عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - بهار بی خزان
مرا کاین صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان کرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این که تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این که از تیر و کمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد نالم گر هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی کردگار استی
شهنشاهی که گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست کردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
که خود رخساره یزدان ز رویت آشکار استی
تجلی کرد تا روی تو در آئینه امکان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شکار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موکبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای صورت تو معنی والشمس والضحی
مرآت حق نما، تویی از مظهر خدا
جلوات مظهر تو چو خورشید منکشف
آیات جلوه تو ز هر ذره برملا
نزدیک تر ز من، به منی ای ز من بری
یا من بدا جمالک فی کل ما بدا
بس کارزوی روی تو داریم ما و تو،
از کثرت ظهور نهانی ز دیده‌ها
درد تو بهتر است ز درمان هر طبیب
مهر تو خوش تر است ز آمال هر هوا
بر افسر ضعیف،‌ نگاهی ز مرحمت
کو سر بسر مس است و نگاه تو کیمیا
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱
قرآن که بهین کلام خوانند آن را
جا جای، نه بر دوام خوانند آن را
در خطّ پیاله آیتی هست ز لطف
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
با ناله و آه همنشین باش
تا می باشی دلا چنین باش
پیوسته به درد باش همدم
همواره به داغ همنشین باش
درمان طلبی مباش بی درد
شادی طلبی برو غمین باش
جویی اگر آستان جانان
نقد دل و جان در آستین باش
تا ز آتش دوریت نسوزند
با دوست چو موم و انگبین باش
شاید که رسی به جائی آخر
اسب فرصت به زیر زین باش
باشد که کنی شکار عیشی
دایم شب و روز در کمین باش
تا کی چو زنان به فکر دنیا
گر مرد رهی به فکر دین باش
زان پیش که بنددت اجل چشم
چشمی بگشا و پیش بین باش
تا گرد سرت فلک کند طوف
در پای فتاده چون زمین باش
از شعر، رفیق یا مزن دم
یا شاعر معنی آفرین باش
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
والا نصیر ملت و دین میرزا نصیر
ای از جبین سترده همی نقش گردپا
زین پیش در رهی که گهی پا گذاشتی
صرصر به سرعتش نرسیدی به گردپا
برخاستن کنون نتوانم ز جا ز ضعف
دستم به قوت ار نشود پای مرد پا
پائی به پیش می نهم و پائی از عقب
جنگ و گریز می کنم اندر نبرد پا
گامی به کام دل نزنم بعد ازین چنین
ماند گرم ز ره فرس رهنورد پا
لطفی نما و بازرهانم ز دست درد
زین بیش دردسر ندهم تا ز درد پا
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بیهوده اسباب جهان کاری نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
برد از دست دلها آورد چون پیش رو دستی
ندارد هیچ کس در بردن دلها چو او دستی
دل و جان نالد و بالد به مسجد شیخ و زاهد را
چو مالد ماه من بر ساعد از بهر وضو دستی
کسی کو شد چو من از دست یاری سینه چاک او را
رفیقی مهربان باید که دارد درد خودستی (؟)
دهد دست آن زمان یارب که بهر عهد نو کردن
سوی هم ما و جانان آوریم از هر دو سو دستی
می گلگون ز دست گلعذاران آرزو دارم
خداوندا عطا کن بر حصول آرزو دستی
به چنگ عشق شیراوژن همان صید ضعیفم من
که شیری برده باشد در تهیگاهش فرودستی
ندارد شکوه ی کم التفاتی پررفیق از تو
که از مهر آنچه کم کردستی اندر کین فزودستی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
میسر نیست آزادی ز تنها غیر تنها را
پس از تنها به تنهایی نزیبد سرزنش ما را
پس از پیر و جوان در خانقه زرق و ریا دیدم
به پیری لاجرم بر کعبه بگزیدم کلیسا را
ز خضر راه رو گردان بر گمرهان واثق
به خر کردند تبدیل از خری آخر مسیحا را
خدا مفتیم محشور خواهد گر بدان آیین
به تسبیح چنو مسلم دهم زنار ترسا را
مسلمان خوانم ار دانم مساوی محض نادانی
به صوت پند ناصح بانگ ناقوس نصارا را
دلم ز الحاد این اسلام دعوی کافران خون شد
به نفی غم بیا ساقی که ناچاریم صهبا را
ز دستم باده تا برده هان از پای ننشینی
مده زنهار جام از کف منه بر طاق مینا را
از این روهای دیو آسا دمی دیدی برآسایم
مدار امشب دریغ از می مباف اندیشه فردا را
صفایی اهل صدق آسوده جان نایند تا یکدل
بدین دونان بی دین وانیگذارند دنیا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نوشین لب یاقوتیش ار لعل مذاب است
در خاصیت ازچیست که بر عکس شراب است
پیمودن آن باده در اسام گنه شد
نوشیدن این باده بهر کیش ثواب است
نوشیدن این مایه ی انواع تنعم
پیمودن آن موجب اقسام عقاب است
این مولد هشیاری وآن مورث هستی
این داعی بیداری و آن داروی خواب است
درجام من آن تلخ تر از حنظل صرف است
درکام من این عذب تر از شکر ناب است
بوسیدن این آیت آرامش و آمال
نوشیدن آن علت اندوه و عذاب است
آن می همه ضعف آور و این می همه قدرت
آن اصل صداع استی و این نسل سداب است
بگذر ز می و صافی و دردی همه بگذار
در لعل وی آویز که بی درد و خوشاب است
مگرای سوی باره و بستان که شکم را
انباشتن از آب و علف کار دواب است
خواهی که خطا بر تو نگیرند صفایی
جام از لب وی جوی که بر وجه صواب است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
لبت از بس لطیف و شیرین است
دلت از بس گران و سنگین است
دلت آیات کوه فرهاد است
لبت آفات لعل شیرین است
چون فرازد قد و فروزد چهر
دشت شمشاد و باغ نسرین است
روز عالم به عکس کرد سیاه
آفتابی که مطلعش زین است
گر به قتل من آمدی برخیز
مدعای من از تو نیز این است
مگذر از کشتنم به علت ضعف
که سکوتم نشان تمکین است
دست از صید نیم کشته ی خویش
برنداری که بیم نفرین است
عشق و مستوری ای عجب با هم
شرر اندر شعار پشمین است
رفتی آخر صفایی از پی دل
وین خلاف طریقهٔ دین است
این چه تلبیس و این چه طامات است
این چه اسلام و این چه آیین است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
انجام عمر ما را آغاز عشق بازی است
هنگام خامشی ها وقت سخن طرازی است
آیین صدر اسلام درکیش حق ضلال است
ور خود به فضل صد بار برتر ز فخر رازی است
آزاد و بنده را عشق نبود به حسن صورت
آن مایه میل محمود بر معنی ایازی است
سهل است در ره دوست گر پایمال خصمم
آن ذلتی است عزت کاسباب سرفرازی است
سلطان ما سبب چیست یا رب که گاه و بیگاه
بر قلب بندگانش آهنگ ترکتازی است
چندین جفا ندانم بر ما چرا روا داشت
نازش دگر ندانم از باب بی نیازی است
ساقی به دور ما ریخت خون جای می به جا مم
نسبت به زیر دستانش خوش طرفه دل نوازی است
عشق ترا به دل ها پیوسته این کشاکش
بر صعوه گان مسکین انداز شاهبازی است
چون شمع پیش مردم راز درون مکن فاش
دیدی که سر بریدن مزد زبان درازی است
زنهار خود میالا دامن به خون عشاق
دانی هلاک ما را هجر تو کارسازی است
گر حالت صفایی پرسی به بیت احزان
چون شمع صبحگاهان سرگرم جان گدازی است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
قیامت از چه ترا گفته اند در قد و قامت
که نیست فتنه همی در حسابگاه قیامت
صفات حور و صفای قصور باورش افتد
به خانه ی تو کند کافر ار دو روز اقامت
به ذل و مسکنت ار زندگی گذشت چه نقصان
مرا که دولت عشق است فزود عز و شهادت
به بوی حور جنان هر که بگذرد ز تو اینجا
عجب نه کارش اگر منتهی شود به ندامت
فراق با همه سختی مرا نکشت دریغا
بیا که در قدمت جان دهم به وجه غرامت
هر آن که شد به رهت کشته زنده ابدی شد
ترا برای تفاخر همین بس است کرامت
بتی که دل به نگاهش سپرد عارف و عامی
به ترک او مگشا لب که نیست جای ملامت
جدایی از رخ جانان مرا کدام صبوری
رهایی از غم هجران مرا کدام مقامت
دگر به دعوی هجران مرا چه کار صفایی
از این مخاطره گرجان برون برم به سلامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلا خواهی توجه با خدا کرد
تغافل بایدت از ماسوا کرد
بدی از دوست با نیکی ز بدخواه
خطا بردی گمان کاینها خدا کرد
خدا نشناخت پیغمبر ندانست
هر آنکس کاین دو را از هم جدا کرد
ادای شکر حق باید دریغا
که نتوان شکر احسانش ادا کرد
به نومیدی مگردان روی از این باب
که هر کاری که کرد آخر دعا کرد
نیاز عاشق است و ناز معشوق
که عاجز را قوی شه را گدا کرد
جز آن بیگانه مشرب آشنایی
کجا چندین جفا با آشنا کرد
قفس به ز آشیان و... به از باغ
مرا عشق تو این حالت عطا کرد
به قید خویشتن سختم نگهدار
چرا باید چنین صیدی رها کرد
به گلگشت بهارانت گمان داشت
ز بیرون آمدن عبهر حیا کرد
چو دی را در شبستان آرمیدی
به چشم مردم از رخ پرده وا کرد
صفای دل محقر کلبه ام را
صفایی روضه ی دار الصفا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل رخان کز خار مژگان دم به دم خنجر زنند
کاش مشتاق تماشا را دم دیگر زنند
پادشه را هم بر این ترکان کافر حکم نیست
ور به خون مسلمین بی پرده دامن بر زنند
ترسم آید موجب صد جرم شور عاشقان
آه اگر خوبان قدم در عرصه ی محشر زنند
دادخواهی را مگر سازند دستاویز خویش
در قیامت کشتگان دستت به دامان در زنند
می برد پایان سامان غمت را کو مجال
کز گریبان دست بردارند تا بر سر زنند
دلبران در پرده و بیرون فتاد از پرده دل
وای بر ما آن محل کز پرده چون مه سر زنند
بر نتابد پنجه شان با ساعد روح القدس
ورنه با این دست و بازو راه پیغمبر زنند
جامه گلناری کنند از خون حلق آنگه به عکس
خیمه زنگاری از خط بر لب کوثر زنند
آن دوچشم از یک نگه خوردند خونم بی شراب
چیست تدبیرم صفایی پس اگر ساغر زنند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
صرف شد عمر گرانمایه به جمع زر و سیم
و اندرین رسته نگیرند به جز قلب سلیم
وای زین خجلت و خوف و خطر و خبط و خطا
که امانم همه باک است و امیدم همه بیم
سفرکوی تو حد نیست گدایی چو مرا
مگرم بدرقه ی راه کنی لطف قدیم
جهل من بین که بدین ضعف و حقارت رفتم
زیر باری که ابا جست از آن عرش عظیم
خلق را خلق کریم تو و اوصاف حسن
حجتی بود مبین ز آیت احسن تقویم
روی دل در دو جهان تافت زهر رتبه مقام
هر که گردید به خاک سر کوی تو مقیم
در بهشتم همه جا تا بودم قرب جوار
که شراری است مرا ز آتش هجر تو جحیم
نام پرهیز مبر لاف کرامات مباف
که صفایی تو نه ای قابل اکرام کریم
شرک را عار ز توحید تو با این تمکین
کفر را ننگ ز اسلام تو با این تسلیم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دردمندیم و دوای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
صفایی جندقی : انابت‌نامه
شمارهٔ ۳
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کسی نداد پناهم تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان جز سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم وز این سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم رو سفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفائی
مرا که بر سر کویش به سر کلاه ندارم
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۴
یارب مفتون هیچ کارم نکنی
بر طاعت خویش امیدوارم نکنی
در حشر میان یک جهان دشمن و دوست
امید که خوار و شرمسارم نکنی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۸
برخیز دلا که ملک بی چون طلبیم
بس موهبت از حساب بیرون طلبیم
در آخرت از حیات دنیا همه چیز
هفتاد هزار نوبت افزون طلبیم
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۹
با یاد خودم دوام دمسازی بخش
در کوی رضا مقام جان بازی بخش
از سلطنتم دولت بی زاری ده
وز تاج کرامتم سرافرازی بخش