عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۳۵
عشقش ز وجودم عدمی میسازد
در هر نفسیم ماتمی میسازد
گاهم بدو چشم میزند بر جان زخم
گاهم به دو لعل مرهمی میسازد
عطار نیشابوری : باب سی و نهم: در صفتِ میان و قدِ معشوق
شمارهٔ ۸
نه دل به تمنای تو در بر گنجد
نه عقل ز سودای تو در سر گنجد
ای موی میان! از کمرت در رشکم
کانجا که وی است موی می در گنجد
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۳
بر خاکِ درت پای در آتش بودن
خوشتر بودم کز دگری خوش بودن
گفتی: «ستمم مکش!» خوشم میآید
از چون تو سمن بری ستم کش بودن
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۹
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من
بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من
از سنگدلی تو دلم میسوزد
ای کاش بسوختی دلت بر دل من
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۱۰
آن کس که ترا عزیزتر ازجان دید
مینتواند ترا کنون آسان دید
تو چشم منی گرت نبینم شاید
زان روی که چشم خویش را نتوان دید
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۱۱
گر از تو مرا کفر و اگر ایمان است
چون از تو به من رسد مرا یکسان است
آن دوستییی کز تو مرا در جان است
گر نیست چنانکه بود صد چندان است
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۲
یا رب چه دمم بود که دمساز نداد
دل برد و دمم داد و دلم باز نداد
گفتم که مرا یک نفس آواز دهد
جانم شد و آن ستمگر آواز نداد
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۳
گفتم: «چو تنم ضعیف و لاغر باشد
دل در برت از سنگ قویتر باشد»
گفتا: «بی شک چو من به میزان کشمت
زر بیش دهی چو سنگ در بر باشد»
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۵
گر جان خواهد از بن دندان بدهم
جان خود چه بود هزار چندان بدهم
دل میخواهد تا به برِ من آید
آری شاید، دل چه بود جان بدهم
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است
بحری است که موج او همه حیرانی است
تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی
سر تا سر کارم همه سرگردانی است
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲
نی در ره تو گرد تو میبینم من
نه هیچ کسی مرد تو میبینم من
هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است
ماتم زدهٔ درد تو میبینم من
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۴
نه مرد و نه نامرد توام میدانی
زیرا که نه در خورد توام میدانی
دلسوختهٔ عشق توام میبینی
ماتم زدهٔ درد توام میدانی
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۵
در عشق تو پیوسته به جان میگردم
چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم
برخاک نشسته اشک خون میریزم
پس نعره زنان در آن میان میگردم
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۰
جانا ز رهت نصیب من گردی نیست
آری چکنم مخنّثی مردی نیست
گر مردم و گر نیم مرا در ره تو
سرتاسر روزگار جز دردی نیست
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۴
ای ابر هوای عشق تو بس خون بار
وی راه غم تو وادیی بس خونخوار
در راه تو از ابر تحیر شب و روز
باران دریغ و درد میبارد زار
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۶
ای عشقِ تو عینِ عالم حیرانی
سودای تو سرمایهٔ سرگردانی
حالِ من دلسوخته تا کی پرسی
چون میدانم که به ز من میدانی
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۰
گر قلب نبرد بایدت اینک دل
ور عاشق فرد بایدت اینک دل
گر کعبهٔ شوق بایدت اینک جان
ور قبلهٔ درد بایدت اینک دل
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۱
تا دل به غمت فرو شد و برنامد
زان روز ز دل نشان دیگر نامد
در پای تو افشاند همی هرچه که داشت
دردا که به جز دریغ با سر نامد
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۴
جانا! ز غمت این دل دیوانه بسوخت
در دام بر امّید یکی دانه بسوخت
از بس که دل خام طمع سودا پخت
در خامی و سوز همچو پروانه بسوخت
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۲۷
هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود
هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود
بر باد مده مرا که من در ره تو
تا خواهم بود خاک ره خواهم بود