عبارات مورد جستجو در ۹۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 ابوعلی عثمانی : باب سوم
                            
                            
                                بخش ۳ - مقام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و ازان جمله مقام است. و مقام آن بود که بنده بمنازلت متحقق گردد بدو بلونی از طلب و جهد و تکلّف و مقام هرکسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود کی ازین مقام بدیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای نیارد از بهر آنک هرکه را قناعت نبود توکّل وی درست نیاید و هرکه را توکّل نبود تسلیم وی درست نیاید.
                                    
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
                                                                    
                            مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
                                 ابوعلی عثمانی : باب سوم
                            
                            
                                بخش ۹ - فنا و بقا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و از آن جمله فنا و بقا است. قوم اشارة کرده اند بفنا و گفته اند پاک شدن است از صفات نکوهیده و اشارة کرده اند ببقاء بتحصیل اوصاف ستوده و چون بنده ازین دو حال بیکی موصوف بود بهیچ حال ازین خالی نبود چون این اندر آید دیگر برود، متعاقب باشند بر یکدیگر هر که از اوصاف مذموم فانی گردد خصال محمود بر وی درآید و هر که خصلت مذموم بر وی غلبه گیرد از خصال محمود برهنه گردد. و بدانک آنچه بنده بر اوست افعال است و اخلاق و احوال، افعال تصرّفهای بنده بود باختیار بنده و اخلاق مطبوع بود ولکن بمعالجت بگردد. چنانک در عادت رفته است و احوال بر بنده در آید بر روی ابتدا ولکن صفای آن از پس اعمال پاکیزه بود و آن چون اخلاق بود ازین روی برای آنک چون بنده بخویهای نیکو رسد خویهای بد را نفی کرده باشد بجهد خویش و از خدای توفیق خواهد و یاری خواهد تا خوی او نیکو کند همچنین چون بر تزکیت اعمال خویش مواظبت نماید بجهد و طاقت خویش، خدای بر وی منّت نهد بصافی گردانیدن احوال و هرکی بپرهیزد از افعال نکوهیده بزبان شریعت ویرا گویند از شهوت خویش فانی گشت و چون فانی گردد از شهوت بنیّت و اخلاص، باقی گشت در بندگی خویش و هر کی بدل اندر دنیا زاهد گشت او را گویند از رغبت فانی گشت و چون از رغبت فانی گشت بانابت باقی شد و هر کی معالجت کند خوی خویش را و حسد و کین و بخل و خشم و تکبّر از دل خویش براند و این همه فعلها از رعونات نفس خیزد گویند از خویهای بد فانی گشت و چون ازین فانی گشت باقی گشت بصدق و فتوّت. و هرکه بدید کی تصرّف و احکام بقدرت اوست گویند از گردش زمانه فانی گشت و از خلق و چون از پندار وجودِ آثار خلق فانی گشت و بدانست کی با ایشان هیچ چیز نیست بصفات حق باقی شد.
                                    
و هر کی سلطان حقیقت بر وی غلبه گرفت تا از اغیار هیچ چیز نبیند نه عین و نه اثر، او را گویند از خلق فانی شد و بحق باقی شد و فناء بنده از احوال نکوهیدۀ او و احوال خسیس او، نیستی این فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را بخویشتن و بایشان حسّ نبود، چون از احوال و افعال و اخلاق فانی گشت روا نبود کی کس ازین هیچ چیز موجود بود چون گویند از خویشتن و خلق فانی گشت. نفس او و خلق موجود باشند ولیکن او غافل ماند از نفس خویش و از خلق، نه خود را بیند و نه خلق را. و مرد بینی کی در نزدیکی پادشاهی شود یا در پیش محتشمی از خویشتن و از اهل آن مجلس غافل شود و بود کی ازان محتشم نیز غافل شود و اگر او را پرسند از صفات آن صدر و چگونگی آن مقام، خبر نتواند داد. قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمّا رَأَیْنَهُ اَکْبَرْنَه و قَطَعْنَ اَیْدِیَهُنَّ آن زمان نزدیک دیدار یوسف الم و درد دست بریدن نیافتند و ایشان ضعیف ترین مردم بودند و گفتند این آدمی نیست و او فرشته است و او فرشته نبود، این غفلت مخلوقی بود از مخلوقی چه ظن بری بر آنک او را از حضرت حق تعالی کشفی افتد بشهود حق تعالی اگر از حس و علم بنفس خویش و ابناء جنس خویش غافل شود چه عجب بود.
هر که از جهل خویش فانی شود بعلم او باقی گردد و هرکه از شهوت فانی شود بانابت باقی گردد و هر کی از رغبت فانی شود بزهادت باقی گردد و هر که از آرزو فانی شود بارادت باقی گردد و همه صفات او برین جمله بود، چون بنده فانی شود از صفت خویش بدین کی ذکرش برفت از آن برگذرد بفناء خویش از رؤیت فنا و اشارت کردند بدین معنی.
شعر:
وَ قومٌ تاهَ فی الارضٍ بِقَفْرٍ
وَ قومٌ تاهَ فی مَیْدانِ حُبِّه
فَاُفنوْا ثُمَّ اُفنوْا ثُمَ اُفْنوْا
وَاُبْقوْا بالبقا مِن قُرْبِ رَبّه
اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.
                                                                    
                            و هر کی سلطان حقیقت بر وی غلبه گرفت تا از اغیار هیچ چیز نبیند نه عین و نه اثر، او را گویند از خلق فانی شد و بحق باقی شد و فناء بنده از احوال نکوهیدۀ او و احوال خسیس او، نیستی این فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را بخویشتن و بایشان حسّ نبود، چون از احوال و افعال و اخلاق فانی گشت روا نبود کی کس ازین هیچ چیز موجود بود چون گویند از خویشتن و خلق فانی گشت. نفس او و خلق موجود باشند ولیکن او غافل ماند از نفس خویش و از خلق، نه خود را بیند و نه خلق را. و مرد بینی کی در نزدیکی پادشاهی شود یا در پیش محتشمی از خویشتن و از اهل آن مجلس غافل شود و بود کی ازان محتشم نیز غافل شود و اگر او را پرسند از صفات آن صدر و چگونگی آن مقام، خبر نتواند داد. قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمّا رَأَیْنَهُ اَکْبَرْنَه و قَطَعْنَ اَیْدِیَهُنَّ آن زمان نزدیک دیدار یوسف الم و درد دست بریدن نیافتند و ایشان ضعیف ترین مردم بودند و گفتند این آدمی نیست و او فرشته است و او فرشته نبود، این غفلت مخلوقی بود از مخلوقی چه ظن بری بر آنک او را از حضرت حق تعالی کشفی افتد بشهود حق تعالی اگر از حس و علم بنفس خویش و ابناء جنس خویش غافل شود چه عجب بود.
هر که از جهل خویش فانی شود بعلم او باقی گردد و هرکه از شهوت فانی شود بانابت باقی گردد و هر کی از رغبت فانی شود بزهادت باقی گردد و هر که از آرزو فانی شود بارادت باقی گردد و همه صفات او برین جمله بود، چون بنده فانی شود از صفت خویش بدین کی ذکرش برفت از آن برگذرد بفناء خویش از رؤیت فنا و اشارت کردند بدین معنی.
شعر:
وَ قومٌ تاهَ فی الارضٍ بِقَفْرٍ
وَ قومٌ تاهَ فی مَیْدانِ حُبِّه
فَاُفنوْا ثُمَّ اُفنوْا ثُمَ اُفْنوْا
وَاُبْقوْا بالبقا مِن قُرْبِ رَبّه
اوّل فانی شدن از نفس و صفات خویش ببقاء حق و صفات او پس فانی شدن از شهوت بهلاک شدن در وجود حق.
                                 ابوعلی عثمانی : باب سوم
                            
                            
                                بخش ۱۸ - تلوین و تمکین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        و از آن جمله تلوین و تمکین است. تلوین صفت ارباب احوال بود و تمکین صفت اصحاب حقائق، مادام که بنده اندر راه بود صاحب تلوین بود و از حالی بحالی همی شود و از صفتی بصفتی همی گردد و ازین منزل کی بود بمنزلی برتر ازان فرود آید، چون برسد تمکین بود شاعر گوید اندر معنی. شعر:
                                    
ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
                                                                    
                            ما زِلْتُ اَنْزِلُ مِنْوِدادِکَ مَنْزِلاً
تَتَحَیَّرُ الْاَلْبابُ دونَ نُزولِهِ
صاحب تَلوینْ دائم اندر زیادت بود و صاحب تمکین برسیده باشد و متّصل گشته و علامت آن که متّصل گشت آن بود کی بهمگی از همگی خویش باطل گشت. و پیران گفته اند که نهایت سفر طالبان تا آنجا بود که بر نفس خویش ظفر یابند چون بر نفس ظفر یافتند وصلت یافتند مراد بدین ناپدید شدن احکام بشرّیت خواهند و غلبۀ سلطان حقیقت، چون بنده باین حال دائم گردد صاحب تمکین بود. استاد بو علی دقّاق رحمهُ اللّه گفت موسی صاحب تلوین بود از سماع کلام باز آمد محتاج بود بدانک روی بپوشد که آن حال اندر وی اثر کرده بود. و مصطفی صَلَواتُ اللّهِ و سَلامُهُ عَلَیْهِ صاحب تمکین بود همچنانک بشد باز آمد هیچ چیز اندر وی اثر نکرد ازانچه آن شب دید و دلیل آوردی برین بقصّۀ یوسف علیه السّلام آن زنان که یوسف را دیدند همه دستها ببریدند چون مشاهدۀ یوسف بایشان درآمد و زن عزیز اندر بلاء یوسف تمامتر بود، موی بر وی بنجنبید آن روز، زیرا که او صاحب تمکین بود اندر حدیث یوسف کی تغیّر بر بنده از دو حال یکی بود که درآید امّا از قوّة وارد یا از ضعیفی خداوندش و سکون خداوندش از دو کار یکی بود امّا از قوۀ او یا از ضعف وارد. از استاد ابوعلی شنیدم که گفت اصول قوم برجواز دوام تمکین بر دو روی بود یکی آنک بدو راه نبود زیرا که مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت اگر شما بدان بماندی که نزدیک من بودی فریشتگان شما را دست گرفتندی. و دیگر مصطفی صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وسَلَّم گفت مرا وقتی بود که هیچ چیز با من اندر آن وقت اندر نگنجد مگر خدای عزّوجلّ، خبر داد از وقتی مخصوص. وجه دیگر آنست کی درست آید ویرا دوام احوال زیرا که اهل حقایق ازان برگذشته باشند که طوارق اندر ایشان اثر کند. و آنک در خبر است کی فریشتگان شما را دست گرفتندی فروتر از آنست کی اهل بدایت را اثبات کرد از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اِنَّ الْمَلائِکَةَ لَتَضَع اَجْنِحتَهَا لِطالِبِ الْعِلم رَضِیً بما یَصْنَعُ. فریشتگان پرها بگسترانند طالب علم را بخشنودی ازانچه می کند. و آنچه گفت مرا وقتیست برحسب فهم شنونده گفت کی او خود همه احوالش قائم بود بحق. دیگر آنچه گویند که بنده تا دائم کار وی اندر بالا بود اندر صفت او زیادتی احوال درست آید و نقصان اندر وی، چون بحق رسد بنا پیدا شدن احکام بشریت او را تمکین کند حق سبحانه وتعالی بدانک او را باز معلومات نفس نیارد، او اندر حال خویش مُمَکَّن بود برحسب محل خویش و پس آنچه حق اندر هر نفسی او را بارزانی دارد، مقدورات او را اندازه نباشد، او اندر زیادات همی گردد بلکه ویرا همی گرداند و اندر اصل ممکّن بود، پس همیشه در حالتی بود عالی تر از آن کی پیش از آن بوده باشد پس از آن برگذرد تا آنجا که برتر از آن نیست زیرا غایت نبود مقدورات حق را اندر هر جنسی امّا آنک مُصْطَلَم بود از خویشتن و از حس بیرون بود و بشریت را ناچاره حدی بود چون از جمله باطل گردد و از نفس و حسّ و از جمله آفریدها پس آن غیبت بدو دائم باشد و وی محو بود، آنگاه نه تمکین بود و نه تلوین و نه تشریف و نه تکلیف مگر آنک او را باز آرند کی بدانچه بر وی همی رود بی کسب او، آن متصرّف بود اندر ظنّ خلقان بلکه مصرّف بود اندر حقیقت قال اللّه تعالی و تَحْسبَهُمْ اَیقاظاً وهُمْ رُقودٌ وَنُقَلَّبُهمْ ذاتُ الْیَمینِ وَ ذاتَ الشِمالِ وَبِاللّهِ التّوفیق.
                                 ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
                            
                            
                                باب بیست و دوم - در یقین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قالَ اللّهُ تَعالی وَالَّذِینَ یُْؤمِنونَ بِما اُنْزِلَ اِلَیْکَ وَما اُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُم یُوقِنُونَ.
                                    
سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
                                                                    
                            سلیمان از خَیْثَمه روایت کند از عبداللّه مسعود که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت نگر رضاء مردمان نجوئی بخشم خدای و نگر شکر نکنی کسی را بر فضل خدای عَزَّوَجَلَّ و نگر کسی را نکوهش نکنی بر آنچه خدای ترا ننهاده باشد که روزیِ خدای عَزَّوَجَلَّ بحرص حریصان زیادت نشود و بکراهیتِ کس رد نشود خداوند تعالی بعدل خویش راحت اندر رضا و یقین نهاد و اندوه و اندیشه اندر شک و خشم.
ابوعبداللّه انطاکی گوید اندکی یقین چون بدل رسد دلرا پر از نور کند و شکها از دل ببرد و دلرا پر از شکر گرداند و خوف، از خدای تعالی عَزَّوعَلا.
بوجعفر حدّاد گوید ابوتراب نخشبی مرا دید اندر بادیه بر سر حوضی نشسته بودم و شازده روز بود تا چیزی نخورده بودم، مرا گفت ترا چه نشانده است گفتم میان علم و یقین بمانده ام انتظار میکشم تا چه غلبه کند اگر غلبه علم را باشد آب خورم و اگر غلبه یقین را باشد بگذرم گفت زود بود که ترا کاری پیدا آید.
ابوعثمان حیری را گوید یقین آن بود که اندوه فردا نخوری.
سهل عبداللّه گوید که یقین از زیادت ایمان بود و از تحقیق آن در دل.
و هم او گوید که یقین شاخی است از ایمان فروتر از تصدیق.
بعضی گویند از پیران، یقین علمی بود از حق سُبْحانَهُ وَتَعالی که در دل پیدا شود.
استاد امام قُدِّسَ سِرُّهُ گوید این لفظ اشارتست بدان که یقین مُکْتَسَب نیست.
و سهل گوید ابتداء یقین مکاشفه بود و از بهر این گفته اند بزرگان لَوْکُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً و پس ازان معاینت و مشاهدت.
ابوعبداللّه خفیف گوید یقین بینا شدن سِرّ بود باحکام غیبت.
ابوبکر طاهر گوید که علم آن بود که شک بردارد و یقین آن بود که در وی شک نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ بدین اشارت بعلم کسبی کند و در یقین آنچه بر بدیهه در دل حاصل شود و علوم قوم برین جمله بود در ابتدا کسبی بود و در انتها بدیهی.
و بعضی از پیران گفته اند که اوّل مقامات، معرفتست پس یقین پس تصدیق پس اخلاص پس شهادت پس طاعت و ایمان نامی است که برین همه افتد.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که اشارت گویندۀ این لفظ بدانست که اوّل چیزی که بر بنده واجب شود معرفت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی است و معرفت حاصل نشود مگر بتقّدم شرائط آن و آن نظر راستست در مخلوقات و دلائل توحید پس چون دلیل بدانست و بیان حاصل شد ایمان در دل ظاهر شود، محتاج نباشد بعد ازان بطلب کردن برهان. این حال را یقین خوانند پس حق سُبْحانَهُ وَتَعالی را باور دارد بدانچه خبر داد بر زبان انبیا صَلَواتُ اللّه عَلَیْهِم اَجمَعِین. زیرا که تصدیق آن بود که خبر را باور دارد پس اخلاص در آنچه فرمان باشد بجای آرد و زبان اجابت فرمان را آشکارا کند و در آنچه فرموده اند بطاعت بایستند و از آنچه نهی کرده اند بازایستند و بدین معنی اشارت کرده است استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ که گوید ذکر زبان، زیادتی نور دلست که بر زبان ظاهر میشود.
سهل بن عبداللّه گوید که حرامست بر دلی که بوی یقین شنیده باشد که بعد از آن بغیر حق سُبْحانَهُ وَتَعالی التفات کند.
ذوالنّون مصری گوید یقین بکوتاهی امل خواند و کوتاهی امل، بزهد خواند و زهد، حکمت میراث دهد و حکمت، نظر در عواقب کار اقتضا کند.
هم او گوید سه چیزست از نشان یقین، با مردمان مخالطت کم کردن و چون عطا بتو رسد از مخلوقی مدح ناکردن و چون چیزی نرسد ذم نا کردن.
و سه چیز از نشان یقینِ یقین بود دیدن همه چیزها از حق تعالی و رجوع کردن با وی در همه کارها و استعانت کردن به وی در همه حالها.
جنید گوید که یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که تغیّر بدان راه نیابد.
ابن عطا گوید هرکسی را یقین در دل بمقدار نزدیکی او بود در تقوی و اصل تقوی آن بود که از مناهی اعراض کنی و اعراض کردن از مناهی جدا شدن بود از نفس، پس از جدا شدن ایشان از نفس بیقین رسند.
و بعضی گفته اند از پیران، یقین مکاشفه بود و مکاشفه بر سه وجه بود مکاشفۀ در خبر بود و مکاشفۀ بود باظهار قدرت و مکاشفۀ دل بود بحقایق ایمان.
استاد امام رحمه اللّه گوید مکاشفه در سخن ایشان عبارت از ظاهر شدن چیزی بود دل ایشانرا بغلبه گرفتن ذکر آن چیز بر دل ایشان بی آنک در آن هیچ شکی بود و باشد که بکاشفه آن خواهند که میان خواب و بیداری چیزی بیند و ازین حالت عبارت بسیار کنند بخواب.
استاد امام گوید از امام ابوبکر فورک شنیدم که از بو عثمان مغربی پرسیدم که آنچه شما گوئید که شخصی را دیدم معاینه بود یا بر طریق مکاشفه گفت بر طریق مکاشفه.
عامربن عبدالقیس گوید یقین دیدن چیزها بود بقوّت ایمان.
جنید گوید یقین برخاستن شک بود بمشهد غیب.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت در قول پیغامبر عَلَیْهِ السَّلامُ در حق عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ که اگر یقین بیفزودی در هوا برفتی اشارت بحال خویش کرد شب معراج که در لطائف معراج است که گفت براق را دیدم که بماند و من همی شدم.
جنید گوید از سری شنیدم که او را پرسیدند از یقین گفت آرام گرفتن بود آنگاه که واردات اندر دلت آید از آنک یقین بدانسته باشی که حرکت تو هیچ منفعت نکند در آن ترا و هرچه بر تو قضا کردند از تو بازدارند.
علیّ بن سهل گوید حضور فاضلترین از یقین زیرا که حضور، وطنهاست و یقین خطرهاست، یقین از ابتداء حضور نهادست و حضور دوام آن بود که گوئی روا میدارد حصول یقین، خالی از حضور و روا ندارد حضور بی یقین و از بهر این گفت نوری که یقین مشاهده بود یعنی که اندر مشاهده یقین بود که درو شک نه، زیرا که مشاهده نبود آنرا که باور ندارد آنچه ازو بود.
ابوبکر ورّاق گوید یقین قاعدۀ دلست و کمال ایمان بدوست و بیقین بشناسند خدایرا عَزَّوَجَلَّ و بعقل بدانند آنچه از خدای بود و غیر او را از وی بعقل بدانند.
جنید گوید خداوندان یقین بر سر آب برفتند و آنک یقین وی از آنِ ایشان بیش بود از تشنگی بمرد.
ابراهیم خوّاص گوید غلامی را دیدم در تیه بنی اسرائیل گفتم یا غلام تا کجا گفت بمکّه همی روم گفتم بی زاد و راحله مرا گفت ای ضعیف یقین آنک هفت آسمان و هفت زمین بی ستون نگاه تواند داشت، قادر نیست که مرا بی علاقتی بمکّه رساند چون در مکّه شدم او را دیدم اندر طواف و همی گفت.
یا عینُ سَحّی ابداً
یا نَفْسُ موتی کَمَداً
ولا تُحِبّی اَحَداَ
اِلَّا الْجَلیلَ الصَّمَدا
چون مرا دید گفت یا شیخ هنوز بر آن ضعف یقینی که من دیدم.
ابویعقوب نهرجوری گوید بنده چون بکمال رسد از حقیقت یقین، بلانزدیک او نعمت گردد و رخا مصیبت گردد.
ابوبکر روّاق گوید یقین بر سه وجه باشد یقینِ خبر است و یقینِ دلالتست و یقینِ مشاهدتست.
ابوتراب گوید غلامی را دیدم اندر بادیه همی رفت بی زاد و راحله گفتم اگر یقین نیست با او هلاک شود گفتم ویرا یا غلام اندر چنین جای بی زاد همی روی گفت ای پیر سربردار تا جز خدای هیچکس را بینی گفتم اکنون هرکجا خواهی رو
ابوسعید خرّاز گوید علم ترا کار فرماید و یقین ترا برگیرد.
ابراهیم خوّاص گوید طلب معاش حلال همی کردم، ماهی میگرفتم، روزی ماهیی اندر دام افتاد، برآوردم و دام اندر آب افکندم یکی دیگر درافتاد آن نیز برآوردم و دام دیگر باره در آب افکندم گفت هاتفی آواز داد که معاشی دیگر یابی که دیگری را از ذکر ما باز نداری، دلم بشکست و دست از آن بداشتم.
                                 ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
                            
                            
                                باب چهل و پنجم - در صُحْبَت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قالَ اللّهُ تَعالی ثانِیَ اثْنَیْنِ اِذْهُما فِی الْغَارِ اِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا.
                                    
چون خداوند تعالی صدیّق را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ صحبت اثبات کرد که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بروی شفقت برد چنانک خبر داد اِذْیَقْولُ لِصَاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا و آزاد مرد، مشفق باشد برآنکس که با وی صحبت دارد.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَواتُ اللّهُ عَلَیْهِ گفت کَیْ بود که دوستان خویش را بینم یاران گفتند پدران و مادران ما فداء تو شوند نه ما دوستان توایم گفت شما یاران منی امّا دوستان من قومی باشند کی مرا ندیده بمن ایمان آورند و من بدیشان آرزومندم.
بدانک صحبت بر سه قسمت بود صحبتی با آنک بزرگتر از تو باشد بجاه یا بسال و آن در حقیقت خدمت بود و صحبت بود با آنکس که فرودتر بود و آن صحبتِ شفقت و رحمت بود بر متبوع، و بر تابع، وفا و حرمت واجب بود و صحبتی بود با همسران و آنک بر درجه با تو راست باشد آن بایثار، اولیتر و جوانمردی. و هرکه با پیر ی صحبت کند بر تبت ازو برتر، راه این کس دست بداشتن اعتراض بود و هرچه ازو پدید آید بر نیکوترین روی حمل کردن و با احوال او ایمان داشتن. از منصور مغربی شنیدم که یکی از اصحابنا از وی پرسید چند سال با عثمان مغربی صحبت کردی او بخشم در وی نگریست و گفت من با وی صحبت نکردم بلک خدمت او کردم. و آنک از تو فروتر بود با وی صحبت کنی اگر اندر حال او نقصانی بینی و او را بر آن تنبیه نکنی آن خیانت از تو باشد.
ابوالخیر تیناتی بجعفربن محمّدبن نصیر نامه نوشت که وِزْرِجَهْل درویشان بر شما بود زیرا که شما بر خویشتن مشغول شدی از تأدیب ایشان باز ماندید تا ایشان در جهل بماندند.
و چون صحبت کنی با آنکس که برابر تو باشد عیبهاء او نادید باید کرد و آنچه او کند آنرا تأویلی نیکو کردن و اگر تأویلی نیابی خویشتن را ملامت کردن.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت ابن ابی الحَواری گفت ابوسلیمانرا گفتم فلانرا اندر دل من هیچ قبول نیست ابوسلیمان نیز گفت اندر دل من نیز هم چنانست ولیکن یا احمد مگر خلل از ماست که ما نه از جملۀ صالحانیم که ایشانرا دوست نداریم.
مردی با ابراهیم ادهم صحبت کرد چون مفارقت خواستند کرد گفت اگر عیبی می بینی بمن گوی گفت من اندر تو هیچ عیب نمی بینم زیرا که من ترا بچشم دوستی و شفقت می بینم، هرچه از تو دیدم همه نیکو دیدم، از عیب خویش کسی دیگر را پرس، و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
وَعَیْنُ الِّرضا عَنْکُلِّ عَیْبٍ کَلیلةٌ
وَلکِنَّ عَیْنَ السُّخْطِ تُبْدِی الْمَساوِیا
ابراهیم شیبانی گفت ما صحبت نکردیمی با کسی که وی گفتی نعلین من، کفش من.
ابواحمد قَلانِسی گوید و وی از جمله استادان جُنَید بود با گروهی صحبت کردم ببصره، مرا گرامی همی داشتند، یکبار گفتم اِزارِ من کجا است، از چشم ایشان بیفتادم.
زَقّاق گوید چهل سال با این قوم صحبت کردم، هرگز هیچ رفق ندیدم که ایشانرا بودی از کسی مگر هم از ایشان یا از محبّان ایشان و هر که تقوی و ورع بجای نیارد اندرین کار حرام محض خورده باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی سهلِ عبداللّه را گفت میخواهم که با تو صحبت کنم یا بامحمّد، گفت اگر از ما دو یکی بمیرد پس از آن صحبت با کی کنیم گفت با خدای. گفت پس اکنون صحبت با خدای کن.
استاد گوید که مردی با مردی صحبت کرد مدّتی، پس یکی از ایشان چنان اتّفاق افتاد که مفارقت کند، دستوری خواست از وی، رفیق گفت ترا بدان شرط دستوری دهم که با هیچکس دیگر صحبت نکنی مگر با کسی که بزرگتر از ما بود و اگر نیز بزرگتر بود صحبت مکن که تو اوّل با ما صحبت کردۀ آن مرد گفت آرزوی مفارقت از دل من بشد.
ابونصرِ سرّاج گوید از دُقّی شنیدم که گفت از کتّانی شنیدم که گفت مردی با من صحبت کرد و بر دلم گران بود من او را چیزی بخشیدم تا مگر بر دل من سبک شود، نشد، او را بخانۀ خویش بردم و روی خویش بر زمین نهادم و او را گفتم پای بر روی من نه ننهاد گفتم چاره نیست بر باید نهاد و اعتقاد کردم که پای از روی من برنگیرد تا آن گرانی از دلم بنشود چون از دلم بشد گفتم اکنون پای بردار.
گویند ابراهیم ادهم درو کردی و پالیزوانی و کارهاء دیگر و بر اصحاب نفقه کردی گویند وقتی با جماعتی بود و به روز، کار همی کردی و برایشان نفقه کردی و شب باز یک جای آمدندی و همه روزه گشادندی و ابراهیم ادهم از همه دیرتر بازآمدی ایشان شبی گفتند بیائید تا ما روزه گشائیم و چیزی بخوریم بی او، تا دیگر بار زودتر آید ایشان روزه بگشادند و طعام بخوردند و بخفتند همه چون ابراهیم باز آمد ایشانرا دید خفته، پنداری ایشانرا هیچ چیز نبوده است که روزه گشادندی، پارۀ آرد بود خمیر کرد و آتش بر کرد و ایشانرا چیزی همی ساخت، ایشان بیدار شدند، او را دیدند محاسن بر خاک نهاده، اندر آتش همی دمید گفتند این چیست که میکنی گفت چنان دانستم که شما روزه نگشاده اید گفتم تا چون بیدار شوید چیزی رسیده باشد، یکدیگر را گفتند بنگرید که ما با او چه معامله کردیم و او با ما چه خُلق میکند.
گویند چون کسی با ابراهیم ادهم صحبت کردی سه شرط با او بکردی گفتی خدمت من کنم و بانگ نماز من کنم و هر فتوح که باشد از دنیا، دست او بر آن فتوح همچون دست ایشان بود وقتی مردی گفت با او، من طاقت این ندارم ابراهیم گفت عجب بماندم از صدق تو.
یوسف بن الحسین گوید وقتی فرا ذوالنّون گفتم صحبت با که کنم گفت با آنک هرچه خدای عَزَّوَجَلَّ از تو داند از وی پنهان نداری.
کسی خواست که با سهل بن عبداللّه صحبت کند سهل گفت اگر چنانست که از دَدگان خواهی ترسید، با من صحبت مکن.
بشربن الحارث گوید صحبت کردن با بدان، ظنّ بد بار آرد بنیکان.
از جُنَیْد حکایت کنند که ابوحفص حدّاد ببغداد شد مردی با وی بود اصلع و سخن نمی گفت من بپرسیدم از اصحاب ابوحفص، از حال او، گفتند این مردیست که صد هزار درم بر وی نفقه کرده بود و صد هزار دیگر وام کرده هرگز ویرا زهره نبود که یک سخن بگوید.
ذوالنّون گفت صحبت مکن با خدای الّا بموافقت و با مردمان الّا بمناصحت و با نفس الّا بمخالفت و با شیطان الّا بعداوت.
کسی ذوالنّون را گفت صحبت با که کنم؟ گفت با آنک اگر بیمار شوی بعیادت تو آید و اگر گناهی کنی از تو توبه قبول کند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خودرُست که کسی او را نکاشته باشد برگ آرد ولیکن بار نیارد، مرید نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد ازو هیچ چیز نیاید.
استاد ابوعلی گوید این طریقت من از نصرآبادی گرفتم و نصرآبادی از شبلی و شبلی از جنید و جنید از سری و سری از معروف کرخی، و معروف کرخی از داود طائی و داود طائی تابعین را دیده بود.
و هم از وی شنیدم که گفت هرگز بنزدیک نصرآبادی نشدم تا غسل نکردم.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید هرگز نزدیک استاد ابوعلی نشدم، اندر ابتدا الّا که روزه همی داشتمی و نخست غسل کردمی و بمدرسه شدمی چند بار، بازگشته بودم از حشمت او، تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون بمیان مدرسه رسیدمی از حشمت چنان بودمی که کسی را دست و پای خفته باشد، بر خویشتن قدرت نداشتمی اگر سوزن اندر من زدندی آگاهی نداشتمی پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودی بزبان نبایستی گفت، بشرح آن، خود ابتدا کردی، چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمی که اگر خداوندتعالی در وقت من رسولی فرستد تا حشمت او بر دل من بیشتر بود یا حشمت او، اندر دل صورت نبستی که آن ممکن بود و هرگز اندر مدّت روزگار که با وی صحبت داشتم و پیوستگی حاصل آمد بدل من اعتراضی نیفتاده بود مرا بر وی تا از دنیا بیرون شد.
محمّدبن نَضْر الحارثی گوید که خداوند تعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی بیدار باش و دوستان بسیار کن و هر دوست که فرا تو رسد و با تو نسازد از وی دور باش و با وی صحبت مکن که دلت سخت شود و دشمن تو باشد و ذکر من بسیار کن تا مستوجب شکر من گردی و زیادت فضل من بیابی.
ابوبَکر طَمَستانی گوید که صحبت کنید با خدای عَزَّوَجَلَّ اگر نتوانید با آنکس صحبت کنید که او با خدای صحبت کند تا برکت صحبت او شما را بخدای رساند.
                                                                    
                            چون خداوند تعالی صدیّق را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ صحبت اثبات کرد که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بروی شفقت برد چنانک خبر داد اِذْیَقْولُ لِصَاحِبِهِ لاتَحْزَنْ اِنَّ اللّهَ مَعَنا و آزاد مرد، مشفق باشد برآنکس که با وی صحبت دارد.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَواتُ اللّهُ عَلَیْهِ گفت کَیْ بود که دوستان خویش را بینم یاران گفتند پدران و مادران ما فداء تو شوند نه ما دوستان توایم گفت شما یاران منی امّا دوستان من قومی باشند کی مرا ندیده بمن ایمان آورند و من بدیشان آرزومندم.
بدانک صحبت بر سه قسمت بود صحبتی با آنک بزرگتر از تو باشد بجاه یا بسال و آن در حقیقت خدمت بود و صحبت بود با آنکس که فرودتر بود و آن صحبتِ شفقت و رحمت بود بر متبوع، و بر تابع، وفا و حرمت واجب بود و صحبتی بود با همسران و آنک بر درجه با تو راست باشد آن بایثار، اولیتر و جوانمردی. و هرکه با پیر ی صحبت کند بر تبت ازو برتر، راه این کس دست بداشتن اعتراض بود و هرچه ازو پدید آید بر نیکوترین روی حمل کردن و با احوال او ایمان داشتن. از منصور مغربی شنیدم که یکی از اصحابنا از وی پرسید چند سال با عثمان مغربی صحبت کردی او بخشم در وی نگریست و گفت من با وی صحبت نکردم بلک خدمت او کردم. و آنک از تو فروتر بود با وی صحبت کنی اگر اندر حال او نقصانی بینی و او را بر آن تنبیه نکنی آن خیانت از تو باشد.
ابوالخیر تیناتی بجعفربن محمّدبن نصیر نامه نوشت که وِزْرِجَهْل درویشان بر شما بود زیرا که شما بر خویشتن مشغول شدی از تأدیب ایشان باز ماندید تا ایشان در جهل بماندند.
و چون صحبت کنی با آنکس که برابر تو باشد عیبهاء او نادید باید کرد و آنچه او کند آنرا تأویلی نیکو کردن و اگر تأویلی نیابی خویشتن را ملامت کردن.
از استاد ابوعلی دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت ابن ابی الحَواری گفت ابوسلیمانرا گفتم فلانرا اندر دل من هیچ قبول نیست ابوسلیمان نیز گفت اندر دل من نیز هم چنانست ولیکن یا احمد مگر خلل از ماست که ما نه از جملۀ صالحانیم که ایشانرا دوست نداریم.
مردی با ابراهیم ادهم صحبت کرد چون مفارقت خواستند کرد گفت اگر عیبی می بینی بمن گوی گفت من اندر تو هیچ عیب نمی بینم زیرا که من ترا بچشم دوستی و شفقت می بینم، هرچه از تو دیدم همه نیکو دیدم، از عیب خویش کسی دیگر را پرس، و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
وَعَیْنُ الِّرضا عَنْکُلِّ عَیْبٍ کَلیلةٌ
وَلکِنَّ عَیْنَ السُّخْطِ تُبْدِی الْمَساوِیا
ابراهیم شیبانی گفت ما صحبت نکردیمی با کسی که وی گفتی نعلین من، کفش من.
ابواحمد قَلانِسی گوید و وی از جمله استادان جُنَید بود با گروهی صحبت کردم ببصره، مرا گرامی همی داشتند، یکبار گفتم اِزارِ من کجا است، از چشم ایشان بیفتادم.
زَقّاق گوید چهل سال با این قوم صحبت کردم، هرگز هیچ رفق ندیدم که ایشانرا بودی از کسی مگر هم از ایشان یا از محبّان ایشان و هر که تقوی و ورع بجای نیارد اندرین کار حرام محض خورده باشد.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت یکی سهلِ عبداللّه را گفت میخواهم که با تو صحبت کنم یا بامحمّد، گفت اگر از ما دو یکی بمیرد پس از آن صحبت با کی کنیم گفت با خدای. گفت پس اکنون صحبت با خدای کن.
استاد گوید که مردی با مردی صحبت کرد مدّتی، پس یکی از ایشان چنان اتّفاق افتاد که مفارقت کند، دستوری خواست از وی، رفیق گفت ترا بدان شرط دستوری دهم که با هیچکس دیگر صحبت نکنی مگر با کسی که بزرگتر از ما بود و اگر نیز بزرگتر بود صحبت مکن که تو اوّل با ما صحبت کردۀ آن مرد گفت آرزوی مفارقت از دل من بشد.
ابونصرِ سرّاج گوید از دُقّی شنیدم که گفت از کتّانی شنیدم که گفت مردی با من صحبت کرد و بر دلم گران بود من او را چیزی بخشیدم تا مگر بر دل من سبک شود، نشد، او را بخانۀ خویش بردم و روی خویش بر زمین نهادم و او را گفتم پای بر روی من نه ننهاد گفتم چاره نیست بر باید نهاد و اعتقاد کردم که پای از روی من برنگیرد تا آن گرانی از دلم بنشود چون از دلم بشد گفتم اکنون پای بردار.
گویند ابراهیم ادهم درو کردی و پالیزوانی و کارهاء دیگر و بر اصحاب نفقه کردی گویند وقتی با جماعتی بود و به روز، کار همی کردی و برایشان نفقه کردی و شب باز یک جای آمدندی و همه روزه گشادندی و ابراهیم ادهم از همه دیرتر بازآمدی ایشان شبی گفتند بیائید تا ما روزه گشائیم و چیزی بخوریم بی او، تا دیگر بار زودتر آید ایشان روزه بگشادند و طعام بخوردند و بخفتند همه چون ابراهیم باز آمد ایشانرا دید خفته، پنداری ایشانرا هیچ چیز نبوده است که روزه گشادندی، پارۀ آرد بود خمیر کرد و آتش بر کرد و ایشانرا چیزی همی ساخت، ایشان بیدار شدند، او را دیدند محاسن بر خاک نهاده، اندر آتش همی دمید گفتند این چیست که میکنی گفت چنان دانستم که شما روزه نگشاده اید گفتم تا چون بیدار شوید چیزی رسیده باشد، یکدیگر را گفتند بنگرید که ما با او چه معامله کردیم و او با ما چه خُلق میکند.
گویند چون کسی با ابراهیم ادهم صحبت کردی سه شرط با او بکردی گفتی خدمت من کنم و بانگ نماز من کنم و هر فتوح که باشد از دنیا، دست او بر آن فتوح همچون دست ایشان بود وقتی مردی گفت با او، من طاقت این ندارم ابراهیم گفت عجب بماندم از صدق تو.
یوسف بن الحسین گوید وقتی فرا ذوالنّون گفتم صحبت با که کنم گفت با آنک هرچه خدای عَزَّوَجَلَّ از تو داند از وی پنهان نداری.
کسی خواست که با سهل بن عبداللّه صحبت کند سهل گفت اگر چنانست که از دَدگان خواهی ترسید، با من صحبت مکن.
بشربن الحارث گوید صحبت کردن با بدان، ظنّ بد بار آرد بنیکان.
از جُنَیْد حکایت کنند که ابوحفص حدّاد ببغداد شد مردی با وی بود اصلع و سخن نمی گفت من بپرسیدم از اصحاب ابوحفص، از حال او، گفتند این مردیست که صد هزار درم بر وی نفقه کرده بود و صد هزار دیگر وام کرده هرگز ویرا زهره نبود که یک سخن بگوید.
ذوالنّون گفت صحبت مکن با خدای الّا بموافقت و با مردمان الّا بمناصحت و با نفس الّا بمخالفت و با شیطان الّا بعداوت.
کسی ذوالنّون را گفت صحبت با که کنم؟ گفت با آنک اگر بیمار شوی بعیادت تو آید و اگر گناهی کنی از تو توبه قبول کند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خودرُست که کسی او را نکاشته باشد برگ آرد ولیکن بار نیارد، مرید نیز همچنین باشد چون او را استاد نبوده باشد ازو هیچ چیز نیاید.
استاد ابوعلی گوید این طریقت من از نصرآبادی گرفتم و نصرآبادی از شبلی و شبلی از جنید و جنید از سری و سری از معروف کرخی، و معروف کرخی از داود طائی و داود طائی تابعین را دیده بود.
و هم از وی شنیدم که گفت هرگز بنزدیک نصرآبادی نشدم تا غسل نکردم.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید هرگز نزدیک استاد ابوعلی نشدم، اندر ابتدا الّا که روزه همی داشتمی و نخست غسل کردمی و بمدرسه شدمی چند بار، بازگشته بودم از حشمت او، تا یک راه که آن حشمت برخاست و چون بمیان مدرسه رسیدمی از حشمت چنان بودمی که کسی را دست و پای خفته باشد، بر خویشتن قدرت نداشتمی اگر سوزن اندر من زدندی آگاهی نداشتمی پس چون بنشستم هر واقعه که مرا بودی بزبان نبایستی گفت، بشرح آن، خود ابتدا کردی، چند بار چنین افتاده بود و من بعیان دیده بودم و اندیشیدمی که اگر خداوندتعالی در وقت من رسولی فرستد تا حشمت او بر دل من بیشتر بود یا حشمت او، اندر دل صورت نبستی که آن ممکن بود و هرگز اندر مدّت روزگار که با وی صحبت داشتم و پیوستگی حاصل آمد بدل من اعتراضی نیفتاده بود مرا بر وی تا از دنیا بیرون شد.
محمّدبن نَضْر الحارثی گوید که خداوند تعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی بیدار باش و دوستان بسیار کن و هر دوست که فرا تو رسد و با تو نسازد از وی دور باش و با وی صحبت مکن که دلت سخت شود و دشمن تو باشد و ذکر من بسیار کن تا مستوجب شکر من گردی و زیادت فضل من بیابی.
ابوبَکر طَمَستانی گوید که صحبت کنید با خدای عَزَّوَجَلَّ اگر نتوانید با آنکس صحبت کنید که او با خدای صحبت کند تا برکت صحبت او شما را بخدای رساند.
                                 ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
                            
                            
                                بخش ۱۱ - باب پنجاه و پنجم  دَر وصیّت مریدان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون طرفی از سیر این قوم اثبات کردیم و بابی چند از مقامات با او پیوسته کردیم خواستیم که این رسالت را ختم کنیم بوصیّت مریدان و امیدواریم بخدای عَزَّوَجَلَّ که توفیق دهد ایشانرا باستعمال آن و محروم نگذارد ما را از قیام بدان و بر ما حجّتی نکند.
                                    
بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.
و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:
لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ
وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا
مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ
و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.
و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.
چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.
گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.
و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.
چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.
وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.
و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.
و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.
و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.
پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.
اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.
شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.
و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.
چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.
و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.
پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.
و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.
و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.
و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.
و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.
پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.
و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.
و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.
از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.
و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.
و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.
و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.
و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.
و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.
و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.
فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.
                                                                    
                            بدانک اوّل قدمِ مرید، اندر طریقت، چنان باید که بر صدق بود تا بناء آن درست بود که پیران گفته اند که مریدان از وصول محروم از آن باشند که اصل ضایع کنند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که چنین گفت.
و واجب چنان کند که در ابتدا اعتقاد درست کند میان خویش و خدای تعالی صافی از ظن و شبهت و خالی از ضلالت و بدعت چنانک از برهان و حجت خیزد آن اعتقاد و مرید را زشت بود که ویرا نسبت کنند با مذهب کسی که برین طریق نباشد و نسبت صوفی با کسی از مذاهب مختلف جز طریقۀ صوفیان نبود مگر از نتیجۀ جهل ایشان بمذهب اهل این طریقت زیرا که حجّت ایشان اندر مسئلها قوی تر بود از حجّت همگنان و قاعدۀ مذهب ایشان قوی تر و محکم تر بود از آنِ دیگران و مردمان یا اصحاب نقل و اثراند و امّا خداوندان عقل و فکر و پیران این طائفه ازین جمله برگذشته باشند، آنچه مردمان را غیب باشد ایشان را ظاهر باشد و آنچه خلق را از معرفت مقصود بود ایشانرا از حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی موجود بود، ایشان خداوندان وصال اند و دیگران اهل استدلال، مَثل ایشان چنانست که شاعر گوید:
لَیْلی بِوَجْهِکَ مُشْرِقٌ
وَظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
فَالنّاسُ فی سَدَف الظَّلا
مِ وَنَحْن فی ضَوْءِ النَّهارِ
و هیچ وقت نبودست از ابتداء اسلام الّا که درو پیری بوده است ازین طایفه که او را علم توحید بوده است و امام قوم بودست الّا که امامان این زمانه از علما او را گردن نهاده اند و متواضع بوده اند او را و همه تبرّک کرده اند بدو و اگر نه مزیّتی و خصوصیّتی را بودی کار بعکس این بودی.
و اینک احمد حنبل نزدیک شافعی بود رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شَیْبان راعی بیامد، احمد گفت یا باعبداللّه می خواهم که پیدا کنم این مرد را، بر نقصانِ علم او تا بعلم مشغول باشد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ویرا گفت نباید، ویرا سیری نکرد احمد حنبل شیبان را گفت یا شیبان چه گوئی در کسی که یک نماز از جملۀ پنج نماز فراموش کند، در شبانروز و نداند که کدام نماز فراموش کرده است چه واجب بود بر وی، گفت شیبان ای احمد این دلی بود از خدای خویش غافل شده واجب بود او را، ادب کردن تا از خداوند خویش غافل نباشد پس از آن احمد حنبل از هوش بشد چون با هوش آمد شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت گفتم نه ترا که این را مجنبان و شیبان راعی امّی بود چون از ایشان، محلّ امّی این باشد، بنگر که امامان ایشان چگونه باشند.
چنین گویند کی فقیهی بود از بزرگان فقها، و حلقۀ درس او در پهلوی حلقۀ شبلی بود در بغداد در جامع منصور و این فقیه را ابوعمران گفتندی و سخن شبلی، کار درس برایشان شوریده میداشت یکی، روزی، از اصحاب ابوعمران مسألۀ از حیض، شبلی را بپرسید و میخواست که او را خجل کند شبلی مسئله بگفت و خلاف مردمان در آن مسئله یاد کرد ابوعمران بر پای خاست و بوسه بر سر شبلی داد و گفت یا ابابکر ده قول درین مسئله مرا فایده بود که نشنیده بودم، از هرچه تو گفتی سه قول دانستم.
گویند ابوالعبّاس سُرَیْج بمجلس جنید بگذشت و سخن او بشنید، او را گفتند چه گوئی اندرین سخن گفت من ندانم که چه می گوید ولیکن سخن ویرا صولتی است نه چنانک صولت مبطلان بود.
و گویند عبداللّه بن سعیدبن کُلّاب را گفتند که تو سخن می گوئی، بر سخن همگنان و اینجا مردی است که او را جنید خوانند بنگر تا هیچ اعتراض برو توانی کرد یا نه، بحلقۀ جنید حاضر شد، او را از توحید بپرسید جنید جواب داد و او متحیّر شد، ازان که فهم نکرد و گفت یک بار دیگر بگوی آنچه گفتی، دیگرباره بگفت نه بدان عبارت، عبداللّه گفت این چیزی دیگر است یاد نگرفتم بازگوی آنچه گفتی بعبارتی دیگر اعادت کرد عبداللّه گفت ممکن نیست که من این سخن تو حفظ توانم کرد املا کن بر من، جنید گفت اگر از خود همی گویم املا توانم کرد عبداللّه برخاست و بفضل و بزرگی و زیرکی وی اعتراف کرد وعُلِوّ حال او.
چون اصل این طایفه درست ترین اصلهاست و پیران ایشان بزرگترین مردمانند و علماء ایشان داناتراند مریدی را که او را ایمان بود بدیشان اگر از اهل سلوک بود خواهندۀ مقصود ایشان، او با ایشان شریک بود در آنچه ایشان را بدان مخصوص گردانیده اند بدان، از مکاشفات غیب، محتاج آن نبود که خویشتن را طفیلی میکند بر کسی که او خارج ازین طائفه بود و اگر این مرید، طریق او طریق تقلید بود و بحال خویش مستقلّ نبود و خواهد که بر راه تقلید رود تا آنگاه که بتحقیق رسد، گو پیران سلف را مقلّد باش و بر طریقت ایشان می رو که آن او را اولی تر از دیگر طریقتها.
وازین بود که شیخ ابوعبدالرّحمن سلَمی گفت که شبلی گوید که چیست ظنّ تو بعلمی که علم علمای ظاهر قوم را در آن تهمت بود.
و جنید گوید اگر دانستمی اندر زیر کبودی آسمان خدای تعالی را علمی بودی بزرگوارتر ازین علم که با اصحاب می گویم قصد آن کردمی و بدست آوردمی.
و چون مریدان اعتقاد خود محکم بکردند میان خویش با خدای، باید که علم شریعت بحاصل آرد اِمّا بتحقیق و اِمّا سؤال از ائمّه آن قدر که فریضه بدان بگزارد و اگر فقها مختلف باشند اندر فتوای این مسئله، او آنچه باحتیاط تر بود آن گیرد و دائم قصد او آن بود تا از خلاف بیرون آید که رُخْصت اندر شریعت، کار ضعیفان بود و کار مشغولان و این طائفه را هیچ شغل نبود مگر فرمان خداوندتعالی بجای آوردن، و از بهر این گفته اند که چون درویش از درجۀ حقیقت با مقام رخصت شریعت آید نیّت خویش فسخ کرده باشد با خدای و عهدی که او را بود با خدای عَزَّوَجَلَّ نقض کرده.
و مرید باید که شاگردی پیر کرده بود که هر مرید که ادب از پیری فرا نگرفته باشد ازو فلاح نیاید و اینک ابویزید میگوید هر که او را استاد نبوده باشد امام او دیو بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درخت خود رُسْت برگ برآرد ولیکن بار نیارد مرید همچنان بود که استاد ندیده باشد که طریقت ازو فرا گیرد هر نفسی او هوی پرست بود فرا پیش نشود.
پس چون خواهد که بدین طریق رود بعدازین جمله، باید که توبه کند، از همه زَلَّتها دست بدارد، پنهان و آشکارا و صغیره و کبیره و جهد کند تا خصمان را خشنود کند، باوّل و هر که خصم را خشنود نکند هرگز ازین طریقت او را هیچ چیز نگشاید و برین جمله رفته اند و پس ازین جهد کند تا علاقها همه بیندازد.
اوّل آنست که از مال بیرون آید که مال او را از حق باز دارد و بناء این کار بر فراغت دل نهاده اند.
شبلی فرا حُصْری گفتی در ابتداء کار که اگر از جمعۀ تا جمعۀ که پیش من آیی بخاطر تو چیزی گذر کند جز خدای، حرامست بر تو که پیش من آیی.
و هیچ مرید نبوده است که اندرین کار آمده است که علاقتی داشت از دنیا الّا که آن علاقت او را، از آن شغل بیرون آورد و چون از مال بیرون آمد از جاه نیز بیرون باید آمد که جاه خویش دیدن در آن طریقت، مهلکۀ عظیم است و هرگاه که قبول خلق و ردّ ایشان نزدیک مرید هر دو یکی نباشد از وی هیچ چیز نیاید و زیان گارترین چیزها او را آن بود که مردمان او را بچشم اثبات بینند و خواهد که او را بزرگ دارند و بدو تبرّک کنند آنک مردمان ازین حدیث مُفْلِس باشند و او را هنوز اراده نشده باشد، تَبَرُّک چون کنند بدو، پس از جاه بیرون آمدن واجب بود برایشان زیرا که آن زهری کشنده است.
چون از جاه و مال بیرون آمد باید که نیّتی بکند درست با خدای تعالی که پیر خویش را مخالفت نکند بهرچه گوید زیرا کی مرید را خلاف پیر، اندر اوّل کار، زیانی سهمگین بود زیرا که ابتداء حال او بر جملۀ عمرش دلیل بود.
و شرط او آنست که بدل اعتراض نکند بر پیر خویش و اگر چنان بود که بر خاطر مرید بگذرد که او را اندر دنیا و آخرت قدری و قیمتی است یا بر روی زمین هیچکس هست کمتر ازو، یک قدم، اندر ارادت درست نبود او را، زیرا که او جهد می باید کرد تا خدایرا بسیار شناسد نه تا خویشتن را، بحاصل کند. قدری و جاهی و فرق بود میان آنک خدایرا خواهد و میان آنکه جاهِ نفس خویش خواهد اِمّا در دنیا و امَّا در آخرت.
پس واجب بود برو که سرّ خویش نگاه دارد مثلاً از انگلۀ گریبان خویش مگر از پیر خویش که نگاه نباید داشت و اگر نَفَسی از نَفَسهای خویش از پیر پنهان دارد او را خیانت کرده باشد، باید کی هرچه او را فرماید آنرا گردن نهد بعقوبت آن خیانت که کرده باشد اِمّا بسفری که او را تکلیف کند یا آنچه فرماید از پی آن شود.
و روا نبود که پیر زلّت از مریدان اندر گذارد زیرا که ضایع کردن حقِ خدای بود جَلَّ جَلالُهُ و تا آنگه که مرید از همه علاقتها بیرون نیاید روا نبود که پیر او هیچ چیز تلقین کند از ذکرها، بلکه واجب بود که تجربت کند او را، چون مرید را اندر آن صادق یابد و عزم وی درست بود شرط کند با وی که هرچه پیش آید اندر طریقت راضی بود از قضاهای گوناگون، عهد کند با او که ازین طریقت برنگردد بهرچه او را پیش آید از سختی و ذُلّ و درویشی و درد و بیماری و آنک بدل میل نکند بآسانی، و شهوت و رخصت نجوید، و تن آسانی و کاهلی پیشه نگیرد زیرا که ایستادن مرید بتر بود از فَتْرتِ او.
و فرق بود میان فترت و وَقْفَت و فرق آن بود که فترت بازگشتن بود از ارادت و بیرون آمدن از آن طریق و وَقْفَت ایستادن بود از راه رفتن بخوش آمد کسلی و کاهلی و هر مرید که در ابتدای کار کاهلی پیشه گیرد ازو هیچ چیز نیاید.
و چون پیر او را امتحان کرد واجب بود بر وی که ذکر او را تلقین کند چنانک پیر صواب بیند گوید تا آن نام بر زبان همی گوید پس بفرماید تا دل با زبان راست دارد و گوید تا دایم بر آن ذکر باشد چنانک پنداری که دائم با خدای خویش است و تا توانی بر زبانت جز آن ذکر نرود.
و فرماید تا دائم بر طهارت باشد و نخسبد مگر از غلبۀ خواب و از طعام بتدریج کم میکند اندک اندک، تا بر آن قوی گردد و نگذارد که عادت خویش بیکبار دست بدارد که در خبر آمده است که شتاب زده نه راه برود و نه ستورش برجای بماند.
پس فرماید تا خلوت گیرد و عزلت و جهد کند اندر حال خلوت تا خواطر بخود راه ندهد و چیزها که دل او مشغول گرداند از خود باز دارد.
و بدانک درین حالت اندک کسی بود از مریدان که نه او را در ابتدا وسواسی بود در اعتقاد، بخاصه که مرید زیرک دل بود و این از آن امتحانها است که بر مرید باید نهاد، بر پیر واجب بود چون او را زیرک یابد که حجّتهای عقلی او را تلقین کند که ناچار او را بعلم رستگاری باشد از وسواس، و اگر پیر اندر وی هیچ چیز بیند از قوّت و ثبات اندر طریقت، او را صبر فرماید و ذکر دائم تا نور قبول از دل وی برافروزد و آفتاب وصال اندر دل او برآید و این زود بود ولیکن از بسیاری یکی را نبود این امّا غالب آن بود که ایشانرا باز نظر آرند و نگریستن و تأمّل کردن نشانها بشرط، تا علم اصول حاصل شود بقدر حاجت و داعیۀ مرید.
و بدانک مرید را اندرین باب، بلاها باشد، باوّل و آن، آن بود که چون در خلوت باشد بذکر مشغول شوند یا در مجلس سماع باشند و غیر آن، چیزها در نفس و خاطر ایشان گذر کند مُنْکَر تا بحدّی که ایشانرا ممکن نباشد که آن آشکارا توانند کردن کسی را، یا بر زبان توانند راندن آنرا و ایشان بحقیقت دانند که حق تعالی منزّهست و ایشانرا در آن شبهت نباشد که آن باطل است و بدان مبالات نکنند و باستدامت ذکر مشغول باشند باید که ذکری کنند و از خدای تعالی درخواهند تا ایشانرا از آن خلاص دهد و این خواطرها از وسواس شیطان نبود بلکه از حدیث نفس بود و هواجس آن، چون بنده بترک مبالات بدان، مشغول شود آن، ازو بریده گردد.
از آداب مرید بلکه از فرائض حال او آنست که موضع ارادت خویش را ملازمت کند و بسفر بیرون نشود پیش از آنکه طریقت او را قبول کند و پیش از آنکه بدل، بحق رسد که سفر، مرید را نه در وقت خویش زهری قاتل بود و هر که از ایشان سفر کند پیش از وقت خویش بدانچه امید دارد نرسد و چون خدای تعالی خیری خواهد به مرید، او را برجای بدارد و چون شرّی خواهد بدو، او را باز آن برد که از آن بیرون آمده باشد و چون جوان باشد طریقت او خدمت کردن باشد بظاهر و درویشانرا دوست دارد و این فروترین رتبت بود اندر طریقت او و مانند او، برسمی اندر ظاهر بِسنده کنند و سفر همی کنند، غایت نصیب ایشان ازین طریقت، حجّ بود و زیارت موضعها که آنجا رحلت کنند و دیدار پیران بظاهرِ سلام، بدین قناعت کنند، ایشانرا دائم سفر همی باید کرد تا آسایش، ایشانرا در محظورات نیفکند زیرا که جوان چون راحت و آسایش یابد فترت بدو راه یابد و چون مرید یکبار اندر میان درویشان شود اندر بدایت، او را زیان دارد، عظیم، اگر کسی اندر افتد سبیل او آن بود که حرمت پیران بجای آرد و اصحاب را خدمت کند و خلاف نکند ایشانرا و آنچه راحت ایشان بود اندر آن، بدان قیام کند و جهد کند تا دل پیری از وی مُسْتَوْحِش نگردد و باید که اندر صحبت درویشان خصم بود بر تن خویش و برایشان خصمی نکند، هریکی را ازیشان بر خویشتن حقّی واجب داند و حقِّ خویش بر کس واجب نبیند.
و مرید باید که هیچ کس را مخالفت نکند اگرچه داند که حق بدست اوست خاموش بود و بظاهر چنان نماید که موافق اوست و هر مریدی که در وی ستیزه و لجاج و پیکار بود از وی هیچ چیز نیاید.
و چون مرید اندر جمع درویشان بود باید که خلاف نکند ایشانرا، در سفر یا در حضر، بظاهر، نه در خوردن و نه در روزه داشتن و نه در حرکت و اگر چیزی رود که موافق نبود، بسرّ خلاف کند و دل با خدای نگاه دارد و چون او را اشارت خوردن کنند لقمۀ یا دو بخورد و نفس خویش را آرزو ندهد.
و از آداب مریدان نیست، وِردها بسیار داشتن، بظاهر زیرا که قوم اندر خاطر مانده باشند و معالجت خویهای بد و از غفلت دور بودن نه اندر اعمال بِرّ، ناچار، بود ایشانرا از آن، گزاردن فرایض و سنن راتبه است اَمّا زیادت از نماز نافله، یاد کرد بدل، ایشانرا تمامتر بر دوام.
و سرمایۀ مرید آنست که از همه احتمال کند بخوشی و هرچه او را پیش آید برضا و صبر، آن بگذارد و بر تنگی و درویشی صبر کند و سؤال نکند و بقلیل و کثیر معارضه نکند اندر آنچه او را حظّی بود در آن و هر که این نخواهد کرد ویرا ببازار باید شدن زیرا که هر که هر آرزویی که مردمانرا بود، او را نیز آن آرزوی بود یا خواهد بود، از آنجا که ایشان آرزوی خویش حاصل کنند او را نیز هم از آنجا حاصل باید کرد از عرق پیشانی و رنج دست.
و چون مرید اندر خلوت بذکر مشغول بود اگر اندر خلوت چیزی یابد که پیشتر از آن نیافته باشد امّا بخواب یا در بیداری یا میان خواب و بیداری از خطابی که بشنود یا معنیی که او را روی نماید از آنچه نقض عادت بود، بدان مشغول نباید بود البتّه، و باز آن ننگرد و نباید که منتظر این چنین چیزها باشد که این همه او را از حق مشغول دارد و چاره نباشد او را این همه حالها که پیش آید او را، پیر خبر دادن از آن، تا دلش فارغ شود از آن و بر پیر واجب بود که سرّ او نگاه دارد و کار او از دیگران پنهان دارد و اندر چشم او آنرا حقیر گرداند که این همه آزمایش بود و باز آن آرام گرفتن عین مَکْر بود، مرید باید که حذر کند و همّت ازین برتر دارد.
و بدانکه زیان گارترین چیزی مرید را آنست که شاد بود بدانچه اندر سرّ او پیدا آید از تقریبات حق تعالی بدانکه او را مخصوص کرده باشد بدان و اگر بترک آن بگوید زود بود که او را ازین حال بربایند، بآنچه پیدا کنند او را، از حقیقتها و شرح این چیزها در جمله اندر کتاب نوشتن دشخوار افتد.
و از حکم مرید آنست که چون در جایگاهی که او بود، کسی را نیابد که بدو اقتدا کند، تا او را ادب درآموزند، که هجرت کند و پیش یکی رود از پیران که او بدان کار ایستاده بود که مریدانرا راه نماید و آنجا پیش او مقیم شود و از آستانۀ او مفارقت نکند تا آنگه که او را رخصت ندهد.
و بدانکه شناخت خداوند خانه اوّل بر زیارت خانه و اوّل معرفت خداوند خانه است پس زیارت خانه و آن گروه که بی دستوری پیر بحج شوند آن همه زلّت است و نشاط نفس، ایشان نشان این طریقت بر خویشتن کرده باشند، ولیکن سفر ایشان را اصلی نبود و دلیلی برین آنکه از سفر ایشانرا نیفزاید مگر پراکندگی دل و اگر گامی از نفس خویش فراتر نهادندی ایشانرا بهتر بودی از هزار سفر.
و شرط مرید آنست که چون زیارت پیری کند بحرمت اندر شود و بدو بحشمت نگرد و اگر چنان بود که پیر او را اهل آن دارد تا خدمتی کند نعمتی بزرگ داند.
فصل نباید که مرید اعتقاد دارد که پیران معصوم باشند بلکه واجب بود که ایشانرا باز احوال ایشان گذارد و بدیشان ظنّ نیکو برد و حدّ خویش نگاهدارد با خدای در آنچ او را فرموده است از کارها و علم در فرق کردن میان آنچه پسندیده است و آنچه نکوهیده است.
                                 نجمالدین رازی : ابتدا
                            
                            
                                فهرست ابواب و فصول
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باب اول
                                    
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
                                                                    
                            در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
                                 نجمالدین رازی : باب سیم
                            
                            
                                فصل هفدهم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قالالله تعالی «ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی ما یری و لقد رآه نزله اخری».
                                    
