عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همی خواهم به آویز مراد انگیز جولانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عیب مفتی نه همین است که ساغر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
آن دم سرد از نهاد ناصح نیران ضمیر
آن چنانستی که در دوزخ هوای ز مهر یر
شیخ و صوفی راست در...بگی فرقی فراخ
آن خر این سگ این مور سوز آن ماگیر
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیرو جوان
بر نگیرم از چه از روی جوان وز رای پیر
بر گریبان آستین انداز چشمه چشم خلق
چندو تا کی بردمد دریای خون زان جوی شیر
نی فزایش ز آسمان خواهد نه فیض از آفتاب
هر کرا خم پای مرد افتاد و مینا دستگیر
گر توبت فاش آری آن دبیا چه زآن گلگون پرند
باز پیچد پاک یزدان کعبه در مشکین حریر
تا ز نوشین تنگ شکر رستش آن رنگین نبات
شهر را شیرین و تلخ آمیخت با لوزینه سیر
بر کشد بندم اگر بر خاره دل با صد طناب
تاب آن پیچان رسن چونانکه موئی از خمیر
کس ندیدم غیر آن ... خط ز اصناف شهر
بر ستبرق بوریا بر پرنیان بافد حصیر
جز محیط چشم من کشنید و آن ناف آن ذقن
دجله درماند به چه جیحون نتابد با غدیر
دایره ارواح بی سردار و سرداری مباد
فتنه باشد ملک بی سلطان و لشکر بی امیر
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
هفتاد و دو ملت را نه کفر و نه دین باید
دین چه و کفر چه، ...چنین باید
آنرا که گهر خاکی با دعوی افلاکی
بالای سپهر ار جای، در زیرزمین باید
صوفی که گه او جوید مفتی که گه من گوید
...ترند این دو نه آن و نه این باید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
چه شد ار شد پدری یا پسری می‌آید
رفت ... و ...تری می‌آید
گر تو گویی کهنی رفت و جوانی برخاست
من بر آنم که سگی رفت و خری می‌آید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳
یاران ریا به پرده، چه شیخ و چه شاب
مستانه کشند از لب ساغر می ناب
تا نکهت می به حیلت از وی برود
بی پرده همی کشند سجاده به آب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵
سردار اگر چند به شمشیر ادب
خون خوردن این خران جهادی است عجب
خون ریز چو ماکز...ز شهود
نه شیر شتر خواه و نه دیدار عرب
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در معرفت مفتی عرفان پرداخت
تا چیست علامتت چو دستار انداخت
آن دیده بجو که بی نشان فهم کنی
تا کی خواهی خر نر از خایه شناخت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
مفتی بر آن کش همه جهل آئین است
با کفر کذا حدیث علم و دین است
این دور ز نفس کار و آن دیر نفس
افسانه لاف در غریبی این است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
لعلت که بشد امید و بیمش باقی است
اوصاف حسن رفت و ذمیمش باقی است
خون دو جهان بخورد یک کاسه و باز
زنقحبه همان دو قورت و نیمش باقی است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
دل در تابت ز پیچش دستار است
سردزد که پیچ و تاب بر تن بار است
چون نیست ز خروار معارف مشتی
آن خرمن اگر به گوشه کاه انبار است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
همت به دو کار بر یک انسان نگماشت
وان سفله که خود گرفت یزدان بگذاشت
در هر دو منه پای طلب کز یک دست
زنقحبه دو هندوانه بر نتوان داشت
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
ثروت سامان عامی شیطان راست
خواری شنعت عارف یزدانی راست
این حادثه خود تازه نه کز عهد قدیم
کس خرقانی جریمه میغانی راست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
از منبر شیخ را دل رستن نیست
جز با محراب ساز پیوستن نیست
پیدا شد از این که گاوعامان به گزاف
مسجد گویند جای خر بستن نیست
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
جدگیر مراین لطیفه بی هزل و مزاح
قصابی نوع بشر ار نیست مباح
سگ زن تراز این خرگله بسیار شنید
چون بر دگری نرفت تکلیف نکاح
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
این پخته که سفله خام تعبیر کند
نامش غم دین نهاده تکفیر کند
صد مرحله زین گفته از آن گوینده
...تر آن بود که تقصیر کند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
چون کاسه می شکسته قانون گردد
کم ظرفان را بدگلی افزون گردد
کوزه شکم انباشتن ار فضلستی
خم بایستی همی فلاطون گردد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
این خرگله مغز جو که سگ های ترند
وین سگ رمه پوست بوکه خشکان خرند
گفتی که که به، یا که که بد، زین دو گروه
خشک چه، تر چه، هر دو... ترند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
زآنان که نشاط باده و باغ کنند
و اندیشه صید و رامش و راغ کنند
گر بوی کبابی رسدت رنگ مباز
ظن قوی آن است که خر داغ کنند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
این خر گله بی وجود مردم ایجاد
تا آدم راستین نگردد به جهاد
البته قیام تو نگردد نزدیک
از دوریت ای قیامت کبری داد