عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
گر لبی را به هوس نالهکمین میکردم
صدکمند از نفس سوخته چین میکردم
دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی میداشت
صد تبسم ز لب چین جبین میکردم
گر خیال چمنت رخصت شوقم میداد
بی نگه سیر پریخانهٔ چین میکردم
اینقدر خنده کز افسون هوس رفت به باد
صبح میگشت اگر آه جزاین میکردم
خانمان پا به رکاب هوس سوختنست
کو شراری که منش خانهٔ زین می کردم
گر به محرومی تمثال نمیسوخت نفس
خانهٔ آینه زنگار نشین میکردم
با سجود درت امروز سر و کارم نیست
مشت خاکم به عدم نیز همین میکردم
شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز
که من سوخته فکر چه زمین میکردم
از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید
تا کبابی که ندارم نمکین میکردم
عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل
تا جهان را پر طاووس نگین میکردم
صدکمند از نفس سوخته چین میکردم
دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی میداشت
صد تبسم ز لب چین جبین میکردم
گر خیال چمنت رخصت شوقم میداد
بی نگه سیر پریخانهٔ چین میکردم
اینقدر خنده کز افسون هوس رفت به باد
صبح میگشت اگر آه جزاین میکردم
خانمان پا به رکاب هوس سوختنست
کو شراری که منش خانهٔ زین می کردم
گر به محرومی تمثال نمیسوخت نفس
خانهٔ آینه زنگار نشین میکردم
با سجود درت امروز سر و کارم نیست
مشت خاکم به عدم نیز همین میکردم
شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز
که من سوخته فکر چه زمین میکردم
از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید
تا کبابی که ندارم نمکین میکردم
عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل
تا جهان را پر طاووس نگین میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم
فرصت هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت
این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن
انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازیها نسیم مژدهٔ دیدار بود
سوختم چندان که بر آیینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستیام
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی
جمع گردید آبرو چندان که من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوتپرور طبع هوا
از خجالت نقش آبی داشتم کمتر زدم
معرفت در فکر کار نیستی افتادنست
سیر جیب ذره کردم آفتابی سر زدم
گردم از اوج کلاه بینشانی هم گذشت
یک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز
آب گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم
بیدل از افسردگان حیرتم، تدبیر چیست؟
گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم
از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم
ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد
چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم
فرصت هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت
این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم
حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن
انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم
خودگدازیها نسیم مژدهٔ دیدار بود
سوختم چندان که بر آیینه خاکستر زدم
داد پیری وحشت از کلفت سرای هستیام
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم
تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی
جمع گردید آبرو چندان که من ساغر زدم
شبنم من ماند خلوتپرور طبع هوا
از خجالت نقش آبی داشتم کمتر زدم
معرفت در فکر کار نیستی افتادنست
سیر جیب ذره کردم آفتابی سر زدم
گردم از اوج کلاه بینشانی هم گذشت
یک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم
قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز
آب گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم
بیدل از افسردگان حیرتم، تدبیر چیست؟
گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۶
دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئهام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیهای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صفآرای تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آمادهاند
عام شد درسی که من هم صفحهای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنیست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیام افسرده بود
دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسردهام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقهای بر در زدم
صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم
پای تا سر نشئهام از فیض ناکامی مپرس
آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم
شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت
از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم
آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت
تکیهای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم
بر صفآرای تعلق بود اسباب جهان
چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم
برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست
هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم
سینه چاکان چون سحر مشق فنا آمادهاند
عام شد درسی که من هم صفحهای مسطر زدم
ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنیست
من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم
رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است
دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم
فیض صبحی در طلسم هستیام افسرده بود
دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم
شعلهٔ افسردهام اقبال نومیدی بلند
هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم
خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است
بیدل از داغ محبت حلقهای بر در زدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۱
آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادیام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بیاثر پیدا شدم
بینقابیهای گل بیالتفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداریام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوهگاه بینشانی بود و بس
رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم
بیتکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم
نسخهٔ آزادیام خجلت کش شیرازه بود
از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم
عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید
باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم
هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال
صورتی چون نام عنقا بیاثر پیدا شدم
بینقابیهای گل بیالتفات صبح نیست
آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم
عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است
در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم
کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم
وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداریام
در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم
عافیت در جلوهگاه بینشانی بود و بس
رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم
بیتکلف جز خیالات شرار سنگ نیست
اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم
حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است
ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جداییام چه کمی داشت ای فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید
چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم
کز دور بینصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس بهگردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم
آغاز چیست محرم انجام هم شدم
یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت
عمری چراغ خلوت بادام هم شدم
پاس جداییام چه کمی داشت ای فلک
کامروز ناامید ز پیغام هم شدم
در عالمی که نقش نگین بال وحشت است
پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم
صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید
چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم
جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد
گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم
گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست
بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم
چون موی چینی از اثر طالعم مپرس
صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم
آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت
یعنی غبار خاطر ایام هم شدم
چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم
کز دور بینصیبم اگر جام هم شدم
یک عمر زندگی به توهم خیال پخت
آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم
نامحرم حریم فنا چند زیستن
مو شد سفید قابل احرام هم شدم
باید ادا نمود حق زندگی به مرگ
زبن یکنفس بهگردن خود وام هم شدم
خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد
چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم
بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز
وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم
بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم که چرخ بیمروت همچو شمع
شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون میخورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهرهام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق
میتواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم گاهی به رنگ صبح گردی میکند
فقر میترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن کش که چشم حرص دون
کاسهای دارد مبادا دربهدر گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن میکند
آنکه بیرون قفس بیبال و پر گرداندم
شیشهها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست
بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده میگردد چو شمع انگشت من
گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار میخواهم نیاز دوستان
تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آوردهام
رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم که چرخ بیمروت همچو شمع
شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون میخورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهرهام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق
میتواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم گاهی به رنگ صبح گردی میکند
فقر میترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن کش که چشم حرص دون
کاسهای دارد مبادا دربهدر گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن میکند
آنکه بیرون قفس بیبال و پر گرداندم
شیشهها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست
بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده میگردد چو شمع انگشت من
گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار میخواهم نیاز دوستان
تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آوردهام
رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۵
به یاد نرگس او هر طرف احرام میبندم
جرس وا میکنم از محمل و بادام میبندم
به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی
به حیرت میروم آیینه بر پیغام میبندم
ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد
به امید ثمر من هم خیال خام میبندم
چو صبح آزادیام پا لغز شبنم در نظر دارد
ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام میبندم
نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی
ز چیدنها همان وا چیدنی بردام میبندم
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا
به قدر نردبان بر خویش راه بام میبندم
جنون هرزه فکری از خمارم برنمیآرد
اگر پیچم به خود مضمون خط جام میبندم
درین ظلمت سرا تا راه پروازیکنم روشن
چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام میبندم
دم صبحم به شور ساز امکان برنمیآید
چو شب در سرمه میخوابم زبان عام میبندم
حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت
بر این یک قطره عمری شد پل ابرام میبندم
اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها
نگین را همچو سنگ آخر به پای نام میبندم
جرس وا میکنم از محمل و بادام میبندم
به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی
به حیرت میروم آیینه بر پیغام میبندم
ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد
به امید ثمر من هم خیال خام میبندم
چو صبح آزادیام پا لغز شبنم در نظر دارد
ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام میبندم
نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی
ز چیدنها همان وا چیدنی بردام میبندم
گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا
به قدر نردبان بر خویش راه بام میبندم
جنون هرزه فکری از خمارم برنمیآرد
اگر پیچم به خود مضمون خط جام میبندم
درین ظلمت سرا تا راه پروازیکنم روشن
چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام میبندم
دم صبحم به شور ساز امکان برنمیآید
چو شب در سرمه میخوابم زبان عام میبندم
حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت
بر این یک قطره عمری شد پل ابرام میبندم
اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها
نگین را همچو سنگ آخر به پای نام میبندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۷
زان ناله که شب بی رخت افراخته بودم
درگردن گردون رسن انداخته بودم
این عالم آشفته که هستی است غبارش
رنگیست که من صبح ازل باخته بودم
پرواز غبارم پر طاووس ندارد
همدوش خیالت نفسی تاخته بودم
هیهات که فردا چه شناسم من غافل
دیروز هم آثار تو نشناخته بودم
پیشانیام آخر ز عرق پاک نگردید
کز تاب رخت آینه نگداخته بودم
جز باد نپیمودم ازین دشت توهم
چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم
درآتشم از ننگ فضولی چه توانکرد
او در بر و من آینه پرداخته بودم
خاکسترم امروز تسلیگر دود است
پروانهٔ بیتاب همین فاخته بودم
بیدل! ز میان دست غریبی به در آمد
تیغیکه به میدان غرور آخته بودم
درگردن گردون رسن انداخته بودم
این عالم آشفته که هستی است غبارش
رنگیست که من صبح ازل باخته بودم
پرواز غبارم پر طاووس ندارد
همدوش خیالت نفسی تاخته بودم
هیهات که فردا چه شناسم من غافل
دیروز هم آثار تو نشناخته بودم
پیشانیام آخر ز عرق پاک نگردید
کز تاب رخت آینه نگداخته بودم
جز باد نپیمودم ازین دشت توهم
چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم
درآتشم از ننگ فضولی چه توانکرد
او در بر و من آینه پرداخته بودم
خاکسترم امروز تسلیگر دود است
پروانهٔ بیتاب همین فاخته بودم
بیدل! ز میان دست غریبی به در آمد
تیغیکه به میدان غرور آخته بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
شبی کز خیال توگل چیده بودم
هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
چرا آبگوهر نباشد غبارم
به راه تو یک اشک غلتیده بودم
نهان از تو میباختم با تو عشقی
تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کس آیینه دارت نشد ورنه من هم
به حیرت امیدی تراشیده بودم
به رنگیست چون سایهام جوش غفلت
که میرفتم از خویش و خوابیده بودم
طریق وفا تلخکامی ندارد
شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
بنازم به اقبال درد محبت
که تا چرخ یک ناله بالیده بودم
ز وهم ای جنون عقدهام وا نکردی
به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
تماشا خیال است و دیدار حیرت
ز آیینه این حرف پرسیده بودم
چوگل چاک میروبد از پیکر من
ندانم برای چه خندیده بودم
به مژگان گشودن نهان گشت بیدل
جمالی که پیش از نگه دیده بودم
هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
چرا آبگوهر نباشد غبارم
به راه تو یک اشک غلتیده بودم
نهان از تو میباختم با تو عشقی
تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کس آیینه دارت نشد ورنه من هم
به حیرت امیدی تراشیده بودم
به رنگیست چون سایهام جوش غفلت
که میرفتم از خویش و خوابیده بودم
طریق وفا تلخکامی ندارد
شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
بنازم به اقبال درد محبت
که تا چرخ یک ناله بالیده بودم
ز وهم ای جنون عقدهام وا نکردی
به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
تماشا خیال است و دیدار حیرت
ز آیینه این حرف پرسیده بودم
چوگل چاک میروبد از پیکر من
ندانم برای چه خندیده بودم
به مژگان گشودن نهان گشت بیدل
جمالی که پیش از نگه دیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد
چشمهٔ آینهام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستنکو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسردهتر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتاییست
میکشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمنآرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نیام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثالکشد آینه بر دوش خودم
اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است
چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم
حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد
چشمهٔ آینهام بیخبر از جوش خودم
انتظار هوس گردن خوبان تا چند
کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم
پرفشان است نفس لیک زخود رستنکو
با همه شور جنون در قفس هوش خودم
شمع تصویر من از داغ هم افسردهتر است
اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم
نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتاییست
میکشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم
عضو عضوم چمنآرای پر طاووس است
به خیال تو هزار آینه آغوش خودم
بار دلها نیام از فیض ضعیفی بیدل
همچو تمثالکشد آینه بر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بیکسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب
تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی
سایهام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است
هم ز برون دیدنیست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را
رام سخن کردهام صید فنون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بیکسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب
تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی
سایهام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است
هم ز برون دیدنیست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را
رام سخن کردهام صید فنون خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشتهها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه کرد آن دم که بیدیوار گردیدم
به قطع هرزهگردیها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج میپیچد به خود گرداب میگردد
عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگگل من هم درینگلزارگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم نالهها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادیام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم نالهها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادیام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توانکرد
چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوشکشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم
یک گام درین مرحلهام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توانکرد
چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوشکشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم
یک گام درین مرحلهام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
میتوان از موی چینی سایه کردن بر سرم
صد عدم از جلوه زار هستی آن سو میپرم
گر پری از شیشه بیرونست من بیرونترم
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
جوهر آیینه در مژگان نگه میپرورد
حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم
چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود
ورنه تا پر میفشاند ناله من خاکسترم
هیچکس آیینهدار ناتوانیها مباد
انفعال شخص پیداییست جسم لاغرم
هستی من بر عدم میچربد از بیحاصلی
خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم
کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز
چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان میدرم
خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است
حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم
واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح
زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم
کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری
خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
همچو آیینه تحیر سفرم
صاحب خانهام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعلهام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیدهام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکستکلاهی به سرم
شور بیکاریام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد میبالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهیکه ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشهگرم
انفعال آینهپرداز من است
عرقی میکنم و مینگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به گرد اثرم
صاحب خانهام و در به درم
از بهار و چمنم هیچ مپرس
به خیال تو که من بیخبرم
یاد چشم تو جنونها دارد
هرکجایم به جهان دگرم
شعلهام تا نشود خاکستر
آرمیدن نکشد زیر پرم
زبن جنونزار هوس آبله وار
چشم پوشیدهام و میگذرم
این چمن عبرت گلچینی داشت
چید دامن ز تبسم سحرم
احتیاجم در اظهار نزد
خشکی لب نپسندید ترم
فقرم از ننگ هوسها دور است
بیضه نشکستکلاهی به سرم
شور بیکاریام آفاق گرفت
بهله زد دست تهی بر کمرم
دل ز تشویش جسد میبالد
صدف آبله دارد گهرم
جنس آتشکده بیداغی نیست
مفت آهیکه ندارد جگرم
ره نبردم به در از کوچهٔ دل
تک و پوی نفس شیشهگرم
انفعال آینهپرداز من است
عرقی میکنم و مینگرم
من نه زان گمشدگانم بیدل
که رسد باد به گرد اثرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۳
همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم
ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود
از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم
هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است
سرمهها دارد ز دود خویش چشم مجمرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم
میگشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه
نیست بیرونگره یک رشته موج گوهرم
همچو آنکلکیکه فرساید بهتحریر نیاز
نگذرم از سجدهات چندانکه از خود بگذرم
صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست
بسکه بینقش است شستن شستهام از دفترم
عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است
من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم
دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس
عمر ها شد ناخدای کشتی بیلنگرم
مرگ هم در زندگی آسان نمیآید به دست
تا ز هستی جان برم عمریست زحمت میبرم
مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند
ظلمت من بر نمیدارد چراغان پرم
بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون
طرف دامانی نمییابم گریبان میدرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
درین گلشن نوایی بود دام عندلیب من
ز بس نازک دلم از بوی گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بیتاب تپیدنها
چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرم است تا این مشت خس دارم
به گفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل
که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
درین گلشن نوایی بود دام عندلیب من
ز بس نازک دلم از بوی گل چوب قفس دارم
نشاط اعتبارم کرد بیتاب تپیدنها
چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرم است تا این مشت خس دارم
به گفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل
که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل
هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل میریزم و عرض نفس دارم
به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم
فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمیباشد
چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم
بهگفتوگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را
ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم
محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا
به سعی هرزهفکریها دماغی بوالهوس دارم
تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی
نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم
ضعیفیکسوتم از دستگاه من چه میپرسی
پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم
دل نالانی از اسباب امکان کردهام حاصل
هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم
نفس تا میکشم فردوس در پرواز میآید
به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم
هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل
چو مینا خون ز دل میریزم و عرض نفس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینهجوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل
به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بینفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت کز طریق کینهجوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن گرمست تا این مشت خس دارم
چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمیآیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسودهام بیدل
به عنقا میرسد پروازم و بال مگس دارم