عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - شیخ سعدی فرماید
دنیی آن قدر ندارد که براو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - مولانا حافظ فرماید
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشی چشمی بما کنند
در جواب او
دستار هر دو روز همان به که وا کنند
چندین گره بعقد شاید رها کنند
رختی که میخری بستان زود ز آشنا
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تشریفها ببقچه و محفل پر از غریو
تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنند
حیران گویهای زر جیب سفله اند
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند
چون مخفی است انچه درین جیب اطلس است
هر کس حکایتی بتصور چرا کنند
جامه بران چو وصله زعین البقر برند
آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
دردی ز زخم جامه که بر تن رسیده است
زابیاری طبیبیش آخر دوا کنند
چون خرقه را زوصل عصائی گزیر نیست
آن به که کار خرقه رها باعصا کنند
مدح قماش قلب هم از تاجران شنو
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
قاری چه شد بشال سقرلاط اگر بدید
شاهان که التفات بحال گدا کنند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶ - لاادری قائله
بوی گیسویت دماغ جان معطر میکند
دیدن رویت چراغ دل منور میکند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
منعمی گر جامه‌های کهنه در پوشد گداست
خلعت فاخر فقیر انرا توانگر میکند
همتم از تاج فقر بایزیدی وادهمی
سرزنشها بر کلاه خان و قیصر میکند
بسکه سوراخست رختم نیست پیدا جیب آن
هر زمان شخصم سر از جیب دگر بر میکند
برکسی رحم آیدم کو جامه چرکن شده
چون برون میآید از حمام در بر میکند
دولتی او دان که دستی رخت نو پوشیده است
همچنان ناشسته فکر دست دیگر میکند
در فراق خیمه و خرگاه و زیلوو نمد
این بخود می پیچد و آن خاک بر سر میکند
هر که با قاری کند دعوی بشعر البسه
بحث باصوف مربع ازجل خر میکند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - مولانا کاتبی فرماید
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - خواجوی کرمانی فرماید
ایا صبا گرت افتد بسوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
در جواب او
بارمک ارفتدت ایسجیف صوف گذار
نیازمندی زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گیر وانگهی بلباس
پیام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگویش ای قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستی و یقه پهن صوفی وار
بجای شمعی و بیرم مرا رسد ریشه
زهی زمانه بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خیاط
گل طری نتوان چید جز زپهلوی خار
بغیر جامه والای قالبک زده نیست
نگار لاله رخ مشک خال سیم عذار
فراقنامه مدفون چو خواند مخفی شست
خط سیاه بآب خشیشی از طومار
زیمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سر آمد بشیوه اشعار
بوصف گوی در پیشواز کمخا ام
کنار و بر همه پر شد زلولو شهوار
چنین نفیس لباسی که طبع قاری بافت
نگاه دار خدایا زدزدو از طرار
ازان دراز چو کرباس اینغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - وله ایضا
دست تا چند نهادن بشکاف دستار
ادب آن دان که نکاوند بزرگان بسیار
بایدت گنبد دستاری چنان محکم بست
که بهم بر نشود گر چه بیفتد زمنار
تا خداوند ببخشد زنوم دستی رخت
هر زمان دست برآدم بدعا یاستار
بس که بر کوه و کمر سرزده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشیمین شلوار
مرد باشد که باو تاندهی صد تنکه
در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار
نظم از کفش و کلاهم سر و پا پیدا کرد
قالبی کوی ندارد خبری زین اشعار
صفت رخت خوش آینده تر از وصف طعام
قصه عقد سپیچ است به از ذکر مبار
گرد دامان شمط گفت سجیف آسا عقل
یافت چون دایره اطلس چرخ دوار
سخنی گو بجز از وصف لباس ای قاری
که بود دلکش و نزدیک ببند شلوار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - من افکاره الابکار
وصف قوت انکه گفت به زلباس
نان شناسی بود خدانشناس
کس چه گوید جواب گفته من
شرط ره نیست باپلاس پلاس
بهز چادر شب از بر مهتاب
نتواند برید کس کرباس
هر که دوزد لباس بر قد شعر
همچو من در سخنوری لاباس
هست سرپوش دسته نقش این شعر
خاص از بهر این زمرد کاس
خسرو ار شهر بندد آیئنی
گوز دیوان من ببر اجناس
تا چه برجست هیئات دستار
که ذنب جمع شد درو باراس
اطلس آل در بر سنجاب
این یکی آتش آن رماد شناس
همچنان کز طعام پر مرضست
شمله از سر نهاد نست عطاس
گو نظر کن بنقش ابیاری
هر که خط خوانده است از قرطاس
قاری از وصف جامها دایم
مور بر مرد مست روی شناس
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷ - سلطان ابوسعید فرماید
گر مرا با درد تو درمان نباشد گو مباش
عاشق روی توام گر جان نباشد گو مباش
در جواب او
جامه ام کرباس بس کتان نباشد گو مباش
ور چه بالاپوش تابستان نباشد گو مباش
بستن لنکوته در ایام گرما راحتست
گر ترا شلوار یا تنبان نباشد گو مباش
با سلیم خود خوشم خرطوم پیلش آستین
گرو را دامان چون میدان نباشد گو مباش
ریش بارست ای برادر تسمه سنجاب و خز
گر بگرد آستین گردان نباشد گو مباش
احترام شاهد کمخا مکن از صندلی
بقچه برداری اگر با آن نباشد گومباش
جامه را باید برازش ازدرازی بر زمین
گر کشان همواره ات دامان نباشد گو مباش
فوطه یزدی به قاری بخش ای تاجر ز لطف
ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸ - خواجه حافظ فرماید
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
در جواب او
انکه خیاط برد پارچه از رووارش
پنبه حلاج چرا کم نکند از کارش
رخت را زود مدر دیر مپوسان در چرک
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
ایکه دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرو مگذارش
گر سرو پای کسی هست تهی تن عریان
به از آنست که در پا نبود شلوارش
جای آنست که اطلس رود از رنگ برنگ
زین تغابن که قدک میکشند بازارش
مرد دیدم که بیاراست برخت والا
تن خود را زجوانی و نیامد عارش
زآنهمه رخت زنانرا بکه آرایش
پهلوان پنبه خوش آمد بنظر و افزارش
قاری از موی شکافان و سخن پردازان
کیست کو مدحت موئینه بود اشعارش
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - مولانا حافظ فرماید
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
در جواب او
قبای ارمک و پیراهن کتان دقیق
اگر بود فرجی در برش زهی توفیق
بغیر صوف و سقرلاط اینهمه هیچست
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
زرخت کهنه امید ثبات نو کردن
تصوریست که عقلش نمیکند تصدیق
بگاه جامه بریدن نشین بر خیاط
که وصله را بکمینند قاطعان طریق
چنان بحبر پر از موج سر فرو بردم
که عقل یافت تحیر در آنمقام عمیق
چه شیوه میکند از درج پر جواهر جیب
زعنبرینه لولوو دگمهای عمیق
اگر چه جامه روئی ندارم ایقاری
خوشست خاطرم از فکر اینخیال دقیق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - مولانا همام تبریزی فرماید
هوای یارو دیارم چو بگذرد بخیال
شود کناره ام از آب دیده مالامال
در جواب او
سر آمد ارچه که والای آل شد بمثال
ولی که تافته قرمزیست سید آل
رکیب دار امیر قطیفه آمد شرب
ازینسبب که بود انتساب او بدوال
زصوف اطلس اینرختخانه ام محروم
چو آنکسی که نرفته برو حرام و حلال
نیاورد چو کتان تاب ماه سالوی قرض
ولی بگردنش افتد بهاش تا سر سال
همانکه داد بزیلوچه صدر مسندوجاه
بکفش نیز حوالت نمود صف نعال
هر آن قماش که موصوف شد بپای انداز
بدست باش که آن هست سربسر پامال
پیش گفته قاری ز شعر بافنده
بگو ملاف که نارند پیش روسی شال
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - و من بدایع خیالاته
به گرما جبّه پوشیدن چه حاصل
به بالاپوش کوشیدن چه حاصل
ز بهر پوشش و بخشش بود رخت
درون بغچه پوسیدن چه حاصل
لباس عاریت بر کندن از خلق
میان جمع پوشیدن چه حاصل
زبهرت کس نخواهد رخت تشریف
بماتم جامه ببریدن چه حاصل
چو تن باشد برهنه کیسه خالی
بهای جامه پرسیدن چه حاصل
بهای نرمدستی چون نداری
براو این دست مالیدن چه حاصل
زکمخا در نظر داری گلستان
به طرف باغ گل چیدن چه حاصل
به بازار مزاد رخت قاری
به هرسو هرزه گردیدن چه حاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - خواجه حافظ فرماید
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من کاری چنین کمتر کنم
در جواب آن
ایخوش آنساعت که صوفی موجزن در بر کنم
فخر بر جمله قدک پوشان بحرو برکنم
چند ازین رو جامه گردانم بدان روی دگر
تا یکی دستار را از کهنگی بر سر کنم
خرقه از سوراخ پرجیبش بتن پوشیده شد
سر فرو بردم بدامان تا کجا سربر کنم
دامن خاتون کمخا گربدست افتد مرا
زیبدارگوی کریبانش درو گوهر کنم
ریشه معجر به از پوشی خوش خط گفته
این سخنهای پس چرخت کجا باور کنم
من که در دیوان شعرم هست و صف چارقب
کی نظر در چارلوح و جدول دفتر کنم
دلنواز نرمدست ار تن در آغوشم دهد
در دم ای قاری دهان و جیب او پرزر کنم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - شیخ سعدی فرماید
خرما نتوان خورد ازین خارکه کشتیم
دیبا نتوان بافت بدین پشم که رشتیم
در جواب آن
اطلس نتوان دوخت از ین پنبه که کشتیم
کمخا نتوان بافت ازین پشم که رشتیم
با جامه چرکن بسیه چال جحیمیم
با رخت نو پاک ببستان بهشتیم
از دست چو رفت آستی و دامن جامه
کردیم ببر رخت نو و کهنه بهشتیم
از جامه اگر دست بشوئیم عجب نیست
زانروی که بسیار بشستیم و بمشتیم
باشال جلی گفت چودلال فکندش
شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم
بردست گرفتیم همه داس زمقراض
بر مزرعه سبز سسقرلاط گذشتیم
از بهر گلیم و برک و صوف بسی پشم
چون موی سرخویش درودیم ونکشتیم
از معنی باریک و خیالات چومویست
این رشته باریک درینجامه که رشتیم
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - خواجه عماد فرماید
گدای حضرت اوباش و پادشاهی کن
مکن مخالفت او و هر چه خواهی کن
در جواب آن
گدای وصله خیاط باش و شاهی کن
بعاریت مستان رخت و هر چه خواهی کن
نوشته برزه مفتون معقلی خطیست
بجیب دلق که در این لباس شاهی کن
برین نهالی اطلس ببالش زرمهر
که گفت تکیه ده و خواب صبحگاهی کن
بدست صوفی صوف از محرمات همه
که منهیند برو توبه از مناهی کن
طمع بروی سفیدی کی و چشم آویز
چوروی بند شود جامه در سیاهی کن
گرت بود سرو پایی چنانچه دلخواه است
بپوش و سلطنت از ماه تا بماهی کن
که گفت مدحت والا بران مکن قاری
