عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
مژگان‌ گشا جهان ته بال نگاه ‌گیر
صیدت به زیر پاست ز شاهین ‌کلاه‌ گیر
بال هما ز شش جهتم سایه‌افکن است
اقبال ‌گو کلاغ به بخت سیاه ‌گیر
ای غرهٔ تمیز وبال جهان تویی
آیینه بشکن و همه را بیگناه‌ گیر
آغوش بیخودی خط پرگار راحت است
رنگ به ‌گردش آمده‌ای را پناه‌ گیر
با دل چه الفت است نفس را در این مقام
منزل نشسته باش‌، تو برخیز و راه‌گیر
آخر تو از حباب تنک‌مایه‌تر، نه‌ای
خود را دمی عرق‌ کن و بر روی راه‌ گیر
آه از بلند ربختن شمع هستی‌ات
چندان که سر فراخته‌ای عمق چاه‌ گیر
آن‌سوی عالم‌اند و به پیشت نشسته‌اند
در خانه‌های چشم سراغ نگاه‌ گیر
ای باغبان خمار عدم تا کجا کشیم
ما را به سایهٔ مژه‌های‌ گیاه گیر
آیینهٔ تامل موج گهر حیاست
گر نظم ما به سکته زنی عذرخواه ‌گیر
بیدل شباب رفته به عبرت مقابل است
در سجده نیز قد دوتا را گواه‌ گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده‌ گیر
ای فضول مکتب رنگ این ورق‌گردانده‌گیر
آنقدرها نیست بار الفت این کاروان
دامنت‌گرد نفس دارد چو صبح افشانده‌گیر
جزکف بی‌مغز از این دریا نمی‌آید برون
ای‌گهر مشتاق‌، دیگی از هوس جوشانده‌گیر
رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکرده‌ست
با وداع خویش این‌کر و فر از خود رانده‌گیر
ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد
خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده‌گیر
خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت
بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده ‌گیر
دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار
گر همه فکرت فلک‌تازست بر جا مانده‌گیر
در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست
نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر
بی‌تامل هرچه‌گویی نیست شایان اثر
تیغ حکمی ‌گر ببازی اندکی خوابانده‌ گیر
ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز
قدرتی ‌گر هست دست بید‌ل وامانده ‌گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
به‌ کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز
در آب آینه‌، موجیست بی‌نشیب و فراز
به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست
که هر نفس زدنت سرمه می‌دهد آواز
در این هوسکده جهدی که بی‌نشان گردی
بس است آینه‌ات را همین قدر پرداز
گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه‌کند
گشاد عقدهٔ بی‌رشته‌گسسته است دراز
غبار ما چو سحر سینه‌چاک می‌گذرد
که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز
چو غنچه پرده‌در رنگ و بو خودآرایی‌ست
اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز
ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد
بلند و پست‌تویی سر به هیچ جا مفراز
به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال
کله شکستن محمود و چین زلف ایاز
فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح
تبسمی ‌کن و بر صنعت بهار بناز
نسیم‌ کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است
که می‌رود شرر کاغذ این قدر گلباز
اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد
بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز
فغان‌ که شمع صفت زین بهار نومیدی
ندید کس‌ گل انجام بر سر آغاز
به هرچه وانگری عالم‌ گرفتاری ا‌ست
ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز
چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل
که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جراءت پیریم این بس‌ که به چندین تک وتاز
قدم عجز رساندم به سر عمر دراز
کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع
وهم انجام‌گدازی‌ست به طبع آغاز
فرصت ‌از کف‌ ندهی تا نشوی‌ داغ فسوس
قاصد ملک عدم نامه نمی‌آرد باز
رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری
آن در باز که بر روی ‌کسی نیست فراز
نفس‌کافر نشد آگاه ز اقبال سجود
کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز
بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع
همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز
شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم
سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز
حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند
بی‌نیاز است‌، نیاز آور و بر خویش بناز
پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم
در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز
نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد
ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال‌ گداز
فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود
عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز
نشدم محرم انجام رعونت بیدل
شمع هرچند به من‌گفت‌:‌که ‌گردن مفراز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵
چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز
سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز
گدای درگه حاجت چه ‌گردن افرازد
بلندی مژه هم برکف دعا انداز
اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت
که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز
به فکر خویش فتادی و باختی آرام
تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟
جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست
تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز
کم از حباب نه‌ای‌، نازکن به ذوق فنا
سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز
به نام عزت اگر دعوی ‌کمال‌ کنی
به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز
شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم
به خاک‌، جای‌گلم‌، برگی از حنا انداز
غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد
که سرمه‌ایم‌، نگاهی به سوی ما انداز
دگر فسانهٔ ما و منت‌ که می‌شنود
بنال وگوش بر آواز آشنا انداز
به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست
چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز
پرواز به جایی نتوان برد پر انداز
هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است
از خویش برآ طرح جهان دگر انداز
شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی
حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز
رسوایی عیب و هنر خلق میندیش
ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز
صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست
رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز
این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست
اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز
کمفرصتی عمر غبار نفسم را
داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز
گر از تو سراغ من‌ گمگشته بپرسند
بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز
شیرینی جان نیست‌ گلوسوز چو شمعم
ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز
نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود
این خانه بروب از خود و بیرون در انداز
ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش
گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز
پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند
گفتند مپرسید از آن خانه برانداز
بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن
گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز
خاک می‌گردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز
زبن هوا گر دانهٔ تسبیح‌ گیرد آب و رنگ
می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز
می‌نماید بی‌نسیم مقدم جان‌پرورت
سبزهٔ این باغ‌، چون رگ‌، بر تن بیمار سبز
نخل عجزم‌، آبیارم التفاتی بیش نیست
می‌توان‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز
خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست
دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز
جزوها را تابع‌ کیفیت‌ کل بودنست
سنگ ‌هم در شیشه می‌غلتد چو شدکهسار سبز
صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم
ریشهٔ ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز
بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست
خضر نتوان شد،‌کنی‌ گر جامه و دستار سبز
ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است
سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز
چون خط پرگار هستی حلقه درگوشم‌کشید
کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز
عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است
بنگ دارد هرچه می‌بینی در این‌ گلزار سبز
عارضش‌از سایهٔ‌گیسو به خط غلتیده است
برگ گل‌کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز
گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز
این چمن الفت‌پرست سایهٔ ‌گیسوی کیست
سبزه می‌جوشد به ‌گردن رشتهٔ زنٌار سبز
برگ عیش قانعان بی‌گفتگو آماده است
شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز
گر مزاج خام ظالم پخته‌کار افتد بلاست
ورنه دارد طبع‌گل چندان‌ که باشد خار سبز
کسوت ما هرچه باشد ناله خون‌آلوده است
طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه‌سار
موج می‌خواهد شدن در ساغر خمّار سبز
گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش
نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این‌ گلزار سبز
برق حسن نو خطی در گل ‌گرفت آیینه را
جلوه‌گر این است‌ کشت تشنهٔ دیدار سبز
ریشهٔ ‌گل بی‌طراوت نیست از ابر بهار
می‌کند تردستی مطرب زبان تار سبز
هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست
خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز
رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن
آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز
آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست
نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز
چون شیشه زین ‌کدو مطلب زینهار مغز
راحت‌کند به سختی ایام نرمخو
از استخوان به خویش برآرد حصار مغز
ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود
چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز
سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است
چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز
نقد است انتقام شکفتن در این چمن
جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز
از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم
چون استخوان سفید شد از انتظار مغز
ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من
دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز
ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند
آتش به پوست زن‌ که نیاید به‌ کار مغز
عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند
گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز
بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است
از هر سری که مغز ندارد برآر مغز
کو سر که فال عشرت سامان زند کسی
نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز
بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را
مانند نال خامه دمد تار تار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز
زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز
در ستر حال‌ کسوت فقری ضرورت است
پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخموری می آفت‌، نقدی‌ست‌هوش دار
کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز
سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز
سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون‌همتی ‌که ساخت ز معنی به لفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز
درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است
در استخوان‌ گو چه فروشد عیار مغز
اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است
از استخوان بسته برآرد دمار مغز
منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو
تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز
از بس به ذوق آتش عشقت‌ گداختیم
شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز
در هر سری‌ که شور هوای تو جاکند
مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز
بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی
از استخوان ما نشود آشکار مغز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
خودسری‌گرد دل تنگ نگردد هرگز
غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز
سرمهٔ چشم ادب‌پرور جمعیت ماست
ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز
بی‌سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است
سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز
سایه خفت‌کش اندیشهٔ پامالی نیست
خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز
ترک هستی کن اگر صافی دل می‌خواهی
از نفس‌، آینه بیرنگ نگردد هرگز
دور وهمی‌ست‌که بر جام سپهر افتاده‌ست
بی‌تکلف سر بی‌ننگ نگردد هرگز
هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق
گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز
پستی طبع‌که چون آبلهٔ پا ازلی‌ست
گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز
فکر روزی‌ست‌که پرمی‌کشد از مغز وقار
آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز
کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست
دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز
بیدل از طورکلامت همه حیرت‌زده‌ایم
در بهاری‌که تویی رنگ نگردد هرگز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز
علاج خانهٔ تاربک‌ کن چراغ افروز
ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است
که‌ گفت چهره برافروز و بی‌دماغ افروز؟
پری‌رخان به هزار انجمن قدح زده‌اند
تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز
دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است
به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز
امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند
به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز
به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست
به این چراغ تو هم‌گوشهٔ فراغ افروز
اگر فتیلهٔ موج می‌ات به تاب رسد
هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز
دمی ‌که صفحه به ذوق فنا زدی آتش
ره طلب به‌ گهرهای شبچراغ افروز
فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل
چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
خون شد دل و ز اشک اثر می‌کشد هنوز
ساز آب‌گشت و نغمهٔ تر می‌کشد هنوز
حیرت به نقش صفحهٔ امکان قلم‌کشید
مژگان خمار زیر و زبر می‌کشد هنوز
خلقی در این جنونکدهٔ وهم‌، چون هلال
از سرگذشته تیغ و، سپر می‌کشد هنوز
جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان
منزل رسیده رنج سفر می‌کشد هنوز
ما را به وهم نشئهٔ تجرید داغ کرد
عریانیی‌که جامه ز بر می‌کشد هنوز
نامحرمی به وصل هم از ما نمی‌رود
حیرت قدح ز حلقهٔ در می‌کشد هنوز
فرش است دستگاه حلاوت به‌کنج فقر
نی گشته بوریا و شکر می‌کشد هنوز
نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن
عنقا ز آشیان توپر می‌کشد هنوز
ای شمع نقش پردهٔ تحقیق دیگر است
تصویرت انتظار سحر می‌کشد هنوز
تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا
این گاو مرده بار دو خر می‌کشد هنوز
بیدل چه‌گنجهاکه نشد طعمهٔ زمین
قارون به خاک رفته و زر می‌کشد هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود
یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش
می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت
گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز
آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت
آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام
مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۸
خارخارت ‌کشت و پیش حرص بیکاری هنوز
در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز
می‌شماری‌گام و راهی می‌کنی قطع از هوس
کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز
زین‌بیابان‌آنچه‌طی‌گردید جزکاهش‌که داشت
همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز
ریشه‌ات بگسیخت ساز اندیشهٔ مضراب چند
شد نفس بی‌بال و در پرواز منقاری هنوز
صبح جزشبنم‌گلی زین باغ نومیدی نچید
گریه ‌یکسر حاصل است وخنده می‌کاری هنوز
عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد
بیخبر در سایهٔ این کهنه دیواری هنوز
جان پاکی، تاکی‌افسردن به‌کلفتگاه جسم
یوسفت در چاه مرد و برنمی‌آری هنوز
چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج
درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز
غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون‌ گلش
سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز
همسری با ذره‌ات آب حیا در خاک ریخت
زین هوس هم اندکی ‌کم شو که بسیاری هنوز
بر در هر سفله می‌مالی جبین احتیاج
خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز
نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم
از تو تا افسانه‌ای باقیست بیداری هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز
آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز
در تغافل‌خانهٔ اسباب فرش مخملی است
زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز
غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ
ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز
کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا
آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم
تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز
دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده
چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز
فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد
گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز
سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست
بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز
خشک بر جا مانده‌ایم ای ابر رحمت همتی
خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز
عمرها شد صورتم را می‌کشی بی‌انفعال
ای مصور در صدف خشک است رنگت آب‌ریز
نقش هستی بیدل از کلفت‌طرازان صفاست
تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز
شور شکست‌شیشه‌در این‌بزم‌قلقل است
چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز
موقوف‌ گریه نیست بساط بهار عجز
خونت نماند برجگر از چهره رنگ ریز
ای جستجو اگر هوس آرمیدنی‌ست
ما را بجای آبله در پای لنگ ریز
روزی دو در وفاکدهٔ فقر صبر کن
بر شیشه‌خانهٔ هوسی چند سنگ ریز
رنگ ادب نریختی از شرم آب شو
گوهر نبسته‌ای چو عرق بی‌درنگ ریز
یک دشت وحشت است چمنزار کاینات
آیینهٔ خیال ز داغ پلنگ ریز
ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی
یک برگ ‌گل زعالم تصویر رنگ ریز
دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست
پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز
عمری‌ست امتحانکدهٔ درد الفتیم
یارب دل ‌گداختهٔ ما ز سنگ ریز
آرامگاه وحشت رنگند غنچه‌ها
خونم بر آستانهٔ دلهای تنگ ریز
مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی
چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز
تا وعده‌گاه خنجر نازت کشیده‌ام
خون فسرده‌ای‌که چه‌گویم چه رنگ ریز
غارت سرشتهٔ نگه کافر توایم
یاد از غبار ماکن و طرح فرنگ ریز
بیدل مآل هستی موهوم ما فناست
این قطره را همان به دهان نهنگ ریز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
صاحب دل را نزیبد گفت‌وگو با هیچکس
محرم آیینه چون تمثال باید بی‌نفس
جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد
نخل ماتم راست اشک از میوه‌های پیشرس
در بیابانی که مابار خموشی بسته‌ایم
با نگاه چشم حیران می‌دمد شور جرس
الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد
آب می‌گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس
ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا
تا در این صورت توانم دست شستن از هوس
تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت
دست خون بسملم در دامن چاک است و بس
نیست‌گر پرواز سیر بیخودی هم عالمی‌ست
از شکست رنگ پیداکرده‌ام چاک قفس
خاکساری می‌رسد آخر به داد سرکشی
اضطراب موج راساحل بود فریادرس
چون‌ حیا غالب‌ شود غیر از خموشی‌ چاره نیست
هرکه باشد چون گهر در آب می‌دزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردنی‌ست
دل به‌ذوقی می‌خورد خونم‌که نتوان‌گفت بس
کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست
می‌چکد اشک و قیامت می‌کند شور جرس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
صبح بر دوش شکست رنگ می‌بندد نفس
در ترازویی‌ که صبر عاشقان سنجیده‌اند
کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزه‌گردیهای ماست
خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله هم‌کاه ضعیفی می‌شود محتاج خس
عافیت خواهی‌، در الفت سواد فقر زن
بهر صید خواب فرشی سایه می‌باشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت
می‌کند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام ‌کلفت توام یکدیگرند
شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش
نیست بی‌فال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا می‌بالد از نقش نگین
بی خروشی ‌نیست ‌گر سنگی‌ خورد بر پای ‌کس
می‌روی از خود دمی هم وضع آزادی برآ
خانه را روشن ‌کن‌، آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این ‌کلفت‌ سرا
چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
نیست بی‌شور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال
ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن
خودفروشی های احسان به‌ که ننمایی به کس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی‌ست
بیضه ‌گر بشکست‌، چون ‌طاووس رنگین ‌کن ‌قفس
مشت خونی هرزه‌گرد کوچهٔ زخم دلیم
حسرت است‌اینجا به جز عبرت چه‌می گردد عسس
دستگاه سفله‌خویان مایهٔ شور و شر است
خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون به آگاهی رسیدی‌ گفت و گوها محو کن
نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس
بی‌غباری نیست هرجا مشت خاکی دیده‌ایم
شد یقین ‌کز بعد مردن هم نمی‌میرد هوس
چون‌ حبابم ‌بیدل از وضع‌ خموشی ‌چاره نیست
صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس