عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عشق هیچ درد چو درد فراق نیست
بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست
از من مخواه صبر و مفرمای دوریم
کم طاقت صبوری و برگ فراق نیست
در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست
یک دل به من نمای که از صبر طاق نیست
گفتی که وصل ما و ترا اتفاق هست
ما متفق شدیم و ترا اتفاق نیست
عمری چو حلقه بر در وصل تو سر زدیم
عشقت جواب داد که کس در وثاق نیست
بر دل غمی بتر ز غم اشتیاق نیست
از من مخواه صبر و مفرمای دوریم
کم طاقت صبوری و برگ فراق نیست
در عشق طاق ابروی آن جفت نرگست
یک دل به من نمای که از صبر طاق نیست
گفتی که وصل ما و ترا اتفاق هست
ما متفق شدیم و ترا اتفاق نیست
عمری چو حلقه بر در وصل تو سر زدیم
عشقت جواب داد که کس در وثاق نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دم فروکش دلا که همدم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ درسگ هست
لیک در ذات نسل آدم نیست
چو بقای جهان و گردش چرخ
عهد کس پایدار و محکم نیست
در جهان شرط دوستی و صفا
هیچ کس را مگر مسلم نیست
دوستی یکدلم به کف ناید
دوستی چه که آشنا هم نیست
صبر می کن دلا که درد ترا
بهتر از صبر هیچ مرهم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ درسگ هست
لیک در ذات نسل آدم نیست
چو بقای جهان و گردش چرخ
عهد کس پایدار و محکم نیست
در جهان شرط دوستی و صفا
هیچ کس را مگر مسلم نیست
دوستی یکدلم به کف ناید
دوستی چه که آشنا هم نیست
صبر می کن دلا که درد ترا
بهتر از صبر هیچ مرهم نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر به صبر مرا با تو چاره باید کرد
دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی
مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن
که راز عشق توام آشکاره باید کرد
مرا به ترک تو گفتن ز دل اجازت نیست
نخست با دل ریش استخاره باید کرد
روامدار که با اینهمه امید مرا
ز دور در تو به حسرت نظاره باید کرد
چنین که بحر غمت را کرانه نیست پدید
ز غرقه گاه هلاکم کناره باید کرد
به یادگار رخت قبله ای به دست آرم
گرم پرستش ماه و ستاره باید کرد
دلم صبورتر از سنگ خاره باید کرد
و گر ز جور کند جامه پاره مظلومی
مرا ز جور تو صدجان نثاره باید کرد
تو جورهای نهان می کنی و ترسم از آن
که راز عشق توام آشکاره باید کرد
مرا به ترک تو گفتن ز دل اجازت نیست
نخست با دل ریش استخاره باید کرد
روامدار که با اینهمه امید مرا
ز دور در تو به حسرت نظاره باید کرد
چنین که بحر غمت را کرانه نیست پدید
ز غرقه گاه هلاکم کناره باید کرد
به یادگار رخت قبله ای به دست آرم
گرم پرستش ماه و ستاره باید کرد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر من همه خواری از دل آمد
کز وی هوس تو حاصل آمد
با بار غمت دل ضعیفم
افتاده و پای در گل آمد
وین نیست عجب که بار عشقت
بر کوه و بحار مشکل آمد
بر که رغم غمت کشیدند
از درد تو در زلازل آمد
دریا بشنید نام عشقت
موجی زد و با سلاسل آمد
سر جمله عشق تو بدیدم
افلاک و زمینش داخل آمد
با دل کردم حساب غمهات
وجه همه عمره فاضل آمد
در دور جمال تو ز عالم
هر طفل که زاد بی دل آمد
کآنشب که ترا بزاد مادر
از فتنه زمانه حاصل آمد
کز وی هوس تو حاصل آمد
با بار غمت دل ضعیفم
افتاده و پای در گل آمد
وین نیست عجب که بار عشقت
بر کوه و بحار مشکل آمد
بر که رغم غمت کشیدند
از درد تو در زلازل آمد
دریا بشنید نام عشقت
موجی زد و با سلاسل آمد
سر جمله عشق تو بدیدم
افلاک و زمینش داخل آمد
با دل کردم حساب غمهات
وجه همه عمره فاضل آمد
در دور جمال تو ز عالم
هر طفل که زاد بی دل آمد
کآنشب که ترا بزاد مادر
از فتنه زمانه حاصل آمد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد
وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد
نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط
که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد
این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا
دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد
اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب
برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد
بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین
کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد
تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما
تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد
به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت
که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد
گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست
کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد
از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم
تا نبرند سرش را به بقائی نرسد
وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد
نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط
که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد
این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا
دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد
اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب
برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد
بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین
کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد
تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما
تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد
به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت
که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد
گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست
کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد
از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم
تا نبرند سرش را به بقائی نرسد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود
به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید
غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی
به کافری دل مومین مومنی بر بود
به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید
خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست
که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود
ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت
که خار حادثه رخسار جان من نشخود
شکیب بود به امید عمر یکچندم
چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود
به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد
به ناامیدیم این بار انتظار چه بود
به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم
به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود
به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید
غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی
به کافری دل مومین مومنی بر بود
به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید
خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست
که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود
ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت
که خار حادثه رخسار جان من نشخود
شکیب بود به امید عمر یکچندم
چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود
به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد
به ناامیدیم این بار انتظار چه بود
به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم
به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید
که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر
که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد
چگونه من به تن خویش پارسا گردم
که پادشاه تنم پارسا نمی گردد
دلم به گرد بلاگشت و مبتلا شد او
چه خوش دلی که به گرد بلا نمی گردد
مگر که بر غم او تنگ شد جهان فراخ
که جز به گرد دل تنگ ما نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید
که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر
که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد
چگونه من به تن خویش پارسا گردم
که پادشاه تنم پارسا نمی گردد
دلم به گرد بلاگشت و مبتلا شد او
چه خوش دلی که به گرد بلا نمی گردد
مگر که بر غم او تنگ شد جهان فراخ
که جز به گرد دل تنگ ما نمی گردد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دروغ گفته ام ار گفته ام شدم ز تو دور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلم خون گشت و دلداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نه وصل تو می دهد پناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بلای دل بسی دارم دوای دل نمی دانم
بلای دل مرا روزی بریزد خون همی دانم
غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید
دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم
چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن
اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم
غم شب حسرت روزم نمی بیند دل افروزم
اگر زینسان بود سوزم بسوزد عالمی دانم
ز جانم شعله ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد
چو چشمم سیل خون ریزد دو صد دریا نمی دانم
از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم
نیاز نازنین جانم برآرد درد می دانم
حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم
غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم
بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل
مسلمانان علاج دل نمی دانم نمی دانم
بلای دل مرا روزی بریزد خون همی دانم
غمی کز غمگسار آید چو شادی خوشگوار آید
دلم زو شرمسار آید غمش را گر غمی دانم
چنان بر درد دادم تن که از بدخواه بر دشمن
اگر زخمی رسد بر من من آن را مرهمی دانم
غم شب حسرت روزم نمی بیند دل افروزم
اگر زینسان بود سوزم بسوزد عالمی دانم
ز جانم شعله ها خیزد که صد دوزخ برانگیزد
چو چشمم سیل خون ریزد دو صد دریا نمی دانم
از آن ترسم که جانانم نه جان ماند نه ایمانم
نیاز نازنین جانم برآرد درد می دانم
حدیثش آنچنان گویم که از جان هم زبان گویم
غم دل آن زمان گویم که خود را محرمی دانم
بدیدم امتزاج دل تباه آمد مزاج دل
مسلمانان علاج دل نمی دانم نمی دانم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
دیدی که مهر ما به چسان خوار داشتی
عهد مرا چگونه سبکبار داشتی
دیدی که تا زمهر تو تیمار داشتم
ما را چگونه در غم و تیمار داشتی
تا داشتم چو جان و دلت داشتم عزیز
تا داشتی چو خاک رهم خوار داشتی
بس روز تا شبم ز خور و خواب بستدی
بس شب که تا به روزم بیدار داشتی
زاول که لاف دوستی و مهر ما زدی
با ما نه زین صفت سرآزار داشتی
تا نقطه وفای تو درسینه داشتم
سرگشته ام به صورت پرگار داشتی
یکچند داشتی دل و پس کشتیش به جور
چندین زمانش از پی این کار داشتی
امسال با که داری کز ما بریده ای
آن رغبتی که در حق ما پار داشتی
در خاطرت نیامد کآخر به عمر خویش
بیچاره ای شکسته دلی یار داشتی
عهد مرا چگونه سبکبار داشتی
دیدی که تا زمهر تو تیمار داشتم
ما را چگونه در غم و تیمار داشتی
تا داشتم چو جان و دلت داشتم عزیز
تا داشتی چو خاک رهم خوار داشتی
بس روز تا شبم ز خور و خواب بستدی
بس شب که تا به روزم بیدار داشتی
زاول که لاف دوستی و مهر ما زدی
با ما نه زین صفت سرآزار داشتی
تا نقطه وفای تو درسینه داشتم
سرگشته ام به صورت پرگار داشتی
یکچند داشتی دل و پس کشتیش به جور
چندین زمانش از پی این کار داشتی
امسال با که داری کز ما بریده ای
آن رغبتی که در حق ما پار داشتی
در خاطرت نیامد کآخر به عمر خویش
بیچاره ای شکسته دلی یار داشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای دل چه اوفتادت کزما جدا فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
باز این چه شور و فتنه ست کاندر جهان فکندی
کز دست غم ز دلها بیخ طرب بکندی
از چشم شوخ و ابرو جادوی با کمانی
وز زلف دزد هندو دلبند با کمندی
تا کی به دست دستان دست زمانه پیچی
تا کی به سحر چشمان چشم سپهر بندی
تا کی به خار هجران چشم امید خاری
تا کی به تیغ حرمان روی مرا درندی
در چشم امن نیشی در کام فتنه نوشی
با دوستان چو زهری با دشمنان چو قندی
ترسم که آتش افتد در خرمن تو ای مه
گر من زدل بر آرم آهی به دردمندی
هر شب به دانه دل پیشت سپند سوزم
کز بس پسند هر چشم شایسته سپندی
گر سرو گلعذاری چون شمع از چه گریی
ور شمع اشکباری چون تازه گل چه خندی
بر دامن تو گردی چون من نمی پسندم
کوه بلا بر این دل آخر چرا پسندی
کز دست غم ز دلها بیخ طرب بکندی
از چشم شوخ و ابرو جادوی با کمانی
وز زلف دزد هندو دلبند با کمندی
تا کی به دست دستان دست زمانه پیچی
تا کی به سحر چشمان چشم سپهر بندی
تا کی به خار هجران چشم امید خاری
تا کی به تیغ حرمان روی مرا درندی
در چشم امن نیشی در کام فتنه نوشی
با دوستان چو زهری با دشمنان چو قندی
ترسم که آتش افتد در خرمن تو ای مه
گر من زدل بر آرم آهی به دردمندی
هر شب به دانه دل پیشت سپند سوزم
کز بس پسند هر چشم شایسته سپندی
گر سرو گلعذاری چون شمع از چه گریی
ور شمع اشکباری چون تازه گل چه خندی
بر دامن تو گردی چون من نمی پسندم
کوه بلا بر این دل آخر چرا پسندی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
باز این چه فتنه ئیست که در ما فکنده ای
بازم در آتش غم و سودا فکنده ای
آوازه فراق درافکنده ای وز آن
درشهر شور و فتنه و غوغا فکنده ای
وصلی که رونقش به ثریا رسیده بود
در خاکش از چه روی بعمدا فکنده ای
تا سایه خود از سرما برگرفته ای
در پای غم چو سایه ام از پا فکنده ای
تا راز خود چو حلقه درافکندمت به گوش
در هر دهان حدیث خود و ما فکنده ای
عاشق تری ز بنده که از عشق روی خویش
بر آینه نظر به تماشا فکنده ای
بر روی خویش شیفته ای تا بر آینه
نور جمال آن رخ زیبا فکنده ای
منگر به روی خود که به رشکم ز روی تو
بر خویشتن نظر به چه یارا فکنده ای
گفتی شبی به لطف که بوسی ببخشمت
خود گفته ای و باز تقاضا فکنده ای
بازم در آتش غم و سودا فکنده ای
آوازه فراق درافکنده ای وز آن
درشهر شور و فتنه و غوغا فکنده ای
وصلی که رونقش به ثریا رسیده بود
در خاکش از چه روی بعمدا فکنده ای
تا سایه خود از سرما برگرفته ای
در پای غم چو سایه ام از پا فکنده ای
تا راز خود چو حلقه درافکندمت به گوش
در هر دهان حدیث خود و ما فکنده ای
عاشق تری ز بنده که از عشق روی خویش
بر آینه نظر به تماشا فکنده ای
بر روی خویش شیفته ای تا بر آینه
نور جمال آن رخ زیبا فکنده ای
منگر به روی خود که به رشکم ز روی تو
بر خویشتن نظر به چه یارا فکنده ای
گفتی شبی به لطف که بوسی ببخشمت
خود گفته ای و باز تقاضا فکنده ای
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
پیداست خود که نیست ترا رای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گر روی شادی دیدمی کی تکیه بر غم کردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی