عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ثمرات گرسنگی
و مخفی نماند که از برای گرسنگی ثمرات بسیار و فوائد بی شماری است: دل را نورانی و روشن می گرداند، و آن را صفائی و رقتی می بخشد و ذهن را تند می کند و آدمی به واسطه آن به لذت مناجات پروردگار می رسد، و از ذکر و عبادات مبتهج و شادمان می شود و رحم بر ارباب فقر و فاقه می آورد، و گرسنگی روز قیامت را متذکر می گردد و شکسته نفسی در او ظاهر می شود و مواظبت بر عبادات و طاعت سهل و آسان می گردد و شهوت معصیت را کم می کند و خواب را که باعث تضییع روزگار و عمر، و موجب کلال طبع، و فوات نماز شب است کم می کند و آدمی را خفیف المونه و سبکبار می گرداند، و به آن جهت، فارغ البال و متمکن از تهیه اسباب سفر قیامت می شود و بدن را صحیح و امراض را دفع می کند
و کم امری است که فایده آن مقابله به فایده گرسنگی نماید پس بر مصاحبان شره، و شکم پرستان، لازم است که در صدد علاج خود برآیند و آیات و اخباری که در مذمت پرخوری و فواید گرسنگی رسیده ملاحظه کنند و طریقه انبیاء مرسلین و ائمه دین و اکابر علماء و اعاظم عرفاء را تتبع کنند و ببینند که هر کس که به جائی رسیده و مرتبه ای یافته بی زحمت گرسنگی نبوده و ملاحظه کنند که خلاصی از چنگ شهوات و ملکات خبیثه، بدون تحمل آن میسر نگردد و پستی مأکولات و ماده آنها را به نظر درآورند و ببینند که آیا شرکت و مشابهت با ملائکه سماوات بهتر است یا مشارکت با بهائم و حیوانات؟ زیرا که پرخوردن شیوه چهارپایان است، که به غیر از شکم، چیزی ندانند.
چو انسان نداند بجز خوردن و خواب
کدامش فضیلت بود بر دواب
و تأمل کنند در مفاسدی که بر شکم پرستی مترتب می گردد، از ذلت و مهانت و حمق و بلادت، و سقوط حشمت و مهابت، و حدوث انواع امراض و یاد آورند از روز تنگی و نیافتن و ببینند چه فضیلت است در اینکه هر لحظه شکم را پر کنند و در بیت الخلاء تردد نموده آن را خالی نمایند و باز پر سازند، و شب و روز خود را که مایه تحصیل سعادت جاوید است به آن صرف کنند.
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا ز خاک
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
و چون در آنچه مذکور شد تأمل کنند، خود را از افراط در اکل، و مشارکت ستوران باز دارند تا به این معتاد شوند.
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هرچند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سرکشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر بدست آورده ای
چون گل صدبرگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل چهاردهم
همانا که گویی که این شرح و این تفصیل مخالف آن است که همه علما می گویند و در کتب آورده اند که ایشان گفته اند که این کارها جز به تقلید و سماع نتوان دانستن و بصیرت را بدان راه نباشد.
بدان که عذر ایشان از پیش پیدا کرده آمد که چیست و این سخن مخالف آن نیست که هر چه ایشان گفته اند در شرح آخرت درست است، ولکن از شرح محسوسات بیرون نشده اند یا روحانیات را ندانسته اند و یا آن که بدانسته است شرح نکرده است که بیشتر خلق در نیابند.
و هر چه جسمانی است جز به سماع و تقلید از صاحب شرع معلوم نشود، اما این دیگر قسم فرع معرفت حقیقت روح است و به دانستن وی راهی است از طریق بصیرت و مشاهده باطن و بدین کسی رسد که از وطن خویش مفارقت کند آنجا که مولد و مسقط الراس وی است بنایستد و سفر راه دین فراپیش گیرد و بدین وطن نه شهر و خانه می خواهیم که آن وطن قالب است و سفر قالب را قدری نیست لکن آن روح که حقیقت و سر آدمی است، وی را قرارگاهی است که از آنجا پدید آمد است و وطن وی آن است و از اینجا وی را سفری است و وی را در راه منازل است و هر منزلی عالمی دیگر و وطن و قرارگاه وی اول محسوسات است، آنگه متخیلات، آنگه موهومات، آنگه معقولات و معقولات منزل چهارم وی است و از حقیقت خود در این عالم چهارم خبر یابد و بیش از این خبر ندارد.
و این عالمها به مثالی فهم توان کرد و آن آن است که تا آدمی در عالم محسوسات بود، درجه وی چون درجه فراشه بود که خویشتن را بر چراغ می زند که وی را حس چشم هست، ولکن خیال و حفظ نیست که وی از ظلمت بگریزد و روزن طلب کند، پندارد که چراغ روزنی است. خویشتن بر وی همی زند، چون درد آتش بیابد، آن درد در حفظ وی بنماند و در خیال وی بنایستد که وی را خیال و حفظ نیست و بدان درجه نرسیده است، از آن سبب دیگر بار خویشتن را می زند بر چراغ تا هلاک شود و اگر وی را قوت خیال و حفظ متخیلات بودی، چون یک راه دردناک شدی معاونت نکردی که حیوانات دیگر را یک راه بزنند، چون چوب بینند بگریزند که خیال آن درد در حفظ ایشان بمانده باشد، پس محسوسات منزل اول است.
منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود، نداند که از وی بباید گریخت، ولکن چون یک بار رنجور شود، دیگر بار بگریزد.
منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد، چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است، اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود، حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد.
و این منزل معقولات است، چون آدمی به اینجا رسد، از جمله بهایم درگذرد، تا اینجا بهایم با وی همراه بودند و اینجا به حقیقت به اول عالم انسانیت رسد و چیزها می بیند که حس و تخیل و وهم را بدان راه نباشد و از کارها که در مستقبل خواهد بود، حذر کند و روح و حقیقت کارها از صورت بیرون کند و دریابد و حدود حقیقت هر چیزی که جمله صورتها آن چیز را شامل بود دریابد و چیزها که در این عالم توان دید، بی نهایت نبود، چه هر چه محسوس بود جز در اجسام نبود و اجسام جز متناهی نتواند بود.
و تردد و روش وی در عالم محسوسات، همچون رفتن است بر زمین که همه کسی تواند و روش وی در عالم چهارم، در محض ارواح و حقایق کارها چون رفتن است بر آب؛ و تردد وی بر موهومات، چون بودن است در کشتی که درجه میان آب و خاک است و ورای درجه معقولات مقامی است که آن مقام انبیا و اولیا و اهل تصوف است، که مثل آن چون رفتن است در هوا و برای آن بود که رسول را گفتند که، «عیسی (ع) بر آب برفت گفت، «ولو از داد یقینا لمشی فی الهواء» «اگر درجه یقین وی زیادت شدی، در هوا برفتی.»
پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه، منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد، «انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا».
هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود، پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست، بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است، چنانکه گفتند، «و ما منا الاله مقام معلوم» و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد، پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد.
و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند، تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود، پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند، بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۲ - پیدا کردن شرایط مرید اندر مجاهدت و چگونگی رفتن راه دین به ریاضت
بدان که هرکه به حق نرسید از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که طلب نکرد. و هرکه طلب نکرد از آن بود که ندانست و ایمان وی تمام نبود و هرکه بداند که دنیا منغص است و روزی چند است و آخرت صافی است و جاوید است، ارادت زاد آخرت اندر وی پدید آید و بر وی دشوار نبود که چیزی حقیر اندر عوض چیزی نفیس دهد که امروز کوزه سفالین بگذاشتن تا فردا کوزه زرین فراستاند، بس دشوار نبود.
پس سبب همه تقصیرهای خلق ضعف ایمان است و سبب ضعف ایمان ناپرسیدن راهبان است که دلیل راه است. و دلیل بر راه دین علما و پرهیزکارانند. و این معنی امروزه پوشیده است. پس چون راهبر و دلیل نیست، راه خالی نماید و خلق از سعادت خویش بازمانده است که دوستی دنیا بر علما غالب شده است و چون ایشان اندر طلب دنیا باشند، خلق را از دنیا به آخرت چون خوانند؟ و راه دنیا جز صد راه آخرت نیست که دنیا و آخرت چون مشرق و مغرب است که به هرکدام که نزدیکتر می شود، از آن دیگر دورتر همی شود.
پس اگر کسی را ارادت حق عزوجل پدید آید و از آن جمله باشد که حق تعالی همی گوید، «و من اراد الاخره و سعی لها سعیها» باید بداند که آن سعی چیست و آن سعی رفتن راه است و رونده را اول شرایط آن است که باید به جای آورد و آنگاه دستاویزی که به وی اعتصام کند و آنگاه حصنی و حصاری که پناه با وی دهد.
