عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
ساقی امشب ز تو ما چشم نگاهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم
باش کو روشنی روز خلایق خورشید
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما
راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم
نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا
لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم
بی ریا قصد ثوابی به گناهی داریم
منع ما گو نکند محتسب از می که شگرف
جرم بخشنده خطاپوش الهی داریم
نهراسیم اگر سنگ ببارد ز سپهر
ما که در سایه ی میخانه پناهی داریم
هر کس از شهر به گلگشت بهاران برخاست
ما نشستیم و چو دل سوی تو راهی داریم
باش کو روشنی روز خلایق خورشید
شب ما خوش که ز رخسار تو ماهی داریم
شاه را خاطر اگر شاد به سرهنگ و نظام
ما ز چشم و مژه سلطان و سپاهی داریم
خصم گو خم به کمان ستم افکن سوی ما
راست ما هم به دل تیر تو آهی داریم
خوار در ما منگر کز اثر دولت عشق
بس گداییم ولی عزت و جاهی داریم
دل ز شبرنگ سر زلف نگهدار که ما
رایت از گیسوی او روز سیاهی داریم
نیست هر چند صفایی ز جهان هیچ مرا
لیکن از دولت فقر آنچه بخواهی داریم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
بست زاهد از ردای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
هرچه پنهانتر کند پیداتر است
هرکه معبودش هوای خویشتن
روی تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفای خویشتن
پیش آن نوشین هان گو غنچه را
وامکن بند قبای خویشتن
دل گذشت از سینه و باقی گذاشت
آتش و دودی به جای خویشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنید
آمدم ممنون ز نای خویشتن
تا ننالیدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نوای خویشتن
می نهم سر دوست را برآستان
می کشم ز اندازه پای خویشتن
شاه را ز انعام درویشان چه عیب
گو مران از در گدای خویشتن
غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود
رفت از راهی به رای خویشتن
غرق خواهی شد صفایی عنقریب
زین سرشک بحر زای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
هرچه پنهانتر کند پیداتر است
هرکه معبودش هوای خویشتن
روی تا کردم بدو، انداختم
گفتگوها در قفای خویشتن
پیش آن نوشین هان گو غنچه را
وامکن بند قبای خویشتن
دل گذشت از سینه و باقی گذاشت
آتش و دودی به جای خویشتن
بر سرم آمد چو افغانم شنید
آمدم ممنون ز نای خویشتن
تا ننالیدم به خونم برنخاست
شادم امروز از نوای خویشتن
می نهم سر دوست را برآستان
می کشم ز اندازه پای خویشتن
شاه را ز انعام درویشان چه عیب
گو مران از در گدای خویشتن
غیر من کاینجا مقیمم هرکه بود
رفت از راهی به رای خویشتن
غرق خواهی شد صفایی عنقریب
زین سرشک بحر زای خویشتن
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۴
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳
پرورده ی معاویه تخم زنا یزید
در عهد باطل امر خلافت بدو رسید
تا حکمران کشور کفران و شرک شد
لشکر ز کین برابر سلطان دین کشید
بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود
ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کلید
تا رسم بود شاه و رعیت نشد جسور
ز اینسان به قتل و غارت مولای خود عبید
تا زین شکست و فتح که آمد به دین و کفر
این راست شام ماتم و آن راست صبح عید
دورش گرفته خصم زهر سو چو دایره
او مانده فرد نقطه صفت در میان فرید
اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او
او در میان ستاده به یک پا چو دل وحید
اعضا ولی ز فرط مرض منقطع ز قلب
دل نیز از مطاوعه ی عضو ناامید
افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت
اما کجا به گوش تنی ز آن سپه رسید
با کام خشک و دیده ی تر بر لب فرات
ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهید
اسلام از این مصیبت کبری به خاک خفت
توحید از این رزیت عظمی به خون طپید
تا آرمید پیکر پاکش به خون و خاک
آرامش از زمین و زمان جاودان رمید
بر آفریدگان همه ظلمی چنان نرفت
تا آفریدگار جهان ظلم آفرید
در کام دیر و کعبه شکر زهر و آب خون
از شربتی که لعل تو زان جرعه ای چشید
باطل اگر به قتل تو چندی سرور یافت
حق را مباد غم که ازین ره ظهور یافت
در عهد باطل امر خلافت بدو رسید
تا حکمران کشور کفران و شرک شد
لشکر ز کین برابر سلطان دین کشید
بستند راه چاره ز هر در برآنکه بود
ز انگشت قفل دوزخ و فردوس را کلید
تا رسم بود شاه و رعیت نشد جسور
ز اینسان به قتل و غارت مولای خود عبید
