عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
زین خر گله کاندر همه عالم گردد
صد بفزاید اگر یکی کم گردد
هفتاد هزار سگ زنند این ددگان
تابو خری از کروری آدم گردد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
صوفی ز صراط با توکل گذرد
مفتی به علاقه توسل گذرد
تا گاو مریدان خجل از هم نزنند
امید که هر دو را خر از پل گذرد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
زاهد چو به گردن افکنی گاه نماز
شاره میزر چو خر سر افسار دراز
یک پاردمت نیفکند حلقه به حلق
صدر انکی ار زآسمان افتد باز
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای بر به وجود عاریت مرکب ساز
تا کی متصرفانه این توسن تاز
روزی سه چهاری چو سوار خر غیر
... دو پای خود به یک سو انداز
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
مرد و زن آفاق سپردم پس و پیش
دیدم چپ و راست پادشه تا درویش
...خران و آستین بوس سگان
سردار و سجود گوشه دامن خویش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
کوچک شده سر بزرگ با دستارش
زین کاستی افزود ولی پندارش
پریده به نسر چرخ از باد و بروت
گوئی که کلاغ ریده بر دیوارش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
در میکده گه جزو خدا نالان باش
گه در مسجد مرید خودبالان باش
تابو که کشی اسب مراد اندر زین
دوران همه هر که خر تواش پالان باش
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
بیش از همه کس و از همه کس کم مائیم
رانده و مانده دوده آدم مائیم
قومی به عرب غریب و قومی به عجم
غربت زده در تمام عالم مائیم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
از پیر خرابات نبرم به ستم
در شیخ مناجات نبندم به کرم
چون برم چون کفر و پس آنگه به خدای
کی بندم کی سجود و آنگه به صنم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
تا کی گوئی قطره فروهل یم جو
گشتم خفه زین پر نفسی ها کم گو
گفتی که خداست آدم آری آری
... شغال مرده سگ آدم کو
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
مفتی چه سر اندر پی درویشانی
ناخن زن زخم جان دل ریشانی
...بگی ار علت آزردن تست
صد بار تو...تر از ایشانی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
گر زاهد خشک بالمثل تر بودی
صد گونه خلل به حکمت اندر بودی
با آن همه احتراز شرع از ارجاس
کی کیش معاشرت میسر بودی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
گر فضل به علم و خط و دفتر بودی
وز خلق اگر سواد برتر بودی
مفتی بایستی آنکه سردار آید
عثمان بایست تا پیمبر بودی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
صوفی چو به خلسه چشم بر طاق نهی
خود را به گزافه قطب آفاق نهی
با آن لقب این وجود ... تست
زهری قاتل که نامش تریاق نهی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
هشیارانت خوار نهند از مستی
بالا دستان به پا زنند از پستی
بی دولت نیستی در آن عالم کل
... کل عالمی تا هستی
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۹
با عارف مغز خواره صوفی حالی
با عامی پوست باره مفتی قالی
آن کیسه بر این فال کش آمد به خلاف
... تو هم دزدی و هم رمالی
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۱
گردنده گردون ز نقحبه بار است
آسوده کیهان ز نقحبه زار است
در گوهر آن پیدا و پنهان
از جبهه این عنف آشکار است
بانگ نی اش را پست و بلند است
ذوق می اش را رنج و خمار است
خود زاد از این دو زنقحبه ناصح
ذم بس کز اینان او یادگار است
چون خاک دارون خونخوار خصلت
چون چرخ گردون زینهار خوار است
در عابد انگیز سلاخی آمیز
از این عبادت بهتر چه کار است؟
تا رخش گردون در تک، جز این گاو
کشنید تاخر قاطر سوار است
ریش و دهانش گوئی به هم در
سوراخ....ون است موی زهار است
کی رفت باری از پیش کاری
تا این پس انداز خود پیشکار است
تا او گرامی در مرز سمنان
ما را کمین دل آشوب خار است
از کوزه دل بر کاسه چشم
خم های خونم زین... ون تغار است
در مرز سمنان با پاس خسرو
در طاس مور است در کیسه مار است
یغمای جندقی : غزلیات الحاقی
شمارهٔ ۲
تنگ است برگ رامش، تلخ است زندگانی
آنرا که پیشکار است درویش سیستانی
اوقات چیز خوردن، هوش است و بادپائی
هنگام کار کردن خوابست و سرگرانی
از تخت میهمان را، رخت افکند به تخته
او را اگر سپارند آداب میزبانی
چون جا به خدمت جمع در قهوه خانه جوید
خیزد میانه ما تفریق جاودانی
گر پوید از پی نان با صد هزار مردن
گردد نهان همه عمر چون آب زندگانی
نه من که پیر راهش تازد اگر به کاری
جاوید بر نگردد چون مدت جوانی
در پوی او سرشته گه کاری زمینی
بر روی او نوشته ادبار آسمانی
با فرط این لطافت، با شرط آن کثافت
از ما همه تلطف، وز وی لطیفه رانی
با این درنگ سنگین گر ساز سیر سازد
تا چاشتگاه محشر لنگ است کاروانی
از راز طوطی و زاغ هر که آگه است داند
با این کلاغ چاره ما را هم آشیانی
یزدان ذبیح خود را قوچی فدا نیاید
این گرگ میش خود را بخشد اگر شبانی
در خورد و خفت پیوست از فرق تا قدم تاب
در کار و کرد گه گاه پا تا به سر توانی
رفتن به گاه پویه، جهد جهود در تیه
گفتن به وقت پوزش هذیان زندخوانی
حاج جبل خصوصا هادی که بود و باشد
سرخیل... ون فراخان این اول است و ثانی
ز ابر سیاه رویش، وز رعد های و هویش
بارد به روی زردم باران ارغوانی
گاه سخن سرودن از پوز ضرته صوتش
هم ان ان است و فس فس فرمایش زبانی
از وحشت ملاقات گردد پذیره گرگ
گر پیش بز فرستند او را به ارمغانی
چهر سیاه فامش قد دراز شکلش
...ونی است عاری از گوشت...یری است استخوانی
این....یر استخوانی بادش به... ون بی گوشت
تا نرخ حکه باز است ده قر به یک قرانی
هرکو فرستد او را دنبال ساز رامش
دیگر به خواب بیند اسباب شادمانی
بودم بسی جوانان فرمان پذیر و چالاک
پیران ویسه هر یک در کیش کاردانی
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه
بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بی تیپ و توپ و سرهنگ بی کین و کاوش و چنگ
بر ما زمانه شد تنگ، ز اقبال خسروانی
آن حشمت مسلم، گردون نوشت درهم
وان چهر لاله گون فام گردید زعفرانی
چون بخت گشت وارون، اختر چمد دگرگون
خدمت خیانت افتد، سود آورد زیانی
دولت فتاد در پای، درویش ماند در دست
او نیز کاش می رفت، بر باد ناگهانی
بر باد به سر خر، در آب باد آذر
چز شاخ ریخت بر خاک گل های بوستانی
سردار رنج و رامش از یار دان نه اغیار
تسلیم و صبر و شکر است درمان ناتوانی
یغمای جندقی : سایر اشعار
رباعی در وصف حاج میرزا آقاسی
نگذاشت به ملک شاه حاجی درمی
شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمی
نی مزرع دوست را از آن آب نمی
نی خایهٔ خصم را از آن توپ غمی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱ - به فتحعلی ملقب به ملاباشی خواهرزاده خود نگاشته
نور چشمی ملاباشی را چراغ هدایت در پیش باد و سلوک شارع شریعت کیش. شنیدم در ولایتی و ولی سار بچه ها را جهد اندیش هدایت، همه را پیر راهی و پیشوای آگاه. مرحوم پدرت اعلی الله مقامه نیز درویش بود و به فر سلوک و طی مقامات از همه مرحله ها در پیش، مرا هم او پیر راه آمد و به اذن جنت مآب میرزا ضیائی که رونده بر حق و قطب دایره جندق بود از راز طریقت و سر حقیقت آگاه ساخت، شعر:
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
با هم در حقایق عرفان رازها رانده ایم و از دقایق ایقان باب ها خوانده، از اصغای مثنوی اشک ها ریخته ایم و به وجه های و هوی بربسته نعره ها انگیخته، تضمیر تن را گرسنگی ها خورده ایم و در تکمیل نفس مجاهدت ها برده خلسه های فراخ میدان یافته ایم و از تیر انظار سقف پیما طاق ایوان ها شکافته پشت چشم ها نازک کرده ایم و تنفسات سعدا بکار آورده، شب ها با طاعت زنده داشته ایم و روز ها در رنج مجاعت گذاشته. آن مایه درویشی ها و دست پیشی ها که توآن هفته دیده بلکه امروز از سنت بازان مقلد شنیده ای، ما چهل سال از این پیش بر آن گذشته ایم و به کیش یخ فروش نیشابور خسته و خایب بازگشته، مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. و چون قصه سیمرغ و کیمیا همه زرق و بند. این قلند بازی ها و سلندرسازی های خام و خنک و سرد و سبک را جز خرابی و بدنامی و دوست سوزی و دشمن کامی، بیغاره و شنعت، نفرین و لعنت، نان بر باد دادن و آبرو بر خاک ریختن، سوخت سود و سرمایه، گواژه انباز و همسایه، رانده خلق و خدا گشتن، مغلوب نفس و هوا شدن، غربت بندگی و طاعت، جرات عصیان و زلت، هتک شریعت انبیا، خرق طریقت اولیا، رنج عثرات آوارگی، کوب خطرات بیچارگی، کثافت جامه و جان، خسارت دل و زبان، حسرت لقمه و حلق، وصله خرقه و دلق، مغایرت دور و نزدیک، منافرت ترک و تازیک، دشنام خویش و پیوند، ایذای زن و فرزند، راندن آشنا و بیگانه، لطمه عاقل و دیوانه، طعنه عارف و عامی، خنده مکی و شامی، ملامت مرد و زن، شماتت دوست و دشمن و امثال اینها حاصل و ثمر چیست و نتیجه و اثر کدام؟ اگر این دعوی از من خام دانی و صورت معنی ناتمام، قیاس قضیت و حساب بلیت از حال پراکنده سامان خود و عرفای جندق گیر.
پیش از اینت بحمدالله تعالی سرو سامانی بود، و چون امثال و اقارب سفره و خوانی، محسود خرابات بودی و محمود مناجات، همه از نکبت فقر فاقه تراش و ادبار ذوق افاقه سوز هدروهبا شد، و فرع زمین و جزو هوا، نه قماری کرد، نه عقاری خوردی، نه در سوق اربابی قناره سلخ و قصبی افروخته گشت، و نه در دکان خالصه کار و کسبی پرداخته، این خرابی هیچ عمارت از چه زاد و رسته برگ و ساز را این بی آبی و خسارت از چه رست؟ شعر:
چشم باز و گوش بازو این عمی
حیرتم در چشم بندی خدا
پدرت را که خداوند ریاست بود و دارای سامان و سیاست، نام تصوف ویران ساخت، و مرا نیز ننگ این عرفان دامن به دست و خانه بدوش آواره ایران کرد.
بلی عرفان را ثمرهاست و تصوف را اثرها، نه این که من می بافم و نه آنکه تو می کلافی، مثل:
محمود عارف و عامی، بایزید بسطامی با عالمی مجوس بر سر کوهی انجمن داشت و از هر در سخن رامش دید، دعوت به اسلام فرمود. گفت از این قله بلند خود را به نشیب افکن. اگرت گزندی نخاست به ایقان گردن نهم و به ایمان پیمان دهم. سلطان بی توقف خود را در انداخت و بی آسیب فراز آمد، وفای میثاق جست، ابا کرد که اسلام اگر این که تراست، لقمه ای بیش از حوصله ماست و چنانچه آنست که دیگران دارند نخواهم . شعر:
پیش یوسف دعوی خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن
ناز را روئی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بد خوئی مگرد
سرد باشد چشم نابینا و باز
زشت باشد روی نا زیبا و ناز
کار نیکان را قیاس از خود مگیر
گر چه باشد در نوشتن شیر شیر
البته از این اندیشه که پیشه دلیران است، و بیشه شیران باز گرد. و شیفته گرگ آشتی های نفس روباه ریو که شرزه شیران را خواب خرگوشی داده مشو، بیش از این در ویرانی خویش و پریشانی یاران نیک اندیش مکوش. بار خدایت از راز راه و روش آگاه ساخت. پاک پیمبر به یاسای رشیق از طریقه نجات و طریق سلامت انتباه آورد. جز بدین جاده رفتن و ریگ این شارع اگر همه از چرخ و خاک خنجر بارد و پیکان روید، به پای سفتن، بار به منزل و کشتی به ساحل نخواهد رفت. دنیا سپاری در این ره که بنیادش بر عقل و انصاف است و مسلکش خالی از جور و اجحاف آخرت داری است. بالاتفاق خانه جاودانی معنی است، و لانه فانی صورت محسوسا پیداست تا عبارت مغلوط نیفتد، مضمون غلط نشود، به دیانت جان باید کند، و با امانت نان اندوخت، خود خورد و حقوق دیگران پرداخت، پاس اندوخته داشت، و سپاس خداوند نعمت نیز گذاشت. امثال ما و ترا که عامیم و خام، و در دانش و بینش ناقص و ناتمام، جز در ذیل ولای ائمه طاهیرین صلوات الله علیهم که سفینه نجاتتد آویختن، و چار اسبه در حصار شریعت که باره امن و امان است گریختن، چاره چیست و تدبیر کدام؟ شعر:
نیست از زلف بتان مصلحت آزادی دل
مرغ پر ریخته را دام پناهی دگر است
هر که جز این گوید و غیر از آن جوید کافر و زندیق، مشرک و مطرود، هایم و گمراه، مرتد و ملعون خواهد بود، دریغ است چون تو جوانی خوب سجیت و پاک منش آلوده این مایه علت، و با انتساب یاران دایره ارواح، چون ماران بایره اشباح سروی در سرین هفتاد و دو ملت پوید. شعر:
گر زینهارت آرزو زی رایت سردار چم
زن‌قحبه کشتن کیش کن، زن‌قحبه گشتن تا به کی؟
ترا به آن مذهب که داری، و بدان مشرب که می گذاری، از ضلات تقلیدی و باطلت تقییدی باز گرد و فرزندی احمد را از این خطرات سلامت سوز برگردان.
دلالت موقوف، هدایت متروک، بر بوی آبش در موج سراب مکش، و خانواده دائی را از نو خراب مخواه، اگر در ساعت وصول نامه تبدیل سیاق نکنی و او را مطلق از بند این سودا که زنجیر لاقیدی است اطلاق نفرمائی، از من و خدای عزوجل مهیای عتاب باش و آماده عقاب، شعر:
نکته عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه تا بنگری از دایره بیرون باشی