عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - در هجو خمخانه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خمخانه خر سرای خر پیر
                                    
نه راه بری نه بار برگیر
زین لاشه لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر
تا خر کره بودی آن میره
بودی و من از غم تو میمیر
در پیر خری بمن رسیدی
وانگه گوئی که من خر میر
هر چند غم آیدت بگویم
بس پیر خری تو ای خر پیر
زنجیرت چون بخارش آید
بستن نتوان ترا بزنجیر
گرگینی و . . . ن مرغ داری
بر بسته لبان بسان انجیر
فردات برم بخر فروشان
گویم خر کیست ماده و پیر
وانگه ده بچوب و ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر
از سوزش . . . ن روانه گردی
زانگونه که در نیایدت بیر
باشد که زنک بسر درآئی
خیری نکنی بخیر تأخیر
گردن چو خیار بشکنی خورد
میزی چو خران گزاف بر . . . ر
جان از ره . . . ن کنی و سازی
در کندن جان کجول و کشمیر
بر تو چو بخر بدیهه مردان
بر من چو بخر درود و تکبیر
چون سیصد و سی دویدنی ماند
کیمخت تو ماند از تو توفیر
بخت است بخواب دیدن خر
شاهونه چنین نهاد تعبیر
از بخت بد آنکسی که بیند
در خواب خیال تو بتصویر
یک خر چو تو نیست شاعر از حکم
یک شاعر چون تو نی بتقدیر
خر شاعر خوانمت که در تو
از شاعری و خریست تأثیر
خر غم لقبت نهم ازیرا
از هر دو نصیب داری و تیر
گر من بشکستن خر آیم
فریاد مکن بگاه تکبیر
ور تیز بگادن خرانی
دندان بفشر بگاه نفشیر
گر مردی باز دستی از من
کردم یله خوبزی و خوه میر
                                                                    
                            نه راه بری نه بار برگیر
زین لاشه لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر
تا خر کره بودی آن میره
بودی و من از غم تو میمیر
در پیر خری بمن رسیدی
وانگه گوئی که من خر میر
هر چند غم آیدت بگویم
بس پیر خری تو ای خر پیر
زنجیرت چون بخارش آید
بستن نتوان ترا بزنجیر
گرگینی و . . . ن مرغ داری
بر بسته لبان بسان انجیر
فردات برم بخر فروشان
گویم خر کیست ماده و پیر
وانگه ده بچوب و ده بگردن
با تو که کند بچوب تقصیر
از سوزش . . . ن روانه گردی
زانگونه که در نیایدت بیر
باشد که زنک بسر درآئی
خیری نکنی بخیر تأخیر
گردن چو خیار بشکنی خورد
میزی چو خران گزاف بر . . . ر
جان از ره . . . ن کنی و سازی
در کندن جان کجول و کشمیر
بر تو چو بخر بدیهه مردان
بر من چو بخر درود و تکبیر
چون سیصد و سی دویدنی ماند
کیمخت تو ماند از تو توفیر
بخت است بخواب دیدن خر
شاهونه چنین نهاد تعبیر
از بخت بد آنکسی که بیند
در خواب خیال تو بتصویر
یک خر چو تو نیست شاعر از حکم
یک شاعر چون تو نی بتقدیر
خر شاعر خوانمت که در تو
از شاعری و خریست تأثیر
خر غم لقبت نهم ازیرا
از هر دو نصیب داری و تیر
گر من بشکستن خر آیم
فریاد مکن بگاه تکبیر
ور تیز بگادن خرانی
دندان بفشر بگاه نفشیر
گر مردی باز دستی از من
کردم یله خوبزی و خوه میر
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳ - در هجاء خر خمخانه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای پرستنده زاده سم خر
                                    
خر مردم نئی که مردم خر
سر خر برتر از گریبانی
در زنخدان فرو فرودم خر
هست بر من ترا تقدم و نیست
خوی خر بنده بر تقدم خر
تو چو خر پیش من دوان گشته
من چو خر بندگان با دم خر
همه خر بندگان خر شده گم
یافته خر خوهندو من گم خر
که وجو میکنی بمن بر حکم
کز که وجو بود تنعم خر
ندهمت کاه و جو از آنکه روا
نیست بر آدمی تحکم خر
شاخ گاوی که که کشد بجوی
در سپوزم بکاف گندم خر
این ترا نیست خر کسان تراست
دور از اندیشه و توهم خر
ای خر از خرنئی جوابی گوی
هم خر خم مباش و هم خم خر
شعر علم است و تو خر عامی
علم مستغنی از تعلم خر
بار بل هم اضل کشی برخیر
تا ترا نام گشت بل هم خر
شعر ژاژیدن لهاشم تو
علک خائیدن لهاشم خر
بترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر
چو بعان عان رسی فرو مانی
ای نه عان عان خرند عم عم خر
لبت از هجو در لبیشه کنم
که بدینسان بود تبسم خر
خم خرمی کنی و میگذری
مینمائی بمن تجشم خر
شاخ گاوی که در شود بشکاف
بیرون آمدن شود سم خر
چو مرا خر سوار خود دیدی
نبود در دلم ترحم خر
با تو خم خم کنی شکسته بوم
بسر سنگ همچو خم خم خر
مقطع شعر تو هم از تو نهم
در . . . زنت باد پنجم خر
                                                                    
                            خر مردم نئی که مردم خر
سر خر برتر از گریبانی
در زنخدان فرو فرودم خر
هست بر من ترا تقدم و نیست
خوی خر بنده بر تقدم خر
تو چو خر پیش من دوان گشته
من چو خر بندگان با دم خر
همه خر بندگان خر شده گم
یافته خر خوهندو من گم خر
که وجو میکنی بمن بر حکم
کز که وجو بود تنعم خر
ندهمت کاه و جو از آنکه روا
نیست بر آدمی تحکم خر
شاخ گاوی که که کشد بجوی
در سپوزم بکاف گندم خر
این ترا نیست خر کسان تراست
دور از اندیشه و توهم خر
ای خر از خرنئی جوابی گوی
هم خر خم مباش و هم خم خر
شعر علم است و تو خر عامی
علم مستغنی از تعلم خر
بار بل هم اضل کشی برخیر
تا ترا نام گشت بل هم خر
شعر ژاژیدن لهاشم تو
علک خائیدن لهاشم خر
بترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر
چو بعان عان رسی فرو مانی
ای نه عان عان خرند عم عم خر
لبت از هجو در لبیشه کنم
که بدینسان بود تبسم خر
خم خرمی کنی و میگذری
مینمائی بمن تجشم خر
شاخ گاوی که در شود بشکاف
بیرون آمدن شود سم خر
چو مرا خر سوار خود دیدی
نبود در دلم ترحم خر
با تو خم خم کنی شکسته بوم
بسر سنگ همچو خم خم خر
مقطع شعر تو هم از تو نهم
در . . . زنت باد پنجم خر
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴ - مطایبه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایکه با روی نکو . . . ن کلان داری یار
                                    
رو بهل خوش خوش بر روی زمین ننگ مدار
خرمن . . . ن را بر باد گروگان کسان
باد کن جان پدر تا نکنندت گه بار
دامن از ساق بلورین بگریبان بر چین
نیفه از گنبد سیمین بسوی مانچه برآر
همه آسانی در زیر فرو خفتن تست
زیر خوابیدن تو هست نه کاری دشوار
خانه هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست تهی بر دیوار
آفرین باد بران زیر فرو خفتن تو
زه بران برزدی و در زدن . . . ن نزار
گلرخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته بگلزار تو خار
تیز بازار تو امروز بود جان پدر
ستد و داد کن امروز بتیزی بازار
هر که گوید بر من می نروی گوی روم
چکنی گر بروی ور نکنی داد و بیار
سر من داری برخیز و بنزدیک من آی
تا که با یک دو درم . . . ایه کنم بر تو چهار
پیچ پیچی مکن و سیم بکس باز مده
نرخ ارزان کن و در میخ درآویز ازار
اندک اندک بستان در بر یکدیگرند
کاندک اندک زبر دیگر گردد بسیار
ور کسی را نبود سیم شبی صبح ستان
کار پیدا کن و میدار بانگشت شمار
وام داران تو دارند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وام گذار
گر سر صحبت من داری چونان گردی
که ز خر بار نداری چو پدید آید بار
بدو سه روز چنان کردی کاسان رودت
. . . ر دهقان اجل عین دهاقین مسمار
زانکه گر چاشنی از . . . ر وی آغاز کنی
بدو نیمه شوی از در سپوزد یکبار
دیر و دور از تو اگر در تو کند بار نخست
چه بلا بینی از آن دور کش دیر افشار
نایب خواجه اثیر است و پدیدست در او
هم از آن باد که در بوق اثیرست آثار
باد بوقش بکمالی است که گفتن نتوان
هم آنست که از بوق عصیر آرد عار
بنده بوق ویست از بن دندان خر نر
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار
گند نازاده از آن . . . ر چو یکبار بخورد
گشت مالیده چو اندر شب مهتاب خیار
دوستداران را زان . . . ر ادب نتوان کرد
از ادب کردن آن . . . ر خدایا زنهار
دشمن او چو فتد در فزع . . . را . . . ر
بانگ بر خیزد از دره او دارا دار
دوستانش بدم اندر شده کانست عمود
بر به . . . ن زن آنکس که در او دشمن وار
تا . . . س و . . . ن زن دشمن او کرده شود
سوده و ساده و هموار بدان ناهموار
ایزد آن بوق ورا چون دل من را دارم
سخت پر خم و بهر کار که باشد ستوار
تا سر و کار جهان راست کند از سر . . . ر
چو سر . . . ر سر و کار شود بارا بار
ایزد او را و سر کار ورا عمر دهاد
پیش از اندازه و از غایت و حد و مقدار
                                                                    
                            رو بهل خوش خوش بر روی زمین ننگ مدار
خرمن . . . ن را بر باد گروگان کسان
باد کن جان پدر تا نکنندت گه بار
دامن از ساق بلورین بگریبان بر چین
نیفه از گنبد سیمین بسوی مانچه برآر
همه آسانی در زیر فرو خفتن تست
زیر خوابیدن تو هست نه کاری دشوار
خانه هر که روی پیشگه خانه تراست
لیکن آن خانه کجا دست تهی بر دیوار
آفرین باد بران زیر فرو خفتن تو
زه بران برزدی و در زدن . . . ن نزار
گلرخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته بگلزار تو خار
تیز بازار تو امروز بود جان پدر
ستد و داد کن امروز بتیزی بازار
هر که گوید بر من می نروی گوی روم
چکنی گر بروی ور نکنی داد و بیار
سر من داری برخیز و بنزدیک من آی
تا که با یک دو درم . . . ایه کنم بر تو چهار
پیچ پیچی مکن و سیم بکس باز مده
نرخ ارزان کن و در میخ درآویز ازار
اندک اندک بستان در بر یکدیگرند
کاندک اندک زبر دیگر گردد بسیار
ور کسی را نبود سیم شبی صبح ستان
کار پیدا کن و میدار بانگشت شمار
وام داران تو دارند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وام ده و وام گذار
گر سر صحبت من داری چونان گردی
که ز خر بار نداری چو پدید آید بار
بدو سه روز چنان کردی کاسان رودت
. . . ر دهقان اجل عین دهاقین مسمار
زانکه گر چاشنی از . . . ر وی آغاز کنی
بدو نیمه شوی از در سپوزد یکبار
دیر و دور از تو اگر در تو کند بار نخست
چه بلا بینی از آن دور کش دیر افشار
نایب خواجه اثیر است و پدیدست در او
هم از آن باد که در بوق اثیرست آثار
باد بوقش بکمالی است که گفتن نتوان
هم آنست که از بوق عصیر آرد عار
بنده بوق ویست از بن دندان خر نر
آن خداوند چو بر پای کند دست افزار
گند نازاده از آن . . . ر چو یکبار بخورد
گشت مالیده چو اندر شب مهتاب خیار
دوستداران را زان . . . ر ادب نتوان کرد
از ادب کردن آن . . . ر خدایا زنهار
دشمن او چو فتد در فزع . . . را . . . ر
بانگ بر خیزد از دره او دارا دار
دوستانش بدم اندر شده کانست عمود
بر به . . . ن زن آنکس که در او دشمن وار
تا . . . س و . . . ن زن دشمن او کرده شود
سوده و ساده و هموار بدان ناهموار
ایزد آن بوق ورا چون دل من را دارم
سخت پر خم و بهر کار که باشد ستوار
تا سر و کار جهان راست کند از سر . . . ر
چو سر . . . ر سر و کار شود بارا بار
ایزد او را و سر کار ورا عمر دهاد
پیش از اندازه و از غایت و حد و مقدار
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵ - در هجو جوانی و مدح احمد سمسار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای آخته بالای پری چهره عیار
                                    
دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
                                                                    
                            دیوانه کافی پسر دختر سالار
ای گشته پری پیش رخ خوب تو چون دیو
ای دست بدیوار و بدانکار چو دیوار
تا زلف نگونسار سیاه تو بدیدیم
برخاست بکار این کل سر سرخ نگونسار
ما را نبد از زلف تو یک بند گشادن
ما را و ترا باز گره بستن شلوار
بس کس که ز مهر تو چو خر بود بیخ بر
از کینه به . . . ن تو فرو کرد خر افشار
ای روی تو چون مهر و بدو بر همه رامهر
بر . . . نت نگوئی که چرا دارند آزار
از خوبی بسیار تو آمد بهمه حال
بر مرز میان ران تو آنزشتی بسیار
تا بر سپر سیم تو تا پر بزند عرق
آن تیر که سیماب جهدش از سر سوفار
چندانکه ببالین تو گریبان و غریوان
شبها بدرت آمدم ای خفته بیدار
تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی
میدان همه افعال من و هیچ میامار
بودی تو مرا یار و ولینعمت و معشوق
بودی تو مرا تا زبر آن شده چون تار
از من برمیدی ره کاشان بگرفتی
کو خر تو کسی قعله کاشان به بکس مار
کاشانی و خکت گرومی ز ظریفی
داده بکف خلق عنان باده رهوار
آمد خبر تو که بکاشانی و آنجا
لولی بچه ای دوست گرفتی و شدی زار
یک بوسه ندادی ز سر مهتری و شرم
وان شوی هوا جرمش ترا گاو بخروار
گر حرمت دهقان اجل عین نبودی
آنجا چه خرانبار بری و چه خرانبار
از عار بدان تری و تیزی ز پی تو
افتاده بکف . . . ر که النار و لاالعار
دهقان اجل گر نبدی یار تو میشد
از این کل سر سرخ ره . . . ن تو هموار
گر می نشدی هیبت او بر تو نگهبان
سوراخ سرینت ز فراخی شده بد غار
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود بمسمار
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰ - در هجاء خمخانه گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خر سر خمخانه ای بریش ترا تیز
                                    
کل را کوز است و ترکمانرا مونیز
ریش تو روزی هزار گوز کند کسب
. . . ن ترا وجه نی بسالی یک تیز
آنچه به . . . ن تو کرده میره با سهل
کرته بدرید تا بدامن و تیریز
کند زمیتین گوشتین بمیان رانت
میره با سهل کارزاری کاریز
برد در کاریز . . . ن مناره ببالا
تا بشب انداز سر چو مهره زر ریز
شاعر دهلیزئی نه شاعر صدوی
بگذر و دهلیزبان فرو برو که بیز
هر که ترا دید صدرخانه گرفته
پای کشان آردت ز صدر بدهلیز
ای سر خر شاعری که خایه بطان را
خرج شوی از برای خوشه پالیز
چون کدوی اریجی سرت بکلانی
مغز درونی بقدر نیمه گشنیز
دعوی دانش کنی و هیچ ندانی
وآنچه بدانی بنزد دانا ناچیز
هجو و مدیح و دوبیتی و غزل تو
با تو کم ارزد بیک جو و بدو پشیز
پنبه بگوش اندر آکند زتو ممدوح
پنبه چگویم که از ره ریزد و از ریز
شعر تو باید بآبریز درانداخت
گر بود از مشک بر نوشته باریز
غول بجای تو هست میرک سینا
دیو بجای تو هست لعبت خر خیز
کاغذ ساز از هزار دسته کاغذ
کاغذ هجو تو می برآرد ترویز
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوج
گنده دهانی کرفس خای نه کنگیز
ریزه خو خوان شعرائی و آئی
چون ز لب طبع خویش بختی کف ریز
مردم منم در مصاف شعر و تو حیزی
حیز به از تو چنانکه مرد به از حیز
از من و هجو تو بوی شونیز آید
دانا داند چه بوی دارد شونیز
یعنی شونیز گو خر سر را هجو
در سرت از هیچ عقل داری و تمیز
در دل تو کین سید رسل استی
راست بدانسان کجا سنائی ترشیز
نه چو تو یک خارجی است در همه راوند
نه چو تو یک ملحدیست در همه ترشیز
تیز درفش است در عبارت ترکی
سوزن هجوم ترا خلیده تر از تیز
تازه بود خوب دست و من بدرستی
تازه هجو و دو دسته بر سر تو نیز
گیز نمد باشد و مصحف او . . . ر
. . . ر به . . . ن تو باد و خفته تو برگیز
پیر شدی زیر بار هجو من ای عز
کردمت آزاد چو خر کره بشبکیز
                                                                    
                            کل را کوز است و ترکمانرا مونیز
ریش تو روزی هزار گوز کند کسب
. . . ن ترا وجه نی بسالی یک تیز
آنچه به . . . ن تو کرده میره با سهل
کرته بدرید تا بدامن و تیریز
کند زمیتین گوشتین بمیان رانت
میره با سهل کارزاری کاریز
برد در کاریز . . . ن مناره ببالا
تا بشب انداز سر چو مهره زر ریز
شاعر دهلیزئی نه شاعر صدوی
بگذر و دهلیزبان فرو برو که بیز
هر که ترا دید صدرخانه گرفته
پای کشان آردت ز صدر بدهلیز
ای سر خر شاعری که خایه بطان را
خرج شوی از برای خوشه پالیز
چون کدوی اریجی سرت بکلانی
مغز درونی بقدر نیمه گشنیز
دعوی دانش کنی و هیچ ندانی
وآنچه بدانی بنزد دانا ناچیز
هجو و مدیح و دوبیتی و غزل تو
با تو کم ارزد بیک جو و بدو پشیز
پنبه بگوش اندر آکند زتو ممدوح
پنبه چگویم که از ره ریزد و از ریز
شعر تو باید بآبریز درانداخت
گر بود از مشک بر نوشته باریز
غول بجای تو هست میرک سینا
دیو بجای تو هست لعبت خر خیز
کاغذ ساز از هزار دسته کاغذ
کاغذ هجو تو می برآرد ترویز
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوج
گنده دهانی کرفس خای نه کنگیز
ریزه خو خوان شعرائی و آئی
چون ز لب طبع خویش بختی کف ریز
مردم منم در مصاف شعر و تو حیزی
حیز به از تو چنانکه مرد به از حیز
از من و هجو تو بوی شونیز آید
دانا داند چه بوی دارد شونیز
یعنی شونیز گو خر سر را هجو
در سرت از هیچ عقل داری و تمیز
در دل تو کین سید رسل استی
راست بدانسان کجا سنائی ترشیز
نه چو تو یک خارجی است در همه راوند
نه چو تو یک ملحدیست در همه ترشیز
تیز درفش است در عبارت ترکی
سوزن هجوم ترا خلیده تر از تیز
تازه بود خوب دست و من بدرستی
تازه هجو و دو دسته بر سر تو نیز
گیز نمد باشد و مصحف او . . . ر
. . . ر به . . . ن تو باد و خفته تو برگیز
پیر شدی زیر بار هجو من ای عز
کردمت آزاد چو خر کره بشبکیز
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۳ - در هجاء خمخانه گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
                                    
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ
سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم
خرلنگ شد بمیرد خر مرده چو لنگ
ابیات خر سر است شتر گربه خوشترک
نام و لقب گرفت لقب قلب و نام ننگ
خر بنگ خورد گوئی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ
در باب شاعری که مبادا نه وی نه شعر
بی سنگ خر سریست بکوبم سرش بسنگ
خر شاعریست پرسم یا شاعریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم پالهنگ
آن خربغا که از شره منکیاگری
کو را بدو مجاهد کردی گرو بمنگ
زین خواهد و زیاری و از حلقه لگام
تا گوشه زیاری زنار پالهنگ
که جیش با کلاله بسر درکشد فسار
وز گور دی کند جل و . . . ن پوش هفت رنگ
بس . . . ن گشادگی که به . . . ن پوش او درست
آنگاه . . . ن گشاد که بستد بآزرنگ
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند . . . نش را ادب از باده زرنگ
گوید خرامیره با سهل دیلمم
او کرد بند پاردم من فراخ و تنگ
بر یاد بوق میره با سهل هر شبی
سازد ز چین سفره . . . ن چنبر پلنگ
با دیلمان پلاس گری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ
گفتم رسید میره بتو گفت بار بار
گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ
تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر
بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار رنگ
هم بیدریغ بخشد و هم بی مضایقه
دینار بدره بدره و دیهای تنگ تنگ
فرهنگ دان دبیری در ملک شاه شرق
بیمثل و بی نظیر بتدبیر و هوش و هنگ
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
بر روی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آئین کلک شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ
بی باده چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه قدح باده چو زنگ
از دست چنگ زلفان بستان و نوش کن
چون وعد با رباب ببانگ رباب و چنگ
نبود عجب ز دولت شاه ار بنام تو
گردد رحیق محتوم انگور برد بنگ
ناظر بتست دیده افراسیاب وقت
دارای ملک توران از پور و از پشنگ
انصاف و عدل شاه بتدبیر ورای تو
برداشت از جهان ستم و جور آذرنگ
در دشت و کوه و بیشه بهم شیرگی برند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و زنگ
در استنگ هیئت مردم نهاد حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ
گر لطف و مردمیت بمردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ
بدخواه تست مردم و جز مردم از قیاس
از پیل تا بیشه و از صعوه تا کلنگ
پیکان غم بسینه بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ
جود تو شد خزانه ارزاق اهل فضل
کردی در خزانه ارزاق بیدرنگ
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود زرق و ریو و رنگ
ملاح خاطرم نکند مرمرا رها
تا برکشم سفینه مدح ترا ز کنگ
تضمین کنم بقافیت کنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت کنگ
در مدحت تو لؤلؤ شهوار با شبه
همرشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ
شکر بکام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
                                                                    
                            آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ
سوزنگری بمانم و کیمخت گر شوم
خرلنگ شد بمیرد خر مرده چو لنگ
ابیات خر سر است شتر گربه خوشترک
نام و لقب گرفت لقب قلب و نام ننگ
خر بنگ خورد گوئی و دیوانه شد بشعر
خر زهره خورده بودی باری بجای بنگ
گوید که شعر خایم خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ
در باب شاعری که مبادا نه وی نه شعر
بی سنگ خر سریست بکوبم سرش بسنگ
خر شاعریست پرسم یا شاعریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم پالهنگ
آن خربغا که از شره منکیاگری
کو را بدو مجاهد کردی گرو بمنگ
زین خواهد و زیاری و از حلقه لگام
تا گوشه زیاری زنار پالهنگ
که جیش با کلاله بسر درکشد فسار
وز گور دی کند جل و . . . ن پوش هفت رنگ
بس . . . ن گشادگی که به . . . ن پوش او درست
آنگاه . . . ن گشاد که بستد بآزرنگ
در زیر بار زنگ همانا بکودکی
کردند . . . نش را ادب از باده زرنگ
گوید خرامیره با سهل دیلمم
او کرد بند پاردم من فراخ و تنگ
بر یاد بوق میره با سهل هر شبی
سازد ز چین سفره . . . ن چنبر پلنگ
با دیلمان پلاس گری اشتلم کند
گرداند و نداند آن شوخ روی شنگ
گفتم رسید میره بتو گفت بار بار
گفتم که زر و سیم چسان گفت تنگ تنگ
تا اسب تنگ بسته بگیر و بمدح میر
بگشایم از خرک جرس هجو چنگ چنگ
میر عمید معطی اهل هنر عمر
کز یک عطای اوست توانگر هزار رنگ
هم بیدریغ بخشد و هم بی مضایقه
دینار بدره بدره و دیهای تنگ تنگ
فرهنگ دان دبیری در ملک شاه شرق
بیمثل و بی نظیر بتدبیر و هوش و هنگ
مستغرق نعیم ویند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
بر روی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آئین کلک شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه علم و عقل زنگ
بی باده چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه قدح باده چو زنگ
از دست چنگ زلفان بستان و نوش کن
چون وعد با رباب ببانگ رباب و چنگ
نبود عجب ز دولت شاه ار بنام تو
گردد رحیق محتوم انگور برد بنگ
ناظر بتست دیده افراسیاب وقت
دارای ملک توران از پور و از پشنگ
انصاف و عدل شاه بتدبیر ورای تو
برداشت از جهان ستم و جور آذرنگ
در دشت و کوه و بیشه بهم شیرگی برند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و زنگ
در استنگ هیئت مردم نهاد حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ
گر لطف و مردمیت بمردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ
بدخواه تست مردم و جز مردم از قیاس
از پیل تا بیشه و از صعوه تا کلنگ
پیکان غم بسینه بدخواه تو رسد
گر کرکس آشیانه کند از پر خدنگ
جود تو شد خزانه ارزاق اهل فضل
کردی در خزانه ارزاق بیدرنگ
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود زرق و ریو و رنگ
ملاح خاطرم نکند مرمرا رها
تا برکشم سفینه مدح ترا ز کنگ
تضمین کنم بقافیت کنگ بیتکی
از شعر خویش کان بخوشی چون بهشت کنگ
در مدحت تو لؤلؤ شهوار با شبه
همرشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ
شکر بکام حاسد جاهت شرنگ باد
تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سر کفته بادرنگ
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۵ - در هجو خمخانه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        . . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
                                    
تا عاقبت کجا رسد اینکار بنگرم
آن خر سری که شعر سراید بلحن خر
پالیز شاعری را گوید . . . ر خرم
یعنی ز من بجوشد هر شاعری که هست
این ظن برد بمن که بدو این گمان برم
هم خر سراست و هم سر خر هم خر دو سر
یعنی از این دو سر دو جهانست در سرم
زین سر خراست در سه وزان خر همین بود
جز خر سرش نخوانم و جز خرش نشمرم
آن خر سر ار بجای نماند سر خری
پرمغز خر شود همه دیوان و دفترم
یعنی دبوس هجو زنم بر سرش درست
تا کله بشکنم ز خر و مغز گسترم
افسار هجو بر سر خر سر کنم بجبر
تا از مدیح بخت بود بر سر افسرم
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن عنان همی بکشد سرخ اعورم
تا بر فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس سرم
با هیچکس نرفت مرا اینسخن که گفت
با سوزنی بشاعری اندر برابرم
گوید مرا که شعر تو در ریش تو بلی
کاندر خور عبیر خوش و مشک اذفرم
گوید که هیچ شعر تو بی . . . ن و . . . ر نیست
از صد هزار گفت وی اینست باورم
بی . . . ن و . . . ر اگر نبود شعر من رواست
زیرا که شعر من نر و من شاعر نرم
. . . نی و باز . . . نی و . . . ری و باز . . . ر
این گفت و این نوشت و درانداخت از درم
زان . . . ن و باز . . . ن همه بر ریش اوریم
زان . . . ر و باز . . . ر همه . . . ن او درم
تا . . . س لب و سلندز زبانست و رومه ریش
جز راه . . . ن او بسم پای نسپرم
ای خر پرست خر نسب خر سر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
اندر پلید زادگی و پاکزادگی
تو چغر حوض گلخن و من شیم کوثرم
تو از نژاد و تخمه سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا بسی پدر همه دیندار و دینورم
بر من کنی تکبر و گوئی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنین که تو
من از خران کتاب تکبر چرا خرم
تو زیر خسب میره باسهل دیلمی
من گر چه دیلمی نیم او را برادرم
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره باسهل دیگرم
در شاعری هزار یک آن نه ای که گفت
زلف نگار گفت من از قیر چنبرم
وندر نسب کم از سگ آنی هزار بار
کو گفت میوه دل زهرا و حیدرم
هم زیر دست آنی در هر فنی که گفت
تا زیر دست نه فلک و هفت اخترم
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خر ترم
از لعن برسم تو زنم نعل جعفری
گر ظن بری بمن که من از دست جعفرم
. . . ری به . . . ن آنکه نگوید چو این شنید
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
                                                                    
                            تا عاقبت کجا رسد اینکار بنگرم
آن خر سری که شعر سراید بلحن خر
پالیز شاعری را گوید . . . ر خرم
یعنی ز من بجوشد هر شاعری که هست
این ظن برد بمن که بدو این گمان برم
هم خر سراست و هم سر خر هم خر دو سر
یعنی از این دو سر دو جهانست در سرم
زین سر خراست در سه وزان خر همین بود
جز خر سرش نخوانم و جز خرش نشمرم
آن خر سر ار بجای نماند سر خری
پرمغز خر شود همه دیوان و دفترم
یعنی دبوس هجو زنم بر سرش درست
تا کله بشکنم ز خر و مغز گسترم
افسار هجو بر سر خر سر کنم بجبر
تا از مدیح بخت بود بر سر افسرم
عار است خرسواری من بر چنان خری
لیکن عنان همی بکشد سرخ اعورم
تا بر فرود عالم پر شاعر است و من
از چند کس فرودم و از چند کس سرم
با هیچکس نرفت مرا اینسخن که گفت
با سوزنی بشاعری اندر برابرم
گوید مرا که شعر تو در ریش تو بلی
کاندر خور عبیر خوش و مشک اذفرم
گوید که هیچ شعر تو بی . . . ن و . . . ر نیست
از صد هزار گفت وی اینست باورم
بی . . . ن و . . . ر اگر نبود شعر من رواست
زیرا که شعر من نر و من شاعر نرم
. . . نی و باز . . . نی و . . . ری و باز . . . ر
این گفت و این نوشت و درانداخت از درم
زان . . . ن و باز . . . ن همه بر ریش اوریم
زان . . . ر و باز . . . ر همه . . . ن او درم
تا . . . س لب و سلندز زبانست و رومه ریش
جز راه . . . ن او بسم پای نسپرم
ای خر پرست خر نسب خر سر این نگر
تا از چه گوهری تو و من از چه گوهرم
اندر پلید زادگی و پاکزادگی
تو چغر حوض گلخن و من شیم کوثرم
تو از نژاد و تخمه سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم
بیرون ز یک پدر تو نغوشاک زاده ای
من تا بسی پدر همه دیندار و دینورم
بر من کنی تکبر و گوئی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنین که تو
من از خران کتاب تکبر چرا خرم
تو زیر خسب میره باسهل دیلمی
من گر چه دیلمی نیم او را برادرم
ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت
گوئی مگر که میره باسهل دیگرم
در شاعری هزار یک آن نه ای که گفت
زلف نگار گفت من از قیر چنبرم
وندر نسب کم از سگ آنی هزار بار
کو گفت میوه دل زهرا و حیدرم
هم زیر دست آنی در هر فنی که گفت
تا زیر دست نه فلک و هفت اخترم
از هر خری تو خرتری و من اگر ترا
چون خر ببار درنکشم از تو خر ترم
از لعن برسم تو زنم نعل جعفری
گر ظن بری بمن که من از دست جعفرم
. . . ری به . . . ن آنکه نگوید چو این شنید
. . . ری به . . . ن خر سر خمخانه در برم
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷ - در هجو خمخانه و مدح قلج تمغاج خان مسعود
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خر خمخانه را ناسور پیدا گشت و بیطارم
                                    
بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم
چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر
چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم
ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم
بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم
بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری
همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم
خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم
دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم
مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی
بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم
خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن
روان میره باسهل را باید که بگذارم
عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر
ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم
بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی
که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم
بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر
که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم
بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن
زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم
نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم
بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا
سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم
بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را
که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم
حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم
بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم
چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم
وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را
ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم
خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی
که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم
قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم
بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان
سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم
چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون
جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم
چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم
بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم
جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو
که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم
ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم
بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم
خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده
زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم
گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم
درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم
                                                                    
                            بنیش از سقبه آن ناسور در یکهفته بردارم
چو خر شاعر بود بیشک که بیطاری کند شاعر
چه داند آن خر شاعر که من شاعر نه بیطارم
ز تسعیر خر شاعر بسازم خمره مرهم
بریزم اندرو سیماب و زرچوبه برون آرم
بمستی و بهشیاری بجای خواب و بیداری
همی تا آرمش نالان می افشارم می افشارم
خر خمخانه را آزاد کردم گفت نپذیرم
دل خر کرگان را شاد کردم گفت نگذارم
مگر خواهد خر شاعر که از خر کرگان وی
بوهم خر فروشان پر شود دیوان اشعارم
خر خمخانه را سهل است آزادی و آزردن
روان میره باسهل را باید که بگذارم
عصائی چون دبه چوبی بکف کرده برآمد خر
ز بیماری همی لنگید و می پنداشت رهوارم
بخر گفتم تو بیماری و من با مارا گر خواهی
که بیماریت به گردد بخور زییین سرخ سرمارم
بگفت ای کور سوزنگر مرا آزاد کن آخر
که از جور تو افتادست با کیمخت گر کارم
بگفتم کای خر شاعر چو من هجوت خوهم کردن
زمین خر زهره رویاند چو از بهر تو جو کارم
نوار نیز بر گرد میان بسته است و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستادست زنارم
بترساند مرا امروز و گوید باش تا فردا
سر و کار مرا بینی چه باشد روز بازارم
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
بتیز آورده ام خر را و خارشگاه میخارم
بگرد پاردم گشتم بپیری خر حکیمی را
که در خر کرگی روزی نجست از پیچ شلوارم
حکیمان سر غزل گویند و من بس سر غزل گویم
نیم گوئی من از نخشب که از آلار و خربارم
بمداحان و مزاحان سعدالملک برخوانم
چو اندر چنگ گرگان درفتاد از بره بیزارم
وزیر شاه سعدالملک مسعود بن اسعد را
ثنا و محمدت گوید زبان عذب گفتارم
خداوندی که صد برهان نماید گر کند دعوی
که مرارکان دولت را برتبه صدر و سردارم
ز دوران سپهر خوبی و نیکی نماینده
بهر خوبی سزامندم بهر خوبی سزاوارم
قلج تمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر ملکت آرائی کم آزار و کم آوارم
بسبق خدمت و فرمان پذیری بی چرا و چون
فلک را در وزارت چون نبی را صاحب غارم
بنوک کلک مشک افشان ز عدل و سیرت احسان
سمرقند چو جنت را بعون شاه معمارم
چو باب خویش سعدالدوله اسعد مسند افروزم
جمال و سید و عبدند اندر عون و تیمارم
چو جد خو بعدل و فضل و عبد و سید اکنون
جمال و سید اشراف و عون صدر احرارم
چو خورشید زرافشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم
بباغ ملکت و دولت بپاد افراه و پاداشن
عدو را خار بی وردم ولی را ورد بی خارم
دلم دریای بخشنده است و دستم ابر بارنده
ازین ابر و ازین دریا بر اهل فضل دربارم
جهانرا فخر باشد خدمت من عارفی زانرو
که من از گوهر و اصل و نژاد فخر بی عارم
ندانم یار کس خود را و بی کس یار خود دانم
بنفس خود همی گویم که بی یارم پی یارم
خداوندا تو زینها شرم داری گفت و من بنده
زبان تو شدم تا از تو هم پیش تو نگذارم
گذارم وام طبع خود باندک مدح صدر تو
که از انعام اسلاف تو اندر وام بسیارم
درین مقطع بسعدالملک برنتوان دعا گفتن
که اندر کار خود دانا و زیرک سار و هشیارم
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - در هجو عمید کاسنی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عمید کاسنی آن کاسه سرش پنگان
                                    
که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
                                                                    
                            که عاشق کله . . . ن بدی چو پابنگان
بمرد و کاسنی او مرده ریگ وار بماند
چنانکه ماند از جغد گوشه ویران
چنانکه مغ بستوران برند بردندش
بگندگی ستوران بجای آن غمدان
نهاده پای چپ اندر ستانه دوزخ
عمید کولته در زیر خانه هامان
گهی بهامان آرد رموده از فرعون
گهی سکاچه بافراسیاب زی هومان
گهی بمسخرگی لعنت از در ابلیس
همی برد سوابلیسک لعین علان
بحکم مسخرگی پیش زانوی فرعون
نشست و خاست که جا سازد از کنار مهان
از آن تکبر فرعون وزان تهور او
به پیش مجلس نمرود شد چوبه غلطان
نوای باربدی زد بمجلس نمرود
ببر بط کدوین بر بجوش خوش الحان
بگوش قارون آمد نوای بربط او
بدو سپرد کلید خزانه خذلان
بحرص خواسته ورزی قرین قارون شد
جز این خسیس نزیبد قرین آن کشخان
ز پشت مار شکنج شکنجه قارون
همی پشیزه برندش بناخن و دندان
بشاعری و ببربط زنی و مسخرگی
ملوک بادیه را شاد کردنی پژمان
بقعر نار فرو میرود درک بدرک
چنانکه اینجا صرافگان دکان بدکان
نظامی ار که نمرده است مرده انگارم
همی بقعر درک برگشاده است زبان
بنظم مرثیتش حق طبع بگذارم
زمن بخود نبرد جز چنین قصیده گمان
بزندگی نه بدانگونه بود گرسنه چشم
که شرح کردن آن تا بروز حشر توان
ببویه . . . ن سگ آسیا بلیسیدی
ببوی آرد که در آرد است شبهت نان
بوقت نزع همی گفت بر جنازه من
جنازه پوش مپوشید جز که سفره نان
بنان گدای بدار چه بنام دهقان بود
هزار تیز گدا بر بروت آن دهقان
گدا زنست و گدا مرد و هم گدا خیزد
بمحشر آید وام کفن بر او تاوان
بدستخط اجل فخر دین چنان دیدم
که کاسبی ز جهان رفت جایع و عطشان
اگر بمرد نکو کرد ور نمرد بمن
ز زندگیش چه سود و زمردنش چه زیان
بقای عمر اجل فخر دین خوهم جاوید
که در بقاش بود مدت بقای جهان
اگر برون کند از هر فصول فصلی امید
همین که بشنود این مرثیت برآرد جان
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - در هجو شاعری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        لنگ لنگاک من ای بلمه پیوسته برو
                                    
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
                                                                    
                            مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳ - در هجو دوستی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر ز تنی که چگندر نمای شد سر او
                                    
ز . . . ن گنده بود گنده چگندر او
بصد مغاک بر کتانی و معیده سری
چگندر و گزری نیست کان برابر او
چو گردن شتر مست کفک نفج بود
درایکی دو در آویخته ز حنجر او
و یا چو گردن ارجی در ازو خم در خم
نمانده جز رگ و پی ریخته همه پر او
برهنه گشته چو بازیگران چنبرجه
ز . . . ن کودک وارونه خفته چنبر او
ز بسکه چنبر جسته است و می جهد مانده است
نشان چنبر بازیگری بچنبر او
بسان طفلک کاوراگی عسل پرورد
ز چهره عسل کودکان بود خور او
سپید کونی خواهد بروشنائی خور
وگر نباشد نبود سزا و درخور او
چنانکه گر شب تاری بکار برخیزد
همی خورد خور خود را بروشنی خور او
غلام . . . ن غلامی بود که از سیلی
بدست چوب کند برتر و فروتر او
گریز جوید از آن . . . ن که از فراخی آن
بگاه کار نداند ز خشک اوتر او
رگ آوری را عین الکمال بیمراوست
معصفری را قاضی جمال بیمر او
گسستن رگ . . . ن از تن رگ آور اوست
مزعفری رخ ما از سر معصفر او
ز دست آنکه بود دوستدار مهتر ما
به . . . ن او که نباشد رهی و چاکر او
اثیر ملک رضی دولت صفی الدین
یگانه ای که ندارد زمانه دیگر او
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
سمن بری که فسونگر شدست عبهر او
                                                                    
                            ز . . . ن گنده بود گنده چگندر او
بصد مغاک بر کتانی و معیده سری
چگندر و گزری نیست کان برابر او
چو گردن شتر مست کفک نفج بود
درایکی دو در آویخته ز حنجر او
و یا چو گردن ارجی در ازو خم در خم
نمانده جز رگ و پی ریخته همه پر او
برهنه گشته چو بازیگران چنبرجه
ز . . . ن کودک وارونه خفته چنبر او
ز بسکه چنبر جسته است و می جهد مانده است
نشان چنبر بازیگری بچنبر او
بسان طفلک کاوراگی عسل پرورد
ز چهره عسل کودکان بود خور او
سپید کونی خواهد بروشنائی خور
وگر نباشد نبود سزا و درخور او
چنانکه گر شب تاری بکار برخیزد
همی خورد خور خود را بروشنی خور او
غلام . . . ن غلامی بود که از سیلی
بدست چوب کند برتر و فروتر او
گریز جوید از آن . . . ن که از فراخی آن
بگاه کار نداند ز خشک اوتر او
رگ آوری را عین الکمال بیمراوست
معصفری را قاضی جمال بیمر او
گسستن رگ . . . ن از تن رگ آور اوست
مزعفری رخ ما از سر معصفر او
ز دست آنکه بود دوستدار مهتر ما
به . . . ن او که نباشد رهی و چاکر او
اثیر ملک رضی دولت صفی الدین
یگانه ای که ندارد زمانه دیگر او
جواب شعر معزیست آن کجا گوید
سمن بری که فسونگر شدست عبهر او
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴ - در هجاء خمخانه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خری سبوی سرو روده گوش و خم پهلو
                                    
کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو
چو آمد آید با او سبوی و روده و خم
چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو
خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه
ولی شکم چه کدو دانه چون کدو مملو
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصاره ثکبی و بخشم و شوشو
جواب گویم اگر پرسیم که او خر کیست
خر کری کش ابلیس و قوم قد لعنوا
خریست مخلص خر نامه خران بزرگ
که هست مطلع و مقطع ز . . . ایه وز خدو
خریست چون خر بوالاشعب طمع پیشه
بشعر کاو برنده بهر کس از هر سو
چو کاو ریختن آلوده طبع او از شعر
همی تراشد آلایش از سرین بسرو
بخر گدائی چون استر سپید بدن
مهار حرص به بینی زنان زنان زانو
خریست شاعر و تقطیع شعر او اینست
معالفن علفا تن معالفن علفو
سیه گلیم خری ژنده جل و پشما کند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو
بخر گدائی چون خم شوخش آب گرفت
نه هر بگوش درآرد از آن سپس نه چشو
چو سوزنی پس او گوش عرزدن گیرد
بخواب خرگوش اندر شود بعادت و خو
سنائیا بکجائی که تا بنالی زار
که سوزنی چه خری بست بر طویله تو
سنای مکی یا آلوی بخارائی
چو سوزنی بخود بر جغد قلاقلوز
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنیده بر او با دو صد هزار تفو
                                                                    
                            کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو
چو آمد آید با او سبوی و روده و خم
چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو
خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه
ولی شکم چه کدو دانه چون کدو مملو
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصاره ثکبی و بخشم و شوشو
جواب گویم اگر پرسیم که او خر کیست
خر کری کش ابلیس و قوم قد لعنوا
خریست مخلص خر نامه خران بزرگ
که هست مطلع و مقطع ز . . . ایه وز خدو
خریست چون خر بوالاشعب طمع پیشه
بشعر کاو برنده بهر کس از هر سو
چو کاو ریختن آلوده طبع او از شعر
همی تراشد آلایش از سرین بسرو
بخر گدائی چون استر سپید بدن
مهار حرص به بینی زنان زنان زانو
خریست شاعر و تقطیع شعر او اینست
معالفن علفا تن معالفن علفو
سیه گلیم خری ژنده جل و پشما کند
که ژندگیش نه در پی پذیرد و نه رفو
بخر گدائی چون خم شوخش آب گرفت
نه هر بگوش درآرد از آن سپس نه چشو
چو سوزنی پس او گوش عرزدن گیرد
بخواب خرگوش اندر شود بعادت و خو
سنائیا بکجائی که تا بنالی زار
که سوزنی چه خری بست بر طویله تو
سنای مکی یا آلوی بخارائی
چو سوزنی بخود بر جغد قلاقلوز
بدان صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنیده بر او با دو صد هزار تفو
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶ - در هجو شاعری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بس ریش گاوی ای خر زنار منطقه
                                    
ای قلیه و کباب تو خوک محنقه
خر . . . ل و خربفائی نه عقل و نه خرد
اندر سرت بخر دله ای و بخر بقه
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخرت پر از علف کفر و زندقه
سالار بار مطران مهمرد جاتلیق
قسیس بار بر نه و ابلیس بدرقه
قوت و غذای باب تو و عم و خال تو
زاجال و از تکسک و جرایات و معسقه
آن احمقی که میرک سینا و جا حظ اند
اندر مقابل تو حجی و هنبقه
با عارف کواره و قاضی ز احمقی
اندر قمار خانه بتفضیل و تفرقه
کردی گرو دو بالش . . . نرا بر حقه سیم
با ریش همچو بسر نهالین و مرفقه
کر گشت گوش یا بر زان گاه کودکیست
ز آورد و برد میره دیلم بشقشقه
آوردت از رزان و بحمام برد و باز
وندر کفت نهاد حمام مطوقه
با آنچنان حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو نقه
سوگند چون خوری بطلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه
کان قحبه را ز غبغبه بوق کام کس
اندر فتد چو حلق کبوتر به بقبقه
این هجو را جواب گو ار مرد شاعری
ای تو و شعرت از در محراق و محرقه
ورنه برو به . . . ن زن خویش پای پای
ای خر مادرت بسر خر مخرقه
تا بود هست نزد حکیمان روزگار
احکام شاعری و قوافی مغلقه
در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی
ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بود
آخر همی بمثقبه اول بمطرقه
بادا ترا بمطرقه هجو سوزنی
تا جایگاه فرق بمثقب مشقشقه
خر را چو بت گرفت بمیرد باتفاق
ای هجو من ترا چو تب تیره محرقه
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه
                                                                    
                            ای قلیه و کباب تو خوک محنقه
خر . . . ل و خربفائی نه عقل و نه خرد
اندر سرت بخر دله ای و بخر بقه
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
کرد آخرت پر از علف کفر و زندقه
سالار بار مطران مهمرد جاتلیق
قسیس بار بر نه و ابلیس بدرقه
قوت و غذای باب تو و عم و خال تو
زاجال و از تکسک و جرایات و معسقه
آن احمقی که میرک سینا و جا حظ اند
اندر مقابل تو حجی و هنبقه
با عارف کواره و قاضی ز احمقی
اندر قمار خانه بتفضیل و تفرقه
کردی گرو دو بالش . . . نرا بر حقه سیم
با ریش همچو بسر نهالین و مرفقه
کر گشت گوش یا بر زان گاه کودکیست
ز آورد و برد میره دیلم بشقشقه
آوردت از رزان و بحمام برد و باز
وندر کفت نهاد حمام مطوقه
با آنچنان حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو نقه
سوگند چون خوری بطلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه
کان قحبه را ز غبغبه بوق کام کس
اندر فتد چو حلق کبوتر به بقبقه
این هجو را جواب گو ار مرد شاعری
ای تو و شعرت از در محراق و محرقه
ورنه برو به . . . ن زن خویش پای پای
ای خر مادرت بسر خر مخرقه
تا بود هست نزد حکیمان روزگار
احکام شاعری و قوافی مغلقه
در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی
ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه
تا شرط شغل سوزن و سوزنگری بود
آخر همی بمثقبه اول بمطرقه
بادا ترا بمطرقه هجو سوزنی
تا جایگاه فرق بمثقب مشقشقه
خر را چو بت گرفت بمیرد باتفاق
ای هجو من ترا چو تب تیره محرقه
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - در هجو قوامی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قوامی بگو از دل سهل و ساده
                                    
که با ماده نری و با نر ماده
بداد و به . . . اد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده
چو بز . . . ن بصحرا نهی وقت دادن
چو خر . . . ر بینی ز پس ایستاده
کند . . . ر خر . . . نت را بر بدانسان
که آسان شود خر بز اندر فتاده
پی . . . ر ساده زنخ . . . ن خود را
ز نوره کنی چون زنخدانش ساده
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
روانی پی نوره جستن چو حیزان
از این خانواده بدان خانواده
گروگان خوهی سرخ مرغوله رومه
بسختی چو خاره بتیزی چو خاده
ز بهر جماع خران خر کلوکان
خرامان بخانه بری پاده پاده
جماعت کنند و تو جامع نویسی
زهی . . . ن و دین هر دو بر باد داده
بده دانگ آن حق قرآن نداری
که مغ زند و پا زند را در نواده
نخواهی که خالی بود . . . ن و دستت
ز حمدان پر با دو از جام باده
کسی باید آنگه که تو باده خوردی
که آرد سوی مرز تو گرد باده
نخواهی که بر بستر مرگ خسبی
که هشیار خسبی تو با نیم گاده
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده است تا هست ازارت گشاده
ز احداث . . . ن تو این را و آنرا
زهی نان پخته خهی گاوزاده
                                                                    
                            که با ماده نری و با نر ماده
بداد و به . . . اد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده
چو بز . . . ن بصحرا نهی وقت دادن
چو خر . . . ر بینی ز پس ایستاده
کند . . . ر خر . . . نت را بر بدانسان
که آسان شود خر بز اندر فتاده
پی . . . ر ساده زنخ . . . ن خود را
ز نوره کنی چون زنخدانش ساده
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
روانی پی نوره جستن چو حیزان
از این خانواده بدان خانواده
گروگان خوهی سرخ مرغوله رومه
بسختی چو خاره بتیزی چو خاده
ز بهر جماع خران خر کلوکان
خرامان بخانه بری پاده پاده
جماعت کنند و تو جامع نویسی
زهی . . . ن و دین هر دو بر باد داده
بده دانگ آن حق قرآن نداری
که مغ زند و پا زند را در نواده
نخواهی که خالی بود . . . ن و دستت
ز حمدان پر با دو از جام باده
کسی باید آنگه که تو باده خوردی
که آرد سوی مرز تو گرد باده
نخواهی که بر بستر مرگ خسبی
که هشیار خسبی تو با نیم گاده
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده است تا هست ازارت گشاده
ز احداث . . . ن تو این را و آنرا
زهی نان پخته خهی گاوزاده
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰ - من کیستم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من یکی شاعرم نه سامانی
                                    
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
                                                                    
                            نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲ - در هجو دوستی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عطا گرفتی و شکر و ثنا نگستردی
                                    
کسی چنین کند ای قلتبان که تو کردی
بجای شکر شکایت نمودی از همه خلق
نماند کسی که نیازردی و خود آزردی
ولی نعم بشناسد سگ از تو بهتر سگ
بدین سبب که نئی سگ بحسرت و دردی
بشرط اینکه اگر سگ شوی مرا نگری
لعاب در نچکانی بکاسه خوردی
وگر سرائی پیدا کنی مرا چو سگان
بپاسبانی گرد سرای من گردی
دعای من بتو بر تو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر تو بود که سگ گردی
چو سگ شوی بشناسی حق ولی نعمت
بمردمی در ازین حق شناختن فردی
ترا بنامه بخود خواند افتخار الدین
چرا بخدمت او دین و دل نپروردی
تو آنکسی که به سی سال خدمت خاقان
ز زر و سیم بریدی سپیدی و زردی
بجز خریطه شطرنج و گنج شعر و برنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی
ترا طبیبک ترسا مربی آمد و بس
طریق دین محمد سزد که بنوردی
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی
اگر نداری باور کنون حدیث مرا
به . . . نت اندر . . . ر خران نآوردی
                                                                    
                            کسی چنین کند ای قلتبان که تو کردی
بجای شکر شکایت نمودی از همه خلق
نماند کسی که نیازردی و خود آزردی
ولی نعم بشناسد سگ از تو بهتر سگ
بدین سبب که نئی سگ بحسرت و دردی
بشرط اینکه اگر سگ شوی مرا نگری
لعاب در نچکانی بکاسه خوردی
وگر سرائی پیدا کنی مرا چو سگان
بپاسبانی گرد سرای من گردی
دعای من بتو بر تو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر تو بود که سگ گردی
چو سگ شوی بشناسی حق ولی نعمت
بمردمی در ازین حق شناختن فردی
ترا بنامه بخود خواند افتخار الدین
چرا بخدمت او دین و دل نپروردی
تو آنکسی که به سی سال خدمت خاقان
ز زر و سیم بریدی سپیدی و زردی
بجز خریطه شطرنج و گنج شعر و برنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی
ترا طبیبک ترسا مربی آمد و بس
طریق دین محمد سزد که بنوردی
بنزد من نه جوانمرد باشد آنکه ترا
بحق بداند و با تو کند جوانمردی
اگر نداری باور کنون حدیث مرا
به . . . نت اندر . . . ر خران نآوردی
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳ - در هجو ابوالمظفر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای دیو بوالمظفر چون دزد بغنوی
                                    
یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
                                                                    
                            یکشب بنخشب اندر پی فتنه نغنوی
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو بوالمظفر خر کنگ کسنوی
تو گنده مغز شرعی و او گنده مغز شعر
با وی بگنده مغزی همچون ترازوی
با دیو بوالمظفر گشته بحق و داد
سیب دو نیمه کرده و گوز دو پهلوی
او راست بر تو فخر که او مؤمن نواست
عار از تو بروی است که تو کافر نوی
معزول گشته ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از راه شفعوی
منکر شده عذاب نکیر و سوآل گور
خوش کرده در دل آنکه نبینی و نشنوی
منکر شو ار توانی نار سعیر را
تا اندرو بحشر نسوزی و بر نوی
هستی بزندگانی اندر عذاب گور
وانگه بوی تباری ایمان و نگروی
بر تو عقیل و عدنان چون منکر و نکیر
بر سر زنی دبوس که نان آری شوی
گوئی که مرد معنویم در همه سخن
مرد سخنت خواند تصحیف معنوی
بر موسی پیمبر و بریو شع بن نون
بهتان زوربندی ای طاعن غوی
گوئی که از نبوت موسی بیوفتاد
گنجید در دهان تو کفری چنین قوی
از تو اگر جهودان این قول بشنوند
بربایدت کسی ز جهودان بجادوی
تا آنگهی که جمله در انبار تو نهند
هر یک فراز خویش جو ثعبان موسوی
مربوالیقین امام همه شرق و غرب را
گوئی که ز اهل دین نبود او ز بدخوی
باب ورا گرامی خوان و بد گرای
تا زین سخن که گفتی باشد برون شوی
برهان امام دین را خواندی خر سیاه
زین زیر بار کفر و ضلالت چو خر بوی
با مرسلان نسازی با عالمان همی
ای مادرت جلب بچه ره برهمی روی
ماخولیای کفر تبه کرد مغر تو
چشم علاج تو ز طبیبان عیسوی
گفتند قطب دولت داند نمود و بس
داروی مغز او بسر تیغ هندوی
عثمان بن سلیمان کز تیغ او قویست
هم دین مصطفائی هم ملک خسروی
                                 سوزنی سمرقندی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴ - در هجو شاهری
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای
                                    
هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قربع و عمعق و حکاک قرد یافهدرای
اگر به عهد منندی و در زمانه من
مراستی ز میانشان همه برای و درای
مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود
زرومه سوز کل کور پای خانه گدای
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای
دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن
دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد ره
ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای
خبر ندارد از کار شاعری چیزی
جز آنکه مردهستایی کند ز جای به جای
نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد و تا از کجا برآید وای
کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی
ز جای شستن خود زود گردد اندر وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحهسرای
بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای
لبی زنان خبازه به گورکن ندهد
وگرش باید با مرده خفت پایاپای
عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ
به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای
به شعر مرثیت او عذاب کرده شود
کسی که نبود مستوجب عذاب خدای
خران دیزه به آواز پیش او نایند
چو او به خواندن شعر آید و به درد نای
بدو که گوید از من چنانکه فرمایم
که ای پلید بد بدسگال بدفرمای
به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد
ز گور باب خود ای قلتبان مردهستای
مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور
که گر برابر من شاعری و بزمآرای
بیا و گوی به میدان شاعری افکن
که تا که آید از ما به شعر گویربای
اگر من آیم دم را ز هجو من درکش
وگر تو آیی میگوی و هیچگون ناسای
مسای با من پهلو به ابلهی چندین
که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای
به آتش اندری از آبروی رفته خویش
مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای
به پیش هجو من ای کور پایدار نهای
مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای
چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی
تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای
نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی
به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای
اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این
ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای
به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی
اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای
ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست
گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای
به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی
به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای
                                                                    
                            هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قربع و عمعق و حکاک قرد یافهدرای
اگر به عهد منندی و در زمانه من
مراستی ز میانشان همه برای و درای
مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود
زرومه سوز کل کور پای خانه گدای
فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است
کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای
دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن
دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد ره
ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای
خبر ندارد از کار شاعری چیزی
جز آنکه مردهستایی کند ز جای به جای
نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد و تا از کجا برآید وای
کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی
ز جای شستن خود زود گردد اندر وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحهسرای
بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای
لبی زنان خبازه به گورکن ندهد
وگرش باید با مرده خفت پایاپای
عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ
به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای
به شعر مرثیت او عذاب کرده شود
کسی که نبود مستوجب عذاب خدای
خران دیزه به آواز پیش او نایند
چو او به خواندن شعر آید و به درد نای
بدو که گوید از من چنانکه فرمایم
که ای پلید بد بدسگال بدفرمای
به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد
ز گور باب خود ای قلتبان مردهستای
مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور
که گر برابر من شاعری و بزمآرای
بیا و گوی به میدان شاعری افکن
که تا که آید از ما به شعر گویربای
اگر من آیم دم را ز هجو من درکش
وگر تو آیی میگوی و هیچگون ناسای
مسای با من پهلو به ابلهی چندین
که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای
به آتش اندری از آبروی رفته خویش
مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای
به پیش هجو من ای کور پایدار نهای
مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای
چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی
تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای
نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی
به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای
اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این
ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای
به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی
اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای
ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست
گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای
گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی
ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای
به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی
به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای
                                 سوزنی سمرقندی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴ - عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تاز زبازان که ترا پیش گروگان آرند
                                    
تا یکی پس نگری . . . ن به گریبان آرند
بسر حمدان . . . نت چو گریبان گردد
آن گریبان که در او گردن حمدان آرند
چند ازین لاغر . . . ران پس ایشان بطفیل
مرگریبان ترا سوزن پنکان آرند
بکلانی و بخردی منگر، شاد بزی
خرد خواهی و کلان، هرچه خوهی آن آرند
کار وانگاه میان پای ترا . . . ایه و . . . ر
نوک خر بنده بانبوهی شریان آرند
از در مرز تو ای خوش پسر اوقات جماع
تیز خوش زمزمه یابی که بانبان آرند
ای بسا باد که در نایژه بوق نهند
تا ز انبان تو یک تیز بالحان آرند
تندی و توسنی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخر و خران آرند
رطبی زیر و بسی گوئی سامانم نیست
تو خوهی ور نخوهی، کار بسامان آرند
از پی صره زری که میان پای تراست
بمیان پای تو شب دزد میان ران آرند
هر زمان بینی کان دزد میان ران ترا
غل بگردن برو پا کنده بزندان آرند
هرکه او پاچه خورد از ره . . . ن وقت سحر
بامدادان بگاهش سره بریان آرند
تاز بازان چو نه در زیر زبونشان باشی
بدل سیم سره مشت چو سندان آرند
بدو سه پشم که آری بزنخدان چو پشم
تو چنان دانی کز کرده پشیمان آرند
. . . ن چون خر من گلبرگ تو جائی نبرند
که زنخدان ترا خار مغیلان آرند
رو، که گر ریش چو فرعون کسی موسی وار
بدر . . . نت عصاهای چو ثعبان آرند
این جوابست مرآنرا که سنائی گوید
عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
                                                                    
                            تا یکی پس نگری . . . ن به گریبان آرند
بسر حمدان . . . نت چو گریبان گردد
آن گریبان که در او گردن حمدان آرند
چند ازین لاغر . . . ران پس ایشان بطفیل
مرگریبان ترا سوزن پنکان آرند
بکلانی و بخردی منگر، شاد بزی
خرد خواهی و کلان، هرچه خوهی آن آرند
کار وانگاه میان پای ترا . . . ایه و . . . ر
نوک خر بنده بانبوهی شریان آرند
از در مرز تو ای خوش پسر اوقات جماع
تیز خوش زمزمه یابی که بانبان آرند
ای بسا باد که در نایژه بوق نهند
تا ز انبان تو یک تیز بالحان آرند
تندی و توسنی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخر و خران آرند
رطبی زیر و بسی گوئی سامانم نیست
تو خوهی ور نخوهی، کار بسامان آرند
از پی صره زری که میان پای تراست
بمیان پای تو شب دزد میان ران آرند
هر زمان بینی کان دزد میان ران ترا
غل بگردن برو پا کنده بزندان آرند
هرکه او پاچه خورد از ره . . . ن وقت سحر
بامدادان بگاهش سره بریان آرند
تاز بازان چو نه در زیر زبونشان باشی
بدل سیم سره مشت چو سندان آرند
بدو سه پشم که آری بزنخدان چو پشم
تو چنان دانی کز کرده پشیمان آرند
. . . ن چون خر من گلبرگ تو جائی نبرند
که زنخدان ترا خار مغیلان آرند
رو، که گر ریش چو فرعون کسی موسی وار
بدر . . . نت عصاهای چو ثعبان آرند
این جوابست مرآنرا که سنائی گوید
عاشقان پیش تو گر تحفه همه جان آرند
                                 سوزنی سمرقندی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - آنشب که مرا بود می وصل بکف بر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        امروز منم . . . ر و خدو کرده بکف بر
                                    
چونان زده ام جلق، چو چخماق نجف بر
تا آب منی از سر نیمور برون جست
چونانکه جهد گربه بموش از پس رف بر
چون اشتر لوکست گروگانم ولیکن
از گه علف او و سر او به علف بر
پیر خر فرتوت که ما را جمعی داد
صد بار به از حور بهشتی به غرف بر
حیران زده بودند صف از بهر خراره
استاده یکی حیز ازیشان بطرف بر
بگرفتم و در بردم از آنگونه که آن حیز
از زیر برون جست و بر افکند بصف بر
حیزان چو بدیدند چنان زخم گروگان
دل زار زوی تیر هدف رفت بتف بر
از طاق میان پای هدف گشت بصحرا
مر تیر زنان راست بسوراخ هدف بر
طبع پسر مسعود از گفته ترفند
چون طبع پدر گشت باشعار طرف بر
مسعود اگر زنده بدی از پی این شعر
کردی زه و احسنت بمن شهره خلف بر
این خاطر و این طبع که من دارم در شعر
فخرم ببخارا و سمرقند و نسف بر
اینست محابات یکی شعر معزی
آن شب که مرا بود می وصل به کف بر
                                                                    
                            چونان زده ام جلق، چو چخماق نجف بر
تا آب منی از سر نیمور برون جست
چونانکه جهد گربه بموش از پس رف بر
چون اشتر لوکست گروگانم ولیکن
از گه علف او و سر او به علف بر
پیر خر فرتوت که ما را جمعی داد
صد بار به از حور بهشتی به غرف بر
حیران زده بودند صف از بهر خراره
استاده یکی حیز ازیشان بطرف بر
بگرفتم و در بردم از آنگونه که آن حیز
از زیر برون جست و بر افکند بصف بر
حیزان چو بدیدند چنان زخم گروگان
دل زار زوی تیر هدف رفت بتف بر
از طاق میان پای هدف گشت بصحرا
مر تیر زنان راست بسوراخ هدف بر
طبع پسر مسعود از گفته ترفند
چون طبع پدر گشت باشعار طرف بر
مسعود اگر زنده بدی از پی این شعر
کردی زه و احسنت بمن شهره خلف بر
این خاطر و این طبع که من دارم در شعر
فخرم ببخارا و سمرقند و نسف بر
اینست محابات یکی شعر معزی
آن شب که مرا بود می وصل به کف بر