عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - د‌ر مدح سلطان ماضی محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی‌ کلام‌ که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صو‌رت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش ‌کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقی‌تر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل ‌النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت‌ کمال آورد پدید
تا غایتی‌که حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسان‌کامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح ‌ و سپهرش به محور است
انسان‌ کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات‌ که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آن‌کش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه‌ گفته‌اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهف‌الانام مرجع اسلام‌کش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان ‌کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر است‌که روح مجسمست
از مردمان‌ کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همه‌کتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجه‌ای‌که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست‌ کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم‌ کان ‌گوهر است
مجد علی سمو سما عین‌کبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کین‌گذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه‌ که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه ‌که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان ‌کمند او
دیریست تا که ‌گردن ‌گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و ‌کین را مرگی مصور است
آشفته‌یی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسوده‌یی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است‌
با طبع راد او که دو کونش‌ مخففست
در چشم همتش‌ که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آ‌نچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ ‌‌گوهر است
لیکن چنانم ایدون‌کم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خو‌نم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم به‌کام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچه‌گشته‌ام نبود هیچ‌غم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - د‌ر ستایش شاهزادهٔ علیین و ساد‌ه فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید
گاه ط‌رب و رو‌ز می و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد به‌کنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آینه‌دارست
تا می‌نگری کوکبه ی سوری و سرو است
تا می‌شنوی زمزمهٔ صلصل و سارست
سورث به چه ماند به یکی حقه یاقوت
کان حقهٔ یاقوت پر از مشک تتارست
نسرین به چه ماند به یکی بیضه ی الماس
جان بیضهٔ الماس‌ پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسیدست بنفشه
کش بر خط مشکین اثر گرد و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقیبی‌که هم آغوش‌ نگارست
مستست مگر نیلوفر از ساغر لاله
کافتان خیزان چون صنمی باده گسارست
نی‌نی چو یکی بختی مستست ازیراک
بینیش‌ چو بختی که به بینیش مهارست
راغ است‌ ‌که از سبزه همی زمرد خیزست
باغ است‌که از لاله همی مرجان زارست
نرگس به چه ماند به یکی‌کفهٔ الماس‌
کان کفه الماس‌ پر از زر عیارست
یا حقه‌یی ازکاه‌ربا ب‌ر طبق سیم
یا ساغر سیماب پر از زر و عقارست
نی‌نی ید بیضای کلیمست به سفتش
از پارهٔ زربفت یهودا نه غیارست
بط بچه ی پیلست به خون برزده خرطوم
یا شاخ بقم رسته ز پیشانی مارست
زان غنچه عزیزست که زر دارد در جیب
وین تجربتست آنکه نه زر دارد و خوارست
ای ترک بیاتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسیدن یارست
برخیز و بده باده نه ایام‌ گریزست
بنشین و بده بوسه نه هنگام فرار است
می ده ‌که بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامی گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از این‌روی چهارست
زین چار مگر چاره نماییم غمان را
کاندل رهد از غم‌ که بدین چار دوچارست
پار از تو دلم داشت به یک بوسه قناعت
و ‌امسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غایت لطف ار دهیم بوسه بمشمار
کان غایت لطفست ‌که بیرون ز شمارست
و‌ر منع ‌کنندت‌ که مده بوسه برآشوب
کاین سنت عیدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارینه به جز بوسه نبد هیچ
امسال همه قاعدهٔ بوس‌ و کنارست
هرچندکه بدعت بود این ه‌اعده لیکن
این بدعت امسال به از سنت پارست
ای ماه‌ که با روی تو برقع‌ نگشاید
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفین تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشم تو تاگوش‌ همه‌خواب و رخمارست
گر باده دهی زود که انده به ‌کمین است
ور بوسه دهی زود که عشرت به‌ گذارست
به‌ربی دو سه مستانه مرا بخ‌ثث‌ ب تعجیل
کز وصل تو واجب‌ترم ایدون ده سه کارست
یک امشبکی بیش مجال سخنم نیست
فردا همه هنگامه عید و صف بارست
مدح ملک ه‌ر تهنیت عید ضرورست
کاین هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگر باره مراکام دهد بخت
زیرا که جهان را نه به یک حال مدارست
بینی که بهاران سپس فصل خزانست
بینی ‌که ‌حزیران عقب ماه ایارست
فردا است که از پشت کشف تیره تر آید
این دشت که امروز پر از نقش و نگارست
‌+ مشت زری دارد نازد به خود ام‌روز
فرداست‌ که با دست تهی همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تاگویی جاوید به یک عهد و قرارست
دارای جوان بخت فریدون شه غازی
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پیل‌تن شیر شکارست
چون روی به بزم آرد یک چرخ سهیلست
چون‌رای به‌رزم آرد یک‌دشت سوارست
شاها به جهانت همه چیزست مهیا
وانچ آن بهٔقین نیست‌ تر‌ا عیب و عوارست
از خون عدوی تو زمین چشمهٔ لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و ‌فشارست
بر سفرهٔ جود تو زمین زائده چین است
در موکب جاه تو فلک غاشیه‌دارست
یاللعجب از تیغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به یمین اندرو گاهی به یسارست
هره به یمینست همه جنگ و جدالست
هرگه به یسارست همه امن و قرارست
برقیست‌ که تابش همه نابنده جحیمست
بحریست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو یک طایفه نورست
بر جان بداندیش تو یک هاویه نارست
گو لاف بزرگی نزند خصم تو بدروغ
کایدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجاکه جلال تو فلک خاک‌نشین است
آنجا که نوال تو ملک شکر گزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
ییداست‌ که ‌این خاصیت از قرب جوارست
از در چه‌ گنه دیدی و از زر چه خیانت
کان ‌نزد تو بی‌قیمت و این پیش تو خوارست
آن مختفی از چشم تو درصدر جبالست
این محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح تو می پیچم بر خویش
کاو همچو عدوی‌تو چرا زرد و نزارست
ای شاه ز قاآنیت ار هیچ خبر نیست
باری خبرت‌ هست ‌کش‌از مدح دثارست
دارد پی ایثار تو برکف‌ گهری چند
وان نیز دریغا که نه در خورد نثارست
آن‌قدر بمانی ‌که خطاب آیدت از چرخ
شاها به جنان پوی ‌که نک روز شمارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آ‌نکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرام‌گرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام‌ گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام‌ گرفت
بر درش بانی ‌گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بی‌حاصل اوهام‌ گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب‌، ربود
درگه ‌کینه ‌سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت‌ کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام‌ گرفت
ای‌ که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای ‌که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام‌ گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مه‌که ظف جای در ارحام‌ک‌فت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام‌ گرفت
قطرهٔ ابر چو دست‌ گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس‌ تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلام‌گرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام‌ گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام‌ گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ‌ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام ت‌و سرسام‌ گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام ‌گرفت
از صفا معرفت‌کوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام‌ گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایام‌گرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نام‌گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمه‌الله فرماید
شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت
چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم
که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید
ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت
سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست
چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت
به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر
حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت
بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد
بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت
ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت
ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر
که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - د‌ر ستایش دبیر بی‌نظیر میرزا عبدالله منشی فرماید
هله نزدیک شد ای دل‌ که زمستان‌ گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان‌ گذرد
ابر بر طرف چمن‌ گریان‌ گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل‌ گویی به شبستان ز دبستان‌ گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بس‌که بر یاسمن و سنبل و ریحان‌گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب ‌کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست‌ کزو موسی عمران‌ گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی باده‌گسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان ‌گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان‌ گذرد
کار مشکل شود آنگاه‌ که مشکل‌گیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان ‌گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان‌ گذرد
قصه‌کوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش‌ همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه‌‍ حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش‌ گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان‌ که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه‌ای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم ‌کز بی‌خردی
شهر بگذارد و بی‌خود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که‌دوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه‌ که ز بی‌سامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفان‌گذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش‌ نتوان ‌کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان ‌گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان ‌‌گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب‌ گنج بباید که به ویران ‌گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیل‌ی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن‌ گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔ‌کفران‌گذرد
عقل حیرت ‌زده درشخص تور بیند شب و روز
کش‌ به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان ‌گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران‌ گذرد
بس که لاحول همی‌خواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان‌ گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان ‌گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان‌ گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان‌ گل‌ گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان ‌گذرد
خشم ‌گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیق‌که در بزم مسلمان‌گذرد
نگذرد از شهب‌ ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان ‌گذرد
سرورا ای‌که خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم‌ که سخندانی تو
بیش از آنست ‌که در وصف سخندان‌ گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آو‌ازهٔ این شعر به شروان ‌گذرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السطنه حسنعلی میرزا طاب‌الله ثراه فرماید
غم و شادیست‌که با یکدگر آمیخته‌اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته‌اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیخته‌اند
تردماغ از می شب خشک‌لب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیخته‌اند
در کف شیخ‌ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیخته‌اند
همه را چهره چو صندل شده از ره‌زه ولی
صندلی هست‌ که با دردسر آمیخته‌اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیخته‌اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیخته‌اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر ن‌ر آمیخته‌اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه‌کنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته‌اند
رو‌رزه‌کس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنان‌که بدو بی‌ثمر آمیخته‌اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته‌اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هن‌ر آمیخته‌اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیخته‌اند
زاهدان را اگر از سبحه‌کرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده‌ بر آمیخته‌اند
ساقیان ‌راست ازین معجزه‌ کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیخته‌اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته‌اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیخته‌اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاو‌ران ‌گو‌یی با باختر آمیخته‌اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته‌اند
رنگ و بو داده به‌می لاله‌رخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیخته‌اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیست‌که با قرص خور آمیخته‌اند
قطره‌یی آب بهم بسته ‌که هیچش‌ نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی‌نم نگر و آتش پر نم‌ که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیخته‌اند
اشک می پاک‌کند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به ‌خون جگر آمیخته‌اند
نی خبر می‌دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته‌اند
شکل ماریست‌ که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته‌اند
چنگ در چنگ خوش‌آهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیخته‌اند
شاهدان بسته کمر کوه‌کشی را به میان
زان سرینهاکه به موی‌کمر آمیخته‌اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازه‌تر آمیخته‌اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سین‌آسا با سیم بر آمیخته‌اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی‌ گل با دم مرغ سحر آمیخته‌اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلب‌کدر آمیخته‌اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیخته‌اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته‌اند
همه‌مشکین‌خط وشیرین‌لب‌و سیمین ‌عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیخته‌اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازه‌تر از شوشتر آمیخته‌اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیخته‌اند
مقدم اهل خرد غالیه‌بو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیخته‌اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیخته‌اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیخته‌اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه‌بین
گرنه چشمش به خواص نظر آ‌میخته‌اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته‌اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته‌اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته‌اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین‌گویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته‌اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیخته‌اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیخته‌اند
خسرو راد حسن‌شاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیخته‌اند
جرأت‌انگیز ز بس موقف رزمش‌گویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته‌اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان‌کرمش
هر تر و خشک‌ که در بحر و بر آمیخته‌اند
اجر یک‌روزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته‌اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه‌گوهر دارند
باکف داور فرخنده‌فر آمیخته‌اند
دوست ‌سازست‌ و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته‌اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی ‌کحل بصر آمیخته‌اند
روزی از گلشن خُلقت اثری‌ گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیخته‌اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته‌اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیخته‌اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته‌اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان‌شکر آمیخته‌اند
نیزه از بسکه‌گشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیخته‌اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیخته‌اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته‌اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته‌اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستم‌وار به خون پسر آمیخته‌اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی‌کین
همچو شیرویه به خون پدر آمیخته‌اند
تیغت آنگاه‌که بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیخته‌اند
گاو سرگرز به دریای‌کفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیخته‌اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستی‌گرچه به سلک‌گهر آمیخته‌اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش‌ به دو مثقال زر آمیخته‌اند
کم شود قیمت‌کالا چو فراوان‌گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته‌اند
به دل و دست ملک بین‌که دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آ‌میخته‌اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته‌اند
تلخی‌ کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته‌اند
و‌انچنان عیش‌ تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیخته‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده قهرمان میرزا حکمران آذربایجان طاب‌ثراه فرماید
هر کرا ایزد اختیار کند
در دوگیتیش‌ بختیارکند
وانکه را کردگار کرد عزیز
نتواند زمانه خوارکند
بس نماید مدار چرخ‌کهن
تا یکی را جهان مدار کند
صه‌ چون شاه خاوران ملک
که بدو ملک افتخار کند
قهرمان میرزاکه از سخطش
ملک الموت زینهارکند
آنکه چون پا به ‌کارزار نهد
بر بداندیش کارزار کند
خنگش از گرد در بسیط زمین
هرچه دشت‌است کوهسار کند
تبرش از سهم در دیار عدو
هرچه چشمست‌اشکبار کند
تیغش ار نیست نو بهار چرا
دامن خاک لاله‌زارکند
باش‌ تا بوم روم را ز غبار
تیره چون اهل زنگبارکند
باش تا عزم مملکت‌گیرش
فتح‌ کشمیر و قندهار کند
باش تا موکب جهانگردش
عزم فرغانه و حصارکند
جیشش از مور تیغ و مار سنان
پهنه را پر ز مور و مار کند
قتل و تاراج و اخذ مال و منال
به یکی حمله هر چهارکند
در مذاق عدو مهابت او
شهد را زهر ناگوارکند
دشمن از ملک او برون نرود
مگر از این جهان فرارکند
نفس باد عنبرین ‌گردد
چون به خاک درش گذار کند
با تن دشمنان‌ ک‌ند قهرش
آنچه با پرنیان شرارکند
با دل دوستان ‌کند مهرش
آنچه با بوستان بهارکند
کس نیارد که تا به روز شمار
جود یک‌روزه‌اش شمارکند
آ‌فتابیست بر فراز سپهر
جا چو بر خنگ راهوار کند
ای امیری‌که یک پیادهٔ تو
کار یکم مملکت سوارکند
در جهان هیچ راز پنهان نیست
کش نه رای تو آشکارکند
نبرد جان عدو ز سطوت تو
گر ز پولاد صد حصار کند
فلک سفله را قضا نه عجب
گر به کاخ تو پرده‌دار کند
لاجرم عنکبوت پرده زند
چون نبی جایگاه به غار کند
بس ‌عجب نیست‌ کز رعایت تو
پشه سیمرغ را شکار کند
در صف کینه خنجرت کاری
با تن خصم نابکار کند
کافریدون به خیره سر ضحاک
همی ازگرزگاو سارکند
گوش آفاق را مشاطهٔ صنع
از عطای تو گوشوار کند
شهریارا سزدکه دولت تو
فخر از صدر روزگار کند
دولت تست چرخ و او اختر
چرخ از اختر افتخارکند
آن امیری‌که‌کوه را سخطش
همچو سیماب بی‌قرارکند
آنکه در چشم فتنه انصافش
اثر برگ کوکنار کند
خرد پیر راکیاست او
سخرهٔ طفل شیرخوار کند
بحر عمان‌کهین عطیهٔ اوست
که به هنگام اضطرار کند
ورنه‌در یک نفس دو عالم را
خود به یک سایلی نثارکند
حزم او آبگینه را به مثل
همچو البرز استوار کند
نکند تکیه برکسی الاک
تکیه بر عون‌کردگارکند
به دو انگشت نی سرانگشتش
کار صد تیغ آبدارکند
هست یک‌تن ولی به‌جودت رای
روز کین کار صدهزار کند
ابر دستش به دشت اگر بارد
دشت را بحر بی‌کنار کند
خسروا به‌که در محامد تو
فکر قاآنی اختصارکند
تا همی خاک را عبیرآگین
نفس باد نوبهارکند
ابر اردیبهشت بستان را
مخزن در شاهوار کند
دولتت را چو حزم آصف عهد
ملک العرش پایدارکند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
ن‌هرچون‌نیرگ‌سازد چرخ‌چون‌دستان‌کند
مغز را آشفته سازد عقل را حی‌ران‌م‌ند
آن‌ کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان‌ کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دو‌صد برهان ‌کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان‌ کند
گه به ‌کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس‌ از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان‌ کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیره‌رای روشنش را چون شب تاران ‌کند
گه‌کند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادان‌کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی‌ کرمان ‌کند
تا نپنداری‌ کنون ‌کفران نعمت می‌کنم
نعمتی ناچار باید تاکسی ‌کفران کند
چون‌کند کفران‌نعمت ‌آنکه در ده سال و اند
مدح بی‌انعام‌ گوید شکر بی‌احسان‌ کند
گر سگی یک‌ هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان ‌کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان‌ کند
چون سگان راضی بدم بالله به‌جای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان‌کند
تا نگوید جاهلی در حق من ‌کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیان‌کند
کس شنیدستی ‌چو من هر بامداد ازفرط‌ جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان‌ کند
کس ‌شنیدستی‌چو م‌ن بی‌خرگه و بی‌سایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس‌شنیدستی‌چو من‌در سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان‌ کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیح‌خواجه‌هریک‌را دوصدعنوان‌کند
دوش ‌گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان‌ کند
تا یکی برق سحابی ‌گر همی بینم ز دور
جان عطشانم ‌گمان چشمهٔ حیوان‌ کند
با چنین شعری‌ که گر بر خاره برخواند کسی
لب‌گشاید وافرین بر قدرت یزدان‌ کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم‌ گذارد وز وفا درمان‌ کند
کیست‌ کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان‌ کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان‌ کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بی‌پایان‌ کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان ‌کند
آ‌نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکه‌ظقث‌در فصاحت‌م‌ء‌یه بر سحبان‌کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان‌ کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران ‌کند
د‌ست‌ جودش در سخاوت ‌طعنه ‌بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن‌ کند
گفت او برهان‌ گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران ‌کند
خلق‌و خویش ‌را نظرکن تا بدانی ‌کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان‌ کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان‌ کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان‌ کند
.چون پسندی ‌کاسمان در دولت صاحبقران
بی‌قرینی چون مرا دست‌افکن اقران‌ کند
.آنکه‌قهر و خشمش ‌‌اندرچشم‌وجسم‌بدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکان‌کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح‌ گردونی دگر در ساحت ختلان‌ کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان‌ کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جان‌افغان‌کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستان‌کند
سعیها دارد فلک‌ کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان‌کند
تا همی‌ گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک‌ گرد زمین جولان ‌کند
از امیران باج‌ گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان‌کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در ستایش شاهزاده آزاده نواب فیروز میرزا فرماید
آنچه با برگ درختان ابر نوروزی‌کند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی‌ کند
زان سبب فیروز شد نامش‌ که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی‌ کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آن‌گنج ‌روزی خدا روزی‌کند
آفتاب روی جانبخش به‌ هر مجلس ‌که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس‌ افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی ‌کند
سنگلاخ‌ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی‌ کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بی‌نیازش زاکتساب رنج هر روزی‌کند
گر بخواهد پیر عقلت‌ دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین ‌توزی ‌کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزه‌گون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقص‌است از فضولی نطفه‌‌یی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزی‌کند
یا چو خیاطست تیغت ‌کز حریر سرخ خون
حصم را بی‌رشته و سوزن کفن‌دوزی کند
سرو ر‌ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون‌ شمسی نماید سبزه‌کی توزی‌کند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی‌ کند
گنج ‌هر رو‌زیست ‌جودت‌ وانکه ‌را روزی‌ شود
رحمت حق بی‌نیاز از رنج هر روزی‌کند
شیر چرخ‌از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی‌کند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلوده‌دهان از باد بد پوزی‌کند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی‌کند
عزم بازی‌ گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمع‌‌مردد ناه نردی وه دوزی‌کند
قافیه تنگست و من دلتنگ‌تر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی‌کند
می‌تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنی‌گر قافیه بوزی ‌کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دل‌افروزی‌کند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی ‌کند
غنچه‌سان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چون‌صدف‌هر کاوبه‌مدحت‌گو‌هراندوزی‌کند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در ستایش‌ کهف ا‌لا‌دانی و الاقاصی وزیر بی‌نظیر جناب حاجی آقاسی
از شب نرفته دوش پاسی دو بیشتر
من‌ پاسدار آنک آن مه ‌کند گذر
هردم به خویشتن‌گویان به زیر لب
کایدون شب مرا طالع شود سحر
بربوی آنکه ‌کی خورشید سر زند
می‌رفت وقت من با بوک و با مگر
بسته روان دو چشم بر چرخ تیره جرم
وز روشنان چرخ در چشم من سهر
بس فکرها که‌ کرد اندر دلم‌ گذار
بر طمع اینکه یار بر من‌ کند گذر
گردون باژگون بر من نمود عِرض
از سیر دم به دم بس‌اگونگو صور
تمثالهای نغز بارو‌ی تابناک
آورد نو به نو از پشت یکدگر
گفتی نشسته‌اند در آبگون غراب
خوبان قندهار ترکان غاتفر
کیوان نموده چهر چون پیر منحنی
بهرام تفته رخ چون ترک کینه‌ور
ناهید و مشتری چون اهل زهد و لهو
آن ارغنون به ‌کف این طیلسان بسر
ماهی و گاو را جایی شده مقام
خرچنگ و شیر را سویی شده مقر
هم خوشه هم بره بی‌دانه و سُروی
هم‌کژدم و کمان بی‌چشم و بی وتر
نسر و سماک او بد جفت و بر خلاف
آن رامح این به‌عزل آن ساکن این‌ بپر
گردان بنات نعش ‌گر‌د جدی چنانک
افلاک را مدار پیرامن مدر
گفتی‌که آسمان‌گردیده آسکون
زو ماهیان سیم آورده سر به‌در
یا نی یکی ارم آکنده از سمن
یا نی یکی صدف آموده از دُرر
من بر مدار چرخ بردوخته دو چشم
تاکی زمان هجر آید همی به‌سر
تاگاه آنکه ماه بنشست بر زمین
ناگاه بر فلک برخاست بانگ در
زان سهمگین صدا جستم فرا ز جا
آسیمه سر دوان رفتمش ‌بر اثر
هم برگمان غیر اندر دلم هراس
هم با خیال یار اندر سرم بط‌ر
با خوف و با رجا گفتم‌ کیی هلا
کاین ‌وقت ‌شب ‌گذشت ‌نتوان به بوم و بر
دزدی و یا قرین در صلح یا به‌ کین
باری‌ که‌یی چه‌یی بنمای و برشمر
با خشم‌ گفت هی هوش حکیم بین
کا-‌ه‌از آشنا نشناسد از دگر
بگش‌ای در مایست تا بنگری‌که‌کیست
ای دلت منتظر ای جانت محتضر
در باز کردمش حیران و تن زده
تا بنگرم‌ که‌ کیست آن دزد خانه‌بر
چون بنگریستم دزدیده زیر چشم
دیدم ‌که بود یار آن ترک سیمبر
از شو‌ق مقدمش چرخی زدم سه چار
می‌خواست از تنم ‌کردن روان سفر
گفتم به چشم من بخ‌بخ درآ درآ
ای شمع کاشغر ای سرو کاشمر
بردمش در وثاق‌ گفتمش از وفاق
هان برفکن‌کله هین برگشاکمر
بنشست و برفکند از روی دلبری
زان چهر دلستان آن زلف دل‌شکر
گفتی طلوع‌کرد در آن فضای تنگ
یک چرخ مشتری یک آسمان قمر
خالش به تیرگی آزرم زنگبار
چهرش به روشنی آشوب‌ کاشغر
قد یک بهشت سرو رخ یک سپهر ماه
این ماه سرو چرخ آن سرو ماه‌بر
از زلف خم به‌خم یک شهربند ه دام
از چشم باسقم یک دهر شور و شر
سنگیش در بغل باغیش در رخان
کوهیش در ازار موییش در کمر
لب یک ‌بدخش لعل خط یک تتار مشک
لعلی‌ گهرفشان مشکی قمر سپر
رخسار و زلف او جبریل و اهرمن
گفتار و لعل او یاقوت و نیشکر
یاقوت را بود گر نیشکر بدل
جبریل را بودگر اهرمن به بر
چشمش‌ گه نگه‌ گفتی‌ که بسته است
در هر سر مژه صد جعبه نیشتر
مطبوع و دلربا از فرق تا قدم
منظور و دلنشین از پای تا به سر
شاید که تاجری از شرم پیکرش
در پارس‌ ناورد دیبای شوشتر
باری نگار من ننشسته بر بساط
گفتا شراب سرخ آور به جام زر
داری به چهر من تاکی نظر هلا
برخیز و برفکن درکار می نظر
بی‌نقل و بی‌نبید دل را رسد حزن
بی‌جام و بی‌قدح جان را بود خط‌ر
گرچه بودگنه مندیش‌ و می بده
با فضل‌ کردگار جرمست مُغتفر
برجسته در زمان آوردمش به پیش
زان جوهر خرد زان پایهٔ ظفر
زان می‌که مور ازو گر قطره‌یی خورد
در حمله برکند چنگال شیر نر
زان می ‌که گر فروغش‌ افتد به شوره‌زار
خاکش شود سمن سنگش شود گهر
زان می ‌که جسم ازو یکسر خرد شود
نارفته در گلو نگذشته در جگر
وان رشک حور عین از شیشه ی بلور
در جام زر فکند آن لعل معصفر
چون خورد ساغری پر کرد دیگری
بر من بداد و گفت ای مرد هوشور
از می شدن خراب آید نکوترم
چون منقلب بود اوضاع دهر در
بگذشته زان ‌که مرد اندر طریق فقر
مقبول‌تر بود چندان‌که بی‌خبر
مظور چون یکیست از این همه برون
با این رمه چری تاکی به جوی و جر
تن خانه فناست ویران شدنش به
جان آیت بقاست آباد خوبتر
در پیش عاشقان هستی بود و بال
درکیش بیدلان مستی بود هنر
تن کوی خواهشست دل کاخ آرزو
زین کوی شو برون زین کاخ رو بدر
در عالم بقا بس عیشها کنی
بتوانی ارگذشت زین عیش مختصر
از خویش درگذرگر یار بایدت
تا هستی تو هست یارست مستتر
در جلوه‌‌گاه دوست بود توشد حجاب
این پرده برفکن آن جلوه درنگر
از هٔد هست و نیست وارسته شو هلا
گر در حریم دوست بایدت مستقر
وارستگی بهست از قید کفر و دین
وارستگی خوشست از فکر نفع و ضر
زین چار مادرت باید گریختن
خواهی‌مسیح‌وش‌ گر رفت زی پدر
هرکس طلب‌ کند با یار خرگهی
وصل مدام را در شام و در سحر
سودای عم و خال دارد همی وبال
برخیز و از جهان بگریز و از پسر
وارستگان نهند بر فرق چرخ پای
آزادگان زنند با آفتاب بر
وارسته در جهان دانی‌کنون ‌کی است
مولای نامدار دستور نامور
گردون هنگ و هش دریای عز و مجد
گیهان داد و دین دنیای فال و فر
آقاسی آنکه هست شخصش درین جهان
چون روح در بدن چون نور در بصر
جودش چو فیض ‌ابر نازل به ‌خار و گل
فیضش‌چو نور مهر شامل‌به خشک و تر
ازکاخ قدر او طاقیست نه رواق
از ملک جاه او شبریست بحر و بر
نفس شریف اوست گر هیچ جلوه‌کرد
تأیید آسمان در کسوت بشر
هرچند بوالبشر نسرایمش ولیک
امروز خلق را باشد همی پدر
بر یاد قهر او سم زاید از عسل
وز باد مهر او گل روید از حجر
با ابر دست او ابرست چون دخان
با بحر طبع‌ او بحرست چون شمر
در حفظ مملکت ‌کلکش قو‌یترست
از رمح سام یل از تیر زال زر
او قطب وقت و دهر گردان به‌گرد او
چونان‌ نه فلک پیراهن مدر
دل در هوای او نیندیشد از جنان
جان با ولای او نهراسد از سفر
بر هرچه امر اوست اجرا دهد قضا
بر هرچه حکم اوست اذعان‌کند قدر
آنجا که قدر اوست‌ گردون بود زمین
آنجاکه قهر اوست دوزخ بود شرر
با عزم ثاقبش‌ صرصر بود گران
با رای روشنش‌ انجم بود کدر
در حفظ تن بود نامش به روز کین
بهتر ز صد سپاه افزون ز صد سپر
آنجاکه تیغ اوست از امن نی نشان
آنجاکه‌کلک اوست از ظلم نی خبر
در عهد عدل او اندر تمام ملک
جایی نمانده است از ظلم وکین اثر
کلب ه‌گ‌ثث‌ «- است تا روز وایسیا
میزان داد و دین رزّاق رزق بر
ای صدر راستین ای بدر راستان
کز وصف ذات تو عاجز بود فکر
ایدون‌که درکف یزدان ودیعه هشت
آمال انس و جان ارزاق جانور
دورست‌ چون منی‌ ،‌ هشیار نکته‌ دان
در عهد چون تویی بردن چنین خطر
با آن‌که در سخن همواره ‌کلک من
ریزد به یک نفس یک آسکون غرر
گاه حساب مال صفرست دست من
بر عیش سالیان زان نبودم ظفر
ارجو که جود تو آسوده داردم
از فکر آب و نان از یاد خواب و خور
تا در جهان رود از مهر و مه سخن
تا در زمین بود از آب و گل ثمر
جان عدوی تو از اشک دیده‌ گل
جاه حبیب تو از اوج ماه بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - و له ایضاً مدحه
اقبال و بخت و نصرت و فیروزی و ظفر
کشتند با رکاب من امسال همسفر
ز‌یرا که من به طالع میمون و فال نیک
کردم بسیج بزم خداوند نامور
اکسیر فضل جوهر جان ‌کیمیای عقل
رکن وجود رایت جود آیت هنر
میقات علم مشعر دانش مقام فیض
میزان علم‌کعبهٔ دین قبلهٔ هنر
توقیع مجد فرد بقا فذلک وچود
نفس جلال شخص شرف عنصر خط‌ر
غیث همم غیاث امم غوث داوری
یمن مهان یمین جهان فخر بوم و بر
تا‌ج خرد نتاج ابد زادهٔ ازل
باب هنر کتاب ظفر خصم سیم و زر
‌دیوان فضل نظم بقا شاه انسی هرجان
عنوان بذل ناهب‌ کان واهب ‌گهر
معمار کاخ ملت و معیار داد و دین
منشار شاخ ذلت و منشور فال و فر
جلاب جام عشرت و قدب جان جور
طلاع‌‌‌ره شو ه‌ر ه‌لاع تث‌رر ه‌ر تشر
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
آقاسی آنکه رفعت جاه قدیم او
جایی بود که نیست ز امکان در او اثر
آجال نارسیده عیان دیده در قضا
آمال نانوشته فرو خوانده در قدر
ای خلقت از طراوت خلاق نوبهار
وی نطقت از حلاوت رزاق نیشکر
نقش جمال خویش پراکنده در رقم
بر لوح‌ کُن‌فکان قلم صنع دادگر
یک جای جمع‌ گشت تفاریق صنع او
آن لحظه‌کافرید ترا واهب الصور
پیوسته چون ‌کمان دهدش چرخ‌ گوشمال
هر کاو چو نی نبندد در خدمتت ‌کمر
ازکام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
روزی ‌که باد قهر تو بر خاک بگذرد
آب روان جهد عوض آتش از حجر
مرغی‌که بی‌رضای تو پرّد ز آشیان
زنجیر آهنین شودش بر به پای پر
آنجاکه هست ذکر عدوی تو در میان
وانجا که هست روی حسود تو جلوه گر
حسرت خورد دو دیدهٔ بینا به چشم‌کور
شنعت برد دو گوش نیوشا ز گوش کر
تا بنگرد جمال ترا هر شب آسمان
تا بشنود صفات ترا نیز هر سحر
گه پای تا به سر همه چشمت چون زره
گه فرق تا قدم همه‌گوشست چون سپر
گر بوالبشر لقب‌ نَهَمت بس شگفت نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
تو مرکز وجودی و لابد به سوی تو
مایل شود خطوط شعاعی ز هر بصر
همچون خطوط قطرکه بر سطح دایره
ناچار از آن بود که به مرکز کند گذر
فصاد روز جود تو آن را که رگ زند
مرجانش جای خون جهد از جای نیشتر
در عهد دولتت نگدازد ز غصه‌کس
جز شمع مجلس تو که بگدازدش شرر
گرچه درین گداختن از اصل حکمتی است
کافزون شود ز دیدن او خلق را عبر
خواهی به خلق باز نمایی‌که مرد را
در زجر جسم اجر روانست مستتر
فرهاد بیستون را از پیش برنداشت
تا از خیال شیرین نگداخت چون شکر
تا مرد حق‌پرست ز طاعت نکاست تن
روحش نشد ز عالم لاهوت باخبر
آن نص مصحفست ‌که یک نفس در بهشت
نارد گذشت تا نکند جای در سقر
در نافهٔ غزال‌گیاهی نگشت مشک
تا رنگ خون نگشت ز آغاز در جگر
تا دانه تن نکاهد اول به زیر خاک
آخر به باغ می‌نشود نخل بارور
ناطور از نخست برد شاخ و برگ تاک
تاکز بریدنش شود انگور بیشتر
وانگور تا به خم نخورد صدهزار لت
رنج هزار ساله‌ کی از دل‌ کند به‌در
چون چهر شه نیابد در روشنی‌کمال
تا همچو تیغ شه نشود کاسته قمر
در بزم خواجه‌کس ز سعادت نیافت بار
تا همچو حلقه بر در طاعت نکوفت سر
فولاد تا نگردد زاتش‌ گداخته
کی بهر دفع خصم شود تیغ جان ‌شکر
خاک سیاه تا نخورد صدهزار بیل
کی مغرس شجر شود و منبت زهر
از لوم قوم تا نشود خسته روح نوح
کی مستجاب‌گردد نفرین لاتذر
موسی نکرد تا که شبانی شعیب را
در رتبه ‌کی ز غیب رسیدیش ماحضر
عیسی ندید تا که دوصد ذلت از یهود
کی صیت‌ ملتش به جهان ‌گشت مشتهر
تا خاکروبه بر سر احمد نریختند
زین خاکدان نشد به سوی عرش رهسپر
تا مرتضی به عجز در نیستی نزد
هستی ز نام وی نشد اینگونه مفتخر
درکربلا حسین علی تا نشد شهید
کی می‌شدی شفیع همه خلق سر به‌سر
ای خواجه‌یی که حزم تو نارسته از زمین
یاردکه برگ و بار درختان‌کند ثمر
ای مهری‌که نطفهٔ اطفال در رحم
گویند شکر جود تو ناگشته جانور
برجیست آفرینش و درجیست روزگار
آن برج را ستاره و آن درج را گهر
این سال چارمست‌ که دور از جناب تو
هر صبح و شام بوده ز بد حال من بتر
دیو غمم به ملک سلیمان اسیر داشت
هدهدصفت ازان زدمی بر به خاک سر
وز طلعتت چو چشم رمد دیده ز آفتاب
محروم داشت چشم مرا چرخ بدسیر
تاج خروس بد مُژَگانم ز خون دل
تا چرخ بسته بود چو باز از توام نظر
چشمم چو غار و اشک برو تار عنکبوت
کرده در آن خیال تو چون مصطفی مقر
منت خدای را که چو بلبل به شاخ گل
اکنون سرود وصل تو خوانم همی زبر
خاک ره تو سرمهٔ مازاغ گشت و باز
روشن شد از جمال توام چشم حق‌نگر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهدگه بخار تر
از آن بخار خشک بزاید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جزکام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در مرثیهٔ امیرزادهٔ فردوس و ساده فاطمه‌سلطان صبیهٔ امیر دیوان طاب ثراه
به هر بهارکل از زیرکل برآرد سر
گلی برفت‌ که ناید به صد بهار دگر
گلی برفت‌ کز امروز تا به دامن حشر
گلاب اوست‌که جاری بود ز دیدهٔ تر
گلی برفت ‌که با آنکه غنچه بود هنوز
دو غنچه داشت به هریک هزار تنگ‌ شکر
گلی ‌برفت ‌که ‌از مشک‌ چین دو سنبل داشت
نهان به زیر دو سنبل دو لالهٔ احمر
هلا که بود و کجا آمد و چه‌ گفت و چه شد
که هرچه بینم ازآن هر چهار نیست خبر
چه‌شمع‌بودکه‌روش‌نگشته گشت خموش
چه شعله بود که ناجسته‌ گشت خاکستر
چرا چو نجم سحر نادمیده‌کرد غروب
چرا چو صبح دوم نارسیده ‌کرد سفر
برفت از صدف خاک‌گوهری بیرون
که خلق‌ را صدف دیده‌ گشت پرگوهر
فتاد از فلک مجد اختری به زمین
که جان خلق از آن اخترست پر اخگر
شبیه شمس و قمر بود در شمایل حسن
چو او بمرد تو گفتی بمرد شمس و قمر
مدار عقل و هنر بود در فصاحت و نطق
چو او بمرد تو گفتی برفت عقل و هنر
رخش کبود شد از سیلی اجل عجبست
که‌ گل بنفشه شود یا که لاله نیلوفر
به‌وقت زندگی ا ز حسن و وقت مرگ از غم
به هر دو حال جهان را نمود زیر و زبر
گمان برم که جهان را خدا عقوبت‌ کرد
چراکه هجر وی از هر عقوبتیست بتر
گشاده بود رخش بر جهان دری ز بهشت
نهفت چهره و شد بسته بر جهان آن در
به باغ خلد خرامید و از شمایل خویش
به باغ خلد بیفزود باغ خلد دگر
مگو که زیور حسنش فزون شود ز بهشت
که او ز چهره فزاید بهشت را زیور
چه بود این خبر این قاصد ازکجا آمد
که‌کاش نامده بود و نداده بود خبر
به حق‌ پناه برم ‌کاین خبر نباشد راست
به حیرتم‌که چگویم چسان ‌کنم باور
گل شکفته به یکدم چگونه ریخت ز شاخ
مه دو هفته به یک ره چگونه شد ز نظر
بهار تازه به آنی چگونه‌گشت خزان
درخت میوه به بادی چگونه ریخت ثمر
شنیده‌ایدکه نشکفته بفسرد لاله
شنیده‌اید که نارسته پژمرد عبهر
امیرزاده نه ما جمله چاکران توییم
ترا که ‌گفت‌ که بی‌چاکران روی سفر
تراکه نفع سخایت به مور و مار رسید
به مور و مار سپردیم خاکمان بر سر
تراکه از کرمت شاد بود دشمن و دوست
زکف چو دشمن دادیم دوستی بنگر
ز رفتن تو اگر رفتگان خوشند چسود
که ماندگان ترا ماند داغها به جگر
پدر هنوز درین ذوق بود کز سر شوق
هزار تحفه فرستد ترا ازین ‌کشور
برای بازوی تو حرز سازد از یاقوت
ز بهر فرق تو افسر فرستد ازگوهر
تراکه‌گفت‌که از چوب نخل سازی حرز
ترا که‌ گفت‌که از خاک ره‌کنی افسر
پدر هنوز علی‌رغم دشمنان می‌خواست
که بسترت ‌کند از سیم و بالشت از زر
ترا که‌ گفت‌ که از لوح قبر کن بالین
ترا که ‌گفت ‌که از خاک ‌گور کن بستر
پدر هنوزت طوق‌ کمر نساخته بود
که دست مرگت شد طوق و طاق گور کمر
به جای آنکه به تخت جلال بنشینی
دریغ بود که بر تخته افتدت پیکر
به جای آنکه‌ کنندت به‌بر لباس حریر
دریغ بود ز بردت‌کفن‌کنند به‌بر
به جای آنکه نهی سر فراز بالش زر
دریغ بود به خشت لحد گذاری سر
دریغ بود که کافور مردگان پاشند
به‌گیسویی‌که ز خود داشت نکهت عنبر
تو آن کبوتر عرشی‌ کنون ز غصه منال
گر از قفس به سوی آشیان‌گشودی بر
ترا خدای دهد جای در کنار نبی
چه این نبی پدرت باشد و چه پیغمبر
تراست جای به هرحال در کنار رسول
مشو غمین‌ که جدا ماندی از کنار پدر
بزرگوار امیرا به بندگان خدای
بسی نخواسته دادی هزار گنج‌ گهر
اگر خدای تو یک گوهر از تو خواست مرنج
که ترسم از تو برنجد حکیم دانشور
که‌ گو‌هری چو نبخشی ‌که خواست از تو خدای
چرا نخواسته بخشی به بغده بی‌حد و مر
و دیگر آنکه تو دانی خدای با هرکس
هزار بار بود مهربانتر از مادر
هزار مادر اگر بشمریم تا حوا
تمام صادر از اوییم و او بود مصدر
ولیک حکم قضا و قدر بدان رفتست
که در زمانه نبینیم غیر رنج و خطر
نهاده راحت ما را به رنج و ما غافل
سپرده عشرت ما را به مرگ و ما ابتر
گهی به طعنه‌که داد آفرین چه راند جور
‌گهی به شکوه‌ که خیرآفرین چه جوید شر
اگرچه حق ز پی امتحان دانش ما
دو صد مثال نهادست در نهاد بشر
مگر نه داروی تلخ حکیم ‌گاه علاج
به ‌کام ما دهد از روی طبع طعم شکر
مگر نه این رگ شریان ‌که رشتهٔ تن ماست
دهیم مزد به فصاد تا زند نشتر
ز باده تلختری نیست‌کش خوریم به ذوق
که تلخیش به طبیعت حلاوت آرد بر
ز بانگ زیر و بم چنگ‌ کی به رقص آییم
اگر بر آن نزند زخمه مرد خنیاگر
ولی چو عشرت عقبی نهان ز دیدهٔ ماست
خواص مرگ ندانیم وزان‌کنیم حذر
به عیش فانی دنیا خوشیم و غافل ازین
که سود او همه سوم‌ست و نفع او همه ضر
بر اسب چوبین کودک چه آگهی دارد
که چیست تخت سلبمان و رخشِ رستم زر
رئیس ده چو به دهقان همی دهد فرمان
همی چه داند خاقان کدام یا قیصر
ز آب شور بیابان عرب به وجد آید
چه آگهیش‌ که تسنیم چیست یا کوثر
چو عنکبوت مگس‌گیرد آنچنان داند
که اژدهای دمان را کشد به‌کام اندر
چوگربه حمله به موشان برد چنان داند
که قلب لشکر دارا دریده اسکندر
به کرم سیب کس ار داستان پیل کند
به خویش پیچد و افسانه داندش یکسر
مگس بپرد و در چشم نایدش سیمر
فرس بپوید و در وهم نایدش صرصر
گمان برد حبشی در حبش‌که چهرهٔ او
همی به فر و بها باج‌گیرد از قیصر
ولی اگر به سیاحت رود به خطهٔ روم
ز شرم همچو زنان چادر افکند بر سر
ز شوق این سخن آن صفدران خبر دارند
که پیش تیر بلا جان و دل‌کنند سپر
بلا به لفظ عرب امتحان بود یعنی
که بنده را به بلا امتحان‌کند داور
ولا بزرگ بود چون بلا بزرگ بود
نشان فراخور شأن‌ست و جامه درخور بر
هزار سال فزونست تا حسین علی
شهیدگشته و نامش هنوز بر منبر
خدای در همه حالی منزه ست از خلق
ولی ز غایت لطفست خلق را رهبر
برای ماست‌گر ایمان وکفر بخشد سود
خدای را چه‌ که ما مومنیم یا کافر
اگر بهشت و سقر فرق دارد از پی ماست
خدای را چه تفاوت ‌کند بهشت و سقر
ستاره تابد و پیشش یکیست پاک و پلید
سحاب بارد و نزدش یکیست خار و شجر
اگر مراد تو یزدان بود مراد مخواه
رضای دوست طلب وز رضای خود بگذر
ز من امیرا یک نکتهٔ دیگر بنیوش
عبث مجوی ‌کت از دست رفت یک گوهر
تو مال خویش سپاری به هرکه چاکر تست
بدین بهانه‌که‌گویی امین بود چاکر
چنان خدای ‌که خود چاکر آفرین دانیش
به حفظ مال تو از چاکری بود کمتر
تو بشنو اندکی امروز پند قاآنی
که‌ کارت آید فردا به عرصهٔ محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در ستایش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه و تخلص به معراج نبی صلعم گوید
دو سال بیش ندانم‌گذشت یاکمتر
که دور ماندم از ایوان شاه‌کیوان‌فر
کجا دو سال که هر روز آن دو سال بود
ز روز خمسین الفم‌ هزار بار بتر
من از ملک نشدم دور دورکرد مرا
سپهر کشخان‌ کش خانه باد زیر و زبر
اگر عنایت شه یاریم کند امسال
ازین‌ کبود کهن پشته برکشم‌ کیفر
سپهر ازرق داند که من چو کین ورزم
به روی هرمز وکیوان همی‌کشم خنجر
اگرچه‌کرد مرا آسمان ز خدمت دور
نگشت دور ز من مهر شاه دین‌ پرور
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر
مگر نه مهر به چارم سپهر دارد جای
و زو فروزان هر روز تودهٔ اغبر
مگر نه عقل‌ کزان سوی حیزست و مکان
جدا نماند لختی ز مغز دانشور
مگر نه یزدان‌کز فکرت و قیاس برون
به ماست صدره نزدیکتر و سمع و بصر
غلام قرب نهانم‌که از دو صد فرسنگ
کند مجسم منظور را به پیش نظر
ملک به خطهٔ کرمان و من به طوس برش
ستاده دست بکش همچو چاکران دگر
چه سود قرب ملک خصم راکه نفزاید
ز قرب احمد مختار جایگاه عمر
مرا به قرب عیان‌ گوش هوش نگراید
که هست قرب عیان را هزارگونه خطر
مگر نبینی کز قرب آفتاب منیر
همی چگونه به هر مه شود هلال قمر
مگر نبینی کز قرب آتش سوزان
همی چگونه شود چوب خشک خاکستر
مگر نبینی‌ کز قرب شمع بزم‌افروز
همی چگونه پروانه را بسوزد پر
من آن نیم‌که به من هرکسی شود چیره
بجز خدا و خداوند آسمان چاکر
هرآن جنین‌که ورا داغ‌کین من به جبین
دریده چشم و نگونسار زاید از مادر
من آن گران سر سندان آهنینستم
که برده سختی من آب پتک آهنگر
کس ار به دندان خاید ز ابلهی سندان
به سعی خویش ‌رساند همی به‌ خویش ضرر
مرا خدای نگهبان و چارده تن پاک
که رفته‌ گویی یک جان به چارده پیکر
یکی خورست درخشان ز چارده روزن
یکی مهست فروزان ز چارده منظر
یکیست‌چشمه‌و جاری‌از آن چهارده جوی
یکیست خانه و برگرد آن چهارده در
ز آب هر جو نوشی‌کند ز چشمه حدیث
به نزد هر در پویی دهد ز خانه خبر
پس از عنایت یزدان و چارده تن پاک
خجسته خسرو آفاق به مرا یاور
ابوالشجاع حسن شه جهان مجد که هست
به نزد بحر کفش بحر در شمار شمر
به جنب حلمش‌ گوییست‌ گنبد مینا
به نزد جودش جوییست لجهٔ اخضر
به راغ شوکت او چرخ سبزهٔ خضرا
به باغ دولت او مهر لالهٔ احمر
به هرچه جزم‌ کند کردگار یاری‌بخش
به هر چه عزم‌ کند روزگار فرمان‌بر
ز ابر دستش رشحیست ابر فرو‌ردین
به بحر طبعش موجیست بحر پهناور
به سنگ اگر نگرد سنگ راکند لولو
به خاک اگر گذرد خاک را کند عنبر
مطیع خدمت او هرچه بر فلک انجم
رهین طلعت او هرچه بر زمین ‌کشور
زمانه چیست‌ که از امر او بتابد روی
ستاره ‌کیست‌ که از حکم او بپیچد سر
به‌ گرد معرکه شمشیر او بدان ماند
که تیغ حیدرکرار در دل‌ کافر
چو رخ نماید گیهان شود پر از خورشید
چو لب‌ گشاید گیتی شود پر از گوهر
به روزگار نماند مگر به روز وغا
که‌ کینه توزد چون روزگار کین‌گستر
به بحر ماند اگر بحر پر شود لبریز
به مهر ماند اگر مهر برنهد افسر
که دیده بحر که در بر همی‌ کند خفتان
که دیده مهر که بر سر همی نهد مغفر
حسام او ملک الموت را همی ماند
که جان ستاند تنها ز یک جهان لشکر
بسان روح خدنگش مکان‌ کند در دل
به جای هوش حسامش نهان شود در سر
اگر ندیدی خورشید را به‌گاه خسوف
نهفته بین رخ رخشانش را به زیر سپر
فنای هرچه به‌ گیتی به قهر او مدغم
بقای هرچه به‌گیهان به مهر او مضمر
شگفت آیدم از ابلهی‌ که رزم ترا
همی بیند و انکار دارد از محشر
اگرچه از در انصاف جای عذرش هست
که این مقام شهودست و آن مقام خبر
من آنچه دیدم از خنگ برق رفتارت
به هر که ‌گویم نادیده نیستش باور
به صدهزاران مصحف اگر خورم سوگند
همی فسانه شمارد حدیث من یکسر
چگونه آری باور کند که کوه‌ گرن
به گاه پویه همی باج گیرد از صرصر
بود خیال مجسم وگرنه همچو خیال
چگونه آسان می‌بگذرد به بحر و به بر
بود گمان مصور و گرنه همچو گمان
چگونه یکسان می‌بسپرد نشیب و زبر
به‌گرد نقطهٔ پرگار چون خط پرگار
همی بگردد و ساکن نمایدت به نظر
از آنکه چون خط پرگار بر یکی نقطه
به‌ گردش آید و بر وی‌ کند سریع‌ گذر
ز چابکی‌ که ورا هست خلق پندارند
که قطب‌سان به یکی نقطه ساکنست ایدر
اگر به سمت فلک سیر او بدی مقدور
به عون تربیت رایض قضا و قدر
مجال شبهه نبودی ‌که از سمک به سماک
شدی چگونه به یکدم براق پیغمبر
مجال شبهه‌ کسی راست در عروج براق
که‌ چشم‌ عقلش‌ کورست و گوش هوشش کر
عنان خیل خیالم‌ گرفت رایض طبع
که از حکایت معراج مصطفی مگذر
بگو که شاه جهان را خوش آید این گفتار
چنان‌که خاطر پرویز را حدیث شکر
چو ابتدای ثناکردی از مدیح رسول
در انتهای سخن آبروی نظم مبر
اگر قریحهٔ نظمت بود ز غصه مرنج
بخوان زگفتهٔ من این قصیده را از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - مطلع ثانی
زهی‌گرفته تیغ و سنان چه بحر و چه بر
زهی‌گشو‌ده به‌کلک و بنان چه‌خشک و چه‌تر
عطای دمبدمت کاروان ملک وجود
کمند خم به خمت نردبان بام ظفر
زبان تیغ تو ضرغام مرگ را ناخن
جناح چتر تو سیمرغ‌ بخت را شهپر
چو نام خنگ ترا بر زبان برد نراد
برون جهد اگرش مهره‌ایست در ششدر
و گر به کان نگرد دشمن ترا آهن
برد گلویش ناگشته ناوک و خنجر
تو چون به باغ چمی بهر کندن گل و سرو
به باغبانان چشمک زند همی عبهر
به رزم و بزم تو داند مگر به کار آید
که نی نروید از خاک جز که بسته کمر
حدیث تیغ تو تا بر زبان خلق گذشت
بریده ‌گشت حروف هجا ز یکدیگر
حلولی ار نه جمال تو دید پس ز چه گفت
حلول‌ کرده خداوند در نهاد بشر
ترا و شاه جهان را مگر نصاری دید
که‌گفت روح‌الله مر خدای راست پسر
حکیم گوید جان را به چشم نتوان دید
نکرده است مگر بر شمایل تو نظر
نسیم حزم تو گر بر مشام نطفه وزد
شگفت نیست‌که بالغ شود به پشت پدر
به عقل گفتم با جود ناصری عجبست
که بچه خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
جواب دادکه خون خو‌ردنش ز فرقت اوست
غذای مردم مهجور چیست خون جگر
قلوب خلق ز مهرت چنان لبالب گشت
که در ضمیر بر اندیشه تنگ شد معبر
خطیب نام ترا چون برد ز وجد و سماع
بر آن شود که بر افلاک پرّد از منبر
ادیب مدح ترا چون کند ز شور نشاط
گمان بری‌که بود مست بادهٔ خلر
به وصف خنگ تو غواص خامه‌ام دی خواست
ز بحر طبع فشاند به نامه سلک درر
نقوش وصفش ازان پیشتر که جنبد کلک
ز بس روانی از دل بجست در دفتر
عجبتر آنکه ز بس چابکست توسن تو
حروف نامش جنبد به نامه چون جانور
چنان فضای جهان را گرفته هیبت تو
که می‌نیارد بیرون شدن نگه ز بصر
شها مها ملکا دادگسترا مَلَکا
منم‌که مدح تو شعر مرا بود زیور
سخن به مدح تو گویی ز آسمان آرم
که می‌نریزد از خامه‌ام به جز اختر
تو آفتابی و تا گشتی از دو چشمم دور
سیاه شد به جهان بین من جهان یکسر
چنان ضعیف شدستم‌که صفحه راکاتب
ز استخوان تن من همی‌کشد مسطر
چه راحتست مرا بی‌حضور حضرت تو
چه هستیست عرض را به طبع بی‌جوهر
کمم ز خاک ‌گرفتی‌ که چون غبار مرا
نبردی افتادن خیزان به همره لشکر
به خاکپای تو کز طعن دشمنان و شب و روز
بحیرتستم و گویم چه روی داد مگر
که شاه ناصردین را ز یاد قاآنی
شود فرامش فالله خالقی اکبر
همیشه تا که رسن تاب از پس آید پیش
که تا رسن را آرد ز حلقه در چنبر
هر آنکه سرکشد از چنبر ولای تو باد
قدش چو حلقه نگون جسم چون رسن لاغر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴ - در ستایش وزیر بی‌نظیر حاج میرزا آقاسی
شب‌ گذشته ‌که همزاد بود با محشر
وز آفرینش گیتی کسی نداشت خبر
سپهرگفتی فرسوده‌گشته از رفتار
بمانده بهر سکون را به نیم راه اندر
شبی چنان سیه و سهمناک‌ کز هر سو
به چشم گوش فرو بسته راه سمع و بصر
شبی چنانکه تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
به غیر چشم من و بخت خواجه زیر سپهر
جهانیان همه در خواب رفته سرتاسر
ز بس ‌که بودم ز اندوه دل خمول و ملول
یکی به زانوی فکرت فرو نهادم سر
به عقل‌گفتم‌کاندر جهان‌کون و فساد
چه موجبست‌ کزینگونه خیر زاید و شر
بهم فتاده‌ گروهی سه چار بیهده‌ کار
گهی به ‌کینه و گاهی به صلح بسته ‌کمر
نه ‌کس ز مقطع و مبدای ‌کینشان آگاه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
هزار خرگه و نوبت زنی نه در خرگاه
هزار لشکر و فرماندهی نه در لشکر
جواب داد که در این جهان تنگ فضا
ز صلح و کینه ندارندکاینات‌گذر
ندیده‌یی که دو تن چون بره دوچار شوند
بهم‌ کنند کشاکش چو تنگ شد معبر
ولی چو ژرف همی بنگری به کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین ‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان چو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان‌ گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان نموده مقر
نه حرف میم مباین در او نه حرف الف
نه نقش سیم مخالف در او نه نقش حجر
مجاورین‌ دیارش به ‌هر صفت موصوف
مسافرین بلادش بهر لغت رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان و ساکن چون قوم عاد از صرصر
چو نقش دریا در سینه جامد و جاری
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
در آن جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز او نیست هیچ چبز دگر
بلی تنافی اضداد و اختلاف حروف
ز تنگ ظرفی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌ گه خلیج شود گاه رود و گاه شمر
برون ازین‌همه ذاتیست‌کز تصور آن
به فکرتند عقول و به حیرتند فکر
خیال معرفتش هرچه‌کرده‌اند هبا
حدیث منزلتش هرچه‌گفته‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر ز فرماندهست و فرمانبر
و گرنه نحل چه داند که از عصارهٔ شهد
مهندسانه توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب ‌کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌ که تخم ‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌ که جست فرار
ز باز کبک به دستوری ‌که ‌کرد حذر
هنوز چون و چرا بد مراکه چون دم شیر
پدید گشت تباشیر صبح از خاور
بتم درآمد بر توسنی سوار شده
که گاه حمله ز سر تا سرین‌ گرفتی پر
ز جای جستم و او را سبک ز خانهٔ زین
بکش‌ کشیدم و تنگش‌ گرفتم اندر بر
همی چه‌گفتم‌ گفتم بتا درآی درآی
که نار با تو بهشتست و خلد بی ‌تو سقر
جحیم و طوفان بر من برفت از دل و چشم
ز بس‌که آتش و آبم گذشت بی‌تو ز سر
به ‌گریه‌ گشت روان از دو چشم من لؤلؤ
به خنده ‌گشت عیان از دو لعل او گوهر
تو گفتی آن لب و آن چشم هردو حامله‌اند
یکی به گوهر خشک و یکی به گوهر تر
به صد هراس درآویختم به زلفینش
برآن نمط ‌که به مار سیاه افسونگر
همه ‌کتاب مجسطیست‌ گفتی آن‌سر زلف
ز بس‌ که دایره سر کرده بود یک بدگر
به‌چشم بود چو آهو به‌زلف چون افعی
ولی خلاف طبیعت نمود هر دو اثر
فشانده آن عوض مشک زهر جان‌فرسا
نموده این بدل زهر مشک جان‌پرور
به حجره بردم و آوردمش به پیش میی
که داشت ‌گونه یاقوت و نکهت عنبر
از آن شراب‌که از دل چو در جهد به دماغ
سپید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
چو رنگ باده دوید از گلوی او در چهر
ز روی مهر به سیمای من فکند نظر
چه‌گفت ‌گفت ‌که چون بر تو می‌رود ایام
درین زمانه‌که رایج بود متاع هنر
به مویه‌ گفتمش ای ترک از این حدیث بگرد
به ناله‌ گفتمش ای شوخ ازین سخن بگذر
ز مهر خواجه حسودان به من همان‌ کردند
که بر به یوسف اخوان او ز میل پدر
چو این شنید فروبست چشم از سر خشم
بر آمد از بن هر موی من دوصد نشتر
بخشت وری و فرو ریخت بسد از بادام
بکند موی و برانگیخت لاله از عبهر
دوید بر مهش از دیده خوشهٔ پروین
دمید بر گلشن از لطمه شاخ نیلوفر
به پنج ماهی سیمین طپانچه زد بر ماه
به ده هلال نگارین همی شخود قمر
ز قهر گفت به یک حبل ‌که ‌کرد حسود
ترا که ‌گفت ‌که در کاخ خواجه رخت مبر
ثنای خواجهٔ ایام حرز جان تو بس
تو مدح‌ گوی و میندیش از هزار خطر
ظهیر ملک عجم اعتضاد دولت جم
خدایگان امم قهرمان نیک سیر
معین ملت اسلام حاجی آقاسی
سپهر مجد و معالی جهان شوکت و فر
جلال او بر از اندیشهٔ‌ گمان و یقین
نوال او براز اندازهٔ قیاس و نظر
چو مهر رایت او را به هر دیار طلوع
چو ابر همت او را بهر بلاد سفر
به روز باد گر از حزم سخن رانند
درون دریا کشتی بیفکند لنگر
ز سیر عزمش اگر آفریده گشتی مرغ
نداشتی‌گه پرواز هیچ حاجت پر
ز فیض رحمت و انعام گونه‌گونهٔ اوست
که‌ گونه‌گونه بروید ز هر درخت ثمر
سخای دست وی اندر سخن نگنجد هیچ
بر آن مثابه‌ که در قطره بحر پهناور
ز دست جودش اگر سایه بر سحاب افتد
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
زهی به ذات تو اندر بلند و پست جهان
چنان‌که‌گوهر اشیا در اولین جوهر
قبول مهر تو فطریست مر خلایق را
چنان که خاصیت نطق در نهاد بشر
ز بس نوال تو آمال خلق بپذیرد
گمان بری‌ که هیولاست در قبول صور
ندیم مجلس عدل تواند امن و امان
مطیع موکب بخت تواَند فتح و ظفر
ز فرط حرص تو اندر سخا عجب نبود
که سکه‌ کرده ز معدن همی برآید زر
به کین خصم تو درکان آهن و فولاد
سزد که ساخته بینند تیغ و تیر و تبر
مگر ز پنجهٔ عزم تو لطمه‌یی خورده
که هر کرانه سراسیمه می‌دود صرصر
مگر ز آتش خشم تو شعله‌ای دیده
که در دویده ز دهشت به صلب سنگ شرر
شمول فیض تو گر منقطع شود ز جهان
ز روی مهر نماند به هیچ ‌چیز اثر
شفا ز مهر تو خیزد چو شادی از باده
بلا ز قهر تو زاید چو شعله از اخگر
حدیث مهر تو خوانند گر به گوش جنین
ز شوق رقص ‌کند در مشیمهٔ مادر
به نفس نامیه‌ گر هیبت تو بانگ زند
ز هیچ عرصه نروید گیاه تا محشر
شکوه حزم تو در راه باد عاد کشد
ز بال پشهٔ نمرود سد اسکندر
به هستی تو مباهات می‌کند گیتی
چنان‌ که دودهٔ آدم به ذات پیغمبر
ز تف هیبت تو شعله خیزد از دریا
ز یمن همت تو رشحه ریزد از آذر
اگر جلال تو در نه سپهرگیرد جای
ز تنگ ظرفی افلاک بشکند محور
ثنای عزم تو نارم نبشت در دیوان
که همچو باد پراکنده می‌کند دفتر
به عون چرخ همان‌ قدر حاجت است تو را
که بهر صیقلی آیینه را به خاکستر
خدایگانا گویند حاسدی گفتست
که ناسزا سخنی سر زدست از چاکر
چگونه منکر باشم‌ که در محامد تو
ثنای ناقص من چون هجا بود منکر
گر این مراد حسودست حق به جانب اوست
ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور
وگر مراد وی ازین سخن عناد منست
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر
حسود اگر همه تیر افکند نترسم از آنک
ز مهر تست مرا درع آهنین در بر
ز من نیاید جز بوی عود مدحت تو
گرم بر آتش سوزان نهند چون مجمر
همیشه تاکه به شکل عروس قائمه را
مساویست به سطح و دو ضلع سطح وتر
عروس ملک ترا دولت جهان کابین
جمال بخت ترا کسوت امان در بر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
طراق سندان برخاست ای غلام از در
یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل
ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر
برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام
بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور
سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر
به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز
مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار
همی به چرخ ره قطب گم کند محور
شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد
به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش
رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک
خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
ور آن نگار پری پیکرست در بگشای
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نیامده از در یکی صفیر برآر
که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار
برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا
نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
سحاب دوش فلک راکشیده مروارید
نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر
دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون
چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه
سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه
سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
همی شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نماید کان احولست و این اعور
ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین
مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر
اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت
طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان
دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر
تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم
پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر
همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو
به تن شدن سوی معراج افتدش باور
همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید
که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار
به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ
سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند
ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز
به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی
یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند
پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر
بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را
نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او
ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه
به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور
برای خاطر من یک دو بط شراب بده
به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز
بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر
زکوه باده فشانند میکشان بر خاک
توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر
به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا
بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
زمان بگردد و درگردشش هزار امید
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز
بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور
شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک
بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر
نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب
به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر
چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد
ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر
گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه
گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر
گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت
گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار
گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر
نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر
نه حرف میم مباین درو ز حرف الف
نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر
بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر
خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق
و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد
اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر
همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز
اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
همه حدود مباین برین قیاس شناس
همه فریق مخالف برین طریق نگر
درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید
عروس هستیش از رخ برافکند چادر
به غیر بیند و با خویش بیندش همتا
به صبح بیند و با شام بایدش همبر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گویا چون نور ماه در طلعت
قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوی الوف در زندان
جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
چون نقش دریا در سینه جامد و خامد
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
به خیل وراد چو فواره در ترشح آب
غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز
بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش
چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او
به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا
خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد
مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار
ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر
به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان
که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر
به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را
به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
هلا سخن به درازا کشید قاآنی
زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر
زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا
چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر
نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار
به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال
مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان
نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین
به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر
همی معاینه بینم‌که در برابر من
ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر
گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب
گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر
گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین
گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام
به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل
گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم
گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی
زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش
گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک
فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
به زورقی که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود
کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین
برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر
خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری
عروس دنیا بکر است با همه شوهر
پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین
ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره
گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن
گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد
مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم
که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو
که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر
نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو
که یک زمان رود از باختر سوی خاور
ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان
به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای
که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود
ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر
تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار
تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
به پای بند توام به‌که از مهان خلخال
به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر
به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
انوشه مانی چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر
گمان بری که گروهی ز دادخواهانند
که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب
که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه گوید
اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار
از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار
آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست
شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار
آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق
وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار
ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو
بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار
از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق
بودی نهفته درتتق نور کردگار
نابوده را خطاب به بودن نکرد حق
وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار
معنیّ امر کن به تو این بود در نهان
کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار
معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست
جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار
در ذات خود چو نور تراکردگار دید
با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار
کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود
باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار
از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان
از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار
عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان
لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار
از طلعت تو لاله برویانم از زمین
از سطوت تو موج برانگیزم از بحار
نقش دوکون راکه نهان در وجود تست
بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار
تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست
فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار
عاکس به اختیار چو بیند در آینه
بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار
مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود
هرجا به اختیار بود شخص راگذار
یک جنبشست خامه و انگشت را ولی
فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار
با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت
لیکن به اصل صوت بود حرف استوار
آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر
چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار
بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز
چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار
لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت
از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار
از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول
بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار
باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی
گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار
چون از ازل تو بودی با کردگار جفت
هم تا ابد تو باشی باکردگار یار
زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست
با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار
فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او
لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار
با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی
کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار
یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف
ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار
وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش
هفتاد بار برشمری یا هزار بار
خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان
در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار
نام ترا برد به زبان زانکه نام تست
دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار
هر مدح و منقبت که بود کاینات را
در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار
زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز
آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار
دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو
کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار
بعد از نبی رسید خلافت به چار تن
بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار
متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت
نز برگها که پیش بروید ز شاخسار
مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم
ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار
تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک
برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار
ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو
یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار
شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت
غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار
فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش
جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار
ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر
وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار
دانی چه وقت یابد خصم تو برتری
روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار
چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو
کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار
هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من
گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار
شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد
دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
امشب به محدت تو به غواصی ضمیر
آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار
تا صبح بهرپیشکش عید جمله را
در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار
از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک
شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار
چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین
چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - ممدوح این قصیدهٔ معلوم نیست‌،‌گویند قائم مقام است
قامت سروی چو بینم برکنار جویبار
از غم آن سرو قامت جویبار آرم‌کنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز من‌گیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به‌ گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به‌ تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط ت‌ر م‌ررست ه‌ر زلنت مار من زیاا مار و ف‌رل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروین‌گرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این‌ یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کو‌کب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریک‌گردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنع‌کردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان‌ که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکان‌کرم‌کوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلست‌کاو را مهر رخشانست بار
هست رایش‌ پرنبانی ‌کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخ‌ملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو می‌خواهد یمین
بحر با ای‌ ثروت از جود تو می‌جوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به رویین‌دز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویین‌حصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک‌ ازو بالد به‌خویش و کلک ‌ازو نازد چنانک
از نبی ام‌القری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین‌ فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمه‌سار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان ‌که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من ‌روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم به‌کیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شوره‌زارم‌کی شود از ابر خرم شوره‌زار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست‌ کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست‌ کاندر بوستان ‌گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن‌ چون صدف
صفوتی بایدکه‌گردد قطره در شاهوار
این ‌حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی ‌که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق ‌شاکیست
گر به یزدان نیم‌شب نالد فقیری ز افتقار
تا به ‌غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی می‌نماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِ‌دار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - د‌ر مدح میرزا نبی‌خان
همی به‌ چشم‌ من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن‌ یک‌ از پی ‌خصم ‌و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که‌ بر تو خشم ملک ‌شعله‌ می‌کشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
به‌کار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش می‌رود تقدیر
عنان ‌کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده می‌کند تدبیر
دهان شیشه‌گشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه‌ گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش ‌که بیهوده می‌زنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل ‌که ‌گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه ‌کاشته‌یی در جهان همان دروی
گمان مبر که‌ کند حکم نیک و بد تغییر
یکی به‌کوه سخ ران‌که‌ گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به ‌کردگار رها کن ‌که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده‌ که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا هما‌ن دهدت
و لیک مصلحتی را همی ‌کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول ‌که ‌گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی‌ که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست‌ گزیر
نخست عذر من‌ از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیده‌ام‌ که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته‌ گنجورت
زهی سیاست بی‌جرم و خشم بی تقصیر
کس این‌ کند که تطاول‌ کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل می‌زند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود می‌برد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس می‌کند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که ‌نه‌ با شخص تست‌ ملک‌ حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته‌ کسی را که هست‌ کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری‌ که خلق‌ کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او می‌کند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی‌ کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
به‌جای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه‌ کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژه‌اش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بی‌سرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمی‌کند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمی‌خرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال‌ کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم‌ که فخر کند
که فخر از تن او می‌کند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان ‌کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج‌ که میرت‌ کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب‌ کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش ‌کرد
که در شریعت فرض ‌است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلک‌که تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست ‌چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش به‌خواب‌آمدم‌شبی‌که‌ز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت‌ به چنگ
یقین شدم‌ که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارک‌باد هر عیدی به‌خسرو خاصه نوروزش
بدین معنی ‌که از شادی بود هر روز نوروزش
شه‌گیتی محمد شه‌که رویش عید را ماند
که‌هم‌هرروز بادش عید و هم‌هرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست ‌گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت‌ کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌کین‌توزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن ‌افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم ‌افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطب‌زه‌مجره جرم‌خور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به‌ گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزاران‌گنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنج‌اندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخ‌گردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فی‌المثل‌گر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آن‌نه‌در شکم‌حرصش‌گر این‌نه‌برکتف فوزش
به سایل داد هر دری‌که یم در سینه مکنونش
به‌زایر ریخت‌هر زری‌که‌کان‌درکیسه‌مکنوزش
به‌مشکین‌خلق‌وشیرین‌نطق‌او گویی‌جهان‌داده
هرآن‌نافه‌که‌درچینش‌هرآن‌شکرکه‌در هوزش
جهان ویرانه‌یی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزه‌یی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوک‌سنان تا ناف‌گاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایت‌تا زناقص‌هست‌ومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین‌ گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجم‌بروچیدس‌هر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش