عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
چون تو از غم ندیده ای خواری
از غم ما کجا خبر داری؟
خفته ای خوش چو بخت من همه شب
تو چه دانی ز رنج بیداری؟
فارغی نیک دانم از کارم
فارغم چون تو بر سر کاری
بار غم را چو نیک می نگرم
در خورست این جفا به سر باری
شو جفا کن که از تو تا به وفا
پاره ای راه هست پنداری
سالها شد که صید تست مجیر
برهان یا بکش چه می داری؟
رایگان از کفم مده که مرا
می کند پهلوان خریداری
نصرة الدین که روز نصرت و فتح
ملک را تیغ او دهد یاری
از غم ما کجا خبر داری؟
خفته ای خوش چو بخت من همه شب
تو چه دانی ز رنج بیداری؟
فارغی نیک دانم از کارم
فارغم چون تو بر سر کاری
بار غم را چو نیک می نگرم
در خورست این جفا به سر باری
شو جفا کن که از تو تا به وفا
پاره ای راه هست پنداری
سالها شد که صید تست مجیر
برهان یا بکش چه می داری؟
رایگان از کفم مده که مرا
می کند پهلوان خریداری
نصرة الدین که روز نصرت و فتح
ملک را تیغ او دهد یاری
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گره مشگ بر سمن چه زنی؟
لشکر زنگ بر ختن چه زنی؟
چون تو گویی که جان نفس نزنم
من چو گویم که بوسه تن چه زنی؟
چون ز لعل تو بوسه از طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی؟
او نرنجد بدین قدر بدهد
تو لگد در فتوح من چه زنی؟
صد گریبان دریده شد ز غمت
چاک بر طرف پیرهن چه زنی؟
دلم از غم بسوخت دم چه دهی؟
غم تو دل ببرد تن چه زنی؟
هر زمانی مرا که مرغ توام
سینه بر نوک بابزن چه زنی؟
چون ز تو دل شکسته گشت مجیر
بر دلش زخم دل شکن چه زنی؟
لشکر زنگ بر ختن چه زنی؟
چون تو گویی که جان نفس نزنم
من چو گویم که بوسه تن چه زنی؟
چون ز لعل تو بوسه از طلبم
بر شکر لؤلؤ عدن چه زنی؟
او نرنجد بدین قدر بدهد
تو لگد در فتوح من چه زنی؟
صد گریبان دریده شد ز غمت
چاک بر طرف پیرهن چه زنی؟
دلم از غم بسوخت دم چه دهی؟
غم تو دل ببرد تن چه زنی؟
هر زمانی مرا که مرغ توام
سینه بر نوک بابزن چه زنی؟
چون ز تو دل شکسته گشت مجیر
بر دلش زخم دل شکن چه زنی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گر تو آنجا که تویی انده ما داشتیی
دل ما در غم و اندوه چرا داشتیی؟
همه غمخوارگی من ز جفا جویی تست
من چه غم داشتمی گر تو وفا داشتیی؟
موج خون می زندم چشم و نکردی گله هم
گر تو گوشی به من غم زده وا داشتیی
محرم وصل ندانم که کرا خواهی داشت؟
سخت محروم کسم کاش مرا داشتیی
گر مجیرت نشدی دستخوش انصاف بده
تو چنین سر زده و خوار کرا داشتیی؟
دل ما در غم و اندوه چرا داشتیی؟
همه غمخوارگی من ز جفا جویی تست
من چه غم داشتمی گر تو وفا داشتیی؟
موج خون می زندم چشم و نکردی گله هم
گر تو گوشی به من غم زده وا داشتیی
محرم وصل ندانم که کرا خواهی داشت؟
سخت محروم کسم کاش مرا داشتیی
گر مجیرت نشدی دستخوش انصاف بده
تو چنین سر زده و خوار کرا داشتیی؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
می دان که باز راه ستم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
کز پیش گوش زلف به خم بر گرفته ای
دریاب کار خود که ز ما دل ربوده ای
دزدیده مهر خاتم جم بر گرفته ای
هر جا که بند غم به دلی بر نهاده ای
صد سلسله ز پای ستم بر گرفته ای
گفتی جفا و جور بهم بر توان گرفت
رفتی وفا و مهر بهم بر گرفته ای
خاک توایم خون دل ما مریز از آنک
ما را ز خاک نز پی غم بر گرفته ای
راضی است دل به عشوه خشک و حدیث تر
وین قاعده به دور تو هم بر گرفته ای
بشکسته ای زیاده ز دلها دل مجیر
پس در بهای وصل به کم بر گرفته ای
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲
آنها که بوده اند ز دل دوستدار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
در نیک و بد موافق و انده گسار ما
وان جمع دوستان و عزیزان که بود خوش
زایشان همیشه عیش دل روزگار ما
رفتند از این زمانه بد عهد زیر خاک
هم عهد ما گذاشته هم زینهار ما
گشتند پایمال حوادث بدان صفت
گویی به هیچ وقت نبودند یار ما
ما در میان عشرت خوش کم نشسته ایم
تا دور مانده اند به عجز از کنار ما
بد در شمار صحبت هر یک دمی کنون
بی حاصلی است حاصل و بس زین شمار ما
یارب که از فراق عزیزان چه بارهاست؟
بر طبع نازک و دل نابردبار ما
از ما به اضطرار جدا شد دلی که او
بود از طریق مهر و وفا اختیار ما
از دوستان همدم و یاران هم نفس
با آوخ و دریغ فتادست کار ما
ماییم در خمار فراق و کسی نماند
کو بشکند به باده انس این خمار ما
خود محرمی کجاست درین عهد تا دهد؟
یک دم قرار عیش دل بی قرار ما
چون با کشار حادثه ماندیم پس چه سود؟
زین آشکار بودن شیران شکار ما
با آنکه هست از سر فرمان دهی ز بخت
امن و پناه خلق جهان در جوار ما
بی دوستان هم نفس از لذت اوفتاد
عیش لطیف و جام می خوشگوار ما
نیکی کنیم و نیکویی ایرا که در جهان
این هر دو به بود که بود یادگار ما
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳
اگر شکایت گویم ز چرخ نیست صواب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب
و گر عتاب کنم با فلک چه سود عتاب؟
ز جور اوست مرا صد حکایت از هر نوع
ز درد اوست مرا صد شکایت از هر باب
به تیغ قهر میان سپهر باد دو نیم
که دور ساخت مرا از دیار و از احباب
به نور عزم که جویم ز دوستان دوری
ولی چه سود قضا پیش دیده گشت حجاب؟
از آن جهت که ز بنای جنس ماندم دور
مرا به صحبت ناجنس می کنند عذاب
دل معلق پر آتشست در بر من
بدان صفت که قنادیل در بر محراب
اگر زیادت خون خواب آورد پس چیست؟
مرا دو دیده پر خون و نیست در دل خواب
گران چو لنگر بودم کنون سزاوارم
به غوطه خوردن در قعر بحر بی پایاب
چو مرغ زیرک ماندم به هر دو پا در دام
کنون چه سود که بر سوزیم بسان ز باب؟
ز من عربده بستد زمانه طبع نشاط
ز من به شعبده بربود روزگار شباب
چه جان من چه یکی داله شکسته کتف
چه جان چه یکی خیمه گسسته طناب
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۶
گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۹
کار عالم سست بنیاد آمدست
آسمان را پیشه بیداد آمدست
هر کجا زیر فلک صاحب دلی است
نیک نیک از غم به فریاد آمدست
ای خوشا آن کس که او را در جهان
یا دمی خوش یا دلی شاد آمدست
حاصل خاک آنچه هست از خشک و تر
چون ببینی جمله بر باد آمدست
در جهان هر کار کان مشکلتر است
از برای آدمیزاد آمدست
بنده آنم که او در عمر خویش
یکدم از بند غم آزاد آمدست
ای بسا غصه که خوردم چون مرا
دوستان رفته با یاد آمدست
از غم فرقت همی گردد خراب
هر دلی کز شادی آباد آمدست
سخت آسانست با زخم فراق
زخمها کز تیغ پولاد آمدست
رنج فرقت پژمرد آنرا که او
تازه همچون شاخ شمشاد آمدست
آسمان را پیشه بیداد آمدست
هر کجا زیر فلک صاحب دلی است
نیک نیک از غم به فریاد آمدست
ای خوشا آن کس که او را در جهان
یا دمی خوش یا دلی شاد آمدست
حاصل خاک آنچه هست از خشک و تر
چون ببینی جمله بر باد آمدست
در جهان هر کار کان مشکلتر است
از برای آدمیزاد آمدست
بنده آنم که او در عمر خویش
یکدم از بند غم آزاد آمدست
ای بسا غصه که خوردم چون مرا
دوستان رفته با یاد آمدست
از غم فرقت همی گردد خراب
هر دلی کز شادی آباد آمدست
سخت آسانست با زخم فراق
زخمها کز تیغ پولاد آمدست
رنج فرقت پژمرد آنرا که او
تازه همچون شاخ شمشاد آمدست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۳
مرا زین بیش در عالم غمی نیست
که در شادی و در غم همدمی نیست
دمی خوش بر همه عالم حرام است
که اندر ملک عالم محرمی نیست
یقینم شد که زخم آسمان را
به از یاران همدم مرهمی نیست
چنان بگرفت غم شش گوشه خاک
که گویی در زمانه خرمی نیست
نزاید عیسی راحت درین دور
که زیر دور گردون مریمی نیست
به من بنمای در عالم کسی را
که او را هر دم از گردون غمی نیست
کبود از بهر آن شد جامه چرخ
که آنجا کوست هم بی ماتمی نیست
جهان وحشت سرایی شد به تحقیق
که در وی هیچ چشمی بی نمی نیست
اگر شش گوشه عالم سرایی است
درو بی غصه و غم طارمی نیست
و گر کعبه ست هفت اقلیم خاکی
میان او ز راحت زمزمی نیست
چه سود ار من سلیمانم به ملکت
چو با من از فراغت خاتمی نیست
که در شادی و در غم همدمی نیست
دمی خوش بر همه عالم حرام است
که اندر ملک عالم محرمی نیست
یقینم شد که زخم آسمان را
به از یاران همدم مرهمی نیست
چنان بگرفت غم شش گوشه خاک
که گویی در زمانه خرمی نیست
نزاید عیسی راحت درین دور
که زیر دور گردون مریمی نیست
به من بنمای در عالم کسی را
که او را هر دم از گردون غمی نیست
کبود از بهر آن شد جامه چرخ
که آنجا کوست هم بی ماتمی نیست
جهان وحشت سرایی شد به تحقیق
که در وی هیچ چشمی بی نمی نیست
اگر شش گوشه عالم سرایی است
درو بی غصه و غم طارمی نیست
و گر کعبه ست هفت اقلیم خاکی
میان او ز راحت زمزمی نیست
چه سود ار من سلیمانم به ملکت
چو با من از فراغت خاتمی نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۴
هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۵
کار عالم نیک دیدم هیچ بر بنیاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
بر دل خاصان ز عالم جز غم و بیداد نیست
داده ام انصاف و شد معلوم من کاندر جهان
هیچ کس را خاطری از بند غم آزاد نیست
من که از من عالمی شادند چون می بنگرم
طبع من یک ساعت از گردون گردان شاد نیست
آنچنان از خوش دلی دورم که اندیشم که من
خوش دل و آسودکی بودم مرا بر یاد نیست؟
خانه گل گر چه آبادست ما را زان چه سود؟
چون زمانی حجره دل از طرب آباد نیست
زیر دست رنج عالم نیست الا طبع ما
پای مال عشق شیرین جز دل فرهاد نیست
غصه ده تو گشت آخر چند بر تابد دلی
گر چه دل سختی کش است از سنگ وز پولاد نیست
عمر را لذت مدان چون از طرب بویی نماند
دجله بی حاصل شمر چون طرفه بغداد نیست
داد انده داده ایم اکنون دم از شادی زنیم
زانکه در غم دم زدن هر ساعتی از داد نیست
در جوانی تازه بودن واجب است از بهر آنک
آدمی خس تر ز سرو و کمتر از شمشاد نیست
هم به جام باده باید جست ازین وحشت امان
زانکه عمر آدمی بی باده الا باد نیست
دل به وصل لعبت نوشاد خوش دارم از آنک
شادی دل جز به وصل لعبت نوشاد نیست
عیش ها دیدیم زیر هفت گردون بر مراد
هم دگر بینیم کاخر عمر ما هفتاد نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۷
از عشوه روزگار فریاد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل و راد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
زایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
کو خود ز وفا نمی کند یاد
آباد بر آن کسی که او هست
از بندگی زمانه آزاد
بر عمر مساز تکیه چون هست
این طارم عمر سست بنیاد
گویی که زمانه بر دل خلق
از راحت و رنج داد و بیداد
هر در که گشاده بود در بست
هر راه که بسته بود بگشاد
در عرصه چار طاق خاکی
یابی همه چیز جز دلی شاد
غم های زمانه نیست گویی
الا ز برای آدمی زاد
یاران قدیم ما که بودند
دمساز و لطیف و خوشدل و راد
گه بوده حریف جام باده
گه گشته رفیق تیغ پولاد
هم محرم وصل های شیرین
هم مونس غصه های فرهاد
رفتند چنانکه در جهان کس
زایشان نکند به سالها یاد
با هم نفسان خوش است عشرت
با دجله نکوترست بغداد
هر واقعه کو فتاد ما را
زین واقعه صعب تر نیفتاد
بدتر ز فراق دوستان چیست؟
کس فرقت دوستان مبیناد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۰
هر کو ز نژاد آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۱
جهان فتح من آخر به نوبهار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد
دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است
به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد
امید هست کزین پس نوا و واله زیر
به بزم ما بدل ناله های زار رسد
اگر به خاطر هرکس ز گلستان جهان
گهی نسیم گل و گاه زخم خار رسد
چشیدایم بسی زخم خار، وقت آمد
که کار ما به گل لعل آبدار رسد
به عذر یک غم دل گیر کز زمانه رسید
نشاط و خرمی و کام دل، هزار رسد
ز خوش دلی و طرب دست باز نتوان داشت
اگر به خاطر ما گه گهی غبار رسد
ز چشم زخم فنا . . .
ز روزگار چنین غم به روزگار رسد
که گفت یا که؟ گمان برد کز زمانه به ما
غم بزرگ به یک سال در دو بار رسد
رسید موسم آن کز شرابخانه لطف
به دست ما مدد جام خوشگوار رسد
ز تاب دل به سر زلف تابدار رسیم
چو عاشقی که ز هجران به وصل یار رسد
به گوش ما بدل ناله های غمزدگان
حدیث و نکته چون در شاهوار رسد
طرب رسد ز پس غم چنانکه وقت خزان
نسیم کوکبه لطف نوبهار رسد
خروش بربط و بانگ سرود و ناله چنگ
ز بزم بر فلک سبز زر نگار رسد
طراز حاصل این جمله آن تواند بود
که سوی ما مدد لطف کردگار رسد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۳
ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گر چه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبا نگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهریاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاراران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گر چه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبا نگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهریاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاراران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۸
نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق
سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق
نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم
آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق
درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست
هیچ صاحب درد را فی الجمله درمان فراق
خلق سرگردان بود چون گوی تا دور فلک
گوی غم باشد درافگنده به میدان فراق
نیست شفقت با فراق البته گویی زآسمان
آیت شفقت نیامد هیچ در شان فراق
میزبانی بس ترش روی آمد الحق زانکه نیست
لقمه ای جز استخوان غصه بر خوان فراق
نیک بخت و روز به آن کس بود کز آسمان
بر نیاید نام او روزی ز دیوان فراق
اتفاق است اینک گر صد ره بجویند از قیاس
گوهری بیرون نیاید جز غم از کان فراق
یارب آخر چند خواهد کرد جور روزگار؟
بر دل خلق جهان این تیرباران فراق
کی بود گویی که بینم من ز دوران فلک؟
چون فراغت از جهان گم گشته دوران فراق
نقدهای عیش را یک یک جدا بر سخته ام
کمتر از کم باز می خواند به دیوان فراق