عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - عدالت جاوید
دیده ام دوش غزالی و دلم با غزل است
چه غزالی که غزل خوان ز پی شیردل است
از کف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام
غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است
دل و دین می کندم هندوی خالش یغما
چه کنم شعبده باز آیت مکر و حیل است
سبب سختی میثاق دل مهجورم
سستی عهد مدام بت پیمان گسل است
آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است
وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است
همه کس طالب سیم اند به غیر از دل من
که ز اشک بصرم سیم به جیب و بغل است
گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس
بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است
کامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل
به خیال لب لعل تو چو جام عسل است
آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو
که ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است
تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال
بهر آماج دل و دیده گردان یل است
جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد
نکنم دعوی ایمان که خلل در ملل است
مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار
روزگاری است که این چشمه به دل متصل است
شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد
دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است
آب بر آتشم افشان که شکایت نبرم
از تو بر درگه شاهی که بری از مثل است
علی عالی اعلی، حق مطلق، که مدام
ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است
آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،
تا ابد زین حرکت دیده او را سبل است
تا مگر میل به افلاک کند گرد رهت
زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است
آنکه چیزی شود از فضل تو منکر گویم
فاش این نکته که در ذات خبیثش خلل است
آنکه جز روی تواش قبله گه جان باشد
رو به غُرّی کند و عابد لات و هبل است
چشم هستی که از او بزم جهان شد پرنور
سرمه امر تو را تا به ابد مکتحل است
تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاک
عرش را خاک شدن تا به قیامت امل است
پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس
اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است
کوی چون خلد تو و آدم خاکی، هیهات
او ز جان پاک تر و آدم از آب و گل است
مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،
که به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است
افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود
لب فرو بند که زاین مدح جهانی خجل است
تا شود عارض خورشید نهان در مغرب
تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است
شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز
روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است
چه غزالی که غزل خوان ز پی شیردل است
از کف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام
غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است
دل و دین می کندم هندوی خالش یغما
چه کنم شعبده باز آیت مکر و حیل است
سبب سختی میثاق دل مهجورم
سستی عهد مدام بت پیمان گسل است
آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است
وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است
همه کس طالب سیم اند به غیر از دل من
که ز اشک بصرم سیم به جیب و بغل است
گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس
بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است
کامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل
به خیال لب لعل تو چو جام عسل است
آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو
که ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است
تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال
بهر آماج دل و دیده گردان یل است
جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد
نکنم دعوی ایمان که خلل در ملل است
مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار
روزگاری است که این چشمه به دل متصل است
شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد
دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است
آب بر آتشم افشان که شکایت نبرم
از تو بر درگه شاهی که بری از مثل است
علی عالی اعلی، حق مطلق، که مدام
ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است
آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،
تا ابد زین حرکت دیده او را سبل است
تا مگر میل به افلاک کند گرد رهت
زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است
آنکه چیزی شود از فضل تو منکر گویم
فاش این نکته که در ذات خبیثش خلل است
آنکه جز روی تواش قبله گه جان باشد
رو به غُرّی کند و عابد لات و هبل است
چشم هستی که از او بزم جهان شد پرنور
سرمه امر تو را تا به ابد مکتحل است
تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاک
عرش را خاک شدن تا به قیامت امل است
پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس
اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است
کوی چون خلد تو و آدم خاکی، هیهات
او ز جان پاک تر و آدم از آب و گل است
مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،
که به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است
افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود
لب فرو بند که زاین مدح جهانی خجل است
تا شود عارض خورشید نهان در مغرب
تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است
شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز
روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - آیینه آفتاب
ای دل گمشده باز آی که آمد به شهود
آنچه مقصود تو از دایره هستی بود
ای دل از پرده برون آی، که از پرده غیب
شاهد بزم ازل آمده، در ملک وجود
مرکز دایره ملک وجود، آن که بود
موجد نیر برج فلک عالم جود
ناظم نظم جهان احمد مرسل که فلک
از ازل آمده بر کاخ جلالش به سجود
آفتاب رخ تو جلوه گر از خود بیند
هر که او، رنگ ظلم ز آینه دیده زدود
بحر امکان هم از آن موج زن آمد ز نخست
کآمد از ابر عطای تو یکی قطره فرود
آنچه مقصود تو از دایره هستی بود
ای دل از پرده برون آی، که از پرده غیب
شاهد بزم ازل آمده، در ملک وجود
مرکز دایره ملک وجود، آن که بود
موجد نیر برج فلک عالم جود
ناظم نظم جهان احمد مرسل که فلک
از ازل آمده بر کاخ جلالش به سجود
آفتاب رخ تو جلوه گر از خود بیند
هر که او، رنگ ظلم ز آینه دیده زدود
بحر امکان هم از آن موج زن آمد ز نخست
کآمد از ابر عطای تو یکی قطره فرود
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - کاشف غیب
وزید بر تن خوابیدگان نسیم سحر
وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم
وز آن نسیم روان یافت بازشان پیکر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم
دلی که زنده نشد از زمین بود کمتر
ز خفتگان به غفلت منم در این وادی
هوس مکان و طمع بالش و غضب بستر
از این مقام مگر اشتیاق یار عزیز
کشاندم به مکانی که پا نهم بر سر
رسید آنکه مه عاشقان به شام فراق
کند چو مهر جهانتاب سر ز شرق بدر
گذشت نوبت اشرار، ایهاالاحباب
رسید دولت اخیار، صاحبان بصر
درید پنجه شیر قضا به نیم نفس
گلو ز روبه شرک و شکم ز استر شر
شکست ساعد گم گشتگان به پنجه عدل
نشست خسرو ایمانیان به تخت ظفر
به قول پیر مغان و به اذن مفتی شهر
گرفت ساقی خورشید رخ به کف ساغر
اگر ز ساقی روحانیان نگیرم می
بدان بود که ندارم ز فیض عقل خبر
گذشت جلوه خفاش در شب دیجور
دمید صبح مبارک طلوع از خاور
فتاد اهرمن خون به قید فوج ملک
چو بر سریر، سلیمان عصر کرد مقر
کفی نخورده که خون گشت نیل بر قبطی
بلی ز موسی هر عصر معجزی است دگر
کشید شب پره شرک سر به وکن عدم
چو آفتاب احد رخ نمود از خاور
حسن محاسن و باقر علوم و کاظم خلق
نبی خصال و علی قدرت و خدا منظر
یگانه مهدی موعود حجة بن حسن
بزرگ مقصد یزدان ز اول و آخر
زهی زبان تو اسرار غیب را کاشف
خهی بیان تو اظهار علم را مصدر
خدا بخوانمت ار، شرک می شود لیکن
ظهور روی تو آمد خدای را مظهر
به مجلس تو مه و مهر شمع بزم افروز
ز مطبخ تو نه افلاک مشت خاکستر
به لوح فکر تو نقش است هستی امکان
که شد خیال تو مر کاینات را مصدر
حذر ز قهر تو باید نه ز آتش دوزخ
که شد ز شعله قهر تو یک شراره سقر
طمع به مهر تو باید نه بر بهشت برین
که از ولای تو عکسی است جنت و کوثر
عرض ز فیض تو آن صاف جوهر است که شد
صفای جوهر صافی بنزد آن چو حجر
به محضر تو قدر چاکری چنانکه قضا
بدرگه تو قضا بنده ای بسان قدر
خرد کجا و گمانت بلی نشاید زد
ابر مطار ملک پر، کلاغ حیلت گر
ذوات را چه به درک صفات بیچونت
عرض چگونه به جوهر شود ثناگستر
ستایش تو تمناست فکر افسر را
که نظم داده بدین گونه طبع عقد درر
اگرچه عمری از این آستان فتادم دور
هزار شکر که دادم خدای عمر دگر
هزار حمد که ز الطاف قادر یکتا
به کام خویش بدین آستان نهادم سر
جدا مباد سر از گرد ساحت کویت
مگر ز دور فلک خاک گرددم پیکر
جهانپناه، خدیوا، ز جور دور زمان
فتادم از تو جدا همچو کور کز رهبر
گهی به راه و گهی قعر چاه افتادم
که کور مسکین بی راهبر بود مضطر
بزرگوار خدایا، به عزّ احمد و آل
به فضل خاص از این عاصی دغا بگذر
همیشه تا بود از قرب و بعد نام و نشان
هماره تا بود از مهر و قهر رسم و اثر
به نار قهر تو بادا، تن عدو سوزان
به نور مهر تو بادا، دل مُحبّ انور
وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم
وز آن نسیم روان یافت بازشان پیکر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم
دلی که زنده نشد از زمین بود کمتر
ز خفتگان به غفلت منم در این وادی
هوس مکان و طمع بالش و غضب بستر
از این مقام مگر اشتیاق یار عزیز
کشاندم به مکانی که پا نهم بر سر
رسید آنکه مه عاشقان به شام فراق
کند چو مهر جهانتاب سر ز شرق بدر
گذشت نوبت اشرار، ایهاالاحباب
رسید دولت اخیار، صاحبان بصر
درید پنجه شیر قضا به نیم نفس
گلو ز روبه شرک و شکم ز استر شر
شکست ساعد گم گشتگان به پنجه عدل
نشست خسرو ایمانیان به تخت ظفر
به قول پیر مغان و به اذن مفتی شهر
گرفت ساقی خورشید رخ به کف ساغر
اگر ز ساقی روحانیان نگیرم می
بدان بود که ندارم ز فیض عقل خبر
گذشت جلوه خفاش در شب دیجور
دمید صبح مبارک طلوع از خاور
فتاد اهرمن خون به قید فوج ملک
چو بر سریر، سلیمان عصر کرد مقر
کفی نخورده که خون گشت نیل بر قبطی
بلی ز موسی هر عصر معجزی است دگر
کشید شب پره شرک سر به وکن عدم
چو آفتاب احد رخ نمود از خاور
حسن محاسن و باقر علوم و کاظم خلق
نبی خصال و علی قدرت و خدا منظر
یگانه مهدی موعود حجة بن حسن
بزرگ مقصد یزدان ز اول و آخر
زهی زبان تو اسرار غیب را کاشف
خهی بیان تو اظهار علم را مصدر
خدا بخوانمت ار، شرک می شود لیکن
ظهور روی تو آمد خدای را مظهر
به مجلس تو مه و مهر شمع بزم افروز
ز مطبخ تو نه افلاک مشت خاکستر
به لوح فکر تو نقش است هستی امکان
که شد خیال تو مر کاینات را مصدر
حذر ز قهر تو باید نه ز آتش دوزخ
که شد ز شعله قهر تو یک شراره سقر
طمع به مهر تو باید نه بر بهشت برین
که از ولای تو عکسی است جنت و کوثر
عرض ز فیض تو آن صاف جوهر است که شد
صفای جوهر صافی بنزد آن چو حجر
به محضر تو قدر چاکری چنانکه قضا
بدرگه تو قضا بنده ای بسان قدر
خرد کجا و گمانت بلی نشاید زد
ابر مطار ملک پر، کلاغ حیلت گر
ذوات را چه به درک صفات بیچونت
عرض چگونه به جوهر شود ثناگستر
ستایش تو تمناست فکر افسر را
که نظم داده بدین گونه طبع عقد درر
اگرچه عمری از این آستان فتادم دور
هزار شکر که دادم خدای عمر دگر
هزار حمد که ز الطاف قادر یکتا
به کام خویش بدین آستان نهادم سر
جدا مباد سر از گرد ساحت کویت
مگر ز دور فلک خاک گرددم پیکر
جهانپناه، خدیوا، ز جور دور زمان
فتادم از تو جدا همچو کور کز رهبر
گهی به راه و گهی قعر چاه افتادم
که کور مسکین بی راهبر بود مضطر
بزرگوار خدایا، به عزّ احمد و آل
به فضل خاص از این عاصی دغا بگذر
همیشه تا بود از قرب و بعد نام و نشان
هماره تا بود از مهر و قهر رسم و اثر
به نار قهر تو بادا، تن عدو سوزان
به نور مهر تو بادا، دل مُحبّ انور
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - شاهد غیب
دارم ز دست چرخ همی شام تا سحر
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر
در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری که طایری از بام همتش
آورده ملک کون و مکان را به زیر پر
آن واحد یگانه، که یکتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه که از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر
هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر که خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر
آن مالک ممالک کون و مکان که هست
امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر
فلک وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر
از خامه صنایعت ای حاکم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر
از حکم محکم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
جاری به گونه چشمه خونی ز چشم تر
پیچیده ام به دامن، ز اندوه فکر پای
بنهاده ام به زانو، ز انبوه فکر سر
در برّ فکرتم به شب و روز پی سپار
در بحر حیرتم به مه و سال غوطه ور
بر جان خسته بس رسدم رنج بی حساب
در دل نهفته بس بودم درد بی شمر
جز ذکر دوست بسته ام از گفته ها زبان
جز روی یار بسته ام از ماسوا نظر
همواره ام دل از شب هجر است پرملال
پیوسته ام تن از تب عشق است پر شرر
گر دستگیر من نشود پیر دادخواه
ور پایمرد من نشود شاه دادگر
شاهنشهی که ز آینه نفس پاک او
مهر جمال شاهد غیب است جلوه گر
آن داوری که طایری از بام همتش
آورده ملک کون و مکان را به زیر پر
آن واحد یگانه، که یکتائی خدای
از مهر چهر او به دو گیتی است مشتهر
آن داور یگانه که از لطف بی شمار
آن خسرو زمانه که از فضل بی شمر
هم کوثرش ز چشمه فیض است جرعه نوش
هم جنتش ز خوان نوال است توشه بر
سلطان برّ و بحر که خضر وجود را
بر چشمه بقای ابد گشته راهبر
بحر وجود در بر رشح عطای او
باشد چنانکه در بر دریا یکی شمر
آن مالک ممالک کون و مکان که هست
امکان به طرف گلشن جاهش یکی شجر
فلک وجود را نه اگر بود ناخدای
در چار موج بحر عدم بود غوطه ور
ای از شمیم لطف تو جنت یکی بهار
وی از سموم قهر تو، دوزخ یکی شرر
از خامه صنایعت ای حاکم قضا
در دفتر فضایلت ای آمر قدر
سطری بود صحیفه ایجاد بس حقیر
شطری بود بدایع آفاق مختصر
عکسی است آفتاب در این نیلگون سپهر
کز آفتاب روی تو گردید جلوه گر
سبوحیان به مدح تو هر صبح تا به شام
قدوسیان به ذکر تو هر شام تا سحر
از حکم محکم تو سپهر است بر مدار
وز امر آمر تو زمین است مستقر
روح القدس به قالب آدم چو دم دمید
از گوهر تو داد بشارت به بوالبشر
کرد آسمان به درگه جودت شبی سؤال
شد دامنش ز ثابت و سیاره پرگهر
زآن تار و پود یافته نه اطلس سپهر
تا جامعه جلال تو را گردد آستر
یک قطره ز ابر جود تو بحری است کاندر آن
مستغرق استعالم ایجاد سر بسر
ای آفتاب ملک ز مرآت کاینات
ناید جز آفتاب جمال تو در نظر
بحر وجود شد ز یکی قطره اش پدید
ابر مطیر جود تو افشاند تا مطر
افلاک را به ناصیه مُهری است زآفتاب
بس روز و شب به خاک درت گشته سجده بر
مرغ گمان و شُرفه کاخ ثنای تو
باشد حدیث دیده خفاش و روی خور
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - هلالِ عید
ساقی هلال عید بر آمد ز کوهسار
هی هی به مژدگانی آن جام می بیار
افسردگان محنت دیرینه را بشوی
ز آن راح روح بخش ز مرآت دل غبار
زآن می که قطره ای به گلو هرکه را رسد
تا بامداد حشر بود نشئه از خمار
بفشان بکام جامی از آن می بیاد دوست
کاسایشی بیابم از اندوه روزگار
وآنگه درود گویم آن را که مهر و ماه
در نزد نور روی وی استند ذره وار
ای مظهر خدا که ز نیروی عزم او
در دهر قدرت ازلی آمد آشکار
آن داور وجود که از فرط جود اوست
ارکان چارگانه ایجاد برقرار
ای مظهر ظهور ازل ای که شد پدید
ز آئینه جمال تو رخسار کردگار
دست خرد به دامن جاه تو چون رسد
با نور مهر دیده خفاش را چه کار؟
گر جامه جلال تو را آستر نبود
نه اطلس سپهر نمی یافت پود و تار
گر شرق غیب سر نزد از مهر طلعتت
چون شام تیره، عرصه ایجاد بود تار
دوزخ بود ز آتش قهرت یکی شرر
جنت بود ز پرتو مهرت یکی بهار
مقصود چرخ گر نه طواف حریم توست
بر گرد خاک چیست ورا روز و شب مدار
در چار موج بحر عدم غرق می شدی
فلک وجود گر نرساندی تو بر کنار
ای پرده دار، پرده برانداز تا شود
اسرار محتجب ز جمال تو آشکار
پیدا ز شش جهت نه بغیر از ظهور توست
با چشم یار باید دیدار روی یار
قهرت اگر به جانب گلشن کند گذر
مهرت اگر به دامن گلخن کند گذار
آن یک شود چو ساحت دوزخ شراره خیز
و این یک شود چو دامن فردوس لاله زار
از لطف تو بهشت، بهاری است بی خزان
وز قهر تو جحیم خزانی است بی بهار
پیوسته در ثنای تو بگشوده اند لب
پیران سالخورده و طفلان شیرخوار
خورشید هر صباح پی اکتساب نور
ساید بر آستانه تو روی انکسار
شام موافقان تو روشن چو صبح وصل
صبح مخالفان تو چون شام هجر، تار
هی هی به مژدگانی آن جام می بیار
افسردگان محنت دیرینه را بشوی
ز آن راح روح بخش ز مرآت دل غبار
زآن می که قطره ای به گلو هرکه را رسد
تا بامداد حشر بود نشئه از خمار
بفشان بکام جامی از آن می بیاد دوست
کاسایشی بیابم از اندوه روزگار
وآنگه درود گویم آن را که مهر و ماه
در نزد نور روی وی استند ذره وار
ای مظهر خدا که ز نیروی عزم او
در دهر قدرت ازلی آمد آشکار
آن داور وجود که از فرط جود اوست
ارکان چارگانه ایجاد برقرار
ای مظهر ظهور ازل ای که شد پدید
ز آئینه جمال تو رخسار کردگار
دست خرد به دامن جاه تو چون رسد
با نور مهر دیده خفاش را چه کار؟
گر جامه جلال تو را آستر نبود
نه اطلس سپهر نمی یافت پود و تار
گر شرق غیب سر نزد از مهر طلعتت
چون شام تیره، عرصه ایجاد بود تار
دوزخ بود ز آتش قهرت یکی شرر
جنت بود ز پرتو مهرت یکی بهار
مقصود چرخ گر نه طواف حریم توست
بر گرد خاک چیست ورا روز و شب مدار
در چار موج بحر عدم غرق می شدی
فلک وجود گر نرساندی تو بر کنار
ای پرده دار، پرده برانداز تا شود
اسرار محتجب ز جمال تو آشکار
پیدا ز شش جهت نه بغیر از ظهور توست
با چشم یار باید دیدار روی یار
قهرت اگر به جانب گلشن کند گذر
مهرت اگر به دامن گلخن کند گذار
آن یک شود چو ساحت دوزخ شراره خیز
و این یک شود چو دامن فردوس لاله زار
از لطف تو بهشت، بهاری است بی خزان
وز قهر تو جحیم خزانی است بی بهار
پیوسته در ثنای تو بگشوده اند لب
پیران سالخورده و طفلان شیرخوار
خورشید هر صباح پی اکتساب نور
ساید بر آستانه تو روی انکسار
شام موافقان تو روشن چو صبح وصل
صبح مخالفان تو چون شام هجر، تار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - جلوه پروردگار
حیدر صفدر علی، شاهنشه ملک وقار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - کیمیای مهر
ای کرده کاینات صفات تو را سپاس
وی بر سپاس شخص تو تقدیس بی قیاس
ای آنکه از تو صورت و معنی ظهور یافت
غیر از تو مخترع نبود کس بر این اساس
آئینه خدای نما جز تو ننگرد
بیند کس ار به چشم خدا بین و حق شناس
از مهر و ذره هر دو خدا را توان شناخت
چون گشتی آشکار به عالم ز هر لباس
درک مقام جسم تو ای جان نمی کنند
خلق دو کون جمع نمایند اگر حواس
طاعات منکر تو نیفتد قبول حق
گر صد هزار سال به گردن کند پلاس
بس کیمیای مهر تو مس را نمود زر
خور آرزو کند که کند جرم خود نحاس
شد آسمان کفیل به ارزاق خلق از آنک
بگرفته زیر ابر عطایت همیشه کاس
در کشتی نجات نه بنشست نوح اگر
در آب بحر مهر تو ننمود ارتماس
کی روح شد روان به تن عیسی ار نکرد
روح القدس به درگه جاهت قبول پاس
در گردشند شب همه شب تا به وقت صبح
انجم به گرد کوی تو از بهر اعتساس
این لاجورد قبه که شد نامش آسمان
بر توسن کمینه غلامت یکی قطاس
هرگز به اوج وصف صفاتت نمی رسد
گر صد هزار سال پرد طایر قیاس
جز عکس طلعت تو نبیند به شش جهت
از چشم حق شناس رود گر دمی نعاس
کی درک صورت تو به معنی کنند خلق
با روح، جسم را نبود قوت تماس
نامت ز کردگار علی مشتق و علی
موسی به طور کرد ز نور تو اقتباس
از بس که ساخت مهر رخت ذره آفتاب
از ذره مهر ذره شدن دارد التماس
تا حاصل امید عدویت برد ز بن
اندر کف سپهر بود از هلال داس
وصف تو را نه عقل مجرد کند نه روح
در بحر بیکران ننماید خس انغماس
عزم ار کنی به نیستی روبهان خصم
آید به جسم نقش اسد جان افتراس
عاجز ز راه مهر تو برخی ز خیل خلق
مضطر ز وصف ذات تو جمعی ز فوج ناس
عمری است تا که افسر بی خانمان ز صدق
بر خاک آستان رفیعت نهاده راس
باشد ز موی و روی تو هر دم به هجر و وصل
دارد ز مهر و قهر تو دایم امید و یاس
چون مهر توست خلد، به خلدم بود طمع
چون قهر توست نار، ز نازم بود هراس
عید است و خلعتم ز لباس فنا ببخش
ای جامه عطای تو ایمن ز اندراس
تا کرد آس چرخ شبانگاه تا به صبح
گاو فلک مدام زند گام درخراس
در زیر سم توسن یاران سر عدوت
بادا چو دانه نرم ابر زیر سنگ آس
وی بر سپاس شخص تو تقدیس بی قیاس
ای آنکه از تو صورت و معنی ظهور یافت
غیر از تو مخترع نبود کس بر این اساس
آئینه خدای نما جز تو ننگرد
بیند کس ار به چشم خدا بین و حق شناس
از مهر و ذره هر دو خدا را توان شناخت
چون گشتی آشکار به عالم ز هر لباس
درک مقام جسم تو ای جان نمی کنند
خلق دو کون جمع نمایند اگر حواس
طاعات منکر تو نیفتد قبول حق
گر صد هزار سال به گردن کند پلاس
بس کیمیای مهر تو مس را نمود زر
خور آرزو کند که کند جرم خود نحاس
شد آسمان کفیل به ارزاق خلق از آنک
بگرفته زیر ابر عطایت همیشه کاس
در کشتی نجات نه بنشست نوح اگر
در آب بحر مهر تو ننمود ارتماس
کی روح شد روان به تن عیسی ار نکرد
روح القدس به درگه جاهت قبول پاس
در گردشند شب همه شب تا به وقت صبح
انجم به گرد کوی تو از بهر اعتساس
این لاجورد قبه که شد نامش آسمان
بر توسن کمینه غلامت یکی قطاس
هرگز به اوج وصف صفاتت نمی رسد
گر صد هزار سال پرد طایر قیاس
جز عکس طلعت تو نبیند به شش جهت
از چشم حق شناس رود گر دمی نعاس
کی درک صورت تو به معنی کنند خلق
با روح، جسم را نبود قوت تماس
نامت ز کردگار علی مشتق و علی
موسی به طور کرد ز نور تو اقتباس
از بس که ساخت مهر رخت ذره آفتاب
از ذره مهر ذره شدن دارد التماس
تا حاصل امید عدویت برد ز بن
اندر کف سپهر بود از هلال داس
وصف تو را نه عقل مجرد کند نه روح
در بحر بیکران ننماید خس انغماس
عزم ار کنی به نیستی روبهان خصم
آید به جسم نقش اسد جان افتراس
عاجز ز راه مهر تو برخی ز خیل خلق
مضطر ز وصف ذات تو جمعی ز فوج ناس
عمری است تا که افسر بی خانمان ز صدق
بر خاک آستان رفیعت نهاده راس
باشد ز موی و روی تو هر دم به هجر و وصل
دارد ز مهر و قهر تو دایم امید و یاس
چون مهر توست خلد، به خلدم بود طمع
چون قهر توست نار، ز نازم بود هراس
عید است و خلعتم ز لباس فنا ببخش
ای جامه عطای تو ایمن ز اندراس
تا کرد آس چرخ شبانگاه تا به صبح
گاو فلک مدام زند گام درخراس
در زیر سم توسن یاران سر عدوت
بادا چو دانه نرم ابر زیر سنگ آس
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - مشتاق رضای حق
دوشینه به ره دیدم خندان و غزلخوانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش
چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن
یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشکر ستانش
از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش
دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،
اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش
ترکی است جفا آیین، بیرحم، ولی پرکین
ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم
شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد، کز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ کروبین
ز او هستی ماء و طین، برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر
بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک
کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون
گردی است که از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی کی، از کام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر کام محبانش
گیسوی عبیرآگین رخسار خوی افشانش
هرجا که دلی، چون صید، در دام سر زلفش
هرجا که سری، چون گوی، اندر خم چوگانش
شمشاد به شرم اندر پیش قد دلجویش
خورشید برغم اندر، با طلعت تابانش
در سبزه همی پنهان یک خرمن نسرینش
در لاله همی پیدا صد دامن ریحانش
از تاب شرار می بر چهره چکانش خوی
خوی، رشحه ای از رخ، هی بر جیب و گریبانش
از خط به مهش هاله وز خوی به گلش ژاله
افتاده به دنباله گیسوی پریشانش
نشنیده کس اسپرغم با لاله شود توأم
جز طرّه خم در خم بر چهره فروزانش
زافسون به رخ زیبا زلفین شبه آسا
بشکسته وز او پیدا، بشکستن پیمانش
چشمش ز نگه کردن، کارش همه خون خوردن
یک کافر و در گردن صد خون مسلمانش
بر نرگس جان افزاش الماس نموده جا
موران همه را مأوا، گردشکر ستانش
از سیم یکی خرمن بنهفته به پیراهن
نامیده مر او را تن، از بیم گدایانش
بس خون کسان خورده، رنگین کف از آن کرده
دستان به حنا برده، ای وای ز دستانش
خون ریختش آیین، سر پنجه به خون رنگین
وز قتل کسان خونین، تیغ و کف و دامانش
دل غرقه به خون تا کی، آتش به درون تا کی،
اندوه فزون تا کی، آه از دل سندانش
ترکی است جفا آیین، بیرحم، ولی پرکین
ویسی که دو صد رامین، سرگشته و حیرانش
سرخوش برود هر جا وز کس نکند پروا
بیمی نبود مانا، از تیغ جهانبانش
بر دین، نبی خاتم، دارای فلک مخیم
شاهی که به جان خادم، شد بوذر و سلمانش
دارای جهان احمد، کز روز ازل آمد
شاهنشهی سرمد، اندر خور دربانش
اعظم نبی خاتم، اکرم خلف آدم
زآدم همه جا اقدم، چه بدو و چه پایانش
او محرم علیین، او ملجأ کروبین
ز او هستی ماء و طین، برپا شده بنیانش
شیدای لقای حق، مشتاق رضای حق
بل کرده فدای حق، آن گوهر دندانش
شاهان فلک افسر، میران ملک چاکر
بنهاد همه یکسر، سر بر خط فرمانش
هر درد از او درمان، هر مشکل از او آسان
هر بی سر و بی سامان، از او سر و سامانش
او علت هر موجود، او باعث بر هر جود
عالم همه از او بود، پیدا همه پنهانش
نه توده این افلاک، کافزون بود از ادراک
کمتر ز کفی از خاک، آمد به بیابانش
این تند روش گردون، کز دیده بود بیرون
گردی است که از هامون برخاسته انبانش
نوح ار نه ورا بستود، ور نی بدرش رخ سود
هرگز نه خلاصی بود از لجه طوفانش
یونس بدیش ارنی، بر لب همه نام وی
می بود رهایی کی، از کام نهنگانش
عنقای قیاس ما، عمری پرد از بالا
آخر نگزیند جا، بر کنگر ایوانش
افسر، چه ثنا گوید، کش محض خطا گوید
وصف آنچه خدا گوید، لایق نه بجز آتش
فردا که به رستاخیز، بس دیده بود خون ریز
هرکس به پناهی نیز، دست من و دامانش
تا مهر زخارا، کو، هر صبح نماید رو،
همواره محبّ او، دل خرم و شادانش
بادا دل خصم دون، از نافج غم پرخون
گردان شده تا گردون، بر کام محبانش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - کلام الله ناطق
جهان شوخی است دستان ساز و دلها گرم دستانش
یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش
منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش
یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،
که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش
یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون
که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش
کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش
ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش
بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش
یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش
فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش
بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش
که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،
که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان
بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
به ظاهر گر چه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش
نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش
به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش
کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی
چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش
به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش
قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش
بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش
کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش
یکی زی خویشتن باز آی و بستان دل ز دستانش
مشو مفتون دلداری که آفت زاست دیدارش
مجو پیوند معشوقی که رنج افزاست پیمانش
اگر آسایشت باید، مبر اندر پیش زحمت
وگر جمعیتت باید، مکن خاطر پریشانش
منه بر خط و خالش دل، که مجنون خواندت عاقل
مشو بر وصل او مایل، که در وصل است هجرانش
یکی مهمان کش است این شوخ بد عهد سیه کاسه،
که غیر از سم قاتل نیست چیزی شربت خوانش
مجو برگ تن آسایی از این معشوق هرجایی
که هر شب گوی چوگانی است سیمین گوی پستانش
مکن چون نار، دل پرخون و بر یاری مشو مفتون
که هر ساعت یکی بوید همی سیب زنخدانش
یکی رنگین دکان دارد مر این دنیای بوقلمون
که نبود جز زیان دین و ایمان سود دکانش
الا گر مرد دانایی بهل قانون خود رآیی
بکش خار غمش از پا، بنه از دست دامانش
منه رخت اندر این دریا که طوفان زاست گردابش
مزن گام اندر این بیدا، که ناپیداست پایانش
کند آهنگ خونریزی چو این معشوق عاشق کش
ندارد در نظر یک جو، گدا فرقی ز سلطانش
بسا خوبان جان پرور، که در خشتند مکنونش
بسا ترکان سیمین بر، که در خاکند پنهانش
یکی بر کاخ نوشروان به عبرت بگذر و بنگر