اما شرط اول آن است که حجاب میان حق و خود بردارد تا از آن قوم نباشد که حق تعالی همی گوید، «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» و حجاب چهار است: مال و جاه و تقلید و معصیت.
اما مال از آن حجاب است که دل مشغول می دارد و راه نتوان رفت الا به فارغ دلی، باید که مال از پیش برگیرد مگر به مقدار حاجت که انرد آن مشغله نباشد. اگر کسی باشد که هیچ چیز ندارد و تیمار وی دیگری می دارد، راه وی زودتر انجام کند.
اما حجاب جاه و حشمت بدان برخیزد که بگریزد و جایی شود که وی را نشناسند که چون نامدار شد همیشه به خلق و به لذت و قبول خلق مشغول باشد و هرکه از خلق لذت یابد به حق نرسد.
و ما تقلید حجاب است که چون مذهب کسی اعتقاد گیرد و بر سبیل جدل سخن وی بشنود، هیچ چیز دیگر را اندر دل وی جای نماند. باید که آن همه فراموش کند و به معنی لااله الاالله ایمان آورد و تحقیق این آن بود که وی را هیچ معبود نماند که وی را طاعت دارد و جز خدای تعالی. و هرکه هوا بر وی غالب شد، هوا معبود وی بود. چون این حال حقیقت شود، باید که کشف کارها را از مجاهدت جوید نه از مجادلت.
اما معصیت حجاب مهین است که هرکه بر معصیتی مصر باشد، دل وی تاریک بود، حق وی را چگونه منکشف شود؟ خاصه قوت حرام که آن اثر که قوت حلال اندر نور دل کند، هیچ دیگر نکند. اصل آن است که از قوت و لقمه حرام حذر کند و قوت جز حلال نخورد.
و هرکه خواهد که اسرار دین و شریعت وی را منکشف شود پیش از آن که ظاهر شرع بداند و همه معامله به جای آورد، همچون کسی بود که خواهد که تفسیر قرآن بخواند پیش از آن که تازی بیاموزد. و چون این حجابها برگرفت، مثل وی چون کسی بود که طهارت کرد و شایسته نماز گردید. اکنون وی را به امام حاجت بود که وی اقتدا کند. و این پیر است که بی پیر راه رفتن راست نیاید که راه پوشیده است و راه شیطان به راه حق آمیخته است و راه حق یکی است و راه باطل هزار. بی دلیل چگونه ممکن گردد راه بردن؟ و چون پیر به دست آورد، اگر خویش جمله با وی بگذارد و تصرف خود در باقی کند و بداند که منفعت وی در خطای پیر بیش از آن است که در صواب خویش. و هرچه از پیر بشنود که وجه آن نداند، باید که از قصه موسی و خضر علیهما السلام یاد آورد که آن حکایت برای پیر و مرید است که مشایخ چیزها بدانسته اند که به عقل فراسر آن نتوان شد.
اندر روزگار جالینوس یکی را انگشت راست درد خاست. طبیبان ناقص دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سودی نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد. بر کتف چپ وی نهاد. گفتند، «چه ابلهی است؟ درد اینجا و دارو آنجا چه سود دارد؟» انگشت بهتر شد. و سبب آن بود که وی دانسته بود که خلل اندر اصل عصب افتاده است و دانسته بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود و آن که از راست آید به جانب چپ رود. و مقصود از این مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.
از خواجه بوعلی فارمدی شنیدم که گفت، «یک راه با شیخ ابوالقاسم گرگانی خوابی حکایت کردم. با من خشم گرفت و یک ماه با من سخن نگفت. هیچ سبب ندانستم تا آنگاه که بگفت که اندر حکایت خواب چنین گفتی که تو که شیخی، در خواب با من سخنی گفتی اندر آن خواب. من گفتم، «چرا؟» گفت، «اگر اندر باطن تو چرا را جای نبودی اندر خواب بر زبان تو نرفتی».
چون کار به پیر تفویض کرد، اول کار پیر باید که وی را اندر حصار کند که هیچ آفت گرد وی نگردد و آن حصار چهار دیوار دارد: یکی خلوت و یکی خاموشی و یکی گرسنگی و یکی بی خوابی که گرسنگی راه شیطان بسته دارد و بی خوابی دل را روشن گرداند و خاموشی پراکندگی سخن از دل وی بازدارد و خلوت ظلمت خلق از دل بگرداند و راه چشم و گوش وی بسته گرداند.
سهل تستری گوید که ابد الان که ابدال شدند، به عزلت و گرسنگی و خامشی و بی خوابی شدند. و چون از راه مشغله بیرونی برخاست، آن گاه راه رفتن گیرد و اول راه آن بود که عقبات راه پیشتر بریدن گیرد. و عقبات راه صفات مذموم است اندر دل و آن بیخ آن کارهاست که از آن بباید گریخت، چون شره مال و جاه و شره تنعم و تکبر و ریا و غیران تا مادت مشغله از باطن قلع افتد و دل خالی شود. و باشد که کسی از این همه خالی باشد و به یک چیزی بیش آلوده نباشد، پس جهد قطع آن کند، به طریقی که شیخ صواب بیند و به وی لایق تر داند که این به احوال بگردد.
اکنون چون زمین خالی کرد، تخم پاشیدن گیرد و تخم ذکر حق تعالی است. چون از غیر حق تعالی خالی باشد، در زاویه بنشیند و الله الله می گوید و بر دوام بر دل و زبان تا آنگاه که به زبان خاموش شود و به دل همی گوید بر دوام آنگه دل نیز از گفتن باز ایستد و معنی کلمه بر دل غالب شود، آن معنی که حروف نبود، و تازی و پارسی نبود که گفتن به دل حدیث بود و حدیث غلاف و پوست آن تخم است نه عین تخم. پس آن معنی باید که اندر دل متمکن و مستولی شود و غالب گردد، چنان که تکلفی نباید دل را بر آن دارد، بلکه چنان عاشق شود که دل را به تکلف از آن باز نتوان داشت.
شبلی رحمهم الله با مرید خویش حصری گفت که اگر از جمعه تا جمعه که به نزدیک من آیی و جز حق تعالی بر دل تو گذرد، حرام بود بر تو به نزدیک من آمدن.
پس چون دل از خار وسواس دنیا خالی کرد و این تخم در وی بنهاد، هیچ چیز نماند که به اختیار تعلق دارد. و اختیار تا اینجا بود، پس از این منتظر بود همی باشد تا چه رویه و چه پیدا آید. و غالب آن بود که این تخم ضایع نشود که حق تعالی همی گوید، «من کان یزید حرث الاخره نزدله فی حرثه» می گوید، «هرکه به کار آخرت پردازد، و تخم بپاشد، ما وی را زیادت ارزانی داریم».
و از این جا احوال مریدان مختلف باشد که کس باشد که وی را اندر معنی این کلمه اشکال پدید آمدن گیرد و خیالهای باطل پیش وی آید و کس باشد که از این رسته باشد، ولیکن جواهر ملایکه و انبیا (ع) وی را به صورتهای نیکو نمودن گیرد، چنان که اندر خواب بود یا چشم باز کرده بود که آن همی بیند.
و پس از این احوال دیگر بود که شرح آن دراز است و اندر آن فایده ای نبوده که آن راه رفتن است نه راه گفتن و هر کسی را چیزی دیگر پدید آید و آن که راه خواهد رفت، آن اولیتر که از آن هیچ نشنیده باشد که انتظار آن دل وی را مشغول نکند و حجاب گردد.
آن مقدار که تصرف علم را به آن راه است تا اینجاست و از گفتن مقصود آن است تا بدین ایمان پدیدار آید که بیشتر علما این را منکرند و هر چه از تعلم عادتی اندر گذشت باور نکنند.
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
تا مرد مجرّد از من و ما نبود
از بهر سلوک او مهیّا نبود
تریاکی عادتی، عجب نیست ترا
گر بادة تحقیق گوارا نبود
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۱
جهل بر هم کتاب عقل و دفترای طولانی
که نفزایند از آنها جز که برخامی و نادانی
دلیل فلسفی نامد بکار اثبات واجب را
که ذاتش برتر است از وهم و تخییلات امکانی
نداند عقل کنه آنچه مشهود است اندر حس
چه جای عیب لم یدرک که در ذاتست وحدانی
قدیم لا زمان آید نه در اندیشه حادث
که در جزو زمانی شد عیان از غیب اعیانی
خرد را دانی از مخلوق اول کی رسد هرگز
بکنه هستئی کو عالی است از اول و ثانی
فرو بردیم سر چندانکه در دیوان حکمتها
نبد جز مشت اوراقی بود هر چند برهانی
ز اخبار و اصولت حجت از ظن است ور قطعی
چه شد حاصل ترا جز ریب تاریکی و حیرانی
بکار زاهد و صوفی مباش از شرع و فقر ایمن
نه در خشکی بود فضلی نه در آلوده دامانی
تصوف سیر منزلهای نفس است ارنه غافل
که درهر منزلی تا جمع حق گردد ز خود فانی
در این صوفی و شأن جنگ یهودان بود و عشق نان
نه هیچ از ائتلاف نفس و هیچ از سیر نفسانی
اگر صوفی روش خواهی بشهر روح جو سامان
که بینی در گهی را ماجا اشیاء روحانی
سمی حضرت سجاد حاجی میرزا کوچک
کز آن هیکل هویدا شد تمام آن ذات فردانی
بسی گویند انسانرا فضلیت چیست بر اشیاء
گر او را دیده باشی واقفی از فضل انسانی
ابا کرد آسمان حمل امانت را ونک بیند
که مشت استخوانی حمل آن سازد بآسانی
بسی شیطان بود نادم ز ترک سجده آدم
که دید آنروز خاک و بیند اینک نور یزدانی
مسمی را زاسم ار چند نشناسند لیک او را
تو از رحمتعلیشاهی نیوشی‌ وصف سبحانی
ولی کآئینه روی حق آمد چون صفی الحق
بر او بگشوده گشت ابواب رحمت‌های رحمانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۴ - الثقه
ثقه بر رزق مقسوم اعتماد است
بر احکام قدر هم انقیاد است
دگر تصدیق اخبار مبین است
دگر تصدیق کل مرسلین است
بدین حق وثوق ازهر جهاتست
ثقه گر نیست دل دور از نجات است
بقول معتمد گر اعتمادت
نشد حاصل نخواهد شد مرادت
عجب کاندر سلوکی رهبرت نیست
عجبتر آنکه قولش باورت نیست
تو را اگر در طریقی عزم باشد
مرو تنها که دور از حزم باشد
جماعت رحمت آمد با کسی باش
بتصدیق نظر با مونسی باش
یکی ز احکام لازم با تو گویم
نشان مرد حازم با تو گویم
بود حزم آنکه گر حرفی بمنقول
نیوشی‌ وان بود خارج ز معقول
تو حمل آن بصحت بیشتر کن
پس آنگه باز تجدید نظر کن
اگر آخر شد آن صدق امتیاز است
و گر کذب است چشم عقل باز است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۱۶ - المطالعه
مطالع با اضافه تاست کاشف
ز توفیقات حق از بهر عارف
سؤال از عارفین هم در مواقع
بسوی حادثات است آنچه راجع
دگر اطلاق آن باشد در آنات
بر استشراف دیدار و شهودات
بهنگام طوالع چونگه شارق
شود هم بر مبادی بوارق
کند توقیف تا در هر مقامش
زجوش اندازد و آرد قوامش
دگر تا داند او خود نیست رهرو
ز توقیف آید ایدر انتباهی
رسد در هر قدم فیض هدایت
کند ره طی بامید عنایت
سؤال از بهر آن تا باشد آگاه
که حقش در حوادث بوده همراه
نماید جمع خود را در مسالک
رهد با هر سؤالی از مهالک
هم استشراف او اندر طوالع
بشوق آرد کند رفع موانع
مطالعه بدینسانست در کار
حدود ارمرد این راهی نگهدار
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۱۵
ثبتوا اقدامکم ای سالکان
راه ملامتها بجو ای صادقان
کس نجوید غیر صادق راه چنین
دائما خوش باش باهم مفلسان
مفلسان را توشه ء خود مفلسی ست
صادقان آیند درین راه خونفشان
زاهد و عابد ز دنیا در گذشت
همت عارف مکان تا لامکان
جود عارف را به بین اندر طریق
خود فنا گردد به یاری بی نشان
یار سر بازی بکن در راه عشق
زانکه سر بازیست بازی عاشقان
نهج البلاغه : خطبه ها
توصیف پوینده راه خدا
و من كلام له عليه‌السلام في وصف السالك الطريق إلى اللّه سبحانه قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ اَلْبَرْقِ
فَأَبَانَ لَهُ اَلطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ اَلسَّبِيلَ وَ تَدَافَعَتْهُ اَلْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ اَلسَّلاَمَةِ وَ دَارِ اَلْإِقَامَةِ وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ اَلْأَمْنِ وَ اَلرَّاحَةِ بِمَا اِسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّهُ
مفاتیح الجنان : مناجات
مناجات مریدین
المناجاة الثامنة: مناجاة المریدین
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
سُبْحانَک مَا أَضْیقَ الطُّرُقَ عَلَی مَنْ لَمْ تَکنْ دَلِیلَهُ، وَ مَا أَوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَیتَهُ سَبِیلَهُ؟!
إِلهِی فَاسْلُک بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ إِلَیک، وَ سَیرْنا فِی أَقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَیک، قَرِّبْ عَلَینَا الْبَعِیدَ، وَ سَهِّلْ عَلَینَا الْعَسِیرَ الشَّدِیدَ، وَأَلْحِقْنا بِعِبادِک الَّذِینَ هُمْ بِالْبِدارِ إِلَیک یسارِعُونَ، وَ بابَک عَلَی الدَّوامِ یطْرُقُونَ،
وَ إِیاک فِی اللَّیلِ وَالنَّهارِ یعْبُدُونَ، وَهُمْ مِنْ هَیبَتِک مُشْفِقُونَ، الَّذِینَ صَفَّیتَ لَهُمُ الْمَشَارِبَ، وَ بَلَّغْتَهُمُ الرَّغائِبَ؛ وَ أَنْجَحْتَ لَهُمُ الْمَطالِبَ، وَ قَضَیتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِک الْمَآرِبَ، وَ مَلَأْتَ لَهُمْ ضَمائِرَهُمْ مِنْ حُبِّک، وَ رَوَّیتَهُمْ مِنْ صافِی شِرْبِک، فَبِک إِلَی لَذِیذِ مُناجاتِک وَصَلُوا، وَ مِنْک أَقْصی مَقاصِدِهِمْ حَصَّلُوا،
فَیا مَنْ هُوَ عَلَی الْمُقْبِلِینَ عَلَیهِ مُقْبِلٌ، وَ بِالْعَطْفِ عَلَیهِمْ عائِدٌ مُفْضِلٌ، وَبِالْغافِلِینَ عَنْ ذِکرِهِ رَحِیمٌ رَؤُوفٌ، وَ بِجَذْبِهِمْ إِلَی بابِهِ وَدُودٌ عَطُوفٌ،
أَسْأَلُک أَنْ تَجْعَلَنِی مِنْ أَوْفَرِهِمْ مِنْک حَظّاً، وَ أَعْلاهُمْ عِنْدَک مَنْزِلاً، وَ أَجْزَلِهِمْ مِنْ وُدِّک قِسْماً، وَ أَفْضَلِهِمْ فِی مَعْرِفَتِک نَصِیباً،
فَقَدِ انْقَطَعَتْ إِلَیک هِمَّتِی، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَک رَغْبَتِی، فَأَنْتَ لَاغَیرُک مُرادِی، وَ لَک لَالِسِوَاک سَهَرِی وَ سُهادِی، وَ لِقاؤُک قُرَّةُ عَینِی، وَ وَصْلُک مُنَی نَفْسِی؛ وَ إِلَیک شَوْقِی، وَ فِی مَحَبَّتِک وَلَهِی، وَ إِلَی هَواک صَبابَتِی، وَ رِضاک بُغْیتِی، وَ رُؤْیتُک حاجَتِی، وَ جِوارُک طَلَبِی، و قُرْبُک غایةُ سُؤْلِی، وَ فِی مُناجَاتِک رَوْحِی وَ رَاحَتِی، وَ عِنْدَک دَواءُ عِلَّتِی، وَ شِفاءُ غُلَّتِی، وَبَرْدُ لَوْعَتِی، وَ کشْفُ کرْبَتِی،
فَکنْ أَنِیسِی فِی وَحْشَتِی، وَ مُقِیلَ عَثْرَتِی، وَ غافِرَ زَلَّتِی، وَ قابِلَ تَوْبَتِی، وَ مُجِیبَ دَعْوَتِی، وَ وَلِی عِصْمَتِی، وَ مُغْنِی فاقَتِی، وَ لَا تَقْطَعْنِی عَنْک، وَ لَا تُبْعِدْنِی مِنْک، یا نَعِیمِی وَجَنَّتِی، وَیا دُنْیای وَ آخِرَتِی، یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.