و قالالنبی صلیالله علیه وسلم «الا حسان ان تعبد الله کانک تراه».
بدانک چون آینه دل بتدریج از تصرف مصقل «لا اله الاالله» صقالت یابد و زنگار طبیعت و ظلمت صفات بشریت ازو محو شود که «ان لکل شیء صقاله و صقاله القلوب ذکرالله» پذیرای انوار غیبی گردد و سالک بحسب صقالت دل و ظهور انوار مشاهد آن انوار شود و در بدایت حال انوار بیشتر بر مثال بروق و لوامع و لوایح پدید آید.
یا ایها البرق الذی تلمع
من ای اکناف الحمی تسطع
و چندانک صقالت زیادت میشود انوار بقوتتر و زیادتتر می گردد بعد از بروق بر مثال چراغ و شمع و مشعله و آتشهای افروخته مشاهده شود و آنگه انوار علوی پدید آید ابتدا در صورت کواکب خرد و بزرگ و آنکه بر مثال قمر مشاهده افتد و بعد از آن در شکل شمس پیدا گردد پس انوار مجرد از محال پدید آید. شرح این جمله درازنایی دارد اما شمهای نموده آید انشاءالله.
بدانک منشأ انوار متنوع است چون: روحانیت سالک و ولایت شیخ و نبوت خواجه علیهالسلام و ارواح انبیا و اولیا و مشایخ و حضرت عزت و ذکر «لا اله الا الله» و اذکار مختلف و قرآن و اسلام و ایمان و انواع عبادات و طاعات که هر یک را نوری دیگرست و از هر منشأ نوری دیگر برخیزد مناسب آن و هریک را ذوقی و لونی دیگرست.
و چون انوار بکل از حجب بیرون آید خیال را در آن تصرفی نماند الوان برخیزد و در بیرنگی و بیصورتی و بیمحلی و بی شکلی و بیهیئتی و بیکیفیتی مشاهده افتد و نور مطلق آن است که ازین همه پاک و منزه باشد و هر شکل و لون که خیال ادراک کند جمله از آلایش حجب صفات بشری است چون با روحانیت صرف افتد این صفات هیچ نماند وتلألوی بیرنگ و شکل پدید آید و شرح آنک هریک ازین انواع مختلف از کدام منشأ مشاهده میشود درین مختصر بتفصیل تعذری دارد.
اما بر سبیل اجمال بدانک هر چ در صورت بروق و لوامع آید بیشتر از منشأ ذکر و وضو نماز خیزد و گاه بود که از غلبات انوار روح حجب صفات بشری منخرق شود بر مثال ابر و پرتوی از روحانیت در صورت برق مشاهده افتد وقتی مریدی از آن شیخ ابوسعید رحمهالله علیه وضو ساخته بود در خلوتخانه رفت نعرهای بزد و بیرون دوید گفت خدای را بدیدم شیخ احوال دانست فرمود ای کار نادیده آن نور وضوی تو بود تو از کجا هنوز و آن حضرت از کجا؟
و اما آنچ در صورت چراغ و شمع و مانند این بیند توری باشد مقتبس یا از ولایت شیخ یا از حضرت نبوت که «و سراجا منیرا» یا از استفادت علوم یا از نور قرآن یا از نور ایمان و آن چراغ و شمع دل بود که بدان مقدار نور منور شده است ازین عالمها که گفتیم و اگر در صورت قندیل و مشکات بیند همین معنی باشد که حق تعالی دل را بدان مثل زده است که «مثل نوره کیمشکوه فیها مصباح».
و اما آنچ در صورت علویات بیند چون: کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود. چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید. گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بیآسمان بیند. چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بیآسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود. و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمانوار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند. اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است. و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشانتر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشانتر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقشبندی مناسب کرده است و الا نور روح بیشکل و لون وصورت است.
و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد. آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است.
و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیهالسلام بود در ابتدا «فلما جن علیهاللیل و رای کوکبا» چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که «فلما رای القمر بازغا» و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد «فلما رای الشمس بازغه» و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیهالسلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت «لا احب الا فلین».
بیان آنک از پس حجب بود آنک در صورتهای مختلف مینمود و آن حضرت منزه است از صورت و بیان آنک در مقام تلوین بود آنک افول میپذیرفت و او منزه است از افول و بیان آنک پرتو انوار صفات حق بود که مشاهده میافتد آنک بتعریف حق دل ذوق شهود مییافت و بر حقیقت آن حکم میکرد و دل حاکمی صادق القول است در آنچ بیند آفت کذب درو راه نیابد که «ما کذب الفواد ما رای». دل چون دل ببود دروغ نبیند حکم «هذا ربی» هم از آن پرتو خیزد که مشاهد دل است.
آنچ از انوار حق مشاهد دل شود همان نور معرف دل گردد و تعریف حال خود هم بخود کند ذوقی در جان پدید آیدحضرتی که بدان ذوق بداند آنچ دل میبیند از حضرت است نه از اغیار. این معنی ذوقی است در عبارت دشوار گنجد.
و این ذوق متفاوت افتد اگر معرف از در سمع درآید چنان بودکه موسی را بود علیهالسلام «انی اناالله» و متا معرف از پس حجب اید بواسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی اناالله» و چون حجب برخیزد بیواسطه شنود که «و کلمالله موسی تکلیما».
و اگر معرف از در نظر درآید و حجب باقی بود بواسطه آید چنانک خلیل را علیهالسلام بود «فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی» تابحقیقت ذوقی در جان پدید نیاید از تعریف «انا ربک» ترجمان زبان نگوید «هذا ربی». وچون حجب بکلی برخیزد ببواسطه آید چنانک خواجه را علیهالسلام بود«ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی مایری». و عمر را رضیالله عنه هم ازین چاشنی بود که میگفت «رای قلبی ربی». و خواجه علیهالسلام در بیان مقام احسان اشارت بحصول این ذوق میکرد «ان تعبدالله کانک تراه».
و اگر کسی سوال کند که ابراهیم را علیهالسلام آن خرشید و ماه و ستاره که مشاهده افتاد در عالم باطن بود یا در عالم ظاهر؟ جواب گوییم: تفاوت نکند چون آینه دل صافی ببود گاه بود که این مشاهدات در عالم غیب بیند از عالم دل بواسطه خیال و گاه بود ه در شهادت بیند از عالم ظاهر بواسطه حس در چیزی که مناسبتی دارد و محل ظهور انوار حق تواند بود چون خرشید و ماه وستاره که پذیرای عکس پرتو انوار حقاند که «الله نور السموات والارض» که بحقیقت ببننده آن دل است و نماینده حضرت عزت و چون ذوق «هذاربی» از معرف حق باشد غیب و شهادت و ظاهر وباطن یکسان بود.
و گاه بود که صفای دل بکمال رسد و حجب شفاف شود و ارائت «سنریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم» پدید آید. اگر در خود نگرد همه حق بیند واگر در موجودات نگرد در هرچ نگرد در آن حق را بیند. چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیتالله فیه». و چون حجب برخیزد بکلی و مقام شهود بیواسطه میسر شود گوید «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله قبله» واگر در بحربی پایان شهود مستغرق شود و وجود مشاهدی متلاشی گردد وجود شاهد ماند و بس. چنان بود که جنید قدسالله روحه میگفت «ما فیالوجود سویالله» درین مقام شهود جمال شاهد در آینه انسان هم نظر شاهد را بود. چنانک این ضعیف گوید. بیت
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت بدیدگان میسپرم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بروی تو مینگرم
و اما الوان انوار در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد رنگی دیگر دارد بحسب آن مقام چنانک در مقام لوامگی نفس نوری ازرق پدید آید و آن از امتزاج نور روح بود یا نور ذکر با ظلمت نفس از ضیای روح و ظلمت نفس نوری ازرق تولد کند و چون ظلمت نفس کمتر شود و نور روح زیادت گردد نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند نوری سپید پدید آید و چون نور روح باصفای دل امتزاج گیرد نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود نوری چون نور خرشید باشعاع پدید آید.
و چون آیینه دل در کمال صقالت بود نوری چون نور خرشید که در آینه صافی ظاهر شود پدید آید که نظر از قوت شعاع او برو ظفر نیابد البته.
و چون نور حق عکس بر نر روح اندازد مشاهده با ذوق شهود آمیخته شود و چون نور حق بیحجب روحی و دلی در شهود آید بیرنگی و بیکیفیتی و بیحدی و بیمثلی و بیضدی آشکارا کند و تمکین و تمکن از لوازم او شود. اینجا نه طلوع ماند نه غروب نه یمین ماند نه یسار نه فوق نه تحت نه مکان نه زمان نه قرب نه بعد نه شب نه روز. «لیس عندالله صباح و لامساء» اینجا نه عرش است نه فرش نه دنیا نه آخرت.
نور یبدوا ذا بدا استمکن
شمس طلعت ومن رآها آمن
والقوم رضوا بظلمه ذات حزن
کم قلت و کم اقول لکن مع من
ابتدا انوار صفات جمال که از عالم لطف خداوندی است در مقام شهود ازین نوع تصرفات فنا آشکارا کند که نموده آمد.
اما انوار صفات جلال که از عالم قهر خداوندی است فنا الفنا و فناءفناءاقنا اقتضا کند و بیان از شرح آن عاجز و قاصرست. اول نوری پدید آید محرق که خاصیت «لا تبقی و لا تذر» آشکارا کند که بحقیقت هفت دوزخ از پرتو آن نورست و ۱۰انوار صفات جمال مشرق است نه محرق و انوار صفات جلال محرق است نه مشرق و هر فهم و عقل ادراک این معانی نکند بل که گاه بود که نور صفات جلال ظلمانی صرف بود و عقل چگونه فهم کند نور ظلمانی که عقل «الجمع بینالضدین» محال شناسد.
و اگر فهم توانی کردن اشارت که خواجه علیهالسلام میفرماید که دوزخ را چندین هزار سال میتافتند تاسرخ گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سپید گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سیاه گشت و اکنون سیاه است ازین قبیل است و آتش سیاه را عقل چگونه فهم کند؟
و از آنجا که حقیقت وحدت و وحدانیت است چون نظر کنی هر کجا در دو عالم نور و ظلمت است از پرتو انوار صفات لطف وقهر اوست که «الله نور السموات والارض». از بهر این معنی بود که نور و ظلمت را بلفظ جعلیت اثبات فرمود نه بلفظ خلقیت گفت «خلقالسموات والارض و جعل الظلمات والنور». خلقیت را دیگر نهاد و جعلیت را دیگر. در ضمن این شارت معانی بسیارست فراخور هر حوصلهای نباشد.
اما صفات جلال چون در مقام فناء الفنا صولت هیبت الوهیت و سطوت عظمت دیمومیت آشکارا کند نوری سیاه مغنی مبقی ممیت محیی مشاهد شود که شکست طلسم اعظم و رفع رسوم مبهم از طلوع او پیدا گردد. چنانک شیخ احمد غزالی رحمهالله علیه رمزی درین معنی میگوید. بیت
دیدیم نهان گیتی و اصل جهان
وزعلت و عار برگذشتیم آسان
آن نورسیه ز لانقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
خواجه علیهالسلام در استدعا «ارنا الاشیاء کماهی» ظهور انوار صفات لطف وقهر میطلبید. زیرا که هر چیز را که در دو عالم وجودی است یا از پرتو انوار صفات لطف اوست یا از پرتو انوار صفات قهر او والا هیچ چیز را وجودی حقیقی که قایم بذات خود بود نیست و وجود حقیقی حضرت لایزالی و لم یزلی راست چنانک فرمود «هوالاول والاخر والظاهر والباطن».
دل مغز حقیقت است تنپوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
و صلی الله علی محمد و آله.
                                                                    
                            و قالالنبی صلیالله علیه وسلم «الا حسان ان تعبد الله کانک تراه».
بدانک چون آینه دل بتدریج از تصرف مصقل «لا اله الاالله» صقالت یابد و زنگار طبیعت و ظلمت صفات بشریت ازو محو شود که «ان لکل شیء صقاله و صقاله القلوب ذکرالله» پذیرای انوار غیبی گردد و سالک بحسب صقالت دل و ظهور انوار مشاهد آن انوار شود و در بدایت حال انوار بیشتر بر مثال بروق و لوامع و لوایح پدید آید.
یا ایها البرق الذی تلمع
من ای اکناف الحمی تسطع
و چندانک صقالت زیادت میشود انوار بقوتتر و زیادتتر می گردد بعد از بروق بر مثال چراغ و شمع و مشعله و آتشهای افروخته مشاهده شود و آنگه انوار علوی پدید آید ابتدا در صورت کواکب خرد و بزرگ و آنکه بر مثال قمر مشاهده افتد و بعد از آن در شکل شمس پیدا گردد پس انوار مجرد از محال پدید آید. شرح این جمله درازنایی دارد اما شمهای نموده آید انشاءالله.
بدانک منشأ انوار متنوع است چون: روحانیت سالک و ولایت شیخ و نبوت خواجه علیهالسلام و ارواح انبیا و اولیا و مشایخ و حضرت عزت و ذکر «لا اله الا الله» و اذکار مختلف و قرآن و اسلام و ایمان و انواع عبادات و طاعات که هر یک را نوری دیگرست و از هر منشأ نوری دیگر برخیزد مناسب آن و هریک را ذوقی و لونی دیگرست.
و چون انوار بکل از حجب بیرون آید خیال را در آن تصرفی نماند الوان برخیزد و در بیرنگی و بیصورتی و بیمحلی و بی شکلی و بیهیئتی و بیکیفیتی مشاهده افتد و نور مطلق آن است که ازین همه پاک و منزه باشد و هر شکل و لون که خیال ادراک کند جمله از آلایش حجب صفات بشری است چون با روحانیت صرف افتد این صفات هیچ نماند وتلألوی بیرنگ و شکل پدید آید و شرح آنک هریک ازین انواع مختلف از کدام منشأ مشاهده میشود درین مختصر بتفصیل تعذری دارد.
اما بر سبیل اجمال بدانک هر چ در صورت بروق و لوامع آید بیشتر از منشأ ذکر و وضو نماز خیزد و گاه بود که از غلبات انوار روح حجب صفات بشری منخرق شود بر مثال ابر و پرتوی از روحانیت در صورت برق مشاهده افتد وقتی مریدی از آن شیخ ابوسعید رحمهالله علیه وضو ساخته بود در خلوتخانه رفت نعرهای بزد و بیرون دوید گفت خدای را بدیدم شیخ احوال دانست فرمود ای کار نادیده آن نور وضوی تو بود تو از کجا هنوز و آن حضرت از کجا؟
و اما آنچ در صورت چراغ و شمع و مانند این بیند توری باشد مقتبس یا از ولایت شیخ یا از حضرت نبوت که «و سراجا منیرا» یا از استفادت علوم یا از نور قرآن یا از نور ایمان و آن چراغ و شمع دل بود که بدان مقدار نور منور شده است ازین عالمها که گفتیم و اگر در صورت قندیل و مشکات بیند همین معنی باشد که حق تعالی دل را بدان مثل زده است که «مثل نوره کیمشکوه فیها مصباح».
و اما آنچ در صورت علویات بیند چون: کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود. چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید. گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بیآسمان بیند. چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بیآسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود. و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمانوار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند. اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است. و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشانتر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشانتر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقشبندی مناسب کرده است و الا نور روح بیشکل و لون وصورت است.
و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد. آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است.
و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیهالسلام بود در ابتدا «فلما جن علیهاللیل و رای کوکبا» چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که «فلما رای القمر بازغا» و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد «فلما رای الشمس بازغه» و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیهالسلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت «لا احب الا فلین».
بیان آنک از پس حجب بود آنک در صورتهای مختلف مینمود و آن حضرت منزه است از صورت و بیان آنک در مقام تلوین بود آنک افول میپذیرفت و او منزه است از افول و بیان آنک پرتو انوار صفات حق بود که مشاهده میافتد آنک بتعریف حق دل ذوق شهود مییافت و بر حقیقت آن حکم میکرد و دل حاکمی صادق القول است در آنچ بیند آفت کذب درو راه نیابد که «ما کذب الفواد ما رای». دل چون دل ببود دروغ نبیند حکم «هذا ربی» هم از آن پرتو خیزد که مشاهد دل است.
آنچ از انوار حق مشاهد دل شود همان نور معرف دل گردد و تعریف حال خود هم بخود کند ذوقی در جان پدید آیدحضرتی که بدان ذوق بداند آنچ دل میبیند از حضرت است نه از اغیار. این معنی ذوقی است در عبارت دشوار گنجد.
و این ذوق متفاوت افتد اگر معرف از در سمع درآید چنان بودکه موسی را بود علیهالسلام «انی اناالله» و متا معرف از پس حجب اید بواسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی اناالله» و چون حجب برخیزد بیواسطه شنود که «و کلمالله موسی تکلیما».
و اگر معرف از در نظر درآید و حجب باقی بود بواسطه آید چنانک خلیل را علیهالسلام بود «فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی» تابحقیقت ذوقی در جان پدید نیاید از تعریف «انا ربک» ترجمان زبان نگوید «هذا ربی». وچون حجب بکلی برخیزد ببواسطه آید چنانک خواجه را علیهالسلام بود«ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی مایری». و عمر را رضیالله عنه هم ازین چاشنی بود که میگفت «رای قلبی ربی». و خواجه علیهالسلام در بیان مقام احسان اشارت بحصول این ذوق میکرد «ان تعبدالله کانک تراه».
و اگر کسی سوال کند که ابراهیم را علیهالسلام آن خرشید و ماه و ستاره که مشاهده افتاد در عالم باطن بود یا در عالم ظاهر؟ جواب گوییم: تفاوت نکند چون آینه دل صافی ببود گاه بود که این مشاهدات در عالم غیب بیند از عالم دل بواسطه خیال و گاه بود ه در شهادت بیند از عالم ظاهر بواسطه حس در چیزی که مناسبتی دارد و محل ظهور انوار حق تواند بود چون خرشید و ماه وستاره که پذیرای عکس پرتو انوار حقاند که «الله نور السموات والارض» که بحقیقت ببننده آن دل است و نماینده حضرت عزت و چون ذوق «هذاربی» از معرف حق باشد غیب و شهادت و ظاهر وباطن یکسان بود.
و گاه بود که صفای دل بکمال رسد و حجب شفاف شود و ارائت «سنریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم» پدید آید. اگر در خود نگرد همه حق بیند واگر در موجودات نگرد در هرچ نگرد در آن حق را بیند. چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیتالله فیه». و چون حجب برخیزد بکلی و مقام شهود بیواسطه میسر شود گوید «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله قبله» واگر در بحربی پایان شهود مستغرق شود و وجود مشاهدی متلاشی گردد وجود شاهد ماند و بس. چنان بود که جنید قدسالله روحه میگفت «ما فیالوجود سویالله» درین مقام شهود جمال شاهد در آینه انسان هم نظر شاهد را بود. چنانک این ضعیف گوید. بیت
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت بدیدگان میسپرم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بروی تو مینگرم
و اما الوان انوار در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد رنگی دیگر دارد بحسب آن مقام چنانک در مقام لوامگی نفس نوری ازرق پدید آید و آن از امتزاج نور روح بود یا نور ذکر با ظلمت نفس از ضیای روح و ظلمت نفس نوری ازرق تولد کند و چون ظلمت نفس کمتر شود و نور روح زیادت گردد نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند نوری سپید پدید آید و چون نور روح باصفای دل امتزاج گیرد نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود نوری چون نور خرشید باشعاع پدید آید.
و چون آیینه دل در کمال صقالت بود نوری چون نور خرشید که در آینه صافی ظاهر شود پدید آید که نظر از قوت شعاع او برو ظفر نیابد البته.
و چون نور حق عکس بر نر روح اندازد مشاهده با ذوق شهود آمیخته شود و چون نور حق بیحجب روحی و دلی در شهود آید بیرنگی و بیکیفیتی و بیحدی و بیمثلی و بیضدی آشکارا کند و تمکین و تمکن از لوازم او شود. اینجا نه طلوع ماند نه غروب نه یمین ماند نه یسار نه فوق نه تحت نه مکان نه زمان نه قرب نه بعد نه شب نه روز. «لیس عندالله صباح و لامساء» اینجا نه عرش است نه فرش نه دنیا نه آخرت.
نور یبدوا ذا بدا استمکن
شمس طلعت ومن رآها آمن
والقوم رضوا بظلمه ذات حزن
کم قلت و کم اقول لکن مع من
ابتدا انوار صفات جمال که از عالم لطف خداوندی است در مقام شهود ازین نوع تصرفات فنا آشکارا کند که نموده آمد.
اما انوار صفات جلال که از عالم قهر خداوندی است فنا الفنا و فناءفناءاقنا اقتضا کند و بیان از شرح آن عاجز و قاصرست. اول نوری پدید آید محرق که خاصیت «لا تبقی و لا تذر» آشکارا کند که بحقیقت هفت دوزخ از پرتو آن نورست و ۱۰انوار صفات جمال مشرق است نه محرق و انوار صفات جلال محرق است نه مشرق و هر فهم و عقل ادراک این معانی نکند بل که گاه بود که نور صفات جلال ظلمانی صرف بود و عقل چگونه فهم کند نور ظلمانی که عقل «الجمع بینالضدین» محال شناسد.
و اگر فهم توانی کردن اشارت که خواجه علیهالسلام میفرماید که دوزخ را چندین هزار سال میتافتند تاسرخ گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سپید گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سیاه گشت و اکنون سیاه است ازین قبیل است و آتش سیاه را عقل چگونه فهم کند؟
و از آنجا که حقیقت وحدت و وحدانیت است چون نظر کنی هر کجا در دو عالم نور و ظلمت است از پرتو انوار صفات لطف وقهر اوست که «الله نور السموات والارض». از بهر این معنی بود که نور و ظلمت را بلفظ جعلیت اثبات فرمود نه بلفظ خلقیت گفت «خلقالسموات والارض و جعل الظلمات والنور». خلقیت را دیگر نهاد و جعلیت را دیگر. در ضمن این شارت معانی بسیارست فراخور هر حوصلهای نباشد.
اما صفات جلال چون در مقام فناء الفنا صولت هیبت الوهیت و سطوت عظمت دیمومیت آشکارا کند نوری سیاه مغنی مبقی ممیت محیی مشاهد شود که شکست طلسم اعظم و رفع رسوم مبهم از طلوع او پیدا گردد. چنانک شیخ احمد غزالی رحمهالله علیه رمزی درین معنی میگوید. بیت
دیدیم نهان گیتی و اصل جهان
وزعلت و عار برگذشتیم آسان
آن نورسیه ز لانقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
خواجه علیهالسلام در استدعا «ارنا الاشیاء کماهی» ظهور انوار صفات لطف وقهر میطلبید. زیرا که هر چیز را که در دو عالم وجودی است یا از پرتو انوار صفات لطف اوست یا از پرتو انوار صفات قهر او والا هیچ چیز را وجودی حقیقی که قایم بذات خود بود نیست و وجود حقیقی حضرت لایزالی و لم یزلی راست چنانک فرمود «هوالاول والاخر والظاهر والباطن».
دل مغز حقیقت است تنپوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
و صلی الله علی محمد و آله.
                                 نجمالدین رازی : باب سیم
                            
                            
                                فصل نوزدهم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قال الله تعالی «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا».
                                    
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له».
بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی.
و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند. و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت.
و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیدهاند و تا توانستهاند از نظر اغیار پوشیدهاند اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بیمعنی در میان این طایفه پدید آمدهاند و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفتهاند پنداشتهاند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیدهاند و ذوق مشارب مردان یافته و خود را در مملکت جایزالتصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید
پوشیده مرقعاند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
خواست تا از برای محک این مدعیان از مقامات و احوال سلوک شمهای بیان کند. تا خود را برین محک زنند اگر ازین احوال در خود چیزی نه بینند از جوال غرور شیطان و کمینگاه مکر نفس بیرون آیند و روی بصراط مستقیم که جاده متابعت است نهند.
و اگر دریشان درد طلب باقی باشد دست در دامن صاحب دولتی زنند که بر فتراک دولت او بمقصد و مقصود رسند. چنانک میفرماید جل و علا «واتوا البیوت من ابوابها». و این ضعیف درین معنی گوید. بیت.
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
و نیز طالبان محق و مریدان صادق را دلیلی باشد بجاده صواب و مشوقی بود بمرجع و مآب. اکنون شروع کنیم بتأیید ربانی و توفیق یزدانی در شرح تجلی و فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی.
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود. و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید.
[و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود ]. و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود. و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی «انا الحق» کردن گیرد. و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که «اذا تجلی الله لشی خضع له».
ازین جنس غلطها بسیار افتد و نفس از بهر شرب خویش آن غرور بخورد و هر روندهای فرق و تمییز نتواند کرد میان حق و باطل جز منظوران نظر عنایت که محفوظاند از کید نفس و مکر حق.
اما فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی: اول آن است که تجلی روحانی و صمت حدوث دارد آن را قوت افنا نباشد اگر چه در وقت ظهور ازالت صفات بشری کند اما افنا نتواند کرد چون تجلی در حجاب شد صفات بشری معاودت کند «عاد المیشوم الی طبعه»
تا گاه بود که نفس را از تجلی روحانیت آلتی دیگر حاصل شود از علم و معرفت در مکر و حیلت و تحصیل مقاصد هوای خویش که پیش از ان نبوده باشد و در تجلی حق جل و علا این آفت نتواند بود زیراک از لوازم تجلی حق تد کدک طور نفس است و زهوق صفات باطل او که «جاء الحق و زهق الباطل» الایه.
دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد.
دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود. و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود. چنانک عزیزی میگوید
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
و اما تجلی حضرت خداوندی بر دو نوع است: تجلی ذات و تجلی صفات. و تجلی ذات هم بر دو نوع است: تجلی ربوبیت و تجلی الوهیت.
تجلی ربوبیت موسی را بود علیه السلام کوه طفیلی او بود نه او طفیلی کوه که «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا». از تجلی نصیب کوه تد کدک بود و نصیب موسی صعقه چون حق تعالی بر بوبیت تجلی کرد هستی موسی و کوه بماند اگرچه کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش بیفتاد ولیکن حضرت ربوبیت پرورنده و دارنده بود وجود ایشان باقی گذاشت.
و تجلی الوهیت محمد را بود علیه الصلوه تا جملگی هستی محمدی را بتاراج دارد و عوض وجود محمدی وجود ذات الوهیت اثبات فرمود که «ان الذین ببا یعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم». کمال این سعادت بهیچ کس دیگر از انبیا علیهم السلام ندادند اما خوشه چینان این خرمن را بدین تشریف مشرف گردانیدند و ازین خرمن بدین خوشه رسانیدند که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصرا ویدا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق». و این سعادت از خاصیت تجلی ذات الوهیت بود.
و اما تجلی صفات هم بر دو نوع است: تجلی صفات جمال تجلی صفات جلال.
و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است: صفات ذاتی و صفات فعلی. و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است: صفات نفسی و صفات معنوی.
صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی. پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمهالله علیه «مافی الوجود سوی الله» و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت «ما فی الجبه سوی الله» و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت «سبحانی ما اعظم شانی».
و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا. پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام «وعلمناه من لدنا علما» علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که «و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت: «سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم» و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که «وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم» و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید: بیت
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
و بحقیقت بدانک انسان آینه ذات و صفات حق است چون آینه صافی گشت بهر صفت که حضرت برو تجلی کند بدان صفت در و متجلی شود. هر صفت که از آینه ظاهر شود تصرف صاحب تجلی بود نه از ان آینه او را پذیرای عکس آن بیش نیست چون صافی بود. سر خلافت این است که او مظهر و مظهر ذات و صفات خداوندی باشد.
و اگر بصفت حیات متجلی شود چنان بود که خضر و الیاس را هست حیات باقی و اگر بصفت کلام متجلی شود چنان بود که موسی را بود علیه السلام «و کلم الله موسی تکلیما» و اگر بصفت بقا متجلی شود اقتضای رفع انانیت انسانی و ثبوت صفات ربانی کند که «یمحواالله ما یشاء و ثیبت». حسین منصور از اینجا میگفت:
ببینی و بینک انی یزاحمنی
فارفع بجودک انی من البین
اما صفات فعلی چون: خالقی و رازقی و احیا و اماتت. چون بصفت رازقی متجلی شود چنان بود که مریم را بود علیها السلام «و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا» چون بصفت خالقی متجلی شود چنان بود که عیسی را بود علیه السلام «واذ تخلق من الطین کهیه الطیر باذنی» و چون بصفت احیا متجلی شود چنان بود که ابراهیم را علیه السلام بود «رب ارنی کیف تحیی الموتی»و همچنین عیسی را بود علیه السلام که «و اذتخرج الموتی باذنی». و اگر بصفت اماتت تجلی کند چنان بود که مرید ابوتراب نخشبی را افتاد در حال که نظر بایزید بر وی افتاد نعرهای بزد و جان بداد. چنین کس همت بر هر کس که گمارد هلاکش کند. و این صفت اگرچه از صفات فعل است اما تعلق بصفت جلال دارد.
و صفات جلال هم بر دو نوع است: صفات ذات و صفات فعل. صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد.
اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بینهایت در غایت هیبت ظاهر شود بیلون و بیصورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفتهاند:
فلما استبان الصبح ادرج ضوئه
بانواره اضوا نور الکواکب
تجر عهم کاسا لو ابتلیت لظی
بتجریعه طارت کاسرع ذاهب
مصنف گوید مناسب این حال
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است: صفت حیی و قیومی. و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود «یهدی الله لنوره من یشا» ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند.
در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است. اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد. چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود. شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت. بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. دوم بار برخاست و گفت: این حدیث بردوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفت: نباشد و اگر باشد نادره باشد. شیخ ابو سعید نعرهای بزد و در چرخ آمد و میگفت: «این ازان نادرههاست این ازان نادرههاست!». درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید:
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
حقیقت «لااله الا الله» اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد.
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که «فا علم انه لااله الا الله» تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت «لااله الا الله» پدید نیاید]. «و الستغفر لذنبک» ای لذنب وجودک. وجودک ذنب لا یقاس به ذنب.
آنچ خواجه علیه السلام میفرمود «انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره» یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار.
دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید: بیت
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه «وقل رب ز دنی علما» ورد «یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا» بر دست گرفت. سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث [و از تشنگی جان بر لب آمد.
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم «کل شی هالک الا وجهه»
بر ناصیه موجودات کشد و ندای «لمن الملک» در دهد «بلاداع ولا مجیب» تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که «لله اواحد القهار»
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
و بدانک فرقی سخت دقیق است میان مشاهده و مکاشفه و تجلی هر کس از سالکان بران وقوف نیابد. اینجا این قدر نموده میآید که: مشاهده بیتجلی باشد و با تجلی باشد و تجلی با مشاهده باشد و بی مشاهده باشد.
و تجلی حقیقی آن است که شعور بر تجلی بی مشاهده زیراک مشاهده از باب مفاعله است اثنینیت اقتضا کند و تجلی حقیقی رفع اثنینیت کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود و مکاشفه آن باشد که بی مشاهده و تجلی بود و الله اعلم.
و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمود»ان الله خلق آدم فتجلی فیه» آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور.
لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود. و در وقت نفخ روح که «و نفخت فیه من روحی» بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت «روحی» دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد: یکی سر تجلی دوم علم اسما «وعلم آدم الاسما کلها». اشارت «ولقد کرمنا بنی آدم» باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت «لها خلقت بیدی» بدین دو اصل است. و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود. چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود. اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک «کل ناقص ملعون».
اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید. تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول میکنند که «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره». و صلی الله علی محمد و آله.
                                                                    
                            و قال النبی صلی الله علیه و سلم «ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له».
بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی.
و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند. و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت.
و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیدهاند و تا توانستهاند از نظر اغیار پوشیدهاند اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بیمعنی در میان این طایفه پدید آمدهاند و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفتهاند پنداشتهاند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیدهاند و ذوق مشارب مردان یافته و خود را در مملکت جایزالتصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید
پوشیده مرقعاند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
خواست تا از برای محک این مدعیان از مقامات و احوال سلوک شمهای بیان کند. تا خود را برین محک زنند اگر ازین احوال در خود چیزی نه بینند از جوال غرور شیطان و کمینگاه مکر نفس بیرون آیند و روی بصراط مستقیم که جاده متابعت است نهند.
و اگر دریشان درد طلب باقی باشد دست در دامن صاحب دولتی زنند که بر فتراک دولت او بمقصد و مقصود رسند. چنانک میفرماید جل و علا «واتوا البیوت من ابوابها». و این ضعیف درین معنی گوید. بیت.
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
و نیز طالبان محق و مریدان صادق را دلیلی باشد بجاده صواب و مشوقی بود بمرجع و مآب. اکنون شروع کنیم بتأیید ربانی و توفیق یزدانی در شرح تجلی و فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی.
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود. و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید.
[و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود ]. و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود. و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی «انا الحق» کردن گیرد. و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که «اذا تجلی الله لشی خضع له».
ازین جنس غلطها بسیار افتد و نفس از بهر شرب خویش آن غرور بخورد و هر روندهای فرق و تمییز نتواند کرد میان حق و باطل جز منظوران نظر عنایت که محفوظاند از کید نفس و مکر حق.
اما فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی: اول آن است که تجلی روحانی و صمت حدوث دارد آن را قوت افنا نباشد اگر چه در وقت ظهور ازالت صفات بشری کند اما افنا نتواند کرد چون تجلی در حجاب شد صفات بشری معاودت کند «عاد المیشوم الی طبعه»
تا گاه بود که نفس را از تجلی روحانیت آلتی دیگر حاصل شود از علم و معرفت در مکر و حیلت و تحصیل مقاصد هوای خویش که پیش از ان نبوده باشد و در تجلی حق جل و علا این آفت نتواند بود زیراک از لوازم تجلی حق تد کدک طور نفس است و زهوق صفات باطل او که «جاء الحق و زهق الباطل» الایه.
دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد.
دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود. و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود. چنانک عزیزی میگوید
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
و اما تجلی حضرت خداوندی بر دو نوع است: تجلی ذات و تجلی صفات. و تجلی ذات هم بر دو نوع است: تجلی ربوبیت و تجلی الوهیت.
تجلی ربوبیت موسی را بود علیه السلام کوه طفیلی او بود نه او طفیلی کوه که «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا». از تجلی نصیب کوه تد کدک بود و نصیب موسی صعقه چون حق تعالی بر بوبیت تجلی کرد هستی موسی و کوه بماند اگرچه کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش بیفتاد ولیکن حضرت ربوبیت پرورنده و دارنده بود وجود ایشان باقی گذاشت.
و تجلی الوهیت محمد را بود علیه الصلوه تا جملگی هستی محمدی را بتاراج دارد و عوض وجود محمدی وجود ذات الوهیت اثبات فرمود که «ان الذین ببا یعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم». کمال این سعادت بهیچ کس دیگر از انبیا علیهم السلام ندادند اما خوشه چینان این خرمن را بدین تشریف مشرف گردانیدند و ازین خرمن بدین خوشه رسانیدند که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصرا ویدا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق». و این سعادت از خاصیت تجلی ذات الوهیت بود.
و اما تجلی صفات هم بر دو نوع است: تجلی صفات جمال تجلی صفات جلال.
و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است: صفات ذاتی و صفات فعلی. و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است: صفات نفسی و صفات معنوی.
صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی. پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمهالله علیه «مافی الوجود سوی الله» و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت «ما فی الجبه سوی الله» و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت «سبحانی ما اعظم شانی».
و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا. پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام «وعلمناه من لدنا علما» علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که «و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت: «سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم» و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که «وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم» و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید: بیت
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
و بحقیقت بدانک انسان آینه ذات و صفات حق است چون آینه صافی گشت بهر صفت که حضرت برو تجلی کند بدان صفت در و متجلی شود. هر صفت که از آینه ظاهر شود تصرف صاحب تجلی بود نه از ان آینه او را پذیرای عکس آن بیش نیست چون صافی بود. سر خلافت این است که او مظهر و مظهر ذات و صفات خداوندی باشد.
و اگر بصفت حیات متجلی شود چنان بود که خضر و الیاس را هست حیات باقی و اگر بصفت کلام متجلی شود چنان بود که موسی را بود علیه السلام «و کلم الله موسی تکلیما» و اگر بصفت بقا متجلی شود اقتضای رفع انانیت انسانی و ثبوت صفات ربانی کند که «یمحواالله ما یشاء و ثیبت». حسین منصور از اینجا میگفت:
ببینی و بینک انی یزاحمنی
فارفع بجودک انی من البین
اما صفات فعلی چون: خالقی و رازقی و احیا و اماتت. چون بصفت رازقی متجلی شود چنان بود که مریم را بود علیها السلام «و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا» چون بصفت خالقی متجلی شود چنان بود که عیسی را بود علیه السلام «واذ تخلق من الطین کهیه الطیر باذنی» و چون بصفت احیا متجلی شود چنان بود که ابراهیم را علیه السلام بود «رب ارنی کیف تحیی الموتی»و همچنین عیسی را بود علیه السلام که «و اذتخرج الموتی باذنی». و اگر بصفت اماتت تجلی کند چنان بود که مرید ابوتراب نخشبی را افتاد در حال که نظر بایزید بر وی افتاد نعرهای بزد و جان بداد. چنین کس همت بر هر کس که گمارد هلاکش کند. و این صفت اگرچه از صفات فعل است اما تعلق بصفت جلال دارد.
و صفات جلال هم بر دو نوع است: صفات ذات و صفات فعل. صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد.
اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بینهایت در غایت هیبت ظاهر شود بیلون و بیصورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفتهاند:
فلما استبان الصبح ادرج ضوئه
بانواره اضوا نور الکواکب
تجر عهم کاسا لو ابتلیت لظی
بتجریعه طارت کاسرع ذاهب
مصنف گوید مناسب این حال
زان باده نخوردهام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است: صفت حیی و قیومی. و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود «یهدی الله لنوره من یشا» ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند.
در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است. اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد. چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود. شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت. بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. دوم بار برخاست و گفت: این حدیث بردوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفت: نباشد و اگر باشد نادره باشد. شیخ ابو سعید نعرهای بزد و در چرخ آمد و میگفت: «این ازان نادرههاست این ازان نادرههاست!». درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید:
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
حقیقت «لااله الا الله» اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد.
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که «فا علم انه لااله الا الله» تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت «لااله الا الله» پدید نیاید]. «و الستغفر لذنبک» ای لذنب وجودک. وجودک ذنب لا یقاس به ذنب.
آنچ خواجه علیه السلام میفرمود «انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره» یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار.
دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید: بیت
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه «وقل رب ز دنی علما» ورد «یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا» بر دست گرفت. سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث [و از تشنگی جان بر لب آمد.
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم «کل شی هالک الا وجهه»
بر ناصیه موجودات کشد و ندای «لمن الملک» در دهد «بلاداع ولا مجیب» تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که «لله اواحد القهار»
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
و بدانک فرقی سخت دقیق است میان مشاهده و مکاشفه و تجلی هر کس از سالکان بران وقوف نیابد. اینجا این قدر نموده میآید که: مشاهده بیتجلی باشد و با تجلی باشد و تجلی با مشاهده باشد و بی مشاهده باشد.
و تجلی حقیقی آن است که شعور بر تجلی بی مشاهده زیراک مشاهده از باب مفاعله است اثنینیت اقتضا کند و تجلی حقیقی رفع اثنینیت کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود و مکاشفه آن باشد که بی مشاهده و تجلی بود و الله اعلم.
و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمود»ان الله خلق آدم فتجلی فیه» آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور.
لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود. و در وقت نفخ روح که «و نفخت فیه من روحی» بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت «روحی» دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد: یکی سر تجلی دوم علم اسما «وعلم آدم الاسما کلها». اشارت «ولقد کرمنا بنی آدم» باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت «لها خلقت بیدی» بدین دو اصل است. و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود. چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود. اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک «کل ناقص ملعون».
اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید. تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول میکنند که «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره». و صلی الله علی محمد و آله.
                                 نجمالدین رازی : باب سیم
                            
                            
                                فصل بیستم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قال الله تعالی «ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی» و قال «وان الی ربک المنتهی».
                                    
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهادهاند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیدهاند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمدهاند
سر مست ز باده الست آمدهاند
میمینوشند و پند میننیوشند
کایشان ز الست میپرست آمدهاند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطرهای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بیتوقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفتاند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیدهها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آوردهاند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند کهای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعلههای «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتشاند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعلههای آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعلهها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوهگری «الله الله» آید و عنایت بیعلت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعلههای آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان ویاند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانهای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانهای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
                                                                    
                            و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهادهاند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیدهاند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمدهاند
سر مست ز باده الست آمدهاند
میمینوشند و پند میننیوشند
کایشان ز الست میپرست آمدهاند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطرهای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بیتوقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفتاند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیدهها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آوردهاند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند کهای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعلههای «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتشاند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعلههای آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعلهها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوهگری «الله الله» آید و عنایت بیعلت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعلههای آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان ویاند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانهای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانهای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
                                 صفای اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو گذشتم از علائق بجهان جان گذشتم
                                    
رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت
بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت
که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم
چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت
بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم
بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم
بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم
سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم
که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم
من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون
پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم
ننهند وقر در فقر مکانت مکان را
ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم
من و لا مکان توحید و تصرف ولایت
همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم
ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را
که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم
نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم
که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم
بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم
ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم
نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من
بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم
من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش
که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم
نشدم مقید کون صفای مطلقم من
که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم
                                                                    
                            رخ آن دیار دیدم ز سر جهان گذشتم
بسمای فقر دیدم رخ آفتاب دولت
بزمین او شدم پست وز آسمان گذشتم
منم آن تهمتن سیر به نیمروز غزلت
که بپای رخش تاء/ئید ز هفتخوان گذشتم
چو کشید شست تقدیر زه کمان وحدت
بدل چو تیر از خانه نه کمان گذشتم
بگمانم اینکه ره نیست باو ز درد مردم
بیقین رسیدم ای سالک و از گمان گذشتم
سر سلطنت ندارد دل آسمان شکوهم
که بخانقاه درویش بر آستان گذشتم
من و ماه هر دو بودیم بکاروان گردون
پی رخش من قوی بود ز کاروان گذشتم
ننهند وقر در فقر مکانت مکان را
ز مکان گذشته ام من که بلامکان گذشتم
من و لا مکان توحید و تصرف ولایت
همه کون از تو ای خواجه من از مکان گذشتم
ملکوت و ملک بادا سعدا و اشقیا را
که گذشتم از تن و جان وزاین و آن گذشتم
نه برایگان شدم خاص هزار یار مردم
که بر آستانه قدس خدایگان گذشتم
بر ازین خیال و این وهم چو روی شاه دیدم
ز خیال و وهم و جان و خرد و روان گذشتم
نه زمانی و مکانی شه آسمانیم من
بمکان فقر بر پادشه زمان گذشتم
من و تاج فقر و اقلیم فنا و گنج بینش
که ب آرزویش از سلطنت کیان گذشتم
نشدم مقید کون صفای مطلقم من
که چو آفتاب پاک آمدم و روان گذشتم
                                 صفای اصفهانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۴ - فی المعارف و الحکم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
                                    
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
                                                                    
                            همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
                                 صفای اصفهانی : مثنوی
                            
                            
                                بخش ۲۹ - جواب
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی که در کار سلوکم
                                    
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
                                                                    
                            بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
                                 امامی هروی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ  ۲۲ - در مدح زین الدین هندی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش بیخود ز خود جدا گشتم
                                    
با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
                                                                    
                            با خدای خود آشنا گشتم
نظری بر دلم فکند کز او
کاشف رمز انبیا گشتم
ببقای ابد رسیدم از آن
که بکلی ز خود فنا گشتم
پیش ازین بنده خودم بودم
که بمعقول مبتلا گشتم
تا نفس ز آستان عشق زدم
بهبر عقل رهنما گشتم
قلب معشوق بودم اول کار
ز غش و غیر تا جدا گشتم
در خلوص عنایتش ز اخلاص
زر شدم بلکه، کیمیا گشتم
تا حواس جهات و ارکان را
در ره فقر پیشوا گشتم
آسیا بر سرم بگشت ولی
گرد خود همچو آسیا گشتم
ره بده بردم آخر از پی غول
گرچه بیهوده سالها گشتم
ملک ده ملک خصم بود و در او
به بسی جهد کدخدا گشتم
تخم خود در زمین خود کشتم
کشت خود را بخود نما گشتم
مصر جامع شد ایندم آن ده و من
یوسف مصر کبریا گشتم
خاک ارکانش را سپهر شدم
چشم اعیانش را سها گشتم
بمثالی دگر کنم تقدیر
این خبر را که مبتدا گشتم
همچو باران چو از سحاب غرور
سالک خطه ی هوی گشتم
صدف صدقم از هوی پر بود
من از آن صدق با صفا گشتم
مدتی در میان صدق و صفا
غرقه در بحر انزوا گشتم
سلوت خلوتم چو روی نمود
در صدف در بی بها گشتم
در مراقب چو گوهرم دیدند
افسر شاهرا سرا گشتم
راه خود را بخود دلیل شدم
درد حق را بحق دوا گشتم
آب حیوان بعلم و عقل شبی
جستم و علم و عقرا گشتم
ناوک علمرا نشانه شدم
سخره انجم و سها گشتم
کس نشانم نداد ز آب حیات
گر درین هر دو خطه تا گشتم
آب حیوان شدم چو در ره فقر
خاک سلطان اولیاء گشتم
زین دین، پیرهند، کز نظرش
نظر رحمت خدا گشتم
آنکه از برق نور معرفتش
تیره ی عقل را ضیاء گشتم
و آنکه لطف ارادتش تا گفت
تو مرا شو که من ترا گشتم
چمن شوقرا سحاب شدم
گلبن عشق را صبا گشتم
مالک ملک فقر کز نفسش
ملک بخش جهان گشا گشتم
سالک راه حق که در قدمش
تا شدم خاک، توتیا گشتم
ای باخلاق حق شده موصوف
تا ترا ناظم ثنا گشتم
آفتاب سپهر عرفانرا
بی گمان خط استوا گشتم
مرده ی جسم را مسیح شدم
هدهد روح را سبا گشتم
چون غنیمت نمودیم در فقر
یافتم فقر و ز اغنیاء گشتم
چون شدم نیست در ولایت عشق
والی خطه ی بقا گشتم
تا سخندان بیان تواند کرد
که سخن پرور از کجا گشتم
اقتدای سخن بنام تو باد
که ز مدح تو مقتدا گشتم
                                 قاسم انوار : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نعم الفقیه، حال مدرس کجا رسید؟
                                    
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
                                                                    
                            در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
                                 قاسم انوار : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ما نه امروزست کز عشق و ولا دم می زنیم
                                    
سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
                                                                    
                            سالها شد کین منادی را بعالم می زنیم
آمدن ما را بدین عالم، بگو: معنیش چیست؟
روح پاک آورده و بر خاک آدم می زنیم
عشق او از حد گذشت و جان ما از عد گذشت
چون قدم در راه عشق دوست محکم می زنیم
ما که اسرافیل وقتیم، از طریق معرفت
نفحهای صور را بر جان محرم می زنیم
جان ما چون شاه عشق افراخت صد چتر و علم
سنجش شاهی جان بر عرش اعظم می زنیم
دم بدم ما را رقیب آزار می جوید ولی
تا دمی داریم از سودای تو دم می زنیم
واعظان گویند: ما مفتی دانا گشته ایم
بر چنین افسانها «الله اعلم » می زنیم
وجد ما از حد گذشت و جان ما از صد گذشت
تا سماع عشق را بر جان مسلم می زنیم
قاسمی، این عشق دریاییست مردم خوار و ما
خویشتن را از هوای عشق بر یم می زنیم
                                 قاسم انوار : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صمت و جوع و سهر و عزلت و ذکر بدوام
                                    
نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
                                                                    
                            نا تمامان جهان را بکند کار تمام
صورت معرفة الله بود صمت ولیک
در سهر معرفة نفس کند بر تو سلام
جوع باشد سبب معرفت سلطانی
دانش دینی از عزلت گردد بنظام
اصل این جمله کمالات بخرم شد نیست
صدر صاحب دل کامل صفت بحر آشام
والی دین نبی کاشف اسرار رسل
محیی جان و جهان ماحی آثار ظلام
قاضی مسند تحقیق، امام الثقلین
عارف کعبه مقصود مراد اسلام
                                 قاسم انوار : مقامات العارفین
                            
                            
                                بخش ۴ - قسم بدایات
                            
                            
                            
                        
                                 قاسم انوار : مقامات العارفین
                            
                            
                                بخش ۱۰ - قسم احوال
                            
                            
                            
                        
                                 ملا احمد نراقی : باب اول
                            
                            
                                فصل هفتم - مفاسد بیماری نفس و فوائد صحت آن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زنهار ای جان برادر تا حدیث بیماری روح را سهل نگیری، و معالجه آن را بازیچه نشماری، و مفاسد اخلاق رذیله را اندک ندانی، و صحت روح را به صحت بدن قیاس نکنی و چگونه عاقل چنین قیاس کند، و حال آنکه مقصود از صحت بدن از برای کسانی که از روح و صلاح و فساد آن فراموش کرده اند، نیست مگر زندگانی پنج روزه دنیا، و زیست کردن در این عاریت سرا و بر مرض آن مفسده ای مترتب نمی شود مگر بازماندن از لذات خسیسه جماع و غذا و امثال این ها و اما اخلاق ذمیمه که بیماری روح از آنها است، بازمی دارد آدمی را از رسیدن به لذت سعادت ابد، و پادشاهی سرمد و هر یک از آنها پرده ای است ظلمانی، که مانع اشراقات انوار الهیه، و عایق فیوضات نفحات رحمانیه است، و مسامحه در معالجات آنها آدمی را به هلاکت دائمه و شقاوت ابدیه می رساند و صحت روح و اتصاف آن به محاسن اخلاق باعث زندگانی ابدی و حیات حقیقی است.
                                    
و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند به ترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهای غیر متناهیه رب الارباب، بلکه به سبب آن رفع حجاب می شود و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر می شود، و در این هنگام موجودی می شود تام الوجود، ابدی الحیات، سرمدی البقا، قامتش سزاوار خلعت خلافت الهیه، و تارکش لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه و می رسد به بهجتها و لذتهائی که هیچ دیده ای مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده ای نگذشته و از این رو است که سید رسل فرموده «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا إلی ملکوت السموات و الارض» یعنی «اگر نه این می بود که لشگر شیاطین اطراف دلهای بنی آدم را فراگرفته اند، هر آئینه مشاهده می کردند حقایق موجودات عوالم علویه و سفلیه را، و مطلع می شدند بر آثار قدرت کامله حق سبحانه و تعالی در آنها همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع پرده های ظلمانیه، و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه می گردد و همچنین ازاله بعضی از آنها نیز باعث صفائی و روشنایی در نفس می شود و بالجمله به قدری که آئینه نفس از زنگ کدورات عالم طبیعت پاک می شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهر می گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار می شود و به این سبب خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «ان لی مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبی مرسل» یعنی «مرا با خدای تعالی حالاتی چند است که هیچ ملک مقربی و پیغمبر مرسلی طاقت و توانائی آن را ندارد» و هر کسی که در مقام سلوک را سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید به قدر استعداد و قابلیت خود برمیخورد به آنچه می رسد به او از الطاف ربانیه و فیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمی کند اگرچه باید از بابت ایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواص پیغمبری و لیکن حقیقت آنها را نمی شناسیم و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنها نمی کند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمی داند عالم ممیز را، و مییز عامی نمی فهمد عالم علماء را، و علماء نمی شناسند عالم انبیاء و اولیاء را
و به حکم عنایت ازلیه درهای رحمتهای غیر متناهیه الهیه بر روی هر کسی گشاده، و بخل و ضنت از برای احدی نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف است به اینکه آئینه دل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آن زدوده گردد پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دوری از اسرار ربوبیه، نه از بخل مبدأ فیاض است، «تعالی شأنه عن ذلک» بلکه از پرده های ظلمانیه ذمایم صفات و عوایق جسمانیه است که بدن آدمی را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست و مخفی نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمی به واسطه تطهیر نفس و تصفیه آن می فهمد، نه مانند این علومی است که از مزاوله کتب رسمیه و ادله عقلیه گرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان وهم و شهوت می فهمند، بلکه آنها علوم حقیقیه نورانیه اند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شده اند و چندان ظهور و جلا و نورانیت و صفا از برای آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمی است که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید»، «یعنی علم، نوری است که حق تعالی می افکند آن را در هر دلی که می خواهد» و حضرت امیر مومنان علیه السلام در کلمات بسیار، اشاره به این علم فرموده اند، و آن جمله در وصف راستین از علما می فرمایند: «هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان أرواحها معلقه بالمحل الاعلی»، یعنی «علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائی و به حقیقت روح و یقین رسیده اند، و نرم و آسان شده است از برای ایشان، آنچه سخت و مشکل است بر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شده اند، آنچه وحشت می کنند از آن جاهلان، و زندگانی می نمایند در دنیا به بدنهایی که روح آنها تعلق به عالم اعلی دارد».
و در مکان دیگر می فرماید: «قد أحیی عقله و أمات نفسه، حتی دق جلیله و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فأبان له الطریق، و سلک به السبیل»، یعنی: «زنده کردن دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهمواری و درشتی او لطیف و هموار شد و درخشید از برای او نوری درخشنده پس ظاهر و هویدا کرد از برای او راه حق را، و برد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» ولیکن، مادامی که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم و معرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنی است، همچنان که نماز، طاعت ظاهر است و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نماز صحیح متحقق نمی شود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثه است زایل نکنی، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمی تابد و چگونه می تواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها از عالم «لوح محفوظ» به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهی هستند.
                                                                    
                            و بعد از آنکه ساحت نفس انسان از اخلاق ناپسند، پاک، و به صفات ارجمند به ترتیب مقرر آراسته گردد، مستعد قبول فیضهای غیر متناهیه رب الارباب، بلکه به سبب آن رفع حجاب می شود و صور جمیع موجودات در آئینه دلش ظاهر می شود، و در این هنگام موجودی می شود تام الوجود، ابدی الحیات، سرمدی البقا، قامتش سزاوار خلعت خلافت الهیه، و تارکش لایق تاج سلطنت و ریاست معنویه و می رسد به بهجتها و لذتهائی که هیچ دیده ای مانند آن ندیده، و به خاطر هیچ آفریده ای نگذشته و از این رو است که سید رسل فرموده «لو لا ان الشیاطین یحومون علی قلوب بنی آدم لنظروا إلی ملکوت السموات و الارض» یعنی «اگر نه این می بود که لشگر شیاطین اطراف دلهای بنی آدم را فراگرفته اند، هر آئینه مشاهده می کردند حقایق موجودات عوالم علویه و سفلیه را، و مطلع می شدند بر آثار قدرت کامله حق سبحانه و تعالی در آنها همچنان که تطهیر نفس از جمیع صفات خبیثه، مورث رفع جمیع پرده های ظلمانیه، و کشف حقایق جمیع موجودات امکانیه می گردد و همچنین ازاله بعضی از آنها نیز باعث صفائی و روشنایی در نفس می شود و بالجمله به قدری که آئینه نفس از زنگ کدورات عالم طبیعت پاک می شود صور موجودات عوالم قدس در آن ظاهر می گردد، و به همان مقدار سزاوار بساط قرب پروردگار می شود و به این سبب خاتم انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم فرموده اند: «ان لی مع الله حالات لا یحتملها ملک مقرب و لا نبی مرسل» یعنی «مرا با خدای تعالی حالاتی چند است که هیچ ملک مقربی و پیغمبر مرسلی طاقت و توانائی آن را ندارد» و هر کسی که در مقام سلوک را سعادت باشد، و مراقبت از احوالات خود نماید به قدر استعداد و قابلیت خود برمیخورد به آنچه می رسد به او از الطاف ربانیه و فیوضات رحمانیه، و لیکن فهم ما ادراک فوق رتبه خود را نمی کند اگرچه باید از بابت ایمان به بعثت، تصدیق و اقرار به آن نماید همچنان که ما ایمان داریم به نبوت و خواص پیغمبری و لیکن حقیقت آنها را نمی شناسیم و عقول قاصره ما احاطه به کنه آنها نمی کند، چنانچه احاطه ندارد جنین به عالم طفل، و طفل نمی داند عالم ممیز را، و مییز عامی نمی فهمد عالم علماء را، و علماء نمی شناسند عالم انبیاء و اولیاء را
و به حکم عنایت ازلیه درهای رحمتهای غیر متناهیه الهیه بر روی هر کسی گشاده، و بخل و ضنت از برای احدی نشده، و لیکن رسیدن به آنها موقوف است به اینکه آئینه دل صیقل داده شود، و از کدورات عالم طبیعت پاک شود، و زنگ اخلاق ذمیمه از آن زدوده گردد پس حرمان از انوار فیوضات الهیه، و دوری از اسرار ربوبیه، نه از بخل مبدأ فیاض است، «تعالی شأنه عن ذلک» بلکه از پرده های ظلمانیه ذمایم صفات و عوایق جسمانیه است که بدن آدمی را احاطه نموده است.
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست و مخفی نماند که آنچه از علوم و معارف و اسرار که آدمی به واسطه تطهیر نفس و تصفیه آن می فهمد، نه مانند این علومی است که از مزاوله کتب رسمیه و ادله عقلیه گرفتاران عالم طبیعت و محبوسان زندان وهم و شهوت می فهمند، بلکه آنها علوم حقیقیه نورانیه اند که از انوار الهیه و الهامات حقه ربانیه مستفاد شده اند و چندان ظهور و جلا و نورانیت و صفا از برای آنها هست که قابل شک و شبهه نیستند، و این علمی است که حضرت فرمودند:
«انما هو نور یقذفه الله فی قلب من یرید»، «یعنی علم، نوری است که حق تعالی می افکند آن را در هر دلی که می خواهد» و حضرت امیر مومنان علیه السلام در کلمات بسیار، اشاره به این علم فرموده اند، و آن جمله در وصف راستین از علما می فرمایند: «هجم بهم العلم علی حقیقه البصیره، و باشروا روح الیقین، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان أرواحها معلقه بالمحل الاعلی»، یعنی «علم به ایشان هجوم آورده است، ایشان به بصیرت و بینائی و به حقیقت روح و یقین رسیده اند، و نرم و آسان شده است از برای ایشان، آنچه سخت و مشکل است بر دیگران از اهل عیش و تنعم در دنیا، و یار و انیس شده اند، آنچه وحشت می کنند از آن جاهلان، و زندگانی می نمایند در دنیا به بدنهایی که روح آنها تعلق به عالم اعلی دارد».
و در مکان دیگر می فرماید: «قد أحیی عقله و أمات نفسه، حتی دق جلیله و لطف غلیظه، و برق له لامع کثیر البرق، فأبان له الطریق، و سلک به السبیل»، یعنی: «زنده کردن دل خود را و میرانید نفس خود را، تا آنکه ناهمواری و درشتی او لطیف و هموار شد و درخشید از برای او نوری درخشنده پس ظاهر و هویدا کرد از برای او راه حق را، و برد او را در راه، تا رسانید او را به مطلوب» ولیکن، مادامی که صفحه دل از نقوش اخلاق ذمیمه پاک نگردد، این قسم علم و معرفت در آن مرتسم نشود، زیرا که علوم و معارف، عبادت باطنی است، همچنان که نماز، طاعت ظاهر است و همچنان که تا ظاهر از جمیع نجاسات ظاهر، پاک نباشد نماز صحیح متحقق نمی شود، همچنین تا از باطن، جمیع نجاسات باطنیه را که صفات خبیثه است زایل نکنی، نور علم صحیح مبرا از شوائب شبهات بر آن نمی تابد و چگونه می تواند شد که دل ناپاک، منزل علوم حقه شود، و حال اینکه افاضه علوم بر دلها از عالم «لوح محفوظ» به وساطت ملائکه مقدسه است که وسائط فیض الهی هستند.
