عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستیست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
حضورکلبهٔ فقر از تکلفات بریست
چراغ ما زسر شام تا سحرسحریست
سر امید اقامت در این بساط کراست
چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفریست
صدای تست کزینکوه باز میگردد
به ناله رنج مکش در مزاج سنگکریست
زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست
بهوش باشکه هر ماه دورها قمریست
به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور
شکست شیشهٔ امکانکلاه نازپریست
تبسمکه در این باغ بینقابیکرد
که رنگ صبحی اگرگرد میکند شکریست
گرفتم آینهات نیست محرم اشیا
به خوابش نیز نکردی نظر چه بیبصریست
به هر نفس دلی ایجاد میکنی نگهی
که زندگی چقدرکارگاه شیشهگریست
به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست
بجا نشین و قدمزنکه مرکبتکمریست
درین بساط که نرد خیال میبازیم
به مرگ دادن جان هم دلیل مفتبریست
ز ننگ دعویگردنکشی حذر بیدل
که داغ شمع ته پاگل دماغ سریست
چراغ ما زسر شام تا سحرسحریست
سر امید اقامت در این بساط کراست
چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفریست
صدای تست کزینکوه باز میگردد
به ناله رنج مکش در مزاج سنگکریست
زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست
بهوش باشکه هر ماه دورها قمریست
به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور
شکست شیشهٔ امکانکلاه نازپریست
تبسمکه در این باغ بینقابیکرد
که رنگ صبحی اگرگرد میکند شکریست
گرفتم آینهات نیست محرم اشیا
به خوابش نیز نکردی نظر چه بیبصریست
به هر نفس دلی ایجاد میکنی نگهی
که زندگی چقدرکارگاه شیشهگریست
به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست
بجا نشین و قدمزنکه مرکبتکمریست
درین بساط که نرد خیال میبازیم
به مرگ دادن جان هم دلیل مفتبریست
ز ننگ دعویگردنکشی حذر بیدل
که داغ شمع ته پاگل دماغ سریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
خودنماییها کثافت جوهریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
درگلستانیکه دل را با اشاراتش سریست
سبزهگرگل میکند ابروی ناز دلبریست
ذوق پیدا-بی قیامت صنعت است آگاه باش
درکمین خودنمابیها پری میناگریست
شش جهت جزکاهشو بالیدننیرنگ نیست
اختراع این بس،که ماه نو، جبین لاغریست
گلفروش است از بهار لالهزار این چمن
آتش داغیکه در پیراهنش خاکستریست
ظرفاستعداد مستان ساقیبزماست و بس
بادهگر خواهیهمانلببازکردن ساغریست
انفعالگمرهی در اشراف عجز نیست
خامهٔ تسلیم ما را خطکشیدن مسطریست
صورت انگشت زنهاریم و قدی میکشیم
در بلندیهای ناخنگردن ما را سریست
درشکسترنگیکسر ذوقراحتخفته است
شمع ما سرتا قدم سامان بالین پریست
حرص تا باقیست باید غوطه درحرمان زدن
از توقعگر توانی چشم بستنگوهریست
یک دو دم درگوشهٔ بیمدعایی واکشید
صافی آیینه، بیمار نفس را، بستریست
سیر زانو نیز ممکن نیست بیفرمان عشق
پیشما آیینهاست اما به دست دیگریست
نیستم نومید رحمت،کرد دوتایمکرد چرخ
حلقهاماما هماندر پیشچشممن دریست
خواهدر صحراست شبنم خواه در آغوشگل
هرکجا باشمبضاعتها همنچشمتریست
بیدل از اقبال ترک مدعا غافل مباش
در شکست آرزوها ناامیدی لشکریست
سبزهگرگل میکند ابروی ناز دلبریست
ذوق پیدا-بی قیامت صنعت است آگاه باش
درکمین خودنمابیها پری میناگریست
شش جهت جزکاهشو بالیدننیرنگ نیست
اختراع این بس،که ماه نو، جبین لاغریست
گلفروش است از بهار لالهزار این چمن
آتش داغیکه در پیراهنش خاکستریست
ظرفاستعداد مستان ساقیبزماست و بس
بادهگر خواهیهمانلببازکردن ساغریست
انفعالگمرهی در اشراف عجز نیست
خامهٔ تسلیم ما را خطکشیدن مسطریست
صورت انگشت زنهاریم و قدی میکشیم
در بلندیهای ناخنگردن ما را سریست
درشکسترنگیکسر ذوقراحتخفته است
شمع ما سرتا قدم سامان بالین پریست
حرص تا باقیست باید غوطه درحرمان زدن
از توقعگر توانی چشم بستنگوهریست
یک دو دم درگوشهٔ بیمدعایی واکشید
صافی آیینه، بیمار نفس را، بستریست
سیر زانو نیز ممکن نیست بیفرمان عشق
پیشما آیینهاست اما به دست دیگریست
نیستم نومید رحمت،کرد دوتایمکرد چرخ
حلقهاماما هماندر پیشچشممن دریست
خواهدر صحراست شبنم خواه در آغوشگل
هرکجا باشمبضاعتها همنچشمتریست
بیدل از اقبال ترک مدعا غافل مباش
در شکست آرزوها ناامیدی لشکریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
تا به مطلوب رسیدنکاریست
قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی به نفس
که زبان تا نگزد لب، ماریست
بوی گل تشنهٔ تألیف وفاست
غنچهٔ پاس نفس بیماریست
کو وفا تاکسی آگاه شود
که محبت بهگسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخلیده به دل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن
شمع راگل به سر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند
ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر این است دماغ طاقت
بر سرم سایهٔ گلکهساریست
قصهٔ عجز شنیدن دارد
در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمتکش اشک آنهمهنیست
بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشئهٔ این بزم مباش
خط پیمانه گریبانواریست
ندهی دامن تسلیم از دست
گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد میباید
جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم
عدد ذرهکم بسیاریست
بیدل از قید خودم هیچ مپرس
دامن سایه ته دیواریست
قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی به نفس
که زبان تا نگزد لب، ماریست
بوی گل تشنهٔ تألیف وفاست
غنچهٔ پاس نفس بیماریست
کو وفا تاکسی آگاه شود
که محبت بهگسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخلیده به دل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن
شمع راگل به سر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند
ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر این است دماغ طاقت
بر سرم سایهٔ گلکهساریست
قصهٔ عجز شنیدن دارد
در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمتکش اشک آنهمهنیست
بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشئهٔ این بزم مباش
خط پیمانه گریبانواریست
ندهی دامن تسلیم از دست
گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد میباید
جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم
عدد ذرهکم بسیاریست
بیدل از قید خودم هیچ مپرس
دامن سایه ته دیواریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
درینگلشن دو روزت خندهکاریست
مبادا غرهگردی گل بهاریست
برافشان بر هوس دامانو بگذر
که در جیب نفس نقد نثاریست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاریست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به رهگر پاگذاری حقگزاریست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماریست
بهصد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناریست
ز خاکستر امان میجوید آتش
چوهستیباکفنجوشد حصاریست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاریست
حذر، ای شمع از این محفلکه اینجا
بقدر سر بریدن سرشماریست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاریست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بیعماریست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروسآن، تاجداریست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامنسواریست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشکوتر مگوچشمهساریست
غبارت چون سحرگر اوجگیرد
فلکها پایمال خاکساریست
به هستیبیدلمفلسچهلافد
ز قلقل شیشهٔ بیباده عاریست
مبادا غرهگردی گل بهاریست
برافشان بر هوس دامانو بگذر
که در جیب نفس نقد نثاریست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاریست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به رهگر پاگذاری حقگزاریست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماریست
بهصد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناریست
ز خاکستر امان میجوید آتش
چوهستیباکفنجوشد حصاریست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاریست
حذر، ای شمع از این محفلکه اینجا
بقدر سر بریدن سرشماریست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاریست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بیعماریست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروسآن، تاجداریست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامنسواریست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشکوتر مگوچشمهساریست
غبارت چون سحرگر اوجگیرد
فلکها پایمال خاکساریست
به هستیبیدلمفلسچهلافد
ز قلقل شیشهٔ بیباده عاریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
به زخم هستی اگر شرم بخیه پردازیست
عرقکن ای شررکاغذ آنچه غمازیست
بهفرصت نفسی چندصحبت است اینجا
تأملیکه درین بزم باکه دمسازیست
نه دیگذشت و نه فردا به پیش میآید
تجدد من و ما تا قیامت آغازیست
به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ
شکست نیز در اینکارخانه پردازیست
چوشمع غیرت تسلیم هم جنون دارد
تلاش ما همه تا نقش پا سراندازیست
ز وضع چرخ اقامت نمیتوان فهمید
دماغ بیضهٔ عنقا همیشه پروازیست
به حکم عجز سراز سجده برشکن بیدل
کهگرد اگر دمد از خاکگردنافرازیست
عرقکن ای شررکاغذ آنچه غمازیست
بهفرصت نفسی چندصحبت است اینجا
تأملیکه درین بزم باکه دمسازیست
نه دیگذشت و نه فردا به پیش میآید
تجدد من و ما تا قیامت آغازیست
به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ
شکست نیز در اینکارخانه پردازیست
چوشمع غیرت تسلیم هم جنون دارد
تلاش ما همه تا نقش پا سراندازیست
ز وضع چرخ اقامت نمیتوان فهمید
دماغ بیضهٔ عنقا همیشه پروازیست
به حکم عجز سراز سجده برشکن بیدل
کهگرد اگر دمد از خاکگردنافرازیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
درپیچ و تابگیسوتا شانه را عروسیست
سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسیست
بیگریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل
تا سیل میخرامد ویرانه را عروسیست
دریا گهر فروش است از آرمیدن موج
گرآرزوبمیرد فرزانه را عروسیست
عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست
تا ما سیاهمستیم میخانه را عروسیست
فیضی نمیتوان برد تا دل به غم نسازد
آتش زن و طربکنکاین خانه را عروسیست
دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است
گرسر برآرد از خاک این دانه را عروسیست
بازار وهمگرم است از جنس بیشعوری
در بزم خوابناکان افسانه را عروسیست
از لطف سرفرازان شادند زبردستان
در خندهٔ صراحی پیمانه را عروسیست
زان نالهٔکه زنجیر در پای شوق دارد
فرزانه را ندامت، دیوانه را عروسیست
در سینه، بیخیالت، رقص نفس محال است
تا شمع جلوه درد پروانه را عروسیست
بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی
زان شوخ آشنایش بیگانه را عروسیست
سیر سواد زنجیر دیوانه را عروسیست
بیگریه نیست ممکن تعمیر حسرت دل
تا سیل میخرامد ویرانه را عروسیست
دریا گهر فروش است از آرمیدن موج
گرآرزوبمیرد فرزانه را عروسیست
عیش و نشاط امکان موقوف غفلت ماست
تا ما سیاهمستیم میخانه را عروسیست
فیضی نمیتوان برد تا دل به غم نسازد
آتش زن و طربکنکاین خانه را عروسیست
دل را بهار عشرت ترک خیال جسم است
گرسر برآرد از خاک این دانه را عروسیست
بازار وهمگرم است از جنس بیشعوری
در بزم خوابناکان افسانه را عروسیست
از لطف سرفرازان شادند زبردستان
در خندهٔ صراحی پیمانه را عروسیست
زان نالهٔکه زنجیر در پای شوق دارد
فرزانه را ندامت، دیوانه را عروسیست
در سینه، بیخیالت، رقص نفس محال است
تا شمع جلوه درد پروانه را عروسیست
بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی
زان شوخ آشنایش بیگانه را عروسیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
امروز دور صحبت وقف ستم ایاغیست
قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغیست
الزام و انفعال است شرط وفاق احباب
دلبستگیکه دارند با یکدگر جناغیست
از طبع نکتهسنجان انصافکرده پرواز
از بسکه خردهگیرند تحسینشانکلاغیست
در دوستان شکایت هنگام گرم دارد
هرجاخموشییهستاز شکوهبیدماغیست
نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد
سامان این شبستان کوری و بیچراغیست
تا دل الم نچیند ازکینه محترز باش
گر تلخی از حلاوتگلکرد میوه داغیست
مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد
داغ هوای صحراست هرچند لاله باغیست
زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم
دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغیست
بیدل من جنونکش درحسرت دل جمع
ازهرکهچارهجستمگفتاینمرضدماغیست
قلقل ترنگ میناست از بسکه نشئه باغیست
الزام و انفعال است شرط وفاق احباب
دلبستگیکه دارند با یکدگر جناغیست
از طبع نکتهسنجان انصافکرده پرواز
از بسکه خردهگیرند تحسینشانکلاغیست
در دوستان شکایت هنگام گرم دارد
هرجاخموشییهستاز شکوهبیدماغیست
نی دل حضور دارد، نی دیده نور دارد
سامان این شبستان کوری و بیچراغیست
تا دل الم نچیند ازکینه محترز باش
گر تلخی از حلاوتگلکرد میوه داغیست
مشکل دماغ سودا آزادگی نخواهد
داغ هوای صحراست هرچند لاله باغیست
زین جستجوی باطل بر هرچه وارسیدم
دیدم به دوش انفاس بار عدم سراغیست
بیدل من جنونکش درحسرت دل جمع
ازهرکهچارهجستمگفتاینمرضدماغیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
چمن امروز فرش منزلکیست
رگگل دود شمع محفلکیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست
خم این طلاق تیغ قاتلکیست
تپش آیینهدار حسرت ماست
گل این باغ بال بسملکیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست
نفس آخر غبار محملکیست
خط آن لعل دود خرمن ماست
رم آن چشم برق حاصلکیست
دل ما شد سپند آتش رشک
گل رویت چراغ محملکیست
به هم آورده دیدم آنکف دست
نیام آگه، به چنگ او، دلکیست
حذر از دستگاه عشرت دهر
هوس آهنگ رقص بسملکیست
اگر اوهام سد راه ما نیست
نفس افسون پای درگلکیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش
جرس امشب فغان بیدلکیست
رگگل دود شمع محفلکیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست
خم این طلاق تیغ قاتلکیست
تپش آیینهدار حسرت ماست
گل این باغ بال بسملکیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست
نفس آخر غبار محملکیست
خط آن لعل دود خرمن ماست
رم آن چشم برق حاصلکیست
دل ما شد سپند آتش رشک
گل رویت چراغ محملکیست
به هم آورده دیدم آنکف دست
نیام آگه، به چنگ او، دلکیست
حذر از دستگاه عشرت دهر
هوس آهنگ رقص بسملکیست
اگر اوهام سد راه ما نیست
نفس افسون پای درگلکیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش
جرس امشب فغان بیدلکیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای صبح گرد ناز تو از کاروان کیست
بر خو چیدن تو متاع دکانکیست
آنجاکه فرصت من وما تیر جسته است
ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست
سر برنیاوری چوگهر از سجود جیب
گر محرمتکنندکه دل آستانکیست
داغم ز دست بیاثریهای آه خویش
این آتش فسرده چهگویم به جانکیست
خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد
صبح مراد ما نفس ناتوانکیست
بلل به ناله حرف چمن را مفسراست
یارب زبان نکهتگل ترجمانکیست
در هرکجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن وبسوز، مپرس آشیانکیست
عمریست گردشی نگرفتهست دامنم
رنگ تحیرآینه ضبط عنانکیست
هرجا نوای زمزمهٔ تار بشنوی
ای آرزو بنال و مگو داستان کیست
گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نیست
چندین سحر تبسم گل نردبان کیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزیامگذشت
بختم غبار طرهٔ عنبرفشانکیست
آنجاکه جلوه مشتری امثحان شود
عرص متاع حوصله جنس دکانکیست
بیدل زوضع خامشی غنچه سوختم
این بوسهسنجگلشن فکر دهان کیست
بر خو چیدن تو متاع دکانکیست
آنجاکه فرصت من وما تیر جسته است
ترسم نفس کشی و ندانی کمان کیست
سر برنیاوری چوگهر از سجود جیب
گر محرمتکنندکه دل آستانکیست
داغم ز دست بیاثریهای آه خویش
این آتش فسرده چهگویم به جانکیست
خون شد بهار حسرت و رنگی برون نداد
صبح مراد ما نفس ناتوانکیست
بلل به ناله حرف چمن را مفسراست
یارب زبان نکهتگل ترجمانکیست
در هرکجا ز مشت خس ما نشان دهند
آتش زن وبسوز، مپرس آشیانکیست
عمریست گردشی نگرفتهست دامنم
رنگ تحیرآینه ضبط عنانکیست
هرجا نوای زمزمهٔ تار بشنوی
ای آرزو بنال و مگو داستان کیست
گر حرف غنچهٔ تو عروج بهار نیست
چندین سحر تبسم گل نردبان کیست
عمری به پیچ و تاب سیهروزیامگذشت
بختم غبار طرهٔ عنبرفشانکیست
آنجاکه جلوه مشتری امثحان شود
عرص متاع حوصله جنس دکانکیست
بیدل زوضع خامشی غنچه سوختم
این بوسهسنجگلشن فکر دهان کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست
جگر آیینهدار شانهٔ کیست
جنون میجوشد از طرز کلامم
زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم گر نیست فانوس خیالت
نفس بال و پر پروانهٔ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم
که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
خموشی ناله میگردد مپرسید
که آن ناآشنا بیگانهٔ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن
تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم
نمکپاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ گرداند از که پرسم
ز خود رفتن ره کاشانهٔ کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست
عرق پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وصع گستاخانهٔ کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس
که دنیا بازی طفلانهٔ کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل
اگر فهمیده ای دل حانهٔ کیست
جگر آیینهدار شانهٔ کیست
جنون میجوشد از طرز کلامم
زبانم لغزش مستانهٔ کیست
دلم گر نیست فانوس خیالت
نفس بال و پر پروانهٔ کیست
ز خود رفتم ولی بویی نبردم
که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
خموشی ناله میگردد مپرسید
که آن ناآشنا بیگانهٔ کیست
ندارد مزرع امکان دمیدن
تبسم آبیار دانهٔ کیست
نیاوردیم مژگانی فراهم
نمکپاش جگر افسانهٔ کیست
شعورم رنگ گرداند از که پرسم
ز خود رفتن ره کاشانهٔ کیست
گداز دل که سیل خانمانهاست
عرق پروردهٔ دیوانهٔ کیست
دل عاشق به استغنا نیرزد
خموشی وصع گستاخانهٔ کیست
به پیری هم نفهمیدیم افسوس
که دنیا بازی طفلانهٔ کیست
به دیر و کعبه کارت چیست بیدل
اگر فهمیده ای دل حانهٔ کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
دل را به خیال خط او سیر فرنگیست
این آینه صاحبنظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم
هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان
دودی، شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا
زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن
چین بر رخ این شعله مزاجان رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم
چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق
نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل کند ایجاد فضایی
ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بسگرمرو حسرت داغم
صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج، زگوهر چه خیالیست
تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم سر و برگش پر رنگیست
بیدلگهر عشق به بحری استکه آنجا
آیینهٔ هر قطرهگریبان نهنگیست
این آینه صاحبنظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم
هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان
دودی، شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا
زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن
چین بر رخ این شعله مزاجان رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم
چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق
نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل کند ایجاد فضایی
ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بسگرمرو حسرت داغم
صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج، زگوهر چه خیالیست
تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم سر و برگش پر رنگیست
بیدلگهر عشق به بحری استکه آنجا
آیینهٔ هر قطرهگریبان نهنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
صفای حال ما مغشوش رنگیست
عدم را نام هستی سخت ننگیست
ز قید سخت جانیها مپرسید
شرار ما قفس فرسوده سنگیست
به هر جا بال عجز ما گشودند
پر پرواز نقش پای لنگی ست
نواهایی که دارد ساز زنجیر
ز شست شهرتمجنون خدنگیست
جهان گرد سویدای که دارد
ز داغ لاله این صحرا پلنگیست
سراپا بالم و از عجز طاقت
چوگل پروازم از رنگی به رنگیست
چو شمع از فکر هستی میگدازم
بغل واکردن جیبم نهنگیست
شکستن شاقی بزم است هشدار
می و مینا و جام اینجا نرنگیست
جهان ، جنس بد و نیکی ندارد
تویی سرمایه هر جا صلح و جنگیست
به یکتایی طرفگردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگیست
نواپروردهٔ عجزیم بیدل
درین دریا خم هر موج چنگیست
عدم را نام هستی سخت ننگیست
ز قید سخت جانیها مپرسید
شرار ما قفس فرسوده سنگیست
به هر جا بال عجز ما گشودند
پر پرواز نقش پای لنگی ست
نواهایی که دارد ساز زنجیر
ز شست شهرتمجنون خدنگیست
جهان گرد سویدای که دارد
ز داغ لاله این صحرا پلنگیست
سراپا بالم و از عجز طاقت
چوگل پروازم از رنگی به رنگیست
چو شمع از فکر هستی میگدازم
بغل واکردن جیبم نهنگیست
شکستن شاقی بزم است هشدار
می و مینا و جام اینجا نرنگیست
جهان ، جنس بد و نیکی ندارد
تویی سرمایه هر جا صلح و جنگیست
به یکتایی طرفگردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگیست
نواپروردهٔ عجزیم بیدل
درین دریا خم هر موج چنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
چارهٔ دردسر دیر محبت جلیست
شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلیست
رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است
تا به دوچشم استکار علم و عیان احولیست
آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد
چاکگریبان همین یک دو الف صیقلیست
بهکه ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج
خون قناعت مریز ناله رگ ممتلیست
نام تکلف مباد ننگ تک وتاز مرد
ششجهتت خواب پاستکفش اگر مخملیست
کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش
آنچه به تفصیل آن منتظری مجملیست
مطرب دلگر زند زخمه به قانون شوق
صور به صد شور حشر زمزمهٔ یللیست
لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم
ای به دلایل مثل نور شبت مشعلیست
بر خط تحریرعشق شورحواشی مبند
متن رموز ادب از لب ما جدولیست
بیدل از اسرارعشقگوش ولب آگاه نیست
فهمکن ودم مزن حرف نبی یا ولیست
شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلیست
رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است
تا به دوچشم استکار علم و عیان احولیست
آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد
چاکگریبان همین یک دو الف صیقلیست
بهکه ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج
خون قناعت مریز ناله رگ ممتلیست
نام تکلف مباد ننگ تک وتاز مرد
ششجهتت خواب پاستکفش اگر مخملیست
کلفت فردا همان دی شمر آزاد باش
آنچه به تفصیل آن منتظری مجملیست
مطرب دلگر زند زخمه به قانون شوق
صور به صد شور حشر زمزمهٔ یللیست
لمعهٔ مهر ازل تا نفرازد علم
ای به دلایل مثل نور شبت مشعلیست
بر خط تحریرعشق شورحواشی مبند
متن رموز ادب از لب ما جدولیست
بیدل از اسرارعشقگوش ولب آگاه نیست
فهمکن ودم مزن حرف نبی یا ولیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
بجاستشکوهٔ ما تا ره فغان خالیست
زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست
سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس
خیال ناله فروش است و آشیان خالیست
غبار غفلت ما را علاج نتوانکرد
پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست
شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید
ز ریشهٔ طربمکشت زعفران خالیست
دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست
سپهر حسرت پرواز نالهام دارد
ز شوق تیر من آغوش اینکمان خالیست
ز بسکه منتظران تو رفتهاند ز خویش
چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست
جهانچو شیشهٔساعتطلسمفقر و غناست
پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست
زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خالیست
دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم
ازین متاع، من خسته را دکان خالیست
به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست
که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست
درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد
دعاست مایهٔ جمعیکه دستشان خالیست
ز پهلوی پریکیسه قدرت است اینجا
به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست
به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی
نشستهایم و زما جای ما همان خالیست
زمین پراست دلش بسکه آسمان خالیست
سراغ بلبل ما زین چمن مگیرومپرس
خیال ناله فروش است و آشیان خالیست
غبار غفلت ما را علاج نتوانکرد
پر است دیده ز دیدار و همچنان خالیست
شکست رنگ به عرض تبسمی نرسید
ز ریشهٔ طربمکشت زعفران خالیست
دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغرتصویر از فغان خالیست
سپهر حسرت پرواز نالهام دارد
ز شوق تیر من آغوش اینکمان خالیست
ز بسکه منتظران تو رفتهاند ز خویش
چون نقش پا زنگه چشم بیدلان خالیست
جهانچو شیشهٔساعتطلسمفقر و غناست
پرست وقت دگرآنچه این زمان خالیست
زکوچهٔ نی و جولان ناله هیچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خالیست
دلی به سینه ندارم چو دانهٔ گندم
ازین متاع، من خسته را دکان خالیست
به راه دوست ز محراب نقش پا پیداست
که جای سجدهٔ دلها درین مکان خالیست
درین هوسکده هرکس بضاعتی دارد
دعاست مایهٔ جمعیکه دستشان خالیست
ز پهلوی پریکیسه قدرت است اینجا
به عجز شیشه زند سنگ اگرمیان خالیست
به رنگ نقش نگین بیدل ازسبکروحی
نشستهایم و زما جای ما همان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
جهان ز جنس اثرهای این و آن خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمهدانخالیست
کدام جلوهکه نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصبگوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس،کمر، برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویشکجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
به هرزه وهم مچینیدکاین دکان خالیست
گرفته است حوادث جهان مکان را
ز عافیت چه زمین و چه آسمان خالیست
به رنگ چنبر دف در طلسم پیکر ما
به هرچه دست زنی منزل فغان خالیست
ز شکرتیغ تویارب چسان برون آید
دهان زخم اسیریکه از زبان خالیست
اگرچه شوق تو لبریز حیرتم دارد
چوچشم آینه آغوش من همان خالیست
ترشحی به مزاج سحاب فیض نماند
که آستینکریمان چو ناودان خالیست
به چشم زاهد خودبین چه توتیا وچه خاک
که ازحقیقت بینش چوسرمهدانخالیست
کدام جلوهکه نگذشت زین بساط غرور
تو هم بتازکه میدن امتحان خالیست
فریب منصبگوهر مخورکه همچو حباب
هزارکیسه درین بحر بیکران خالیست
ز چاک دانهٔ خرما، شد اینقدر معلوم
که از وفا دل سخت شکرلبان خالیست
گهر زیأس،کمر، برشکست، موج نبست
دلیکه پر شود از خود ز دشمنان خالیست
به جیب تست اگر خلوتی و انجمنیست
برون ز خویشکجا میروی جهان خالیست
به همزبانی آن چشم سرمهسا بیدل
چو میل سرمه، زبان من از بیان خالیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
بندگی با معرفت خاص حضور آدمیست
ورنه اینجاسجدهها چون سایه یکسر مبهمیست
با سجودت از ازل پیشانیام را توأمیست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمیست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چونگهر غلتیدن اشکم ز درد بینمیست
فرصتم تاکی ز بیآبیکشد رنج نفس
ساز قلیانیکه دارد مجلس پیری دمیست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمیست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت: افزونی نفس میسوزد و قسمت کمیست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز بهمهتابم به هرجا مینشانی مرهمیست
با دو عالم آشنا ظلم است بیکس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمیست
آتشیکوکز چراغ خامشمگیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمیست
جز به هم چیدنکسی را با تصرفکارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمیست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمیست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمیست
ورنه اینجاسجدهها چون سایه یکسر مبهمیست
با سجودت از ازل پیشانیام را توأمیست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمیست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چونگهر غلتیدن اشکم ز درد بینمیست
فرصتم تاکی ز بیآبیکشد رنج نفس
ساز قلیانیکه دارد مجلس پیری دمیست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمیست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت: افزونی نفس میسوزد و قسمت کمیست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز بهمهتابم به هرجا مینشانی مرهمیست
با دو عالم آشنا ظلم است بیکس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمیست
آتشیکوکز چراغ خامشمگیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمیست
جز به هم چیدنکسی را با تصرفکارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمیست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمیست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمیست