عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۰
یک دل هزار زخم نمایان نداشته است
یک گل زمین هزار خیابان نداشته است
کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب
ابر سفید این همه باران نداشته است
جز روی او که در عرق شرم غوطه زد
یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است
عاشق دماغ سیر گلستان نداشته است
خود را چنان که هست تماشا نکرده است
هر دلبری که عاشق حیران نداشته است
خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر
پیش از ظهور عشق نمکدان نداشته است
خواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآی
یوسف بهای آن به کنعان نداشته است
صد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلق
دیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟
صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیست
در هیچ عهد این همه طوفان نداشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۲
بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است
اوقات من به اشک ندامت شده است صرف
چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
این نافه در دویدن از آهو گذشته است
ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان
بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟
از سردی زمانه نهال امید ما
مانند نخل موم ز نیرو گذشته است
از ما سراغ منزل آسودگی مجو
چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
زلفش به هر دو دست عنانم گرفته است
ابروی او به پشت کمانم گرفته است
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
پیکان او عبث به زبانم گرفته است
چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟
فکر کنار او به میانم گرفته است
آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟
عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است
صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست
آتش چو برق در رگ جانم گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۷
چشم قدح به جلوه مینای باده است
این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است
داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی
مجنون سری به دامن لیلی نهاده است
از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را
از جلوه تو هر که دل از دست داده است
در پای گل به خواب شدن نیست از ادب
در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است
در دست ساقیان نبود سیر و دور ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
رسوا شود ز ابر بهاران زمین شور
زاهد ز نقص خویش گریزان ز باده است
در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای
زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است
داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر
هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است
صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان
هر کس به خود قرار اقامت نداده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۴
شیرین تبسمی که مرا راه دین زده است
از موم، مهر بر دهن انگبین زده است
خواهد به خون شکست خمار شبانه را
مستی که شیشه دل ما بر زمین زده است
دیگر چه گفته اند که آن یار دلنواز
از زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟
غافل ز نقشبند کند اهل هوش را
نقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده است
جان می دهد چو شمع برای نیم صبح
هر کس تمام شب نفس آتشین زده است
کاری است کار عشق که از شوق دیدنش
شیرین مکرر آینه را بر زمین زده است
روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را
شوخی که بر چراغ دلم آستین زده است
نقش امید ساده دلان بیشتر شده است
هر چند غوطه در سیهی آن نگین زده است
صائب نمانده است دل ساده در جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشین زده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۵
تا زلف او به باد صبا آشنا شده است
از دست دل عنان صبوری رها شده است
نتوان گرفت آینه از دست او به زور
از خط سبز بس که رخش باصفا شده است
صبح امید بر در دل حلقه می زند
گویا دهان او به شکر خنده وا شده است
سیلاب پا به دامن حیرت کشیده است
در وادیی که شوق مرا رهنما شده است
از برگ کاه در نظر او سبکترم
از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
چون ماه در دو هفته شود کار او تمام
از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است
تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا
نقش مراد در نظرم نقش پا شده است
چون گردباد تا نفسی راست کرده ام
از خاکمال چرخ تنم توتیا شده است
دلهای بیقرار سر خود گرفته اند
تا از کمند زلف تو صائب رها شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
از تیر غمزه اش دل دیوانه پر شده است
بیرون روم که از پری این خانه پر شده است
خون می خورد ز تنگی جا، حرف آشنا
از بس دلم ز معنی بیگانه پر شده است
بلبل کند به غنچه غلط، خانه مرا
از بوی گل ز بس که مرا خانه پر شده است
حیرت امان نمی دهدم تا بیان کنم
کاین بحر بیکنار ز یک دانه پر شده است
مینا گلوی خویش عبث پاره می کند
گوش قدح ز نعره مستانه پر شده است
ساقی چه حاجت است خرابات عشق را؟
کز جوش باده شیشه و پیمانه پر شده است
هر چند آفتاب رخ اوست زیر ابر
از اشک، چشم روزن این خانه پر شده است
هرگز نبود فیض جنون عام این چنین
از جوش نوبهار تو، دیوانه پر شده است
گلگل شده است روی تو از جام آتشین
اسباب عیش بلبل و پروانه پر شده است
مشمار سهل، آفت دنیای سهل را
صد مور کشته، بر سر یک دانه پر شده است
از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است
تا شیشه ام تهی شده، پیمانه پر شده است
صائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟
گوشی که از شنیدن افسانه پر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۸
خال تو ریشه در شکرستان دوانده است
از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است
جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش
بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟
مجنون من ز کندن جان در طریق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
موج سراب می شمرد سلسبیل را
هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است
با قامت تو سبزه خوابیده است سرو
با چهره تو لاله چراغ نشانده است
دستی است شاخ گل که به مستی نگار من
صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۶
لعلت به خنده پرده گل را دریده است
آیینه از رخت گل خورشید چیده است
نظاره تو تازه کند داغ کهنه را
این لاله گویی ز دل آتش چکیده است
اسباب تیره بختی ما دست داده است
تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است
کار تو نیست چاره درد من ای مسیح
این شیوه را تبسم او آفریده است
ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم
سیماب در قلمرو ما آرمیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
تا دست من به گردن مینا رسیده است
کیفیتم به عالم بالا رسیده است
باشد ز سر گرانی معشوق ناز عشق
گردنکشی ز باده به مینا رسیده است
از بیکسی رسیده به من در میان خلق
از گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده است
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
از همت است هر که به هر جا رسیده است
زین بحر بیکنار که در دیده من است
شورابه ای به کاسه دریا رسیده است
گلگل به رویش از دل پر خون شکفته ام
خارم اگر به آبله پا رسیده است
قسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهر
فیضی اگر ز عالم بالا رسیده است
گشته است توتیای قلم استخوان من
تا سرمه ام به دیده بینا رسیده است
از سر زدن پر آبله گشته است چون صدف
دستم اگر به دامن دریا رسیده است
بر روی من چو صبح در فیض وا شده است
تا دست من به دامن شبها رسیده است
خون می چکد ز ناله درد آشنای من
تا شیشه دل که به خارا رسیده است
ای عشق چاره سوز به فریاد من برس
کز درد، کار من به مداوا رسیده است
نعل مرا در آتش غیرت گذاشته است
داغی اگر به لاله حمرا رسیده است
صائب همان ز دامن آن ماه کوته است
هر چند آه من به ثریا رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۸
تا سینه ام به داغ محبت رسیده است
پروانه ام به مهر نبوت رسیده است
تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک
بیمار من به بیشتر راحت رسیده است
نی می کند به ناخن من دیده شکر
تا مور من به خاک قناعت رسیده است
از بوی پیرهن گذرم آستین فشان
تا دست من به دامن فرصت رسیده است
گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام
تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است
لذت ز بوسه دهن مار می برم
تا پای من به حلقه صحبت رسیده است
یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام
تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است
دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین
دستم اگر به دامن دولت رسیده است
غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست
طومار صبر من به نهایت رسیده است
گوهر شده است در صدف قدر دانیم
گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است
کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است
صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
دل از حریم سینه به مژگان رسیده است
کشتی به چار موجه طوفان رسیده است
از دل مجو قرار در آن زلف تابدار
دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است
تا همچو خط لبی به او رسانده ام
صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است
افتاده شو که از پر و بال فتادگی
شبنم به آفتاب درخشان رسیده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟
طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش
قمری اگر به سرو خرامان رسیده است
احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس
لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است
چون شانه تخته الف زخم گشته ام
تا دست من به طره جانان رسیده است
زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست
ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است
شد بوته گداز، تمامی هلال را
رحم است بر سری که به سامان رسیده است
لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش
تا گوهرم به پله میزان رسیده است
هر چند بسته ام به زنجیر پای من
شور جنون من به بیابان رسیده است
صائب همان ز غیرت خود درکشاکشم
هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
چشم ترم که مشرق چندین ستاره است
بر آفتاب روی که گرم نظاره است؟
از داغ تازه ای که به دست تو دیده ام
چون لاله در کفم جگر پاره پاره است
ما می رویم در دهن شعله چون نسیم
چنگ گریز، کار سپند و شراره است
از دست و پا زدن نیم آزاد زیر چرخ
یک دم، چو طفل شوخ که در گاهواره است
از ره عنان بتاب که کارت به خیر نیست
دامن کش توکل اگر استخاره است
بر نقش پای مور به آهستگی خرام
زنجیر فیل مست مکافات، پاره است
شور حوادثم نجهاند ز خواب خوش
چندان که نازبالشم از سنگ خاره است
صد کاروان اشک گذشت و خبر نیافت
صائب ز بس به روی تو گرم نظاره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
آب حیات ما ز شراب شبانه است
عیش مدام، زندگی جاودانه است
عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟
پروانه را همین بال و پر آشیانه است
بر گوهرست دیده غواص از صدف
ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است
چون کاروان ریگ روان عمر خاکیان
هر چند ایستاده نماید روانه است
سد سکندرش سپر کاغذین بود
بیچاره ای که تیر فضا را نشانه است
این کوره ای که چرخ ستمکار تافته است
بر سنگ جای رحم درین شیشه خانه است
عشاق را لب از طمع بوسه بسته است
از بس دهان تنگ تو شیرین بهانه است
روشنگر وجود بود گرمی طلب
چون خار و خس رسید به آتش زبانه است
صائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوند
جز گفتگوی عشق سراسر فسانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
از فیض نوبهار، زمین بزم چیده ای است
دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است
باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای
از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است
عالم ز ابر، موج پریزاد می زند
مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است
هر موج سبز، طرف کلاه شکسته ای
هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است
از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان
از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است
هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش
هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی
هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است
شیرینی نشاط جهان را گرفته است
صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است
این قامت خمیده و عمر سبک عنان
تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است
صائب همین بود دل بی آرزوی ما
امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای است
هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است
هر روز از لب تو دل تلخکام من
امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است
از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است
هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است
هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است
هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است
با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ
آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است
هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو
ما را ازو توقع انعام تازه ای است
ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن
کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است
آن را که هست کعبه مقصود در نظر
چشم سفید، جامه احرام تازه ای است
صائب به دور عارضش از خط مشکبار
بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
لبهای خشک، موجه عمان تشنگی است
تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است
گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان
در دودمان شمع شبستان تشنگی است
جنت بود هلاک دل داغ دیدگان
کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است
تبخال آتشین به لب سوزناک من
چشمی بود که واله و حیران تشنگی است
حسن برشته ای که جگر را کند کباب
بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است
قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است
کوثر وگرنه دست و گریبان تشنگی است
رعناترست یکقلم از عمر جاودان
هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است
آگاه نیستی که چه گلهای آتشین
در بوته های خار مغیلان تشنگی است
همواری دلی که طمع داری از حیات
موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است
رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما
موقوف چارموجه طوفان تشنگی است
شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار
موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است
سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب
هر موج ازان محیط، رگ جان تشنگی است
پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل
صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
از بس نهاده ام به دل داغدار دست
گشته است داغدار مرا لاله وار دست
ای ساقیی که توبه ما را شکسته ای
زنهار از شکسته نوازی مدار دست
ریزند می چو شیشه مگر در گلوی من
می لرزد این چنین که مرا از خمار دست
ای گل چه آفتی تو که از خون بلبلان
در مهد غنچه بود ترا در نگار دست
در عهد خوبی تو گذارند گلرخان
گاهی به روی و گاه به دل غنچه وار دست
از اشتیاق دامن آن سرو خوش خرام
از آستین چو تاک برآرم هزار دست
زان پر گل است گلشن حسنت که می رود
از دیدنت نظارگیان را ز کار دست
گوهر شود ز گرد یتیمی گرانبها
ای سنگدل مشوی ازین خاکسار دست
دریا خمش به پنجه مرجان نمی شود
سودی نمی دهد به دل بیقرار دست
می کرد در تهیه افسوس کوتهی
می بود همچو سرو مرا گر هزار دست
از امتحان غمزه خونخوار درگذر
نتوان گذشتن به دم ذوالفقار دست
صد بار جوی خون شده است آستین من
تا برده ام به لعل آب آن نگار دست
چون خرده زری که ترا هست رفتنی است
در آستین گره چه کنی غنچه وار دست؟
دستی نشد بلند پی دستگیریم
شد توتیا اگر چه مرا زیربار دست
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
صائب ز طرف دامن دل بر مدار دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوست
گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست
عارف ز جام مهر خموشی نیافته است
کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
در جستجوی ماه برآید به بام دوست
دشمن به بیقراری من رحم می کند
در خاطرم عبور کند چون خرام دوست
گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم
من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟
هر چند ناقص است شود کار او تمام
افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست
در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست
ما را بس است مستی ذکر مدام دوست
از داغ غربتش جگر سنگ خون شود
آشفته خاطری که نداند مقام دوست
خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر
خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست
ناکامی است قسمت خودکام، زینهار
بر کام خود مباش که باشی به کام دوست
صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش
خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟
زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟
آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز
جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟
چشم جهان ز پرتو او خیره می شود
داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟
خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟
خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست
خورشید را زشوق تو در آتش است نعل
چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟
بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب
تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟
از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق
رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟
خون می خوری و آینه را پاک می کنی
تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟
شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش
ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟
گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست
این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟
نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است
شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟
جان را نسیم لطف تو از هوش می برد
این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟
بی سکه رایج است زر آفتاب تو
این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟
تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا
اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟
در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب
جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