تا زین شکست و فتح که آمد به دین و کفر
این راست شام ماتم و آن راست صبح عید
دورش گرفته خصم زهر سو چو دایره
او مانده فرد نقطه صفت در میان فرید
اعدا ز هرکناره چو اعضا به گرد او
او در میان ستاده به یک پا چو دل وحید
اعضا ولی ز فرط مرض منقطع ز قلب
دل نیز از مطاوعه ی عضو ناامید
افغان و استغاثه ز چرخش فرا گذشت
اما کجا به گوش تنی ز آن سپه رسید
با کام خشک و دیده ی تر بر لب فرات
ناکام شد به کام خسان تشنه لب شهید
اسلام از این مصیبت کبری به خاک خفت
توحید از این رزیت عظمی به خون طپید
تا آرمید پیکر پاکش به خون و خاک
آرامش از زمین و زمان جاودان رمید
بر آفریدگان همه ظلمی چنان نرفت
تا آفریدگار جهان ظلم آفرید
در کام دیر و کعبه شکر زهر و آب خون
از شربتی که لعل تو زان جرعه ای چشید
باطل اگر به قتل تو چندی سرور یافت
حق را مباد غم که ازین ره ظهور یافت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶
برعون باطل آه که ابنای روزگار
در نفی و سلب حق همه جویند اعتبار
تا کربلا ز کوفه به خونریز یک بدن
پر تا به پر پیاده و سر تا به سر سوار
با دعوی خدای پرستی خدای سوز
از التزام ظلم به رحمت امیدوار
ذکر رسول بر لب و بغض ولی به دل
در چشم ها کتاب عزیز اهل بیت خوار
در هیچ امتی عملی سرنزد چنین
ای شرک و کفر را خود از این کیش و ننگ عار
تا راز درم و رسم جدل در جهان که دید
آید برون برابر یک مرد صد هزار
می بین ستیز باطل و بنگر سکون حق
این صبر و این ستم به جهان ماند یادگار
چون شد که عدل حق نکشید انتقام ظلم
ز آن قوم کفر کیش خطاکوش نابکار
جان پلید کاش تنی زان شرار قوم
بیرون نبردی از دم شمشیر آبدار
از تاب تشنه کامی او جاودان کم است
جوشد به جای آب اگر خون ز چشمه سار
زین غم مگر شکسته سراپای آب نهر
بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار
از سبطیان تشنه لبت ای فرات شرم
تا کی به کام قبطی و این گونه سازگار
کاش ای سحر شبت نشود روز هان مخند
شرمی بدار باری از آن چشم اشکبار
از دیده ی تر و لب خشکت نصیب من
اشک زمین گذر شد و آه فلک گذار
ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت
الحق که حق ز فرقه ی ناحق به خاک خفت
در نفی و سلب حق همه جویند اعتبار
تا کربلا ز کوفه به خونریز یک بدن
پر تا به پر پیاده و سر تا به سر سوار
با دعوی خدای پرستی خدای سوز
از التزام ظلم به رحمت امیدوار
ذکر رسول بر لب و بغض ولی به دل
در چشم ها کتاب عزیز اهل بیت خوار
در هیچ امتی عملی سرنزد چنین
ای شرک و کفر را خود از این کیش و ننگ عار
تا راز درم و رسم جدل در جهان که دید
آید برون برابر یک مرد صد هزار
می بین ستیز باطل و بنگر سکون حق
این صبر و این ستم به جهان ماند یادگار
چون شد که عدل حق نکشید انتقام ظلم
ز آن قوم کفر کیش خطاکوش نابکار
جان پلید کاش تنی زان شرار قوم
بیرون نبردی از دم شمشیر آبدار
از تاب تشنه کامی او جاودان کم است
جوشد به جای آب اگر خون ز چشمه سار
زین غم مگر شکسته سراپای آب نهر
بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار
از سبطیان تشنه لبت ای فرات شرم
تا کی به کام قبطی و این گونه سازگار
کاش ای سحر شبت نشود روز هان مخند
شرمی بدار باری از آن چشم اشکبار
از دیده ی تر و لب خشکت نصیب من
اشک زمین گذر شد و آه فلک گذار
ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت
الحق که حق ز فرقه ی ناحق به خاک خفت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۵
یک تیر از کمان حوادث برون نشد
کآنرا قدر به سینه ی او رهنمون نشد
در حیرتم که با همه سنگین دلی سپهر
از تاب آتش جگرش آب چون نشد
آبی که بسته ماند براسباط مصطفی
در کام قبطیان ظلوم از چه خون نشد
عرش وجود عرشه ی زین ساخت ذیل خاک
افلاک سربلند چرا سرنگون نشد
معمار هشت روضه ی مینو ز دست رفت
این طاق نه رواق چرا بیستون نشد
زینش ز پشت رخت نگون از چه رو دگر
تخت فلک چو بخت زمین باژگون نشد
پیش از برون کشیدن و حنجر بریدن آه
خنجر چرا به پهلوی قاتل درون نشد
میراب زندگی به عطش مرد و باز هم
ماء معین معاینه خون در عیون نشد
با آنکه موج خون شهیدان به چرخ رفت
یا للعجب که روی فلک لاله گون نشد
دردا که سیل اشک یتیمان نکرد سست
اوتاد و کوه را و زمین بی سکون نشد
گردون دون نگر که به میدان کفر و دین
جز بر مراد مردم بی دین دون نشد
ظلمی که شد برآل پیمبر به هیچ کس
از ابتدای خلق جهان تاکنون نشد
سری نهفته اند درین، ورنه انبیا
یک تن به صد هزار بلا آزمون نشد
آن مایه ظلم ها که به خیل رسل رسید
با کوه این جفا پرکاهی فزون نشد
در حق یک تن این همه جور و ستم چرا
برروی یک دل این همه اندوه و غم چرا
کآنرا قدر به سینه ی او رهنمون نشد
در حیرتم که با همه سنگین دلی سپهر
از تاب آتش جگرش آب چون نشد
آبی که بسته ماند براسباط مصطفی
در کام قبطیان ظلوم از چه خون نشد
عرش وجود عرشه ی زین ساخت ذیل خاک
افلاک سربلند چرا سرنگون نشد
معمار هشت روضه ی مینو ز دست رفت
این طاق نه رواق چرا بیستون نشد
زینش ز پشت رخت نگون از چه رو دگر
تخت فلک چو بخت زمین باژگون نشد
پیش از برون کشیدن و حنجر بریدن آه
خنجر چرا به پهلوی قاتل درون نشد
میراب زندگی به عطش مرد و باز هم
ماء معین معاینه خون در عیون نشد
با آنکه موج خون شهیدان به چرخ رفت
یا للعجب که روی فلک لاله گون نشد
دردا که سیل اشک یتیمان نکرد سست
اوتاد و کوه را و زمین بی سکون نشد
گردون دون نگر که به میدان کفر و دین
جز بر مراد مردم بی دین دون نشد
ظلمی که شد برآل پیمبر به هیچ کس
از ابتدای خلق جهان تاکنون نشد
سری نهفته اند درین، ورنه انبیا
یک تن به صد هزار بلا آزمون نشد
آن مایه ظلم ها که به خیل رسل رسید
با کوه این جفا پرکاهی فزون نشد
در حق یک تن این همه جور و ستم چرا
برروی یک دل این همه اندوه و غم چرا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۷
نگذاشت ظلم اهل زنا در جهان دریغ
جز یک مریض ز آل پیمبر نشان دریغ
میر قضا به مجلس غم خاک شین فسوس
دیو دغا به مسند جم حکمران دریغ
عیسی صلیب پنجه جوقی جهود وای
موسی جریح زخمه ی خیل شبان دریغ
افتاده طایران ریاض رسول و آل
در دام فتنه کبک و هما ز آشیان دریغ
طاوس وسار در رسن از عنکبوت آه
شاهین و چرخ در قفس از ماکیان دریغ
با میهمان کس این همه بی حرمتی نراند
یکباره رفت شرم و حیا از میان دریغ
با کافر این معامله کافر نکرد هم
در یک کف آب خود که کند زین و آن دریغ
در هیچ ملتی همه گیتی ز شرب آب
در حق میهمان نکند میزبان دریغ
از صرف آب صرف زهر ملحدی عنود
هرگز نکرده هیچ کس از انس و جان دریغ
آن را که بسط ید ز محیطش سبق ربود
مقطوع بین ید از ستم ساربان دریغ
آن تن که با رسول امین زیر یک عبا
خفتی به روی خاک و به خون شد طپان دریغ
همواره آسمان و زمین را چه شد که بود
با اهل عصمت آن همه نامهربان دریغ
در میزبانی تو به جز کوفیان شوم
از میهمان نداشته کس آب و نان دریغ
از دور جان فشانیت اکنون که مانده دور
ماند از غم تو قسمت ما جاودان دریغ
فرعون کفر بین که عزیز است و کامکار
موسای دین به چنگ اراذل ذلیل و زار
جز یک مریض ز آل پیمبر نشان دریغ
میر قضا به مجلس غم خاک شین فسوس
دیو دغا به مسند جم حکمران دریغ
عیسی صلیب پنجه جوقی جهود وای
موسی جریح زخمه ی خیل شبان دریغ
افتاده طایران ریاض رسول و آل
در دام فتنه کبک و هما ز آشیان دریغ
طاوس وسار در رسن از عنکبوت آه
شاهین و چرخ در قفس از ماکیان دریغ
با میهمان کس این همه بی حرمتی نراند
یکباره رفت شرم و حیا از میان دریغ
با کافر این معامله کافر نکرد هم
در یک کف آب خود که کند زین و آن دریغ
در هیچ ملتی همه گیتی ز شرب آب
در حق میهمان نکند میزبان دریغ
از صرف آب صرف زهر ملحدی عنود
هرگز نکرده هیچ کس از انس و جان دریغ
آن را که بسط ید ز محیطش سبق ربود
مقطوع بین ید از ستم ساربان دریغ
آن تن که با رسول امین زیر یک عبا
خفتی به روی خاک و به خون شد طپان دریغ
همواره آسمان و زمین را چه شد که بود
با اهل عصمت آن همه نامهربان دریغ
در میزبانی تو به جز کوفیان شوم
از میهمان نداشته کس آب و نان دریغ
از دور جان فشانیت اکنون که مانده دور
ماند از غم تو قسمت ما جاودان دریغ
فرعون کفر بین که عزیز است و کامکار
موسای دین به چنگ اراذل ذلیل و زار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۹
با گریه گفت کای پدر نامدار من
ای مایه ی قرار دل بی قرار من
بنشین و آن مخواه که زین باد فتنه خیز
برخیزدت ز گوشه ی دامن غبار من
یک ره به دامنم بنشان تا به صد زبان
بر شاخ گلبن تو بنالد هزار من
دل را نظر همین به تو باشد رضا مشو
کافتد به خاک نخل تو از جویبار من
چشمم ز انتظار عزیزان سفید ماند
دیگر تو خود سپاه مکن روزگار من
پیش از شکفتن گل و گلبانگ عندلیب
از تند باد فتنه خزان شد بهار من
فصل بهار ز آتش بی آبیم دریغ
پیش از شکوفه سوخت همه شاخسار من
لب بین کبودم از عطش این بس دگر مخواه
نیلی کند طپانچه اعدا عذار من
وا خجلتا ز فاطمه گر بی تو اوفتد
بار دگر به جانب یثرب گذار من
سر زد به سنگ و خاک به سر ریخت کای پدر
صبر از غم فراق شما نیست کار من
برداشت از زمینش و بگرفت در کنار
کی زیب بخش دامن و جیب کنار من
داغ برادران وجوانان مرا نسوخت
