عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۹
خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد
در بسته ششجهت باز این خانهٔ ‌که باشد
گردون‌دربن بیابان عمری‌ست بی‌سروباست
این گردباد یارب دیوانهٔ که باشد
بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی
تا مسکن تو فردا وبرانهٔ که باشد
برالفت نفسها بزم هوس مچینید
سیلاب یک دو دم بیش همخانهٔ ‌که ‌باشد
ای دور از آشنایی تاکی غم جدایی
آنکس‌که هرچه هست اوست بیگانهٔ‌ که‌ باشد
بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند
با زلف‌ کار دارد دل شانهٔ‌ که باشد
دل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم
درد شکست ازین بیش با دانهٔ‌ که باشد
خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است
این خالی پر از هیچ پیمانهٔ‌که باشد
رنگم به این پر و بال‌کز خود رمیدنش نیست
گرد تو گر نگردد پروانهٔ ‌که باشد
بیدل صریرکلکت‌گر نیست سحرپرداز
صور قیامت آهنگ افسانهٔ که باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۱
در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد
به هرچه وارسی آنجاکه اوست می‌باشد
به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق
در آن جریده‌ که بی‌پشت و رو‌ست می‌باشد
غم جدایی اسباب می‌خورد همه کس
همیشه نان تعلق دو پوست می‌باشد
تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست
دماغ آبله آماس دوست می‌باشد
ز بس‌که نسخهٔ تحقیق ما پریشان است
نظر به‌کاشغر و دل به خوست می‌باشد
غبار معبد تقوا به باده ده‌ کانجا
کمال صدق و صفا تا وضوست می‌باشد
تو لفظ‌، مغتنم انگار، فکر معنی چیست
که مغزها همه محتاج پوست می‌باشد
جبین ز سجده ندزدی ‌که سربلندی شرم
به عالمی‌که زمین روبروست می‌باشد
ز تازه‌رویی اخلاق نگذری بیدل
بهار تا اثر رنگ و بوست می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۲
نگه در شبههٔ تحقیق من معذور می‌باشد
سراب آیینه‌ام آیینهٔ من دور می‌باشد
من‌ و ساز دکان خودفروشی‌ها، چه‌حرف‌است این
جنون این فضولی در سرمنصور می‌باشد
عذابی نیست ‌گر از خانه‌پردازی برون آیی
جهانی از غم طاق و سرا درگور می‌باشد
چه دارد آگهی غیر از قدح‌پیمایی حاجت
به قدر چشم واکردن نگه مخمور می‌باشد
معاش جاه بی‌عاجزکشی صورت نمی‌بندد
برات رزق شاهان بر دهان مور می‌باشد
علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن
کفن این زخمها را مرهم‌ کافور می باشد
حذر از گوشهٔ چشمی ‌کزین یاران طمع‌ داری
نگاه اینجا چراغ خانهٔ زنبور می‌باشد
سراغ یک نگاه آشنا از کس نمی‌یابم
جهان‌چون‌نرگسستان بی‌تو شهر کور می‌باشد
در آن وادی که من دارم جنون شعله‌پروازی
اگر عنقاست محتاج پر عصفور می‌باشد
ترنگی نیست ‌کز شوقت نپیچد در دماغ من
سر عشاق چینی خانهٔ فغفور می‌باشد
ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی
ز موسی پرس آوازی‌که شمع طور می‌باشد
خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش
می و مینا همان یک دانهٔ انگور می‌باشد
عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی
پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور می‌باشد
سیاهی ریخت بر آیینهٔ ادراک ما بیدل
چراغ محفل تحقیق را این نور می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
نقش نیرنگ جهان جوهر رم می‌باشد
صفحهٔ آینه تمثال رقم می‌باشد
یاس انگشت‌نما را ندهی شهرت جاه
موی ماتم‌زده بر فرق علم می‌باشد
ربط احباب در این بزم ندامت‌خیزست
دستها درخور افسوس به هم می‌باشد
نتوان شد سبب چاک‌گریبان‌کسی
پشت ناخن خم از اندوه قلم می‌باشد
هرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است
سپر بیخردان تیغ دو دم می‌باشد
رمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت
صمد است آنکه هیولای صنم می‌باشد
به خیال دهنت‌گر نرسم معذورم
مدعا اندکی آن سوی عدم می‌باشد
طاقت خلق به جز عذر طلب پیش نبرد
پا در این مرحله بی‌آبله‌ کم می‌باشد
هستی منفعلم بی‌عرق جبهه نخواست
بر سرم خاک زمینی است که نم می‌باشد
کف افسوس سراغی است زکیفیت عمر
فرصت رفته به این نقش قدم می‌باشد
هرچه آید به نظر زان سرکو سجده‌کنید
سنگ و دیوار در کعبه صنم می‌باشد
رگ ‌گردن به حیا راست نیاید بیدل
تا ته پاست نظر بر مژه خم می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
پیر خمیازه‌کش وضع جوان می‌باشد
حسرت تیر در آغوش ‌کمان می‌باشد
نوبهار چمن عمر همین خاموشی‌ست
گفتگو صرصر تمهید خزان می‌باشد
غفلت از منتظر وصل خیالی است محال
چشم اگر بسته شود دل نگران می‌باشد
رهبر عالم بالاست خیال قد یار
خضر این بادیه چون سرو جوان می‌باشد
قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان‌ کردن
موج جزو بدن آب روان می‌باشد
چه خیالی‌ست نوایی ز تمنا نکشیم
که نفس رشتهٔ قانون فغان می‌باشد
سخت دور است ازین دامگه آزادی ما
مژه از بیخبری بال‌فشان می‌باشد
خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد
سنگ درکارگه شیشه‌گران می‌باشد
سر تسلیم سبک‌مایه به بی‌قدریهاست
جنس ما را به ‌کف دست دکان می‌باشد
بلبل طفل مزاجم به‌کجا دل بندم
گل این باغ ز رنگین‌قفسان می‌باشد
کج‌ ادایانه به ارباب مطالب سرکن
راستی بر دل ین قوم سنان می‌باشد
چشم تا واکنی از خویش برون تاخته‌ایم
صورت آیینهٔ دامن به میان می‌باشد
صاف‌مشرب دو زبانی نپسندد بیدل
هرچه در دل‌، به لب آب همان می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد
آب این آینه چون باد روان می‌باشد
شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است
شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم
زینت ما به متاع دگران می‌باشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع
موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار
خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد
بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست
تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار
نیش خاری است ‌که در آب نهان می‌باشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود
آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد
تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا
نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل
تیغ‌ کین را سخن سخت فسان می‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
دماغ وحشت‌آهنگان خیال‌آور نمی‌باشد
سر ما طایران رنگ زبر پر نمی‌باشد
خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت
سلامت نقشبند طاق این منظر نمی‌باشد
خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی
پری در شیشه جز در عالم دیگر نمی‌باشد
به سامان جهان پوچ تسکین چیده‌ایم اما
به این صندل ‌که ما داریم دردسر نمی‌باشد
حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل
وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمی‌باشد
بلد از عجز طاقت‌گیر و هر راهی‌ که خواهی رو
خط پیشانی تسلیم بی‌مسطر نمی‌باشد
زترک مطلب نایاب صید بی‌نیازی ‌کن
دل جمعی ‌که می‌خواهی درین ‌کشور نمی‌باشد
کدورت‌گر همه باد است بر دل بار می‌چیند
نفس در خانهٔ آیینه بی‌لنگر نمی‌باشد
سواد هر دو عالم شسته ‌است اشکی ‌که من دارم
رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمی‌باشد
مروت‌سخت‌مخمور است در خمخانهٔ مطلب
جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمی‌باشد
جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را
همه گر پا به‌ گردش آوری بی‌سر نمی‌باشد
تأمل بی‌کمالی نیست در ساز نفس بیدل
اگر شد رشته‌ات لاغر گره لاغر نمی‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمی‌باشا
زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمی‌باشد
شکست‌ کار دنیا نیست تشویش دماغ من
خیال موی چینی در سر مجنون نمی‌باشد
کمند همتم گیرایی دارد که چون گردون
سر من نیز از فتراک من بیرون نمی‌باشد
به دامان قیامت پاک نتوان ‌کرد مژگانم
نم‌ چشمی که من‌ دارم به‌ صد جیحون نمی‌باشد
که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود
کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمی‌باشد
دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم
به طور اهل معنی سکته ناموزون نمی‌باشد
سواد راست‌بینی کردنست ای بیخبر روشن
خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمی‌باشد
به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن
عبارت جز گریبان‌چاکی مضمون نمی‌باشد
حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت
جراحتها جز آغوش وداع خون نمی‌باشد
درین عبرت فضا تا کی بساط‌ کر و فرچیدن
زمانی بیش گرد سیل در هامون نمی‌باشد
زر و مال‌آنقدر خوشترکه‌خاکش‌کم خوردبیدل
تلاش‌گنج جز سرمنزل قارون نمی‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
بی زنگ درین محفل آیینه نمی‌باشد
آن دل‌که تهی باشد ازکینه نمی‌باشد
هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب
فردایی این عالم بی‌دینه نمی‌باشد
مجنون به‌که دل بندد، حسرت به چه پیوندد
در کسوت‌ عریانی این پینه نمی‌باشد
حیف‌ است‌ کشد فرصت دردسر مخموری
در هفتهٔ میخواران آدینه نمی‌باشد
یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد
در چارسوی جنت پشمینه نمی‌باشد
یاران مژه بردارید مفت است فلک‌تازی
این منظر حیرت را یک زینه نمی‌باشد
درکارگه تجدید یکدست چمن‌سازیست
تقویم بهار اینجا پارینه نمی‌باشد
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمی‌باشد
گر اهل سخن بیدل سامان‌ غنا خواهند
چون نسخهٔ اشعارت ‌گنجینه نمی‌باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد
دلی آشفت غبار المی پیدا شد
صفحهٔ‌سادهٔ هستی خط‌ نیرنگ نداشت
خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد
نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود
ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد
باز آهم پی تاراج تسلی برخاست
صف بیتابی دل را علمی پیدا شد
بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر
گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد
عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ
خاک ره‌گشتم و نقش قدمی پیدا شد
رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال
گم‌شد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد
فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست
مژه برهم زدنی‌کرد رمی پیدا شد
قد پیری ثمر عاقبت‌اندیشی ماست
زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد
بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است
بی‌نفس بود اگر صبحدمی پیدا شد
هستی صرف همان غفلت آگاهی بود
خبر از خویش‌ گرفتم عدمی پیدا شد
خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل
مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
صیاد بی‌نشانی پرواز رنگ ما شد
آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد
روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات
رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد
کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق
راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد
در فکر دل فتادیم‌، راحت ز دست دادیم
صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد
حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت
رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد
در وادی املها کوشش نداشت تقصیر
کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد
رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت
هر سبزه‌ای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد
اندوه بیدماغی درهم شکست ما را
مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد
دل برده بود ما را آن سوی نیستی‌ها
افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد
گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم
بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد
چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل
مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ای شمع تک وتاز نفس ‌گرد سفر شد
اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند
سرخاری این طایفه هنگامهٔ‌ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینه‌داری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی من‌کیست‌که نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من
نظمم ‌چه فسون‌ خواند که‌ گوش‌ همه ‌کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخی‌ام از محفل آداب بر آورد
گردیدن من‌گرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم
شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است
کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آن‌کس‌ که به تسلیم جبین سود
هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمن‌آرایی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره ‌که در فکر خود افتاد گهر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۶
اینقدر نمی‌دانم صیدم از چه لاغر شد
کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد
حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم
فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کاف‌و نون‌لبی‌ وا کر‌د، حسن‌وعشق شورانگیخت
احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها
آررو فضولی ‌کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی‌، ای‌ جنون تأمل چیست
دور، دور بیباکی‌ست شیشه وقف ساغر شد
هرچه با جنون‌پیوست زکمین آفت رست
پاسبان خود گردید خانه‌ای که بی در شد
خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود
رنگ پهلویی‌گرداند تا امید بستر شد
راحت آرزوییها داغ‌ کرد محفل را
رنگ‌ها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرت‌آلودست
خاک‌ گشت سر در جیب‌ قطره‌ای‌ که ‌گوهر شد
آه بر در دونان آخر التجا بردیم
تشنه‌کام می‌مردیم آبرو میسر شد
بیلد‌ل این تغافلها جرم خست‌ کس نیست
احتیاجها شورید گوش دوستان ‌کر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
نقطهٔ دل‌گرد خودگشت و خط پرگار شد
گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد
ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود
قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد
صفحه‌ای در یاد آن برق نگاه آتش زدم
شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد
زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است
چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد
ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل
تنگی این کوچه‌ام چون نی خرام‌افشار شد
جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت
تا نفس در لب شکستم راه‌ دل هموار شد
حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت
بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد
شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست
در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد
آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد
موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد
از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم
جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد
مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار
کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد
خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت
چشم ‌می‌پوشم‌ کنون ‌گرد نفس بسیار شد
جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست
در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد
همچو چینی تار مویی ‌کاسهٔ طنبور شد
برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار
خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد
عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود
ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد
نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند
شعله‌ای‌ کز دود فارغ ‌گشت عین نور شد
گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر
آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد
دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد
موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد
کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم
بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد
ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد
مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد
چون سحر کم نیست‌ گر عرض غباری داده‌ایم
بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد
عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام
آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد
رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد
رنگ منت برنمی‌دارد دل اهل صفا
صبح‌ ، زخم خویش را خود مرهم‌کافور شد
بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند
دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد
بیقرارانت دماغ حسرتی می‌سوختند
یک شرر ازپرده بیرون‌زد چراغ طور شد
دل چه سامان‌کز شکست آرزو بر هم نچید
بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد
بود بی‌تعمیریی صرف بنای کاینات
دل خرابی‌کرد کاین ویرانه‌ها معمور شد
ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست
بسکه چشم از معنی‌ام پوشید حاسد،‌کور شد
گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست
از شکست پل نترسد سیل چون‌ پر زور شد
زبن همه حسرت‌که مردم در خمارن مرده‌اند
جمع شد خمیازه‌ای چند و دهان گور شد
آبله بی‌سعی پامردی نمی‌آید به دست
ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد
محنت پیری‌ست بیدل حاصل عیش شباب
هرکه ‌شب ‌می خورد خواهد صبحدم‌ مخمور شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد
موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد
موجها تا قطره زین دریا به بیباکی ‌گذشت
گوهر ما را ز خودداری ‌گذشتن دیر شد
آب می‌گشتیم‌کاش از ننگ بیدردی چو کوه
کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد
در جناب ‌کبریا جز نیستی مقبول نیست
خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد
صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت
حلقه‌ها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد
نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه
صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد
آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند
این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد
در عدم از ما و من پر بیخبر می‌زبستیم
خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد
کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند
سرمه ‌گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد
طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه ‌کرد
ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد
زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی
چین دامان بلندم خار دامنگیر شد
قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت
بر در دل حلقه زد اکنون‌ که بیدل پیر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
آگاهی دل انجمن اختلاف شد
عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند
گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور
چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی
پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش
لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام ‌گشود
قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند
تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی
ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب
میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر
گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
به‌ کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون به عمر خضر زنم‌که نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس
بتپم درآینه چون نفس‌که زجوهرم ته پر می‌کشد
نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه‌خرامی‌ام
مگرم تأمل نقش پا مژه‌ای به پیش نظر کشد
دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک به رشتهٔ‌گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد
ز لب فصیح وفا بیان به حدیث‌کین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی ‌که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبله‌های پا غم انفعال‌گهرکشد
زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد
به حدیقه‌ای که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه‌ای به ثمر کشد
به سجود درگهش ای عرق تو ز بی‌نمی منما تری
که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد
نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته‌ام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد
سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب
که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
جبههٔ‌حرص اگر چنین‌گرد ره هوس‌کشد
آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد
هرزه‌در است گفتگو ورنه تأمل نفس
پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد
سنگ ترازوی وقار میل شکست ‌کس نکرد
ننگ عدالت است اگرکوه‌کم عدس کشد
آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم
حیف‌که ناز سرکشی‌ گردن ما به خس‌ کشد
عهد وفاق بسته‌ایم با اثر شکست دل
محمل یاس‌ما بس‌است نالهٔ ‌این ‌جرس‌کشد
تا کی از استخوان پوچ زحمت بی‌حلاوتی
کاش مصور هوس جای هما مگس‌کشد
رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال ‌کیست
جیب‌فلک درد سحر تا نفس از قفس‌کشد
عیب‌و هنر شعور تست‌ ورنه درین ‌ادب‌سرا
بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد
بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر
دیده ز خس نمی‌کشد آنچه دل ازنفس‌کشد