عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴ - د‌ر تعربف مصور و توصیف تصویر فرماید
آفرین برکلک سحرانگیز آن صورت‌نگار
کز مهارت برده معنیها درین صورت به ‌کار
راست پنداری مثالی ‌کرده زین تمثال نقش
از عروس ملک و شوی بخت و زال روزگار
کرده یکسو نوعروسی نقش‌ کاندر صورتش
هر که بگشاید نظر عاشق شود بی‌اختیار
از تنش ‌بیدا نزاکت همچو نرمی از حریر
در رخش پنهان لطافت همچو گرمی از شرار
خیزران‌قد ارغوان‌خد ضیمران‌مو مشک‌بو
سیم‌سیما سروبالا ماه‌پیکر گلعذار
چشم‌او بی‌سمه‌همچون‌چشم‌نرگس‌دلفریب
زلف او بی‌شانه همچون زلف سنبل تابدار
بی‌عبارت رازگوی و بی‌اشارت رازجوی
بی‌تکلم دلفریب و بی‌تبسم جان‌شکار
بی‌سروداز وجد در حالت‌چو شمشاداز نسیم
بی‌سروراز رقص‌در جنبش‌چو گل‌بر شاخسار
از دو زلف او ودیعت هرچه درگردون فریب
در دو چشم او امانت هرچه در مستی خمار
فتنهٔ خوابیده در چشمش گروه اندر گروه
عنبر تابیده در زلفش قطار اندر قطار
نونهال قامتش را لطف و خوبی برگ و بر
پرنیان پیکرش را ناز و خوبی پود و تار
جادویی خیزد ز چشمش همچو وسواس از جنون
خرمی زاید ز چهرش چون طراوت از بهار
در بهاران باغ دیدستی ‌که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باری ‌که باغ آورده بار
آنچه او دارد ز خوبی‌گر زلیخا داشتی
با همه عصمت ازو یوسف نمی‌کردی فرار
همچنان‌کاشفته‌گردد صرع دار از ماه نو
ز ابرویش آشفته‌ گردد ماه نو چون صرع دار
وز دگر سو روی بر رویش یکی زیبا پسر
کز جمالش خیره‌ گردد مغز مرد هوشیار
صورتی بیجان ولیکن هرکسش بیند ز دور
زود بگشاید بغل‌ کش تنگ ‌گیرد در کنار
فتنهای چشم او چون جور گیتی بی‌حساب
حلقهای زلف او چون دور گردون بی‌شمار
شهوت ‌انگیز است ‌رویش همچو سیمین‌ ساق ‌دوست
عنبرآمیزست زلفش همچو مشکین‌زلف یار
گر چنین ‌رویی به ‌شب در مجلسی حاضر کنند
شمع بی‌پروا زند خود را بر او پروانه‌وار
وز قفای او عجوزی دیو-خوی و زشت-‌روی
کز بنی الجان مانده در دوران آدم یادگار
بینیش چون خرزهٔ خر خاصه هنگام نعوظ
چانه‌اش چون خایهٔ غرخاصه هنگام فشار
موی او باریک و چرکین همچو تار عنکبوت
روی‌او تاریک و پرچین همچو چرم سوسمار
چانه و بینیش گویی فربهی دزدیده‌اند
از دگر اعضاکه آنان فربهند اینان نزار
بسکه در رخسارزشش چین بود بالای چین
زو نظر بیرون نیارد رفت تا روز شمار
چانه و بینیش پنداری بهم‌چشمی هم
گوی و چوگان ساختندی از برای ‌کارزار
بسکه‌ پی آورده سر گویی‌ که نجوی می کنند
بینی او با زنخدان چانهٔ او با زهار
در همه‌ گیتی بدین زشتی نباشد هیچ‌کس
ور بود باری نباشد جز حسود شهریار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسین‌خان صاحب اختیار
راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار
گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار
کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر
این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار
چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی
لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه
ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی
تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار
چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور
خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار
طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار
گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار
هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو
نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش
پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار
یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار
گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت
باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار
زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
سوگند خورده‌اند نکویان این دیار
کز ری چو سوی فارس رسد صاحب اختیار
یکجا شوند جمع چو یک‌گله حور عین
یک هفته می خورند علی‌رغم روزگار
بی‌ناز و بی‌کرشمه و بی‌جنگ و بی‌جدل
شکرانه را دهند به من بوسه بی‌شمار
من هم برای هر یکشان نذر کرده‌ام
چندین هزار بوسهٔ شیرین آبدار
ماهی دو می‌رود که ز سودای این امید
بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار
تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان
چون بحر طبع من زگهرهای آبدار
کز ره نفس‌گسیخته آمد یک ز در
چون دزد چابکی ‌که‌ کند از عسس فرار
جستم ز جای و بانگ برو برزدم ز خشم
کای دزد شب کیی به شکرخنده گفت یار
زلفش تمام حلقه و جعدش همه فریب
جسمش‌ همه ‌کرشمه و چشمش‌ همه‌ خمار
بر سرو ماه هشته و بر ماه ضیمران
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
در تار زلفکانش تا چشم کار کرد
هی چین و حلقه بود قطار از پی قطار
القصه نارسیده و ننشسته بر زمین
خندید و گفت مژده که شد بخت سازگار
بنشین بوسه بستان برخیز و می بده
گیتی به‌ کام ما شد به شتاب و می بیار
جستم ز جای چابک و آوردمش به پیش
زان می که مانده بود ز جمشید یادگار
زان باده‌ کز شعاعش در شب پدید شد
غوغای جنگ افغان در ملک قندهار
زان باده‌کز لوامع آن تا به روز حشر
اسرار آفرینش یک سر شد آشکار
جامی دو چون کشید بخندید زیر لب
کامد ز راه موکب صدر بزرگوار
گفتا کنون چه خواهی گفتم کنار و بوس
حالی دوید پیش که این بوس و این کنار
بالله دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کز وی مدیح خواجه شنیدم هزار بار
بیخود لبم بجنبید از شوق بوسه‌اش
زآنسان ‌که برگ تازه گل از باد نوبهار
تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم
کامد صدای همهمه و بانگ‌گیر و دار
ترکم‌ز جای جست و‌ گره‌کرد مشت خویش
مانند آفریدون باگرزگاوسار
منهم چو شیر غژمان با ساز و با سلیح
چنگال تیزکرده به آهنگ کارزار
کامد صدای خندهٔ یک‌ کوهسار کبک
وز شور خنده خسته دلم‌گشت بیقرار
ناگه فضای‌خانه پر از نور شد چنانک
گفتی فلک ستاره‌کند بر زمین نثار
ترکان پارسی همه از در درآمدند
با زلف شانه ‌کرده و با موی تابدار
صورت به نور مشعله سیما به رنگ‌ گل
گیسو بسان سلسله‌کاکل به شکل مار
یک روضه حورعین همه با موی عنبرین
یک باغ فرودین همه با زلف مشکبار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
سیمن سرینشان متحرک ز روی شوق
بر هیاتی‌که زلزله افتد به‌کوهسار
نیمی سپید و نیم سیه بود چشمشان
نبمی چو صح روشن نیمی چو شام تار
زان نیمهٔ سپید مرا دیده یافت نور
زین نیمهٔ سیاه مرا روز گشت تار
گفتندم ای حکیم سخن‌سنج مژده ده
کان وعده‌‌ای‌ که کرد وفا کرد کردگار
آمد به ملک فارس خداوند ملک جم
بهروزی از یمینش و فیروزی از یسار
بهرپذیره خادمک هله تا کی ستاده‌ای
تا زین نهد به‌ کوههٔ آن رخش ره سپار
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
برزن به پشت رخش من آن زین زرنگار
خادم صفیرکی زد و از روی ریشخند
گفتا بمان ‌که جوشکند رخش راهوار
من ایستاده حاضرم اینک به جای اسب
باری شگفت نیست‌ که بر من شوی سوار
مانا که مست بودی و غافل که اسب تو
یک باره خرج می‌شد و یاران می‌گسار
هیچت به یاد هست ‌که صد بار گفتمت
مفروش اسب خویش و عنان هوس بدار
هی گفتیم زمانه عقیمست دم مزن
هی‌گفتیم خدای‌ کریمست غم مدار
گفتم که چارپای اگرم نیست باک نیست
پایی دو رهسپار مرا داده‌ کردگار
آن خادمک دوباره بخندید زیر لب
گفت آفرین برای تو وین عقل مستعار
یک قرن بیبشر ادب آموختی مگر
روزی چنین رسد که ادب را بری به ‌کار
امروز جای آن که به سر راه بسپری
خواهی به پای رفت سوی صاحب اختیار
صدر اجل پناه امم ناظم دول
غوث زمین غیاث زمان میر نامدار
فرمانروای ملک سلیمان حسین‌خان
میر سپاه موتمن خاص شهریار
صدری که گر ضمیرش تابد به ملک زنگ
رومی صفت سپید شوند اهل زنگبار
ای کز نهیب کوس تو در گوش خصم تو
بانگی دگر نیاید جز بانگ الفرار
خصم تو گر نه نایب تیغ تو شد ز چیست
پشتش خمیده اشکش خونین تنش نزار
عزم تو همچوکشتی چرخست بی‌سکون
جود تو همچو بحر محیطست بی‌کنار
درکوه همت توکند سنگ را عقیق
در بحر هیبت تو کند آب را بخار
مانا که آفرینش‌گیتی تمام ‌گشت
روزی که آفرید ترا آفریدگار
چون وصف خجر تو نویسم به مشت م‌ن
انگشت من بلرزد چون دست رعشه‌دار
چون ذکر مجلس تو نمایم زبان من
آواز ارغنون ‌کند و بانگ چنگ و تار
روزی خیال جود تو در خاطرم‌گذشت
تا روز حشر خیزد ازو در شاهوار
وقتی نسیم خلق تو بر خامه‌ام وزید
تا رستخیز خیزد ازو نافهٔ تتار
گویی زبان خصم تو در روزگار تو
حرفی دگر ندارد جز حرف زینهار
هستی‌ کران ندارد و در حیرتم ‌که چون
حزمت به گرد عالم هستی کشد حصار
تا وهم می‌دود همه سامان ملک تست
گیتی مگر به ملک تو جستست انحصار
تا چشم می‌رود همه آثار جود توست
هستی مگر به جود تو کردست اقتصار
صدره از آنچه هست فزونتر ‌بدی وجود
گر صورت جلال تو می‌گشت آشکار
یا للعجب مگر دم تیغت جهنمست
کارواح اشقیا همه‌گیرد درو قرار
تنگست بر جلال توگیتی چنانکه نیست
اوهام را مجال شد آمد به رهگذار
گر در بهشت صورت تیغ تو برکشند
در دوزخ از نشاط برقصد گناهکار
اشعار نغز من همه روی زمین ‌گرفت
زانرو که هست چون دم تیغ تو آبدار
کلکت‌ گهر فشاند و این بس شگفت نیست
کاورا همیشه بحر عمانست در جوار
از زهرهٔ ‌کفیدهٔ خصمت به روزکین
کس دشت کینه را نشناسد ز مرغزار
بحری تو در سخا و حوادث بسان موج
این موج در تردد و آن بحر برقرار
کوهی تو در وقار و نوائب بسان باد
این باد درشد آمد و آن‌کوه استوار
تخمی که روز عزم تو پاشند بر زمین
ناکشته شاخه آرد و نارسته برک و بار
در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد
نرگس ز خاک روید با چشم اشکبار
صدره به ملک فارس‌ گرت تهنیت ‌کنم
زین تهنیت ترا نبود هیچ افتخار
من فارس را کنم به قدوم تو تهنیت
زیراکه فارس شد به قدوم توکامگار
بطحا به احترام حرم گشته محترم
یثرب به اعتبار نبی جسته اعتبار
از رتبت اویس قرن ‌گشت مشتهر
وز صفوت عقیق یمن یافت اشتهار
از رنگ و بوی‌گل همه نامیست بوستان
وز اعتدال سرو گرامیست جویبار
تا مملکت بماند با مملکت بمان
نخل نشاط بنشان تخم طرب به‌کار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در ستایش میرزا آقاخان صدراعظم
گفتم به یار فصل بهار آمد ای نگار
گفتا که وصل یار نگارین به از بهار
گفتم‌ که بار یافت هزاران به‌ گلستان
گفتا زگلستان رخ من به هزار بار
گفتم‌که لاله داغ بدل دارد از چه روی
گفتا ز روی من دل لاله است داغدار
گفتم چو سرو کی به کنارم قدم نهی
گفت آن زمان‌که رانی از دیده جویبار
گفتم به زیر سایهٔ گیسو رخ تو چیست
گفت ار به‌کس نگونی خورشید سایه‌دار
گفتم مگر بقد تو زلف تو عاشقست
گفتا بلی به سرو روان عاشقست مار
گفتم‌که زلفکان تو بر چهره چیستند
گفتا به روم طایفه‌یی ز اهل زنگبار
گفتم‌که اختیارکنم جز تو دلبری
گفتاکه عاشقی نکندکس به اختیار
گفتم از آن بترس‌که آهن دلی‌کنم
گفت آن پری نیم‌که ز آهن کنم فرار
گفتم ‌غزال چشم تو هست از چه شیر مست
گفتا ز بس ‌که شیر دلان را کند شکار
گفتم به آهوان دو چشم تو عاشقم
گفتا خموش‌گردن شیر ژیان مخار
گفتم رسید جان به لبم ز انتظار تو
گفت آن قدر بمان‌ که برآید ز انتظار
گفتم ببخش‌کام دلم ازکنار و بوس
گفتا به جان خواجه ‌کزین ‌کام جو کنار
گفتم مگر ندانی مداح خواجه‌ام
گفتا اگر چنینست این بوس و این ‌کنار
گفتم‌ که صدر اعظم خواندش پادشه
گفتاکه َبدرِ عالم دانَدش روزگار
گفتم نپروریده چنان خواجه آسمان
گفتا نیافریده چنان بنده‌کردگار
گفتم بسیط ملک او هست بیکران
گفتا محیط همت او هست بی‌کنار
گفتم به‌گاه جود عجو لست و بی‌سکون
گفتا به‌گاه حلم حمولست و بردبار
گفتم قرار هرچه تو بینی به دست اوست
گفت از چه زر ندارد در دست او قرار
گفتم‌که افتخار وی از فرّ و شو کتست
گفتا که فر و شوکت ازو دارد افتخار
گفتم‌که اشتهار وی از مال و دو لتست
گفتاکه مال و دولت ازو جوید اشتهار
گفتم توان ز سطوت وی زینهار جست
گفتا به هیچ‌کس ندهد مرگ زینهار
گفتم ‌که بر َیسارش ‌گردون خورد یمین
گفتا ستم ز عدل سمینش بود نزار
گفتم‌که هست فکرت او تار و عقل پود
گفتاکه اعتماد بود پود را بتار
گفتم‌ که هست دولت او بار و ملک برگ
گفتا که افتخار بود برگ را به بار
گفتم‌که موج بحرکفش را شماره چیست
گفتا که موج بحر برونست از شمار
گفتم عیارگیرد حزمش همی ز عقل
گفتاکه عقل‌گیرد از حزم او عیار
گفتم چه وقت پایهٔ خصمش شود بلند
گفت آن زمان‌که خاک وجودش شود غبار
گفتم بود ز مهرش هر هوشیار مست
گفتا بود ز عدلش هر مست هوشیار
گفتم سوارگان را قهرش پیاده‌کرد
گفتا پیادگان را لطفش ‌کند سوار
گفتم حصار امن دو عالم وجود اوست
گفتا به جز بلا که برونست از آن حصار
گفتم‌که اعتبار مرا نیست نزدکس
گفتا به نزد خواجه بسی داری اعتبار
گفتم به عید پارم تشریف داد و زر
گفتا به عید امسال افزون دهد ز پار
گفتم نکو نیارم‌کاو را ثناکنم
گفت ار ثنا نیاری دست دعا برآر
گفتم‌که عمر و دولت او باد مستدام
گفتاکه جاه و شوکت او باد پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در ستایش‌امیرالامر‌اء‌العظام‌نظام‌لدوله حسین‌خان حکمران فارس فرماید
همتی مردانه می‌خواهم‌که اسمعیل‌وار
بر خلیل خویشتن امروز جان سازم نثار
عید قربانست و من قربان آن عیدی‌ که هست
کوی او دایم بهشت و روی او دایم بهار
زان سبب قربان اسمعیل باید شدکه او
گشت قربان ‌کسی ‌کاو را ز قربانیست عار
عار دارد آری از قربانی آن یاری که هست
نور هستی از فروغ ذات پاکش مستعار
در چنین روزی ‌که اسمعیل شد قربان دوست
بهتر از امروز روزی نبود اندر روزگار
من به حق قربان اسمعیل خواهم شدکه او
عاشق حق بود و عاشق راست قربانی شعار
کشتهٔ‌کوی محبت را دعا نفرین بود
زین دعا بالله‌ کز اسمعیل هستم شرمسار
من چه حد دارم شوم قربان قربانی‌که او
بس امام پاک‌زاد و بس خلیفهٔ نامدار
همچ‌ر ابمعیل منهم جان‌کنم قربان دوست
گو مرا دشمن در آذر افکن ابراهیم‌وار
مردم اسمعیلیم خوانند و حق دارند از آنک
نام اسمعیل رانم بر زبان بی‌اختیار
اختیاری نیست عاشق را به ذکر نام دوست
عشق اول اختیارست عشق آخر اضطرار
تا نپنداری که اسمعیل جان قربان نکرد
کاو گذشت از جال شیرین در حقیقت چند بار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زیر تیغ
کرد جان تسلیم و در سر باختن بد پایدار
ور دلش را رای آن بودی‌ که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابلیس را در ره نکردی سنگسار
کار عاشق این بود کز جان شیرین بگذرد
وان دگر معشوق داند کشتنش یا زینهار
همچو اسمعیل ‌کاو جان ‌داد اگر یارش نکشت
می نباید کشت اسمعیل را بر رغم یار
او‌ به‌معنی جان فداکرد ارچه در صورت خدا
کرد میش او را فدا کاین‌ کیش ماند برقرار
حرمت ‌او راست ‌کاندر عید قربان تا به‌ حشر
این همه قربان ‌کنند از بهر قرب ‌کردگار
راستی را عید قربان بهترین عیدست از آنک
در نشاط آیند جانبازان عشق از هر کنار
میش ‌را عامی‌ کند قربان‌ و مقصودش ریا
خویش را عارف کند قربان و عزمش‌ انکسار
آن به بیع‌کشتهٔ‌خود خونبها خواهد ز دوست
آن به ریع ‌کشته خود برخورد از کشتزار
راستی گویم کسی تا سر نبازد پیش دوست
دشمن یارست اگر خود را شمارد دوستدار
عشق طغیان کرد باز ای دل فروکش سر به جیب
یا اگر بر صدق دعوی حجتی داری بیار
یا بیا چون شیر مردان سر بنه در پیش تیغ
یا برو چون نوعروسان یا بکش از نیش خار
رستم ‌کاموس‌ بند اشکبوس افکن رسید
جنگ را گر مرد جنگی زاستین دستی برآر
عشق ‌سهرابست‌بر وی حمله‌کم‌کن ای هجیر
رود غرقابست در وی باره‌کم ران ای سوار
پشه‌یی در کاهدان خز خرطم پیلان مگز
روبهی در لانه بنشین‌ گردن شیران مخار
راستی گر عاشقی جان آشکارا ده به دوست
پیش از آن‌ کت مرگ موعود از کمین‌ سازد شکار
‌گر نه مفتی جهولی پیش از استفتا بگو
و‌رنه ابر خشک‌سالی پیش‌ از استسقا ببار
عقل را بنیان بکن چون عشق شد فرمانروا
شمع را‌ردن بزن چون صبح‌‌ردید آشکار
رنج‌ و راحت هر دو همسنگند در میزان عشق
شیر و قطران هر دو همرنگند در شبهای تار
پشک را عنبر شمر چون‌ گشت با مغز آشنا
زهر را شکر شمر چون گشت با تن سازگار
مرد افیون‌ خوار می‌نندیشد از افیون تلخ
شخص افسون‌کار می‌ نهراسد از دندان مار
زشت و زیبا هر دو مطبوعست نزد حق‌پرست
شور و شیرین هر دو ممدوحند نزد حق گزار
عیب‌ مردم پیش ازین می‌گفتم‌ اندر چشم خلق
و‌رقتیم آیینه‌گفتا آخر از خود شرم‌دار
با چنین پستی ‌که داری لاف رعنایی مزن
با چنین زشتی که داری تخم زیبایی مکار
عیب‌جویی را بهل هیچ ار هنر داری بگو
غیب‌گویی را بنه هیچ ار خبر داری بیار
یک خبر دارم بلی یزدان بود پوزش پذیر
یک هنر دارم بلی هستم به ‌حق امیدوار
ای دل از سر باختن‌ گردن مکش در پیش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گیرد هزار
میش‌ قربانی‌ کش اینک ‌کشته بینی هر طرف
باز هر لقمه از آن‌ گردد روانی هوشیار
لقمهٔ او سنگ را ماند کز اول تیره است
چون‌گدازد آینهٔ روشن شود انجام‌کار
قدر سربازی شناسد آن‌کسی‌کز روی شوق
جان‌فشاند همچو میرملک جم‌بر شهریار
میر دریا دل حسین‌خان آسمان مکرمت
صدر دین بدر هدی بحر کرم‌ کوه وقار
دست گوهربخش او هرگه که بنشیند به رخش
بحر عمانست‌گویی بر فرازکوهسار
شش جهت‌ از ساحت جاهش یکی‌کوته ارش
نه سپهر از کشتی جودش یکی تاری بخار
با سر پیکان تیرش چون بود اندک شبیه
رم‌ کند از تکمه ی پستان مادر شیرخوار
چهر او تن را توان و مهر او دل را نوان
جود او جان را امان و تیغ او دین‌ را حصار
کوه با فکرش‌ بود در دانهٔ ارزن نهان
چرخ با حزمش ‌کند در چشمهٔ سوزن مدار
گر خیال عزم او گیرد محاسب در ضمیر
جمع‌ و خرج هر دو گیتی یک دم آرد در شمار
قدرش ار گشتی مجسم جا در او کردی جهان
جودش ار بودی مصور موج او بودی بحار
روزی اندر باغ گفتم بخت او پاینده باد
دانه زیر خاک آمین گفت و برگ از شاخسار
وقتی آمد بر زبانم از سخای او سخن
ماهی از دریا ستایش ‌کرد و مرغ از مرغزار
نام قهر او تو پنداری‌ که باد صرصرست
تا برم بر لب زمین و آسمان‌ گیرد غبار
دوش دیدم ساحری را بر کنار جوی خشک
خواند چیزی کاب جاری گشت اندر جویبار
گفتم این افسون که بر خواندی چه بود ای بوالحیل
کاب جاری‌ گشت و طغیان‌ کرد سیل از هر‌ کنار
گفت حکم میر ملک جم ز بس جاری بود
چون حدیثش بر لب آرم آب جوشد از قفار
گفتم افسون دگر دانی‌ که بخشد این اثر
گفت آری شعر قاآنی ز بس هست آبدار
چون فرو خوانی همانا شعر او بر کوه و دشت
راست گویی سیل‌خیز آمد مدرگاه مدار
گفتمم‌ا ج‌ری روان را هم ت‌رانی‌ر‌رد خشک
گفت می‌سوزم مپرس این حرف‌کلا زینهار
عجز‌ کردم لابه کردم کاین سخن سهلست سهل
این عمل را نیز حواهم‌کز تو ماند یادگار
عجزمن‌ چون دید حرزی خواند و از هر سو دمید
رو به‌ گردون‌ کرد کم حافظ شو ای پروردگار
وانگهی آهسته چون موری‌ کز او خیزد نفس
گفت درگوشم که نام تیغ میر کامگار
هرکجا نهریست بی‌پایان و بحری بیکران
چون بری این نام آبش سر به‌ سر‌ گردد بخار
ای کهین سرباز خسرو ای مهین سالار دهر
ای ز تو دولت قویم وای ز تو دین پایدار
با رشاد حزم تو هشیاری آرد جام می
باسهاد بخت تو بیداری آرد کوکنار
بس که از هرسو ‌گر‌یزد مرگ بیند پیش ‌روی
شاید از میدان ‌کینت خصم ننماید فرار
دربیابان دی نوشتم نام حلمت بر زمین
ناگهم از پیش رو برجست‌ کوهی استوار
دوش گفتم وضعی از جودت نمایم مختصر
عقل گفتا شرمی آخر جودش آنگه اختصار
چون به حشر اعمال نیکوی ترا نتوان شمرد
پس چرا خواند عجم آن روز را روز شمار
هر کجا نامی ز نطقت قند و شکر تنگ تنگ
هر کجا یادی ز خلقت مشک و عنبر باربار
وصف جودت زان کنم پیش از همه اوصاف تو
تا به وصفش نیز سامع را نماند انتظار
حیلتی کردم که تا شد صیت فضلم مشتهر
نامی از جود تو بردم یافت فضلم اشتهار
تا بود رمحت نزار و تا بود گرزت سمین
دین ازین بادا سمین وکفر از آن بادا نزار
شعر قاآنی برین نسبت اگر بالا رود
یا به‌کرسی می‌نشیند یا به عرش کردگار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - د‌ر مدح میرزا نبی‌خان
همی به‌ چشم‌ من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن‌ یک‌ از پی ‌خصم ‌و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که‌ بر تو خشم ملک ‌شعله‌ می‌کشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر
عنان ‌کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر
دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه‌ گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش ‌که بیهوده می‌زنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل ‌که ‌گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه ‌کاشته‌یی در جهان همان دروی
گمان مبر که‌ کند حکم نیک و بد تغییر
یکی به‌کوه سخ ران‌که‌ گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به ‌کردگار رها کن ‌که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده‌ که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت
و لیک مصلحتی را همی ‌کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول ‌که ‌گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی‌ که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست‌ گزیر
نخست عذر من‌ از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیده‌ام‌ که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته‌ گنجورت
زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر
کس این‌ کند که تطاول‌ کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که ‌نه‌ با شخص تست‌ ملک‌ حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته‌ کسی را که هست‌ کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری‌ که خلق‌ کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی‌ کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه‌ کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال‌ کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم‌ که فخر کند
که فخر از تن او می‌کند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان ‌کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج‌ که میرت‌ کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب‌ کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش ‌کرد
که در شریعت فرض ‌است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست ‌چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت‌ به چنگ
یقین شدم‌ که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - د‌ر ستایش مر‌حوم محمدشاه غازی‌ گوید
کس مبادا چو من دلی زارش
که بود باژگونه هنجارش
از ره و رسم مردمی به‌کنار
بسفه رأی اهرمن وارش
باده ‌پیما و رند و امردباز
بیدلی پیشه عاشقی کارش
هر کجا عشرتی به طبع رمان
هرکجا محنتی پرستارش
رنج نخلیست جان او برگش
درد پودیست جسم او تارش
روز تیره چو موی جانانش
بخت خیره چو خوی دلدارش
سال و مه یار درد و اندوهش
روز و شب جفت رنج و تیمارش
دایم از حاصل نظربازی
در جنونست‌گرم بازارش
از هوس سر به‌سر چو بوتیمار
باز بینی سقیم و بیمارش
کس ندیدست در تمامی عمر
جز تن ریش و ناله زارش
وین عجبتر کزین همه محنت
شادمانست و نیست آزارش
همه را دل به عشرت آرد میل
جز دل من ‌که غم بود یارش
هردم از خودسری و خودرایی
پا به دامی بود گرفتارش
گه به یاد بتی سش سیما
دیده گریان بود شمن‌وارش
گه به فکر مهی سهیل جبین
گشته بر رخ سرشک سیارش
زهره‌رویی‌ گهی به چاه زنخ
کرده هاروت اوش نگونسارش
گه‌ کمان ابرویی به تیر مژه
کرده نخجیر چشم بیمارش
الغرض هر دمی بخواهش وقت
بنگری حالتی پدیدارش
هرکجا شاهدیست شیرین‌کار
باشد از جان و دل خریدارش
کارها دارد او که نتوان‌گفت
تا نبینی به نرم‌گفتارش
زیر هر پیچ او دو صد دغلست
چون‌ کنی باز پیچ دستارش
باده و خمر و کوکنار و حشیش
گرم از فعل اوست بازارش
هرکجا نقش دلبری ساده
مات یابی چو نقش دیوارش
جمله بر بوی ساغری باده
فرش بینی به‌کوی خمّارش
چون سرینی درون شلواری
دیدکیک اوفد به شلوارش
حیله‌هاکرده رنگها ریزد
تا بکوبد به ثقبه مسمارش
ننشیند ز پای تا نکند
چون فرامرز بر سر دارش
وینک از بسکه معصیت‌کردست
نیست در دل امید زنهارش
می‌ندانم بر او چه خواهد رفت
باز پرسد عمل چو دادارش
هم مگر موجب نجات شود
ازگنه مدحت جهاندارش
شاه‌گیتی ستان محمد شه
کاسمان بوسه زد به دربارش
شاه غازی ‌که چون ماثر دین
تا قیامت بماند آثارش
رسم امنیت از میان برخاست
هرکجا خنجر شرر بارش
همچنان بی‌مکاره است و فتن
هر کجا خلق خلد اطوارش
دودی از مطبخ عطای ویست
اینکه‌گویند چرخ دوارش
تیغ ا و دوزخیست تفتیده
پی تعذیب جان اشرارش
تا جهانست شاه شاه جهان
باد تایید آسمان یارش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در ستایش شاهزاد‌هٔ رضوان و ساده حسنعلی میرزا طاب ا‌لله ثراه گوید
ز چشمم خون فرو ریزد به یاد چشم فتانش
پریشان‌خاطرم از عشق ‌گیسوی پریشانش
ار خورشید می‌جویی نگهی روی چون ماهثث
وگر شمشاد می‌خواهی ببین سرو خرامانش
به دوران هرکجا باشد دلی از غم به درد آید
مرا دردی بود در دل‌ که جز غم نیست درمانش
فدن‌روس‌و عارض‌گل خط‌سعزه‌اس‌و لب غن‌چه
بود خود گلشن خوبی چه حاجت سیر بستانش
شود شیرین‌کلامیها ز لعل دلکشش ظاهر
همانا تُنگ شکر هست پنهان در نمکدانش
سلامت را دعاگفتم ز شوق چشم بیمارش
چو باران‌گریه سرکردم ز هجر لعل خندانش
ز حیرانی گریبان را نمودم چاک تا دامن
چو دیدم کافتابی سر زد از چاک گریبانش
دل و دین برد پنهانی جمال آشکار او
ره جان آشکارا زد اشارتهای پنهانش
کمان ابروانش ‌کرده در زه تیر مژگان را
چسان یابد رهایی مرغ جان از زخم پیکانش
بود چون روز شامم با وصال روی چون ماهش
. شود چون شام روزم از فراق مهر تابانش
توگوی خویش را پابست مهر خویشتن خواهد
که زنجیری به پا بنهاده زلف عنبرافشانش
بود آشفته چون حال عدوی پادشه مویش
بود خونریز همچون خنجر شه تیر مژگانش
حسن شاه غضفر فر نریمان‌مان اژدر در
که باشد در قلاووز سپه صد چون نریمانش
به فرمانش صبا و وحش و طیر و دیو و دام و دد
به دستش خاتم دولت چه نقصی از سلیمانش
بنای فتنه ویران‌گشت از آبادی عدلش
نیاز سائلان‌کم شد ز انعام فراوانش
به گاه کینه قارن چهره ننماید بناوردش
به روز رزم بیژن روی برتابد ز میدانش
بسوزد جان خصم از شعلهٔ تیغ جهانسوزش
ببالد روزگار از فر اقبال جهانبانش
دهد خاک یلان بر باد آب آتش تیغش
کند بر جنگجویان‌ کار مشکل رزم‌ آسانش
چو در میدان سیاوش‌وش نماید عزم‌گو بازی
سر نه آسمان سرگشته بینی پیش چوگانش
نتابد مهر تابان با ضیای بدر اقبالش
نیارد ابر نیسان با عطای دست احسانش
بود در آستان چاکر هزاران همچو فغفورش
بود چون پاسبان بر در هزاران همچو خاقانش
شها گر شیر گردونت به روز رزم پیش آید
ز آسیب نهنگ تیغ خود بینی هراسانش
فضای عالم جاهت بدانسان هست پهناور
که باشد نه فلک چون حلقه‌یی اندر بیابانش
در آن روزی‌ که چون ‌کشتی زمین در لجهٔ هیجا
بود از صدمهٔ باد مخالف بیم طوفانش
کشد برق سنان شعله برآرد رعد کوس آوا
اجل ابری شود باران سهام‌کینه بارانش
بیاویزد هوا چون‌ کاوه نطع‌ گرد از دامن
عمود آهنین پتک و سر بدخواه سندانش
فریدون‌وار گرز گاوسر را چون فرود آری
شود مغز سر ضحاک تازی خرد بارانش
و گر افراسیاب ترک ‌گردد با توکین آور
تهمتن‌وار در ساعت بگیری تخت تورانش
وگر چو بینه‌وش بهرام چرخت ‌کینه آغازد
فرستی دوکدان و چرخه چون هرمز به ایوانش
نیی چون اردشیر بابکان‌کز طالع‌کرمی
گریزاند دو نوبت هفتواد از ملک‌کرمانش
تو آن شیری‌ که‌ گر با هفتواد چرخ بستیزی
بیندازی چو لاش مرده اندر پیش‌‌کرمانش
کشانی اشکبوست را اجل در برکشان آرد
که تا رستم صفت سازی قبا از تیر خفتانش
ترا تازی‌نسب اسبی بود آذرگشسب‌آسا
که چون در دشت هیجا باد وش آری به جولانش
زمین از چار نعل او ببالد بر فلک زان‌ رو
که این را چار مه وان را مهی‌وان نیز نقصانش‌
به عهد انتقامت‌گر بدرد شیر آهو را
به سنگ دادخواهی بشکنی درکام دندانش
شها تا درفشان ‌گردیده در مدح تو قاآنی
بود خاقانی ایام و خاک فارس‌ شروانش
به قدر دانش خود می‌ستاید مر ترا ورنه
فراتر بود شان مصطفی از مدح حسانش
ولی نبود عجب‌کز فر اقبال همایونت
رساند شعر بر شعرا بساید سر به‌ کیوانش
الا تا دفتر دوران سیاهست از خط انجم
سجل و مهر مهر اوراق‌گردون فرد ملوانش
دبیر بخت بنگارد چنان توقیع عمرت را
که باشد از عبارات بقا انشای دیوانش
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
به عزم ری چو نهادم به رخش‌ زین خدنگ
شدم به ‌کوههٔ آن چون به تیغ‌ کوه پلنگ
چو رود نیل سبک‌رخش من به راه افتاد
نشسته من ز بر او چو یک محیط نهنگ
بسان‌ کشتی‌کش موج سوی اوج برد
به‌کوه و شخ شده از شهر قرب یک فرسنگ
که ناگهان مَهَم از پی رسید مویه‌کُنان
دو ذوذؤابه‌اش از طرف‌گرد ماه آونگ
به سرو کاشمری بسته عاریت ‌گویی
نگارخانهٔ چین و بهارخانهٔ‌گنگ
دو‌یسویتث هم‌ه ت‌ا حلقه چون‌کمند قباد
دو ابرویش‌همه برگوشه‌چون‌کمان پشنگ
چو یال شیر دوگیسو فکنده از بر دوش
ولی‌چو نافهٔ چین‌مشک‌سای‌و غالیه‌رنگ
به پیش دانهٔ خالش در آن ترازوی زلف
هزار خرمن دین را عیار یک‌جوسنگ
کله شکسته‌ کمر بسته موی پر آشوب
شراب‌خورده عرق‌کرده روی پر آژنگ
رسید همچو یکی سرخ شیر خشم‌آلود
ز هر دو زلف دو افعی‌گرفته بر سر چنگ
خطش معنبر و مشکین چو نافهای ختن
رخش منقش و رنگین چو دیبهای فرنگ
معلق از خم برگشته‌ گیسویش دل من
چو مرغ‌سوخته‌بالی‌که‌برکشند به‌چنگ
چه دید؟ دید مرا برنشسته برکوهی
که‌ کرد پیکر او جا به آفرینش تنگ
چو مار گرزه یکی تازیانه اندر مشت
چو شیر شرزهٔکی‌باره زیر زین خدنگ
چه گفت‌؟‌ گفت سفر سنگ را بفرساید
تو سوده‌می‌نشوی‌‌ گر شوی‌ دوصد فرسنگ
بحار را سم اسب تو سوده موج به موج
جبال را پی رخش تو کفته سنگ به سنگ
ز بسکه درکه وشخ سنگ راکند پرتاب
‌گمان بری‌ که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دی شد و آمد بهار و در کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل روید از سم رنگ
روان به زمزمه آید ز نالهٔ بلبل
به مغز عطسه درافتد ز نکهت شبرنگ
نسیم مشک دهد بوی سبزه و سنبل
صلای عیش زند صوت صلصل و سارنگ
از آن ز حنجر بلبل صدای زنگ آید
که‌گل‌دمید زگلبن به‌شکل طاسک زنگ
سفر کنی به چنین فصل ‌کز ختا و ختن
کنند عارف و عامی بدین دیار آهنگ
حکیم خوانی خود را تفو بر این حکمت
که‌کاش بودی عیار و شوخ و رهزن و شنگ
بگفت این و به خورشید ریخت سیاره
بدان دو عقرب جرّاره سخت برزد چنگ
دو مژه‌اش ‌شده‌همچون دو خوشه مرواربد
ز هر دو جزع گهر ریخت‌بسکه‌آن‌بت شنگ
چو تار چنگ پریشید تارها بر روی
خمیده از پس آن تارها ستاد چو چنگ
ز بسکه موی همی‌کند و ریخت بر رخسار
به روم چیره شد از هر کران قبایل زنگ
بگفتم ای مدد روح و ای ذخیرهٔ عمر
ز دلربایی بر فوج دلبران سرهنگ
مگر ندانی‌کامسال شهریار جوان
به فرخی و سعادت نشست بر اورنگ
بهار من رخ شاهست‌گو مباش بهار
برِ بهشت چه ارزد بهارخانهٔ تنگ
بشارتم رسد از بام و در که قاآنی
ه پای‌بوس ملک رو مگا به فارس درنگ
بر آن سرم‌ که به عزم رکاب‌بوسی شاه
زکهکشان به شکم رخش را ببندم تنگ
چو این شنید طرب‌کرد و رقص‌کرد و نشاط
چنان ‌که گفتی‌ از می شدست‌ مست و ملنگ
معلقی دو سه از ذوق زد کبوتروار
چنان‌که صیحه‌زنان اوفتاد واله و دنگ
گهر ز جزع یمانی چکاند بارابار
شکر ز لعل بدخشی فشاند تنگانگ
به عشوه گفت مرا هم ببر به همره خویش
مهل به‌ پارس بمانم اسیر محنت‌ و رنگ
بگفتمش هنری بایدت‌که بپذیرد
ترا به بندگی خویش شاه بافرهنگ
بگفت‌گیسو چوگان‌کنم زنخدان‌گوی
چو شه به بازی چوگان وگوکند آهنگ
وگر خدنگ وکمان بایدش ز بهر شکار
ز ابروانش‌کمان آورم ز مژه خدنگ
ورش هواست‌که تورنگ وکبک صیدکند
نه من به قهقهه‌ کبکم به جلوه چون تورنگ
چو درع خواهدها زلفکان منش زره
چو تیر خواهدها مژّگان منش خدنگ
همش ز حلقهٔ چشمان رکابدار شوم
که با مَجرّه عنان در عنان نمایم تنگ
وگرکمند وکمان بایدش ز ابرو و زلف
کمان مشکین توزم‌ کمند غالیه‌ رنگ
اگر به نظم دری خاطرش نماید میل
نوای مدحت او سرکنم بدین آهنگ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید
بیا و ساغر می‌ کن ز باده مالامال
که ماه روزه به حسرت ‌گذشت نالانال
بباید از غم و انده ‌گریخت میلامیل
می دو ساله به پیمانه ریخت مالامال
بنوش باده و نوشان به یاد رحمت حق
که فضل بار خدا شاملست در همه حال
به آب باده غبار دل از پیاله بشوی
که هست در دلت اندک ز روزه گرد ملال
مرا ز عید خوش آمد که هست روزه حرام
نه‌ بلکه خوشترم از آنکه هست بوسه حلال
کنون به بدرقهٔ روزه باده باید خورد
به عذر آنکه نکردیمش از چه استقبال
همیشه باده‌ گوارا و دلپذیر بود
خصوص آخر شعبان و غُرهٔ شوال
مرا ز روزه جز این دل‌خوشی نبد که به عید
کنم معانقه با آن غزل‌ سرای غزال
مرا به طبع خوش آید ز روز عید که عید
بهانه‌ایست نکو بهر بوسهٔ اطفال
چه مایه طفل سمنبر که با هزار حیل
خیال بوسهٔ او مر مرا نمود محال
کنون خود آید و لب بهر بوسه باز کند
چو سایلی‌ که‌ گشاید کف از برای سؤال
خصوص ترک من آن ساده‌لوح سیمین‌بر
که وقف بوسه نمود دست روی زهره‌ مثال
ز پای تا به سرش هر کجا که می‌بینی
گمان بری که بدانجا نزول کرده جمال
ز بسکه‌بوسه‌ز دستم‌به‌هر دو عارض او
ز نقش بوسه رخش‌ گشته پر وهاد و تلال
به احتیاط چنان بوسمش دو تُنگ شکر
که بر زمین نچکد زان دو تنگ یک مثقال
درون مشت چو گیرم سرین سیمینش
گمان‌ کند که بپا اندرش کنم خلخال
مرا از آن بت شیرین حکایتیست عجیب
بیا و بشنو و عبرت بگیر ازین تمثال
ز من چو آهوی رم‌دیده پار وحشی بود
به زهد و زرق و ریا رام‌ کردمش امسال
بساط زهد و ریا را چنان بگستردم
که هر که دید مرا خیره ماند از آن احوال
به جبهه داغ نهادم چو زاهد سالوس
به دست سبحه‌ گرفتم چو واعظ محتال
حکایتم همه از فضل زهد بود و ورع
روایتم همه از علم فقه بود و رجال
گهی حدیث ‌کرامات ‌گفتم و معجز
گهی بیان احادیث کردم و اقوال
پی مراقبه گه سر نهاده بر زانو
پی مکاشفه‌ گه پشت ‌کرده بر دیوال
گهی صحیفه و زادالمعاد اندر پیش
که جز دعا نگشایم‌ زبان به هیچ مقال
نموده‌ گه به تلاوت قرات قرآن
شمرده‌ گه به فصاحت فضیلت ابدال
گمان نموده پس از چند روز دلبر من
که مر مرا به ورع در زمانه نیست همال
بسان سایه مر آن ترک آفتاب جبین
به هرکجاکه شدم می‌دویدم از دنبال
به صبح عید صیام از پی مبارکباد
دوان به‌سوی من آمد چو مه به برج و بال
بغل گشودم و از روی مکر و شید و حیل
بر او به لحن عرب بانگ برزدم‌ که تعال
دوید و آمد و بنشست و دست من بوسید
عنان صبر من از دست برد شوق وصال
به برکشیدم و چندان لبش ببوسیدم
که خیره در رخ من دید وگفت‌کیف‌الحال
نه آن سعادت زهد و صلاح عام و ورع
نه این‌ شقاوت فسق و فجور و کفر و ضلال
چنان ز سایهٔ مژگان او هراسیدم
که اشکبوس‌ کشانی ز تیر رستم زال
چو بوهریره احادیث چندکردم جعل
به فضل بوسه و خواندم بر او به استعجال
ز سادگی بپذیرفت و وقف عام نمود
از آن ‌سپس ‌لب ‌و رخسار گردن‌ و خط ‌و خال
کنون به هر که رسد صدهزار بوسه دهد
گمان برد که بود بوسه افضل‌الاعمال
به‌گاه بوسه لبش آنچنان شکر ریزد
که ‌کلک خواجهٔ نیکو نهاد نیک خصال
غلام شاه عجم حکمران‌کشور جم
خدایگان امم آسمان جاه و جلال
سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست
دلش جهان کفایت کفش محیط نوال
ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده ‌کَفَش
به رهروان جهان تنگ کرده است مجال
چو بندگانش دوان دولت از یسار و یمین
چو خادمانش‌ روان‌شوکت از یمین و شمال
زهی دلت به هنر کارنامهٔ دانش
خهی ‌کفت به کرم بارنامهٔ اقبال
غلام خسرو جم‌صولتی زهی دولت
مطیع خواجهٔ دریادلی خهی اجلال
به بزم و رزم نظیرت ندیده است جهان
که هم مخالفِ مالیّ و هم مخالف مال
مگر که عرصهٔ جاه ترا ندیده حکیم
که بر تناهی ابعاد داند استدلال
دلیل صدق تناسخ بس اینکه در صف رزم
پلنگ پیش تو روبه شود هژبر شکال
جهنده تیر تو بازیست آهنین مخلب
برنده تیغ تو مرگیست آتشین چنگال
وجود از سخطت ملتجی شود به عدم
پلنگ با غضب التجا برد به غزال
فنا به قهر تو مضمر چو تلخی اندر زهر
گهر به ‌کلک تو مضمون چو شکّر اندر نال
جهان بود به مثل خانه و تو خانه خدای
سخا و جود ترا کسب و کاینات عیال
سمند رهسپرت چارپایهٔ نصرت
کمان جانشکرت چله‌خانهٔ آجال
کفت به ‌گاه سخا گفته بُخل را که بمیر
دلت به ‌گاه عطا گفته جود را که ببال
نه جیش فتح را حایل آتشین باره
نه تیغ تیز ترا مانع آهنین سربال
زه‌ کمان تو زهدان بچهٔ نصرت
سر سنان تو پستان‌ کودک اقبال
خیال بزم تو همچون امل نشاط‌انگیز
هوای رزم تو همچون اجل روان آغال
نه چرخ را بر قدر تو سنگ یک خردل
نه‌کوه را بر حلم تو وزن یک مثقال
اگر به‌ کوه نگارند نقش مرکب تو
بسان مرغ هماندم برآورد پر و بال
زه ‌کمان تو بازوی فتح را تعویذ
خم‌کمند تو ساق زمانه را خلخال
به یاد جود تو گر کوزه‌گر سفال پزد
ز کوره جام‌جم آرد برون به جای سفال
تبارک‌الله ازین رخش‌ کوه‌ کوههٔ تو
که وقت حمله به ‌کوه اندر افکند زلزال
درازگردن و لاغر میان وکوچک‌سر
بزرگ‌هیکل و فربه‌سرین و ضغیم‌یال
رونده‌تر ز یقین و دونده‌تر ز گمان
پرنده‌تر ز عقاب و جهنده‌تر ز شمال
ز غرب راکب او گر خیال شرق ‌کند
به شرق شیهه‌زنان زودتر رسد ز خیال
تلال زیر سمش پست‌تر شود ز وهاد
وهاد زیر پیش نرم‌تر شود ز رمال
زمانه‌گر زبر پشت او سوار شود
به یک‌نفس گذرد هر چه در جهان‌ مه و سال
گهی چو ناقهٔ صالح برون دود ازکوه
گهی چو چشمهٔ موسی روان جهد ز جبال
به سنگ خاره چو در کوه سم فرو کوبد
گمان بری به دهل چوب می‌زند طبال
زمین معرکه را پر هلال و بدر کند
پیش ز نقش حوافر سمش ز نقش نعال
به زرق تا نتوان بست باد در چنبر
به مکر تا نتوان داشت آب در غربال
چهار چیز تو خالی ز چار چیز مباد
که تا جهان به تو می‌بگذرد بدین منوال
روان ز طاعت یزدان دل از اطاعت شاه
دفاین از در و گوهر، خزاین از زر و مال
به چاه ویل بود سرنگون مخالف تو
بدان مثابه‌ که در چاه اصفهان دجال
همیشه یار تو یار نشاط در هر وقت
هماره خصم تو یار کلال در هرحال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - ‌در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا ‌دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال
بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم
که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند
فخرها می‌کند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳ - د‌ر تهنیت خبر بهبو‌دی محمدشاه غازی به فارس و شادمانی حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید
زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی ‌از خواجه‌ بر کف داشت ‌کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچه‌شیرس‌ت و شیر شرزه تب‌ دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم‌ آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاه‌نارست‌ازبرای‌خصم‌و نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست ‌سرّی اندر این معنی ‌که ‌گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که‌ گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنه‌شه‌جانست‌و جان‌دارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون‌ خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی‌ در زمستان‌ زانکه‌ دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغ‌زن
شاه ‌سر تا پا بهشتست ‌و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنی‌بین بدی
جنتی آسوده می‌دیدیم بی‌کرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار می‌گسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع باده‌خواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده‌ که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چاره‌یی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیم‌ساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان‌ کردن بهشت
حجره را باید ز موی‌گلرخان‌کردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد می‌باید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید می‌باید سمن
خاصه قاآنی‌که او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دل‌شکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاه‌نخشب ماه‌نخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهی‌که هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش‌ گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش‌ کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیام‌گوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی به‌شست
تیغ در دستش نهنگی ‌کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب‌ کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان به‌تن می‌رقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه‌ کز فیروزی این مژده صاحب‌اختیار
شد چنان‌شادان‌ که‌جانش ‌‌می‌نگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان ‌کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی به‌گردون زد نوای خارکن
بوم‌ و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف‌ پای‌ کوبان‌ شیخ‌ و عامی دست‌زن
ماهی از دریا نیایش ‌گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش ‌کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتی‌کز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پای‌کوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دست‌افشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ ‌و شکنج و عقده و چین‌ و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت ‌خون ‌گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی ‌کرد در یک انجمن
عید قربان‌شد بدی‌ن معنی مث‌کز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم‌ دو شد عبد غدیر از آن سبب ‌کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جان‌کرد قربانی‌که باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چون‌گل سوری‌که روز ابر تابد بر چمن
شادمان‌شد جان‌خلق‌‌و بوستان‌شد ملک‌فارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۵ - در مدح شاهزادهٔ گردون و ساده فریدون میرزا فرمانفرمای فارس می‌فرماید
به عزم پارس دل پارسایم از کرمان
سفر گزید که حب‌الوطن من‌الایمان
مرا عقیده‌ که روزی دوبار در شیراز
به دوستان‌کهن بهینه نوینم پیمان
گمانم آنکه چو در چشمشان شوم نزدیک
چه‌نور چشم دهندم به‌چشم خویش مکان
ولیک غافل ازین ماجرا که مردم چشم
ز چشم مردم هست ازکمال قرب نهان
به صدهزار سکندر که ره‌نوردم خورد
رهی سپردم چون عُمر خضر بی‌پایان
رهی ز بسکه درو جوی و جر به هر طرفش
چو آسیا شده جمعی ز آب سرگردان
رهی نشیبش چندان‌که حادثات سپهر
رهی فرازش چندان که نایبات زمان
نه بر شواهق او پرگشوده مرغ خیال
نه در صحاری او پا نهاده پیک‌گمان
عروج ختم رسل را به جسم زی معراج
شدن بر اوج جبالش نکوترین برهان
چو جا به فارس ‌گزیدم دلم ‌گرفت ملال
چو مومنی‌ که به دوزخ رود ز باغ جنان
مرا به کُنهِ شناسا ولی ز غایت بخل
همه ز روی تحیر به روی من نگران
یکی به خنده‌ که این واعظیست از قزوین‌
یکی به طعنه‌که ای فاضلیست از همدان
من از فراست فطری ز رازشان آگه
ولی چه‌سود ز تشخیص درد بی‌درمان
هزار گونه تذلل به جای آوردم
یکی نکرد اثر در مناعت ایشان
بلی دو صد ره اگر آبگینه نرم شود
تفاوتی نکند سخت‌رویی سندان
به هر تنی ‌که نمودم سلام ‌گفت علیک
ولی علیکی همچون علی مفید زیان
چو حال اهل وط شد به م چنب عالی
که می‌زنند ز حیلت بر آتشم دامان
بگفتم ار همه از بهر دادخواهی محض
قصیده‌یی بسرایم به مدحت سلطان
خدیو کشور جم مالک رقاب امم
کیای ملک عجم داور زمین و زمان
سپهرکوکبه فرمانروای فارس ‌که هست
تنش ز فرط لطافت نظیر آب روان
قصیده‌ گفتم و هر آفرین‌ که فرمودند
مرا به جای صلت بود به زگنج روان
صلت نداد مرا زان سبب‌که خواست دلش
که آشکار شود این لطیفهٔ پنهان
که درّ درّیِ نظم دریّ قاآنی
چنان بهی‌که ادای بهای او نتوان
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۲ - د‌ر مدحت عمدهٔ الخوانین العظام شمس الدین خان افغان می‌فرماید
آفتاب زمانه شمس‌الدین
ای قدر قدر آسمان تمکین
مهر بارای روشن توسها
چرخ با اوج درگه تو زمین
کوه با عزم تو چو کاه سبک
کاه با حزم تو چوکوه متین
تیغ تو عزم‌ فتنه‌ را نشتر
خشم تو چشم خصم را زوبین
نامی از جود تست ابر بهار
گامی از کاخ تست چرخ برین
خاتمی هست حکم محکم تو
کش بود آفتاب زیر نگین
سرورا حسب حال من بشنو
گرچه مستغنی است از تبیین
چون ز شیراز آمدم به عراق
مرمرا بود هشت اسب‌گزین
هر یکی‌گاه حمله چون صرصر
هریکی روز وقعه چون تنین
وندر اینجا به قحطی افتادند
که مبیناد چشم عبرت بین
همگی همچو مرغ جلاله
گشته قانع به خوردن سرگین
چون من از بهر جو دعاکردم
همه‌ گفتند ربنا آمین
بر من و بخت من همی‌ کردند
صبح تا شام هریکی نفرین
نه مرا زهره‌ای‌ که‌ گویم هان
نه مرا جرأتی‌ که ‌گویم هین
قصه کوتاه هفته‌یی نگذشت
که گذشتند با هزار انین
وینک از بهر هریکی خوانم
هر شب جمعه سوره یاسین
بنده را حال اسبکی باید
نرم‌ دُم‌ گِرد سُم‌ گوزن سرین
تیزبین آنچنانک در شب تار
بیند از ری حصار قسطنطین
چون باستد به پهنه کوه گران
چون بپوید به وقعه باد بزین
رعد کردار چونکه شیهه کشد
می‌ نخسبد به بیشه شیر عرین
چون سلیمان که هشت تخت بباد
از بر پشت او گذارم زین
چند پنهان کنم بگویم راست
چون مرا راستی بود آیین
مرمرا شوخ و شنگ شاهدکی است
سیم خد سرو قد فرشته جبین
مژه‌اش همچو چنگل شهباز
طره‌اش همچو پنجه ی شاهین
زلفکانش ورق ورق سنبل
چهرگانش طبق طبق نسرین
قامتش همچو طبع من موزون
طره‌اش همچو چهر من پرچین
ابرویش همچو تیغ تو بران
گیسویش همچو خلق تو مشکین
وجناتش چو طبع تو خرم
حرکاتش چو شعر من شیرین
چبا بد دور چشمکی دارد
که درو ناز گشته ‌گوشه نشین
ساق او را اگر نظاره‌ کند
پای تا سر شبق شود عنین
تاری از زلفش ار به باد رود
کوه و صحرا شود عبیرآگین
چشمش از فتنه یک جهان لشکر
رویش ‌از جلوه یک فلک پروین
روز تا شب سرین‌ گردش‌ را
به نگاه نهان کنم تخمین
در دل از بهر عارض و لب او
بوس ها می‌کنم همی تعیین
او پیاده است و زین سبب نهلد
که سوارش شوم من مسکین
هر دو را می توان سوار نمود
به یکی اسب ای فرشته قر‌ین
‌آسیاوار تا نماید سیر
آسمان در ارضی تسعین
آنی از دور مدت تو شهور
روزی از سال دولت توسنین
آفرین بر روان قاآنی
کش روش راستست ورای رزین
در دل و‌رای این ‌چنین دارد
یاد و مهر جناب شمس‌‌الدین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
خوش بود خاصه فصل فروردین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخ‌کز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست‌ گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشته‌یی را لقب نهاده میان
پشته‌یی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال ‌کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سین‌های حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون‌ کردگار معین
جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب
و علیک‌السلام فخرالدین
گفت قاآنیا به‌ گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن ‌گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه ‌کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی ‌که شرم پنهان داشت
جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسه‌یی باگلاب و قند عجین
بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده‌ گفت قاآنی
در بهار این‌قدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاه‌گیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد
سنگ‌گیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سخت‌تر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم
تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین
زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد
تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین
شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی ‌کز خلاف او زاید
نکند عقل ‌کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ای‌که بر مخالف تو
وحش و طیر جهان‌ کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
باره‌یی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعه‌یی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به ‌کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰۱ - وله فی المدیحه
عیدست و آن ابرو کمان دلدادگان را درکمین
هم پیش تیغش دل نشان هم پیش‌ تیرش دلنشین
عیدست و آن سیمین بدن ‌هر گه چمان اندر چمن
از جلو‌ه رشک نارون از چهره شرم یاسمین
عیدست وپوشد بر شنح جوشن زموج می قدح
کاید بامداد فرح با غازیان غم به‌کین
بر دامن ‌خاک‌ از نخست ‌هر خس که کردی جای چست
قصاروش یکباره شست از آب باران فرودین
محبوس بهشی دلگشا می‌کوثری انده زدا
پیمانه نوشان اتقیا غلمان عذاران حور عین
از ساعد و سیب ذقن ساق و سرین سیمتن
وز سینه و سر ماه من‌ گسترده خوان هفت سین
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد
بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین
می زاهدی فرخنده خو روشن روانی سرخ‌رو
چون چله داران در سبو تسبیح‌ خوان یک اربعین
مینا کلیمی پاک تن پر ز آتش طورش بدن
بر دفع فرعون محن بیضا نما از آستین
نی رشک عیبی از نفس جانبخش‌ موتی از نفس
بربط مسیحا از نفس بزمش سپهر چارمین
غم گشته صبح ‌‌کاذبی و اندوه نجم غاربی
صهبا شهاب ثاقبی وان هردو شیطان لعین
گر آب حیوان در جهان مغرب زمینش شد مکان
می آب حیوانست و هان در مشرق مینا مکین
مینا چه‌ طفلی ساده رو کش گریه‌ گیرد در گلو
هرگه که‌قلاشان کودستی کشندش بر سرین‌
دف کودکی منکر صدا دف زن ادیبی خوش ادا
بر دف زند هردم قفا کاموزدش لحنی حزین
گردون بساطی ساخته شطرنج عشرت باخته
طرح نشاط انداخته در بزم شاه راستین
صف بسته اندر گاه بار در بارگاه شهریار
گردان ‌کردان از یسار میران اتراک از یمین
از هرکران افکنده بال رادان‌کبخسرو همال
هریک به شوکت چون ینال هریک به مکنت چون تکین
یکسو امین‌الملک راد هم نیک زی هم‌نیکزاد
هم‌ خلق و هم ‌خلقش جواد هم اسم و هم رسمش امین
یکسو وزیر خضر رای عیسی دم و هارون لقا
موسی صفت معجز نمای از خامه سحر آفرین
اندر رزانت بس فرید اندر حصانت بس وحید
سدی که چون رایش سدید حصنی که چون حزمش حصین
کلکش که خضری نیک ذات پویان به ظلمات دوات
کارد به کف آب حیات از نقش الفاظ متین
گر چشم خشمش بر نعیم ور روی لطفش ‌ر جحیم
آن اخگرش درّ یتیم ا‌ین سلسبیلش پارگین
وز یک طرف منظور شه کز منظرش تابنده مه
ساینده بر کیوان ‌کله از فر اقبال ‌گزین
با چهر همچون مهر او دارا به ایما راز گو
این رازگو آن رازجو این ناز کش آن نازنین
راوی ستاده پیش صف اشعار قاآنی به‌ کف
کوهرفشان همچون صدف در مدح دارای مهین
هم صاحب تاج و کمر هم چاره‌ساز خیر و شر
هم حکمران بحر و بر هم قهرمان ماء و طین
کنندآوران و ترک جان شصتش چو یازد در قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بیلک قرین
اورنگ جم بر پشت باد چون بر سمند دیوزاد
طوفان باد و قوم عاد چون با اعادی خشمگین
خونریز تیغش را اجل نعم‌المعین بئس‌ البدل
جون خمصمش را زحل نعم‌البد‌ل بئس المعین
بینی نهنگ صف شکن در موج دریا غوطه‌زن
در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنین
بر دعوی اقبال و فر بختش‌ گواه معتبر
بر دعوت فتح و ظفر رایانش آبات مبین
چول درع رومی در برش چون خود چینی بر سرش
خاقان و قیصر بر درش تاج آورند از روم و چین
برپشت رخش تیزتک مهریست تابان بر فلک
برکوههٔ فولاد رگ‌ کوهیست بر باد وزین
هم مور تیغش مردخوار هم مار رمحش جان شکار
زین پیکر دشمن نزار زان بازوی دولت سمین
راند چو هندی اژدها بر تارک خصم دغا
چرخش سراید مرحبا مردانش گویند آفرین
کاخش که شاهان را پناه بر اوج عرشش دستگاه
از وی هزاران ساله راه تا پایهٔ چرخ برین
از نام شمشیرش چنان آسیمه خصم بی‌نشان
کز دل‌ کند بدرود جان هرگه نیوشد حرف شین
ای ‌کاخ نو رشک بهشت از خشت جاویدش سرشت
با نزهتش جنت کنشت با رفعتش گردون زمین
آنانکه خصمت را دلیل قهرت نماند جز فتیل
از صلب بابکشان سبیل از ناف ما مکشان جنین
لفظ تو را خواندم گهر شد خیره بر رویم قدر
کای خیره سر بر من نگر کای تیره دل زی من ببین
درّی ‌که تابان‌تر ز مه سازی شبیهش با شبه
آخر بگو وجه شبه چبود میان آن و این
هر کاو ترا‌ گردید ضد کم زد و فاقت را به جد
آفات بر فوتش ممد آلام بر موتش معین
ای‌ کت ز والا گوهری‌‌ گردیده چرخ چنبری
چون حلقهٔ انگشری‌ گردان در انگشت‌ کهین
طبعت به‌ هنگام‌ عطا لطفت به ‌هنگام رضا
از خاک سازدکمیا از حنظل آرد انگبین
ای شاه قاآنی منم فردوسی ثانی منم
آزرم خاقانی منم از فکرت ورای رزین
تا چون تو شاهی را ثنا گویم ز جان صبح و مسا
کت چارک غزنی خداکت بنده یک طغر لتکین
شایدکه شوید انوری دیباچهٔ دانشوری
بایدکه ساید عنصری بر پشت پای من جبین
تا بزم‌ گردون پر ز نور هر صبح و شام از ماه و هور
هر روزی از ماهت شهور هر ماهی از سالت سنین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۲ - در مدح شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب الله ثراه گوید
سرو سیمین مرا از چوب خونین‌ گشت پای
سرو گو با پای چوبین در چمن زین پس میای
سرو من ماه زمین بد زان شدش پا بر فلک
تا ز نیکویی زند ماه فلک را پشت پای
ماه من شد در محاق و سرو من از پا نشست
سرو را گو برمخیز و ماه را گو برمیای
سرو من از پا فتاد و فرق فرقدسای او
سنبلستان ‌کرد گیتی را ز زلف مشکسای
سرو را زین ‌غصه‌گو در باغ خون دل‌گری
ماه را زین قصه گو از چرخ سوی گل گرای
تا بهشتی روی من بر خاک تا ری سود چهر
گشت خاک از فر رخسارش بهشی دلگشای
خاک اگر دعوی سلطانی کند شاید از آنک
سایهٔ زلفش بر او افتاد چون پر همای
در زمستانی‌که ازگل می‌نروید هیچ‌گل
گل ز گل رویید تا او بر زمین شد چهره‌سای
مشک‌بیزان‌گشت برگیتی ز جعد دلفریب
اشک‌ریزان‌گشت بر دامن ز چشم دلربای
اشک چشمش راست پنداری‌ که تخم فتنه بود
زانکه از اشکش زمین تا حشر گردد فتنه‌ زای
دوش درکنجی ز رنج روزه بودم تنگدل
کز برون آسیمه‌سر، پیکی درآمد در سرای
گفتمش خیرست ‌گفت آری نداری آگهی
کز ملک بر جان یاور رفت خشمی جانگزای
باز چونان داوری در حق چونین یاوری
نیک باورکرد گفتار حسود ژاژخای
گفتمش رو رو نیی آگه ز دستان دم مزن
گفت بیحاصل مگوی و ژاژ لاطایل ملای
شه فریدونست فرخ او بود ضحاک عهد
آن ز گرز گاوسار و این زلف مارسای
گر فریدون‌کینه از ضحاک جوید باک نیست
حبذا فرخنده عدل و مرحبا پاکیزه‌رای
شاه را باید دعا گفتن ز لطف و قهر او
هر دو آمد غمزدای و هر دو آمد جان‌فزای
هم مبادش گرد بر دامن ز چرخ گرد گرد
هم مبادش درد بر خاطر ز دیر دیرپای
یاور من هم مباش از خشم داور تنگدل
می‌نبالی چون علم تا می‌ننالی همچو نای
چشم لطف از شاه داری دل ز خشمش بد مکن
می دهان را تلخ دارد آنگه آمد غمزدای
بر در خدمت بغیر از حلقهٔ طاعت مکوب
بر در طاعت بغیر از جبههٔ خدمت مسای
هم دف مخروش اگر گوشت‌ بمالد همچو چنگ
کز تهی‌ مغزی نماید ناله‌ کردن چون درای
همچو زلف خویش و حال من مشو حال دژم
کاب برگردد به جوی و مهر باز آید به جای
خود ز شاه نکته‌دان بگذرکه داند هرکسی
کافتابی چون ترا دانا نینداید به لای
شاه شاهان ماه ماهان را به رنگ آرد به چنگ
وای آن نادان‌که این معنی نداند وای وای
حالی ای سلطان خوبان درگذر از حال خویش
برخی از احوال روز روزه شو طیبت‌سرای
تو مگر روزه نیی ‌کاینگونه هستی سرخ‌چهر
راستی غمزی نما وز حال خود رمزی نمای
حال من پرسی چنانم روزه دارد زردروی
کم اگر بینی ندانی‌کاین منم یاکهربای
رغم زاهد را بیا تا یک‌دو روزی می خوریم
از سر طیبت ‌که طیبت را ببخشاید خدای
هم تو بهر من شراب آور ز لعل می‌پرست
هم من از بهرت رباب آرم ز قول جانفزای
گه چو ساغر بر رخ من تو بخندی قاه‌قاه
گه چو مینا من بگریم از غم تو های‌های
مر مرا نقلی اگر باید ترا شیرین‌لبان
مر ترا چنگی اگر باید مرا پشت دوتای
هم ترا من نافه پیش آرم ز کلک مشکبوی
هم مرا تو باده پیش آری ز چشم دلربای
گر من از تو دل بدزدم نکته‌یی گو دلفریب
گر تو از من رو بپوشی جانت آرم رونمای
شکرت باید بگو حرفی ز لعل دلنشین
عنبرت باید بزن دستی به زلف مشک‌سای
عیش را در گرد خواهی برفشان گرد از کله
رنج را در بند خواهی برگشا بند از قبای
چون تو ماهی را چه غم‌م‌ر چون منی بیند به روی
چون تو شاهی را چه باک ار چون منی باشد گدای
در حدیث دوست قاآنی ‌زبان نامحرمست
دوست را خواهی‌چو مغز ازپوست ‌بی‌حجت برآی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۲ - در ستایش شاهزاده آزاده حسنعلی میرزای شجاع السلطنه فرماید
دوش درآمد از درم آن مه برج دلبری
سود بر آسمان سرم از در ذرّه‌پروری
از دوکمندگیسوان وز دوکمان ابروان
بسته‌ دو دست جاودان داده به‌چرخ چنبری
گر به دو زلفکان او شاه طغان نظرکند
همچو‌ کبوتران زند بر در او کبوتری
سینهٔ‌صاف چون‌سمن‌عارض‌تر چو یاسمن
مقصد شیخ و برهمن رشک بتان آزری
ماه فلک ز روی او خاک ‌نشین ‌کوی او
سنگ سیه ز موی او جسته رواج عنبری
غیرت سو و یاسمن آفت جان مرد و زن
غارت عقل و هوش من حسرت ماه و مشتری
گفت ‌که ای اسیر تب خسته ی محنت و کرب
چند به پویهٔ تعب پایهٔ مرگ بسپری
شکوه بر از غم زمان پیش سکندر جهان
تا نخوری ز بیم جان هر قدمی سکندری
شاه جهان حسنعلی فارس عرصه ی یلی
غازی دشت پر دلی مهر سپهر سروری
آنکه به‌ گاه حشمتش شمس نموده شمه‌ای
وآنگه به بزم عشرتش‌کرده هلال ساغری
وآنکه چو پور آتبین کرده زگرز گاوسر
مغز سر ده‌آک‌ را طعمهٔ مار حمیری
آهوی چرخ رام او شیر فلک به دام او
ملک فلک به‌کام او بر ملکش بهادری
آتش زارتشت اگر ، قبله ی خاص و عام شد
خاک سرای شاه بین معبد آدم و پری
رومی روز در برش همچو غلام خلخی
زنگی شام بر درش همچو سیاه بربری
بود اگر به طوس در اژدر اهرمن شکر
تا به حسام سام یل زود نمودش اسپری
شاه‌به‌طو‌س اندرون‌ بست و درید و ریخت خون
هر که ز طالع زبون کرد ز کینه اژدری
رستم یل ز خستگی تافت ز روی تن عنان
بر لب رود هیرمند با همهٔ دلاوری
گفت‌ که نیست ‌کارگر تیر و سنانش بر بدن
زانکه نموده بر تنش زار دهشت ساحری
هان به‌ کجاست روی تن تا ز خدنگ پادشه
کالبدش زره شود با همه روی پیکری
ای شه آسمان حثبم‌ کارگشای ملک جم
داور کشور عجم وارث تاج نوذری
چرخ به پیش موکبت غاشیه برکتف‌کشد
ماه نوت شود عنان چرخ‌ کند تکاوری
خصم تو مار جانگزا تیر تو آتشین قبا
شن تو هوشهنگ‌سا جن چرا نگستری
تات چو مرکز آسمان جا به‌کنار خود دهد
زاوٌل شکل خویشتن خواست به هیأت ‌کری
نی غلطم ‌که آسمان پیش تو هست نقطه‌سان
وز پی صولجان تو کرده چو گو مدوری
پادشهی ترا سزد ورنه بغیر لاغ نه
کوکبهٔ ملکشهی حشمت و جاه سنجری
دست ‌کریمت از کرم غیرت ابر بهمنی
طبع همیمت از همم رشک سحاب آذری
مهرهٔ بخت درکفت داو به روی داوکش
تا ببری به دس خون‌ داو فلک به شثدری
رونق دین جعفری‌ گرچه به تیغ داده‌ای
لیک ز بذل برده‌یی رونق جود جعفری
مهر ز شر‌م رای تو از عرق جبین شود
غرقه به بحر چارمین گر نکند شناوری
خصم تو گر درین زمان لاف اناللهی زند
جملهٔ خلق آگهند از حرکات سامری
پادشها حبیب تو چون ز ثنات دم زند
نیست عجب ‌گر از سخن فخر کند بر انوری
لیک به جانش ز آسمان هر نفسی غمی رسد
چون شد ار ز مرحمت غم ز روانش بستری
جنس هنر کجا برد پیش توگر نیاورد
دانی کاندرین بلد تنگ شدست شاعری
تا که نجات هر تنی هست ز دین احمدی
تا که صفای هر دلی هست ز مهر حیدری
باد مخالف ترا غی و ضلال بولهب
باد موالف ترا جاه و مقام بوذری
چهرهٔ دوستان تو گونهٔ دشمنان تو
این ز فرح معصفری وآن ز الم مزعفری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵ - و له فی المدیحه
ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری
مانا ز همنشینی خورشید عار داری
گویند از شهاب بود دیو را کناره
تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری
آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا
دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری
هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان
با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری
بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر
جا بر فراز مجمر چهرنگار داری
سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی
کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری
گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی
گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری
عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید
تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری
ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید
تو بر فراز نار فروزان قرار داری
گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت
یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری
مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش
تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری
همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان
بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری
مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت
دلهای ما مسلسل در یک قطار داری
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع ‌گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظام‌الملک‌کاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی ‌کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان‌ گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به ‌کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بی‌منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به‌ کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن ‌که با یکران عزمت
نیارد خنگ ‌گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظام‌الملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بی‌نشانی
فلک‌ گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب ‌گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه
نمی‌جوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلک‌کردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی‌ گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام ‌الملک را من
چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی
زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح
کند در هر گذرگه دیده‌بانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبه‌خوانی
به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت
که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدم‌گویی و پشتم صولجانی
نظام‌الملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق ‌گل از باد خزانی
به جای ‌گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا می‌کن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو می‌دانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی