عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - بردن برادران یوسف را از پیش پدر و در راه هدایت خود چاه ضلالت کندن و وی را بی هیچ جنایت در چاه افکندن
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماهی دل افروز
غزالی در ریاض جان چرنده
نهد در پنجه گرگ درنده
چو یوسف را به آن گرگان سپردند
فلک گفتا که گرگان بره بردند
به چشمان پدر تا می نمودند
ز یکدیگر به مهرش می ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی
گه این تنگ اندر آغوشش گرفتی
چو پا بر دامن صحرا نهادند
بر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمتبارش فکندند
میان خاره و خارش فکندند
برهنه پا قدم بر خار می زد
به گل از خار و خس مسمار می زد
فکنده کفش ره بر خاره می کرد
کف سیمین ز خاره پاره می کرد
کف پایی که می بودش ز گل ننگ
ز خون در خار و خارا گشت گلرنگ
چو ماندی پس ازان ده سخت پنجه
طپانچه کردیش رخساره رنجه
به تیغ قطع باد آن دست کوتاه
که سرپنجه زند با پنجه ماه
چو رفتی پیش کردی خم سیلی
قفایش چون رخ بدخواه نیلی
ببسته از فقا اولیست دستی
که بیند آن قفا از وی شکستی
چو با ایشان شدی پهلو به پهلو
رسیدی مالش گوشش ز هر سو
کسی کان گوش را مالد به انگشت
جز انگشتش مبادا هیچ در مشت
به زاری هر که را دامن کشیدی
به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی
به خنده بر سر او پا نهادی
به ناله هر که را آواز کردی
نواهای مخالف ساز کردی
چو شد نومید ازیشان گریه برداشت
ز خون دیده بر گل لاله می کاشت
گهی در خون و گه در خاک می خفت
ز اندوه دل صد چاک می گفت
کجایی ای پدر آخر کجایی
ز حال من چنین غافل چرایی
بیا بنگر کنیزک زادگان را
ز راه عقل و دین افتادگان را
که با کام دلت در دل چه دارند
حق الطاف تو چون می گذارند
گلی کز روضه جانت دمیده ست
بر او باران احسانت چکیده ست
چنان از تشنگی در تاب مانده
که نی رنگ اندر او نی آب مانده
نهال نازپرورد بهشتی
که در بستانسرای عمر کشتی
چنان از باد جور افتاده بر خاک
کزو جوید بلندی خار و خاشاک
مهی کز وی شبت را نور بودی
ز ظلمت های دوران دور بودی
رسیدش از فلک زانسان وبالی
که جوید لمعه نور از هلالی
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
ازو صلح و وزآن سنگیندلان جنگ
ازو نرمی و زیشان سخترویی
ازو گرمی و زیشان سرد گویی
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
ز رفتن بر لب چاه آرمیدند
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
ز تاریکیش چشم عقل خیره
لب او چون دهان اژدهایی
پی قوت از برون مردم ربایی
درونش چون درون مردم آزار
برای مردم آزاری پر از مار
مدار نقطه اندوه دورش
برون از طاقت اندیشه غورش
محیطش پر کدورت مرکزش دور
هوایش پر عفونت چشمه اش شور
نفس زن گر در او یکدم نشستی
نفس را بر نفس زن ره ببستی
چو ایشان دفع آن گلچهره مه را
پسندیدند آن نابهره چه را
دگر بار از جفاشان داد برداشت
به نوعی ناله و فریاد برداشت
که گر آن سنگ را معلوم گشتی
ز سوزش نرمتر از موم گشتی
ولی آن ساز تیز آهنگ تر شد
دل چون سنگ ایشان سنگ تر شد
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
بر آن ساعد که گر بر وی رسیدی
حریر خلد ازان آزار دیدی
رسن بستند از موی بز و میش
بر او شد هر سر مویی یکی نیش
میانش را که بودی موی مانند
به پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن او
چو گل از غنچه عریان شد تن او
به قد خود بریدند از ملامت
لباسی تا به دامان قیامت
فرو آویختند آنگه به چاهش
در آب انداختند از نیمه راهش
ز خوبی بود خورشید جهانتاب
فکندش چرخ چون خورشید در آب
برون از آب در چه بود سنگی
نشیمن ساخت آن را بی درنگی
چه دولت یافت آخر بنگر آن سنگ
که کان گوهری شد بس گرانسنگ
ز لعل بی گدازش شکر آیین
شد آن شورابه همچون شهد شیرین
شد از نور رخش آن چاه روشن
چو شب روی زمین از ماه روشن
شمیم گیسوان عطر سایش
عفونت را برون برد از هوایش
ز فر طلعت او هر گزنده
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
که جدش را ز آتش مأمنی بود
فرستادش به ابراهیم رضوان
ازان رو شد برا و آتش گلستان
رسید از سدره جبریل امین زود
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
برون آورد از آنجا پیرهن را
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
ازان پس گفت ای مهجور غمناک
پیامت می رساند ایزد پاک
که روزی این خیانت پیشگان را
گروه ناصواب اندیشگان را
ز تو دلریش تر پیشت رسانم
فکنده پیش سر پیشت نشانم
بر ایشان این جفاها را شماری
وزیشان حال خود پوشیده داری
تو دانی مو به مو کایشان کیانند
سر مویی تو را ایشان ندانند
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود
ز رنج و محنت اخوان برآسود
نمود آن تخته سنگش تختگاهی
نشست آنجا چو نیکو بخت شاهی
به تسکین دادن جان حزینش
ندیم خاص شد روح الأمینش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۴ - رسید کاروان به سر چاه و یوسف را بیرون آوردن و یک بار دیگر عالم را به آفتاب جمال وی روشن کردند
بنامیزد چه فرخ کاروانی
کز ا یشان آب جویان کاروانی
چو دلوی برکشد ناگه ز چاهی
شود طالع ز برج دلو ماهی
سه روز آن ماه در چه بود تا شب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
چو چارم روز ازین فیروزه خرگاه
برآمد یوسف شب رفته در چاه
ز مدین کاروانی رخت بسته
به عزم مصر با بخت خجسته
ز راه افتاده دور آنجا فتادند
پی آسودگی محمل گشادند
خوش آن گمره که راه آرد به جایی
که باشد همچو یوسف رهنمایی
به گرد چاه منزلگاه کردند
به قصد آب رو در چاه کردند
نخست آمد سعادتمند مردی
به سوی آب حیوان رهنوردی
به تاریکی چاه آن خضر سیما
فرو آویخت دلو آب پیما
به یوسف گفت جبریل امین خیز
زلال رحمتی بر تشنگان ریز
نشین در دلو چون خورشید تابان
ز مغرب سوی مشرق شو شتابان
کنار چاه را دور افق کن
افق را باز نورانی تتق کن
ز رویت پرتوی بر عالم افکن
جهان را از سر نو ساز روشن
روان یوسف ز روی سنگ برجست
چو آب چشمه و در دلو بنشست
کشید آن دلو را مرد توانا
به قدر دلو و وزن آب دانا
بگفت امروز دلو ما گران است
یقین چیزی به جز آب اندر آن است
چو آن ماه جهان آرا برآمد
ز جانش بانگ «یا بشری » برآمد
بشارت کز چنین تاریک چاهی
برآمد بس جهان افروز ماهی
بشارت کز میان چشمه شور
برآمد آبی از شورآبگی دور
در آن صحرا گلی بشکفت او را
ولی از دیگران بنهفت او را
نهانی جانب منزگهش برد
به یاران خودش پوشیده بسپرد
بلی چون نیکبختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد
حسودان هم در آن نزدیک بودند
ز حال او تفحص می نمودند
همی بردند دایم انتظارش
که تا خود چون شود انجام کارش
ز حال کاروان آگاه گشتند
خبرجویان به گرد چاه گشتند
نهان کردند یوسف را ندایی
برون نامد ز چاه الا صدایی
به سوی کاروان کردند آهنگ
که تا آرند یوسف را فراچنگ
پس از جهد تمام و جد بسیار
میان کاروان آمد پدیدار
گرفتندش که ما را بنده است این
سر از طوق وفا تابنده است این
به کار خدمت آمد سست پیوند
ره بگریختن گیرد به هر چند
ز نیکو بندگی فارغ نهاد است
فروشیمش اگر چه خانه زاد است
چو گیرد بنده بد بندگی پیش
ز نیکویی کند بد بندگی بیش
به آن باشد که بفروشی به هیچش
نداری از بدی در تاب و پیچش
در اصلاحش ازین پس می نکوشیم
به هر قیمت که باشد می فروشیم
جوانمردی که از چه بر کشیدش
به اندک قیمتی زیشان خریدش
به مالک بود مشهور آن جوانمرد
به فلسی چند مملوک خودش کرد
وز آن پس کاروان محمل ببستند
به قصد مصر در محمل نشستند
زیانکار آن که جنس جان فروشد
چنان جنسی چنین ارزان فروشد
خراج مصر و یک دیدار از وی
متاع جان و یک گفتار از وی
ولی این نرخ را یعقوب داند
زلیخایی خریداری تواند
دهد گنج سعادت ناخردمند
ستاند رو کشیده درهمی چند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسانیدن مالک یوسف را علیه السلام به حوالی مصر و خبر یافتن پادشاه از آن و عزیز را به استقبال ایشان فرستادن
چو مالک را برون از دست رنجی
فرو شد پای ازان سودا به گنجی
نمی آمد به روی آن دلارای
در آن ره بر زمین از شادیش پای
به بویش جان همی پرورد و می رفت
دو منزل را یکی می کرد و می رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده ماهی
به ملک دلبری فرخنده شاهی
ندیده با هزاران دیده افلاک
چو او نقشی به صورتخانه خاک
چو شاه مصر این آوازه بشنید
ازین غیرت بسی بر خویش پیچید
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهای این بستان محال است
گلی کز روضه فردوس خیزد
ز شرم رویشان بر خاک ریزد
عزیز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوی کاوران شو
به چشم خود ببین آن ماهرو را
بیاور رو بدین درگاه او را
عزیز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روی آن آرام جان کرد
چنان دیدار او از خود ربودش
که بیخود خواست تا آرد سجودش
ولی یوسف سرش از خاک برداشت
به پیش روی خویشش سجده نگذاشت
که سر جز پیش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه باز گردید
به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر
کمرهای مرصع بر میانشان
به خنده در شکر ریزی دهانشان
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازین آتش رخان بازار او سرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۶ - به آب نیل درآمدن یوسف علیه السلام و غبار سفر از خود شستن و به قصد بارگاه پادشاه مصر در هودج نشستن
به چارم روز موعود یوسف خور
چو زد از ساحل نیل فلک سر
به یوسف گفت مالک کای دلارای
تو همچون خود کنار نیل کن جای
ز خود کن گرد ره را شست و شویی
ز خاکت نیل را ده آبرویی
به حکم مالک آن خورشید تابان
به سوی نیل شد حالی تابان
به زیر پیرهن برد از برون دست
سمن را پرده نیلوفری بست
کلاه زرفشان از فرق بنهاد
ز زرین بیضه خود زاغ شب زاد
کشید آنگه چنان پیراهن از فرق
که جیبش غرب مه شد دامنش شرق
نمود آن دوش و بر از عطف دامن
چنان کز دور گردون صبح روشن
ازار نیلگون برخاست فریاد
چو سیمین سروری آمد بر لب نیل
ز چرخ نیلگون برخاست فریاد
که شد نیل از قدوم آن مه آباد
به جای نیل من بودی چه بودی
ز پا بوسش من آسودی چه بودی
بر آن شد خور که خود را افکند پیش
به رود نیل ریزد چشمه خویش
نبیند چشمه خود چون سزایش
طفیل نیل شوید دست و پایش
به دریا پا نهاد از سوی ساحل
چو مه در برج آبی ساخت منزل
به طلعت بود خورشید جهانتاب
چو نیلوفر فرو رفت اندر آن آب
تنش در آب چون عریان درآمد
به تن آب روان را جان درآمد
گشاد از هم مسلسل گیسوان را
به رخ زنجیر بست آب روان را
مهیا ساخت بهر صید خواهی
معنبر دامی از مه تا به ماهی
گهی می ریخت آب از دست بر سر
ز پروین ماه را می بست زیور
گهی می داد از کف مالش گل
ز پنجه شانه می زد شاخ سنبل
چو گرد از روی و چرک از تن فرو شست
چو سروی از کنار نیل بر رست
ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
به جلباب سمن گل را بیاراست
کشید آنگه به بر دیبای زرکش
به چندین نقش های خوش منقش
به زرین تاج مه را قدر بشکست
کمربند مرصع بر میان بست
فرو آویخت زلفین دلاویز
هوای مصر ازان شد عنبر آمیز
بدان خوبیش در هودج نشاندند
به قصد قصر شه مرکب براندند
نمود از قصر بیرون تختگاهی
که شاه آنجا کشیدی رخت گاهی
به پیشش خیل خوبان صف کشیده
پی دیدار یوسف آرمیده
فراز تخت هودج را نهادند
جهانی چشم بر هودج ستادند
قضا را بود ز ابر تیره آن روز
نهفته آفتاب عالم افروز
به یوسف گفت مالک کای دلارام
ز هودج نه به سوی تختگه گام
تو خورشیدی ز عارض پرده بگشای
ز نور خویش عالم را بیارای
چو یوسف برج هودج را بپرداخت
چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
گمان شد ناظران را کافتاب است
که طالع گشته از نیلی سحاب است
نظر کردند در مهر جهانتاب
بدانستند کز وی نیست آن تاب
هنوز او در پس ابر است مستور
ز روی یوسف است آن تابش نور
ز حیرت کف زنان اهل نظاره
فغان برداشتند از هر کناره
که یا رب کیست این فرخنده اختر
که هم ماه است ازو شرمنده هم خور
بتان مصر سر در پیش ماندند
ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
بلی هر جا شود مهر آشکارا
سها را جز نهان بودن چه یارا
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به معرض بیع درآوردن مالک یوسف را علیه السلام و خریدن زلیخا وی را به اضعاف آنچه دیگران می خریدند
چه خوش وقتی و خرم روزگاری
که یاری بر خورد از وصل یاری
برافروزد چراغ آشنایی
رهایی یابد از داغ جدایی
چو یوسف شد به خوبی گرم بازار
شدندش مصریان یکسر خریدار
به هر چیزی که هر کس دسترس داشت
در آن بازار بیع او هوس داشت
شنیدم کز غمش زالی برآشفت
تنیده ریسمانی چند می گفت
همین بس گر چه بس کاسد قماشم
که در سلک خریدارانش باشم
منادی بانگ می زد از چپ و راست
که می خواهد غلامی بی کم و کاست
رخ او مطلع صبح صباحت
لب او گوهر کان ملاحت
ز سیمای صلاحش چهره پر نور
به اخلاق کرامش سینه معمور
نیارد بر زبان جز راستی هیچ
نباشد در کلام او خم و پیچ
یکی شد زان میانه اول کار
به یک بدره زر سرخش خریدار
ازان بدره که چون خواهی شمارش
بیابی از درست زر هزارش
خریداران دیگر رخش راندند
به منزلگاه صد بدره رساندند
بر آن افزود دولتمند دیگر
به قدر وزن یوسف مشک اذفر
بر آن دانای دیگر ساخت افزون
به وزنش لعل ناب و در مکنون
بدین قانون ترقی می نمودند
ز انواع نفایس می فزودند
زلیخا گشت ازین معنی خبردار
مضاعف ساخت آنها را به یک بار
خریداران دیگر لب ببستند
پس زانوی نومیدی نشستند
عزیز مصر را گفت ای نکو رای
برو بر مالک این قیمت بپیمای
بگفتا آنچه من دارم دفینه
ز مشک و گوهر و زر در خزینه
به یک نیمه بهایش برنیاید
ادای آن تمام از من کی آید
زلیخا داشت درجی پر ز گوهر
نه درجی بلکه برجی پر ز اختر
بهای هر گهر زان درج مکنون
خراج مصر بودی بلکه افزون
بگفتا کین گهرها در بهایش
بده ای گوهر جانم فدایش
عزیز آورد باز از نو بهانه
که دارد میل آن شاه زمانه
که در خیل وی این پاکیزه دامان
بود سر دفتر دیگر غلامان
بگفتا رو سوی شاه جهاندار
حق خدمتگزاری را بجا آر
بگو بر دل جز این بندی ندارم
که پیش دیده فرزندی ندارم
سرافرازی فزا زین احترامم
که آید زیر فرمان این غلامم
به برجم اختر تابنده باشد
مرا فرزند و شه را بنده باشد
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
ز بذل التماسش سر نپیچید
اجازت داد تا حالی خریدش
ز مهر دل به فرزندی گزیدش
به سوی خانه بردش خرم و شاد
زلیخا شد ز بند محنت آزاد
به مژگان گوهر شادی همی سفت
دو چشم خود همی مالید و می گفت
به بیداریست یا رب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است
به شبهای سیه کی بود امیدم
که گردد روزی این روز سفیدم
شبم را صبح فیروزی برآمد
غم و رنج شباروزی سرآمد
شدم با نازنین خویش همراز
سزد اکنون که بر گردون کنم ناز
درین محنتسرا بی غم چو من کیست
پس از پژمردگی خرم چو من کیست
چه بودم ماهیی در ماتم آب
طپان بر ریگ تفسان از غم آب
درآمد سیلی از ابر کرامت
به دریا برد ازان ریگم سلامت
که بودم گمره در ظلمت شب
رسیده جان ز گمراهیم بر لب
برآمد از افق رخشنده ماهی
به کوی دولتم بنمود راهی
که بودم خفته ای بر بستر مرگ
خلیده در رگ جان نشتر مرگ
درآمد ناگهان خضر از در من
به آب زندگی شد یاور من
بحمدالله که دولت یاریم کرد
زمانه ترک جان آزاریم کرد
هزاران جان فدای آن نکوکار
که آورد اینچنین نقدی به بازار
چه غم گر حقه گوهر شکستم
چو آمد معدن گوهر به دستم
به پیش نقد جان گوهر چه باشد
طفیل دوست باشد هر چه باشد
جمادی چند دادم جان خریدم
بنامیزد عجب ارزان خریدم
کی از نقد خود آن کس بهره بیند
که عیسی بدهد و خر مهره چیند
اگر خرمهره را بدرود کردم
چو عیسی آن من شد سود کردم
به شعر فکرت این اسرار می بیخت
سرشک از چشم گوهربار می ریخت
گهی در روی یوسف لال می بود
ز داغ هجر فارغ بال می بود
گه از هجر گذشته یاد می کرد
به وصلش خاطر خود شاد می کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید
نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - فرستادن زلیخا دایه را به نزدیک یوسف علیه السلام و مطالبه مقصود کردن و ابا نمودن وی از آن
زلیخا با غم با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره سازی
بگفت ای از تو صد یاریم بوده
به هر کاری هواداریم بوده
مرا یک بار دیگر یاریی کن
ز غمخواریم بین غمخواریی کن
قدم از تارک من کن به سویش
زبان من شو و از من بگویش
که ای سرکش نهال ناز پرورد
رخت را در لطافت ناز پرورد
ز بستان جمال و گلشن ناز
نرسته چون قدت سروری سرافراز
ز جان و دل گل و آبی سرشتند
در او شاخی ز باغ سدره کشتند
چو برگ سربلندی داد آن شاخ
سهی سرو تواش خواندند گستاخ
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد
به فرزندیت آدم چشم روشن
ز گلروییت عالم گشته گلشن
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره ور نیست
پری را گر نبودی شرمساری
نماندی از تو در کنج تواری
فرشته گر چه بر چرخ برین است
به پیش روی تو سر بر زمین است
فلک زینسان بلندت ساخت پایه
فکن بر مبتلای خویش سایه
زلیخا گر چه زیبا دلرباییست
فتاده در کمندت مبتلاییست
ز طفلی داغ تو بر سینه دارد
ز سودایت غمی دیرینه دارد
به ملک خود سه بارت دیده در خواب
وز آن عمریست مانده در تب و تاب
گهی چون آب در زنجیر بوده ست
گهی چون باد در شبگیر بوده ست
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
بر او ناکرده نقد زندگی گم
ترحم کن خوش است آخر ترحم
به لب هستی زلال زندگانی
چه باشد قطره ای بر وی فشانی
به قد هستی نهال میوه آور
چه باشد گر خورد از میوه ات بر
رضا ده تا ز لعلت کام گیرد
بود سوز دلش آرام گیرد
قدم نه تا سراندازد به پایت
رطب چیند ز نخل دلربایت
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی
هوس دارد که با چندان عزیزی
کند پیش کنیزانت کنیزی
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت کای دانا به هر راز
مشو بهر فریب من فسون ساز
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت ها که دیدم
گل و آبم عمارت کرده اوست
دل و جانم وفا پرورده اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری
نیارم کردن او را حق گزاری
سری بر خط فرمانش نهاده
به خدمتگاریم اینک ستاده
ولی گو بر من اندیشه مپسند
که پیچم سر ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده ست
امین خانه خویشم شمرده ست
نیم جز مرغ آب و دانه او
خیانت چون کنم در خانه او
خدای پاک را در هر سرشتی
جداگانه بود کاری و کشتی
بود پاکیزه طینت پاک کردار
زنازاده نباشد جز زناکار
ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید
ز گندم جو ز جو گندم نیاید
به سینه سر اسرائیل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاقم استحقاق این کار
گلی ام رازها در وی نهفته
ز گلزار خلیل الله شگفته
معاذالله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
زلیخا زین هوس گو دور می دار
دل خویش و مرا معذور می دار
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت از نفس هوسناک
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۶ - رفتن زلیخا به خود پیش یوسف علیه السلام و تضرع نمودن و عذر گفتن یوسف علیه السلام از تحصیل مراد وی
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
به رخسار از مژه خون جگر ریخت
ز بادام سیه عناب تر ریخت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویشم آگهی نیست
خیال توست جان اندر تن من
کمند توست طوق گردن من
اگر جان است غم پرورده توست
وگر تن جان به لب آورده توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خونفشان یک قطره خون است
چنان در لجه عشق توام غرق
کزو خالی نیم از پای تا فرق
ز من فصاد هر رگ را که کاود
به جای خون غمت بیرون تراود
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کین گریه از چیست
مرا چشمی تو چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم
چو از مژگان شانی قطره آب
چو آتش افکند در جان من تاب
ز معجزهای حسن توست دانم
که از آب افکنی آتش به جانم
چو یوسف دید ازو اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت از گریه زانم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهانم ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر معجورم فکندند
شود دل دمبدم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من
بلی سلطان معشوقان غیور است
ز شرکت ملک معشوقیش دور است
نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز
درین منصب کسی را با خود انباز
به رعنایی چو سروی سرفرازد
چو سایه زیر پایش پست سازد
به زیبایی چو ماهی رخ فروزد
ز برق غیرتش خرمن بسوزد
رسد خور چون به اوج چرخ دوار
به سوی مغربش سازد نگونسار
چو مه را پر برآید قالب از نور
کند رنج محاقش زار و رنجور
زلیخا گفت کای چشم و چراغم
فروغ تو ز مه داده فراغم
نمی گویم که در چشمت عزیزم
کنیزان تو را کمتر کنیزم
نیاید زین کنیز کمترینه
به جز شوق درون و سوز سینه
ز من کز جان فزون می دارمت دوست
گمان دشمنی بردن نه نیکوست
کسی آزار جان خود نخواهد
به هیچ آفت روان خود نکاهد
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است
تو را از کین من چندین چه بیم است
بکن لطفی و از لب کام من ده
زمانی رام شو آرام من ده
بزن یک گام در همراهی من
ببین جاوید دولتخواهی من
جوابش داد یوسف کای خداوند
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای کارم
خداوندی مجوی از بنده خویش
بدین لطفم مکن شرمنده خویش
کیم من تا تو را دمساز گردم
درین خوان با عزیز انباز گردم
بباید پادشاه آن بنده را کشت
که زد بر یک نمکدان با وی انگشت
مرا به گر کنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
ز خدمتگاریت سر بر نیارم
به صد جهدت حق خدمت گذارم
ز خدمت بندگان آزاد گردند
به منشور عنایت شاد گردند
ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد
نگردد بنده بد خدمت آزاد
زلیخا گفت کای فرخنده گوهر
که هستم پیش تو از بنده کمتر
به هر جایی که کاری آیدم پیش
بود آنجا به پا صد کارگر بیش
نه خوش باشد که ایشان را گذارم
به هر کاری تو را در بار دارم
بود پای از برای ره سپردن
نباید دیده را چون پا شمردن
به جای پا چو ره پر خار بینی
اگر دیده نهی آزار بینی
چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت
که ای جان و دلت با مهر من جفت
چو صبح از صادقی در مهر رویم
مزن دم جز به وفق آرزویم
مرا چون آرزو خدمتگذاریست
خلاف آن نه رسم دوستداریست
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
رضای خود ببازد در رضایش
نهد روی رضا بر خاک پایش
ازان یوسف همی داد این سخن ساز
که تا در صحبت از خدمت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد ازان دور
خوش آن پنبه که از آتش گریزد
چو نتواند که با آتش ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۸ - رسیدن شب و عرضه کردن کنیزکان جمال خویش را بر یوسف علیه السلام تا به کدامیک از ایشان رغبت نماید
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۹ - تضرع نمودن زلیخا پیش دایه و التماس حیله ای که سبب مواصلت یوسف گردد علیه السلام کردن
چو با آن کشته سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گر چه نزدیک است دور است
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۳ - پیش رسیدن عزیز یوسف را بر بیرون آن خانه و پنهان داشتن آنچه میان وی و زلیخا گذشته بود و افشای زلیخا آن را
چنین زد خانه نقش این فسانه
که چون یوسف برون آمد ز خانه
برون خانه پیش آمد عزیزش
گروهی از خواص خانه نیزش
چو در حالش عزیز آشفتگی دید
در آن آشفتگی حالش بپرسید
جوابی دادش از حسن ادب باز
تهی از تهمت افشای آن راز
عزیزش دست بگرفت از سر مهر
درون بردش به سوی آن پریچهر
چو با هم دیدشان با خویشتن گفت
که یوسف با عزیز احوال من گفت
به حکم آن گمان آواز برداشت
نقاب از چهره آن راز برداشت
که ای میزان عدل آن را سزا چیست
که با اهلت نه بر کیش وفا زیست
به کار خویش بی اندیشگی کرد
درین پرده خیانت پیشگی کرد
عزیزش داد رخصت کای پریروی
که کرد این کج نهادی راست بر گوی
بگفت این بنده عبرتی کز آغاز
به فرزندی شد از لطفت سرافراز
درین خلوت به راحت خفته بودم
درون از گرد محنت رفته بودم
چون دزدان بر سر بالینم آمد
به قصد خرمن نسرینم آمد
خیالش آنکه من از وی نه آگاه
به خرم گلستانم آورد راه
به اذن باغبان ناگشته محتاج
برد سنبل به غارت گل به تاراج
چو دست آورد پیش آن ناخردمند
که بگشاید ز گنج وصل من بند
من از خواب گران بیدار گشتم
ز جام بیخودی هشیار گشتم
هراسان گشت از بیداری من
گریزان شد ز خدمتگاری من
رخ از شرمندگی سوی در آورد
به روی نیکبختی در برآورد
شتابان از قفای وی دویدم
برون ننهاده پا در وی رسیدم
گرفتم دامنش را چست و چالاک
چو گل افتاد در پیراهنش چاک
گشاده چاک پیراهن دهانی
کند قول مرا روشن بیانی
کنون آن به که همچون ناپسندان
کنی یکچند محبوسش به زندان
و یا خود بر تن و اندام پاکش
نهی دردی که سازد دردناکش
پسندی بر وی این رنج گران را
که گردد عبری مر دیگران را
عزیز از وی چو بشنید این سخن را
نه بر جا دید دیگر خویشتن را
دلش گشت از طریق استقامت
زبان را ساخت شمشیر ملامت
به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج
پی بیع تو خالی شد دو صد گنج
به فرزندی گرفتم بعد از آنت
ز حشمت ساختم عالی مکانت
زلیخا را هوادار تو کردم
کنیزان را پرستار تو کردم
غلامان حلقه در گوش تو گشتند
صفاکیش و وفاکوش تو گشتند
به مال خویش دادم اختیارت
نکردم رنجه دل در هیچ کارت
نه دستور خرد بود این که کردی
عفاک الله چه بد بود این که کردی
نمی شاید درین دیر پر آفات
جز احسان اهل احسان را مکافات
تو احسان دیدی و کفران نمودی
به کافر نعمتی طغیان نمودی
ز کوی حق گذاری رخت بستی
نمک خوردی نمکدان را شکستی
چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید
چو موی از گرمی آتش بپیچید
بدو گفت ای عزیز این داوری چند
گناهی نی بدین خواریم مپسند
زلیخا هر چه می گوید دروغ است
دروغ او چراغی بی فروغ است
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده
بداند هر که بشناسد چپ از راست
که از چپ راستی مشکل توان خواست
مرا تا دیده دارد در پیم سر
که گردد کام وی از من میسر
گهی از پس درآید گه ز پیشم
بهر مکر و فسون خواند به خویشم
ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم
به خوان وصل او ننهاده ام چشم
که باشم من که با خلق کریمت
نهم پای خیانت در حریمت
بد آن بنده که چون مولا نبیند
رود در مسند مولا نشیند
ز غربت داشتم بر سینه داغی
گرفته از همه کنج فراغی
زلیخا قاصدی سویم فرستاد
به رویم صد در اندیشه بگشاد
به افسون های شیرین از رهم برد
به همراهی درین خلوتگهم برد
قضای حاجت خود خواست از من
سکون عافیت برخاست از من
گریزان رو به سوی در دویدم
به صد درماندگی آنجا رسیدم
گرفت اینک قفای دامنم را
درید از سوی پس پیراهنم را
مرا با وی جز این کاری نبوده ست
برون زین کار بازاری نبوده ست
گرت نبود قبول این بی گناهی
بکن بسم الله اینک هر چه خواهی
زلیخا چون شنید این ماجرا را
به پاکی یاد کرد اول خدا را
وز آن پس خورد سوگندان دیگر
به فرق شاه مصر و تاج و افسر
به اقبال عزیز و عز و جاهش
که دولت ساخت از خاصان شاهش
بلی چون افتد اندر دعویی بند
گواه بی گواهان چیست سوگند
کند سوگند بسیار آشکاره
دروغ اندیشی سوگند خواره
پس از سوگند آب از دیدگان ریخت
که یوسف از نخست این فتنه انگیخت
چراغ کذب را کافروزدش زن
به جز اشک دروغین نیست روغن
ازان روغن چراغش چون فروزد
به یک ساعت جهانی را بسوزد
عزیز آن گریه و سوگند چون دید
بساط راست بینی در نوردید
به سرهنگی اشارت کرد تا زود
زند بر جان یوسف زخمه چون عود
به زخم غم رگ جانش خراشد
ز لوحش آیت راحت تراشد
به زندانش کند محبوس چندان
که گردد آشکار آن سر پنهان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۴ - کشیدن سرهنگان یوسف را علیه السلام به جانب زندان و گواهی دادن طفل شیرخواره به پاکی وی و گذاشتن وی
چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
به محنتگاه زندان کرد آهنگ
به تنگ آمد دل یوسف ازان درد
نهان روی دعا در آسمان کرد
که ای دانا به اسرار نهانی
تو را باشد مسلم راز دانی
دروغ از راست پیش توست ممتاز
که داند جز تو کردن کشف این راز
ز نور صدق چون دادی فروغم
منه تهمت به گفتار دروغم
گواهی بگذران بر دعوی من
که صدق من شود چون صبح روشن
ز شست همت کشور گشایش
چو آمد بر هدف تیر دعایش
در آن مجمع زنی خویش زلیخا
که بودی روز و شب پیش زلیخا
سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت
چو جان بگرفته در آغوش خود داشت
چو سوسن بر زبان حرفی نرانده
ز طومار بیان حرفی نخوانده
فغان زد کای عزیز آهسته تر باش
ز تعجیل عقوبت بر حذر باش
سزاوار عقوبت نیست یوسف
به لطف و مرحمت اولیست یوسف
عزیز از گفتن کودک عجب ماند
سخن با او به قانون ادب راند
که ای ناشسته لب زآلایش شیر
خدایت کرده تلقین حسن تقریر
بگو روشن که این آتش که افروخت
کزانم پرده عز و شرف سوخت
بگفتا من نیم نمام و غماز
که گویم با کسی راز کسی باز
ز غمازیست مشک چین سیه روی
که از صد پرده بیرون می دهد بوی
ببین در تازه گلهای بهاری
که خندان و خوشند از پرده داری
نیم غماز لیکن گر بدانی
بگویم با تو این راز نهانی
برو در حال یوسف کن نظاره
که پیراهن چه سانش گشته پاره
گر از پیش است در پیراهنش چاک
زلیخا را بود دامن ازان پاک
ندارد دعوی یوسف فروغی
همی گوید برای خود دروغی
ور از پس چاک شد پیراهن او
بود پاک از خیانت دامن او
دروغ است آنچه می گوید زلیخا
نه راه صدق می پوید زلیخا
عزیز از طفل چون گوش سخن کرد
روان تفتیش حال پیرهن کرد
چو دید از پس دریده پیرهن را
ملامت کرد آن مکاره زن را
که دانستم که این کید از تو بوده ست
بر آن آزاده این قید از تو بوده ست
چه کید است این که پیش آوردی آخر
چه بد بود این که با خود کردی آخر
ز راه ننگ و نام خویش گشتی
طلبگار غلام خویش گشتی
پسندیدی به خود این ناپسندی
وز آن پس جرم آن بر وی فکندی
ز کید زن دل مردان دو نیم است
زنان را کیدهایی بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
ز مکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکاره خود هرگز مبادا
برو زین پس به استغفار بنشین
ز خجلت روی در دیوار بنشین
به گریه گرم کن هنگامه خویش
بشو زین حرف ناخوش نامه خویش
تو ای یوسف زبان زین راز در بند
به هر کس گفتن این راز مپسند
همین بس در سخن چالاکی تو
که روشن گشت بر ما پاکی تو
قدم از راه غمازی بدر نه
که باشد پرده پوش از پرده در به
عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه
به خوشخویی سمر شد در زمانه
تحمل دلکش است اما نه چندین
نکو خویی خوش است اما نه چندین
چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار
ز خوشخویی به دیوثی رسد کار
مکن در کار زن چندان صبوری
که افتد رخنه در سد غیوری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۵ - در دست از دهن باز داشتن زنان مصر و زبان طعن بر زلیخا کشیدن و به تیغ غیرت عشق دست و زبان ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند آوازه گردد
ملامت شحنه بازار عشق است
ملامت صیقل زنگار عشق است
ملامت های عشق از هر کرانه
بود کاهل تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود زان تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعنش بلبل آواز
زنان مصر ازان آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
چنان در مغز جانش جا گرفته ست
که دست از دین و دانش وا گرفته ست
عجب گمراهیی پیش آمد او را
که رو در بنده خویش آمد او را
عجب تر کان غلام از وی نفور است
ز دمسازی و همرازیش دور است
نه گاهی می کند در وی نگاهی
نه گامی می زند با وی به راهی
به هر جا آن رود این ایستد باز
به هر جا ایستد رفتن کند ساز
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
ز هر غم کو بگرید این بخندد
هر آن در کو گشاید این ببندد
همانا پیش چشم او نکو نیست
ازان رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی
ز ما دیگر کجا تنها نشستی
ره ناکامی ما کم گرفتی
به ما هم کام دادی هم گرفتی
به مقبولی کسی را دسترس نیست
قبول خاطر اندر دست کس نیست
بسازیبا رخ نیکو شمایل
که سویش طبع مردم نیست مایل
بسا لولی وش شیرین کرشمه
که ریزد خون ز دل ها چشمه چشمه
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی بزمگاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
ز شربت های رنگارنگ صافی
چو نور از عکس در ظلمت شکافی
بلورین جام ها لبریز کرده
به مائالورد عطرآمیز کرده
ز زرین خوان زمینش مطرح خور
ز سیمین کاسه ها برجی پر اختر
به طعم و بوی خوش آن کاسه و خوان
طعامش قوت جسم و قوت جان
در او از خوردنی ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
ز تخته تخته حلواهای رنگین
بنای قصر جشنش بود شیرین
برای فرش در صحن وی افکند
هزاران خشت از پالوده قند
دهان تنگان به لب های شکرخا
نداده در دهان لوزینه را جا
چو گشته کامجو لوزینه زانها
به حشوش نام رفته بر زبانها
ز تازه میوه های تر نایاب
سبدها باغبان پر کرده از آب
نکرده هیچ نادربین تصور
کز آب آید برون زانسان سبد پر
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پریرویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می بایست خوردند
ز هر کار آنچه می شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویان مدح خوانان
نهاد از طبع حیلت ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی انگیز
ترنجی رنگ آن صفراء فاقع
پی صفراییان درمان نافع
بدیشان گفت پس کای نازنینان
به بزم نیکویی بالانشینان
چرا دارید ازینسان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم
اگر دیده ز وی پر نور دارید
به دیدارش مرا معذور دارید
اجازت گر بود آرم برونش
بدین اندیشه کردم رهنمونش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
به جز وی نیست ما را آرزویی
بفرما تا برون آید خرامان
کشد بر فرق ما از ناز دامان
که ما از جان و دل مشتاق اوییم
رخش نادیده از عشاق اوییم
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی رخش نیکو نیاید
نمی برد کسی تا او نیاید
زلیخا دایه را سویش فرستاد
که بگذر سوی ما ای سرو آزاد
برون نه پا که در پای تو افتیم
به پیش قد رعنای تو افتیم
بود غمخانه دل تکیه گاهت
بیا تا دیده گردد فرش راهت
به قول دایه یوسف در نیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده
تمنای دل محنت رسیده
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آنکه در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی اعتبارم
مده زین خواری و بی اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری
دل ریشم نمکخوار لب توست
نمکریزی بر او کار لب توست
مده ره در وفاداریم شک را
نگه می دار حق این نمک را
شد از افسون آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
پی تزیین او چون باد برخاست
چو سرو از حله سبزش بیاراست
فرو آویخت گیسوی معنبر
به پیش حله اش چون عنبر تر
تو پنداری که بود از مشک ماری
کشیده خویش را در سبزه زاری
میانش را که با مو همبری کرد
ز زرین منطقه زیورگری کرد
ز چندان گوهر و لعل گرانسنگ
عجب دارم که نامد آن میان تنگ
به سر تاج مرصع از جواهر
ز هر جوهر هزارش لطف ظاهر
به پا نعلین از لعل و گهر پر
بر او بسته دوال از رشته در
ردایی از قصب کرده حمایل
به هر تارش گره صد جان و صد دل
به دستش داد زرین آفتابه
کنیزی از پیش زرکش عصابه
یکی طشتش به کف از نقره خام
به سان سایه او را گام بر گام
بدانسان هر که دیدش چابک و چست
نخست از جان شیرین دست خود شست
نیارم بیش ازین گفتن که چون بود
که از هر وصف کاندیشم برون بود
ز خلوتخانه آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شگفته
زنان مصر کان گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
ز زیبا شکل او حیران بماندند
ز حیرت چون تن بی جان بماندند
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
یکی از تیغ انگشتان قلم کرد
بدان حرف وفای او رقم کرد
قلم دیدی که با تیغ ار ستیزد
ز هر بندش برون شنگرف ریزد
یکی پر ساخت کف از صفحه سیم
کشیدش جدول از سرخی چو تقویم
به هر جدول روانه سیلی از خون
ز حد خود نهاده پای بیرون
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
برآمد بانگ زیشان کین بشر نیست
نه چون آدم ز آب و گل سرشته ست
ز بالا آمده قدسی فرشته ست
زلیخا گفت هست این آن یگانه
کز اویم سرزنش ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت گذاری
ز زندان خوی سرکش نرم گردد
دلش در نیکخویی گرم گردد
نگردد مرغ وحشی جز بدان رام
که گیرد در قفس یکچند آرام
گروهی زان زنان کف بریده
ز عقل و صبر و هوش و دل رمیده
ز تیغ عشق یوسف جان نبردند
ازان مجلس نرفته جان سپردند
گروهی از خرد بیگانه گشتند
ز عشق آن پری دیوانه گشتند
برهنه پای و سر بیرون دویدند
دگر روی خردمندی ندیدند
گروهی آمدند آخر به خود باز
ولی با سوز و درد عشق دمساز
زلیخاوار مست از جام یوسف
فتاده مرغ دل در دام یوسف
جمال یوسف آمد خمی از می
به قدر خود نصیب هر کس از وی
یکی را بهره مخموری و مستی
یکی را رستن از پندار هستی
یکی را جان فشاندن بر جمالش
یکی را لال ماندن در خیالش
نباید جز بر آن بی بهره بخشود
کزان می بهره اش بی بهرگی بود
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۱ - در شرح احسان های یوسف علیه السلام با اهل زندان و تعبیر کردن وی خواب مقربان پادشاه مصر را و وصیت کردن وی مر یکی ازیشان را که وی را پیش پادشاه یاد کند
ز مادر هر که دولتمند زاید
فروغ دولتش ظلمت زداید
به خارستان رود گلزار گردد
گل از وی نافه تاتار گردد
چو ابر ار بگذرد بر تشنه کشتی
شود از مقدمش خرم بهشتی
چو باد ار در رود در تازه باغی
فروزد از رخ هر گل چراغی
به زندان گر درآید خرم و شاد
کند زندانیان را از غم آزاد
چو زندان بر گرفتاران زندان
شد از دیدار یوسف باغ خندان
همه از مقدم او شاد گشتند
ز بند درد و رنج آزاد گشتند
به گردن غلشان شد طوق اقبال
به پا زنجیرشان فرخنده خلخال
اگر زندانیی بیمار گشتی
اسیر محنت و تیمار گشتی
کمر بستی پی بیمارداریش
خلاصی دادی از تیمارخواریش
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ
سوی تدبیر کارش کردی آهنگ
گشاده رو شدی او را رضا جوی
ز تنگی در گشاد آوردیش روی
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ
ز ناداری نمودی غره اش سلخ
ز زرداران کلید زر گرفتی
ز عیشش قفل تنگی بر گرفتی
وگر خوابی بدیدی نیکبختی
به گرداب خیال افتاده رختی
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب
به خشکی آمدی رختش ز گرداب
دو کس از محرمان شاه آن بوم
ز خلوتگاه قربش مانده محروم
به زندان همدمش بودند و همراز
در آن ماتمکده با وی هم آواز
به یک شب هر یکی دیدند خوابی
کزان در جانشان افتاد تابی
یکی را مژده ده خواب از نجاتش
یکی را مخبر از قطع حیاتش
ولی تعبیر آن زیشان نهان بود
وز آن بر جانشان بار گران بود
به یوسف خواب های خود بگفتند
جواب خواب های خود شنفتند
یکی را گوشمال از دار دادند
یکی را بر در شه بار دادند
جوانمردی که سوی شاه می رفت
به مسندگاه عز و جاه می رفت
چو رو سوی شه مسندنشین کرد
به وی یوسف وصیت اینچنین کرد
که چون در صحبت شه باریابی
به پیشش فرصت گفتار یابی
مرا در مجلسش یاد آوری زود
کزان یادآوری وافر بری سود
بگویی هست در زندان غریبی
ز عدل شاه دوران بی نصیبی
چنینش بی گنه مپسند رنجور
که هست این از طریق معدلت دور
چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه
می از قرابه قرب شهنشاه
چنان رفت آن وصیت از خیالش
که بر خاطر نیامد چند سالش
نهال وعده اش مأیوسی آورد
به زندان بلا محبوسی آورد
بلی آن را که ایزد برگزیند
به صدر عز معشوقی نشیند
ره اسباب بر رویش ببندد
رهین این و آنش کم پسندد
نتابد جز سوی خود روی او را
ز هر کس بگسلاند خوی او را
به دست غیر تاراجش نخواهد
به غیر خویش محتاجش نخواهد
نخواهد دست او در دامن کس
اسیر دام خویشش خواهد و بس
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۲ - طلب کردن پادشاه مصر یوسف را علیه السلام برای تعبیر خواب خود و تعلل کردن وی تا آنچه میان وی و زنان مصر گذشته بود تفحص نمایند
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر
بود از سال تنگت قصه آور
نخستین سال های هفتگانه
بود باران و آب و کشت و دانه
همه عالم ز نعمت پر برآید
وز آن پس هفت سال دیگر آید
که نعمت های پیشین خورده گردد
ز تنگی جان خلق آزرده گردد
نبارد زآسمان ابر عطایی
نروید از زمین شاخ گیایی
ز عشرت مالداران ست دارند
ز تنگی تنگدستان جان سپارند
چنان نان گم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان
جوانمرد این سخن بشنید و برگشت
حریف بزم شاه دادگر گشت
حدیث یوسف و تعبیر او گفت
دل شاه از دمش چون غنچه بشگفت
بگفتا خیز و یوسف را بیاور
کزو به گرددم این نکته باور
سخن کز دوست آری شکر است آن
ولی گر خود بگوید خوشتر است آن
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هر دهن باید شنیدن
دگر باره به زندان شد روانه
ببرد این مژده سوی آن یگانه
که ای سرو ریاض قدس بخرام
سوی بستانسرای شاه نه گام
خرام آنسو بدین روی دلارا
بیارا زین گل آن بستانسرا را
بگفتا من چه آیم سوی شاهی
که چون من بی کسی را بی گناهی
به زندان سالها محبوس کرده ست
ز آثار کرم مأیوس کرده ست
اگر خواهد ز من بیرون نهم پای
ازین غمخانه اول گو بفرمای
که آنانی که چون رویم بدیدند
ز حیرت در رخم کفها بریدند
به یکجا چون ثریا با هم آیند
نقاب از کار من روشن گشایند
که جرم من چه بود از من چه دیدند
چرا رختم سوی زندان کشیدند
بود کین سر شود بر شاه روشن
که پاک است از خیانت دامن من
مرا پیشه گناه اندیشگی نیست
در اندیشه خیانت پیشگی نیست
در آن خانه خیانت نامد از من
به جز صدق و امانت نامد از من
مرا به گر زنم نقب خزاین
که باشم در فراش خانه خاین
جوانمرد این سخن چون گفت با شاه
زنان مصر را کردند آگاه
که پیش شاه یکسر جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
چو ره کردند در بزم شه آن جمع
زبان آتشین بگشاد چون شمع
کزان شمع حریم جان چه دیدید
که بر وی تیغ بدنامی کشیدید
ز رویش در بهار و باغ بودید
چرا ره سوی زندانش نمودید
بتی کازار باشد بر تنش گل
کی از دانا سزد بر گردنش غل
گلی کش نیست تاب باد شبگیر
به پایش چون نهد جز آب زنجیر
زنان گفتند کای شاه جوان بخت
به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت
ز یوسف ما به جز پاکی ندیدیم
به جز عز و شرفناکی ندیدیم
نباشد در صدف گوهر چنان پاک
که بوده از تهمت آن جان و جهان پاک
زلیخا نیز بود آنجا نشسته
زبان از کذب و جان از کید رسته
ز دستان های پنهان زیر پرده
ریاضت های عشقش پاک کرده
فروغ راستیش از جان علم زد
چو صبح راستین از صدق دم زد
به جرم خویش کرد اقرار مطلق
برآمد زو صدای حصحص الحق
بگفتا نیست یوسف را گناهی
منم در عشق او گم کرده راهی
نخست او را به وصل خویش خواندم
چو کام من نداد از پیش راندم
به زندان از ستم های من افتاد
در آن غم ها ز غم های من افتاد
غم من چون گذشت از حد و غایت
به حالش کرد حال من سرایت
جفایی گر رسد او را ز جافی
کنون واجب بود آن را تلافی
هر احسان کاید از شاه نکوکار
به صد چندان بود یوسف سزاوار
چو شاه این نکته سنجیده بشنید
چو گل بشگفت و چون غنچه بخندید
اشارت کرد کز زندانش آرند
بدان خرم سرابستانش آرند
ز باغ لطف گلبرگیست خندان
گل خندان به بستان به که زندان
به ملک جان بود شاه نکوبخت
مقام شه نشاید جز سر تخت
بسا قفلا که ناپیدا کلید است
برد او راه گشایش ناپدید است
بود چون کار دانا پیچ در پیچ
به پیشش کوشش فکر و نظر هیچ
ز ناگه دست صنعی در میان نه
به فتحش هیچ صانع را گمان نه
پدید آید ز غیب آن را گشادی
ودیعت در گشادش هر مرادی
چو یوسف دل ز حیلت های خود کند
برید از رشته تدبیر پیوند
به جز ایزد نماند او را پناهی
که باشد در نوایب تکیه گاهی
ز پندار خودی و بخردی رست
گرفتش فیض فضل ایزدی دست
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار
به خوابش هفت گاو آمد پدیدار
همه بسیار خوب و سخت فربه
به خوبی و خوشی از یکدگر به
وز آن پس هفت دیگر در برابر
پدید آمد سراسر خشک و لاغر
در آن هفت نخستین روی کردند
به سان سبزه آن را پاک خوردند
بدینسان سبز و خرم هفت خوشه
که دل زان قوت بردی دیده توشه
برآمد از عقب هفت دگر خشک
بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک
چو سلطان بامداد از خواب برخاست
ز هر بیدار دل تعبیر آن خواست
همه گفتند کین خوابی محال است
فراهم کرده وهم و خیال است
به حکم عقل تعبیری ندارد
به جز اعراض تدبیری ندارد
جوانمردی که از یوسف خبر داشت
ز روی کار یوسف پرده برداشت
که در زندان همایون فر جوانیست
که در حل دقایق خرده دانیست
بود بیدار در تعبیر هر خواب
دلش از غوص این دریا گهریاب
اگر گویی بر او بگشایم این راز
و زو تعبیر خوابت آورم باز
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن
مرا چشم خرد زان لحظه کور است
که از دانستن این راز دور است
روان شد جانب زندان جوانمرد
به یوسف حال خواب شه بیان کرد
بگفتا گاو و خوشه هر دو سالند
به اوصاف خودش وصاف حالند
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه
بود از خوبی سالت خبره ده
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۵ - آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه ای خواست
بدو کردند نی بستی حواله
چو موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله در هر نی گرفتی
در آن نی بست بود افتاده خسته
چو صیدی تیرها گردش نشسته
ولی از ذوق عشقش چون اثر بود
بر او هر تیرگویی نیشکر بود
بر آخر داشت یوسف دیوزادی
سپهر اندازه ای گردون نهادی
تکاور ابلقی چون چرخ فیروز
ز شب بسته هزاران وصله بر روز
ز نور و ظلمت اندر وی نشانه
برابر چون شب و روز زمانه
گره بر خوشه چرخ از دم او
شکن در کاسه بدر از سم او
به هر سمش هلالی بسته از زر
ز سیم اختر رخشان مسمر
به زخم سم چو سنگ خاره خستی
ز هر ماه نوش سیاره جستی
اگر نعلش پریدی در تک و دو
به چرخ اندر نشستی چون مه نو
گذشتی در شکارستان نخجیر
پران از پهلوی نخجیر چون تیر
گرش میدان شدی از غرب تا شرق
به یک جستن پریدی گرم چون برق
اگر گردش نه پا زو پس کشیدی
به گردش باد صرصر کی رسیدی
به راه ار چه شدی پر قطره از خوی
ندیدی هیچ کس یک قطره از وی
به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل
چو آن گرد آمده از قطره ها سیل
چو گنجی بود از گوهر روانه
بری ز آسیب مار تازیانه
بر آخر گر شدی رام و فروتن
گرفتی خدمتش گردون به گردن
بدادیش ار درآوردی به آن سر
به سطل ماه آب از چشمه خور
مهیا ساختی در هر شبانگاه
جوش از سنبله وز کهکشان کاه
ز شعر چشمه دار شب مه و سال
پی جو کردیش آماده غربال
ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی
که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی
دو پیکر بود از زینش مثالی
رکاب از هر طرف تابان هلالی
چو یوسف در هلالش پای کردی
چو ماه اندر دو پیکر جای کردی
کشیدی زیر ران او صهیلی
که رفتی هر طرف اضعاف میلی
به هر جا هر که بشنیدی صهیلش
نبودی حاجت کوس رحیلش
شتابان سوی آن شاه آمدندی
چو سیاره پی ماه آمدندی
زلیخا نیز چون آن را شنیدی
ازان نی بست خود بیرون خزیدی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که اینک در رسید از راه یوسف
به رویی رشک مهر و ماه یوسف
زلیخا گفتی از یوسف در اینان
نمی یابم نشان ای نازنینان
به دل زین طنز مپسندید داغم
که ناید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافه تاتار گردد
به هر محمل که آن جانان نشیند
شمیمش در مشام جان نشیند
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست
بگفتی در فریب من مکوشید
قدوم دوست را از من مپوشید
بتی کش شاه ملک جان توان داشت
قدومش را کجا پنهان توان داشت
نسیمش باغ جان را تازه سازد
نه تنها جان جهان را تازه سازد
چو جان را تازگی همراه گردد
ازان جان تازه کن آگاه گردد
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان صدای دور شو دور
زدی افغان که من عمریست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم
نباشد بیش ازینم تاب دوری
نجویم دوری الا از صبوری
ز جانان تا به کی مهجور باشم
همان بهتر که از خود دور باشم
بگفتی این و بیهوش اوفتادی
ز خود کرده فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود به آن نی بست رفتی
در آن نیها چو دم از جان ناشاد
دمیدی خاستی افغان و فریاد
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازینش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۸ - نکاح بستن یوسف علیه السلام زلیخا را به فرمان خدای تعالی و زفاف کردن با وی
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشنی خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهی
مبارکباد گو شاه و سپاهی
به رسم معذرت یوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پیشش دویدند
سر و افسر همه پیشش کشیدند
خروشان از جمال دلفریبش
به زرکش جامه ها دادند زیبش
چو های و هوی مردم یافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسی گام
عروس مه نقاب عنبرین بست
زرافشان پرده بر روی زمین بست
به فیروزی بر این فیروزه طارم
چراغ افروز شد گیتی ز انجم
فلک عقد ثریا از بر آویخت
شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهانی راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روی غیر مشکین پرده بستند
زلیخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که این تشنه که بر لب دیده آب است
به بیداریست یارب یا به خواب است
شود زین تشنگی سیراب یا نی
نشیند از دلش این تاب یا نی
گهی پر آب چشمش ز اشک شادی
گهی پر خون ز بیم نامرادی
گهی گفتی که من باور ندارم
که گردد خوش بدینسان روزگارم
گهی گفتی که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نومیدی حرام است
ازین اندیشه خاطر در کشاکش
گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش
ز ناگه دید کز در پرده برخاست
مهی بی پرده منزل را بیاراست
زلیخا را نظر چون بر وی افتاد
تماشای ویش پی در پی افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سایه شد دور
چو یوسف آن محبت کیشیش دید
ز دیدار خود آن بی خویشیش دید
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
به بوی خود به هوش آورد بازش
به بیداری کشید از خواب نازش
به آن رویی کزو می بست دیده
وزو می بود عمری دل رمیده
چو چشم انداخت رویی دید زیبا
به سان نقش چین بر روی دیبا
چو روی حور عین مطبوع و مقبول
ز حسن آراییش مشاطه معزول
نظر چون یافت بر دیدن قرارش
عنان کش شد سوی بوس و کنارش
به لب بوسید شیرین شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بیشتر کرد
دو ساعد در میان او کمر کرد
به زیر آن کمر نابرده رنجی
نشانی یافت از نایاب گنجی
میان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پیش آن سرو گل اندام
مقفل حقه ای از نقره خام
نه خازن برده سوی حقه دستی
نه خاین داده قفلش را شکستی
کلید حقه از یاقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وی گوهر انداخت
کمیتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پای او لنگ
چو نفس سرکش اول توسنی کرد
در آخر ترک مایی و منی کرد
شبانگه تشنه ای برخاست از خواب
به سیمین برکه سر در زد پی آب
شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت
برون آمد به جای خویشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دمیده
ز باد صبحدم با هم رسیده
یکی نشگفته و دیگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچه نشگفته را چید
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست
ولی او غنچه باغم نچیده ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود
به طفلی در که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که این نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خیانت
دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم
به تو بی آفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را زان پریچهر
شنید افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش
نه این به زانچه می جستی ازین پیش
بگفت آری ولی معذور می دار
که من بودم ز درد عاشقی زار
به دل شوقی که پایانی نبودش
به جان دردی که درمانی نبودش
تو را شکلی بدین خوبی که هستی
کزو هر دم فزاید شور و مستی
شکیبایی نبود از تو حد من
بکش دامان عفوی بر بد من
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۱ - وفات یافتن یوسف علیه السلام و هلاک شدن زلیخا از الم مفارقت وی
به دیگر روز یوسف بامدادان
که شد دلها ز فیض صبح شادان
به بر کرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد جبریل
بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی
بکش پا از رکاب زندگانی
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
زشادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت برافشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلت های نیک اندرز کردش
دگر گفتا زلیخا را بخوانید
به میعاد وداع من رسانید
بگفتند او به دست غم زبون است
فتاده در میان خاک و خون است
ندارد طاقت این بار جانش
به کار خویش بگذار آنچنانش
بگفتا ترسم این داغ غرامت
بماند بر دل او تا قیامت
بگفتند ایزدش خرسند داراد
به خرسندی قوی پیوند داراد
به کف جبریل حاضر داشت سیبی
که باغ خلد ازان می داشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
بلی زان نکهت باغ بقا یافت
ازان نکهت به سوی باغ بشتافت
چو یوسف را ازان بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کین شور و فغان چیست
پر از غوغا زمین و آسمان چیست
بدو گفتند کان شاه جوانبخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبه تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوشش ز تن رفت
ز هول این حدیث آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد زان خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینه سوز از خود همی رفت
چهارم روز چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
نه از وی بر سر بستر نشان یافت
نه تابوتش به آن عالم روان یافت
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
بر آن آتش که بر دل داشت پنهان
رهی بگشاد از چاک گریبان
ولی زان راه در جانش به هر دم
فزون گشت آتش سوزنده نی کم
به ناخن رخنه ها در روی می کند
برای چشمه خور جوی می کند
به هر جویی کز آن چشمه روان کرد
سمن را جلوه گاه ارغوان کرد
شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن
چو عرق ناخنه در چشم روشن
به سینه از تغابن سنگ می زد
طپانچه بر رخ گلرنگ می زد
ز سیم آنجا عقیق تر همی رست
وز این بر لاله نیلوفر همی رست
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت
فغان از سینه ناشاد برداشت
که یوسف کو و تخت آرایی او
به محتاجان کرم فرمایی او
چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ
به ملک جاودانی داشت آهنگ
ز بس بود اندرین رفتن شتابش
نکردم پایبوسی چون رکابش
ازین کاخ غم افزا چون برون رفت
نبودم در حضور او که چون رفت
سرش بنهاده بر بالین ندیدم
خویش از صفحه نسرین نچیدم
چو آمد بر تن آن زخم درشتش
نکردم سینه پشتیبان پشتش
چو سوی تخته برد از تختگه رخت
همایون بخت شد زو تخته چون تخت
گلاب از چشم اشک افشان نجستم
به آن روشن گلاب او را نشستم
کفن چون بر تن او راست کردند
به تکفینش نشست و خاست کردند
نکردم رشته اندوزی فن خویش
که تا دوزم بر او لاغر تن خویش
چو از غم خارها در دل شکستند
وز این سر منزلش محمل ببستند
زبان پر از نوای بینوایی
نکردم محمل او را درایی
چو جای خواب در خاکش گشادند
چو در پاک در خاکش نهادند
زمین زیر بر و دوشش نرفتم
به کام دل به آغوشش نخفتم
دریغا زین زیانکاری دریغا
دریغا زین جگرخواری دریغا
بیا ای کام جان محرومیم بین
ز ظلم آسمان مظلومیم بین
بریدی از من و یادم نکردی
به دیداری ز خود شادم نکردی
وفادارا وفاداری نه این بود
به یاران شیوه یاری نه این بود
مرا از دل برون افکندی و رفت
میان خاک و خون افکندی و رفت
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
نه جایی راه رفتن کرده ای ساز
کز آنجا هیچگه آید کسی باز
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم
بگفت این و عماری دار را خواست
به روی خود عماری را بیاراست
به یک جنبش ازان اندوه خانه
به رحلتگاه یوسف شد روانه
ندید آنجا نشان زان گوهر پاک
به جز خرپشته ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشید پایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
ز رخسار چو خور در زر گرفتش
ز اشک لعل در گوهر گرفتش
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان می زد ز دل کای وای من وای
تو زیر گل چو بیخ گل نهفته
به بالا من چو شاخ گل شگفته
تو زیر خاک منزل کرده چون گنج
به روی خاک من ابر گهرسنج
فرو رفته تو همچون آب در خاک
به بیرون مانده من چون خار و خاشاک
خیالت موج خون بر خاک من زد
فراقت شعله در خاشاک من زد
زدی آتش به خاشاک وجودم
ازان پیچان رود بر چرخ دودم
به دود من کسی نگشاده دیده
که نی از دیدگان آبش چکیده
همی نالید و هر دم سینه چاک
به صد حسرت همی مالید بر خاک
چو درد و حسرتش از حد برون شد
به رسم خاکبوسی سرنگون شد
به چشمان خود انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگسدان برآورد
به خاک وی فکند از کاسه سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
چو باشد از گل رویت جدا چشم
چه کار آید درین بستان مرا چشم
بود رسم مصیبت بین مبهوت
سیه بادام افشاندن به تابوت
چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند
دو بادام سیه بر خاکش افشاند
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
همی کردند نوحه نوحه گر را
به سان نوحه گر آن سیمبر را
چو ساز نوحه را آهنگ شد پست
نوردیدند بهر شستنش دست
بشستندش ز دیده اشکباران
چو برگ گل ز باران بهاران
به سان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقتش رخ پاک کردند
به جنب یوسفش در خاک کردند
ندیده هرگز این دولت کس از مرگ
که یابد صحبت جانان پس از مرگ
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهن پیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگش نهادند
شکاف سنگ قیر اندای کردند
میان قعر نیلش جای کردند
ببین حیله که چرخ بی وفا کرد
که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد
نمی دانم که با ایشان چه کین داشت
که زیر خاکشان آسوده نگذاشت
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لب تشنه در بر جدایی
چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق
ز هر سود و زیان آسوده در عشق
که عشق آنجا که باشد گرم بازار
ندارد هیچ با آسودگی کار
کفن بر عاشق از وی چاک باشد
اگر خود خفته زیر خاک باشد
خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد
به خلوتگاه جانان جان چنین برد
نگوید کس که مردی در کفن رفت
بدین مردانگی کان شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده بر کند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد
به جانان دیده جان روشنش باد