنر در جهان
نهان گشتی و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
روان تو زندست گر تن بمرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدین سوک و غم در کبود و سیاه
ببد هفته ای با سران سپاه
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوکنامه فرستاد زود
سَر نامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمین جای کرد
ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
دهد جان و پس بازخواهد چو داد
بد و نیک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
رسید آگهی کند دل ها ز جای
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روشن روان
ازین درد گردون به تاب اندرست
ستاره ز گریه به آب اندرست
گیا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پرجوش و خونست و غم
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هریکی ساز دیگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خون ناب
زمین سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزونترست
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سینه، دُم آب و هامون شکم
براو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دورباز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبینی که بر جنگ ما ساختن
همی هیچ ناساید از تاختن
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
کند کارها زیروبر صدهزار
جهان بزمگاهیست نغز از نشان
می اش عمر ما پاک و ما می کشان
جوانیش خوشی و مستیش ناز
غمش روز پیرست کآید فراز
ازین مستی آن کس که شد خفته پست
نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
کهن کارگاهیست برساخته
کزاو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه
ولیکن ز پس ما بمانیم زود
شوند این دو از پیش چون باد و دود
یکی جامهٔ زندگانیست تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
اگر دَم درازست اگر کوتهست
چو پولیست این مرگ کانجام کار
برین پول دارند یکسر گذار
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
شود نیست چونان که بود از نخست
نیابی کسی کش کسی مرده نیست
دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
کجا شد کیومرث شاه بلند
کجا جمّ و طمورث دیوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازیشان نماندست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامیّ مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مرورا بهشت
گر او شد کنون ماند گاهش ترا
سپردیم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگیختیم
غمش را به شادی برآمیختیم
که تو یادگاری از آن پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادی آغاز کن
می و یوز خلعت ز بالای خویش
فرستادم اینک به آیین به پیش
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بیاری به نزدیک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
بسوزیم غم را چو آتش کنیم
نگه کن مرا این نامه را وزفرود
همینست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هدیه برد
بپوشید خلعت نریمان گرد
به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی
پذیره فرستاد یکسر سپاه
پیاده شدش پیش از بارگاه
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
به خرسندی اش داد هرگونه پند
بدآن روز جشن گزین مهرگان
گه بزم و رود پری چهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کی
پس از خوان نشستند در بزم می
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بد نزدگاه
یکی ده منی جام زر پُر نبید
ندانستی آنرا به جز شه کشید
به یاد نریمان شه آن نوش کرد
نریمان همیدون به یادش بخورد
همان جام را سام گردن فراز
به یک دَم به از هر دو انداخت باز
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشی برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برن خنجر زردفام
هزاران هزار از عقیقی نیام
چو در زرد حُله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست
همه پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان، گل از آستین
چو رزمی گران زنگیان ساخته
همه غرقه در خون و تیغ آخته
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
بزرگان به بزم آرام کزم
نشستند با می گساران به بزم
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
دم نای هم نالهٔ زنگ شد
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
هوا پُر نوای خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشی مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهرهٔ می پرست
چنین بُد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نریمانش پیش
بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شیر پیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
بدارد به ناز، آورد مرگ باز
چو ماری که زرین دهد خایه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختیست با شاخ بسیار بار
برش تازه گل یکسر و تیزخار
نخستین به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم
رسید آگهی، گشت از انده دژم
همه جامه زد چاک و بنداخت تاج
غریوان به خاک آمد از تخت عاج
همی گفت گردا گوا سرورا
هژبرا جهانگیر نام آورا
که گیرد کنون گرز و شمشیر تو
چو بی کار شد بازوی چیر تو
به هر کشور از بهر من کارزار
که جوید، چو شد مر ترا کارزار
درختی بُدی سال و مه بارور
خرد بیخ و دین برگ و بارش هنر
درخت از زمین سرکشد برفراز
تو زیر زمین چون شدی پست باز
چو گنجی بُدی از هنر در جهان
نهان گشتی و گنج باشد نهان
جهان از پس تو مماناد دیر
شدم سیر ازاو کز تو او گشت سیر
روان تو زندست گر تن بمرد
ندارد خردمند مرگ تو خرد
بدین سوک و غم در کبود و سیاه
ببد هفته ای با سران سپاه
به نزد نریمان چو یک هفته بود
یکی سوکنامه فرستاد زود
سَر نامه نام جهاندار گفت
که با جان دانا خرد ساخت جفت
تن زندگان را زمین جای کرد
ز بر بیستون چرخ بر پای کرد
دهد جان و پس بازخواهد چو داد
بد و نیک هرچ او کند هست داد
دگر گفت ازآن روزِ انده فزای
رسید آگهی کند دل ها ز جای
به مرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روشن روان
ازین درد گردون به تاب اندرست
ستاره ز گریه به آب اندرست
گیا پشت از اندوه دارد به خم
دل خاره پرجوش و خونست و غم
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هریکی ساز دیگر گرفت
شد آتش به هر دل درون تف و تاب
سرشک خروشان روان خون ناب
زمین سر به سر سوک آن مرد شد
هوا بر جگرها دم سرد شد
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزونترست
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدت بود
جهان چون یکی هفت سر اژدهاست
کسی نیست کز چنگ و نابش رهاست
دهانش آتشست و شب و روز دم
هوا سینه، دُم آب و هامون شکم
براو هفت سر هفت چرخ از فراز
ستاره همه چشمش از دورباز
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته
چه فرزانگان و چه مردان گرد
چه خوبان چه شاهان با دستبرد
چو شاهیست گردون ز ما کینه خواه
شب و روز گردش ستاره سپاه
نبینی که بر جنگ ما ساختن
همی هیچ ناساید از تاختن
به یک گردش از زیر و بر چرخ وار
کند کارها زیروبر صدهزار
جهان بزمگاهیست نغز از نشان
می اش عمر ما پاک و ما می کشان
جوانیش خوشی و مستیش ناز
غمش روز پیرست کآید فراز
ازین مستی آن کس که شد خفته پست
نه هُش یافت هرگز نه از خواب جست
اگر چند بسیار مانی بجای
هم آخر سرآید سپنجی سرای
نه آن ماند خواهد که بازور و گنج
نه آن کس که درویش با درد و رنج
بهشتی بُدی گیتی از رنگ و بوی
اگر مرگَ و پیری نبودی در اوی
کهن کارگاهیست برساخته
کزاو کس نشد کار پرداخته
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار
شب و روز همواره با ما به راه
دو پیک اند پویان سپید و سیاه
ولیکن ز پس ما بمانیم زود
شوند این دو از پیش چون باد و دود
یکی جامهٔ زندگانیست تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
ز ما تا ره مرگ یک دَم رهست
اگر دَم درازست اگر کوتهست
چو پولیست این مرگ کانجام کار
برین پول دارند یکسر گذار
بمیرد هرآنکس که زاید دُرست
شود نیست چونان که بود از نخست
نیابی کسی کش کسی مرده نیست
دلی نیست کز گیتی آزرده نیست
کجا شد کیومرث شاه بلند
کجا جمّ و طمورث دیوبند
جهانشان به خاک اندر افکند پاک
برآورد پس گنجهاشان ز خاک
ازیشان نماندست جز نام چیز
برفتند و ما رفت خواهیم نیز
اگر مرگ بر ما نکردی کمین
ز بس جانور تنگ بودی زمین
تمامیّ مردم به مرگ اندرست
کجا با فرشته چو شد هم پرست
اگر پهلوان رفت نامش بماند
جهانبان بخواند ار جهانش براند
سپهر آب خود برد و او را نبرد
دلیریّ و فرهنگ مرد او نمرد
دهاد آفرینندهٔ خوب و زشت
ترا مزد نیکان مرورا بهشت
گر او شد کنون ماند گاهش ترا
سپردیم ما بارگاهش ترا
ز دل مهر او بر تو انگیختیم
غمش را به شادی برآمیختیم
که تو یادگاری از آن پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان
چو مه نو شود جامه نو ساز کن
ببر از غم و شادی آغاز کن
می و یوز خلعت ز بالای خویش
فرستادم اینک به آیین به پیش
بدین تن بپوش و بد آن غم گسار
بدین جوی بزم و بد آن کن شکار
چنان کن که در مهرگان نام را
بیاری به نزدیک ما سام را
که تا دل به فرزند تو خوش کنیم
بسوزیم غم را چو آتش کنیم
نگه کن مرا این نامه را وزفرود
همینست گفتار و بر تو درود
فرسته شد و نامه و هدیه برد
بپوشید خلعت نریمان گرد
به شادی فرستاده برگشت باز
گه مهرگان راه را کرد ساز
سوی شاه با سام یل داد روی
چو آگاه شد زو کی نامجوی
پذیره فرستاد یکسر سپاه
پیاده شدش پیش از بارگاه
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
به خرسندی اش داد هرگونه پند
بدآن روز جشن گزین مهرگان
گه بزم و رود پری چهرگان
بفرمود تا خوان نهادند کی
پس از خوان نشستند در بزم می
بر اورنگ بُد پهلوان پیش شاه
سوی راستش سام بد نزدگاه
یکی ده منی جام زر پُر نبید
ندانستی آنرا به جز شه کشید
به یاد نریمان شه آن نوش کرد
نریمان همیدون به یادش بخورد
همان جام را سام گردن فراز
به یک دَم به از هر دو انداخت باز
در او خیره شد شاه و گفت این سترگ
بود به ز گرشاسب چون شد بزرگ
بلند آتش مهرگانی بساخت
که تفش ز چرخ اختران را بتاخت
درفشان درفشی برآمد به ماه
ز زر ذرها چرخ مشک سیاه
به هامون درش ذره سونش فشان
به گردش جهان چرخ اختر فشان
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشتها چرخش از مشک ناب
چو کرده برن خنجر زردفام
هزاران هزار از عقیقی نیام
چو در زرد حُله کنیزان مست
به بازیگری دست داده به دست
همه پای کوبنده بر فرش چین
ز سر مشک پاشان، گل از آستین
چو رزمی گران زنگیان ساخته
همه غرقه در خون و تیغ آخته
چو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشک
بر او بسّدین قطره ابری ز مشک
بزرگان به بزم آرام کزم
نشستند با می گساران به بزم
سر چنگ سازندهٔ جنگ شد
دم نای هم نالهٔ زنگ شد
به کف جام می چشمهٔ نوش گشت
هوا پُر نوای خلالوش گشت
ز بس رامش و خوشی مهتران
گرفتند در چرخ بزم اختران
ز شادی همی کوفت مریخ دست
به دستان شده زهرهٔ می پرست
چنین بُد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مُهر و نه بر بدره بند
سر مه چو آمد نریمانش پیش
بسی هدیه بخشیدش از گنج خویش
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه
دگر شیر پیکر درفشی به سام
بداد و سپهبدش فرمود نام
چنین آمد این گیتی از فرّ و ساز
بدارد به ناز، آورد مرگ باز
چو ماری که زرین دهد خایه بهر
پس از ناگهان باز بکشد به زهر
درختیست با شاخ بسیار بار
برش تازه گل یکسر و تیزخار
نخستین به گل شاد خوارت کند
پس آنگاه از خار خوارت کند
نه در وی کسی زیست کآخر نمرد
نه زاو شد کسی تا دریغی نبرد
ز دوران مگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم
سنایی غزنوی : مقدّمهٔ رفاء
مقدّمهٔ رفاء
الحمدللّه الخبیر بخفیات الضمائر، البصیر بخبیات السرائر، المتنزه عنالامثال والنظائر، المتعالی عن ان تدرکهالابصار والبصائر، والصلوة علی نبیهالداعی لامته الی النعم والذخائر، و رسوله الشفیع لاهل الصغائر و الکبائر، ثم انالله تعالی ارشدالعالمین بلطائف آیاته و استأثر علمالغیب بعلو ذاته، حیث قال فی محکم کتابه، و منزل خطابه: وعنده مفاتحالغیب لایعلمها الا هو و یعلم ما فیالبر والبحر.
آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در توحید باری تعالی
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بیخرد بخشای
خالق و رازق زمین و زمان
حافظ و ناصر مکین و مکان
همه از صنع تو مکان و مکین
همه در امر تو زمان و زمین
آتش و آب و باد و خاک سکون
همه در امر قدرتت بیچون
عرش تا فرش جزو مُبدَع تست
عقل با روح پیک مسرَع تست
در دهان هر زبان که گردانست
از ثنای تو اندرو جانست
نامهای بزرگ محترمت
رهبر جود و نعمت و کرمت
هریک افزون ز عرش و فرش و ملک
کان هزار و یکست و صد کم یک
هریکی زان به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب
یارب از فضل و رحمت این دل و جان
محرم دید نام خود گردان
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لا شریک له گویان
صانع و مکرم و توانا اوست
واحد و کامران نه چون ما اوست
حی و قیّوم و عالم و قادر
رازق خلق و قاهر و غافر
فاعل جنبش است و تسکین است
وحده لا شریک له اینست
عجز ما حجّت تمامی اوست
قدرتش نائب اسامی اوست
لا و هو زان سرای روز بهی
بازگشتند جَیب و کیسه تهی
برتر از وهم و عقل و حسّ و قیاس
چیست جز خاطر خدای شناس
هرکجا عارفی است در همه فرش
هست چون فرش زیر نعلش عرش
هرزه داند روان بیننده
آفرین جز به آفریننده
آنکه داند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن
واهب العقل و مُلهم الالباب
مُنشیء النفس و مُبدع الاسباب
همه از صُنع اوست کون و فساد
خلق را جمله مبدء است و معاد
همه از او بازگشت بدو
خیر و شر جمله سرگذشت بدو
اختیار آفرین نیک و بد اوست
باعث نفس و مُبدع خرد اوست
او ز ناچیز چیز کرد ترا
خوار بودی و عزیز کرد ترا
هیچ دل را به کُنه او ره نیست
عقل و جان از کمالش آگه نیست
دل عقل از جلال او خیره
عقل جان با کمال او تیره
عقل اوّل نتیجه از صفتش
راه داده ورا به معرفتش
سست جولان ز عزّ ذاتش وهم
تنگ میدان ز کُنه وصفش فهم
عقل را پر بسوخت آتش او
از پی رشگ کرد مَفرش او
نفس در موکبش ره آموزیست
عقل در مکتبش نو آموزیست
چیست عقل اندرین سپنج سرای
جز مزوّر نویس خط خدای
نیست از راه عقل و وهم و حواس
جز خدای ایچ کس خدای شناس
عزّ وصفش که روی بنماید
عقل را جان و عقل برباید
عقل را خود کسی نهد تمکین
در مقامی که جبرئیل امین
کم ز گنجشکی آی از هیبت
جبرئیلی بدان همه صولت
عقل کانجا رسید سر بنهد
مرغ کانجا پرید پر بنهد
هرچ را هست گفتی از بُن و بار
گفتی او را شریک هش میدار
جز به حسّ رکیک و نفس خبیث
نکند در قِدم حدیث حدیث
در ره قهر و عزّت صفتش
کُنه تو بس بود به معرفتش
چند از این عقل ترّهات انگیز
چند ازین چرخ و طبع رنگ آمیز
عقل را خود به خود چو راه نمود
پس به شایستگی ورا بستود
کاول آفریدهها عقل است
برتر از برگزیدهها عقل است
عقل کل یک سخن ز دفتر او
نفس کل یک پیاده بر درِ او
عشق را داد هم به عشق کمال
عقل را کرد هم به عقل عقال
عقل مانند ماست سرگردان
در ره کُنه او چو ما حیران
عقل عقل است و جان جانست او
آنکه زین برترست آنست او
با تقاضای عقل و نفس و حواس
کی توان بود کردگار شناس
گرنه ایزد ورا نمودی راه
از خدایی کجا شدی آگاه
وی خردبخش بیخرد بخشای
خالق و رازق زمین و زمان
حافظ و ناصر مکین و مکان
همه از صنع تو مکان و مکین
همه در امر تو زمان و زمین
آتش و آب و باد و خاک سکون
همه در امر قدرتت بیچون
عرش تا فرش جزو مُبدَع تست
عقل با روح پیک مسرَع تست
در دهان هر زبان که گردانست
از ثنای تو اندرو جانست
نامهای بزرگ محترمت
رهبر جود و نعمت و کرمت
هریک افزون ز عرش و فرش و ملک
کان هزار و یکست و صد کم یک
هریکی زان به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب
یارب از فضل و رحمت این دل و جان
محرم دید نام خود گردان
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لا شریک له گویان
صانع و مکرم و توانا اوست
واحد و کامران نه چون ما اوست
حی و قیّوم و عالم و قادر
رازق خلق و قاهر و غافر
فاعل جنبش است و تسکین است
وحده لا شریک له اینست
عجز ما حجّت تمامی اوست
قدرتش نائب اسامی اوست
لا و هو زان سرای روز بهی
بازگشتند جَیب و کیسه تهی
برتر از وهم و عقل و حسّ و قیاس
چیست جز خاطر خدای شناس
هرکجا عارفی است در همه فرش
هست چون فرش زیر نعلش عرش
هرزه داند روان بیننده
آفرین جز به آفریننده
آنکه داند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن
واهب العقل و مُلهم الالباب
مُنشیء النفس و مُبدع الاسباب
همه از صُنع اوست کون و فساد
خلق را جمله مبدء است و معاد
همه از او بازگشت بدو
خیر و شر جمله سرگذشت بدو
اختیار آفرین نیک و بد اوست
باعث نفس و مُبدع خرد اوست
او ز ناچیز چیز کرد ترا
خوار بودی و عزیز کرد ترا
هیچ دل را به کُنه او ره نیست
عقل و جان از کمالش آگه نیست
دل عقل از جلال او خیره
عقل جان با کمال او تیره
عقل اوّل نتیجه از صفتش
راه داده ورا به معرفتش
سست جولان ز عزّ ذاتش وهم
تنگ میدان ز کُنه وصفش فهم
عقل را پر بسوخت آتش او
از پی رشگ کرد مَفرش او
نفس در موکبش ره آموزیست
عقل در مکتبش نو آموزیست
چیست عقل اندرین سپنج سرای
جز مزوّر نویس خط خدای
نیست از راه عقل و وهم و حواس
جز خدای ایچ کس خدای شناس
عزّ وصفش که روی بنماید
عقل را جان و عقل برباید
عقل را خود کسی نهد تمکین
در مقامی که جبرئیل امین
کم ز گنجشکی آی از هیبت
جبرئیلی بدان همه صولت
عقل کانجا رسید سر بنهد
مرغ کانجا پرید پر بنهد
هرچ را هست گفتی از بُن و بار
گفتی او را شریک هش میدار
جز به حسّ رکیک و نفس خبیث
نکند در قِدم حدیث حدیث
در ره قهر و عزّت صفتش
کُنه تو بس بود به معرفتش
چند از این عقل ترّهات انگیز
چند ازین چرخ و طبع رنگ آمیز
عقل را خود به خود چو راه نمود
پس به شایستگی ورا بستود
کاول آفریدهها عقل است
برتر از برگزیدهها عقل است
عقل کل یک سخن ز دفتر او
نفس کل یک پیاده بر درِ او
عشق را داد هم به عشق کمال
عقل را کرد هم به عقل عقال
عقل مانند ماست سرگردان
در ره کُنه او چو ما حیران
عقل عقل است و جان جانست او
آنکه زین برترست آنست او
با تقاضای عقل و نفس و حواس
کی توان بود کردگار شناس
گرنه ایزد ورا نمودی راه
از خدایی کجا شدی آگاه
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل معرفت
به خودش کس شناخت نتوانست
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران
ذات او هم بدو توان دانست
عقل حقش بتوخت نیک بتاخت
عجز در راه او شناخت شناخت
کرمش گفت مر مرا بشناس
ورنه کِشناسدش به عقل و حواس
به دلیلی حواس کی شاید
گوز بر پشت قبّه کی پاید
عقل رهبر ولیک تا درِ او
فضل او مر ترا برد بر او
به دلیلی عقل ره نبری
خیره چون دیگران مکن تو خری
فضل او در طریق رهبر ماست
صُنع او سوی او دلیل و گواست
ای شده از شناخت خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
چون ندانی تو سرّ ساختنش
چون توهّم کنی شناختنش
وهمها قاصر است ز اوصافش
فهمها هرزه میزند لافش
هست در وصف او به وقت دلیل
نطق تشبیه و خامشی تعطیل
غایت عقل در رهش حیرت
مایهٔ عقل سوی او غیرت
عقل و جان را مراد و مالک اوست
منتهای مرید و سالک اوست
عقل ما رهنمای هستی اوست
هستها زیر پای هستی اوست
فعل او خارج از درون و برون
ذات او برتر از چگونه و چون
ذات او را نبرده ره ادراک
عقل را جان و دل در آن ره چاک
عقل بیکُحل آشنایی او
بیخبر بوده از خدایی او
چه کنی وهم را به جُستنش حث
کی بود با قدم حدیث حدث
انبیا زین حدیث سرگردان
اولیا زین صفاتها حیران
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فصل وحدت و شرح عظمت
احدست و شمار از او معزول
صمدست و نیاز ازو مخذول
آن احد نی که عقل داند و فهم
و آن صمد نی که حس شناسد و وهم
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بدو سقط نبوَد
هرگز اندر یکی غلط نبوَد
تا ترا در درون شمار و شکیست
چه یکی دان چه دو که هردو یکیست
به چراگاه دیو بر ز یقین
چه و چند و چرا و چون را هین
نه بزرگیش هست از افزونی
ذات او بر ز چندی و چونی
از پی بحث طالب عاجز
هل و من گفتن اندرو جایز
کس نگفته صفات مبدع هو
چند و چون و چرا چه و کی و کو
ید او قدرتست و وجه بقاش
آمدن حکمش و نزول عطاش
قدمینش جلال قهر و خطر
اصبعینش نفاذ حکم و قدر
هستها تحت قدرت اویند
همه با او و او همی جویند
جنبش نور سوی نور بود
نور کی ز آفتاب دور بود
با وجودش ازل پریر آمد
به گه آمد ولیک دیر آمد
در ازل بسته کی بود علمش
یک غلامست خانهزاد ازلش
از ابد دور دار وهم و گمان
که ابد از ازل گرفت نشان
کی مکان باشدش ز بیش و ز کم
که مکان خود مکان ندارد هم
خلق را زین صفت جهانی ساخت
تا زبهر خود آشیانی ساخت
با مکان آفرین مکان چه کند
آسمان گر بر آسمان چه کند
آسمان دی نبود امروز است
باز فردا نباشد او نوزست
در نوردد ز پیش ستر دخان
یوم نطوی السماء رو برخوان
عارفان چون دم از قدیم زنند
ها و هو را میان دو نیم زنند
نه به ارکان ثبات اوقاتش
نه مکان جای هستی ذاتش
ای که در بند صورت و نقشی
بستهٔ استوی علی العرشی
صورت از مُحدثات خالی نیست
در خورِ عزّ لایزالی نیست
زانکه نقاش بود و نقش نبود
استوی بود و عرش و فرش نبود
استوی از میان جان میخوان
ذات او بستهٔ جهات مدان
کاستوی آیتی ز قرآنست
گفتن لامکان ز ایمانست
عرش چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بیخبر است
در صحیفهٔ کلام مسطور است
نقش و آواز و شکل ازو دور است
ینزل الله هست در اخبار
آمد و شد تو اعتقاد مدار
رقم عرش بهر تشریف است
نسبت کعبه بهر تعریفست
لامکان گوی کاصل دین این است
سر بجنبان که جای تحسین است
دشمنی حسین از آن جستست
که علی لفظ لامکان گفتست
صمدست و نیاز ازو مخذول
آن احد نی که عقل داند و فهم
و آن صمد نی که حس شناسد و وهم
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بدو سقط نبوَد
هرگز اندر یکی غلط نبوَد
تا ترا در درون شمار و شکیست
چه یکی دان چه دو که هردو یکیست
به چراگاه دیو بر ز یقین
چه و چند و چرا و چون را هین
نه بزرگیش هست از افزونی
ذات او بر ز چندی و چونی
از پی بحث طالب عاجز
هل و من گفتن اندرو جایز
کس نگفته صفات مبدع هو
چند و چون و چرا چه و کی و کو
ید او قدرتست و وجه بقاش
آمدن حکمش و نزول عطاش
قدمینش جلال قهر و خطر
اصبعینش نفاذ حکم و قدر
هستها تحت قدرت اویند
همه با او و او همی جویند
جنبش نور سوی نور بود
نور کی ز آفتاب دور بود
با وجودش ازل پریر آمد
به گه آمد ولیک دیر آمد
در ازل بسته کی بود علمش
یک غلامست خانهزاد ازلش
از ابد دور دار وهم و گمان
که ابد از ازل گرفت نشان
کی مکان باشدش ز بیش و ز کم
که مکان خود مکان ندارد هم
خلق را زین صفت جهانی ساخت
تا زبهر خود آشیانی ساخت
با مکان آفرین مکان چه کند
آسمان گر بر آسمان چه کند
آسمان دی نبود امروز است
باز فردا نباشد او نوزست
در نوردد ز پیش ستر دخان
یوم نطوی السماء رو برخوان
عارفان چون دم از قدیم زنند
ها و هو را میان دو نیم زنند
نه به ارکان ثبات اوقاتش
نه مکان جای هستی ذاتش
ای که در بند صورت و نقشی
بستهٔ استوی علی العرشی
صورت از مُحدثات خالی نیست
در خورِ عزّ لایزالی نیست
زانکه نقاش بود و نقش نبود
استوی بود و عرش و فرش نبود
استوی از میان جان میخوان
ذات او بستهٔ جهات مدان
کاستوی آیتی ز قرآنست
گفتن لامکان ز ایمانست
عرش چون حلقه از برون در است
از صفات خدای بیخبر است
در صحیفهٔ کلام مسطور است
نقش و آواز و شکل ازو دور است
ینزل الله هست در اخبار
آمد و شد تو اعتقاد مدار
رقم عرش بهر تشریف است
نسبت کعبه بهر تعریفست
لامکان گوی کاصل دین این است
سر بجنبان که جای تحسین است
دشمنی حسین از آن جستست
که علی لفظ لامکان گفتست