که از کسری پیامی گویدت هر خشت ایوانش
به فرمان سلیمان بود، گر دیو و دد و مردم
چو شد فرّ سلیمان و چه شد فرخنده فرمانش
اگر از خاوران تا باختر شد رام اسکندر،
به نعل آهنین سم، طی ظلمت کرد یکرانش
فلک نگذاشت جز نامی از او برجای در گیتی
چشاندش زهر مرگ آخر، نخست ار کرد مهمانش
الا، گر مرد عقبایی ره مردان عقبی جو
رها کن دامن دنیا و بگذر زآب و از نانش
چو طفلان تا کی ای جاهل، شوی مشغول آب و گل
کنی رنجور دردی دل، که پیدا نیست درمانش
بدان شوخی که دل بستی و صد ره از غمش خستی
اگر از تیر او رستی، مکن آهنگ میدانش
مبین آن چهرگان روشن و آن قد دلجویش
مبین آن زلفکان تیره و آن چشم فتانش
که ماری جانگزایت گردد، آن گیسوی پرتابش
که شامی تیره فامت گردد، آن رخسار رخشانش
چه سود ار نکهت عنبر وزد زآن مو، که در محشر
دماغ مرد و زن گندد همی از بوی عصیانش
به جای آب، خون دل دهی تا کی بدان گلبن،
که هر دم دیگری گردد همی مرغ خوش الحانش
کنی تا کی سپر از جان به پیش ناوک جانان
بهل، کافتد به خاک تیره آخر تیر مژگانش
خلاف مردمی باشد به اینان دادن آن دل را،
که درج گوهر مهر علی خوانده است یزدانش
ولی حضرت داور، امیرالمؤمنین حیدر
که بستوده است در قرآن جهاندار جهانبانش
شهنشاهی که آورده است سر در ربقه حکمش
ز آغاز وجود این باژگون گردون گردانش
کلام الله ناطق او، و آیات کتاب الله
همه در مدحت قدرش، همه در رفعت شانش
قضا بر دیده امضا نهد هر لحظه یرلیغش
قدر بر گوشه افسر نهد هر لمحه فرمانش
دو نور افکن، چراغ بزمگه، ناهید و برجیسش
دو روشن رخ، غلام بارگه، بهرام و کیوانش
همه اسرار سبحانی نهان در سینه پاکش
همه انوار یزدانی عیان از روی تابانش
اگر روی ارادت چرخ از کویش بگرداند،
تزلزل اندر افتد تا ابد بر چار ارکانش
جهان را جسم بی جان دان و در وی جسم او را جان
نجنبد عضوی از اعضا، نبخشد گر بدو جانش
الا، گر مرد حق جویی، همی بیخود چه می پویی،
ببین رخسار یزدان را، ز رخسار فروزانش
چنان رنگ خودی بزدوده از آیینه هستی،
که یزدان است سر تا پا و پا تا سر ز یزدانش
به ظاهر گر چه فرزندی گران مایه است آدم را،
ولی پیش از پدر در ملک هستی بوده جولانش
نخستین جلوه ای در جسم آدم کرد و آدم شد
و زآن پس شد پدید از صلب و از خود کرد پنهانش
دگر ره جلوه گر در حضرت عیسی بن مریم شد
چو در موسی درآمد نام شد موسی بن عمرانش
بوصفش تا به کی گویی که میکال است مملوکش
به مدحش تا به کی خوانی که جبریل است دربانش
کسی کایجاد جبرائیل و میکائیل کرداستی
چه طرفش زآن که هستند این دو تن مملوک احسانش
چو در میدان درآید از پی خونریزی اعدا
فلک ماننده گویی است اندر خم چوگانش
به روز رزم کز گرد سم اسبان گردون بر
برآید قیرگونه ابر و گردد تیر، بارانش
شود از سیل خون دریایی آنسان پهنه هامون
که اندازد خلل در فلک گردون موج طوفانش
در آن نوبت چو شاه دین برآید بر فراز زین
ملک بر وی کند تحسین، فلک درّد ز پیکانش
قضا از بیم جان گیرد مکان در ظلّ زنهارش
قدر از خوف سر جوید امان در زیر فرمانش
بخوشد خون به جسم پردلان از تیغ خونریزش
بپرد مرغ جان سرکشان از تیر پرّانش
بسختی خصمش ارثَهْلان شود در پهنه هیجا
کی از یک خردل است افزون به پیش تیغ برّانش
جهان گر پیل گردد یکسره با پشه همسنگش
زمین گر شیر گردد یکسره با مور یکسانش
شود از آستین بیرون یدی چون دست یزدانی
نماید کمتر از موران همه شیران غژمانش
جهاندارا، شها، از من چسان آید ثنای تو
که نتواند بیان کردن یک از بسیار حسانش
بویژه اندر این نوبت که جان در جسم پرمحنت
چنان پژمرده از زحمت که نتوان کرد ریانش
بحسرت آمده توأم، نشسته با غمان همدم
درون پرخون، مژه پرنم، ز جور چرخ و کیوانش
تو را ای شاه والا فرّ، تو را ای شافع محشر
به نور پاک پیغمبر دهم سوگند و یارانش
کز این فقر و غم و محنت وز این اندوه و این ذلت
رها کن افسر و برهان ز دست کید کیهانش
الا رنجور تا نالد همی از درد رنجوری
الا بیمار تا هذیان همی گوید به بحرانش
مُحِبَّت را بود عیشی که نتوان یافت انجامش
عدویت را بود دردی که نتوان یافت درمانش
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در وادی سلوک
زهی از توام حل، جمیع مشاکل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
خهی، از توام کام دل گشته حاصل
زهی ظاهر از توست رخسار یزدان
خهی، کامل از توست هر شیء کامل
فلک را تو رخشنده داری کواکب
خدا را تو آیینه داری مقابل
به اوج جلالت نخواهد رسیدن
مدام ار پرد طایر عقل عاقل
ز شوق تو حیران در آذر سمندر
ز عشق تو نالان به گلشن عناول
به جان های آواره، رویت مقاصد
به دل های گمگشته، زلفت دلائل
مرا شهر جان، با تو آباد و محکم
مرا ملک دل، بی تو ویران و زایل
مرا با تو زهر مذاب آب حیوان
مرا بی تو ماء معین سمّ قاتل
ز لعت هویدا کلام مسیحا
ز خشمت عیان سحر هاروت بابل
چو در بند زلف توام هست یکسان
رها گر کنی ور ببندی سلاسل
ز شوق تو خندان بهر جا طوایف
ز عشق تو گریان به هرسو قبایل
ز هجر تو دل های جوینده غمگین
به وصل تو جان های پوینده مایل
ز لطف تو، عاقل ز مهر تو، سالک
جوانان گمراه و پیران غافل
نه از حادثات دو عالم شد ایمن
نشد هر که در حصن حُبّ تو داخل
تو نوحی به دوران و مهرت سفینه
شدش هر که راکب کشاندش به ساحل
جمال تو شد هرکه را مصحف جان
بشوید نقوش رسوم از رسائل
ز فرقان عشق تو خواند آنکه حرفی
شدش منقطع دل ز کل رسائل
جهانی منیر و جهانی منور
ز لمعات عکس تو بیضا شمایل
چه مهر و چه ماه و چه عرش و چه کرسی
به بزم رفیع تو سوزان مشاغل
نشاید رسیدن به درگاه جاهت
ز طی مراحل ز قطع منازل
مگرد آن که زد گام در راه عشقت
به پای فنا شد به وصل تو واصل
به حمد تو تسبیح گویان خلایق
گهی در فرایض، گهی در نوافل
چو روی تو شد صبح و موی تو شد شب
از آن نور و دیجور را خود تو جاعل
نبینند جز آفتاب جمالت
نهان از عیون گر شود ستر و حایل
تو را دفتر هستی آفرینش
بود نقطه ای از کتاب فضایل
همه از تو بر جا، چه ظاهر، چه باطن
همه از تو بر پا، چه عالی، چه سافل
تو را علم بیچون بود چون به سینه
به دانائیت دشمن و دوست قائل
به خوان سخای تو خلقند، مهمان
به بزم بقای تو هستی است، سائل
عیان از ظهور علی دین به دوران
چنان کز وجود نبی در اوائل
چه بادا کسی را به مدح صفاتت
که شد پنج دفتر به شان تو نازل
علی آنکه یزدان، ستودش به قرآن
تو و وصف و نعتش خیالی است باطل
بود عکس مه تا که با مه مشابه
بود تا به زهر، آب حیوان مقابل
به جام مُحبِّ تو راح محبّت
به کام عدوی تو زهر هلاهل
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - گنج حقیقت
ای ایزد یکتا را، تو مظهر اعظم
وی شیر خدا، قصد حق از آدم و عالم
تا جلوه گر از پرده رخت گشت به گیتی
شد گلشن ایجاد ز انوار تو خرّم
ای ذات تو در کون و مکان اول و آخر
و ای شخص تو در عالم ایجاد مقدم
مشتاق لقایت همه، چه پیر و چه برنا
محتاج عطایت همه مضطر و منعّم
چون طعمه به خرطوم کشد پیل فلک را
بگشاید اگر پشه کوی تو پر از هم
بر دفتر ایجاد بود نام تو عنوان
آری شود آن ختم بدین نام مفخّم
آن گنج حقیقت که نهان بود عیان شد
چون نور تو تابید ز رخساره آدم
از آب بسی رود برون آید و آتش
روزی اگر افتد نظر قهر تو در یم
تا بوسه زند بر در ایوان جلالت
مانند کمان است قد چرخ برین خم
از خامه صنع تو یکی نقطه فرو ریخت
بر صفحه ایجاد و بشد چرخ معظّم
در عرصه ایجاد شب و روز و مه و سال
بر قتل عدوی تو اجل گشته مصمم
گردید لوای سیه کفر نگونسار
تا دست تو افراشت در این مرحله پرچم
پرتوفکن ار می نشدی نور جمالت
آفاق بدی چون دل اعدای تو مظلم
کی بد طرف افزا و فرحبخش، نبودی
بر کوثر و تسنیم اگر خاک درت ضم
گردند اگر منکر تو خلق دو گیتی
یک قطره ای از بحر جلالت نشود کم
موجود نگشتی ز عدم گر نفتادی
عکسی ز جمال تو به مرآت دو عالم
نبود عجب از فرش کنی عرش برین را
باشد به سر انگشت تو چون گردش خاتم
با اهل ضلالت به جهان رأی منیرت
آن کرده که کردی رخ خورشید به شبنم
جز تو ز تو نبود به جهان هیچکس آگاه
کس نیست بر اسرار تو چون شخص تو محرم
بر اوج مدیحت نرسد طایر اوهام
آری نتوان رفت بر افلاک به سُلّم
بس سجده به درگاه تو بنمود و ز خورشید
پیشانی چرخ است بدین داغ مسوّم
ای جان جهان خرم و خوشدل من از آنم
کز سرو قدت گلشن بختم شده خرّم
تا هست به آفاق نشان از غم و شادی
تا هست به گیتی اثر از خرّمی و غم
با شادی و عشرت دل احباب تو مقرون
با محنت و غم، خاطر اعدای تو توأم
وی شیر خدا، قصد حق از آدم و عالم
تا جلوه گر از پرده رخت گشت به گیتی
شد گلشن ایجاد ز انوار تو خرّم
ای ذات تو در کون و مکان اول و آخر
و ای شخص تو در عالم ایجاد مقدم
مشتاق لقایت همه، چه پیر و چه برنا
محتاج عطایت همه مضطر و منعّم
چون طعمه به خرطوم کشد پیل فلک را
بگشاید اگر پشه کوی تو پر از هم
بر دفتر ایجاد بود نام تو عنوان
آری شود آن ختم بدین نام مفخّم
آن گنج حقیقت که نهان بود عیان شد
چون نور تو تابید ز رخساره آدم
از آب بسی رود برون آید و آتش
روزی اگر افتد نظر قهر تو در یم
تا بوسه زند بر در ایوان جلالت
مانند کمان است قد چرخ برین خم
از خامه صنع تو یکی نقطه فرو ریخت
بر صفحه ایجاد و بشد چرخ معظّم
در عرصه ایجاد شب و روز و مه و سال
بر قتل عدوی تو اجل گشته مصمم
گردید لوای سیه کفر نگونسار
تا دست تو افراشت در این مرحله پرچم
پرتوفکن ار می نشدی نور جمالت
آفاق بدی چون دل اعدای تو مظلم
کی بد طرف افزا و فرحبخش، نبودی
بر کوثر و تسنیم اگر خاک درت ضم
گردند اگر منکر تو خلق دو گیتی
یک قطره ای از بحر جلالت نشود کم
موجود نگشتی ز عدم گر نفتادی
عکسی ز جمال تو به مرآت دو عالم
نبود عجب از فرش کنی عرش برین را
باشد به سر انگشت تو چون گردش خاتم
با اهل ضلالت به جهان رأی منیرت
آن کرده که کردی رخ خورشید به شبنم
جز تو ز تو نبود به جهان هیچکس آگاه
کس نیست بر اسرار تو چون شخص تو محرم
بر اوج مدیحت نرسد طایر اوهام
آری نتوان رفت بر افلاک به سُلّم
بس سجده به درگاه تو بنمود و ز خورشید
پیشانی چرخ است بدین داغ مسوّم
ای جان جهان خرم و خوشدل من از آنم
کز سرو قدت گلشن بختم شده خرّم
تا هست به آفاق نشان از غم و شادی
تا هست به گیتی اثر از خرّمی و غم
با شادی و عشرت دل احباب تو مقرون
با محنت و غم، خاطر اعدای تو توأم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - میرِ مُلک آرا
بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم
به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم
ز خودبینی درآ، یک دم اگر خواهی خدابینی
چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم
بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امکان
مپندار اینچنین خود را، که هستی نقطه مبهم
نظام ملک هستی را، نگر با دیده دانش
ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم
یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی
ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم
به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن
در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم
تو را اینک به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا
کنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم
به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران
حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم
ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی
کنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محکم
چه دامن؟ دامن پاک ولی حضرت قائم
چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم
شهی کز ظل کمتر پایه اورنگ جاه او
فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم
شه ملک مکان و لامکان آن کز نخست آمد
خیام احتشامش را فضای لامکان مخیم
زهی ای داوری کز عکس زرین نعل شبرنگت
به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم
تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی
کتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم
همه از رشحه کلک تو شد ای مظهر صانع
سراسر عالم امکان، محقر نقطه ای مبهم
اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت
کجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم
ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو
ز ابر رحمت لطفت، بود کوثر یکی شبنم
همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا
که شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم
نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی
ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم
یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان
که این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم
ملک بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت
نبودی خاک پای تو اگر با طینتش منضم
تواند پیک فکرت پی برد بر کنه جاه تو
به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم
همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو
ز شرح عزّ تو باشد زبان ما کنون ابکم
به پرواز آید از کویت، اگر کوچک ترین مرغی
بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم
مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم
نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم
ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاک شد آوخ
اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم
مرا خو کرده مرغ دل به دام جعد مشکینت
برون مشکل توانم برد دل زآن دام خم در خم
دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی
گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم
به دام حلقه زلفت بود مسکین دلم مایل
چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم
بجز من کز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم
خدا را هر که می بینم بود در کوی تو محرم
مرا جز نقد جانی کز تو دارم وام ای مولا
نباشد در کفم چیزی نه از دینار و نه درهم
صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو
به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم
نگر از مرحمت شاها گدائی را که روز و شب
همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم
بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی
بود اندر بساط خاک تا نام و نشان از غم
محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی
عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم
به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم
ز خودبینی درآ، یک دم اگر خواهی خدابینی
چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم
بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امکان
مپندار اینچنین خود را، که هستی نقطه مبهم
نظام ملک هستی را، نگر با دیده دانش
ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم
یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی
ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم
به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن
در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم
تو را اینک به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا
کنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم
به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران
حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم
ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی
کنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محکم
چه دامن؟ دامن پاک ولی حضرت قائم
چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم
شهی کز ظل کمتر پایه اورنگ جاه او
فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم
شه ملک مکان و لامکان آن کز نخست آمد
خیام احتشامش را فضای لامکان مخیم
زهی ای داوری کز عکس زرین نعل شبرنگت
به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم
تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی
کتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم
همه از رشحه کلک تو شد ای مظهر صانع
سراسر عالم امکان، محقر نقطه ای مبهم
اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت
کجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم
ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو
ز ابر رحمت لطفت، بود کوثر یکی شبنم
همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا
که شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم
نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی
ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم
یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان
که این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم
ملک بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت
نبودی خاک پای تو اگر با طینتش منضم
تواند پیک فکرت پی برد بر کنه جاه تو
به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم
همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو
ز شرح عزّ تو باشد زبان ما کنون ابکم
به پرواز آید از کویت، اگر کوچک ترین مرغی
بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم
مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم
نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم
ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاک شد آوخ
اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم
مرا خو کرده مرغ دل به دام جعد مشکینت
برون مشکل توانم برد دل زآن دام خم در خم
دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی
گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم
به دام حلقه زلفت بود مسکین دلم مایل
چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم
بجز من کز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم
خدا را هر که می بینم بود در کوی تو محرم
مرا جز نقد جانی کز تو دارم وام ای مولا
نباشد در کفم چیزی نه از دینار و نه درهم
صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو
به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم
نگر از مرحمت شاها گدائی را که روز و شب
همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم
بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی
بود اندر بساط خاک تا نام و نشان از غم
محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی
عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - جلوه دوست
ساقی از آن مدام روانبخش لعل فام
بفشان به کان تا رود از دل غم مدام
گویا گشوده شد در میخانه این زمان
کم بر مشام رایحه ها آید از مدام
پرورده ای که آمده پروردگار خلق
فرمان بری که آمده فرمانده انام
وارسته از خودی، متجلی در او خدای
بگذشته از مکان، بودش لامکان مقام
ای کامده است شاهد حسن تو لم یزل
وی کامده است دیده بخت تو لاینام
بر روز روشن ارکنی از روی قهر روی
بر خاک تیره گر نهی از راه مهر گام
این یک لطیف تر شود از جوهر وجود
و آن یک سیاه تر شود از شام تیره فام
تا رام خویش آری در عرصه قدر
خنگ سپهر را مجرّه بود لگام
مقصود اگر نه شخص وجود تو بود کی،
میراند مام اربعه ز آباء سبعه کام
عقل ار کند عروج به معراج مدح تو
برتر ز لامکانش بود کمترین مقام
نه نیلگون سرادق گردون هماره است
خدام بارگاه تو را کمترین خیام
صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر
قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام
نفخ حیات بر تن روح القدس دمد
مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام
کی عرصه دو کون مطار آیدش اگر
از بام آستان تو پرّد یکی حمام
کی خضر بهره بردی از عمر جاودان
از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام
یوسف ز قعر چاه برآمد دمی که جست
بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام
از نوک کلک امر تو چون قطره ای فتاد
بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام
بوجهل چون به منبر احمد شود مکین
دجال، کی به مسند مهدی کند مقام
در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح
در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام
روز امید یار تو همواره پر فروغ
شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام
بفشان به کان تا رود از دل غم مدام
گویا گشوده شد در میخانه این زمان
کم بر مشام رایحه ها آید از مدام
پرورده ای که آمده پروردگار خلق
فرمان بری که آمده فرمانده انام
وارسته از خودی، متجلی در او خدای
بگذشته از مکان، بودش لامکان مقام
ای کامده است شاهد حسن تو لم یزل
وی کامده است دیده بخت تو لاینام
بر روز روشن ارکنی از روی قهر روی
بر خاک تیره گر نهی از راه مهر گام
این یک لطیف تر شود از جوهر وجود
و آن یک سیاه تر شود از شام تیره فام
تا رام خویش آری در عرصه قدر
خنگ سپهر را مجرّه بود لگام
مقصود اگر نه شخص وجود تو بود کی،
میراند مام اربعه ز آباء سبعه کام
عقل ار کند عروج به معراج مدح تو
برتر ز لامکانش بود کمترین مقام
نه نیلگون سرادق گردون هماره است
خدام بارگاه تو را کمترین خیام
صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر
قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام
نفخ حیات بر تن روح القدس دمد
مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام
کی عرصه دو کون مطار آیدش اگر
از بام آستان تو پرّد یکی حمام
کی خضر بهره بردی از عمر جاودان
از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام
یوسف ز قعر چاه برآمد دمی که جست
بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام
از نوک کلک امر تو چون قطره ای فتاد
بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام
بوجهل چون به منبر احمد شود مکین
دجال، کی به مسند مهدی کند مقام
در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح
در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام
روز امید یار تو همواره پر فروغ
شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - جام آفتاب
آمد زمان آنکه دلارام عاشقان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نکته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان
یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش
یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
کامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان
گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مکان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا
باید کنند مدح تو کروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان
کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان
انسی کجا و خلوت انس تو زینهار
کی پر کاه جای گزیند به کهکشان
عقل محیط را چه به درک کمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم
گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان
نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان
بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت
مانند عقرب است به منقار ماکیان
گردون زند به خاک درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میکال چاکری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
بی پرده همچو مهر زند سر ز شرق جان
گلهای معنوی دمد از شاخه مراد
سازند نغمه ساز هزاران نکته دان
آمد مگر ادیب سخن سنج هوشمند
کاورده خوش بکف ورق اطفال بوستان
یکجا ستاده سرو ولی پای در به گل
آمد مگر به باغ سهی سرو دل چمان
ساقی به جام کرد دگر راح روح بخش
گوئی دمید باز ز نوجان به می کشان
زاهد ز سبحه طرف نبدد که می فروش
یک جرعه گر دهد طلبد صد هزار جان
افتاده در بساط چمن مست و بیقرار
زهاد خشک مشرب و رندان تر زبان
طالع مگر ز شرق خم آمد چو مهر، جام
کامد روان تیره دلان جای نوریان
گر در رواح راح به ساغر کنم چه باک
صبح است دست ساقی و جام آفتاب دان
وقت است تا ز پرده برآید رخ نگار
بر عاشقان فراق شود وصل جاودان
ظلمت فرو برد سر، در مغرب عدم
مهر ازل ز شرق ابد، رخ کند عیان
گردد ز عکس پرتو خورشید لم یزل
خفاش وار ظلم، به کتم عدم نهان
اهریمنان به قید طلسم اوفتند باز
بر تخت اقتدار سلیمان کند مکان
موسی شود نهان و عیان گاو سامری
قبطی شود نهان و عیان موسی زمان
گردد عیان به کون و مکان ذات ذوالجلال
آید پدید روی خدای جهانیان
یعنی لوای فتح شهنشاه، شرق و غرب
یعنی جلای چهر خداوند انس و جان
آن یکه تاز عرصه میدان عدل و داد
آن شاهباز ذروه گردون لا مکان
ای ظاهر از جمال تو انوار ذوالجلال
و ای کاشف از زبان تو اسرار رازدان
شاید کنند حمد تو را ما عدا ادا
باید کنند مدح تو کروبیان بیان
گر خس رسد به سعی به پایان بحر ژرف
کرکس پرد به جهد به ایوان آسمان
کی بزم انس حضرت یزدان سرودمش
عرش برین نبود گرت فرش آستان
در راه حق چگونه قوافل زنند گام
مهر رخ تو نبود اگر میر کاروان
انسی کجا و خلوت انس تو زینهار
کی پر کاه جای گزیند به کهکشان
عقل محیط را چه به درک کمال تو
عصفور را چگونه شود عرش، آشیان
تا جای بر بسیط زمین کردی از کرم
گشتند رشک جوهر افلاک خاکیان
نه آسمان چو قطره که افشاندش فرود
سقای بارگاه تو از بهر تشنگان
مهرت اگر به شعله آذر شود قرین
مهرت اگر به چشمه حیوان کند قران
آذر شود به چشمه حیوان حیات بخش
حیوان شود ز شعله آذر مددستان
گر پرده از جمال ز سطوت برافکنی
لرزند و اوفتند چو خورشید اختران
باید هزار مرتبه از عقل برتری
تا طی شود ز کاخ تو یک پله نردبان
سیارگان به مرتع چرخند چون غنم
چوب شهاب بر کف گردون تو را شبان
بر هر که آفتاب ولایت کند طلوع
عار است سایه گرچه بود عرش سایه بان
یک لحظه بگذری اگر از مهر برزمین
یک لمحه بنگری اگر از قهر بر زمان
گردد ز سطوت نظرت آن بسان این
گردد ز رأفت گذرت این بسان آن
پروین به چنگ باز فلک ز امر محکمت
مانند عقرب است به منقار ماکیان
گردون زند به خاک درت لاف همسری
بر پای حاجبت رسد، ار فرق فرقدان
تا در دهور امر تو آرد بجای هور
هر صبحدم ز شرق به غرب است از آن دوان
در مکتبت ولید، فلاطون خم نشین
بر درگهت عبید، سلاطین جم نشان
میکال چاکری است تو را گوش بر سخن
جبریل خادمی است تو را سر بر آستان
طبعت ادای قرض سوائل زمین زمین
دستت کفاف عرض ایادی زمان زمان
حرفی کجا ز دفتر مدحت بیان شود
گر ماسوا شوند همه مو به مو زبان
تا هست در جهان دل عشاق و زلف یار
در نزد عاشقان مثلش گوی و صولجان
بادا، سر عدوی تو در معرض جدال
مانند گوی در خم چوگانِ دوستان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - دل ایمن
چرا ایمن نباشد دل، چرا ساکن نگردد جان
که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون
کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان
به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان
زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد
منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان
همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان
بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان
نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک
کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان
فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا
به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان
که دل شد منزل دلبر، که جان شد مسکن جانان
از آن در عرصه جانباختن سرگشته دارم دل
که دل باشد مرا چون گوی و آمد طرّه اش چوگان
مرا لعل لبش بر درد درمان است و می گوید
برو عیسی دمی جو تا کند درد تو را درمان
لب جان پرورش می بینم و می سوزم این طرفه
که آمد ناگهانم برق خرمن چشمه حیوان
ز آشوب قدش از پا فتادم دوحه هستی
ز خورشید رخش روزم سیه شد چون شب هجران
اگر شب تا سحر یا روز تا شب دور از آن ماهم
ولی جان می کند چون توسن اندر کوی او جولان
از آنم سر به دامان است و بر چشم آستین دارم
که بوسد آستینش دست و بر پایش فتد دامان
پریشان کرده زلف و دل به غارت برده از جمعی
نمایان کرده روی و جان خلقی گشته سرگردان
گشاید بر تبسم لعل و جان از عالمی گیرد
چه خوش بر عالمی کرده است درّ و لعل را ارزان
همی با گریه گفتم کای گل از بهر چه می خندی
همی با خنده گفتا، ز ابر گریان گل شود خندان
مرا دل کرده خو با وصل آن یار بهشتی رو
که وصل او چو فصل نوبهاران است بی بنیان
دگر حاجت به جام باده نبود هین لبش بنگر
که آمد شکری پرشور و شیرین باده مستان
چو دیدم طرز و ناز آن سهی بالای سیمین تن
بیکبار از لباس خودپرستی آمدم عریان
نوید کشتنم می داد خون بس در عروق آمد
به جسمم غیرت شاخ طبر خون شد رگ شریان
مرا گردید دل در پرده همچون کیسه سوزن
ز بس هر عضو عضوش کرده مأوا دشنه مژگان
به آب دیده هر شب از غمش غرقم عجب تر این
که می سوزد سراپا همچو شمعم تا سحر نیران
رسد از موج اشک من به گردون صیحه سیحون
کشد از شعله آهم فلک آن کز شرر عطشان
به من نزدیک تر از من بود آن شوخ هر جائی
مرا از غایت کوری دل و جان از پیش پویان
از این بیهوده گشتن پایه دل نیست جز دوری
وز این سرگشته بودن مایه جان نیست جز حرمان
من و زین پس ثنای نام نیک مهدی قائم
من و زین پس سپاس ذات پاک داور سبحان
زهی ماهی که از عکس رخ مهرآفرینت شد
منوّر کلبه ایجاد و روشن محفل اعیان
چو ریزد طبع خورشید آستینت گوهر دانش
چو آرد لعل معجز آفرینت حکمت یزدان
تو را اندر شبستان مرغ شب پر دانشی عیسی
تو را اندر دبستان طفل ابکم حکمت لقمان
چو آید تیغ خشمت بر وجود مشرکان لامع
چو گردد تیر قهرت بر روان منکران پرّان
همی یاد آیدم هر لحظه برق خاطف و خرمن
همی یاد آیدم هر لمحه نجم ثاقب و شیطان
همی قصد ار کنی بر نفی جمع با خدا دشمن
همی عزم ار کنی بر انعدام قوم با عصیان
بخرطومش کشد از قهر یک دم پیل گرمابه
به چنگالش درد یک لحظه از کین شیر شادروان
همی تا راه کویت را سپارد تشنه مسکین
همی تا راه وصلت را سر آرد طالب حیران
قضا آورده کوثر را ز فیضت آب در کوزه
قدر بنهاده جنت را ز لطفت توشه در انبان
چو بر لعل آوری از بهر برهان عیسوی معجز
چو بر دست آوری از بهر حجت موسوی ثعبان
کشد بر سر عبا از شرم لعلت عیسی مریم
کند پنهان عصا ز آذرم دستت موسی عمران
بکتان گر شود مهرت قرین ای ماه بزم دل
به شبنم گر شود لطفت مُعین ای آفتاب جان
گریزان پرتو مهر جهان آراست از شبنم
هراسان تابش ماه فلک پیماست از کتّان
بیک ره بنگری گر بر وجود نفس اماره
ز جود و بخشش و فضل و کرم ای موجد احسان
نهد در کشور معنی لادیهیم بر تارک
کشد بر دفتر تصویر الاّ خامه بطلان
جهانت بزم و خاکش فرش و عرشش سقف و مهر و مه
دو مشعل انجم و اختر در آن قندیل سان تابان
ز نعمت های گوناگون بگستردی در او سفره
که آمد کایناتت بر سر خوان عطا مهمان
شد آب و خاک و باد آتش کویت بهر عالم
ز قدرت لحظه لحظه علت ایجاد اخشیجان
چو با مهرت زمان سرچشمه تسنیم را ساقی
چو با فیضت زمین پیرایه بخش روضه رضوان
ز کوی دلکشت هر بنده ای فرزانه گیتی
ز خاک درگهت هر برده ای پیرایه کیهان
ز وصفت لوح شد انشا زهی جود و خهی بخشش
ز نامت عرش شد بر پا خهی فضل و زهی احسان
اگرچه عاجز از نظمم روان دعبل و اعشی
اگرچه قاصر از شعرم بیان سعدی و حسّان
ولی درمانده ام کاورده ام زر جانب معدن
ولی شرمنده ام کاورده ام درّ جانب عُمّان
فلک درگه شهنشاها، ملک دربان خداوندا
به افسر یک نظر بنگر ز عفو و فضل بی پایان
که فضلت آفتاب و در حقیقت جرم من شبنم
که عفوت تابش مه در مثل عصیان من کتان
بود تا دلبران را در چمن بی غازه، رخ چون گل
بود تا عاشقان را از محن بیجاده در اجفان
تو را چشم حسودان کور باد از خار خودبینی
تو را روی محبان سرخ باد از غازه ایمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - خدیو کشور توحید
به مصر باختر چون یوسف خور گشت در زندان
زلیخای فلک زآن اشک حسرت ریخت بر دامان
سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل
سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان
چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا
هزاران نرگس شهلا شکفت از طرف این بستان
چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن
نمایان شد در این دامن، بسی آهوی مشک افشان
عیان جوی مجرّه از سواد چرخ شد ناگه،
چنان کز جانب ظلمات پیدا چشمه حیوان
زمین شد گونه زنگی ز ظلمات شب تاری
فلک شد کاخ ارژنگی ز نور انجم تابان
عروس مهر شد پنهان به خلوتخانه مغرب
نثار حجله اش آمد ز گردون بس در رخشان
مرا فلک تفکر شد ز موج حادثه امشب
غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان
بخود گفتم بر این مبنی که باشد علت غائی؟
بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان؟
بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد
که بگشا دیده حق بین، ببین در عالم امکان
بهر منظر نظر کردم به چشم ظاهر و باطن
نبد جز جلوه دلبر، نبد جز طلعت جانان
نه در مشرق، نه در مغرب، نه در ایسر، نه در ایمن
نه در علوی و نه سفلی، نه در پیدا، نه در پنهان
چنان بیخود شدم از خود که هیچ از خود ندانستم
نه سر از پا، نه پا از سر، نه جان از تن، نه تن از جان
درآن وارستگی خود را، ندیدم در میان پیدا
همه او شد زمن ظاهر، همه من شد در او پنهان
ظهور مطلق آن خلوت نشین کشور وحدت
که گشت از پرتو رخسار او شمس ازل تابان
شهنشاهی که ذات پاک یزدان را بود مظهر
علی عالی اعلی، ولی قادر سبحان
خدیو کشور توحید آن شاهنشهی کامد
فلک بر خرگهش حاجب، ملک بر درگهش دربان
فلک خرگه شهنشاها، توئی در ملک هستی دل
جهان داور خداوندا، توئی در جسم عالم جان
نبودی گر طواف آستانت مقصد گردون
کجا پرگارسان گشتی به گرد مرکز کیهان
ز مهر ار بنگری بر ذره، گردد جلوه گر بیضا
به لطف ار رو کنی بر قطره، گردد موج زن عمان
عروس دهر را باشد غلام خرگهت همسر
بسیط چرخ را باشد گدای درگهت سلطان
اگر خفاش بگشاید بر ایوان جلالت پر
سزد گر بیضه خورشید را در پر کند پنهان
تو گشتی جلوه گر ز آئینه رخساره لیلی
که شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران
نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن
سلیمان را کجا جن و بشر بودند در فرمان
زمانی گر بپیچد سر ز حکم محکمت گردون
بیک دم پنجه قهر تو با خاکش کند یکسان
بنای ملک هستی را، توئی مطلع توئی مقطع
کتاب آفرینش را توئی خاتم، توئی عنوان
رسد در ساحل از دریای وصفت، زورق فکرت
خسی را گر شود مسکن به قعر بحر بی پایان
بود امرت چنان جاری همی در عرصه گیتی
که حکم روح مستولی بود در پیکر انسان
ز چشم هیچکس پنهان نئی، از فرط پیدائی
ظهور از بس که داری در جهان گردیده ای پنهان
تو بودی جلوه گر هر عصری از اعصار در عالم
گه از روی اویس و گاهی از رخساره سلمان
توئی پنهان، توئی پیدا، توئی صورت، توئی معنی
توئی آمر به هفت اختر، توئی ناهی به چار ارکان
محیطی کامد از او بحر موجود آب یک قطره
تو را یک رشحه ای باشد هویدا از یم احسان
تو را از یک نظر برپا، بنای آدم و عالم
نظرگر بازداری نبود، آثاری از این بنیان
فتاده بر سرش از بس هوای گلشن کویت
ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان
چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم
بود حُبّ توام مذهب، بود مهر توام ایمان
کنون عید است و احباب تو هر یک ارمغان برکف
مرا بر کف نباشد، ارمغانی غیر نقد جان
بشد شرمندگی زین هدیه ناقابلم حاصل
که دُر آورده ام در بحر و زر آورده ام در کان
بود تا نور هفت اختر در این پیروزه گون منظر
بود تا سیر نه گردون، به گرد مرکز کیهان
محبان تو را بادا مبارک افسر زرین
حسودان تو را بادا، به حنجر خنجر بران
زلیخای فلک زآن اشک حسرت ریخت بر دامان
سپاه روم را بیغوله مغرب چو شد منزل
سپهدار حبش آمد هم اندر طرف این میدان
چو شد این لاله حمرا، نهان زین گلشن خضرا
هزاران نرگس شهلا شکفت از طرف این بستان
چون این ضرغام زرین تن شد از این مرتع سوسن
نمایان شد در این دامن، بسی آهوی مشک افشان
عیان جوی مجرّه از سواد چرخ شد ناگه،
چنان کز جانب ظلمات پیدا چشمه حیوان
زمین شد گونه زنگی ز ظلمات شب تاری
فلک شد کاخ ارژنگی ز نور انجم تابان
عروس مهر شد پنهان به خلوتخانه مغرب
نثار حجله اش آمد ز گردون بس در رخشان
مرا فلک تفکر شد ز موج حادثه امشب
غریق لجه حیرت از این دریای بی پایان
بخود گفتم بر این مبنی که باشد علت غائی؟
بخود گفتم از این بنیان چه باشد مقصد یزدان؟
بناگه این خروش از هاتف غیبم به گوش آمد
که بگشا دیده حق بین، ببین در عالم امکان
بهر منظر نظر کردم به چشم ظاهر و باطن
نبد جز جلوه دلبر، نبد جز طلعت جانان
نه در مشرق، نه در مغرب، نه در ایسر، نه در ایمن
نه در علوی و نه سفلی، نه در پیدا، نه در پنهان
چنان بیخود شدم از خود که هیچ از خود ندانستم
نه سر از پا، نه پا از سر، نه جان از تن، نه تن از جان
درآن وارستگی خود را، ندیدم در میان پیدا
همه او شد زمن ظاهر، همه من شد در او پنهان
ظهور مطلق آن خلوت نشین کشور وحدت
که گشت از پرتو رخسار او شمس ازل تابان
شهنشاهی که ذات پاک یزدان را بود مظهر
علی عالی اعلی، ولی قادر سبحان
خدیو کشور توحید آن شاهنشهی کامد
فلک بر خرگهش حاجب، ملک بر درگهش دربان
فلک خرگه شهنشاها، توئی در ملک هستی دل
جهان داور خداوندا، توئی در جسم عالم جان
نبودی گر طواف آستانت مقصد گردون
کجا پرگارسان گشتی به گرد مرکز کیهان
ز مهر ار بنگری بر ذره، گردد جلوه گر بیضا
به لطف ار رو کنی بر قطره، گردد موج زن عمان
عروس دهر را باشد غلام خرگهت همسر
بسیط چرخ را باشد گدای درگهت سلطان
اگر خفاش بگشاید بر ایوان جلالت پر
سزد گر بیضه خورشید را در پر کند پنهان
تو گشتی جلوه گر ز آئینه رخساره لیلی
که شد قیس بنی عامر به بیدای خرد حیران
نبودی گر تو بر اسماء خاتم معنی باطن
سلیمان را کجا جن و بشر بودند در فرمان
زمانی گر بپیچد سر ز حکم محکمت گردون
بیک دم پنجه قهر تو با خاکش کند یکسان
بنای ملک هستی را، توئی مطلع توئی مقطع
کتاب آفرینش را توئی خاتم، توئی عنوان
رسد در ساحل از دریای وصفت، زورق فکرت
خسی را گر شود مسکن به قعر بحر بی پایان
بود امرت چنان جاری همی در عرصه گیتی
که حکم روح مستولی بود در پیکر انسان
ز چشم هیچکس پنهان نئی، از فرط پیدائی
ظهور از بس که داری در جهان گردیده ای پنهان
تو بودی جلوه گر هر عصری از اعصار در عالم
گه از روی اویس و گاهی از رخساره سلمان
توئی پنهان، توئی پیدا، توئی صورت، توئی معنی
توئی آمر به هفت اختر، توئی ناهی به چار ارکان
محیطی کامد از او بحر موجود آب یک قطره
تو را یک رشحه ای باشد هویدا از یم احسان
تو را از یک نظر برپا، بنای آدم و عالم
نظرگر بازداری نبود، آثاری از این بنیان
فتاده بر سرش از بس هوای گلشن کویت
ز گلزار جنان پوشیده چشم خویشتن رضوان
چو با مهر تو دل بستم ز قید جان و تن رستم
بود حُبّ توام مذهب، بود مهر توام ایمان
کنون عید است و احباب تو هر یک ارمغان برکف
مرا بر کف نباشد، ارمغانی غیر نقد جان
بشد شرمندگی زین هدیه ناقابلم حاصل
که دُر آورده ام در بحر و زر آورده ام در کان
بود تا نور هفت اختر در این پیروزه گون منظر
بود تا سیر نه گردون، به گرد مرکز کیهان
محبان تو را بادا مبارک افسر زرین
حسودان تو را بادا، به حنجر خنجر بران
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - شاهد بزم ازل
ای حجت عظمای حق، مولی امیرالمؤمنین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حکم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سکون دارند گردون و زمین
ای خسرو کون و مکان بودی تو حجت آن زمان
کز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
کی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این کمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده کرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملک آرای من، برقع ز عارض برفکن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از کفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس کی می رود، زآن در که باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء معین
ای منشأ فیض ازل، وی مصطفی را جانشین
ای نور پاک لم یزل، و ای شاهد بزم ازل
کون و مکان یابد خلل گر برفشانی آستین
گر چشم معنی بین بسر باشد کسی را جلوه گر
بیند رخت را پرده در، هم در یسار و در یمین
از حکم تو روح روان باشد به جسمان و جان
وز امر تو سیر و سکون دارند گردون و زمین
ای خسرو کون و مکان بودی تو حجت آن زمان
کز بوالبشر طینت نهان، بد در میان ماء و طین
تا چهر تو تابان شده، خورشید سرگردان شده
حربا صفت حیران شده بر بام چرخ چارمین
رو بد غبار درگهت، آرد سجود خرگهت
رخساره بنهد در رهت صبح و مسا روح الامین
کی سجده گاه قدسیان می گشت مشتی آب و گل
گر در وجود بوالبشر، فیضت نمی بودی عجین
از بهر اجلالت قدر بنهاده از روز ازل
بر این کمیت نیلگون از جرم خود زرینه زین
بس سجده کرده آسمان روز و شبت بر آستان
داغی بود او را عیان از قرص بیضا بر جبین
ای میر ملک آرای من، برقع ز عارض برفکن
بنما جمال ذوالمنن، تا وارهیم از کفر و دین
گامی برون ننهم اگر، رانی دو صد بارم ز در
آری مگس کی می رود، زآن در که باشد انگبین
دل محو چشم مست تو، جانم همی پابست تو
زهر مذاب از دست تو، باشد مرا ماء معین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
دل در کمند افتاده هان، آتش به جان بگرفته هین
تخمی به دل می کاشتم، امید باران داشتم
لیک آنچه می پنداشتم، بُد در زمین دل ضمین
یعنی غم مه پیکری، مه پیکری غارتگری
غارتگری سیمین بری، سیمین بری رخ آتشین
خود غارت جان کرد او، تا لعل خندان کرد او
بنگر چه ارزان کرد او، آن حلقه درّ ثمین
هان بر نثار مقدمت جان و دلی آوردمت
آوردم ار تحفه کمت، دارم نه غیر از آن و این
رنجورم از مهجوریت، مهجورم از مستوریت
خون شد دلم از دوریت، ای دلربای دلنشین
ای عشق جمره زآتشت، حسن آیت روی خوشت
از روی و موی دلکشت پیدا بود اسرار دین
خاموش ای جان جهان، کز سرِّ آن نقطه دهان
افتاد در وهم و گمان دل های ارکان یقین
شد خشم داور پرده در، یا بر دفاع اهل شر
با صد عتاب آمد بدر دست خدا از آستین
ای کعبه روحانیان تا در زمین کردی مکان
زیبد که اهل آسمان سایند سر سوی زمین
ای نار عشق از خوی تو حربای بام کوی تو
کسب ار کند از روی تو ماهی شود مهرآفرین
چون در ظهور و در خفا، گوید تو را مدح و ثنا
شد حامل وحی خدا، از این سبب روح الامین
ای آگه از سرّ و علن، نزدیک تر از من به من
شد از ظهورت در زمن پیدا رخ حق مبین
جان صفّی در کالبد آمد چگونه خود بخود
یک ذره گر تابان نشد از مهر تو بر ماء و طین
از دست رادت دم بدم، بر ماسوا جاری نعم
وز فیض عامت در رحم، گیرد مدد هر دم جنین
ای برتر از عرش افسرت، نی نی غلط سفتم درت
از شوکت مور درت، بر پشت خنک عرش زین
ای پرده دار و پرده در، در وصف ای از وصف بر
شد مطلعی از نو دگر با طبع گوهرزا قرین
ای یاور دین مبین بر دین پیغمبر امین
وی عروة الوثقای دین، دین را توئی حبل المتین
خود محرم دیرینه شد بر سرّ حق گنجینه شد
ویرانه هر سینه شد، گنج ولایت را دفین
ای جلوه ذات قدم، پیدا ز رویت دم بدم
موجود تو، عالم عدم، ای اصل و فرع آن و این
ای مظهر شمس ازل، مرآت ذات لم یزل
حق را توئی شبه و مثل، باقی است عبد مستکین
ای مهدی صاحب زمان، و ای ملجاء هر ناتوان
کوی تو بر درماندگان، آمد عجب حصنی حصین
تا قهر باشد در جهان، وز مهر تا نام و نشان
خصم تو را دوزخ مکان، یار تو در جنت مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
دل در کمند افتاده هان، آتش به جان بگرفته هین
تخمی به دل می کاشتم، امید باران داشتم
لیک آنچه می پنداشتم، بُد در زمین دل ضمین
یعنی غم مه پیکری، مه پیکری غارتگری
غارتگری سیمین بری، سیمین بری رخ آتشین
خود غارت جان کرد او، تا لعل خندان کرد او
بنگر چه ارزان کرد او، آن حلقه درّ ثمین
هان بر نثار مقدمت جان و دلی آوردمت
آوردم ار تحفه کمت، دارم نه غیر از آن و این
رنجورم از مهجوریت، مهجورم از مستوریت
خون شد دلم از دوریت، ای دلربای دلنشین
ای عشق جمره زآتشت، حسن آیت روی خوشت
از روی و موی دلکشت پیدا بود اسرار دین
خاموش ای جان جهان، کز سرِّ آن نقطه دهان
افتاد در وهم و گمان دل های ارکان یقین
شد خشم داور پرده در، یا بر دفاع اهل شر
با صد عتاب آمد بدر دست خدا از آستین
ای کعبه روحانیان تا در زمین کردی مکان
زیبد که اهل آسمان سایند سر سوی زمین
ای نار عشق از خوی تو حربای بام کوی تو
کسب ار کند از روی تو ماهی شود مهرآفرین
چون در ظهور و در خفا، گوید تو را مدح و ثنا
شد حامل وحی خدا، از این سبب روح الامین
ای آگه از سرّ و علن، نزدیک تر از من به من
شد از ظهورت در زمن پیدا رخ حق مبین
جان صفّی در کالبد آمد چگونه خود بخود
یک ذره گر تابان نشد از مهر تو بر ماء و طین
از دست رادت دم بدم، بر ماسوا جاری نعم
وز فیض عامت در رحم، گیرد مدد هر دم جنین
ای برتر از عرش افسرت، نی نی غلط سفتم درت
از شوکت مور درت، بر پشت خنک عرش زین
ای پرده دار و پرده در، در وصف ای از وصف بر
شد مطلعی از نو دگر با طبع گوهرزا قرین
ای یاور دین مبین بر دین پیغمبر امین
وی عروة الوثقای دین، دین را توئی حبل المتین
خود محرم دیرینه شد بر سرّ حق گنجینه شد
ویرانه هر سینه شد، گنج ولایت را دفین
ای جلوه ذات قدم، پیدا ز رویت دم بدم
موجود تو، عالم عدم، ای اصل و فرع آن و این
ای مظهر شمس ازل، مرآت ذات لم یزل
حق را توئی شبه و مثل، باقی است عبد مستکین
ای مهدی صاحب زمان، و ای ملجاء هر ناتوان
کوی تو بر درماندگان، آمد عجب حصنی حصین
تا قهر باشد در جهان، وز مهر تا نام و نشان
خصم تو را دوزخ مکان، یار تو در جنت مکین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - با سالکان کوی دوست
مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو
ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
عجب که آمده زمین، مکان جسم و جان تو
غبار راهت افسرم، نثار مقدمت سرم
بهشت را نمی خرم به خاک آستان تو
ز جور سیم بربتی، که مهر گشتش آیتی
نهم رخ مذلتی، به پای سالکان تو
زهی منیر مهر و مه، تو آن رفیع بارگه
که سوده فرقدان کله به پای پاسبان تو
الا علی مرتضی، چو آینه است ماسوا
که کرده است برملا، صفایشان نشان تو
چه موجدی تو بر جهان، چه علتی تو بر زمان
نه این جهان تو را جهان، نه این زمان، زمان تو
نه این زمین و آسمان، تو را مکان سزاست هان
نه این مکان و لامکان، مکان و لامکان تو
چو برگزید ایزدت، ز قبل دهر و سرمدت
بجز وجود واحدت کسی نه در جهان تو
جهان و هرچه اندر او، ز وصف و ذات و رنگ و بو
بریده هاست جوی جو، ز بحر بیکران تو
به اوجه خلوت بشر، زدت عقاب جود پر
اگرچه زاین سراست بر، بلند آشیان تو
تو مقصد و همه دگر، سوی تواند رهسپر
شد این خرابه دو در، سرای کاروان تو
نه آسمان حقیرتر ز بیضه ایش در نظر
چو بنگرد به زیر پر حقیر ماکیان تو
کسی به غیر رازدان، ز انبیای انس و جان
چه اهل سرّ، چه غیب دان نگشته رازدان تو
به محفل وجود جان، به عرش و لوح اختران
رسد جلای نورهان ز روی مهرسان تو
تو شاه لشکر قدم، تو ماه کشور کرم
شهنشهان محترم، گدای بندگان تو
شد آشکار در زمن، هزار عیسوی سخن
چو شد به خلق مقترن، روان فزا بیان تو
تو ای امیر ملک دین، چو جاکنی به پشت زین
لوای چرخ هفتمین، به دوش چاکران تو
ز مرتع سپهر دون، حمل چو سر کند برون
به آه گوید از درون، من و غم شبان تو
در آرزو بود ملک، به حسرتند نه فلک
که کاش می شدیم تک، بجای خاکیان تو
عطای توست بی مثل، سخای توست بی بدل
که شخص هستی از ازل، کمین گدای خوان تو
عدو بمیرد از حسد، که بوده ماسوا احد
هم از ازل، هم از ابد، همیشه میهمان تو
به وهم و عقل کی سزد، کسی تو را ثنا کند
که فوق عقل کل پرد، عقاب سان کمان تو
همیشه تا بود فلک، پر از عبادت ملک
مباد مقترن به شک دل ملازمان تو
ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو
چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن
لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو
تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان
عجب که آمده زمین، مکان جسم و جان تو
غبار راهت افسرم، نثار مقدمت سرم
بهشت را نمی خرم به خاک آستان تو
ز جور سیم بربتی، که مهر گشتش آیتی
نهم رخ مذلتی، به پای سالکان تو
زهی منیر مهر و مه، تو آن رفیع بارگه
که سوده فرقدان کله به پای پاسبان تو
الا علی مرتضی، چو آینه است ماسوا
که کرده است برملا، صفایشان نشان تو
چه موجدی تو بر جهان، چه علتی تو بر زمان
نه این جهان تو را جهان، نه این زمان، زمان تو
نه این زمین و آسمان، تو را مکان سزاست هان
نه این مکان و لامکان، مکان و لامکان تو
چو برگزید ایزدت، ز قبل دهر و سرمدت
بجز وجود واحدت کسی نه در جهان تو
جهان و هرچه اندر او، ز وصف و ذات و رنگ و بو
بریده هاست جوی جو، ز بحر بیکران تو
به اوجه خلوت بشر، زدت عقاب جود پر
اگرچه زاین سراست بر، بلند آشیان تو
تو مقصد و همه دگر، سوی تواند رهسپر
شد این خرابه دو در، سرای کاروان تو
نه آسمان حقیرتر ز بیضه ایش در نظر
چو بنگرد به زیر پر حقیر ماکیان تو
کسی به غیر رازدان، ز انبیای انس و جان
چه اهل سرّ، چه غیب دان نگشته رازدان تو
به محفل وجود جان، به عرش و لوح اختران
رسد جلای نورهان ز روی مهرسان تو
تو شاه لشکر قدم، تو ماه کشور کرم
شهنشهان محترم، گدای بندگان تو
شد آشکار در زمن، هزار عیسوی سخن
چو شد به خلق مقترن، روان فزا بیان تو
تو ای امیر ملک دین، چو جاکنی به پشت زین
لوای چرخ هفتمین، به دوش چاکران تو
ز مرتع سپهر دون، حمل چو سر کند برون
به آه گوید از درون، من و غم شبان تو
در آرزو بود ملک، به حسرتند نه فلک
که کاش می شدیم تک، بجای خاکیان تو
عطای توست بی مثل، سخای توست بی بدل
که شخص هستی از ازل، کمین گدای خوان تو
عدو بمیرد از حسد، که بوده ماسوا احد
هم از ازل، هم از ابد، همیشه میهمان تو
به وهم و عقل کی سزد، کسی تو را ثنا کند
که فوق عقل کل پرد، عقاب سان کمان تو
همیشه تا بود فلک، پر از عبادت ملک
مباد مقترن به شک دل ملازمان تو