عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴
با تو گویم نکته ای در نقطه ای
وصف نقطه می کنم در نکته ای
از سه نقطه یک الف ظاهر شده
در حروف آن یک الف ناظر شده
نقطهٔ ذاتست اصل این عدد
در عدد نبود احد باشد احد
عقل اول نقطهٔ آخر بود
نقطه ها باطن الف ظاهر بود
اعتبار نقطهٔ کن در صفات
تا بیابی هر دو نقطه عین ذات
عقل اول نور ختم انبیا
مظهر ذات و صفات کبریا
سر نقطه در الف چون نقش بست
آن الف بر اول دفتر نشست
آن الف از اول احمد بجو
سرّ پیغمبر بیا با ما بگو
خوانم از لوح قضا سرّ قدر
از قدر دریاب حالی این قدر
اصل مجموع کتب ام الکتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
وصف نقطه می کنم در نکته ای
از سه نقطه یک الف ظاهر شده
در حروف آن یک الف ناظر شده
نقطهٔ ذاتست اصل این عدد
در عدد نبود احد باشد احد
عقل اول نقطهٔ آخر بود
نقطه ها باطن الف ظاهر بود
اعتبار نقطهٔ کن در صفات
تا بیابی هر دو نقطه عین ذات
عقل اول نور ختم انبیا
مظهر ذات و صفات کبریا
سر نقطه در الف چون نقش بست
آن الف بر اول دفتر نشست
آن الف از اول احمد بجو
سرّ پیغمبر بیا با ما بگو
خوانم از لوح قضا سرّ قدر
از قدر دریاب حالی این قدر
اصل مجموع کتب ام الکتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵
روح اعظم صورت اسم اله
پرده دار حضرت آن پادشاه
آدم معنی است یعنی عقل کل
صورتش جام است و معنی عین گل
جزو کل از عقل کل حاصل بود
این کسی داند که او واصل بود
اسم الرحمن از او آموختیم
شمع خود از نور او افروختیم
اسم اعظم نزد ما باشد قدیم
یعنی بسم الله الرحمن الرحیم
بحر اعیان گر شود یک سر مداد
کی تواند داد این تقریر داد
ور قلم جاوید بنویسد کلام
همچنان باقی بود ما لا کلام
جمله اعیان صورت اسمای اوست
دوستدار و صورت خود دوست دوست
اول این بحر خوانندش ازل
آخرش باشد ابد ای بی بدل
مائی ما در میان بررخ نمود
ور نه بی ما این دوئی هرگز نبود
برزخ ما در میان پامال شد
ماضی و مستقبل ما حال شد
هو معنا و فانظروا معنی
انه ظاهر بنا فینا
پرده دار حضرت آن پادشاه
آدم معنی است یعنی عقل کل
صورتش جام است و معنی عین گل
جزو کل از عقل کل حاصل بود
این کسی داند که او واصل بود
اسم الرحمن از او آموختیم
شمع خود از نور او افروختیم
اسم اعظم نزد ما باشد قدیم
یعنی بسم الله الرحمن الرحیم
بحر اعیان گر شود یک سر مداد
کی تواند داد این تقریر داد
ور قلم جاوید بنویسد کلام
همچنان باقی بود ما لا کلام
جمله اعیان صورت اسمای اوست
دوستدار و صورت خود دوست دوست
اول این بحر خوانندش ازل
آخرش باشد ابد ای بی بدل
مائی ما در میان بررخ نمود
ور نه بی ما این دوئی هرگز نبود
برزخ ما در میان پامال شد
ماضی و مستقبل ما حال شد
هو معنا و فانظروا معنی
انه ظاهر بنا فینا
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
یارم اگر ز سرش نقابی بسته
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشیست که بر عارض آبی بسته
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملک خوش پیکر بود
حضرتی دیگر بود غیر مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات ازین عالم بخوان
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفته صاحب کمال
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دُری سفته اند
باز ملکوتست وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیکرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملکوت را اینجا بجو
حضرتی کو جامع این هر چهار
باشد او انسان کامل یاد دار
چار حضرت در یکی حضرت نگر
تا به بینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملک نکو
از صفای نفس او ملکوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جوئی وی است
صورتا جامست در معنی می است
مظهر الله قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدمست
بی وجود او ندارد کس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشیست که بر عارض آبی بسته
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملک خوش پیکر بود
حضرتی دیگر بود غیر مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات ازین عالم بخوان
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفته صاحب کمال
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دُری سفته اند
باز ملکوتست وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیکرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملکوت را اینجا بجو
حضرتی کو جامع این هر چهار
باشد او انسان کامل یاد دار
چار حضرت در یکی حضرت نگر
تا به بینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملک نکو
از صفای نفس او ملکوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جوئی وی است
صورتا جامست در معنی می است
مظهر الله قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدمست
بی وجود او ندارد کس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
عین ما از حب ذاتی فیض یافت
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس جامی به رندی می دهند
هر دمی بزمی به جائی می نهند
راز پنهان آشکارا گفته اند
جملهٔ اسرار با ما گفته اند
یک وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یکی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره ای دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا کجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
جامی از می پر ز می خوش نوش کن
با حریفان دست در آغوش کن
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
آن یکی جو تا بیابی بیشکی
جام و می آئینهٔ گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام می و رند و حریف
آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
هر دمی بزمی به جائی می نهند
راز پنهان آشکارا گفته اند
جملهٔ اسرار با ما گفته اند
یک وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یکی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره ای دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا کجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
جامی از می پر ز می خوش نوش کن
با حریفان دست در آغوش کن
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
آن یکی جو تا بیابی بیشکی
جام و می آئینهٔ گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام می و رند و حریف
آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳
از تعیُن اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت دانش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یک تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منبع و مأوا بود
جملهٔ اشیا ظلالات ویند
بی تعین جمله اعیان ویند
هر تعین ز آن تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خمّ می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تزکیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
درهٔ بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانیم ما
فاضل و باقیش می دانیم ما
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت دانش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یک تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منبع و مأوا بود
جملهٔ اشیا ظلالات ویند
بی تعین جمله اعیان ویند
هر تعین ز آن تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خمّ می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تزکیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
درهٔ بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانیم ما
فاضل و باقیش می دانیم ما
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
چیست انسان دیدهٔ بینا بود
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
قطب عالم نقطهٔ پرگار روح
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
نقطه ای در دایره بنمود میم
میم این معنی طلب فرما ز جیم
لازم جیمست میم ای یار من
کی بود بی میم جیم ای یار من
عارفان دانند راز عارفان
عارفانه گفتهٔ عارف بخوان
جنبش سایه بود از آفتاب
با تو گفتم سر عالم بی حجاب
از وجودش سایه می یابد وجود
ور نه بی او سایه را بودی نبود
وحدت از ذاتست و کثرت از صفات
وحدت و کثرت بجو از کاینات
گر دو می خوانی بخوانش صادقی
ور یکی گوئی بگو گر عاشقی
حق تعالی بر همه شیئی شهید
جان من شهد شهادت زو چشید
آیت غیب و شهادت را بخوان
وحدت و کثرت از آن هر دو بدان
غیب باطن دان شهادت ظاهرش
آن یکی اول بگیر این آخرش
حالت و ماضی و مستقبل بدان
حد فاصل حال باشد در میان
گر نبودی حال بودی بی شکی
ماضی و مستقبل ای عاقل یکی
از خط موهوم آن یک دو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
خط موهوم ار نبودی در میان
کی نمودی یک حقیقت در جهان
خوانم از لوح ابد راز ازل
می نوازم تا ابد ساز ازل
میم این معنی طلب فرما ز جیم
لازم جیمست میم ای یار من
کی بود بی میم جیم ای یار من
عارفان دانند راز عارفان
عارفانه گفتهٔ عارف بخوان
جنبش سایه بود از آفتاب
با تو گفتم سر عالم بی حجاب
از وجودش سایه می یابد وجود
ور نه بی او سایه را بودی نبود
وحدت از ذاتست و کثرت از صفات
وحدت و کثرت بجو از کاینات
گر دو می خوانی بخوانش صادقی
ور یکی گوئی بگو گر عاشقی
حق تعالی بر همه شیئی شهید
جان من شهد شهادت زو چشید
آیت غیب و شهادت را بخوان
وحدت و کثرت از آن هر دو بدان
غیب باطن دان شهادت ظاهرش
آن یکی اول بگیر این آخرش
حالت و ماضی و مستقبل بدان
حد فاصل حال باشد در میان
گر نبودی حال بودی بی شکی
ماضی و مستقبل ای عاقل یکی
از خط موهوم آن یک دو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
خط موهوم ار نبودی در میان
کی نمودی یک حقیقت در جهان
خوانم از لوح ابد راز ازل
می نوازم تا ابد ساز ازل
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷
بود ما از بود او پیدا شده
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیدهٔ ما کن نظر
یکدمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جامها
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که جنبد در نظر
چشمهٔ آب حیاتست ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گذاری آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان از گلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پر آب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
در میان بحر بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیئی هالک الا وجهه
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیدهٔ ما کن نظر
یکدمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جامها
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که جنبد در نظر
چشمهٔ آب حیاتست ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گذاری آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان از گلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پر آب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
در میان بحر بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیئی هالک الا وجهه
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱
ابتدا کردم به نام آن یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یکی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یکی
آن یکی را دیده ام در هر یکی
علم او آئینهٔ ذات وی است
آئینه خود غیر ذات او کی است
او تجلی کرده خوش در آینه
می نماید آن یکی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نماید روبرو
نوش کن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما درین دریا به هر سو می رویم
آبرو داریم و نیکو می رویم
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یکی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یکی
آن یکی را دیده ام در هر یکی
علم او آئینهٔ ذات وی است
آئینه خود غیر ذات او کی است
او تجلی کرده خوش در آینه
می نماید آن یکی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نماید روبرو
نوش کن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما درین دریا به هر سو می رویم
آبرو داریم و نیکو می رویم
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲
آفتابی در قمر پیدا شده
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴
گرم باش و آتشی خوش برفروز
خرقه و سجاده و هستی بسوز
صورت و معنی به این و آن گذار
دنیی و عقبی به جسم و جان گذار
جام می بگذار و ساقی را طلب
تا چو رندان مستی ای یابی عجب
بعد از آن مستی چو ما هشیار شو
عارفانه بر سر بازار شو
تا ببینی آن یکی اندر یکی
خود یکی باشی و باشی نیککی
هر کجا کنجیست گنجی در وی است
کنج دل بی گنج عشق وی کی است
هر صدف در بحر ما دُر خوشاب
باشد آن حاصل ولی از عین آب
گوهر ار جوئی درین دریا بجو
جوهر دُر یتیم از ما بجو
عین او در عین اعیان رو نمود
چون نظر فرمود غیر او نمود
یک حقیقت صد هزارش اعتبار
آن یکی باشد یکی نی صد هزار
قطره و موج و حباب و جو نگر
عین این دریای ما نیکو نگر
درصد آئینه یکی چون رو نمود
صد نمود اما به جز یک رو نبود
جامی از می پر ز می داریم ما
جرعه ای با غیر نگذاریم ما
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند شادی سید والسلام
خرقه و سجاده و هستی بسوز
صورت و معنی به این و آن گذار
دنیی و عقبی به جسم و جان گذار
جام می بگذار و ساقی را طلب
تا چو رندان مستی ای یابی عجب
بعد از آن مستی چو ما هشیار شو
عارفانه بر سر بازار شو
تا ببینی آن یکی اندر یکی
خود یکی باشی و باشی نیککی
هر کجا کنجیست گنجی در وی است
کنج دل بی گنج عشق وی کی است
هر صدف در بحر ما دُر خوشاب
باشد آن حاصل ولی از عین آب
گوهر ار جوئی درین دریا بجو
جوهر دُر یتیم از ما بجو
عین او در عین اعیان رو نمود
چون نظر فرمود غیر او نمود
یک حقیقت صد هزارش اعتبار
آن یکی باشد یکی نی صد هزار
قطره و موج و حباب و جو نگر
عین این دریای ما نیکو نگر
درصد آئینه یکی چون رو نمود
صد نمود اما به جز یک رو نبود
جامی از می پر ز می داریم ما
جرعه ای با غیر نگذاریم ما
در خرابات مغان رندان تمام
می خورند شادی سید والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
جامع مجموع اسما آدم است
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
بیا با ما درین دریا به سر بر
از اینجا دامنی خوش پر گهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آبست
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه را همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
درین دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نورست اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
نشان بی نشانی عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است
از اینجا دامنی خوش پر گهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آبست
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه را همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
درین دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نورست اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
نشان بی نشانی عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸
وجودی در همه عالم عیان است
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آئینه حسنی می نماند
ز هر برجی به شکلی نو برآید
تو نقد گنج او در کنج عالم
طلب این کنج و این گنجینه فافهم
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در آن مأوا شکی نیست
خیال ار نقش می بندد به خوابی
جز او تعبیر خوابی خود نیابی
ز می جامیست پر می بر کف ما
حبابی می نماید عین دریا
که دارد این چنین ذوقی که ما راست
که ذوق ما همه عالم بیاراست
معانی بیان نعمت الله
بپرس از آفتاب و حضرت ماه
ولی از دیدهٔ مردم نهان است
به هر آئینه حسنی می نماند
ز هر برجی به شکلی نو برآید
تو نقد گنج او در کنج عالم
طلب این کنج و این گنجینه فافهم
حقیقت در دو عالم جز یکی نیست
یکی هست و در آن مأوا شکی نیست
خیال ار نقش می بندد به خوابی
جز او تعبیر خوابی خود نیابی
ز می جامیست پر می بر کف ما
حبابی می نماید عین دریا
که دارد این چنین ذوقی که ما راست
که ذوق ما همه عالم بیاراست
معانی بیان نعمت الله
بپرس از آفتاب و حضرت ماه