حدیث اطلس گلگون و حبرکاهی کن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - خواجه عماد فقیه فرماید
بجان آمد دل تنگم زدست عقل سرگردان
بده ساقی می باقی زخویشم بیخبر گردان
در جواب آن
کتان سان شد تنم بی تاب وچون موئینه مو ریزان
زپار جامه سرما و فکر رخت تابستان
زمانی میخورم در بحر حبر موجزن غوطه
دمی درجامه صوف مربع میزنم جولان
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرباشدش یکسان
گرت در بقچه خاص کسی نبود طمع جامه
سجیف آسا نرانندت نیفتی خار چون دامان
باطلس فطنی از خود را کند نسبت بدان ماند
که از شوخی معارض میشود تن جامه باکتان
بمحراب سجاده گرسری دارم مکن عیبم
کسی گوید مسلمانرا که روی از قبله برگردان
نظامی صوف طاقینست و سعدی جامه دیبا
مرقع را شمر قاری و شرب زرفشان سلمان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - وله ایضا
ای مقنعه و شده مرا صبحی و شامی
مو بندو سرانداز چو نوری و ظلامی
آن زینت و ترتیب در آرایش آن گوشک
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
هرگاه که با پیر نمد نیست جرز دان
حقا که عصارا نبود رسم قیامی
روشن نکنی دیده بالباس چهله
از رخت سیه تا ننشینی بظلامی
پرگار صفت انکه بزیلو چه قدم زد
بیرون ننهد هرگز ازین دایره کامی
از جقه و دربندی و تشریف سقرلاط
خاصی بجهان فرق توان کرد زعامی
گر خواجه دهد مژده تشریف بقاری
آن لحظه بدل میرسد از دوست پیامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳ - سلمان ساوجی فرماید
زسودای رخ و زلفش غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی
در جواب آن
قبای چارقب کورا را بر آتش بهر زرسوزی
بلای اینچنین باشد زسودای زراندوزی
تو نقشی کز اتو خواهی بخلعتهای آژیده
بناخن میتوان کردن چرا چندین همی سوزی
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتا هست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
برک را از کلاه موردی همواره سرسبزیست
میان بند کتان دارد زصوف سبر پیروزی
همان با جامه والا بخور عودو عنبر کرد
که بر گل بر سحرگاهان نسیم باد نوروزی
معرف آستین را گو میفشان بر من عریان
گهی کزنور تشریف کریمان محفل افروزی
بکرباس قدک شد خرج نقد کیسه عمرت
مگر ارمک بدست آری و زان عمری نواندوزی
بخرگه روکه از شاهان کمربندی فراگیری
بیا در خانه کز قاری قبا پوشی بیاموزی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۶
فارغی ای جیب اطلس کز برت کیف عبیر
ناکه انگیز دغباری چون زمیدان گرد کرد
ار خشم رخت زنان میبرد در تالان مغل
و ز سر غیرت نظر در بقچه اش میکرد کرد
هر توانگر کوشکم بگزید بر سنجاب دی
چون بمرد آن پنبه دزد پاچه در نامرد مرد
جبه از پنبه و صوف و سقرلاط و برک
هر که دارد در زمستان جان ز دست برد
دل زرخت زخم خورده داشت خود دردی کهن
در لباسم باز روغن ریخت با آن درد درد
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۸
در مزاد رخت دلالان منادی میرنند
بشنوید ای تاجران صوف و دیبا بشنوید
پیشوازی نرمدست از بقچه غایب شده
تا نپوشانید این حق و بباطل مگروید
آسیتنی پهن و برهاتنک و دامانی فراخ
زر بسی پنهان بجیبش غافل از وی نغنوید
آستر والا فراویزش خشیشی دگمه در
تیر گرزو چاک پس دارد بر و واقف شوید
هر که میآرد نشان او را کله واری رسد
جامه پوشانرا کنید آگاه حالی زین نوید
ارغوانی روی او بطانه اش گلگون بود
گربیا بندش بجامه خانه قاری دوید
هان میفتید از بر این قصه تا کهنه شود
ورنه هر ساعت بدیوان در عقوبات نوید