عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رفتن دایه دیگر به پیش ویس و حال گفتن
چو پیش ویس رفت اورا دُژم دید
ز گریه در کنارش آب زم دید
دگر ره ویس با دایه بر آشفت
ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت
که من خود چون براندیشم ز یزدان
نه رامین بایدم نه شرم گیهان
چرا زشتی کنم زشتی سگالم
که از زشتی بود روزی و بالم
بدین سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گویند و چه خوانند
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چه عذر آرم چه پوزشها نمایم
چه گویم ، گویم از بهر یکی کام
به صد زشتی فرو بردم سر و نام
اگر رامین خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست
و گر رامین بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار
چو در دوزخ شوم از بهر رامین
مرا کی سود دارد مهر رامین
نه کردم نی کنم هرگز تباهی
اگر روزم چو شب گیرد سیاهی
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از جاره کردن طبع روباه
بدو گفت ای نیاز جان دایه
بجز تندی نداری هیچ مایه
چرا بر یک سخن هرگز نپایی
به گردانی چو چرخ آسیائی
بگردد روزگار و تو بگردی
به سان کعبتین بر تخت نردی
چو پیروزه بگردانی همی رنگ
چو آهی هر زمان پیدا کنی رنگ
تو از فرمان یزدان کی گریزی
و با گردون گردان کی ستیزی
اگر تو این چنین بدخو بمانی
نشاید کرد با تو زندگانی
زمین مرو با موبد ترا باد
زمین ماه با شهرو مرا باد
مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست
تو خود دانی که با تو دیو بس نیست
مرا چون بد سگالان خوار داری
به روزی چند بارم بر شماری
شوم با مادرت خرم نشینم
ترا با این همه تندی نبینم
تو دانی با خدا و با دگر کس
مرا از مرو و از کردار تو بس
جوابش داد ویس و گفت چندین
چرا در دل گرفتی مهر رامین
همی بیگانه ای را یار گردی
ز بهر او ز من بیزار گردی
ترا دل چون دهد از من بریدن
برفتن با دگر کس آرمیدن
ابی تو چون توانم بود ایدر
که تو هستی مرا همتای مادر
چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بد فرجام و دشوارست کارم
هم از ژانه جدا ام ز مادر
هم از پر مایه خویشان و برادر
تو بودی از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهایی رهانده
تو نیز اکنون ز من بیزار گشتی
و با زنهار خواران یار گشتی
مرا کردی چنین یکباره پدرود
فگندی نام و ننگ خویش در رود
بسا روزا که تو باشی پشیمان
نیابی درد خود را هیچ درمان
دگر ره دایه گفت ای ماه خوبی
مضو گمراه تو از راه خوبی
قصا بر کار تو رفت و بیاسود
چه سود اکنون ازین گفتار بی سود
به یک سو نه سخنهای نگارین
بگو تا کی ببینی روی رامین
مرو را در پناهت کی پذیری
درین کارش چگونه دست گیری
دراز آهنگ شد گفتار بی مر
درازی سخت بی معنی و بی بر
سخن را با جوانمردی بیامیز
جوانی را ز خواب خوش بر انگیز
پدید بهور بهار مردمی را
به بار بهور درخت خرمی را
ز شاهی و جوانی بهره بردار
به پیروزی و شادی روز بگذار
به گوهر نه خدایی نه فرشته
یکی ای همچو ما از گل سرشته
همیشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسی بند
خدای ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامی خوشتر از مرد
تو از مردان ندیدی شادمانی
ازیرا خوشی مردان ندانی
گر آمیزش کنی با مرد یک بار
به جان من که نشکیبی ازین کار
جوابش داد ویس ماه پیکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر
اگر تو کم کنی پند و فریبم
من از شادی و از مردان شکیبم
مرا ازار تو سختست بر دل
و گر نه هیچ کامم نیست در دل
مرا گر بیم آزارت نبودی
بسا رنجا که رامین آی
نه گر شاهین شدی در من رسیدی
و گر بادی شدی بر من وزیدی
کنون کوشش بدان کن تا توانی
که این راز از جهان باشد نهانی
تو خود دانی که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست
گنه نادیده چون تیغست بران
ستم نابرده چون شیرست غران
اگر روزی برد بر من گمانی
ازو مارا به جان باشد زیانی
همی تا این سخن باشد نهفته
بدو بر ما بلا را چشم خفته
ز گریه در کنارش آب زم دید
دگر ره ویس با دایه بر آشفت
ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت
که من خود چون براندیشم ز یزدان
نه رامین بایدم نه شرم گیهان
چرا زشتی کنم زشتی سگالم
که از زشتی بود روزی و بالم
بدین سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گویند و چه خوانند
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چه عذر آرم چه پوزشها نمایم
چه گویم ، گویم از بهر یکی کام
به صد زشتی فرو بردم سر و نام
اگر رامین خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست
و گر رامین بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار
چو در دوزخ شوم از بهر رامین
مرا کی سود دارد مهر رامین
نه کردم نی کنم هرگز تباهی
اگر روزم چو شب گیرد سیاهی
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از جاره کردن طبع روباه
بدو گفت ای نیاز جان دایه
بجز تندی نداری هیچ مایه
چرا بر یک سخن هرگز نپایی
به گردانی چو چرخ آسیائی
بگردد روزگار و تو بگردی
به سان کعبتین بر تخت نردی
چو پیروزه بگردانی همی رنگ
چو آهی هر زمان پیدا کنی رنگ
تو از فرمان یزدان کی گریزی
و با گردون گردان کی ستیزی
اگر تو این چنین بدخو بمانی
نشاید کرد با تو زندگانی
زمین مرو با موبد ترا باد
زمین ماه با شهرو مرا باد
مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست
تو خود دانی که با تو دیو بس نیست
مرا چون بد سگالان خوار داری
به روزی چند بارم بر شماری
شوم با مادرت خرم نشینم
ترا با این همه تندی نبینم
تو دانی با خدا و با دگر کس
مرا از مرو و از کردار تو بس
جوابش داد ویس و گفت چندین
چرا در دل گرفتی مهر رامین
همی بیگانه ای را یار گردی
ز بهر او ز من بیزار گردی
ترا دل چون دهد از من بریدن
برفتن با دگر کس آرمیدن
ابی تو چون توانم بود ایدر
که تو هستی مرا همتای مادر
چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بد فرجام و دشوارست کارم
هم از ژانه جدا ام ز مادر
هم از پر مایه خویشان و برادر
تو بودی از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهایی رهانده
تو نیز اکنون ز من بیزار گشتی
و با زنهار خواران یار گشتی
مرا کردی چنین یکباره پدرود
فگندی نام و ننگ خویش در رود
بسا روزا که تو باشی پشیمان
نیابی درد خود را هیچ درمان
دگر ره دایه گفت ای ماه خوبی
مضو گمراه تو از راه خوبی
قصا بر کار تو رفت و بیاسود
چه سود اکنون ازین گفتار بی سود
به یک سو نه سخنهای نگارین
بگو تا کی ببینی روی رامین
مرو را در پناهت کی پذیری
درین کارش چگونه دست گیری
دراز آهنگ شد گفتار بی مر
درازی سخت بی معنی و بی بر
سخن را با جوانمردی بیامیز
جوانی را ز خواب خوش بر انگیز
پدید بهور بهار مردمی را
به بار بهور درخت خرمی را
ز شاهی و جوانی بهره بردار
به پیروزی و شادی روز بگذار
به گوهر نه خدایی نه فرشته
یکی ای همچو ما از گل سرشته
همیشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسی بند
خدای ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامی خوشتر از مرد
تو از مردان ندیدی شادمانی
ازیرا خوشی مردان ندانی
گر آمیزش کنی با مرد یک بار
به جان من که نشکیبی ازین کار
جوابش داد ویس ماه پیکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر
اگر تو کم کنی پند و فریبم
من از شادی و از مردان شکیبم
مرا ازار تو سختست بر دل
و گر نه هیچ کامم نیست در دل
مرا گر بیم آزارت نبودی
بسا رنجا که رامین آی
نه گر شاهین شدی در من رسیدی
و گر بادی شدی بر من وزیدی
کنون کوشش بدان کن تا توانی
که این راز از جهان باشد نهانی
تو خود دانی که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست
گنه نادیده چون تیغست بران
ستم نابرده چون شیرست غران
اگر روزی برد بر من گمانی
ازو مارا به جان باشد زیانی
همی تا این سخن باشد نهفته
بدو بر ما بلا را چشم خفته
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان
خوشا جایا بر و بوم خراسان
درو باش و جهان را می خور آسان
زبان پهلوی هر کام شناسد
خواسان آن بود کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد خود آید
عراق و پارس را خور زو بر آید
خراسان را بود معنی خور آیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست
زمین و آب و خاکش هر سه پاکست
به خاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نیسان
روان اندر هوای او بنازد
که آب و باد او با این بسازد
تو گفتی رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتی دیگر آمد
چو نیک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سیمتن ویس
نشسته چون سلیمان بود و بلقیس
نگه کرد آن شکفته دشت و در دید
جهان چون روی ویس سیمبر دید
به ناز و خنده آن بت روی را گفت
جهان بنگر که چون روی تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
همیدون بوستان و رودبارش
زر اندر زر شکفته باغ در باغ
ز خوبی و خوشی وی را که وراغ
نگویی تا کدامین خوشتر ای ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویم آسمانستی پر اختر
زمین مرو پنداری بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کضور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم بر داشت
کجا در مهر چون شیران جگرداشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودی
تو نام ویس از آن گیهان شنودی
چو بینم روی رامین گاه و بی گاه
مرا چه مرو باشد جای و چه ماه
گلستانم بود بی او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرمیدی
تو تا اکنون مرا زنده ندیدی
ترا از بهر رامین می پرستم
که دل در مهر آن بی مهر بستم
منم چون باغبان اندر پی گل
پرستم خار گل را بر پی گل
شهنشه چون شنید این سخت پاسخ
پدید آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخی چشم او چون ارغوان شد
به زردی روی او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کینه شد چون بید لرزان
چو از کین خواستی او را بکشتی
خرد با مهر بر کین چیره گشتی
چو تندی هوش را اندام دادی
خرد تندیش را آرام دادی
چو گشتی آتش تیزیش سر کش
زدی دست قصا آبی بر آتش
چو نیکو بود روی خواست یزدان
به زشتی شاه ازو چون بستدی جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهی بر او چیر
جهد از پای پیل و از دم شیر
چنان چون ویس بت پیکر همی جست
قصا دست بلا بر وی همی بست
چو گنجی بود در بندی نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
کآشفته باد خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه به جز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سی و اند
نزادست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناسایست زاده
بلایه دایگانی شیر داده
ازیشان خود تو از جمشید زادی
تو نیز آن گوهرت بر باد دادی
کنون سه راه در پیشت نهادست
به هر جایی که خواهی ره گشادست
یکی گرگان دگر راه دماوند
سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهی که خواهی
رفیقت سحتی و رهبر تباهی
همیشه بادت از پس چاهت از پیش
همه راهت ز نان و آب درویش
کهش پر برف باد و دشت پر مار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
درو باش و جهان را می خور آسان
زبان پهلوی هر کام شناسد
خواسان آن بود کز وی خور آسد
خور آسد پهلوی باشد خود آید
عراق و پارس را خور زو بر آید
خراسان را بود معنی خور آیان
کجا از وی خور آید سوی ایران
چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست
زمین و آب و خاکش هر سه پاکست
به خاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نیسان
روان اندر هوای او بنازد
که آب و باد او با این بسازد
تو گفتی رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتی دیگر آمد
چو نیک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز
به بام گوشک شد با سیمتن ویس
نشسته چون سلیمان بود و بلقیس
نگه کرد آن شکفته دشت و در دید
جهان چون روی ویس سیمبر دید
به ناز و خنده آن بت روی را گفت
جهان بنگر که چون روی تو بشکفت
نگه کن دشت مرو و مرغزارش
همیدون بوستان و رودبارش
زر اندر زر شکفته باغ در باغ
ز خوبی و خوشی وی را که وراغ
نگویی تا کدامین خوشتر ای ماه
به چشم نرگسینت مرو یا ماه
به چشم من زمین مرو خوشتر
که گویم آسمانستی پر اختر
زمین مرو پنداری بهشتست
خدایش ز افرین خود سرشتست
چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ویرو نیز من بیشم به هر سان
مرا چون ماه بسیارست کضور
چو ویرو نیز بسیارست چاکر
نگر تا ویس چون آزرم بر داشت
کجا در مهر چون شیران جگرداشت
مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نیکست ور بد مر ترا باد
من اینجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام
اگر دیدار رامین را نبودی
تو نام ویس از آن گیهان شنودی
چو بینم روی رامین گاه و بی گاه
مرا چه مرو باشد جای و چه ماه
گلستانم بود بی او بیابان
بیابانم بود با او گلستان
مرا گر دل نه با او آرمیدی
تو تا اکنون مرا زنده ندیدی
ترا از بهر رامین می پرستم
که دل در مهر آن بی مهر بستم
منم چون باغبان اندر پی گل
پرستم خار گل را بر پی گل
شهنشه چون شنید این سخت پاسخ
پدید آمدش رنگ خشم بر رخ
به سرخی چشم او چون ارغوان شد
به زردی روی او چون زعفران شد
دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کینه شد چون بید لرزان
چو از کین خواستی او را بکشتی
خرد با مهر بر کین چیره گشتی
چو تندی هوش را اندام دادی
خرد تندیش را آرام دادی
چو گشتی آتش تیزیش سر کش
زدی دست قصا آبی بر آتش
چو نیکو بود روی خواست یزدان
به زشتی شاه ازو چون بستدی جان
خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر
نبرد هر کرا او هست یاور
نگردد هیچ بد خواهی بر او چیر
جهد از پای پیل و از دم شیر
چنان چون ویس بت پیکر همی جست
قصا دست بلا بر وی همی بست
چو گنجی بود در بندی نهاده
به هر کس بسته بر رامین گشاده
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان
نکردش هیچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار
بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت
به بابل دیو بوده اوستادت
بریده باد بند از جان شهرو
کآشفته باد خان و مان ویرو
که جز بد کیش از آن مادر نزاید
بجز جادو از آن گوهر نیاید
نباشد مار را بچه به جز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بد بار
بچه بودست شهرو را سی و اند
نزادست او ز یک شوهر دو فرزند
چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو
چو بهرام یل و ساسان و گیلو
چو ایزدیار و گردان شاه و رویین
چو آب ناز و همچون ویس و شیرین
یکایک را ز ناسایست زاده
بلایه دایگانی شیر داده
ازیشان خود تو از جمشید زادی
تو نیز آن گوهرت بر باد دادی
کنون سه راه در پیشت نهادست
به هر جایی که خواهی ره گشادست
یکی گرگان دگر راه دماوند
سه دیگر راه همدان و نهاوند
برون رو تو به هر راهی که خواهی
رفیقت سحتی و رهبر تباهی
همیشه بادت از پس چاهت از پیش
همه راهت ز نان و آب درویش
کهش پر برف باد و دشت پر مار
نبات او کبست و آب او قار
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس
دز اشکفت بر کوه کلان بود
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
نه کوهی بود بر جی زاسمان بود
ز سختی سنگ او مانند سندان
نکردی کار بر وی هیچ سوهان
ز بس پهنا یکی نیم جهان بود
ز بس بالا ستونی زاسمان بود
به شب بالاش بودی شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
برو مردم ندیم ماه بودی
ز راز آسمان آگاه بودی
چو بر دز برد موبد دلستان را
مهی دیگر بیفزود آسمان را
به پیکر دز چو سنگین مجمری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
به مجمر در رخان ویس آتش
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
حصار از روی آن ماه حصاری
شکفت همچو باغ نو بهاری
سمنبر ویس با دایه نشسته
شهنشه پنج در بر وی ببسته
همه در ها به مهر خویش کرده
همه مهرش برادر را سپرده
در صد گنج بر ویسه گشاده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
مگر پیوند یار و دیدن رام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوی مرو آمد و کام سفر ساخت
سپاهی بود همچون کوه آهن
بتر مردی درو بهتر ز بیژن
به رفتن هر یکی خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
ز تاب مهر سوزان تب گرفته
چو کبگی باز در مخلب گرفته
غبار حسرتش بر رخ نشسته
امید وصلتش در دل شکسته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بی کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همی گفتی نهانی با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
دلم روزی ازو خرم نگردد
مرا تا هست با عشق آشنایی
نبیند چشم بختم روشایی
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بی او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفاداری نکردم
چو روز هجر او دیدم نمردم
چو سنگینه دلم چه آهنینم
که گیتی را همی بی او ببینم
اگر باشد تنم بی روی جانان
همان بهتر که باشم نیز بی جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانی
که مر گم خوشترست از زندگانی
اگر جنان من با من نباشد
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بی یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدی چنثن از بخت بد ساز
به دل کردی سرودی دیگر آغاز
دلاگر عاشقی ناله بیاور
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتی عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
اگر نالم همی بر داد نالم
که ببریدند شادی را نهالم
ببردند آفتابم را ز پیشم
ز هجرش پر نمک کردند ریشم
ببار ای چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را داری همی خون
مرا هر گز غمی چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودی به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو باری بدین بار
به باران تازه گردد روی گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
دلم را آتش تیمار بگدخت
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روی زردش گرد هجران
همی گفتی سحنهای دل انگیز
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
چنانم تا حصاری گشت یارم
که گویی بسته در رویین حصارم
ببر بادا پیام من به دلبر
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکی خواب از دو چشمم من ستردست
یکی گیتی ز یاد من ببردست
درین سختی اگر من آهنینم
نمانم تا رخانت باز بینم
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بی درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانی
که مرگم خوشترست از زندگانی
مرا زین درد کی باشم رهایی
که درمانم توی وز من جدایی
چو رامین را به روی آمد چنین حال
شد از مویه موی از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روی او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیماری چنان شد
که سیمین تیر وی زرین کمان شد
فتاده در عماری زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتی زهر پیکان در جگرداشت
بزرگان پیش شاهنشاه رفتند
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند ای خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایی در جهان چون او سواری
به هر فرهنگ چون او نامداری
همه کس را چو او کهتر بیاید
کزو بسیار کام دل بر آید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانی به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
اگر روزی ازو آزرده بودی
عفو کردی و خشنودی ننودی
کنون تازهمکن آزار رفته
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهی نماندست
ز کوهش باز جز کاهی نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشای
مرو را این سفر کردن مفرمای
سفر خود خوش نباشد با درستی
نگر تا چون بود با درد و سستی
نمانش تا بیاساید یکی ماه
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتی بر وی آسان
به دسرورت شود سوی خراسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردی از اندامش بپالود
دگر ره ز عفرانش گشت
کمانش باز شمشاد جوان گشت
فتادش یوبهء دیدار دلبر
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
به زیرش تندرو بادی تخاره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بی تو یارا زندگانی
نه آسانی نه کام این جهانی
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
اگر باشد جهانی دشمن من
و گر راهم سراسر مار باشد
برو صد آهنین دیوار باشد
همه آبش بود جای نهنگان
همه کوهش بود جای پلنگان
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
سنومش باد باشد صاعقه میغ
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
اگر دیدار تو باشد در آتش
نهم دو چشم بینایم بر آتش
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
ره وصلت مرا کوتاه باشد
سه ماهه راه گامی راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتین رامین به ویس و بیزارى نمودن
چو رامین دید کاو را دل بیازرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
نگر تا پوزش آزار چون کرد
ز پیش گل حریر و کلک بر داشت
حریرش را به آب مُشک بنگاشت
بر آهخت از میان تیغ جفا را
بدو ببرید پیوند وفا را
یکی نامه نوشت آن بی وفا یار
به یاری بس وفا جوی و وفادار
به نامه گفت ویسا نیک دانی
که چند آمد مرا از تو زیانی
خدا و جز خدا از من بیازرد
همه کس در جهانم سرزنش کرد
شنیدم گه نصیحت گه ملامت
شدم از عشق در گیتی علامت
چه بودی گر دو چشمم در جهان دید
یکی کس را که کار من پسندید
تو گفتی مهر من بود ای عجب کین
که مرد و زن برو کردند نفرین
به گیتی هر که نام من شنیدی
به زشتی پوستین بر من دریدی
بدین سان زشت گشتی روی نامم
وزین بدتر به زشتی روی کامم
گهی بر تار کم شمشیر بودی
گهی در رهگذاری شیر بودی
نبودم تا ترا دیدم به دل شاد
نجسی اندر دل مسکین من باد
نهیب من ز هجرانت فزون بود
که با او چشم من دریای خون بود
بلای من ز دیدارت بتر بود
که با او نیم حان و بیم سر بود
کدامین روز از تو دور ماندم
که نه جیحون ز دو دیده براندم
کدامین روز دیدار تو دیدم
که نه صد گونه درد دل کشیدم
چه بودی گر بدی بیم سر و جان
نبودی شرم خلق و بیم یزدان
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
جو آهو بد به چشمم هر پلنگی
چو ماهی بد به پیشم هر نهنگی
نجوشیدم ز هر بادی چو دریا
تو گفتی خور زمن گردید صفرا
گه تندی زبون من بدی شیر
چنان چون گاه تیزی تیر و شمشیر
چو بازم بر هوا پرواز کردی
مه گردون حذر زان باز کردی
نوند کام من چندان دویدی
کجا اندیشها در وی رسیدی
امید من چو چشم دوربین بود
نشاط من چو رهوارم به زین بود
ز رامش پر ز خوشی بود جانم
ز شادی پر ز گوهر بود کانم
به باغ لهو در شمشاد بودم
به دشت جنگ بر پولاد بودم
همه زر بود سنگ کوهسارم
همه در بود ریگ رودبارم
وزان پس حال من دیدی که چون گشت
همان بختم زبونان را زبون گشت
جوانه سرو قد من دوتا شد
دو هفته ماه من جفت سها شد
هوا پشت مرا چون چنبری کرد
زمانه گفتی از من دیگری کرد
چو دست عشق آتش بر دلم ریخت
نشاط از من به صد فرسنگ بگریخت
خرد دیدم ز دل آواره گشته
به دست عشق در بیچاره گشته
کمان ور گشته هر کس در زمانه
ملامت تیر و جان من نشانه
مرا خود بود داغ عشق بر بر
چه بایستم ملامت نیز بر سر
چو من بودم خود از جام هوا مست
چه بایست زدن مر مست را دست
کنون از من درودست باد بسیار
و گر چه گشتم از مهر تو بیزار
ترا آگه کنم اکنون ز کارم
که چون خوبست و خرم روزگارسم
بدان ویسا که تا از تو جدایم
به دل بر هر مرادی پادشایم
به آب صابری دل را بشستم
به کام خویش جفت نیک جستم
گل خوشبوی را در دل بکشتم
که با گل من همیشه در بهشتم
کنون پیشم همیشه گل به بارست
گهم در دست و گاهم در کنارست
گلم در بسترست و گل به بالین
مرا شایسته چون جان و جهان بین
مرا گل زن بود تا روز جاوید
چو او باشد نخواهم ماه و خورشید
سرای من ز گل چون بوستانست
حصار من ز گل چون گلستانست
سه چندان کز تو دیدم رنج و خواری
ازو دیدم نشط و کامگاری
همان جانم از تن بر پریدی
اگر با تو چنین روزی بدیدی
چو یاد آید گذشته سالیانم
ببخشایم همی بر خسته جانم
که چندان صبر ناکام چون کرد
ببیمار تو چندان زهر چون خورد
من آنگه از جهان آنگه نبودم
که در سختی همی شادی نمودم
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزآن مستی کنون هشیار گشتم
کنون بند بلا بر هم شکستم
وزآن زندان بد روزی بجستن
بخوردم با گل گل بوی سوگند
به گفت فرخ و جان خردمند
به یزدان جهان و ماه و خورشید
به دین و دانش و فرهنگ و امید
که باشم تا زیم با گل وفا جوی
به شادی کرده با او روی در روی
ازین پس مرو با تو ماه با من
همیدون شاه با تو ماه با من
یکی ساعت که باشم جفت این ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
به از صد ساله چونان زندگانی
که زندان بود بر جان و جوانی
تو زین پس سال و ماه و روز مشمر
به راه و روز من بسیار منگر
که راه روز هجر من درازست
دلم از تو نیازی بی نیازست
چو پیش آید چنین روز و چنین کار
شکیبایی به از زرّ به خروار
چو این نامه به پایان برد رامین
به عنوان بر نهادش مهر زرّین
عماری دار خود را داد و فرمود
که نامه نزد جانانش برد زود
عماری دار چون باد روان شد
به سه هفته به مرو شایگان شد
شهنشه را ازین آگاه کردند
هم از راهش به پیش شاه بردند
شهنشه نامه زو بستد فرو خواند
در آن گفتارها خیره فرو ماند
سبک نامه به ویس دلستان داد
ز کار رام او را مژدگان داد
مرو را گفت چشمت باد روشن
که رامین با گلست اکنون به گلشن
بشد رامین و در گوراب زن کرد
ترا با داغ دل پرتاب زن کرد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن پیگ رامین به مروشاهجان و آگاه شدن ویس ازان
چو پیگ و نامهء رامین در آمد
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
طرافی از دل ویسه بر آمد
دلش داد اندر آن ساعت گوایی
که رامین کرد با او بی وفایی
چو موبد نامهء رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد
ز سختی خونش اندر تن بجوشید
ولیکن راز از مردم بپوشید
لبش بود از برون چون لاله خندان
شده دل زاندرون چون تفته سندان
چو مینو بود خرم از برونش
چو دوزخ بود تفسیده درونش
به خنده می نهفت از دلش تنگی
به رهواری همی پوشید لنگی
رخش از نامه خوندن شد زریری
که خود دانست کم مایه دبیری
بدو گفت از خدا این خواستم من
که روزی گم کند بازار دشمن
مگر شاهم دگر زشتی نگوید
بهانه هر زمان بر من نجوید
بدین شادی به درویشان دهم چیز
بسی گوهر به آتشگه برم نیز
هم او از غم برست اکنون و هم من
بیفتاد از میان بازار دشمن
کنون اندر لهانم هیچ غم نیست
که جانم راز بیم تو ستم نیست
من اندر کام و ناز و بخت پیروز
نه خوش خوردم نه خوش خفتم یکی روز
کنون دلشاد باشم در جوانی
به آسانی گذارم زندگانی
مرا گر مه بشد ماندست خورشید
همه کس را به خورشیدست امید
مرا از تو شود روشن جهان بین
چه باشد گر نبینم روی رامین
همی گفت این سخن دل با زبان نه
سخن را آشکارا چون نهان نه
چو بیرون رفت شاه او را تب آمد
ز تاب مهر جانش بر لب آمد
دلش در بر تپان شد چون کبوتر
که در چنگال شاهین باشدش سر
چکان گشته ز اندامش خوی سرد
چو شمنم کاو نشیند بر گل زرد
سهی سروش چو بید از باد لرزان
ز نرگس بر سمن یاقوت ریزان
به زرین یاره سیمین سینه کوبان
به مشکین زلف خاک خانه روبان
همی غلتید در خاک و همی گفت
چه تیرست این که آمد چشم من سفت
چه بختست این که روزم را سیه کرد
چه روزست این که جانم راتبه کرس
بیا ای دایه این غم بین که ناگاه
بیامد مثل طوفان از کمینگاه
ز تخت زر مرا در خاک افگند
خسک در راه صبر من پراگند
تو خود داری خبر یا من بگویم
که از رامین چه رنج آمد به رویم
بشد رامین و در گوراب زن کرد
پس آنگه مژدگان نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مرود و سوسن و خیری بریدم
به مرو اندر مرا اکنون چه گویند
سزد ار مرد و زن بر من بمویند
یکی درمان بجو از بهر جانم
که من زین درد جان را چون رهانم
مرا چون این خبر بشنید بایست
گرم مرگ آمدی زین پیش شایست
مرا اکنون نه زر باید نه گوهر
نه جان باید نه مادر نه برادر
مرا کام جهان با رام خوش بود
کنون چون رام رفت از کام چه سود
مرا او جان شیرین بود و بی جان
نیابد هیچ شادی تن ز گیهان
روم از هر گناهی تن بشویم
وز ایزد خویشتن را چاره جویم
به درویشان دهم چیزی که دارم
مگر گاه دعا باشد یارم
به لابه خواهم از دادار گیهان
که رامین گردد از کرده پشیمان
به تاری شب به مرو آید ز گوراب
ز باران ترّ بفسرده برو آب
تنش همچون تن من سست و لرزان
دلش همچون دل من زار و سوزان
گه از سرمای سخت و گه تیمار
همی خواهد ز ویس و دایه زنهار
ز ما بیند همین بد مهری آن روز
که از وی ما همی بینیم امروز
خدایا داد من بستانی از رام
کنی او را چو من بی صبر و آرام
جوابش داد دایه گفت چندین
مبر اندوه کت بردن نه آیین
مخور اندوه و بزادی از دلت زنگ
به خرسندی و خاموشی و فرهنگ
تن آزاده را چندین مرنجان
دل آسوده را چندین مپیچان
مکن بیداد بر جان و جوانی
که جان را مرگ به زین زندگانی
ز بس کاین روی گلگون را زنی تو
ز بس کاین موی مشکین را کنی تو
رجی نیکوتر از باغ بهشتی
چو روی اهرمن کردی به زشتی
جهان چندان که داری بیش باید
ولیک از بهر جان خویش باید
هر آن گاهی که نبود جان شیرین
مه دایه باد و مه شاه و مه رامین
چو بسپردم من اندر تشنگی جان
مبادا در جهان یک قطره باران
هر آن گاهی که گیتی گشت بی من
مرا چه دوست در گیتی چه دشمن
همه مردان به زن دیدن دلیرند
به مهر اندر چو رامین زود سیرند
گر از تو سیر شد رامین بد مهر
که رویت را همی سجده برد مهر
ز مهر گل همیدون سیر گردد
همین مومین زبان شمشیر گردد
اگر بیند هزاران ماه و اختر
نیاید زان همه نور یکی خور
گل گورابی ار چه ماهرویست
به خواری پیش تو چون خاک کویست
نکوتر زیر پای تو ز رویش
چو خوشتر خاک پای تو ز بویش
چو رامین از تو تنها ماند و مهجور
اگر زن کردی زی من بود معذور
کسی کز بادهءخوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد
سمن بر ویس گفت ای دایه دانی
که گم کردم به صبر اندر جوانی
زنان را شوهرست و یار برسر
مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شویست بر من بدگمانست
وگر یارست با من بدنهانست
ببردم خویشتن را آب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه
بیفگندم درم از بهر دینار
کنون بی هردوان ماندم به تیمار
مده دایه به خرسندی مرا پند
که بر آتش نخسپد هیچ خرسند
مرا بالین و بستر آتشین است
بر آتش دیو عشقم همنشین است
بر آتش صبر کردن چون توانم
اگر سنگین و رویینست جانم
مرا زین بیش خرسندی مفرمای
به من بر باد بیهوده مپیمای
مرا درمان نداند هیچ دانا
مرا چاره نداند هیچ کانا
مرا صد تیر زهر آلوده تا پر
نشاند این پیگ واین نامه به دل بر
چه گویی دایه زین پیگ روان گیر
که نه گه بر دلم زد ناوک تیر
ز رام آورد مشک آلود نامه
برد از ویس خون آلود جامه
بگریم زار برنالان دل خویش
ببارم خون دیده بر دل ریش
الا ای عاشقان مهرپرور
منم بر عاشقان امروز مهتر
شما را من ز روی مهربانی
نصیحت کرد خواهم رایگانی
نصیحت دوستان از من پذیرید
دهم پند شما گر پند گیرید
مرا بینیدحال من نیوشید
دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید
ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقای در دل مکارید
و گر کارید جان او را سپارید
اگر چونانکه حال من ندانید
به خون بر رخ نوشتستم بخوانید
مرا عشق آتشی در دل برافروخت
که هر چند بیش کشتم بیشتر سوخت
جهان کردم ز آب دیده پر گل
نمود از آب چشمم آتش دل
چه چشمست این که خوابش نگیرد
چه آبست این کزو آتش نمیرد
مرا پروردن باشه بدی آز
بپروردم یکی باشه به صد ناز
به روزش داشتم بر دست سیمین
شبش هرگز نبستم جز به بالین
چو پر مادر آوردش بیفگند
دگر پرها بر آورد و پر آگند
بدانست او ز دست من پریدن
به خود کامی سوی کبگان دویدن
گمان بردم که او گیرد شکاری
مرا باشد همیشه غمگساری
یکی ناگه ز دست من رها شد
به ابر اندر ز چشم من جدا شد
کنون خسته شدم از بس که پویم
نشان باشهء گم کرده جویم
دریغا رفته رنج و روزگارم
دریغا این دل امیدوارم
دریغا رنج بسیارا که بردم
که خود روزی ز رنجم بر نخوردم
بگردم در جهان چون کاروانی
که تا یابم ز گمگشته نشانی
مرا هم دل بشد هم دوست از بر
نباشم بی دل و بی دوست ایدر
کنم بر کوهساران سنگ بالین
ز جور آن دل چون کوه سنگین
دل از من رفت اگر یابم نشانش
دهم این خسته جان را مژدگانش
مرا تا جان چنین پر دود باشد
دلم از بخت چون خشنود باشد
منم کم دوست ناخشنود گشتست
منم کم بخت خشم آلود گشتست
مرا بی کارد ای دایه تو کشتی
که تخم عشق در جانم بکشتی
درین راهم تو بودی کور رهبر
چو در چاهم فگندی تو بر آور
مرا چون از تو آمد درد شاید
که درمانم کنون هم از تو آید
بسیچ راه کن بر خیز و منشین
ببر پیغام من یک یک به رامین
بگو ای بدگمان بی وفا زه
تو کردی بر کمان ناکسی زه
تو چشم راستی را کور کردی
تو بخت مردی را شور کردی
تو از گوهر چو گزدم جان گزایی
به سنگ ار بگذری گوهر نمایی
تو ماری از تو ناید جز گزیدن
تو گرگی از تو ناید جز دریدن
ز طبع تو همین آید که کردی
که با زنهاریان زنهار خوردی
اگر چه من ز کارت دل فگارم
بدین آهوت ارزانی ندارم
مکن بد با کسی و بد میندیش
کجا چون بد کنی آید بدت پیش
اگر یکسر بشد مهرم ز یادت
میان مهربانان شرم بادت
بدین زشتی که از پیشم برفتی
فرامش کردی آن خوبی که گفتی
چو برگ لاله بودت خوب گفتار
به زیر لاله در خفته سیه مار
اگر تو یار نو کردی روا باد
ز گیتی آنچه می خواهی ترا باد
مکن چندین به نومیدی مرا بیم
آ هر کاو زو بیابد بفگند سیم
اگر تو جوی نو کندی به گوراب
نباید بستن از جوی کهن آب
وگر تو خانه کردی در کهستان
کهن خانه مکن در مرو ویران
به باغ ار گل بکشتی فرخت باد
ز مرزش بر مکن آزاده شمشاد
زن نو با دلارام کهن دار
که هر تخمی ترا کامی دهد بار
همی گفت این سخنها ویس بتروی
زهر چشمی روان بر هر رخی جوی
تو گفتی چشم بود ابر نوروز
همی بارید بر راغ دل افروز
دل دایه بر آن بت روی سوزان
همی گفت ای بهار دلفروزان
مرا بر آتش سوزنده منشان
گلاب از دیده بر گلنار مفشان
که اکنون من بگیرم ره به گوراب
بوم در راه چون ره بی خور و خواب
کنم با رام هر چاری که دانم
مگر جان ترا زین غم رهانم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بیمار شدن ویس از فراق رامین
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل
چه خوش روزی بود روز جدایی
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
اگر با وی نباشد بی وفایی
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امید دیدار
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن
وصل دوست را آهوست بسیار
عتاب و خشم و ناز و جنگ و آزار
بتر آهو به عشق اندر ملالست
یکی میوه که شاخ او وصالت
فراق دوست سر تا سر امیدست
ز روز خرمی دل را نویدست
دلم هرگه که بی صبری سگالد
ز تنهایی و بی یاری بنالد
همی گویم دلا گر رنج یابی
روا باشد که روزی گنج یابی
چو دی ماه فراق ما سر آید
بهار وصلت و شادی در آید
چه باشد گر خوری یک سال تیمار
چو بینی دوست را یک لخظه دیدار
اگر یک روز با دلبر خوری نوش
کنی اندوه صد ساله فراموش
نیی ای دل تو کم از باغبانی
نه مهر تو کمست از گلستانی
نیینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل بر آرد
به روز و شب بودی صبر و بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی خارش به دست اندر خلیده
به امید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند
نبینی آنکه دارد بلبلی را
که از بانگش طرب خیزد دلی را
دهد او را شب و روز آب و دانه
کند از عود و عاجش ساز خانه
بدو باشد همیشه خرم و گش
بدان امید کاو بانگی کند خوش
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند
همیشه بی خور و بی خواب باشد
میان موج و باد و آب باشد
نه با این ایمانی بیند نه با آن
گهی از خواسته ترسد گه از جان
به امید آن همه دریا گذارد
که تا سودی بیابد زانچه دارد
نبینی آنکه جوهر جوید از کان
به کان در آزماید رنج چندان
نه شب خسپد نه روز آرام گیرد
نه روزی رنج او انجام گیرد
همیشه سنگ و آگن بار دارد
همیشه کوه کندن کار دارد
به امید آن همه آزار یابد
که شاید گوهری شهوار یابد
اگر کار جهان امید و آزست
همه کس را بدین هر دو نیازست
همیشه تا بر آید ماه و خورشید
مرا باشد به مهرت آز و امید
مرا در دل درخت مهربانی
به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما
نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست
تو پنداری که روزش بگارست
ترا در دل درخت مهربانی
به چه ماند بر اشجار خزانی
برهند گشته و بی بار مانده
گل و برگش برفته خار مانده
همی دارم امید روزگاری
که باز آید ز مهرش نوبهاری
وفا باشد خجسته برگ و بارش
گل صد برگ باشد خشک خارش
سه چندان کز منست امیدواری
ز تو بینم همی نومیدواری
منم چون شاخ تشنه در بهاران
توی همچون هوا با ابر باران
منم درویش با رنج و بلا جفت
توی قارون بی بخشایش و زفت
همی گویم به درد وزین بتر نیست
که جز گریه مرا کار دیگر نیست
چه بیچارهبود آن سو کواری
که جز گریه ندارد هیچ کاری
چو بیمارم که در زاری و سستی
نبرد جانش امید از درستی
چنان مرد غریبم در جهان خوار
به یاد زادبوم خویش بیمار
نشسته چون غریبان بر سر راه
همی پرسم ز حالت گاه وبی گاه
مرا گویند زو امید بر دار
که نومیدی امیدت ناورد باد
همی گویم به پاسخ به جاوید
به امیدم به امیدم به امید
نبرم از تو امید ای نگارین
که تا از من نبرد جان شیرین
مرا تا عشق صبر از دل براندست
بدین امید جان من نماندست
نسوزد جان من یکباره در تاب
که امیدت زند گه گه برو آب
گر امیدم نماند وای جانم
که بی امید یک ساعت نماند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاه شدن ویس از آمدن رامین
اگر چه عشق سر تا سر زیانست
همه رنج تن و درد روانست
دوشمانی هشت اورا در دو هنگام
یکی شادی گه نامه ست و پیغام
دگر شادی دم دیدار دلبر
دو شادی بسته با تیمار بی مر
نباشد همچو عاشق هیچ رنجور
به خاصه کز بر جانان بود دور
نشسته روز و شب چون دیدبانان
به راه نامه و پیغام جانان
سمن بر ویس بی دل بود چونین
نشسته روز و شب بر راه آذین
چو کشت تشنه بر اومید باران
و یا بیمار بر اومید درمان
چو آذین را بدید از دور تازان
چو باغ از باد نیست گشت نازان
چنان خرم شد از دیدار آذین
که گفتی یافت ملک مصر یا چین
یکایک یاد کرد آذین که چون دید
نهیب عشق رامین را فزون دید
بگفت آن غم که اورا از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد ای عجب ویس سمن بوی
که رامین کرده بد با نامهء اوی
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهی بر چشم و گه بر دل نهادش
به شیرین بوسگانش کرد شیرین
به مشکین زلفکانش کرد مشکین
پس آنگه نامه را بگشاد و خواند
تو گفتی کو ز شادی جان بر افشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهی خواند و گهی بوسه همی داد
همی تا در رسید از راه رامین
ندیم و غمگسارش بود آذین
پس آنگه روی مه پیکر بیارست
سر مشکین گله بر گل بپیراست
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشیدی از مه دارد افسر
خز و دیبای گوناگون بپوشید
فروغ مهر بر گردون بپوشید
رخش گفتی نگار اندر نگارست
تنش گفتی بهار اندر بهارست
دو زلفش مایهء صد شهر عطار
لبانش داروی صد شهر بیمار
به روی آشوب دلهای جوانان
به زلف آسیب جان مهربانان
به سرین بر شکسته زلف پر چین
شکستستند گویی زنگ بر چین
نگاری بود کرده سخت زیبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا
بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ
ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ
دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم
دهانی همچو تنگ شکر و میم
شکفته بر کنار جیم نسرین
نهفته در میان میم پروین
چنین ماگی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته
نگاری بود گفتی نغز و دلکش
نهاده دست مهر اورا بر آتش
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسیده کارد هجران به ستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
به نام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده
بسار دانه بر تابه بی آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
شب آمد ماهتاب او نیامد
به شب آرام و خواب او نیامد
تو گفتی بستر دیباش هموار
به زیرش همچو گلبن بود پرخار
سحر گه ساعتی جانش بر آسود
دلش بیهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون دیو زد مرد
یکی آه از دل نادان بر آورد
گرفتش دایه و گفتش چه بودت
ستنبه دیو بد خو چه نمودت
سمن بر ویس لرزان گشت چون بید
چو در آب روان در عکس خورشید
به دایه گفت هرگز مهر دیدی
چو مهر من به گیتی یا شنیدی
ندیدستم شبی هرگز چو امشب
که آمد جان من صد باره بر لب
تو گویی زیر من منسوج بستر
به ماه و کژدم آگندست یکسر
مرا بخت دژم چون شب سیاهست
شب بخت مرا رامین چو ماهست
سیاهی از شبم آنگه زداید
که ماه بخت من چگره نماید
کنون در خواب دیدم ماه رویش
چهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت قند آلود گفتی
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بد خواه تو ترسان شدستم
به بیداری نیایم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
مرا بنمای رویت تا ببینم
که من از داغ روی تو چنینم
مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر
که بس خوش باشد اندر هم می و شیر
برم از زلفکانت عنبرین کن
لبم از بوسگانت شکرین کن
به سنگین دل وفا و من جوی
به نوشین لب نوازشهای من گوی
مکن تندی که از تو باشد آهو
بهست از روی نیکو خوی نیکو
من اندر خواب روی دوست دیدم
سخنهای چنین از وی شنیدم
چرا بی صبر و بی چاره نباشد
چرا همواره غمخواره نباشد
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدین غم هر کسی معذور دارد
همه رنج تن و درد روانست
دوشمانی هشت اورا در دو هنگام
یکی شادی گه نامه ست و پیغام
دگر شادی دم دیدار دلبر
دو شادی بسته با تیمار بی مر
نباشد همچو عاشق هیچ رنجور
به خاصه کز بر جانان بود دور
نشسته روز و شب چون دیدبانان
به راه نامه و پیغام جانان
سمن بر ویس بی دل بود چونین
نشسته روز و شب بر راه آذین
چو کشت تشنه بر اومید باران
و یا بیمار بر اومید درمان
چو آذین را بدید از دور تازان
چو باغ از باد نیست گشت نازان
چنان خرم شد از دیدار آذین
که گفتی یافت ملک مصر یا چین
یکایک یاد کرد آذین که چون دید
نهیب عشق رامین را فزون دید
بگفت آن غم که اورا از هوا بود
بر آن گفتار او نامه گوا بود
همان کرد ای عجب ویس سمن بوی
که رامین کرده بد با نامهء اوی
چو زو بستد هزاران بوسه دادش
گهی بر چشم و گه بر دل نهادش
به شیرین بوسگانش کرد شیرین
به مشکین زلفکانش کرد مشکین
پس آنگه نامه را بگشاد و خواند
تو گفتی کو ز شادی جان بر افشاند
دو روز آن نامه را از دست ننهاد
گهی خواند و گهی بوسه همی داد
همی تا در رسید از راه رامین
ندیم و غمگسارش بود آذین
پس آنگه روی مه پیکر بیارست
سر مشکین گله بر گل بپیراست
نهاد از زر و گوهر تاج بر سر
چو خورشیدی از مه دارد افسر
خز و دیبای گوناگون بپوشید
فروغ مهر بر گردون بپوشید
رخش گفتی نگار اندر نگارست
تنش گفتی بهار اندر بهارست
دو زلفش مایهء صد شهر عطار
لبانش داروی صد شهر بیمار
به روی آشوب دلهای جوانان
به زلف آسیب جان مهربانان
به سرین بر شکسته زلف پر چین
شکستستند گویی زنگ بر چین
نگاری بود کرده سخت زیبا
ز مشک و شکر و گلبرگ و دیبا
بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ
ز کام و راحت و گشّی و فرهنگ
دو زلف از بوی و خم چون عنبر و جیم
دهانی همچو تنگ شکر و میم
شکفته بر کنار جیم نسرین
نهفته در میان میم پروین
چنین ماگی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته
نگاری بود گفتی نغز و دلکش
نهاده دست مهر اورا بر آتش
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده
رسیده کارد هجران به ستخوانش
فتاده لشکر غم بر روانش
به نام گوشک موبد بر بمانده
به هر راهی یکی دیده نشانده
بسار دانه بر تابه بی آرام
بمانده چشم بر راه دلارام
شب آمد ماهتاب او نیامد
به شب آرام و خواب او نیامد
تو گفتی بستر دیباش هموار
به زیرش همچو گلبن بود پرخار
سحر گه ساعتی جانش بر آسود
دلش بیهوش گشت و چشم بغنود
بجست از خواب همچون دیو زد مرد
یکی آه از دل نادان بر آورد
گرفتش دایه و گفتش چه بودت
ستنبه دیو بد خو چه نمودت
سمن بر ویس لرزان گشت چون بید
چو در آب روان در عکس خورشید
به دایه گفت هرگز مهر دیدی
چو مهر من به گیتی یا شنیدی
ندیدستم شبی هرگز چو امشب
که آمد جان من صد باره بر لب
تو گویی زیر من منسوج بستر
به ماه و کژدم آگندست یکسر
مرا بخت دژم چون شب سیاهست
شب بخت مرا رامین چو ماهست
سیاهی از شبم آنگه زداید
که ماه بخت من چگره نماید
کنون در خواب دیدم ماه رویش
چهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت قند آلود گفتی
به خواب اندر بپرسش آمدستم
که از بد خواه تو ترسان شدستم
به بیداری نیایم زانکه دشمن
نگه دارد ترا همواره از من
ترا از من نگه دارند محکم
روان را چون نگه دارند از هم
مرا بنمای رویت تا ببینم
که من از داغ روی تو چنینم
مترس اکنون و تنگ اندر برو گیر
که بس خوش باشد اندر هم می و شیر
برم از زلفکانت عنبرین کن
لبم از بوسگانت شکرین کن
به سنگین دل وفا و من جوی
به نوشین لب نوازشهای من گوی
مکن تندی که از تو باشد آهو
بهست از روی نیکو خوی نیکو
من اندر خواب روی دوست دیدم
سخنهای چنین از وی شنیدم
چرا بی صبر و بی چاره نباشد
چرا همواره غمخواره نباشد
مرا تا بخت از آن مه دور دارد
بدین غم هر کسی معذور دارد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
رسیدن رامین به مرو نزد ویس
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
خوشا مروا زمین شاد خواران
خوشا مروا به تابستان و نیسان
خوشا مروا به پاییز و زمستان
کسی کاو بود در مرو دلارای
چگونه زیستن داند دگر جای
به خاصه چون بود در مرو یارش
چگونه خوش گذارد روزگارش
چنان چون بود رامین دلازار
گسسته هم ز مرو و هم ز دلدار
هم از یاران و خویشان دور گشته
هم از یار کهی مهجور گشته
نباشد جای چون جای نخستین
نه یک معشوق چون معشوق پیشین
چو رامین آمد اندر کشور مرو
به چشمش هر گیاهی بود چون سرو
زمینش چون بهشت و شاخ چون حور
گلش چون غالیه برگش چو کافور
در آن کشور چنان بدجان رامین
که در ماه بهاران شاخ نسرین
تو گفتی در زمین مرو شهجان
در مینو برو بگشاد رصوان
چو نزدیک دز مرو آمد از راه
به بام گوشک بر دیده شد آگاه
فرود آمد همان گه مرد دیده
به شادی رام را بر رخش دیده
یکایک دایه را زو آگهی داد
دل دایه شد از اندیشه آزاد
دوان شد تا به پیش ویس بانو
بگفت آمد به دردت نوش دارو
پلنگ خسروی آمد گرازان
هزبر شاهی آمد سر فرازان
نسیم دولت آمد مژده خواهان
که آمد نوبهار پادشاهان
درخت شادکامی بارور شد
همان بخت ستمگر دادگر شد
به بار آورد شاخ مهر نو بر
پدید آورد کان وصل گوهر
دمیده گشت صبح از خاور بام
شکفته شد بهار کشور کام
امید فرخی آمد ز دولت
نوید خرمی آمد ز صلت
نبینی شب شده چون روز روشن
جهان خرم شده چون وقت گلشن
نبینی شاخ شادی بشکفیده
نبینی شاخ انده پژمریده
نبینی خاک دیبا روی گشته
نبینی باد عنبر بوی گشته
الا ماها بر آور سر ز بالین
جهان بین برگشا و این جهان بین
شبت تاریک بد همرنگ مویت
کنون رخشنده شد همرنگ رویت
ز دوده شد جهان از زنگ اندوه
همی خندد زمین از کوه تا کوه
جهان خندان شده از روی رامین
هوا مشکین شده از بوی رامین
به فال نیک رامین آمد از راه
همی پیوست خواهد مهر با ماه
بیا تا روی آن دلبند بینی
تو گویی ماه را فرزند بینی
به درگاه ایستاده بار خواهان
ز کین و خشم تو زنهار خواهان
ترا دل خسته او را دل شکسته
میان هر دوان درهای بسته
درت بر دلگشای خویش بگشای
امید جان فزای خویش بفزای
سمن بر ویس گفتا شاه خفتست
بلا در زیر خواب او نهفتست
گر او زین خواب خوش بیدار گردد
سراسر کار ما دشوار گردد
یکی چاره بکن کاو خفته ماند
نهان ما و راز ما نداند
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت برگاه
چو مستان خواب نوشین در ربودش
چنان کز گیتی آگاهی نبودش
پس آنگه ویس همچون ماه روشن
نشست آزرده بر سوراخ روزن
ز روزن روی رامین دید چون مهر
شکفته شد به جانش در گل مهر
و لیکن صبر کرد و دل فرو داشت
بننمود آن تباهی کاندرو داشت
سخن با رخش رامین گفت یکسر
بدو گفت ای سمند کوه پیکر
ترا من داشتم همتای فرزند
چرا ببرید از من مهر و پیوند
نه از زر ساختم استام و تنگت
وز ابریشم فسار و پالهنگت
نه از سیم و رخامت کردم آخر
همه ساله ز کنجت داشتم پر
چرا دل ز اخر من بر گرفتی
برفتی آخر دیگر گرفتی
ترا نیکی نسازد چون بدیدم
دریغ آن رنجها کز تو کشیدم
ترا آخر چنان سازد که دیدی
تو خود دانی چه سختیها کشیدی
کرا خرما نسازد خار سازی
کرا منبر نسازد دار سازی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
جوابش داد ویس ماه پیکر
جوابی همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردی
ببر این دود چون آتش ببری
مرا بفریفتی یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانی دگر بار
چو بشکستی وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همی ساز
وفا و مهر هم با او همی باز
اگر چه هوشیاری و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانی
به پیش هر کسی بسیار خوانی
ترا دیدم بسی و آزمودم
فسونت نیز بسیاری شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهای گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایی
نه با او کرد خواهم بی وفایی
درین گیتی به من شایسته خود اوست
که با آهوی من دارد مرا دوست
نه روز دوستی را خوار گیرد
نه روزی بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جای شاید
همی ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جای
به کار من دگر ره بد کند رای
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختی که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختی کشیدن
چه دیدم زان همه تلخی چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خواری
بگر بد نامی و نومیدواری
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانی بر سر مهرت نهادم
دو گیتی را به نام بد بدادم
ز حسرت می بسایم دست بردست
که چیزی نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدی نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتی با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانی سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوی اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بی کام و غمگین
همه چیزی گرفته جای و آرام
ابی آرام مانده خسته دل رام
همی نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همی گفت ای خدای پاک و دانا
توی بر هر چه خود خواهی توانا
هنی بینی مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جای
برین خسته دلم هم تو ببخشای
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همی مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق باری
که یاری داد جان از بهر یاری
گر این برف و دمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی
ازیدر باز پس ننهاد می گام
مگر آنگه که جانم یافتی کام
دلا تو آن دلی کز پیل و از شیر
نترسیدی هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسی کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدی آن ماه رخشان
مرا چه برف بودی چه گل افشان
و گر گشتی لبم بر لبش پیروز
مرا کردی کنار خویش جان بوز
نبودی هیچ غم از ابر و بادم
شدی اندوه این طوفان ز یادم
همی گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پای بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا ای ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردی رخانش
بسان نیل کردی ناخنانش
ز بخشودن همی بر وی بنالی
و لیکن تو بدین ناله و بالی
مبار ای ابر و یک ساعت بیاسای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
الا ای باد تاکیتند باشی
چه باشد گر زمانی کند باشی
نه آن بادی که از وی بوی بردی
جهان از بوی او خوش بوی کردی
چرا اکنون نبخشانی بر آن تن
کزو خوشی برد نسرین و سوسن
الا ای ژرف دریای دمنده
تو باشی پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیی چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردی بر آن شاه سواران
فرستادی به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بی شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنی پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار
جوابی همچو زهر آلوده خنجر
برو راما امید از مرو بردار
مرا و مرو را نابوده پندار
مکن خواهش چو دیگربار کردی
ببر این دود چون آتش ببری
مرا بفریفتی یک ره به گفتار
کنون بفریفت نتوانی دگر بار
چو بشکستی وفا و عهد و سوگند
چه باید این فسون و رشته و بند
برو نیرنگ هم با گل همی ساز
وفا و مهر هم با او همی باز
اگر چه هوشیاری و سخن دان
نیم من نیز ناهشیار و نادان
تو زین افسونها بسیار دانی
به پیش هر کسی بسیار خوانی
ترا دیدم بسی و آزمودم
فسونت نیز بسیاری شنودم
دلم بگرفت ازین افسون شنیدن
فسون جادوان بسیار دیدن
مرا بس زین فسوس وزین فسونت
وزین بازارهای گونه گونت
نخواهم جستن از موبد رهایی
نه با او کرد خواهم بی وفایی
درین گیتی به من شایسته خود اوست
که با آهوی من دارد مرا دوست
نه روز دوستی را خوار گیرد
نه روزی بر سر من یار گیرد
مرا یکدل همیشه دوستدارست
نه چون تو ده دل زنهار خوارست
کنون دارد بلورین جام در دست
به کام دل همیشه شاد و سرمست
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر جا که باشد جای شاید
همی ترسم که آید در شبستان
گلش را رفته بیند از گلستان
مرا جوید نیابد خفته بر جای
به کار من دگر ره بد کند رای
شود آگه ازین کار نمونه
وزین بفسرده مهر باژ گونه
نخواهم کاو بیازارد دگر بار
که پس با او به جان باشد مرا کار
بس است آن بیم و آن سختی که دیدم
وزو صد ره امید از جان بریدم
چه دیدم زان همه سختی کشیدن
چه دیدم زان همه تلخی چشیدن
چه دارم زان همه زنهار خواری
بگر بد نامی و نومیدواری
هم آزرده شد از من شهریارم
هم آزرده شد از من کردگارم
جوانی بر سر مهرت نهادم
دو گیتی را به نام بد بدادم
ز حسرت می بسایم دست بردست
که چیزی نیستم جز باد در دست
سخن چندان که گویم سر نیاید
ترا زین شاخ برگ و بر نیاید
ازین در کامدی نومید بر گرد
به بیهوده مکوب این آهن سرد
شب از نیمه گذشت و ابر پیوست
دمه بفزود و دود برف بنشست
کنون بر خویشتن کن مهربانی
برو تا بر تنت ناید زیانی
شبت فرخنده باد و روز فرخ
همیشه یار تو گل نام گل رخ
بمانادش به گیتی با تو پیوند
چنان کت زو بود پنجاه فرزند
چو ویس او را زمانی سرزنش کرد
به نادیدنش دل را خوش منش کرد
ز روزن باز گشت و روی بنهفت
نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت
نه دایه ماند بر روزن نه بانو
گسسته شد ز درد رام دارو
به کوی اندر بماند آزاده رامین
به کام دشمنان بی کام و غمگین
همه چیزی گرفته جای و آرام
ابی آرام مانده خسته دل رام
همی نالید پیش کرد گارش
گه از بخت سیاه و گه ز یارش
همی گفت ای خدای پاک و دانا
توی بر هر چه خود خواهی توانا
هنی بینی مرا بیچاره مانده
ز خویش و آشنا آواره مانده
به که بر میش و بز را جایگاهست
به هامون گور و آهو را پناهست
مرا ایدر نه آرامست و نه جای
برین خسته دلم هم تو ببخشای
که من نومید ازیدر بر نگردم
و گر نومید بر گردم نه مردم
اگر باید همی مردن به ناچار
همان بهتر که میرم بر در یار
بداند هر که در آفاق باری
که یاری داد جان از بهر یاری
گر این برف و دمه شمشیر بودی
جهنده باد ببر و شیر بودی
ازیدر باز پس ننهاد می گام
مگر آنگه که جانم یافتی کام
دلا تو آن دلی کز پیل و از شیر
نترسیدی هم از ژوپین و شمشیر
چرا ترسی کنون از باد باران
که خود هر دو ترا هستند یاران
نه باد ارم همه سال از دم سرد
نه ابر آرم ز دود جان پر درد
اگر باز آمدی آن ماه رخشان
مرا چه برف بودی چه گل افشان
و گر گشتی لبم بر لبش پیروز
مرا کردی کنار خویش جان بوز
نبودی هیچ غم از ابر و بادم
شدی اندوه این طوفان ز یادم
همی گفت این سخت رامین بیدل
بمانده تا به زانو رخش در گل
همه شب چشم رامین اشک ریزان
هوا بر رخش او کافور بیزان
همه شب رخش در باران شده تر
به برف اندر سوار از رخش بدتر
همه شب ابر گریان بر سر رام
همه شب باد پیچان در بر رام
قبا و موزه و رانینش بر تن
ز سر تا پای بفسرده چو آهن
همه شب ویس گریان در شبستان
به ناخن پاک بشخوده گلستان
همه گفت این چه برف و این چه سرماست
کزیشان رستخیز ویس برخاست
الا ای ابر گریان بر سر رام
ترا خود شرم ناید زان گل اندام
به رنگ زعفران کردی رخانش
بسان نیل کردی ناخنانش
ز بخشودن همی بر وی بنالی
و لیکن تو بدین ناله و بالی
مبار ای ابر و یک ساعت بیاسای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
الا ای باد تاکیتند باشی
چه باشد گر زمانی کند باشی
نه آن بادی که از وی بوی بردی
جهان از بوی او خوش بوی کردی
چرا اکنون نبخشانی بر آن تن
کزو خوشی برد نسرین و سوسن
الا ای ژرف دریای دمنده
تو باشی پیش رامین همچو بنده
ترا هر چند گوهرهاست رخشان
نیی چون دست رامین گوهر افشان
حسد بردی بر آن شاه سواران
فرستادی به دست میغ باران
سلاح تو همین باران و آبست
سلاح او همه پولاد نابست
گر او امشب رها گردد ازیدر
بینبارد ترا از گرد لشکر
چه بی شرمم چه بانیرنگ و دستان
که آسوده نشستم در شبستان
تنی پرورده اندر خز و دیبا
بماند در میان برف و سرما
رخ آزاده رامین هست گلزار
بود سرما به برگ گل زیان کار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دل رمامین ز گفتارش بپیچید
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوای نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیری جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیماری نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستی
که نه من خواستم از بخت سستی
نیاب من به روی خود بدیدی
در فس بی نیازی بر کشیدی
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیری تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتی بر بتان مه
تو خود دانی که مهتر دادگر به
کنون کز مهتری گشتی توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتی از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همی تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روی بر تابد قصا را
نه مردی دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دی بشد با دی ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهری چرا آرام گیرند
که عذری در گناهی نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتی
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهی را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودی کهتران را
نبودی عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کاری
مگر بخشایش و آمروزگاری
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون داری در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکی گم نگردد در دو گیهان
جزای من بس است این شرمساری
بلای من بس اوت این بردباری
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده
ز بی رحمت دل و بی آب دیده
زبانی همچو شمشیری کشیده
مهی گویی ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایی
همه چیزی همی جو جز رهایی
به جان این زهر نتوانم چشیدی
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
هم اندر دل جوابش را بسیچید
جوابش داد رامین گفت ماها
ز غم خواهد مرا کردن تباها
ندانم گرت من طرار چون مهر
که صبر از دل ربانا گونه از چهر
چنان آسان رباید دل ز هشیار
که از مستان رباید کیسه طرار
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوای نو توان زد بر کهن زیر
مرا مهر تو در تن جان پاکست
ز پیری جان مردم را چه باکست
مکن بر من فسوس مهر بسیار
که بیماری نخواهد مإرد بیمار
مزن طعنه مرا گر تو درستی
که نه من خواستم از بخت سستی
نیاب من به روی خود بدیدی
در فس بی نیازی بر کشیدی
چرا راز دلم با تو نمودم
چرا تیمار جان خود فزودم
دلیرم من به راز دل نودن
دلیری تو به جان و دل ربودن
مبادا کس که بنماید دلخویش
که پس چون روز من روز آیدش پیش
نگارا گر تو گشتی بر بتان مه
تو خود دانی که مهتر دادگر به
کنون کز مهتری گشتی توانگر
به حال مردم درویش بنگر
اگر من گشتی از مهرت گنهگار
نیم چندین ملامت را سزاوار
همی تا آز باشد بر جهان چیر
نگردد جان مردم از گنه سیر
گنه کرد آدم اندر پاک مینو
هر آیینه منم از گوهر او
سیه سررا گنه بر سر نبشتست
گنهگاریش در گوهر سرشتست
نه دانش روی بر تابد قصا را
نه مردی دست بر پیچد بلا را
چه آن کار بی خرد باشد چه بخرد
نخواهد خویستن را هیچ کس بد
گناه دی بشد با دی ز دستم
تو فردا بین که مهرت چون پرستم
به مهر اندر کنم تدبیر فردا
که دی را در نیابد هیچ دانا
اگر بشکستم اندر مهر پیمان
بجز پوزش نمودن نیست درمان
در آن شهری چرا آرام گیرند
که عذری در گناهی نه پذیرند
اگر پوزش نکو باشد کهتی
نکوتر باشد آمروزش ز مهتر
بیامروز این گناهی را که کردم
که دیگر گرد او هرگز نگردم
اگر زلت نبودی کهتران را
نبودی عفو کردن مهتران را
ز تو دیدم فراوان خوب کاری
مگر بخشایش و آمروزگاری
گنه کردم ز بهر آزمایش
که چون داری در آمروزش نمایش
گناهم را بیامروز و چنین دان
که نیکی گم نگردد در دو گیهان
جزای من بس است این شرمساری
بلای من بس اوت این بردباری
من اندر برف و باران ایستاده
تو چشم مردمی بر هم نهاده
ز بی رحمت دل و بی آب دیده
زبانی همچو شمشیری کشیده
مهی گویی ترا هر گز ندیدم
و گر دیدم امید از تو بریدم
نگارینا مجو از من جدایی
همه چیزی همی جو جز رهایی
به جان این زهر نتوانم چشیدی
به دل این باز نتوانم کشیدن
اگر باشد دلم از سنگ خادا
نداند کرد با هجرت مدارا
ز هجرانت بترسد وز بلا نه
ترا خواهد ز یزدان و مرا نه
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دل افروز
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
شب خشم تو ما را شب کند روز
دو شب بینم همی امشب به گیهان
ازین تیره هوا و خشم جانان
بسا رنجا که بر من زین شب آمد
مرا و رخش را جان بر لب آمد
چرا شب رخش من با من گرفتار
که رخشم نیست همچون من گنهگار
اگر بخشایی از من بستر و گاه
چه بخشایی ازو مشتی جو و کاه
به مشتی کاه او را میهمان کن
به جان بوزی دلم را شادمان کن
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب میهمانم
به مهمانان همه خوبی پسندند
نه زین سان در میان برف بندند
بهانه بر گرفتم از میانه
نه پوزش دارم اکنون نه بهانه
ترا خواند همه کس نا جوانمرد
چو تو گویی برو نومید بر گرد
همه ز آزادگان نام بردار
به زفتی بر گرند این نه به آزار
میان ما نه خونی او فتادست
و یا دیرینه کینی ایستادست
عتابست این نه جنگ راستینست
چرا با جان من چندینت کینست
تو خود دانی که با جان نیست بازی
چرا چندین به خون بنده تازی
نه آنم من که از سرما گریزم
همی تا جان بود با او ستیزم
نه آنم من که بر گردم ز کویت
و گر جانم بر آید پیش رویت
چه باشد گر به برف اندر بمیرم
ز مردم جاودانه نام گیرم
بماند در وفا زنده مرا نام
چو مر گم پیش تو باشد به فرجام
مرا بی تو نباشد زندگانی
ازیرا کم نباشد کامرانی
جهان را بی تو بسیار آزمودم
بدو در زنده همچون مرده بودم
چو بی تو بر شمارم زندگانی
جدا از تو نخواهم شادمانی
مرا بی تو جهان جستن محالست
که بی تو جان من بر من و بالست
الا ای سهمگین باد زمستان
بیاور برف و جانم زود بستان
مرا مردن میان برف خوشتر
ز جور روزگار و خشم دلبر
تنی سنگین و جانی سخت رویین
نماند در میان برف چندین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
به پاسخ گفت رامین دلازار
مکن ماها مرا چندین میازار
نه بس بود آنکه از پیشم براندی
نه بس آن تیر کم در دل نشاندی
نه بس چندین که آب من ببردی
نه بس چندین که ننگم بر شمردی
مزن تیر جفا بر من ازین بیش
که کردی سربسر جان و دلم ریش
چه رنج آید ازین بدتر به رویم
که تو گویی دریغست از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خویش بخشودن نه نیکوست
نه تو گفتی خداوندان گرهنگ
بمانند آشتی را جای در جنگ
چرا تو آشتی در دل نداری
مگر چون ما سرشت از گل نداری
کنون گر تو نخواهی گشت خشنود
وفا رفت از میان و بودنی بود
مرا زیدر بیاید رفت ناچار
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
ز دو زلفت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غمگساری
یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر
که گیرد جان بر نا و دل پیر
مگر جانم شود رسته به بویت
چنان چون گشته تن خسته به کویت
مگر چون جان من یابد رهایی
ترا هم دل بگیرد در جدایی
شنیدستم که شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
مکن ماها مرا چندین میازار
نه بس بود آنکه از پیشم براندی
نه بس آن تیر کم در دل نشاندی
نه بس چندین که آب من ببردی
نه بس چندین که ننگم بر شمردی
مزن تیر جفا بر من ازین بیش
که کردی سربسر جان و دلم ریش
چه رنج آید ازین بدتر به رویم
که تو گویی دریغست از تو کویم
چرا بخشایی از من رهگذاری
که این ایوان موبد نیست باری
سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن
که راه شایگان بخشایی از من
گذار شهر و راه دشمن و دوست
ز یار خویش بخشودن نه نیکوست
نه تو گفتی خداوندان گرهنگ
بمانند آشتی را جای در جنگ
چرا تو آشتی در دل نداری
مگر چون ما سرشت از گل نداری
کنون گر تو نخواهی گشت خشنود
وفا رفت از میان و بودنی بود
مرا زیدر بیاید رفت ناچار
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
ز دو زلفت مرا ده یادگاری
ز واشامه مرا ده غمگساری
یکی حلقه به من ده زان دو زنجیر
که گیرد جان بر نا و دل پیر
مگر جانم شود رسته به بویت
چنان چون گشته تن خسته به کویت
مگر چون جان من یابد رهایی
ترا هم دل بگیرد در جدایی
شنیدستم که شب آبستن آید
نداند کس که فردا زو چه زاید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
به پاسخ گفت ویس ماه پیکر
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
که از حنظل نشاید کرد شکر
حریر مهربانی ناید از سنگ
نبید ارغوانی ناید از بنگ
نگردد موی هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن
نگرداند مرا باد تو از پای
نجنباند مرا زور تو از جای
به گفتار تو من خرم نگردم
به دیدار تو من بی غم نگردم
مرا در دل بماند از تو یکی درد
که در مانش به افسون نه توان کرد
مرا در جان فگندی زنگ آزار
زدودن کی توان آن را به گفتار
جفاهای تو در گوشم نشستست
ره دیگر سخن بر وی ببستست
تو آگندی به دست خویش گوشم
سخنهای تو اکنون چون نیوشم
بسی بودم به روز وصل خندان
بسی بودم به درد هجر گریان
کنون نه گریه ام آید نه خنده
که جانم مهر دل را نیست بنده
دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست
که از چون تو رفیقی سیر گشتست
فرو مرد آن چراغ مهر و اومید
که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید
برفت آن دل که بودی دشمن من
همه چیزی دگر شد در تن من
همان چشمم که دیدی رنگ رویت
و یا گوشم شنیدی گفت و گویت
یکی پنداشتی خورشید دیدی
یکی پنداشتی مژده شنیدی
کنون آن خور به چشمم قیر گشتست
همان مژده به گوشم تیر گشتست
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختی همیشه شور باشد
همی گویم کنون ای بخت پیروز
کجا بودی نگویی تا به امروز
تنم را روز فرخنده کنونست
دلم را چشم بیننده کنونست
مزا اکنون همی یابم جهان را
حوشی اکنون همی دانم روان را
نخواهم نیز در دام او فتادن
دو گیتی را به یک ناکس بدادن
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جطابی داد رامین دلازار
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جهان افروز رامین گفت ازین پس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
وفات کردن ویس
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل
شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان میگزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل میمکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه
به دندان میگزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل میمکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه