عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۱۳ - گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وی در محبت لیلی به سوی بچه خود باز می گشت و از لیلی دور می انداخت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق اول او سرود و شادیست
                                    
بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد
                                                                    
                            بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۲۰ - رفتن مجنون پیش لیلی و به بانگ زاغ فال نیکو گرفتن و نذر کردن که اگر دیدار لیلی میسر گردد یک حج پیاده بگزارد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون باز سفیده دم درین باغ
                                    
بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
                                                                    
                            بنشست بر آشیانه زاغ
زاغان سیه ز سهم آن باز
کردند ز آشیانه پرواز
شد قیس چو باز صبحدم خیز
مقراض دو پا به ره بری تیز
چون از ره حی برید لختی
ناگاه پدید شد درختی
سبز و خرم چو نخل مینا
بگشاد به آن دو چشم بینا
رخشنده بصر بدید زاغی
چون دود چراغی و چراغی
در تیره شبی ستاره دو
با انگشتی شراره دو
عباسی خلعتی مرتب
کرده ز پی خلافت شب
بانگی دو سه زد لطیف و موزون
نزدیک عرب به فال میمون
مجنون زان بانگ در طرب شد
رقاص نشیمن طلب شد
یعنی که خوش است فالم امروز
روزی گردد وصالم امروز
بر من باشد حجی پیاده
یک حج چه بود که صد زیاده
گر بار دهد به خاطر خوش
سوی خودم آن نگار مهوش
چون راه به خیمه گاه حی برد
وز حی به حریم دوست پی برد
فرموده اجازت دلخولش
بنشاند به مسند قبولش
سر نامه راز برگشادند
هر راز که بود شرح دادند
گاه از ستم فراق گفتند
گاه از غم اشتیاق گفتند
کردند دو همنشین و همراز
معشوقی و عاشقی به هم ساز
لیلی به سریر پادشاهی
مجنون به نفیر دادخواهی
لیلی و سر شرف بر افلاک
مجنون و رخ نیاز بر خاک
لیلی و به خنده شکرافشان
مجنون و زدیده گوهر افشان
لیلی و ز حسن ناز بر ناز
مجنون و ز عشق راز در راز
لیلی نه که شمع صبح خیزان
مجنون نه که ابر فیض ریزان
لیلی نه که ماه عالم افروز
مجنون نه که آتش جهانسوز
لیلی نه که لاله بر سر کوه
مجنون نه که کوه رنج و اندوه
لیلی چه سخن چراغ دلها
مجنون به گداز داغ دلها
لیلی به دو زلف و مشکبیزی
مجنون به دوچشم اشکریزی
لیلی گلی از گلاب شسته
مجنون خسی از سراب رسته
لیلی به نشاط خودپسندی
مجنون به بساط دردمندی
بردند به سر دو آرزومند
با هم روزی ز دور خرسند
هر راز که داشتند گفتند
هر نکته که خواستند سفتند
یک درد دلی نگفته کم ماند
یک غنچه ناشگفته کم ماند
چون خواست وداع آن دلارای
مجنون به نیاز خاست بر پای
کای کعبه رهروان مشتاق
وی قبله نیکوان آفاق
گلزار ارم حریم کویت
زوار حرم مقیم کویت
گیسوی تو طوق تاجداران
بر بوی تو شوق بی قراران
خلخال زر تو تاج بر سر
سلسال لب تو رشک کوثر
هر موی تو را ز زلف شبگون
آشفته چون من هزار مجنون
بگشاده لبت به خنده کوشی
بازارچه شکر فروشی
بستم چو گشاده طبع و شادان
احرام در تو بامدادان
گفتم که سجود خاک این در
امروزم اگر شود میسر
بر من باشد که بندم احرام
زین در به طواف حج اسلام
اکنون که به کام خود رسیدم
رویت به مراد خود بدیدم
فرمان تو گر بود درین کار
بندم سوی حج ز منزلت بار
گر عمر بود دگر بیابم
با پا روم و به سر بیایم
ور گردد جیب عمر پاره
ماشاء/الله کان چه چاره
لیلی ز وی این سخن چو بشنید
بر خویش چو زلف خویش پیچید
گفت ای ره صدق منهج تو
تو حج منی و من حج تو
گر چهره به وصل هم فروزیم
زان به که به هجر هم بسوزیم
روزی که من از تو دور باشم
خود گو که چه سان صبور باشم
تو شاد به شغل حج گزاری
من زار به کنج سوگواری
گفتا ز عنایت خدایی
خواهم که به محنت جدایی
صابر دارد تو را مرا هم
چندان که رسیم باز با هم
این گفت و ز دیده خون روان کرد
گریان گریان وداع جان کرد
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۲۲ - واقف شدن قبیله لیلی از عشق مجنون با وی و منع کردن وی از ملاقات با لیلی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوش نغمه مغنی حجازی
                                    
این نغمه زند به پرده سازی
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقی از آنچه بود افزون
محمل به دیار لیلی افکند
سررشته وصل یافت پیوند
آمد شد پیش ساخت پیشه
جویان وصال او همیشه
چون سر زدی آفتاب خاور
در راه طلب شدی تکاور
آیین وفا ز سر گرفتی
راه در دوست برگرفتی
جامی ز می طلب لبالب
بردی بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشیدی
خود را به حریم غم کشیدی
در کلبه خود مقام کردی
آسایش شب حرام کردی
هر چند که دوست را ندیدی
با او گفتی و زو شنیدی
چون یکچندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانه راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشه خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند
کای مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دری ستیزه کار است
کم دوز پرده ای ز آغاز
ک آخر نکند دریدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دری سحر بخندد
یک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
یک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زان قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
بشنید صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داری گل
بر وی نفسی دمید و بگذشت
آن پرده بر او درید و بگذشت
زان پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
دیوار چو سست شد ز یک نم
از یک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمایدش ز معمار
پشتیوانی شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گیرد
صد حیله اگر کنی نمیرد
بردار ز قیس عامری دل
وز صحبت او امید بگسل
رفتن ز درت نه رای قیس است
تو کعبه و قیس بوقبیس است
لیکن تو مکن برای او کار
از پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ازو به دل غبار است
یارش نکنی لقب که بار است
مپسند به گردن خود این بار
بر دامنت این غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
دیگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوی و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گیاه دسته بستند
گردانیدند گرد هر کوی
بردند به هرزه آبش از روی
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشی
افتاده به هر زبان چه باشی
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالی ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
لیلی می کرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پر جوش
ایشان با قیس بر سر جنگ
لیلی بی قیس با دلی تنگ
ایشان بر قیس ناسزاگوی
لیلی او را به جان دعا گوی
ایشان با قیس آب و آذر
لیلی با او چو شیر و شکر
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دل افروز
شد قیس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزی
همچون خر پیر پشت کوزی
رویی که ز سختی و درشتی
شاید صفتش به سنگپشتی
از کشمکش حوادث دهر
فرقی چو کدو ز موی بی بهر
خالی سر او ز زیب معجر
عاری تن او ز ستر میزر
وامانده دو لب ولی نه خندان
چون فرج دهان تهی ز زندان
چشمش چو دهان به جز یکی نه
در دجالی او شکی نه
زان صورت زشت و شکل هایل
فالی بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بیند این روی
آخر ز خوشی کیش رسد بوی
بیچاره چو با دل پریشان
شد همدم ماه مهر کیشان
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پیشم آمد
بر ریش جگر چه نیشم آمد
از عشق تو داشتم دلی نیش
شد زخم جداییت بر آن ریش
از یکشبه فرقت توام دل
می سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه یا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلایم
گر زانکه رسد به تنگنایم
زان می ترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل پس از این صبور می باش
وز هر چه نه صبر دور می باش
گر رد تو کرد دوست غم نیست
آن رد ز قبول غیر کم نیست
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خویش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادی
خالی ز غم و تهی ز شادی
فارغ ز امید و ایمن از بیم
بنهاده سری به خط تسلیم
از محنت روزگار بی غم
از هر چه رسد ز یار خرم
                                                                    
                            این نغمه زند به پرده سازی
کز کعبه چو بازگشت مجنون
با شوقی از آنچه بود افزون
محمل به دیار لیلی افکند
سررشته وصل یافت پیوند
آمد شد پیش ساخت پیشه
جویان وصال او همیشه
چون سر زدی آفتاب خاور
در راه طلب شدی تکاور
آیین وفا ز سر گرفتی
راه در دوست برگرفتی
جامی ز می طلب لبالب
بردی بر دوست روز تا شب
چون ظلمت شب علم کشیدی
خود را به حریم غم کشیدی
در کلبه خود مقام کردی
آسایش شب حرام کردی
هر چند که دوست را ندیدی
با او گفتی و زو شنیدی
چون یکچندی بر این برآمد
صد بار دل از زمین برآمد
آن واقعه فاش شد در افواه
گشتند کسان لیلی آگاه
در گفتن این فسانه راز
نمام زبان کشید و غماز
مشروح شد این حدیث درهم
با مادر لیلی و پدر هم
یک شب ز کمال مهربانی
در گوشه خلوتی که دانی
فرزند خجسته را نشاندند
بر وی ز سخن گهر فشاندند
کای مردم چشم و راحت دل
کم شو نمک جراحت دل
هر چند که چرخ پرده دار است
در پرده دری ستیزه کار است
کم دوز پرده ای ز آغاز
ک آخر نکند دریدنش ساز
هر شب که ز مشک پرده بندد
از پرده دری سحر بخندد
یک گل به نقاب غنچه ننهفت
کز جنبش باد صبح نشکفت
یک دانه نشد به پرده خاک
کان پرده نگشت عاقبت چاک
خلق از تو و قیس آنچه گویند
زان قصه نه نیکی تو جویند
زین گونه حکایت پریشان
رسوایی توست قصد ایشان
بشنید صبا سحر ز بلبل
آوازه پرده داری گل
بر وی نفسی دمید و بگذشت
آن پرده بر او درید و بگذشت
زان پیش که این سخن شود فاش
افتد سمری به دست اوباش
کوته کن ازان زبان مردم
بر در ورق گمان مردم
دیوار چو سست شد ز یک نم
از یک دو نم دگر شود خم
گر رو ننمایدش ز معمار
پشتیوانی شود نگونسار
آتش بنشان ز آستانه
نابرده علم به سقف خانه
چون شعله به سقف خانه گیرد
صد حیله اگر کنی نمیرد
بردار ز قیس عامری دل
وز صحبت او امید بگسل
رفتن ز درت نه رای قیس است
تو کعبه و قیس بوقبیس است
لیکن تو مکن برای او کار
از پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ازو به دل غبار است
یارش نکنی لقب که بار است
مپسند به گردن خود این بار
بر دامنت این غبار مگذار
در ستر عفاف باش مستور
دیگر مدهش به خانه دستور
مستور که رخ نهفته باشد
چون غنچه ناشکفته باشد
آسوده بود به طرف گلزار
رسوا نشود به کوی و بازار
وان دم که گشادچهره چون گل
زد نعره عشق و شوق بلبل
از طارم گلبنش شکستند
با شاخ گیاه دسته بستند
گردانیدند گرد هر کوی
بردند به هرزه آبش از روی
هر چند که دامن تو پاک است
وز طعنه حاسدت نه باک است
آلوده هر گمان چه باشی
افتاده به هر زبان چه باشی
آن را که ز درد سر معاف است
طبعش خالی ز انحراف است
از درد سر عصابه رستن
بهتر که به سر عصابه بستن
لیلی می کرد پندشان گوش
از آتش قیس سینه پر جوش
ایشان با قیس بر سر جنگ
لیلی بی قیس با دلی تنگ
ایشان بر قیس ناسزاگوی
لیلی او را به جان دعا گوی
ایشان با قیس آب و آذر
لیلی با او چو شیر و شکر
ایشان ز برون به پندگویی
لیلی ز درون به مهرجویی
چون رو به دیار آن دل افروز
شد قیس روان به رسم هر روز
افتاد دوچار او عجوزی
همچون خر پیر پشت کوزی
رویی که ز سختی و درشتی
شاید صفتش به سنگپشتی
از کشمکش حوادث دهر
فرقی چو کدو ز موی بی بهر
خالی سر او ز زیب معجر
عاری تن او ز ستر میزر
وامانده دو لب ولی نه خندان
چون فرج دهان تهی ز زندان
چشمش چو دهان به جز یکی نه
در دجالی او شکی نه
زان صورت زشت و شکل هایل
فالی بدش اوفتاد در دل
کان کس که نخست بیند این روی
آخر ز خوشی کیش رسد بوی
بیچاره چو با دل پریشان
شد همدم ماه مهر کیشان
آن مه ز حدیث شب خبر گفت
ناسازی مادر و پدر گفت
گفتا بنگر چه پیشم آمد
بر ریش جگر چه نیشم آمد
از عشق تو داشتم دلی نیش
شد زخم جداییت بر آن ریش
از یکشبه فرقت توام دل
می سوخت به سان شمع محفل
اکنون که کشد به ماه یا سال
هم خود تو بگو که چون بود حال
از آمدن تو صد بلایم
گر زانکه رسد به تنگنایم
زان می ترسم که ناپسندی
ناگه برساندت گزندی
مجنون چو شنید این سخن را
زد چاک ز درد پیرهن را
جانی و دلی ز غصه جوشان
برگشت بدین نوا خروشان
کای دل پس از این صبور می باش
وز هر چه نه صبر دور می باش
گر رد تو کرد دوست غم نیست
آن رد ز قبول غیر کم نیست
هجری که بود مرا دلبر
وصل است و ز وصل نیز خوشتر
هر کس که نه بر رضای جانان
دارد هوس لقای جانان
در دعوی عشق نیست صادق
نتوان لقبش نهاد عاشق
عاشق که بود ز خویش رسته
بر خود در آرزو ببسته
افتاده به خاک نامرادی
خالی ز غم و تهی ز شادی
فارغ ز امید و ایمن از بیم
بنهاده سری به خط تسلیم
از محنت روزگار بی غم
از هر چه رسد ز یار خرم
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روشن سخن عرب کثیر
                                    
بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
                                                                    
                            بر طارم نظم نجم نیر
با عزه که رشک حور عین بود
رونق شکن بتان چین بود
بیرون ز قیاس داشت میلی
چون قیس رمیده دل به لیلی
چون گل به نسیم او شگفتی
گفتی به هوایش آنچه گفتی
شعرش که حلاوتی نکو داشت
هر چاشنیی که داشت زو داشت
آری نمک سخن ز عشق است
نور فلک سخن ز عشق است
از سوز دل است در سخن شور
وز شعله عشق بر فلک نور
روزیش خلیفه پیش خود خواند
بر خوان نوال خویش بنشاند
گفتا که بخوان نسیبی امروز
از آتش عزه مجلس افروز
برداشت به یاد او سرودی
وز دیده روانه ساخت رودی
در فرقت او نسیب می خواند
وز هر مژه سیل اشک می راند
می کرد ز اشک و نظم خود پر
دامن ز عقیق و مجلس از در
چون دید خلیفه آن غم و درد
پرسید ز وی که ای جوانمرد
دانم که ز عاشقان بسی را
دیدی، دیدی چو خود کسی را
گفتا که بلی دلی ز غم ریش
رفتم به دیار عزه زین پیش
در راه به وادیی فتادم
کز بیم عنان ز دست دادم
رفتم دو سه روز بی خور و خواب
نی نان دیده ز دور نی آب
ناگه دیدم خجسته حالی
با پشت خمیده چون هلالی
خونین جگری چون نافه مشک
از غم شده پوست بر تنش خشک
بنهاده به قصد صید دامی
رفتم کردم بر او سلامی
با وی به ادب خطاب کردم
دریوزه نان و آب کردم
گفتا که ز حی فتاده دورم
وز مرده دلان حی نفورم
با من نه طعام نی شراب است
نانم گیه آب من سراب است
لیکن بنشین دمی که شاید
بر ما در روزیی گشاید
یک صید به دام ما درافتد
وین رنجکشی ز ما برافتد
من هم به کناره ای نشستم
بر راه امید چشم بستم
ناگاه شد آهویی خوش اندام
زنجیری بند و حلقه دام
آهو نه که لعبتی مصور
زیبا شکل و بدیع منظر
چشمش برده ز آهوان دست
بی سرمه سیاه و بی قدح مست
مستان همه در خمار چشمش
آهو چشمان شکار چشمش
شاخش چو فتیله ای ز عنبر
بر فرق فتیله موی دلبر
شاخی بی برگ کس ندیده
زان گونه ز مشک تر دمیده
بر مشک ممر ناف شد چست
بر ناصیه زور کرد و بر رست
هر بند ازان دو شاخ نوزاد
قلاب دل هزار صیاد
از بی عقدی و بی وشاحی
با گردن ساده چون صراحی
آهو چشمی به عشوه جسته
پیوند حمایلش گسسته
سینه چو شکم به رنگ کافور
نافش مشکین چو نیفه حور
نسرین سرین او درین باغ
چون لاله ندیده محنت داغ
پشتش نکشیده هیچ باری
بر وی ننشسته جز غباری
پرورده میان سبزه و آب
آسوده ز دست رنج قصاب
پایش قلمی خط آزموده
جز بر خط سبزه سر نسوده
افتاده به دام خود چو دیدش
برجست و چو جان به بر کشیدش
چشمش بوسید و گردش افشاند
صد بیت به وصف او فرو خواند
بگشاد ز پاش حلقه دام
بگذاشت که در چرا زند گام
آهو چو ز بند او شد آزاد
نگریخته پیش او باستاد
زد بانگ که پیش چشم لیلی
چشم چو تو صد بود طفیلی
باز آی و مترس کز همه کس
من یار توام ز عالم و بس
مادام که باشد آدمیزاد
بادی تو و لیلی از غم آزاد
این گفت و فتاد صید دیگر
در دام وی از نخست بهتر
با وی به همین نسق به سر برد
پس دست به آهوی دگر برد
این قاعده با سه چار پنجی
پرداخت نخورده دست رنجی
از گرسنگی نماند تابم
گفتم که بزن بر آتش آبم
دام از پی صید داشتن چیست
چون بگرفتی گذاشتن چیست
مهمان توام به طعمه محتاج
این طعمه چرا دهی به تاراج
گفتا که ازین هوس خمش باش
با هشیاری چو من بهش باش
زآتش گیرم که مثل لیلی ست
با مثل ویم عظیم میلی ست
بوسم به محبت ویش پای
بر دیده روشنش کنم جای
کام دل خویش ازو برآرم
بازش به فدای او گذارم
چیزی که بود چنین مرا پشت
خود گوی که چون توانمش کشت
چیزی که بود شبیه یارم
چون طاقت خوردن وی آرم
ور نی من از این شکار کردن
محتاجترم ز تو به خوردن
چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ
جز شاخ گیاهی و دگر هیچ
او بود درین که برد ناگاه
آهوی دگر به دام او راه
گفتم که دوان شوم ازو پیش
وان را بکشم به دشنه خویش
او پیش ز من دوید و آن را
بگرفت چنانکه دیگران را
صد بوسه به روی چشم او داد
کردش به فدای لیلی آزاد
نومید شدم ز کار و بارش
بی طعمه بماندم از شکارش
زان گفت و شنو در آن زمینم
گشت از سخنان او یقینم
کز عامریان وی است مجنون
حال از غم لیلی اش دگرگون
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نیرنگ زن بیاض این راز
                                    
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
                                                                    
                            صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
                                 جامی : لیلی و مجنون
                            
                            
                                بخش ۵۰ - خبر یافتن اعرابی از حال مجنون و به زیارت وی رفتن و چند روز با وی بودن و اشعار یاد گرفتن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        محمل بند عروس این راز
                                    
آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی
                                                                    
                            آهنگ حدی چنین کند ساز
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خرده یابی
در عرصه عشق پاکبازی
در نکته شعر سحر سازی
آواز خوشش مهیج شوق
چاک افکن جیب صاحب ذوق
بشنید حدیث عشق مجنون
صیت غزل چو در مکنون
شوقش به عنان جان درآویخت
طیاره بادپا برانگیخت
از پره بر و عرصه دشت
بر عامریان چو باد بگذشت
با اهل قبیله گفتگو کرد
وز هر نفری سراغ او کرد
گفتند که او ز خلق یکتاست
انسش همه با وحوش صحراست
او نیز ز جنس وحش گشته ست
وز انس به انسیان گذشته ست
با گور و گوزن دارد آرام
با اهل قبیله کم شود رام
بیچاره عرابی آن چو بشنید
از عامریان عنان بپیچید
دربست میان به گردبادی
شد مرحله گرد کوه و وادی
می گشت به هر فراز و شیبی
می خورد ز دام و دد نهیبی
ناگه گله ای ز آهوان دید
و او را چو شبان در آن میان دید
بر پای ستاده بی خم و پیچ
همچون الفی و با الف هیچ
لیکن الفی که با سیاهی
می زد ز سموم چاشتگاهی
کرده پس ستر پرده خویش
مشتی دو گیاه از پس و پیش
وز سر شده موی تار تارش
از شعر سیه به بر شعارش
با ضعف و سیاهیش تن زار
زان شعر سیاه بود یک تار
چون دید عرابیش بدان حال
بر وی به سلام کرد اقبال
پشتش چو شد از سلام او خم
کرد آن رمه از سلام او رم
مجنون به جفاش سنگ برداشت
بی صلح نفیر جنگ برداشت
کای بی خبر این چه دم زدن بود
وز راه برون قدم زدن بود
یاران مرا ز من رماندی
وز دام وفای من جهاندی
این بی خردی ز خود جدا کن
برگرد و مرا به من رها کن
تو بند به نفس و من رهیده
تو رام به طبع و من رمیده
تو شاد به سور و من به ماتم
ما را چه موافقیست با هم
با او به سخن نشد هم آواز
کرد از سر درد لحنی آغاز
برخواند طرب فزا نسیبی
دادش ز غذای جان نصیبی
شد وقت وی از سماع آن خوش
وز همدمیش نشد عنانکش
چون شیر و شکر به وی درآمیخت
وز بیت و غزل بر او شکر ریخت
نامه درد خواند بر وی
صد عقد گهر فشاند بر وی
وین همچو صدف شده همه گوش
بر گوش بمانده دیده هوش
هر در که به گوش می رسیدش
در رشته حفظ می کشیدش
کارش همه روز تا شب این بود
وردش همه شب مرتب این بود
روز آنچه ز وی شکار می کرد
پایش به شب استوار می کرد
حرفی که کشند روز در سلک
تکرار شبش همی کند ملک
روزی دو سه چار بود با او
وین گونه به کار بود با او
شد راحله ز آب و زاد خالی
زد دم ز وداع آن حوالی
از صحبت او برید پیوند
بر خاطر ازو قصیده ای چند
بیتی که ز هر قصیده خواندی
خون از دل مستمع چکاندی
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۱۰ - حکایت آن از قافله حاجیان دور افتاده با آن پیر زال در بادیه قناعت بر قدم توکل ایستاده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی کعبه رو گم شد از قافله
                                    
نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
                                                                    
                            نه همراه او زاد نی راحله
پی طعمه هر چند همت گماشت
نیامد به چشمش گه شام و چاشت
ز زنگار گون گرد خوان سپهر
به جز گرده ماه یا قرص مهر
ندید از نم چشمه سار سراب
به جز کاسه چشم حسرت پر آب
همی گشت چون باد در گرد و خاک
به هر دشت و وادی به صد ترس و باک
سیه خانه ای دید ناگه ز دور
خوش آینده چون خال بر روی حور
منور شدش چشم ها زان سواد
خضروار رو در سیاهی نهاد
زنی یافت چون نافه اش پوست خشک
بر او گشته کافور موی چو مشک
به فرقش ز عز قناعت قناع
ز فرمان حرصش سر امتناع
بدو گفت کای مادر مهربان
که باشد ز وصف تو قاصر زبان
ز بی قوتیم تنگ گشته نفس
به یک خشک نانم به فریاد رس
بگفتا که دارم من از نان فراغ
نخورده درین دشت نان جز کلاغ
بود فارغ از فکر نان خاطرم
اگر دارمش آرزو کافرم
دمی باش کز مار یا سوسمار
کنم ماهیی ریگ پرور شکار
نه تابه ست بر آتش اینجا نه دیگ
کنم پخته از تف تفسیده ریگ
نشست از سر پای آن رهنورد
به حکم ضرورت ازان طعمه خورد
چو شد سیر ازان شوره خورده کباب
بجنبید در طبع او میل آب
نشان داد یک چشمه آبش ز دور
چو اشک ستمدیدگان تلخ و شور
بدو گفت ازان چشمه چون بازگشت
که ای بانوی بر و خاتون دشت
چرا رو نیاری به ده یا به شهر
که گیری ز هر نعمت و ناز بهر
بگفتا که هر جای شهر و ده است
یکی سفله بر خلق فرمانده است
قناعت نمودن به ناکام و کام
بدین ناگوار آب و ناخوش طعام
ازان به که بهر شکم بخردی
بود زیر فرمان همچون خودی
بیا ساقی و زان می دلپسند
که گردد ازو سفله همت بلند
فرو ریز یک جرعه در جام من
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و زان نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبم ز رود
درین کاخ زنگاری افکن خروش
فرو بند از کوس شاهیم گوش
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۲۰ - حکایت آن اشتر که به مشورت روباه در آب خسبید و در آخر بار وی گران تر گردید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کمان گردنی از پی و استخوان
                                    
کلاغش پی طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعیر تحدیث پشت
شده پیر و چون شاهد خودپرست
هم آیینه هم شانه او را به دست
نموده ز آیینه اش مرگ روی
ز بس محنت از شانه اش رفته موی
ز بی گوشتی ایمن از گرگ و شیر
چریدی به هر دشت و وادی دلیر
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهی
ز حالات حیلتگران آگهی
بدو گفت کای قانع سربلند
ازین باغ کرده به خاری پسند
ز گیتی نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کیست کم خوار و بسیار رو
خرد کشتی خشک دریات خواند
کسی چون تو کشتی به خشکی نراند
چرایی چنین لاغر و پشت ریش
چرا آمد این پشت ریشیت پیش
نیازرده موری ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اینچنین پایمال
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
گرفتار سنگین دلی گشته ام
که از وی به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زیر بارم به بینی مهار
نسنجیده باری به آنسان ثقیل
که از ثقل آن بشکند پشت پیل
ازان بار هر جا درافتم ز پای
بجنباند از زخم چوبم ز جای
چنین پشت و پهلوی من ریش ازوست
به هر ریش من آمده نیش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هیچ کس نیست فریادرس
چو روبه شنید این حدیث دراز
پی چاره کاریش شد حیله ساز
بگفتا میان نمکسار و شهر
بود رودی از موج دریاش بهر
چو آنجا رسی زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش می خرام
شتر چون ز روبه شنید این سخن
بدان حیله شد خویش را چاره کن
پیاپی در آن دجله نیک تک
به یک نیمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حیله آگاه شد
به چالاکی او را جزا خواه شد
به یکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حیله مسکین شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
یکی ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختی همی رفت آن راه را
به نفرین همی گفت روباه را
که بادش ز روی زمین نام گم
که بر من روا داشت این اشتلم
من از یک نمک داشتم دل دو نیم
به آبم درافکند پشمین گلیم
گلیم خود از آب گر برکشم
ز شادی بر اوج فلک سرکشم
بیا ساقیا فکر آن باده کن
که دل را بود از حیل ساده کن
به یک جرعه ام ساز ازان شیر گیر
خلاصی ده از مکر روباه پیر
بیا مطربا نقشی از نو ببند
بزن این نوا را به بانگ بلند
که آنست شیر این گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را
یکی اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوی دشت شد تار تن گرد قوت
                                                                    
                            کلاغش پی طعمه زاغ کمان
بدل گشته او را ز بار درشت
چو گردن به تقعیر تحدیث پشت
شده پیر و چون شاهد خودپرست
هم آیینه هم شانه او را به دست
نموده ز آیینه اش مرگ روی
ز بس محنت از شانه اش رفته موی
ز بی گوشتی ایمن از گرگ و شیر
چریدی به هر دشت و وادی دلیر
ز بس بوده کوهان او بارسنج
به پشتش ازان آمده کوه رنج
دوچارش فتاد از قضا روبهی
ز حالات حیلتگران آگهی
بدو گفت کای قانع سربلند
ازین باغ کرده به خاری پسند
ز گیتی نوردان چه کهنه چه نو
چو تو کیست کم خوار و بسیار رو
خرد کشتی خشک دریات خواند
کسی چون تو کشتی به خشکی نراند
چرایی چنین لاغر و پشت ریش
چرا آمد این پشت ریشیت پیش
نیازرده موری ز تو ماه و سال
چو مورت که کرد اینچنین پایمال
بگفتا چه گویم به تو حال خویش
خبرهای ادبار و اقبال خویش
گرفتار سنگین دلی گشته ام
که از وی به خون دل آغشته ام
به پشتم نهد از نمکسار بار
کشد زیر بارم به بینی مهار
نسنجیده باری به آنسان ثقیل
که از ثقل آن بشکند پشت پیل
ازان بار هر جا درافتم ز پای
بجنباند از زخم چوبم ز جای
چنین پشت و پهلوی من ریش ازوست
به هر ریش من آمده نیش ازوست
به ناله زبان کرده ام چون جرس
مرا هیچ کس نیست فریادرس
چو روبه شنید این حدیث دراز
پی چاره کاریش شد حیله ساز
بگفتا میان نمکسار و شهر
بود رودی از موج دریاش بهر
چو آنجا رسی زن در آن آب جک
که گردد نمک از گدازش سبک
وز آن پس برون نه ازان رود گام
سبک بار تا شهر خوش می خرام
شتر چون ز روبه شنید این سخن
بدان حیله شد خویش را چاره کن
پیاپی در آن دجله نیک تک
به یک نیمه آورد بار نمک
شتربان چو زان حیله آگاه شد
به چالاکی او را جزا خواه شد
به یکبار ترک نمکسار کرد
بدو جمله پشم و نمد بار کرد
ازان حیله مسکین شتر در حجاب
به دستور خود خفت در رود آب
ز بس آب برداشت پشم و نمد
یکی ده شده آن باز و ده گشت صد
به سختی همی رفت آن راه را
به نفرین همی گفت روباه را
که بادش ز روی زمین نام گم
که بر من روا داشت این اشتلم
من از یک نمک داشتم دل دو نیم
به آبم درافکند پشمین گلیم
گلیم خود از آب گر برکشم
ز شادی بر اوج فلک سرکشم
بیا ساقیا فکر آن باده کن
که دل را بود از حیل ساده کن
به یک جرعه ام ساز ازان شیر گیر
خلاصی ده از مکر روباه پیر
بیا مطربا نقشی از نو ببند
بزن این نوا را به بانگ بلند
که آنست شیر این گذرگاه را
که از سر کشد پوست روباه را
یکی اشتر از ضعف چون عنکبوت
سوی دشت شد تار تن گرد قوت
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم که شاهی به هندوستان
                                    
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
                                                                    
                            برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۲۵ - خردنامه بقراط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز هر تار حکمت که او تافته ست
                                    
دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
                                                                    
                            دو صد خرقه تن رفو یافته ست
ز نقشی که در خاطر آورده است
بسی صورت نادر آورده است
شنیدم که بود اندر آن روزگار
یکی پادشه بختش آموزگار
ازین چار مادر وز این نه پدر
ندادش خداوند جز یک پسر
رخش بود بدر سپهر جمال
ولی شد ز کاهش تنش چون هلال
حکیمان سپردند راه علاج
نشد دورش آن انحراف از مزاج
شه نامور خواند بقراط را
سبب دان تعدیل اخلاط را
سر و زر همه زیر پایش فشاند
به بالین آن دلربایش نشاند
چو خنیاگر چست پیشش نشست
سوی ساعدش برد چون عود دست
بر اوتار نبضش شد انگشت مال
نوایی نیامد برون زاعتدال
ز قاروره اش جست ازان پس دلیل
ندیدش تن از هیچ علت علیل
بدانست کان رنج و درد از دل است
تنش لاغر و چهره زرد از دل است
دگر باره دستش سوی نبض برد
به افسانه عشق نبضش فشرد
به نوعی دگر جنبش آغاز کرد
بر آن لحن رقصی عجب ساز کرد
یقین شد که عشقش ره دل زده ست
قدم در ره سخت مشکل زده ست
به خلوت درون دایه اش را بخواند
ز شهزاده با وی بسی قصه راند
در آن نکته از وی بیانی نیافت
وز آن راز با وی نشانی نیافت
به شه گفت تا پرده داران راز
که بودند بر راز او پرده ساز
گشایند پرده ز هر پردگی
چو برگ گل از نازپروردگی
کنیزان پوشیده رخ چون پری
در آیند در عرض جولانگری
به کف نبض شهزاده بقراط راد
نظر بر بتان پریرخ نهاد
بسا سرو گلرخ که بر وی گذشت
که نبض وی از جنبش خود نگشت
ز ناگه یکی ماه مشکین نقاب
برون آمد از پرده چون آفتاب
نگاری ز سر تا قدم جان پاک
ز هر تن مخاطب به روحی فداک
چو شهزاده را چشم بر وی فتاد
تو گویی مگر شعله در نی فتاد
به پهلوی او دل طپیدن گرفت
ز رخسار او خون چکیدن گرفت
ز نبضش قرار از دل آرام رفت
به همراهی آن گل اندام رفت
بدانست بقراط کان مهوش است
که شهزاده زو سینه در آتش است
از آنجا قدم جانب شاه زد
که شهزاده را دلبری راه زد
ز خورشیدرویی در آفاق طلق
فتاده ست همچون مه اندر محاق
بدان شوخ دارد گرفتاریی
جز این نبودش هیچ بیماریی
بپرسید شه کان دلارام کیست
مر او را نشیمن کجا نام چیست
بگفتا به جایی دل از دست داد
که انگشت نتوان بر آنجا نهاد
به صیدی کمند امید افکن است
که همخوابه مهد ناز من است
درین کهنه ویرانه گنج من اوست
سرور سرای سپنج من اوست
بدو گفت شه کای گرامی حکیم
دلی بهر فرزند دارم دو نیم
فرود آی ازین نیکرو بارگی
رهان خاطرم را ز غمخوارگی
ازین بارگی گر بتابی عنان
کشم مرکبی بهترت زیر ران
به شه گفت بقراط کای شهریار
کس از جان خود می نگیرد کنار
مر او چو جان است و جان را خلل
چو افتد نیابد کس آن را بدل
میانشان ازینسان جواب و سؤال
بسی رفت و کوته نشد قیل و قال
چو شه را برون نامد آن مه ز میغ
چو خورشید آهیخت رخشنده تیغ
که کام پسر زان سمنبر بده
و یا زیر شمشیر من سر بنه
بگفتا که عمری به هر داوری
کنی دعوی معدلت گستری
نباشد درین معدلت بوی خیر
که خود ندهی انصاف و جویی ز غیر
اگر قبله میل آن سرو بن
کنیز تو باشد همین حکم کن
شهش آفرین گفت کای رهنمون
که عقل تو از علمت آمد فزون
وجودت ز هر آفت آزاد باد
ز عقلت جهان حکمت آباد باد
گذشتم من از صحبت آن کنیز
اگر چه مرا بود چون جان عزیز
دل از صورت مهر او ساده کرد
فرستاد و تسلیم شهزاده کرد
چو شهزاده از لعل او کام یافت
ز بی صبری خویش آرام یافت
شب وی ازان مه شب قدر گشت
هلالش به یک چند شب بدر گشت
بیا ای تو را دل به حکمت گرو
دمی برگشا گوش حکمت شنو
بنه گوش دل را به فهم سلیم
بدان نکته هایی که گفت این حکیم
چه خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ
کشش های حاجت ز خود دور کن
ز بی حاجتی سینه پر نور کن
چو بی حاجت است آن که مقصود توست
بدین نسبت خود به او کن درست
کسی را که بی حاجتی بیشتر
قدمگاه قربش بود پیشتر
به قوت کم از خوان گیتی بساز
مکن رنجت از بیش خوردن دراز
کم ناگوار اندک پر گزند
به از بیش اگر خود بود سودمند
چرا بیمت از فقر و بی سیمی است
که بی سیمیت عین بی بیمی است
تهیدست با ایمنی خفته جفت
به از مالداری که ایمن نخفت
مزن پشت پا بخت فیروز را
به قسمت سه کن هر شبانروز را
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
یکی را به تحصیل دانش گذار
که بی دانشی نیست جز عیب و عار
به دانش شو اندر دوم کارگر
سوم را به بی دانشان بر سپر
بدین نکته دانا و بخرد شدم
که دانا به نادانی خود شدم
نگویم ندانم که این اعتراف
ز دانایی خود بود محض لاف
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان
همه تن به شکرانه اش شوزبان
وگر هیچ ندهد تقاضا مکن
خیال طلب را به دل جا مکن
نعیمیست دنیا که پاینده نیست
به جز رنج و محنت فزاینده نیست
چو دستت دهد خیر می کن در او
نوابخشی غیر می کن در او
و گر نی ز ناداری خود منال
بود عرصه شکر واسع مجال
نبیند یکی حال یزدان شناس
که واجب نباشد بر آنش سپاس
ز ادبار شر رو نه اندر گریز
به اقبال هر خیر شو زود خیز
مرو روی در شغل شر چون خسان
وگر خیر باشد به غایت رسان
همی دار ازان طرف دامان نگاه
وز این بر سر خویش می نه کلاه
برآور به کار نکو در جهان
به عرض زمین نام و طول زمان
به صد نام اگر مرد نام آور است
طلبگار خیر از همه بهتر است
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
تو را او خورد چون بود ناگوار
تو او را خوری چون فتد سازگار
نترسد ز مرگ آن که تسلیم اوست
اگر تلخیی هست در بیم اوست
مبر چیزها را برون زاعتدال
مکن تارک طبع را پایمال
گر آبت زلال است و نقلت شکر
به اندازه نوش و به اندازه خور
فراش ار حریر است و همخوابه حور
منه پای بیرون خیر الامور
میان دو کس معنی زیرکی
بود مایه اتحاد و یکی
همه زیرکان زان به هم دوستند
یکی مغز را گشته صد پوستند
ولی هست در دیده اعتبار
طریق جهالت هزاران هزار
دو جاهل به هم متحد نیستند
ره عقل را معتقد نیستند
ز عاقل بسی تا به جاهل ره است
ره هر یکی زان دگر کوته است
کی آید به هم راست پیوندشان
به هم هست پیوندشان بندشان
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۳۸ - حکایت پرویز با آن ماهیگیر که چون ماهی درم ریزش کرد و به نصیحت تلخ شیرین که آن درم ریزی مضاعف شد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی روز پرویز و شیرین به هم
                                    
نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
                                                                    
                            نشسته چو خورشید و پروین به هم
ز ناگه به رسم هواخواهیی
برآورد دریایی ماهیی
نه ماهی که زیبا طلسمی ز سیم
نموداری از صنع دانا حکیم
تر و تازه چون ساعد نیکوان
ربوده دل از دست پیر و جوان
چو روز جزا ممسک بی کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
خوش آمد بسی طبع پرویز را
بیفشاند دست گهر ریز را
که تا خازنش راه احسان سپرد
هزاران درم در کنارش شمرد
چو شیرین بدید آن کرم گستری
بدو گفت کای قبله سروری
به ماهی فروشی بدینسان عطا
بود پیش ارباب احسان خطا
به هر کس که بخشش کنی اینقدر
کجا آیدش اینقدر در نظر
بگوید که این نرخ یک ماهی است
چه لایق به جود شهنشاهی است
وگر کم از آنش دهی گوید آه
کم از نرخ یک ماهیم داده شاه
شهش گفت اکنون چه درمان کنم
که رد درمهاش فرمان کنم
بگفتا بپرسش که ای خودپرست
شکار تو ماده ست یا خود نر است
به هر یک که گوید ازین دو جواب
بگو نیست خوردن از آنم صواب
بیا فسخ این بیع را ساز ده
درم های سنجیده را باز ده
چو بشنید ماهی فروش این سؤال
بدانست از زیرکی سر حال
بگفتا برون زین دو معنی ست این
نه نر است و نی ماده خنثی ست این
بخندید پرویز و دادش مثال
که گردد مضاعف بر او آن نوال
یک انبان درم شد گرفتش به پشت
پی نرمی روزگار درشت
چو برداشت از بهر رفتن قدم
فتادش ز انبان فرو یک درم
فکند از سر دوش انبان و زود
نهاد آن درم را به جایی که بود
به شه گفت شیرین ببین کان لئیم
چها می کند بهر یک قطعه سیم
چو شد ظاهر این بخل پنهان ازو
سزد گر ستانیم انبان ازو
سوی خویش پرویز از ره بخواند
وز آن بخل ورزی بدو قصه راند
زمین را ببوسید کای شهریار
ز نام تو بود آن درم سکه دار
گرفتم که ناگه یکی تیره رای
نساید بر آن بی ادب وار پای
چو بشنید حسن ادب داریش
نکوکاری و نغز گفتاریش
دگر باره رسم کرم فاش کرد
ز گنج نوالش درم پاش کرد
وز آن پس بگفتا که کارآگهان
منادی کنند این سخن در جهان
که باشد به فرموده زن عمل
زیان بر زیان و خلل بر خلل
ز گفتار ایشان ببندید گوش
مباشید از زن نصیحت نیوش
بیا ساقی و جام مردانه ده
بزن جام بر سنگ و پیمانه ده
زن آمد جهان سخره زن مباش
برای زن اینسان فروتن مباش
بیا مطرب و زیر و بم ساز جفت
بزن آشکار این نوای نهفت
که بر بخرد این نکته روشن بود
که مأمور زن کمتر از زن بود
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۴۰ - حکایت شخصی که زمین خرید و در آنجا گنجی یافت، برنداشت که از آن فروشنده است و فروشنده قبول نکرد که من زمین را و هر چه در وی بوده فروخته ام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم که در عهد نوشیروان
                                    
که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
                                                                    
                            که گیتی چو تن بود و عدلش روان
چنان عدل در مغز جان ها نشست
که هنگامه ظالمان برشکست
فقیری در این عرصه جایی نداشت
سزای نشستن سرایی نداشت
برای عمارت زمین خرید
که در کندنش گنجی آمد پدید
کلندش شد اندر کف رنجبر
به صورت کلید در گنج زر
روانی به سوی فروشنده رفت
پی رد آن گنج کوشنده رفت
بگفت آن زمین را چو بشکافتم
پر از سیم و زر مخزنی یافتم
بیا گنج خود را پذیرنده شو
ز سیم و زرش بهره گیرنده شو
بگفتا من آن را چو بفروختم
ز سیم و زرش کیسه افروختم
تصرف در آن نیست از من درست
در او هر چه یابی همه حق توست
نه بایع گرفت آن و نی مشتری
به داور رساندند این داوری
بپرسید ازیشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان
خدا هیچ فرزندتان داده است
و یا لوح ازین نقشتان ساده است
یکی گفت دارم بلی دختری
ز حال پسر زد نفس دیگری
به هم هر دو را بست عقد نکاح
وز آن گنجشان کرد خوردن مباح
که فرزند ازان چون شود بهره ور
رسد راحت آن به جان پدر
گر آن قصه بودی درین روزگار
برآوردی از گنج هر یک دمار
شدی بایع و مشتری در سرش
ببردی به عنف از میان داورش
بیا ساقیا در ده آن جام عدل
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا پرده معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل
بزن تا ز آشفته حالی رهیم
ز تشویش بی اعتدالی رهیم
                                 جامی : خردنامه اسکندری
                            
                            
                                بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی مرزبان بود در مرز مرو
                                    
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
                                                                    
                            زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
                                 جامی : سلسلةالذهب
                            
                            
                                بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        معتمر نام، مهتری ز عرب
                                    
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
                                                                    
                            رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
                                 جامی : سلسلةالذهب
                            
                            
                                بخش ۲۴ - حکایت حاتم و بند از پای اسیری گشادن و بر پای خود نهادن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        حاتم آن بحر جود و کان عطا
                                    
روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
                                                                    
                            روزی از قوم خویش ماند جدا
اوفتادش گذر به قافلهای
دید اسیریی به پای سلسلهای
پیشش آمد اسیر، بهر گشاد
خواست زو فدیه تا شود آزاد
حاتم آنجا نداشت هیچ به دست
بر وی از بر آن رسید شکست
حالی از لطف پای پیش نهاد
بند او را به پای خویش نهاد
ساخت ز آن بند سخت، آزادش
اذن رفتن بجای خود دادش
قوم حاتم ز پی رسیدندش
چون اسیران به بند دیدندش
فدیهٔ او ز مال او دادند
پای او هم ز بند بگشادند
                                 جامی : سلسلةالذهب
                            
                            
                                بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بود در عهد بوعلی سینا
                                    
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
                                                                    
                            آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ میزد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسهپز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیاش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که میشوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژدهگویان! که بامداد پگاه
میرسد بهر کشتنات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصابوار کف، سویاش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتناش امروز
چند روزیش بر علف بندید!
یک زماناش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بیخلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
                                 جامی : سلامان و ابسال
                            
                            
                                بخش ۶ - تدبیر کردن حکیم در ولادت فرزند پس از نکوهش شهوت و زن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کرد چون دانا حکیم نیکخواه
                                    
شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد
د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل
کودکی بیعیب و طفلی بی خلل
غنچهای از گلبن شاهی دمید
نفحهای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بیمردم، این بیمردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیباش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او
ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهرهمند
دایهای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم، ابسال نام
نازکاندامی که از سر تا به پای
جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبههاش آیینه رنگ
ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب
تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمینصدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بیحد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب
حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید
غبغباش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی
چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
کهش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید
ز آن، زبان در کام میباید کشید
زآنکه میترسم رسد جایی سخن
کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمینصدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،
بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک
کردیاش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتاش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار
صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند
آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزهواری قد او چون سر کشید،
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،
سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجهاش داده شکست سیم ناب
دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!
شمهای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو میشکافت
لفظ نشنیده، به معنی میشتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکتههای حکمتاش محظوظ بود
                                                                    
                            شهوت و زن را نکوهش پیش شاه
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن
ماند حیران فکرت دانشوران
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد
د رمحلی جز رحم آرام داد
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل
کودکی بیعیب و طفلی بی خلل
غنچهای از گلبن شاهی دمید
نفحهای از ملک آگاهی وزید
تاج شد از گوهر او سربلند
تخت گشت از بخت او فیروزمند
صحن گیتی بی وی و چشم فلک
بود آن بیمردم، این بیمردمک
زو به مردم صحن آن معمور شد
چشم این از مردمک پر نور شد
چون ز هر عیباش سلامت یافتند
از سلامت نام او بشکافتند
سالم از آفت، تن و اندام او
ز آسمان آمد سلامان نام او
چون نبود از شیر مادر بهرهمند
دایهای کردند بهر او پسند
دلبری در نیکویی ماه تمام
سال او از بیست کم، ابسال نام
نازکاندامی که از سر تا به پای
جزو جزوش خوب بود و دلربای
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم
خرمنی از مشک را کرده دو نیم
گیسویش بود از قفا آویخته
زو به هر مو صد بلا آویخته
قامتش سروی ز باغ اعتدال
افسر شاهان به راهش پایمال
بود روشن جبههاش آیینه رنگ
ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار
شکل نونی مانده از وی بر کنار
چشم او مستی که کرده نیمخواب
تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب
گوشهای خوش نیوش از هر طرف
گوهر گفتار را سیمینصدف
بر عذارش نیلگون خطی جمیل
رونق مصر جمالش همچو نیل
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید
چشم نیکان را بلا بیحد کشید
رشتهٔ دندان او در خوشاب
حقهٔ در خوشابش لعل ناب
در دهان او ره اندیشه کم
گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم
از لب او جز شکر نگرفته کام
خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟
رشحی از چاه زنخدانش گشاد
وز زنخدانش معلق ایستاد
زو هزاران لطفها آمد پدید
غبغباش کردند نام، ارباب دید
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی
چون صراحی، برکشیده گردنی
بر تنش بستان چو آن صافی حباب
کهش نسیم انگیخته از روی آب
زیر بستانش دلش رخشنده نور
در سپیدی عاج و، در نرمی سمور
هر که دیدی آن میان کم ز مو
جز کناری زو نکردی آرزو
مخزن لطف از دو دست او دو نیم
آستین از هر یکی همیان سیم
آرزوی اهل دل در مشت او
قفل دلها را کلید، انگشت او
خون ز دست او درون عاشقان
رنگ حنایش ز خون عاشقان
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب
فندق تر بود یا عناب ناب
ناخنانش بدرهای مختلف
بدرهای او ز حنا منخسف
شکل او مشاطه چون آراسته
از سر هر یک هلالی کاسته
چون سخن با ساق و پای او رسید
ز آن، زبان در کام میباید کشید
زآنکه میترسم رسد جایی سخن
کن سخن آید گران بر طبع من
بود آن سری ز نامحرم نهان
هیچ کس محرم نه آن را در جهان
بل، که دزدی پی به آن آورده بود
هر چه آنجا بود، غارت کرده بود
در، بر آن سیمینصدف بشکافته
گوهر کام خود آنجا یافته
هر چه باشد دیگری را دست زد،
بهتر از چشم قبولش، دست رد
شاه چون دایه گرفت ابسال را
تا سلامان همایون فال را
آورد در دامن احسان خویش
پرورد از رشحهٔ پستان خویش
روز تا شب جد او و جهد او
بود در بست و گشاد مهد او
گه تنش را شستی از مشک و گلاب
گه گرفتی پیکرش در شهد ناب
مهر آن مه بس که در جانش نشست
چشم مهر از هر که غیر از او ببست
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک
کردیاش جا در بصر چون مردمک
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد
نوع دیگر کار و بار آغاز کرد
وقت خفتن راست کردی بسترش
سوختی چون شمع بالای سرش
بامداد از خواب چون برخاستی
همچو زرین لعبتاش آراستی
سرمه کردی نرگس شهلای او
چست بستی جامه بر بالای او
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه
تا شدش سال جوانی، چارده
چارده بودش به خوبی ماه رو
سال او هم چارده، چون ماه او
پایهٔ حسنش بسی بالا گرفت
در همه دلها هوایش جا گرفت
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار
صد هزاران دل ز عشقش بیقرار
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند
آفتابی، گشته یک نیزه بلند
نیزهواری قد او چون سر کشید،
بر دل هر کس ازو زخمی رسید
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب،
سوخت جان عالمی ز آن آفتاب
ملک خوبی را به رخها شاه بود
شوکت شاهی (به) او همراه بود
گردن او سرفراز مهوشان
در کمندش گردن گردنکشان
پاکبازان از پی دفع گزند
از دعا بر بازویش تعویذبند
پنجهاش داده شکست سیم ناب
دست هر فولادباز و داده تاب
گوش جان را کن به سوی من گرو!
شمهای از دیگر احوالش شنو!
لطف طبعش در سخن مو میشکافت
لفظ نشنیده، به معنی میشتافت
در لطایف، لعل او حاضر جواب
در دقایق فهم او صافی، چو آب
چون گرفتی خامهٔ مشکین رقم
آفرین کردی بر او لوح و قلم
جانش از هر حکمتی محفوظ بود
نکتههای حکمتاش محظوظ بود
                                 جامی : سلامان و ابسال
                            
                            
                                بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتینمای
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
                                    
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز
داشت شاه آیینهای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بیاندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بیملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزهرای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمدهست
یکسر از بهر مکافات آمدهست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او میشتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
                                                                    
                            ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز
داشت شاه آیینهای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بیاندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بیملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزهرای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمدهست
یکسر از بهر مکافات آمدهست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او میشتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
                                 جامی : سلامان و ابسال
                            
                            
                                بخش ۲۱ - عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
                                    
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانهایست!
بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درماندهای را مشکلیست
حل آن اندیشهٔ روشندلیست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چارهساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چارهجوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درماندهام
در کف صد غصه مضطر ماندهام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسالاش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
                                                                    
                            بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانهایست!
بیغمی در آن دروغ افسانهایست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درماندهای را مشکلیست
حل آن اندیشهٔ روشندلیست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چارهساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چارهجوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درماندهام
در کف صد غصه مضطر ماندهام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسالاش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
                                 جامی : تحفةالاحرار
                            
                            
                                بخش ۷ - حکایت مسافر کنعانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یوسف کنعان چو به مصر آرمید
                                    
صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
                                                                    
                            صیت وی از مصر به کنعان رسید
بود در آن غمکده یک دوستش
پر شدهٔ مغز وفا پوستش
ره به سوی مهر جمالش سپرد
آینهای بهر ره آورد برد
یوسف از او کرد نهانی سؤال
کای شده محرم به حریم وصال!
در طلبم رنج سفر بردهای
زین سفرم تحفه چه آوردهای؟
گفت: «به هر سو نظر انداختم
هیچ متاعی چو تو نشناختم
آینهای بهر تو کردم به دست
پاک ز هر گونه غباری که هست
تا چو به آن دیدهٔ خود واکنی
صورت زیبات تماشا کنی
تحفهای افزون ز لقای تو چیست؟
گر روی از جای، به جای تو کیست؟
نیست جهان را به صفای تو کس
غافل از این، تیره دلاناند و بس!»
جامی، ازین تیره دلان پیش باش!
صیقلی آینهٔ خویش باش
تا چو بتابی رخ ازین تیرهجای
یوسف غیب تو شود رونمای