چندانکه ناله های تو ای دل فگار من
صبر از خدای خواه و بپرهیز بیش از این
دامن مزن بر آتش دوزخ شرار من
تسلیم امر حق شو و با هجر من بساز
خواهد ترا یتیم چو پروردگار من
پس پیش خوانده خواهر برگشته حال خویش
بروی شمرد شمه ای از شرح حال خویش
ای مایه ی قرار دل بی قرار من
بنشین و آن مخواه که زین باد فتنه خیز
برخیزدت ز گوشه ی دامن غبار من
یک ره به دامنم بنشان تا به صد زبان
بر شاخ گلبن تو بنالد هزار من
دل را نظر همین به تو باشد رضا مشو
کافتد به خاک نخل تو از جویبار من
چشمم ز انتظار عزیزان سفید ماند
دیگر تو خود سپاه مکن روزگار من
پیش از شکفتن گل و گلبانگ عندلیب
از تند باد فتنه خزان شد بهار من
فصل بهار ز آتش بی آبیم دریغ
پیش از شکوفه سوخت همه شاخسار من
لب بین کبودم از عطش این بس دگر مخواه
نیلی کند طپانچه اعدا عذار من
وا خجلتا ز فاطمه گر بی تو اوفتد
بار دگر به جانب یثرب گذار من
سر زد به سنگ و خاک به سر ریخت کای پدر
صبر از غم فراق شما نیست کار من
برداشت از زمینش و بگرفت در کنار
کی زیب بخش دامن و جیب کنار من
داغ برادران وجوانان مرا نسوخت
چندانکه ناله های تو ای دل فگار من
صبر از خدای خواه و بپرهیز بیش از این
دامن مزن بر آتش دوزخ شرار من
تسلیم امر حق شو و با هجر من بساز
خواهد ترا یتیم چو پروردگار من
پس پیش خوانده خواهر برگشته حال خویش
بروی شمرد شمه ای از شرح حال خویش
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۳
کز جد و مادر و پدر ای یادگار ما
آقای ما برادر ما شهریار ما
داریم التماسی ازین التهاب بیش
فرمای التفاتی ازین به به کار ما
هفتاد و یک جراحت کاری به روی هم
زین کشتگان رسید به جان فگار ما
دگر هزار و نهصد و پنجاه زخم غم
از داغ خود مزن به دل داغ دار ما
بر پای دوستان مفکن ز اضطرار بند
در دست دشمنان مپسند اختیار ما
از خون مخواه خلعت لعلی لباس خویش
وز غم مساز کسوت کحلی شعار ما
رحمی به حال فاطمه کآن طفل بی پدر
تا حشر دیده دوخته بر انتظار ما
سوی مزار فاطمه چون بگذریم اگر
افتد ز کوفه بی تو به یثرب گذار ما
دل داده ای به دست که این سان اثر نکرد
بر سینه ی تو ناله ی گردون سپار ما
دل پاره پاره از سر مژگان فرو چکید
در روضه ی تو طرفه گلی داد خار ما
دردا که تر نشد لب خشکت به نیم نم
چندان که رفت سیل سرشک از کنار ما
چون شد که راه معرکه را بر شما نبست
ای خاک بر سر مژه ی اشک بار ما
خود جرم ما چه بود که نگذشته تا گذشت
خونخوار دشمن از سر یک شیرخوار ما
گر سخت تر ز خاره نبود از چه دل نسوخت
این قوم را به روز تو در روزگار ما
پس دست بر عنان شه بی سپه زدند
وز دل شرر به خرمن خورشید و مه زدند
آقای ما برادر ما شهریار ما
داریم التماسی ازین التهاب بیش
فرمای التفاتی ازین به به کار ما
هفتاد و یک جراحت کاری به روی هم
زین کشتگان رسید به جان فگار ما
دگر هزار و نهصد و پنجاه زخم غم
از داغ خود مزن به دل داغ دار ما
بر پای دوستان مفکن ز اضطرار بند
در دست دشمنان مپسند اختیار ما
از خون مخواه خلعت لعلی لباس خویش
وز غم مساز کسوت کحلی شعار ما
رحمی به حال فاطمه کآن طفل بی پدر
تا حشر دیده دوخته بر انتظار ما
سوی مزار فاطمه چون بگذریم اگر
افتد ز کوفه بی تو به یثرب گذار ما
دل داده ای به دست که این سان اثر نکرد
بر سینه ی تو ناله ی گردون سپار ما
دل پاره پاره از سر مژگان فرو چکید
در روضه ی تو طرفه گلی داد خار ما
دردا که تر نشد لب خشکت به نیم نم
چندان که رفت سیل سرشک از کنار ما
چون شد که راه معرکه را بر شما نبست
ای خاک بر سر مژه ی اشک بار ما
خود جرم ما چه بود که نگذشته تا گذشت
خونخوار دشمن از سر یک شیرخوار ما
گر سخت تر ز خاره نبود از چه دل نسوخت
این قوم را به روز تو در روزگار ما
پس دست بر عنان شه بی سپه زدند
وز دل شرر به خرمن خورشید و مه زدند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۴
کز اختر فلک زده وز طالع زبون
گردون زمانه را به جفا گشت رهنمون
عصری است بی مروت و عهدی است بی امان
دوری است پر دواهی و دهری است پر فنون
هم خاک مهر سوز و هم افلاک کینه ساز
از سعد بی سعادت و از بخت باژگون
هم دوست بی حمیت و هم خصم بی حیا
این از شکیب کمتر وآن از بلا فزون
نعش معاشران همه عریان به مهد خاک
جسم برادران همه غلطان به موج خون
این یک زنی سرش به فلک رفته سربلند
وین یک ز زین تنش به زمین گشته سرنگون
از موج خون خسته دلان خاک بی قرار
وز تیر آه تشنه لبان چرخ با سکون
روی هوا ز دود جگرهاست دوده رنگ
پشت زمین ز خون بدنهاست لاله گون
استاده پیش چشم تو اینک به جنگ جای
با تیغ و نی صفوف جفاجوی کالجفون
با آنکه یک تن از صف میدان نگشت باز
رفتند یاوران و تو هم می روی کنون
از شست ما به تیر قدر می شوی رها
وز دست ما به حکم قضا می روی برون
ما بی کسان زار و غریبان بی پناه
بعد از تو در میان بلا چون کنیم چون
جمعی اسیر و عور و پریشان و خوار و زار
وین قوم تند و سرکش و بی دین و رذل دون
از ما مدار چشم صبوری در این سفر
اسپند را چگونه بر آتش بود سکون
شاه غریب از همه گیتی گسسته دل
این گفت و کاینات شد از روی او خجل
گردون زمانه را به جفا گشت رهنمون
عصری است بی مروت و عهدی است بی امان
دوری است پر دواهی و دهری است پر فنون
هم خاک مهر سوز و هم افلاک کینه ساز
از سعد بی سعادت و از بخت باژگون
هم دوست بی حمیت و هم خصم بی حیا
این از شکیب کمتر وآن از بلا فزون
نعش معاشران همه عریان به مهد خاک
جسم برادران همه غلطان به موج خون
این یک زنی سرش به فلک رفته سربلند
وین یک ز زین تنش به زمین گشته سرنگون
از موج خون خسته دلان خاک بی قرار
وز تیر آه تشنه لبان چرخ با سکون
روی هوا ز دود جگرهاست دوده رنگ
پشت زمین ز خون بدنهاست لاله گون
استاده پیش چشم تو اینک به جنگ جای
با تیغ و نی صفوف جفاجوی کالجفون
با آنکه یک تن از صف میدان نگشت باز
رفتند یاوران و تو هم می روی کنون
از شست ما به تیر قدر می شوی رها
وز دست ما به حکم قضا می روی برون
ما بی کسان زار و غریبان بی پناه
بعد از تو در میان بلا چون کنیم چون
جمعی اسیر و عور و پریشان و خوار و زار
وین قوم تند و سرکش و بی دین و رذل دون
از ما مدار چشم صبوری در این سفر
اسپند را چگونه بر آتش بود سکون
شاه غریب از همه گیتی گسسته دل
این گفت و کاینات شد از روی او خجل
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۵
کاندیشه ناکم از غم بی یاری شما
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
در تابم از خیال گرفتاری شما
دادم تنی به مرگ و نهادم دلی به صبر
هرچند دل خورم ز جگر خواری شما
ناچار خاطر همه آزردم ارنه من
هرگز رضا نیم به دل آزاری شما
عباسم از جهان شد و با آه و اشک ماند
سقایی بنات و علمداری شما
قطع نظر کنید ز منهم که بعد از این
با نیزه است نوبت سرداری شما
زیبد گلی ز خون گلو روی زرد من
تا کاهی از عطش رخ گلناری شما
کمتر کنید سینه و کمتر به سر زنید
کاین لحظه نیست وقت عزاداری شما
آبی بر آتشم نتوانید زد ز اشک
افزود تابش دلم از زاری شما
این بود سود گریه که اعدای رحم سوز
خون خوارتر شدند ز خون باری شما
اطفال بی پدر همه را مادری کنید
تا شادمان زیند به غم خواری شما
در حق این مریض پریشان مستمند
جمع است خاطرم به پرستاری شما
کم نیست اگر به ذل اسیری کنید صبر
از عزت شهادت ما خواری شما
درکارها خداست وکیل و کفیل من
کافی است حفظ او به نگهداری شما
هم خشم اوکند طلب خون ما ز خصم
هم نصر او رسد به مددکاری شما
پس پیش راند و رو به سپاه ستم نهاد
صد داغ تازه بردل اهل حرم نهاد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۶
بگشای چشم و قافله را در گذار بین
ما را چو عمر از در خود ره سپار بین
از سینه ها خروش به جای جرس شنو
از دیده ها سرشک به جای قطار بین
این بسته را پیاده نگر بر رکاب عیش
و آن دسته را به خیل خشونت سوار بین
زنجیر و غل به گردن و بازوی پور و دخت
سر در کمند چون اسرای تتار بین
جای جهاز و محمل سیم و جلیل زر
از رنج و تاب ناقه ی ما زیر بار بین
آوای ساربان خصیم از یمین شنو
غوغای کاروان اسیر از یسار بین
در دیده ها بنات نبی را میان خلق
جای نقاب گرد عزا برعذار بین
یک سو تظلم از پسر ناتوان شنو
یک ره تحکم از سپه ی نابکار بین
در قتلگاه برسر بالین خویشتن
از اهل بیت شور نشور آشکار بین
برخی به خواهران تبه خانمان نگر
لختی به دختران سیه روزگار بین
یک لحظه برسکینه ی آسیمه سر بپای
یک ذره برزبیده ی محزون زار بین
دل ها ز بس ضعیف و دواهی ز بس قوی
اینک به مرگ خود همه را خواستار بین
ما را چنان غم از همه سو در میان گرفت
کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بین
ما زندگی کنیم و تو خسبی به خون و خاک
وارونه بازی فلک کج قمار بین
پس برزمین فتاد و زمانی گریست سخت
کای پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت
ما را چو عمر از در خود ره سپار بین
از سینه ها خروش به جای جرس شنو
از دیده ها سرشک به جای قطار بین
این بسته را پیاده نگر بر رکاب عیش
و آن دسته را به خیل خشونت سوار بین
زنجیر و غل به گردن و بازوی پور و دخت
سر در کمند چون اسرای تتار بین
جای جهاز و محمل سیم و جلیل زر
از رنج و تاب ناقه ی ما زیر بار بین
آوای ساربان خصیم از یمین شنو
غوغای کاروان اسیر از یسار بین
در دیده ها بنات نبی را میان خلق
جای نقاب گرد عزا برعذار بین
یک سو تظلم از پسر ناتوان شنو
یک ره تحکم از سپه ی نابکار بین
در قتلگاه برسر بالین خویشتن
از اهل بیت شور نشور آشکار بین
برخی به خواهران تبه خانمان نگر
لختی به دختران سیه روزگار بین
یک لحظه برسکینه ی آسیمه سر بپای
یک ذره برزبیده ی محزون زار بین
دل ها ز بس ضعیف و دواهی ز بس قوی
اینک به مرگ خود همه را خواستار بین
ما را چنان غم از همه سو در میان گرفت
کز ضبط پا و سر، سر و پا برکنار بین
ما زندگی کنیم و تو خسبی به خون و خاک
وارونه بازی فلک کج قمار بین
پس برزمین فتاد و زمانی گریست سخت
کای پادشاه ساخته از خاک تاج و تخت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۴۷
برخیز و وضع حال من از روزگار بین
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بیرون در ز دایره ام حلقه وار بین
گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بی قرار بین
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بیت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بین
عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بین
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخیز و جیب و دامن من جویبار بین
بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی
بردل خدنگ بنگر و بردیده خار بین
باقی گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدی زمانه ناسازگار بین
اولاد خویش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین
از خال و خط و زلف جوانان ساده روی
دامان دشت ماریه را پر نگار بین
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ بادیه را لاله زار بین
این خیل داغ دیده ی هجران کشیده را
سوی مزار مادر خود ره سپار بین
زن ها و خواهران و یتیمان خویش را
چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین
از صدمه پیاده روی ها برهنه پای
پای برهنگان یتیمت فگار بین
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد
با صد جهان شکنجه و دردم دچار بین
با آنکه در زمانه خود امروز مرکزم
بیرون در ز دایره ام حلقه وار بین
گه از رضا چو تن به زمین با سکون نگر
گه از قضا چو سر به سنان بی قرار بین
از تابش غم خود و اصحاب و اهل بیت
چون شمع آتشم همه در پود و تار بین
عطشان تو جان سپردی و با کام خشک و تر
عذب فرات را به لبم زهرمار بین
در خور نبود رفع عطش را وگرنه ز اشک
برخیز و جیب و دامن من جویبار بین
بی چهر و قامت گل و سروم به باغ و جوی
بردل خدنگ بنگر و بردیده خار بین
باقی گذاشت کافکندم از در تو دور
بد عهدی زمانه ناسازگار بین
اولاد خویش را که خود اهل مودتند
خورد و درشت و دخت و پسر خوار و زار بین
از خال و خط و زلف جوانان ساده روی
دامان دشت ماریه را پر نگار بین
وز خون نو خطان خداخوان خاک خفت
چون طرف باغ بادیه را لاله زار بین
این خیل داغ دیده ی هجران کشیده را
سوی مزار مادر خود ره سپار بین
زن ها و خواهران و یتیمان خویش را
چون اشک دل ز دیده روان زین دیار بین
از صدمه پیاده روی ها برهنه پای
پای برهنگان یتیمت فگار بین
چون قطع جان و دل به رضا زان بدن نکرد
گفت این مقاله دیگر و قطع سخن نکرد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۹
دشمن بر او زیاده از این قصد کین نداشت
یا از قصور قدرت کین بیش ازین نداشت
هر کفر و کین و کاوش و کیدی که داشت دهر
جز بهر قتل و غارت ابنای دین نداشت
جز خون و مال خسرو دین را سپهر دون
یک سهم در کمان سپهی در کمین نداشت
مریخ جز مقاتله عزمی رزین نبست
برجیس جز محاربه حکمی متین نداشت
درکفر این فریق همین بس که شاه دین
در رزمگاه ماریه یک تن معین نداشت
غیر از سیوف جاریه رکنی شدید نه
غیر از صفوف حادثه حصنی حصین نداشت
جز یاد بیکسان حرم همدمیش نه
جز زخم های تیغ ستم همنشین نداشت
یا للعجب مطاع زمان پیشوای کل
یک تن مطیع در همه روی زمین نداشت
در خون طفل شیری گهواره خفت وی
خوفی کس از خصومت روح الامین نداشت
کوفی بدین گناه گمان ثواب برد
بی شک خود انتقام خدا را یقین نداشت
با لاف دین و پاس شرایع زهی شگفت
شرمی ز روی واضع شرع مبین نداشت
با دعوی امانت و ایمان امان مجوی
زان کاعتنا به آل رسول امین نداشت
آن کش وجود حاصل ایجاد غیر از او
گیتی نتیجه ی دگر از ماء و طین نداشت
دردا که آبروی خود و اشک آل وی
در چشم قوم قیمت ماء معین نداشت
از نیش این عزا رگ دل بایدم گشود
تا سیل های خون رود از دیده رود رود
یا از قصور قدرت کین بیش ازین نداشت
هر کفر و کین و کاوش و کیدی که داشت دهر
جز بهر قتل و غارت ابنای دین نداشت
جز خون و مال خسرو دین را سپهر دون
یک سهم در کمان سپهی در کمین نداشت
مریخ جز مقاتله عزمی رزین نبست
برجیس جز محاربه حکمی متین نداشت
درکفر این فریق همین بس که شاه دین
در رزمگاه ماریه یک تن معین نداشت
غیر از سیوف جاریه رکنی شدید نه
غیر از صفوف حادثه حصنی حصین نداشت
جز یاد بیکسان حرم همدمیش نه
جز زخم های تیغ ستم همنشین نداشت
یا للعجب مطاع زمان پیشوای کل
یک تن مطیع در همه روی زمین نداشت
در خون طفل شیری گهواره خفت وی
خوفی کس از خصومت روح الامین نداشت
کوفی بدین گناه گمان ثواب برد
بی شک خود انتقام خدا را یقین نداشت
با لاف دین و پاس شرایع زهی شگفت
شرمی ز روی واضع شرع مبین نداشت
با دعوی امانت و ایمان امان مجوی
زان کاعتنا به آل رسول امین نداشت
آن کش وجود حاصل ایجاد غیر از او
گیتی نتیجه ی دگر از ماء و طین نداشت
دردا که آبروی خود و اشک آل وی
در چشم قوم قیمت ماء معین نداشت
از نیش این عزا رگ دل بایدم گشود
تا سیل های خون رود از دیده رود رود
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۴
این بود آخر اجر رسول از پیمبری
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
کامت شد از مودت اولاد او بری
حق پایمال باطل و دین دست سود کفر
حیفا که یافت شرک ز توحید برتری
ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک
در خون خویش کرد بط آسا شناوری
بیع و شرای آب به جان هم نداد دست
از قحط آن متاع نه از فقد مشتری
خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام
ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری
در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه
کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری
انباز این عزا بود از انس تا ملک
دمساز این نوا زید از دیو تا پری
مجنون گذشت از سر سودای عاشقی
لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری
وامق برید میل ز عذرای گل عذار
عذرا کشید میل به چشمان عبهری
هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک
هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری
بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم
بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری
سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل
آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری
در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون
تا کی به خاک نفکند این سفله پروری
کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا
کی وا شود ز خوی خیالات خودسری
دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل
ایجاد کن فکان همه را عله العلل
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۶۶
گفتی که خود نکرد کس آن کشته را کفن
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
با آنکه بود پیکر او را دو پیرهن
بادش ز خاک بادیه پرداخت خلعتی
ز آن پس که گشت کسوت خونش طراز تن
صد قرن بل فزون نتواند نگاشت نیز
یک نکته زین نوائب جانکاه کلک من
ز ابنای احمد آن تن رنجور رنج کوب
جمعی دگر زنان پریشان ممتحن
و آن کودکان نورس ناکام خردسال
برجای مانده باز ز دوران پر فتن
آن رنجه جان به جامعه چون شمس در کسوف
و آنان بتاب نایبه چون موی درشکن
سرگشتگان چو صید حوادث به صد هراس
پر بستگان چو عقد جواهر به یک رسن
آن بسته را خیال اسیران نه فکر خویش
وین دسته را غم وی و سودای خویشتن
سازی ز سینه ها به فلک دود شعله تاب
جاری ز دیده ها به مدر سیل خانه کن
نسبت به خاندان نبی آن فریق را
جز حرف های سخت نرفتی به لب سخن
نفرین و لعن و شنعت و دشنام برزبان
تکفیر و طنز و طعنه و توبیخ در دهن
هرگام صد قیامت کبری بدو نمود
غوغای خاص و عام و تماشای مرد و زن
یک تن کجا و کوب دو کشور پر از کلال
یک دل کجا و حمل دو محشر پر از حزن
زار و زبون به محضر بیگانه و آشنا
شمعی چو او نسوخته در هیچ انجمن
والی امر سخره ی اشرار ناس آه
حق پایمال ز فرقه ی حق ناشناس آه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۴
بیع و شرای آب همانا روا نبود
یا مال و جان آل نبی را بها نبود
یک جرعه کس چرا به عوض یا گرو نداد
گر خون و مالشان این هدر آن هبا نبود
میثاق و مهربانی و مردانگی مگر
در کار بستگان پیمبر سزا نبود
در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند
مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود
خون ریز یک تن از شهدا را که پیش خصم
از هیچ ره مجال عوض یا فدا نبود
این یک مریض هم نه خود از باب رحم زیست
کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود
برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت
جز آنقدر که حکم قوی از قضا نبود
مقتول تیغ عمد چو نامد مگر خطا
کو در خور زیاده از آن ابتلا نبود
رفتی ز دست یکسره غیب و شهاده پاک
بعد از پدر اگر پسر آنی به پا نبود
خصمش نخواست زنده ولی در وجود وی
دیگر برای جور بداندیش جا نبود
کوته شد از قصور بر او دست روزگار
یا دهر را گشایش چندان جفا نبود
بستند پا که باز کنندش دری ز درد
افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود
بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید
حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود
چون یافتی شفا که خود از اشک وخون دل
هر روز و شب جز این دو شرابش دوا نبود
عفریت کفر شاد و سلیمان دین غمین
با این مدار اف به فلک وای بر زمین
یا مال و جان آل نبی را بها نبود
یک جرعه کس چرا به عوض یا گرو نداد
گر خون و مالشان این هدر آن هبا نبود
میثاق و مهربانی و مردانگی مگر
در کار بستگان پیمبر سزا نبود
در کربلا چو باطل و حق روبرو شدند
مولا و عبد فارغ از آن ماجرا نبود
خون ریز یک تن از شهدا را که پیش خصم
از هیچ ره مجال عوض یا فدا نبود
این یک مریض هم نه خود از باب رحم زیست
کس را به او ز فرط غرور اعتنا نبود
برقتلش اهتمام ندانم چرا نرفت
جز آنقدر که حکم قوی از قضا نبود
مقتول تیغ عمد چو نامد مگر خطا
کو در خور زیاده از آن ابتلا نبود
رفتی ز دست یکسره غیب و شهاده پاک
بعد از پدر اگر پسر آنی به پا نبود
خصمش نخواست زنده ولی در وجود وی
دیگر برای جور بداندیش جا نبود
کوته شد از قصور بر او دست روزگار
یا دهر را گشایش چندان جفا نبود
بستند پا که باز کنندش دری ز درد
افتادنش ز ناقه و ماندن بهانه بود
بی بال کی توان ز قفس به آشیان پرید
حاجت به قید بازو و زنجیر پا نبود
چون یافتی شفا که خود از اشک وخون دل
هر روز و شب جز این دو شرابش دوا نبود
عفریت کفر شاد و سلیمان دین غمین
با این مدار اف به فلک وای بر زمین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۳
چون شاه دین به لشکر کین روبرو فتاد
اتمام امر را به نصیحت زبان گشاد
فرمود ای امیر معسکر چرا نکرد
فهمت تمیز تیه ظلال از ره رشاد
دیدی غرور جاه چسان بردت از نظر
آن دورها مودت و آن طورها وداد
بی طول وقت و عرض زمان خود چه شد که رفت
در حق من حسین منی ترا ز یاد
با آن گذشت چیست ترا با من این گرفت
با آن وداد چیست ترا با من این عناد
اجرای امر تا رود از جانب یزید
امضای حکم تا شود از زاده ی زیاد
ریزی به خاک خون مرا بهر ملک ری
رو رو که بهره تو دو جو گندمش مباد
پنداشتی درستی کار از شکست من
حشر تو با یزید بدین گونه اعتقاد
امر خدا به زیر پی انداختی چو خس
نهی نبی به گوش دل انگاشتی چو باد
فخرت به اعتنای یزید است و ز غرور
بر التفات ابن زیاد است اعتماد
در چنگ خوک چون تو نیابدکس ایمنی
بر پر کاه چون تو نجوید کس اعتضاد
گفتم من آنچه بایدم اظهار کرد و گفت
لیکن تو در صلاح کنی سعی یا فساد
در هر عمل که جازم آنی ز خیر و شر
از طیب و خبث عدل خدایت جزا دهاد
دادی به دست حرص و هوا هوش و رای خویش
رفتت به باد صارفه چون خاک دین و داد
هر لحظه نو به نو دل من سوختی دگر
بر خویش آتشی عجب افروختی دگر
اتمام امر را به نصیحت زبان گشاد
فرمود ای امیر معسکر چرا نکرد
فهمت تمیز تیه ظلال از ره رشاد
دیدی غرور جاه چسان بردت از نظر
آن دورها مودت و آن طورها وداد
بی طول وقت و عرض زمان خود چه شد که رفت
در حق من حسین منی ترا ز یاد
با آن گذشت چیست ترا با من این گرفت
با آن وداد چیست ترا با من این عناد
اجرای امر تا رود از جانب یزید
امضای حکم تا شود از زاده ی زیاد
ریزی به خاک خون مرا بهر ملک ری
رو رو که بهره تو دو جو گندمش مباد
پنداشتی درستی کار از شکست من
حشر تو با یزید بدین گونه اعتقاد
امر خدا به زیر پی انداختی چو خس
نهی نبی به گوش دل انگاشتی چو باد
فخرت به اعتنای یزید است و ز غرور
بر التفات ابن زیاد است اعتماد
در چنگ خوک چون تو نیابدکس ایمنی
بر پر کاه چون تو نجوید کس اعتضاد
گفتم من آنچه بایدم اظهار کرد و گفت
لیکن تو در صلاح کنی سعی یا فساد
در هر عمل که جازم آنی ز خیر و شر
از طیب و خبث عدل خدایت جزا دهاد
دادی به دست حرص و هوا هوش و رای خویش
رفتت به باد صارفه چون خاک دین و داد
هر لحظه نو به نو دل من سوختی دگر
بر خویش آتشی عجب افروختی دگر