عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 جامی : تحفةالاحرار
                            
                            
                                بخش ۱۱ - حکایت لاکپشت و مرغابیان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسته به صد مهر بر اطراف شط
                                    
عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
                                                                    
                            عقد محبت کشفی با دو بط
شد به فراغت ز غم روزگار
قاعدهٔ صحبتشان استوار
روزی از آنجا که فلک راست خوی
گشت ز بیمهریشان کینهجوی
طبع بطان از لب دریا گرفت
رای سفر در دلشان جان گرفت
کرد کشف ناله که :«ای همدمان!
وز الم فرقت من بیغمان!
خو به کرمهای شما کردهام
قوت ز غمهای شما خوردهام
گرچه مرا پشت چو سنگ است سخت
دارم ازین بار، دلی لخت لخت
نی به شما قوت همپاییام
نی ز شما طاقت تنهاییام»
بود ز بیشه به لب آبگیر
چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر
یک بط از آن چوب یکی سرگرفت
و آن بط دیگر، سر دیگر گرفت
برد کشف نیز به آنجا دهان
سخت به دندان بگرفتش میان
میل سفر کرد به میل بطان
مرغ هوا گشت طفیل بطان
چون سوی خشکی سفر افتادشان،
بر سر جمعی گذر افتادشان
بانگ بر آمد ز همه کای شگفت!
یک کشف اینک به دو بط گشته جفت!
بانگ چو بشنید کشف لب گشاد
گفت که: «حاسد به جهان کور باد!»
زو لب خود بود گشادن همان
ز اوج هوا زیر فتادن همان
ز آن دم بیهوده که ناگاه زد
بر خود و بر دولت خود راه زد
جامی ازین گفتن بیهوده چند؟
زیرکی ای ورز و لب خود ببند!
تا که درین دایرهٔ هولناک
از سر افلاک نیفتی به خاک
                                 جامی : تحفةالاحرار
                            
                            
                                بخش ۱۵ - حکایت زاغی که به شاگردی رفتار کبک رفت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زاغی از آنجا که فراغی گزید
                                    
رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
                                                                    
                            رخت خود از باغ به راغی کشید
زنگ زدود آینهٔ باغ را
خال سیه گشت رخ راغ را
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضهده مخزن پنهان کوه
سبزه و لاله چو لب مهوشان
داده ز فیروزه و لعلش نشان
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضهٔ فیروزهفام
فاختهگون جامه به بر کرده تنگ
دوخته بر سدره سجاف دورنگ
تیهو و دراج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچهها برزده تا ساق پای
کرده ز چستی به سر کوه جای
بر سر هر سنگ زده قهقهه
پی سپرش هم ره و هم بیرهه
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوشروش و خوشپرش و خوشخرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
در پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی میکشید
وز قلم او رقمی میکشید
در پیاش القصه در آن مرغزار
رفت براین قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامتزده از کار خویش
                                 جامی : سبحةالابرار
                            
                            
                                بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صادقی را غم شبگیر گرفت
                                    
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
                                                                    
                            صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
                                    
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
                                                                    
                            به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصهپرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کردهای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندیام تنگ
پدر را آید از فرزندیام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بیکسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود، تا بربود خواباش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهیای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهیای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمام
که نبود از جنون من بعد، بیمام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۱۳ - آمدن رسولان شاهان چندین کشور به خواستگاری زلیخا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلیخا گرچه عشق آشفت حالش
                                    
جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریانام میکشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران
به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدهست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولات
ببینم تا که میافتد قبولات
پدر میگفت و او خاموش میبود
به بوی آشنائی گوش میبود
ز شاهان قصهها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید میسفت
ز دل خونابه میبارید و میگفت:
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درونی غنچهوار، از خون لبالب
سرشک از دیدهٔ غمناک میریخت
به دست غصه بر سر خاک میریخت
پدر چون دید شوق و بیقراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعتهای شاهی
اجازت داد، پر، از عذرخواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانشپرستان
که باشد دست، دست پیشدستان
رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
                                                                    
                            جهان پر بود از صیت جمالش
به هر جا قصهٔ حسنش رسیدی
شدی مفتون او هر کس شنیدی
سران ملک را سودای او بود
به بزم خسروان غوغای او بود
به هر وقت آمدی از شهریاری
به امید وصالش خواستگاری
درین فرصت که از قید جنون رست
به تخت دلبری هشیار بنشست
رسولان از شه هر مرز و هر بوم
چو شاه ملک شام و کشور روم،
فزون از ده تن از ره در رسیدند
به درگاه جمالش آرمیدند
یکی منشور ملک و مال در مشت
یکی مهر سلیمانی در انگشت
زلیخا را ازین معنی خبر شد
ز اندیشه دلش زیر و زبر شد
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟
که عشق مصریان ام پشت بشکست
به سوی مصریانام میکشد دل
ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟
درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند
پدروارش به پیش خویش بنشاند
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل!
ز بند غم، خط آزادی دل!
به دارالملک گیتی، شهریاران
به تخت شهریاری، تاجداران
به دل داغ تمنای تو دارند
به سینه تخم سودای تو کارند
به سوی ما به امید قبولی
رسیدهست اینک از هر یک رسولی
بگویم داستان هر رسولات
ببینم تا که میافتد قبولات
پدر میگفت و او خاموش میبود
به بوی آشنائی گوش میبود
ز شاهان قصهها پی در پی آورد
ولی از مصریان دم بر نیاورد
زلیخا دید کز مصر و دیارش
نیامد هیچ قاصد خواستگارش
ز دیدار پدر نومید برخاست
ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست
به نوک دیده مروارید میسفت
ز دل خونابه میبارید و میگفت:
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد!
وگر میزاد کس شیرم نمیداد!
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟
وز ین بود و نبود من چه خیزد؟»
به صد افغان و درد آن روز تا شب
درونی غنچهوار، از خون لبالب
سرشک از دیدهٔ غمناک میریخت
به دست غصه بر سر خاک میریخت
پدر چون دید شوق و بیقراریش
ز سودای عزیز مصر زاریش
رسولان را به خلعتهای شاهی
اجازت داد، پر، از عذرخواهی
که هست از بهر این فرزانه فرزند
زبانم با عزیز مصر در بند
بود روشن بر دانشپرستان
که باشد دست، دست پیشدستان
رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز پیشش باد در کف بازگشتند
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو از مصر آمد آن مرد خردمند
                                    
که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوشاندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشیگور، در صحرا تکآور
چون آبیمرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشتهپشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزلنشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبهاش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفتدیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمنبوی و سمنروی و سمنبر
بدین دستور منزل میبریدند
به سوی مصر محمل میکشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شبهای تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکتهپرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمینبوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
                                                                    
                            که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوشاندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشیگور، در صحرا تکآور
چون آبیمرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشتهپشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزلنشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبهاش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفتدیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمنبوی و سمنروی و سمنبر
بدین دستور منزل میبریدند
به سوی مصر محمل میکشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شبهای تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکتهپرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمینبوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عزیز مصر چون افگند سایه
                                    
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینهغمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا، عجب کاریم افتاد!
به سر نابهره دیداریم افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سستام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بیحاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بستهام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلات نیست
ولی مقصود او بیحاصلات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد
ز غم میسوخت اما دم نمیزد
به ره میبود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
                                                                    
                            در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینهغمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا، عجب کاریم افتاد!
به سر نابهره دیداریم افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سستام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بیحاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بستهام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلات نیست
ولی مقصود او بیحاصلات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد
ز غم میسوخت اما دم نمیزد
به ره میبود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۱۹ - آغاز حسدبردن برادران بر یوسف
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دبیر خامه ز استاد کهن زاد
                                    
درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردماش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایاش
به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند کهش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بختاش
عصا لایق نیامد ز آن درختاش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشتام
برویاند عصایی از بهشتام
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوهگاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف از آن تحفه، قویدست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
                                                                    
                            درین نامه چنین داد سخن داد
که یوسف چون به خوبی سر برافروخت
دل یعقوب را مشعوف خود ساخت
به سان مردماش در دیده بنشست
ز فرزندان دیگر دیده بربست
گرفتی با وی آنسان لطفها پیش
که بر وی رشکشان هر دم شدی بیش
درختی بود در صحن سرایاش
به سبزی و خوشی بهجتفزایاش
ستاده در مقام استقامت
فکنده بر زمین ظل کرامت
پی تسبیح، هر برگش زبانی
بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!
به هر فرزند کهش دادی خداوند
از آن خرم درخت سدره مانند
هماندم تازه شاخی بردمیدی
که با قدش برابر سرکشیدی
چو در راه بلاغت پا نهادی
به دستش ز آن عصای سبز دادی
بجز یوسف که از تایید بختاش
عصا لایق نیامد ز آن درختاش
شبی پنهان ز اخوان با پدر گفت
که: «ای بازوی سعیات با ظفر جفت!
دعا کن! تا کفیل کار و کشتام
برویاند عصایی از بهشتام
که از عهد جوانی تا به پیری
کند هر جا که افتم دستگیری
دهد در جلوهگاه جنگ و بازی
مرا بر هر برادر سرفرازی»
پدر روی تضرع در خدا کرد
برای خاطر یوسف دعا کرد
رسید از سدره پیک ملک سرمد
عصایی سبز در دست از زبرجد
نه زخم تیشهٔ ایام دیده
نه رنج ارهٔ دوران کشیده
قویقوت، گرانقیمت، سبکسنگ
نیالوده به زنگ روغن و رنگ
پیام آورد کاین فضل الهیست
ستون بارگاه پادشاهیست
چو شد یوسف از آن تحفه، قویدست
ز حسرت حاسدان را پشت بشکست
به خود بستند ز آن هر یک خیالی
نشاندند از حسد در دل نهالی
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۰ - خواب دیدن یوسف که آفتاب و ماه و یازده ستاره او را سجده میبرند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
                                    
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
                                                                    
                            که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده نوش نوشین کرد شیرین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد،
بدو گفت:«ای شکر شرمندهٔ تو!
چه موجب داشت شکر خندهٔ تو؟»
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند»
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!
مگوی این خواب را زنهار! با کس!
مباد این خواب را اخوان بدانند،
به بیداری صد آزارت رسانند!
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیات فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب»
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت ورد هر زبان گشت
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار
که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!»
چو اخوان قصهٔ یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که: «یارب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟
به هر یکچند بربافد دروغی
دهد ز آن گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر را ما خریداریم، نی او
پدر را ما هواداریم، نی او
اگر روزست، در صحرا شبانیم
وگر شب، خانهاش را پاسبانیم
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست
کهش این سان بر سر ما برگزیدهست
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او بجز آوارگی نیست»
به قصد چارهسازی عهد بستند
به عزم مشورت یک جا نشستند
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت»
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی
که اندیشیم قتل بیگناهی
همان به که افکنیماش از پدر دور
به هایل وادیای محروم و مهجور
چو یک چند اندر آن آرام گیرد
به مرگ خویشتن بیشک بمیرد»
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این!
چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این!
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی غور و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیماش
به صد خواری در آن چاه افکنیماش
بود کآنجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب از آن چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی»
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بیریسمان رفتند در چاه
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعدهٔ آن کار دادند
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حسدورزان یوسف بامدادان
                                    
به فکر دینه خرمطبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینهاندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کهش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سرفرازی؟»
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوهمندم
از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینهدشت محنتانگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند
که: «آخر ما نه ز آنسان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
                                                                    
                            به فکر دینه خرمطبع و شادان
زبان پر مهر و سینه کینهاندیش
چو گرگان نهان در صورت میش
به دیدار پدر احرام بستند
به زانوی ادب پیشش نشستند
در زرق و تملق باز کردند
ز هر جایی سخن آغاز کردند
که: «از خانه ملالت خاست ما را
هوای رفتن صحراست ما را
اگر باشد اجازت، قصد داریم
که فردا روز در صحرا گذاریم
برادر، یوسف، آن نور دو دیده
ز کمسالی به صحرا کم رسیده
چه باشد کهش به ما همراه سازی
به همراهیش ما را سرفرازی؟»
چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان
گریبان رضا پیچید از ایشان
بگفتا: «بردن او کی پسندم؟
کز آن گردد درون اندوهمندم
از آن ترسم کزو غافل نشینید
ز غفلت صورت حالش نبینید
درین دیرینهدشت محنتانگیز
کهن گرگی بر او دندان کند تیز»
چو آن افسونگران آن را شنیدند
فسون دیگر از نو دردمیدند
که: «آخر ما نه ز آنسان سست راییم،
که هر ده تن به گرگی بس نیاییم»
چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش
ز عذر انگیختن گردید خاموش
به صحرا بردن یوسف رضا داد
بلا را در دیار خود صلا داد
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۲ - به صحرا بردن برادران یوسف را و به جاه افگندنش
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو پا بر دامن صحرا نهادند
                                    
بر او دست جفاکاری گشادند
ز دوش مرحمت، بارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
از او صلح و از آن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی وز ایشان سخترویی
ازو گرمی وز ایشان سردگویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
مدار نقطهٔ اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه، غورش
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
ولی آن ساز تیز آهنگتر شد
دل چون سنگ ایشان سنگتر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه، عریان شد تن او
فروآویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمهراهش
برون از آب، در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بیدرنگی
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطرسایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مامنی بود
فرستادش به ابراهیم، رضوان
از آن رو شد بر او آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!
پیامت میرساند ایزد پاک
که روزی این خیانتپیشگان را
گروه ناصواباندیشگان را
ز تو دلریشتر پیشت رسانم
فکنده پیشسر ، پیشت رسانم،
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روحالامیناش
                                                                    
                            بر او دست جفاکاری گشادند
ز دوش مرحمت، بارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
از او صلح و از آن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی وز ایشان سخترویی
ازو گرمی وز ایشان سردگویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
مدار نقطهٔ اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه، غورش
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
ولی آن ساز تیز آهنگتر شد
دل چون سنگ ایشان سنگتر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه، عریان شد تن او
فروآویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمهراهش
برون از آب، در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بیدرنگی
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطرسایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مامنی بود
فرستادش به ابراهیم، رضوان
از آن رو شد بر او آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک!
پیامت میرساند ایزد پاک
که روزی این خیانتپیشگان را
گروه ناصواباندیشگان را
ز تو دلریشتر پیشت رسانم
فکنده پیشسر ، پیشت رسانم،
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روحالامیناش
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۳ - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سه روز آن ماه در چه بود تا شب
                                    
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رختبسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهانآرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهانافروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگهاش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص مینمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سستپیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
به هر قیمت که باشد میفروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دسترنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابندهماهی
به ملک دلبری فرخندهشاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کهش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریاش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهانگرد
ازین آتشرخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقشهای خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالمافروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کفزنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟
                                                                    
                            چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رختبسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب، رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
جهان را از سر نو ساز روشن!
روان، یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب، دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی بجز آب اندر آنست
چو آن ماه جهانآرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
«بشارت! کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهانافروز ماهی»
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزلگهاش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص مینمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان، کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که: «ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سستپیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
به هر قیمت که باشد میفروشیم»
جوانمردی که از چه برکشیدش
به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
چو مالک را برون از دسترنجی
فروشد پا از آن سودا به گنجی
به بویش جان همی پرورد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که: آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابندهماهی
به ملک دلبری فرخندهشاهی
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کهش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم،
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه بازگردید
به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر،
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار،
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریاش صف در مقابل
شود گر خود بود مهر جهانگرد
ازین آتشرخان بازار او سرد
به چارم روز موعد، یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به حکم مالک، آن خورشید تابان
به سوی نیل حالی شد شتابان
قبای نیلگون بسته به تعجیل
چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
چو سروی از کنار نیل بررست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن، گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقشهای خوش منقش
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
قضا را بود ابری تیره آن روز
گرفته آفتاب عالمافروز
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان ناظران را، کآفتاب است!
که طالع گشته از نیلی سحاب است
ز حیرت کفزنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
بتان مصر سردرپیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
سها را جز نهان بودن چه یارا؟
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۵ - خریدن زلیخا یوسف را به اضعاف، در حراج
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو یوسف شد به خوبی گرمبازار
                                    
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
                                                                    
                            شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند، میگفت:
«همی بس گرچه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم!»
منادی بانگ میزد از چپ و راست:
«که میخواهد غلامی بیکم و کاست؟»
یکی شد ز آن میانه، اول کار
به یک بدره زر سرخاش خریدار
از آن بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درستیزر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر کرد افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی مینمودند
ز انواع نفایس میفزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یکبار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت: «این نکورای!
برو بر مالک این قیمت بپیمای!»
بگفتا: «آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید،
ادای آن تمام از من کی آید؟»
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی، بلکه برچی پر ز اختر
بهای هر گهر ز آن درج مکنون
خراج مصر بودی، بلکه افزون
بگفتا کاین گهرها در بهایش
بده! ای گوهر جانم فدایش!
عزیز آورد باز ازنو بهانه
که دارد میل او شاه زمانه
بگفتا:«رو سوی شاه جهاندار!
حق خدمتگزاری را به جای آر!
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده، فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامام
که آید زیر فرمان، این غلامام!
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد»
چو شاه این نکتهٔ سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد حالی تا خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
که: بودم خفتهای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمد الله که دولت یاریام کرد
زمانه ترک جان آزاریام کرد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد! عجب ارزان خریدم
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به حکم آنکه امتپروری را
                                    
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
                                                                    
                            شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زلیخا بود یوسف را ندیده
                                    
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمیدانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهرهمندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را میجست چاره
ولی میکرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی میبود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
ز بیم فتنه روی او نمیدید
به چشم فتنهجوی او نمیدید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهیسروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرینبوی
جز از پنجه که میکندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست،
که اشک از نرگس او سرمه میشست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشقبازی؟
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملالات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
کهش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر میسوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد میباش!
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نهای چندان به سر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهانبین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه میآید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چارهسازی
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده!
به هر کاری هواداریم بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگویاش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهرهور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست،
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سهبارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسونساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایتها که دیدم
گل و آبم عمارتکردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حقگزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام بردهست
امین خانهٔ خویشم شمردهست
نیام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشام آگهی نیست
اگر جان است غمپروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغام
ز من کز جان فزون میدارمات دوست
گمان دشمنیبردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطفام مکن شرمندهٔ خویش!
کیام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
                                                                    
                            به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمیدانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهرهمندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را میجست چاره
ولی میکرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی میبود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت
ز بیم فتنه روی او نمیدید
به چشم فتنهجوی او نمیدید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهیسروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرینبوی
جز از پنجه که میکندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست،
که اشک از نرگس او سرمه میشست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشقبازی؟
عجبتر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملالات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آنسان در دل او داشت خانه،
کهش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشکریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمیدانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرامجان پیوسته در پیش،
چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر میسوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جانافروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد میباش!
ز غمهای جهان آزاد میباش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نهای چندان به سر کار، دانا
نمیدانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهانبین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه میآید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چارهسازی
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده!
به هر کاری هواداریم بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگویاش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهرهور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست،
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سهبارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسونساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایتها که دیدم
گل و آبم عمارتکردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حقگزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام بردهست
امین خانهٔ خویشم شمردهست
نیام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشام آگهی نیست
اگر جان است غمپروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغام
ز من کز جان فزون میدارمات دوست
گمان دشمنیبردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطفام مکن شرمندهٔ خویش!
کیام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چمن پیرای باغ این حکایت
                                    
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیمروزان
ز زنگاری مشبکها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیانپوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میانشان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بیبندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهرهبردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
                                                                    
                            چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیمروزان
ز زنگاری مشبکها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیانپوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میانشان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بیبندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهرهبردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبانگه کز سواد شعر گلریز
                                    
فلک شد نوعروس عشوهانگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوهگر در جلوهٔ ناز
همه دستاننمای و عشوهپرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت میکنم چشم جهانبین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیانپوش
که این سرو امشبات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقهام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لالهرویان
ز یوسف وصل را میبود جویان
ولی بود او به خوبی تازهباغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بتپرستان
دل یوسف جز این معنی نمیخواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خداییست
که ره گمکردگان را رهنماییست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرمطبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازهپیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچهلب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ میداشت
دو رخ را از حیا گلرنگ میداشت
سر از شرمندگی بالا نمیکرد
نگه الا به پشت پا نمیکرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینهاش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد
                                                                    
                            فلک شد نوعروس عشوهانگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوهگر در جلوهٔ ناز
همه دستاننمای و عشوهپرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت میکنم چشم جهانبین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیانپوش
که این سرو امشبات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقهام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لالهرویان
ز یوسف وصل را میبود جویان
ولی بود او به خوبی تازهباغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بتپرستان
دل یوسف جز این معنی نمیخواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خداییست
که ره گمکردگان را رهنماییست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرمطبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازهپیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچهلب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ میداشت
دو رخ را از حیا گلرنگ میداشت
سر از شرمندگی بالا نمیکرد
نگه الا به پشت پا نمیکرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینهاش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۳۲ - تضرع کردن زلیخا پیش دایه و راهنمایی او زلیخا را به ساختن عمارت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو با آن کشتهٔ سودای یوسف
                                    
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توانبخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست
ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگخارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه میآید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولانگری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتادهست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آنسان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیماش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالیاش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بیمسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرمتر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زریندست استاد،
زر اندودهسرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بیمثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوسهای زرین صحن او پر
به دمهای مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بیاندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزییناش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمیبایستاش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهاش نشاند
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
                                                                    
                            ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت: «ای توانبخش تن من!
چراغ افروز جان روشن من!
گر از جان دم زنم پروردهٔ توست
ور از تن، شیر رحمت خوردهٔ توست
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی؟
چه پیوندی نباشد جان و دل را،
چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»
جوابش داد دایه کای پریزاد!
که نید با تو از حور و پری یاد!
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین خردمند
به کوه ار رخ نمایی آشکارا،
نهی عشق نهان در سنگخارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری،
درخت خشک را در جنبش آری!
بدین خوبی چنین درمانده چونی؟
چرا چندین کشی آخر زبونی؟
به رفتار آور این نخل رطب بار!
به راه لطفش آر، از لطف رفتار!
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه میآید به رویم!
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چسان جولانگری با وی کنم ساز؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
جوابش داد دیگر باره دایه
که: «ای حور از جمالت برده مایه!
مرا در خاطر افتادهست کاری
کز آن کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر، زر به خروار
بسازم چون ارم، دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی،
به موضع موضع از طبعش هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشیند
در آغوش خودت هر جا ببیند،
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبکار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها ز آنسان که دانی»
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هرچ از زر و سیماش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
چنین گویند معماران این کاخ
که چون شد بر عمارت، دایه گستاخ،
به دست آورد استادی هنرکیش
به هر انگشت دستش صد هنر بیش
به رسم هندسی کار آزمایی
قوانین رصد را رهنمایی
چو از پرگار بودی خالیاش مشت
نمودی کار پرگار از دو انگشت
چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست
بر او آن کار بیمسطر شدی راست
به جستی بر شدی بر تاق اطلس
بر ایوان زحل بستی مقرنس
چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ،
ز خشت خام گشتی نرمتر، سنگ
به طراحی چو فکر آغاز کردی،
هزاران طرح زیبا ساز کردی
به سنگ ار صورت مرغی کشیدی
سبک، سنگ گران از جا پریدی
به حکم دایه زریندست استاد،
زر اندودهسرایی کرد بنیاد
در اندرهم، در آنجا هفت خانه
چو هفت اورنگ بیمثل زمانه
مرتب هر یک از لون دگر سنگ
صقالت دیده و صافی و خوشرنگ
به هفتم خانه همچون چرخ هفتم
که هر نقشی و رنگی بود از او گم
مرصع چل ستون از زر برافراخت
ز وحش و طیر، زیبا شکلها ساخت
به پای هر ستونی ساخت از زر
غزالی ناف او پر مشک اذفر
ز طاوسهای زرین صحن او پر
به دمهای مرصع در تبختر
میان آن درختی سر کشیده
که مثلش چشم نادر بین ندیده
ز سیم خام بودش نازنین ساق
ز زر اغصانش، از پیروزه اوراق
به هر شاخش ز صنعت بود طیار
زمرد بال، مرغی لعل منقار
بنامیزد! درختی سبز و خرم
ندیده هرگز از باد خزان خم
در آن خانه مصور ساخت هر جا
مثال یوسف و نقش زلیخا
به هم بنشسته چون معشوق و عاشق
ز مهر جان و دل با هم معانق
اگر نظارگی آنجا گذشتی
ز حسرت در دهانش آب گشتی
همانا بود سقف آن سپهری
بر او تابنده هر جا ماه و مهری
عجب ماهی و مهری! چون دو پیکر
ز چاک یک گریبان بر زده سر
نمودی در نظر هر روی دیوار
چو در فصل بهاران تازه گلزار
به هر گل گل زمینش بیش یا کم
دو شاخ تازه گل پیچیده با هم
ز فرشش بود هر جایی شکفته
دو گل با هم به مهد ناز خفته
در آن خانه نبود القصه یک جای
تهی ز آن دو درام و درای
چو شد خانه بدین صورت مهیا
به یوسف شد فزون شوق زلیخا
بلی عاشق چو بیند نقش جانان
شود ز آن نقش، حرف شوق خوانان
از آن حرف آتش او تازه گردد
اسیر داغ بیاندازه گردد
چو شد خانه تمام از سعی استاد
به تزییناش زلیخا دست بگشاد
زمین آراست از فرش حریرش
جمال افزود از زرین سریرش
قنادیل گهر پیوندش آویخت
ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت
هه بایستنیها ساخت آنجا
بساط خرمی انداخت آنجا
در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس
نمیبایستاش الا یوسف و بس
بر آن شد تا که یوسف را بخواند
به صدر عزت و جاهاش نشاند
ز لعل جانفزایش کام گیرد
به زلف سرکشش آرام گیرد
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ولی اول جمال خود بیاراست
                                    
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابهجا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکندهست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خردهکاری
کز آن نقشاش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قریناش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبهتو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش میداد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان میشد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقاش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حقشناسات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفتاش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون منات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانهاش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت میکشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصههاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصهای دیگر همی خواند
به هر جا نکتهای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهرهاش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
                                                                    
                            وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابهجا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکندهست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خردهکاری
کز آن نقشاش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قریناش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبهتو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش میداد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان میشد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوقاش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حقشناسات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفتاش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون منات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانهاش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت میکشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعتوری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصههاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصهای دیگر همی خواند
به هر جا نکتهای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهرهاش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
                                 جامی : یوسف و زلیخا
                            
                            
                                بخش ۳۵ - رسیدن عزیز مصر در همان دم و سال از یوسف و زلیخا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین زد خامه نقش این فسانه
                                    
که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بیاندیشگی کرد؟
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پریروی!
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم
ز حال بیخودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا، روشنبیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یک چند محبوساش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنات
ز حشمت ساختم عالی مکانات
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمیشاید درین دیر پرآفات
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حقگزاری رخت بستی
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
گناهی نی، بدین خواریم مپسند!
زلیخا هر چه میگوید دروغ است
دروغ او چراغ بیفروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشام
به هر مکر و فسون خواند به خویشام
ولی هرگز بر او نگشادهام چشم
به خوان وصل او ننهادهام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسونهای شیرین، از رهام برد
به همراهی درین خلوتگهام برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبودهست
برون زین کار بازاری نبودهست
گرت نبود قبول این بیگناهی
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
گواه بیگواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره
دروغاندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راستبینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
                                                                    
                            که چون یوسف برون آمد ز خانه،
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه، نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت
که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهرهٔ آن راز برداشت
که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست
که با اهلش نه بر کیش وفا زیست؟
به کار خویش بیاندیشگی کرد؟
درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»
عزیزش داد رخصت کای پریروی!
که کرد این کج نهادی؟ راست برگوی!
بگفت: «این بندهٔ عبری کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چو دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند،
من از خواب گران بیدار گشتم
ز حال بیخودی، هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتکاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی، در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا، در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا، روشنبیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یک چند محبوساش به زندان
و یا خود در تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبرتی مر دیگران را»
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت: «چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دوصد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنات
ز حشمت ساختم عالی مکانات
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفا کیش و وفا کوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی؟
نمیشاید درین دیر پرآفات
جز احسان، اهل احسان را مکافات،
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حقگزاری رخت بستی
نمک خوردی، نمکدان را شکستی!»
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت: «ای عزیز این داوری چند؟
گناهی نی، بدین خواریم مپسند!
زلیخا هر چه میگوید دروغ است
دروغ او چراغ بیفروغ است
مرا تا دیده، دارد در پی ام سر
که گردد کام من از وی میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشام
به هر مکر و فسون خواند به خویشام
ولی هرگز بر او نگشادهام چشم
به خوان وصل او ننهادهام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت؟
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفتم از همه، کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسونهای شیرین، از رهام برد
به همراهی درین خلوتگهام برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی اینجا رسیدم
گرفت اینک! قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبودهست
برون زین کار بازاری نبودهست
گرت نبود قبول این بیگناهی
بکن بسم الله! اینک! هر چه خواهی!»
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعوی و بند
گواه بیگواهان چیست؟ سوگند!
کند سوگند بسیار، آشکاره
دروغاندیشی سوگندخواره
پس از سوگند، آب از دیدگان ریخت
که: «یوسف از نخست این فتنه انگیخت»
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راستبینی در نور دید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه، چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت رحمت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
