عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۶ - برهان ششم
اگر خورد رستم قوی پنجه گرگ
به یال یلی ملک ایران و ترک
تو با کاکلی چارتار و پریش
ز سنگ سیه رسته گوئی حشیش
خوری مال اوقاف بی ترس و بیم
زهی مشرب صاف و طبع سلیم
تو کز ملک و مال خدا نگذری
عجب گر به مخلوق رحم آوری
اگر خواهی اثبات این شید و زرق
زمن بشنو ای شیخک ژنده دلق
همان قلعچک کت در او منزل است
همان صرح خوش کت نکو محفل است
همان مزرع نیو مینو بساط
کز آن حاصلت نیست جز انبساط
خود انصاف ده مال اوقاف نیست
اگر نیست گوئی زانصاف نیست
کسی جز تو در زیر این سبز سقف
نیالوده سر پنجه از مال وقف
به یزدان در این عرصه آب و گل
ندیدم چو تو شوخ بیرحم دل
نه در قید خالق نه در بند خلق
نهان کرده زنارها زیر دلق
زمالیه بت ها برانگیخته
زهر خرقه صد رقعه آویخته
مگو هوشیاری که مستی است این
مگو کیش حق بت پرستی است این
نکو سیرتانی که دین پروراند
بشر صورتان کز ملک برترند
ندانی درین نشاه چون زیستند
زمن بشنو آنان اگر نیستند
بیاد رخ دوست فارغ ز غیر
نه مولای مسجد نه رهبان دیر
نه قید تعلق نه پابست خویش
نه شیدای مذهب نه مفتون کیش
به سودای یار از جهان بی خبر
به خاک گریبان فرو برده سر
اگر سنگ بارندشان ور نثار
نیاید ز کس مرحبا زینهار
بدو نیک چون جمله در دست اوست
دریغ است نالیدن از دست دوست
زخود مست شو دردی و صاف چیست
می عشق خور مال اوقاف چیست
زدی لاف ای یار فرخنده کیش
که هستم همی رستم عهد خویش
به باطل سخن زین نمط گفته ای
غلط گر نگویم غلط گفته ای
بلی صاحب زور و سرپنجه ای
به پیکار مردم ولی رنجه ای
تو را نفس کافر چو افراسیاب
کزو گشت ایران ایمان خراب
نشسته بر اورنگ توران تن
فرو کوفته نوبت ما و من
ز ترکان چالش رده بر رده
غرض را به پیرامنش صف زده
سیاووش عقل ترا ریخت خون
به چه بیژن دین از او سرنگون
به جان تو دشمن چو بر سبزه دی
به خون تو لب تشنه چون من به می
کنون یا دم دیگرت خون خورد
به ذوقی که مست آب گلگون خورد
از آن پیشتر کین قوی پنجه دیو
ز روشن روانت بر آرد غریو
چو مردان نطاق امل سست کن
به زنجیر همت کمر چست کن
ز آه شب و ناله صبحدم
چو شاهان بر آرای طبل و علم
سپاهی فراهم کن از آه و سوز
چو خیل پراکندگان مهر توز
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
مدد جو ز کاوس بخت ازل
بنه پای بر رخش جهد وعمل
به تدبیر دانش در چاره زن
شبیخون بر این ترک خونخواره زن
زخونش دم تیغ را غازه کن
وز این نام گیتی پر آوازه کن
ترا جد فرخنده شیر خداست
برازنده افسر هل اتی است
بنالید اگر حصن خیبر گرفت
چنین جنگ را جنگ اکبر گرفت
توهم گر به گوهر از آن دوده ای
به کیش نیاکان بر آموده ای
به دست آر نیکو نهادی چنین
کمر چست کن در جهادی چنین
مباش ایمن از ریو و نیرنگ او
که مشکل توان رستن از چنگ او
ز دستان این زال کس جان نبرد
تو خود کی بری کی که دستان نبرد
وگرنه به نزدیک دانش پسند
پسندیده کی باشد ای هوشمند
که بیهوده تاراج مردم کنی
متاع کسان نام خود گم کنی
به روز جزا گاه رد و قبول
ندانم چه گوئی جواب رسول
به غارت بری مال بیچاره خلق
که شیرین و رنگین کنی حلق و دلق
کسی زآب این دجله لب تر نکرد
که عمری ز غم خاک بر سر نکرد
و بال است پیرایه ملک و مال
قناعت بود دولت بی زوال
اگر مرد راهی قناعت گزین
چو یغما به کنج قناعت نشین
ز نیک و بد عالم آزاد باش
زهرچ آید از جمله غم شاد باش
که افزایش قسمت از زور نیست
ترا عزل تقدیر مقدور نیست
اگر خاک فیروز که زر شود
دماوند که لعل و گوهر شود
همه ریگ صحرای ایوان کیف
شود گوهر و لعل بی کم و کیف
جو و گندم و ماش و شلتوک خوار
سراسر شود گوهر شاهوار
کتاب و قلمدان ما بندگان
به قیمت شود مخزن شایگان
همه زرع و محصول آن ملک وقف
شود خرمن لعل تا سبز سقف
به رفعت تو بر بگذری از سپهر
فتد در دم تو سنت گوی مهر
مجره شود مطبخ خوان تو
طباق فلک ظرف ایوان تو
از آن رزق مقسوم کلک قدم
نگردد یکی لقمه افزون و کم
بخور آنچه دادند با صد سپاس
چه می جوئی از خلق یزدان شناس
ز آه درون الیمان بترس
ز خوناب چشم یتیمان بترس
به حال فرومایگان رحمت آر
بیندیش از خشم پروردگار
نه آخر از امروز پس محشری است
به پاداش هر نیک و بد داوری است
کنونت که تند است رعنا ستور
مشو غافل از حال بیچاره مور
به یال یلی ملک ایران و ترک
تو با کاکلی چارتار و پریش
ز سنگ سیه رسته گوئی حشیش
خوری مال اوقاف بی ترس و بیم
زهی مشرب صاف و طبع سلیم
تو کز ملک و مال خدا نگذری
عجب گر به مخلوق رحم آوری
اگر خواهی اثبات این شید و زرق
زمن بشنو ای شیخک ژنده دلق
همان قلعچک کت در او منزل است
همان صرح خوش کت نکو محفل است
همان مزرع نیو مینو بساط
کز آن حاصلت نیست جز انبساط
خود انصاف ده مال اوقاف نیست
اگر نیست گوئی زانصاف نیست
کسی جز تو در زیر این سبز سقف
نیالوده سر پنجه از مال وقف
به یزدان در این عرصه آب و گل
ندیدم چو تو شوخ بیرحم دل
نه در قید خالق نه در بند خلق
نهان کرده زنارها زیر دلق
زمالیه بت ها برانگیخته
زهر خرقه صد رقعه آویخته
مگو هوشیاری که مستی است این
مگو کیش حق بت پرستی است این
نکو سیرتانی که دین پروراند
بشر صورتان کز ملک برترند
ندانی درین نشاه چون زیستند
زمن بشنو آنان اگر نیستند
بیاد رخ دوست فارغ ز غیر
نه مولای مسجد نه رهبان دیر
نه قید تعلق نه پابست خویش
نه شیدای مذهب نه مفتون کیش
به سودای یار از جهان بی خبر
به خاک گریبان فرو برده سر
اگر سنگ بارندشان ور نثار
نیاید ز کس مرحبا زینهار
بدو نیک چون جمله در دست اوست
دریغ است نالیدن از دست دوست
زخود مست شو دردی و صاف چیست
می عشق خور مال اوقاف چیست
زدی لاف ای یار فرخنده کیش
که هستم همی رستم عهد خویش
به باطل سخن زین نمط گفته ای
غلط گر نگویم غلط گفته ای
بلی صاحب زور و سرپنجه ای
به پیکار مردم ولی رنجه ای
تو را نفس کافر چو افراسیاب
کزو گشت ایران ایمان خراب
نشسته بر اورنگ توران تن
فرو کوفته نوبت ما و من
ز ترکان چالش رده بر رده
غرض را به پیرامنش صف زده
سیاووش عقل ترا ریخت خون
به چه بیژن دین از او سرنگون
به جان تو دشمن چو بر سبزه دی
به خون تو لب تشنه چون من به می
کنون یا دم دیگرت خون خورد
به ذوقی که مست آب گلگون خورد
از آن پیشتر کین قوی پنجه دیو
ز روشن روانت بر آرد غریو
چو مردان نطاق امل سست کن
به زنجیر همت کمر چست کن
ز آه شب و ناله صبحدم
چو شاهان بر آرای طبل و علم
سپاهی فراهم کن از آه و سوز
چو خیل پراکندگان مهر توز
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
زخوان ادب زاد توفیق جوی
به پای طلب راه تحقیق پوی
مدد جو ز کاوس بخت ازل
بنه پای بر رخش جهد وعمل
به تدبیر دانش در چاره زن
شبیخون بر این ترک خونخواره زن
زخونش دم تیغ را غازه کن
وز این نام گیتی پر آوازه کن
ترا جد فرخنده شیر خداست
برازنده افسر هل اتی است
بنالید اگر حصن خیبر گرفت
چنین جنگ را جنگ اکبر گرفت
توهم گر به گوهر از آن دوده ای
به کیش نیاکان بر آموده ای
به دست آر نیکو نهادی چنین
کمر چست کن در جهادی چنین
مباش ایمن از ریو و نیرنگ او
که مشکل توان رستن از چنگ او
ز دستان این زال کس جان نبرد
تو خود کی بری کی که دستان نبرد
وگرنه به نزدیک دانش پسند
پسندیده کی باشد ای هوشمند
که بیهوده تاراج مردم کنی
متاع کسان نام خود گم کنی
به روز جزا گاه رد و قبول
ندانم چه گوئی جواب رسول
به غارت بری مال بیچاره خلق
که شیرین و رنگین کنی حلق و دلق
کسی زآب این دجله لب تر نکرد
که عمری ز غم خاک بر سر نکرد
و بال است پیرایه ملک و مال
قناعت بود دولت بی زوال
اگر مرد راهی قناعت گزین
چو یغما به کنج قناعت نشین
ز نیک و بد عالم آزاد باش
زهرچ آید از جمله غم شاد باش
که افزایش قسمت از زور نیست
ترا عزل تقدیر مقدور نیست
اگر خاک فیروز که زر شود
دماوند که لعل و گوهر شود
همه ریگ صحرای ایوان کیف
شود گوهر و لعل بی کم و کیف
جو و گندم و ماش و شلتوک خوار
سراسر شود گوهر شاهوار
کتاب و قلمدان ما بندگان
به قیمت شود مخزن شایگان
همه زرع و محصول آن ملک وقف
شود خرمن لعل تا سبز سقف
به رفعت تو بر بگذری از سپهر
فتد در دم تو سنت گوی مهر
مجره شود مطبخ خوان تو
طباق فلک ظرف ایوان تو
از آن رزق مقسوم کلک قدم
نگردد یکی لقمه افزون و کم
بخور آنچه دادند با صد سپاس
چه می جوئی از خلق یزدان شناس
ز آه درون الیمان بترس
ز خوناب چشم یتیمان بترس
به حال فرومایگان رحمت آر
بیندیش از خشم پروردگار
نه آخر از امروز پس محشری است
به پاداش هر نیک و بد داوری است
کنونت که تند است رعنا ستور
مشو غافل از حال بیچاره مور
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۷ - برهان هفتم
شبی یاد دارم که در بزم دوست
که خورشید پروانه شمع اوست
چه شب آنکه از حسرت آن شبم
به گردون رسد هر شبی یا ربم
چه شب غیرت حلقه زلف حور
چه شب شمع خلوتگه بزم طور
چه شب رشک افزای صبح قدم
چه شب کحل چشم غزال حرم
چه شب خوشتر از بامداد وصال
چه شب عطر بخشای ناف غزال
چه شب همچو صبح ازل دل فروز
چه شب نقطه خال رخسار روز
چه شب عطر سای دماغ نشاط
چه شب عنبرین پوش و مشکین بساط
چه شب همچو خاک ختن مشک بیز
چه شب همچو زلف بتان عطر ریز
چه شب تیره چون بخت سر گشته ام
چه شب تار چون روز برگشته ام
وثاق از پراکنده پرداخته
به نظم سخن مجمعی ساخته
با طیبت گهی قصه می ساختیم
گهی نرد وحدت همی باختیم
حکایت گهی از خرابات بود
شکایت دمی از مناجات بود
گهی نکته از رند رفتی و جام
گه از زهد و سالوسی شیخ جام
گه از کعبه رفتی سخن گه ز دیر
گهی از سکون داستان گه ز سیر
گهی قصه طره گشتی دراز
گهی محفل ازخال و خط عطرساز
گهی داشت مجلس زطلعت طراز
گهی قصه از ناز و گاهی نیاز
در فتنه از چشم گه باز بود
گهی ذکر مژگان غماز بود
گه از قصه تیرزن ابروان
چو تیر مژه تیز گشتی زبان
گهی وجد از نکته حال بود
گهی صحبت از نقطه خال بود
گهی رمز لعل و دهان و سخن
شکر ریختی بر سر انجمن
گهی گفتگوی ذقن می گذشت
وز آن آب اندر دهن می گذشت
گهی از بیاض گریبان سخن
همی رفت و روشن شدی انجمن
گه از کاکل و طره افسانه ها
رها کرده زنجیر دیوانه ها
تو گه گاه بیدار و گاهی به خواب
دلی پر ز آتش تنی در عذاب
از آن محفل نغز خوش گوشه جو
چو پیر زنا کرده لاحول گو
چو سالوس کیشان پوشیده دلق
به کف سبحه ای از پی صید خلق
به تزویر آراسته سوق شید
که تا بر کنی جامه عمرو و زید
سلام ودرودت به لب بود و دل
ازآن شطح و طامات ننگین خجل
به جیب اندرت گزلکی تند بود
که شمشیر جلاد از او کند بود
که چون صیدسازی به تسبیح شید
بیالائی انگشت از خون صید
پی رستگاری خلق خدا
که خونریزشان نیست ناحق روا
به عمدا زدیم آستین بر چراغ
نشستیم با هم به بازی ولاغ
منت سبحه و دوست چاقو گرفت
ز حسرت ترا درد پهلو گرفت
به شیرین بازنی و خوی درشت
به نیروی سرپنجه و زور مشت
نیارستی آن برده از ما گرفت
سرت از جنون رنج سودا گرفت
چهل روز ماندی در آنجا مقیم
زدی طبل طامات زیر گلیم
به آخر ربودی به تلبیس و زرق
به وجهی که تازد سوی کشته برق
کتابی از آن لعبت دل فریب
قلمدانی از این پریشان غریب
پس آنگاه پنهان ز ما بی دلیل
زدی جانب خوار طبل رحیل
چنان خوردی آنرا به افسون و زور
که دردی کشان می زجام بلور
مرا مغز از باده مدهوش نیست
از آن داستان فراموش نیست
نکو دانم آئین و آداب تو
چمد چرخ از بیم دولاب تو
زند مشعله ماه پر کرده دور
به پیرامن مرتع جدی و ثور
به جائی که گردون برد از توبیم
اگر ما نترسیم خبطی عظیم
کتاب و قلمدانکی بی محل
کز آن داده ای زیب جیب و بغل
سزد گر بگوئی چه مقدار داشت
که بی شرم بر لوح دفتر نگاشت
حق است این سخن ای به لب خرده گیر
گرت بگذرد بر زبان یا ضمیر
کسی کز دماوند و فیروزکوه
متاع و غنیمت برد کوه کوه
بسی رخت و کالا زمستان و صیف
برد رزمه رزمه ز ایوان کیف
همه ساله محصول قشلاق خوار
کند نقل انبار خود بار بار
ز صیفی و شتوی املاک وقف
برد خرمن غله بر سبز سقف
شگفت ار بزرگ آورد در حساب
وجود قلمدان و جلدی کتاب
ولی این حدیث ای پسندیده هوش
یقین کآمدستت ز جائی به گوش
که آب ارچه یک قطره باران بود
به غم خانه مور طوفان بود
مرا زشت و زیبا متاعی که بود
ز تو مردتر پهلوانی ربود
دگر دوست را از کثیر و قلیل
متاعی که بود از خفیف و ثقیل
ز بی مایگی ثلث آن هرج شد
به تدریج ثلث دگر خرج شد
قلیلی که ماند ایمن از دستبرد
یکایک به دفتر نگارم که خورد
یکی زن بمزدیست احمد بنام
که آسودگی باد بر وی حرام
به افسون بردسیم و زر سطل سطل
شب و روز روغن کشد رطل رطل
از این ها چو این غرزن کنج کاو
دل آسوده گردد کند قصد گاو
فروشد به آن کش متاع وزراست
اگر چه گران جان و ارزان خر است
اگر گوسفندی است حیدر برد
نتاجش خرانبار دیگر برد
یکی کشک برد و یکی ماست برد
زن قاسمک هر چه می خواست برد
فزون زآنچه احمد به سرقت گرفت
حبیب منافق به رشوت گرفت
به دستش سرانجام چیزی نماند
درین سفره نقش پشیزی نماند
جوی خرج کز دخل افزون تر است
نماند اگر گنج باد آور است
غرض کلبه ما و آن بی نظیر
بعینه بود مسجد بی حصیر
تو روز و شب افتاده دنبال او
که بی شک منم وارث مال او
برو فکر دیگر کن ای معده تفت
که این خانه صد جا به تاراج رفت
نمودم به تو شطری از حال او
اگر بسته ای دیده در مال او
برو خیمه زن بر قهستان نور
مگر بازگیری به ناورد و زور
وگرنه خدنگ تو از شست رفت
به سر زن که کار تو از دست رفت
دریغا کز آن آب شیرین گوار
لب تشنه و دیده اشکبار
نصیب تو آمد برو خون گری
زرت رفته یاقوت مکنون گری
که خورشید پروانه شمع اوست
چه شب آنکه از حسرت آن شبم
به گردون رسد هر شبی یا ربم
چه شب غیرت حلقه زلف حور
چه شب شمع خلوتگه بزم طور
چه شب رشک افزای صبح قدم
چه شب کحل چشم غزال حرم
چه شب خوشتر از بامداد وصال
چه شب عطر بخشای ناف غزال
چه شب همچو صبح ازل دل فروز
چه شب نقطه خال رخسار روز
چه شب عطر سای دماغ نشاط
چه شب عنبرین پوش و مشکین بساط
چه شب همچو خاک ختن مشک بیز
چه شب همچو زلف بتان عطر ریز
چه شب تیره چون بخت سر گشته ام
چه شب تار چون روز برگشته ام
وثاق از پراکنده پرداخته
به نظم سخن مجمعی ساخته
با طیبت گهی قصه می ساختیم
گهی نرد وحدت همی باختیم
حکایت گهی از خرابات بود
شکایت دمی از مناجات بود
گهی نکته از رند رفتی و جام
گه از زهد و سالوسی شیخ جام
گه از کعبه رفتی سخن گه ز دیر
گهی از سکون داستان گه ز سیر
گهی قصه طره گشتی دراز
گهی محفل ازخال و خط عطرساز
گهی داشت مجلس زطلعت طراز
گهی قصه از ناز و گاهی نیاز
در فتنه از چشم گه باز بود
گهی ذکر مژگان غماز بود
گه از قصه تیرزن ابروان
چو تیر مژه تیز گشتی زبان
گهی وجد از نکته حال بود
گهی صحبت از نقطه خال بود
گهی رمز لعل و دهان و سخن
شکر ریختی بر سر انجمن
گهی گفتگوی ذقن می گذشت
وز آن آب اندر دهن می گذشت
گهی از بیاض گریبان سخن
همی رفت و روشن شدی انجمن
گه از کاکل و طره افسانه ها
رها کرده زنجیر دیوانه ها
تو گه گاه بیدار و گاهی به خواب
دلی پر ز آتش تنی در عذاب
از آن محفل نغز خوش گوشه جو
چو پیر زنا کرده لاحول گو
چو سالوس کیشان پوشیده دلق
به کف سبحه ای از پی صید خلق
به تزویر آراسته سوق شید
که تا بر کنی جامه عمرو و زید
سلام ودرودت به لب بود و دل
ازآن شطح و طامات ننگین خجل
به جیب اندرت گزلکی تند بود
که شمشیر جلاد از او کند بود
که چون صیدسازی به تسبیح شید
بیالائی انگشت از خون صید
پی رستگاری خلق خدا
که خونریزشان نیست ناحق روا
به عمدا زدیم آستین بر چراغ
نشستیم با هم به بازی ولاغ
منت سبحه و دوست چاقو گرفت
ز حسرت ترا درد پهلو گرفت
به شیرین بازنی و خوی درشت
به نیروی سرپنجه و زور مشت
نیارستی آن برده از ما گرفت
سرت از جنون رنج سودا گرفت
چهل روز ماندی در آنجا مقیم
زدی طبل طامات زیر گلیم
به آخر ربودی به تلبیس و زرق
به وجهی که تازد سوی کشته برق
کتابی از آن لعبت دل فریب
قلمدانی از این پریشان غریب
پس آنگاه پنهان ز ما بی دلیل
زدی جانب خوار طبل رحیل
چنان خوردی آنرا به افسون و زور
که دردی کشان می زجام بلور
مرا مغز از باده مدهوش نیست
از آن داستان فراموش نیست
نکو دانم آئین و آداب تو
چمد چرخ از بیم دولاب تو
زند مشعله ماه پر کرده دور
به پیرامن مرتع جدی و ثور
به جائی که گردون برد از توبیم
اگر ما نترسیم خبطی عظیم
کتاب و قلمدانکی بی محل
کز آن داده ای زیب جیب و بغل
سزد گر بگوئی چه مقدار داشت
که بی شرم بر لوح دفتر نگاشت
حق است این سخن ای به لب خرده گیر
گرت بگذرد بر زبان یا ضمیر
کسی کز دماوند و فیروزکوه
متاع و غنیمت برد کوه کوه
بسی رخت و کالا زمستان و صیف
برد رزمه رزمه ز ایوان کیف
همه ساله محصول قشلاق خوار
کند نقل انبار خود بار بار
ز صیفی و شتوی املاک وقف
برد خرمن غله بر سبز سقف
شگفت ار بزرگ آورد در حساب
وجود قلمدان و جلدی کتاب
ولی این حدیث ای پسندیده هوش
یقین کآمدستت ز جائی به گوش
که آب ارچه یک قطره باران بود
به غم خانه مور طوفان بود
مرا زشت و زیبا متاعی که بود
ز تو مردتر پهلوانی ربود
دگر دوست را از کثیر و قلیل
متاعی که بود از خفیف و ثقیل
ز بی مایگی ثلث آن هرج شد
به تدریج ثلث دگر خرج شد
قلیلی که ماند ایمن از دستبرد
یکایک به دفتر نگارم که خورد
یکی زن بمزدیست احمد بنام
که آسودگی باد بر وی حرام
به افسون بردسیم و زر سطل سطل
شب و روز روغن کشد رطل رطل
از این ها چو این غرزن کنج کاو
دل آسوده گردد کند قصد گاو
فروشد به آن کش متاع وزراست
اگر چه گران جان و ارزان خر است
اگر گوسفندی است حیدر برد
نتاجش خرانبار دیگر برد
یکی کشک برد و یکی ماست برد
زن قاسمک هر چه می خواست برد
فزون زآنچه احمد به سرقت گرفت
حبیب منافق به رشوت گرفت
به دستش سرانجام چیزی نماند
درین سفره نقش پشیزی نماند
جوی خرج کز دخل افزون تر است
نماند اگر گنج باد آور است
غرض کلبه ما و آن بی نظیر
بعینه بود مسجد بی حصیر
تو روز و شب افتاده دنبال او
که بی شک منم وارث مال او
برو فکر دیگر کن ای معده تفت
که این خانه صد جا به تاراج رفت
نمودم به تو شطری از حال او
اگر بسته ای دیده در مال او
برو خیمه زن بر قهستان نور
مگر بازگیری به ناورد و زور
وگرنه خدنگ تو از شست رفت
به سر زن که کار تو از دست رفت
دریغا کز آن آب شیرین گوار
لب تشنه و دیده اشکبار
نصیب تو آمد برو خون گری
زرت رفته یاقوت مکنون گری
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۸ - تلبیس اول
پس از عهد شش سال مهر و داد
ز طبع سخاپیشه و خلق راد
به من استری دادی از مال غیر
پریشان زتمکین و عاجز ز سیر
حقیر و هزول و ضعیف و زبون
همه استخوان چون خر ارغنون
بر و یال و دم رشته تارها
ز آهنگ او بر دلم بارها
چو اندیشه زاهدان کندرو
از او قحط در مملکت کاه وجو
چو عهد بخیلان به رفتار سست
به خوردن چو ارباب سجاده چست
دمد گر مسیحاش ز اعجاز دم
نخواهد شد الا به راه عدم
مشرف نشد کس به پابوس تو
که جان برد از زرق و سالوس تو
وفا و مروت تو را باب نیست
به نزد تو اعدا و احباب نیست
اگر دشمن آهنگ خنجر کنی
وگر دوست مکر و فسون سرکنی
بهر رسم و آئینت کآید ز دست
دهی قلب بیچارگان را شکست
زجورت خلل یافت تمکین خلق
چه می خواهی از جان مسکین خلق
مگیر این همه ظلم را سرسری
زمحشر بر اندیش و آن داوری
گرفتم که در مال قارون شدی
زرفعت چو عیسی به گردون شدی
مه و مهر شد شمع ایوان تو
زحل گشت هندوی دربان تو
شود ساقی محفلت مشتری
به بزمت کند زهره خنیاگری
به خیل تو بهرام کمتر خدم
عطارد دبیری مرصع قلم
مدار شب و روز رام تو شد
ثری تا ثریا به کام تو شد
چه سودت که سست است بنیان عمر
نهایت پذیر است دوران عمر
نهاده است بنیاد هستی بر آب
خراب است حصن جهان خراب
از این دجله کس آب راحت نخورد
وز این عرصه کس گوی دولت نبرد
طرب نیست در دور مینای چرخ
نه می بلکه خون است صهبای چرخ
اگر زهره اش داستانی سرود
چو دیدم به جز ساز ماتم نبود
طلسمی است این عالم پیچ پیچ
به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ
خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم
بتابید روی و برآورد اسم
نه چون ما و تو محو پندار ماند
به این نقش باطل گرفتار ماند
ز طبع سخاپیشه و خلق راد
به من استری دادی از مال غیر
پریشان زتمکین و عاجز ز سیر
حقیر و هزول و ضعیف و زبون
همه استخوان چون خر ارغنون
بر و یال و دم رشته تارها
ز آهنگ او بر دلم بارها
چو اندیشه زاهدان کندرو
از او قحط در مملکت کاه وجو
چو عهد بخیلان به رفتار سست
به خوردن چو ارباب سجاده چست
دمد گر مسیحاش ز اعجاز دم
نخواهد شد الا به راه عدم
مشرف نشد کس به پابوس تو
که جان برد از زرق و سالوس تو
وفا و مروت تو را باب نیست
به نزد تو اعدا و احباب نیست
اگر دشمن آهنگ خنجر کنی
وگر دوست مکر و فسون سرکنی
بهر رسم و آئینت کآید ز دست
دهی قلب بیچارگان را شکست
زجورت خلل یافت تمکین خلق
چه می خواهی از جان مسکین خلق
مگیر این همه ظلم را سرسری
زمحشر بر اندیش و آن داوری
گرفتم که در مال قارون شدی
زرفعت چو عیسی به گردون شدی
مه و مهر شد شمع ایوان تو
زحل گشت هندوی دربان تو
شود ساقی محفلت مشتری
به بزمت کند زهره خنیاگری
به خیل تو بهرام کمتر خدم
عطارد دبیری مرصع قلم
مدار شب و روز رام تو شد
ثری تا ثریا به کام تو شد
چه سودت که سست است بنیان عمر
نهایت پذیر است دوران عمر
نهاده است بنیاد هستی بر آب
خراب است حصن جهان خراب
از این دجله کس آب راحت نخورد
وز این عرصه کس گوی دولت نبرد
طرب نیست در دور مینای چرخ
نه می بلکه خون است صهبای چرخ
اگر زهره اش داستانی سرود
چو دیدم به جز ساز ماتم نبود
طلسمی است این عالم پیچ پیچ
به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ
خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم
بتابید روی و برآورد اسم
نه چون ما و تو محو پندار ماند
به این نقش باطل گرفتار ماند
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۵
زنی از بزرگان سامان ری
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۷
زنی بود سرباز قلبیک را
که بر آسمان رگ زدی کیک را
نه پرهیزی از کس نه پروای شوی
به شب بارگی یار هر کاخ و کوی
به سمنان در ازگاه نه تا نود
تن آسا ز اندیشه نیک و بد
نماند از پی کام دل ناشمرد
کریچی که در وی نخفت و نخورد
از این سوی یل گر پی آن سوی بلخ
بهر مایه مردم چه شیرین چه تلخ
پی خاره ایران سندان سپار
نزد پی چنو شبرو ایرخوار
چه از مزد... پس چه از نیا و پدر
فزون داشت از مصطفی سیم و زر
زده تا بسی بیش و کم تند ورام
زر اندوختی پخته از سیم خام
ز سی تا چهل شوخ شیرین نهاد
شمارستد رایگان کرد و داد
توانش نه زن خواند و نی مرد گفت
هر آنکو نخواهد... سو ...یر مفت
بت سیم تن چون فراتر نهاد
زچل پای دستی به زر برگشاد
نمودی بهرگادنی سخت و سست
نیاز ...س پاره مشتی درست
هر آنکش سه زهواره شش میخه زور
گزین و گزاینده و گرده شور
سبک خیز و دیرافت و سندان سپار
کلفت و کلا سخت و زهدان فشار
بجای درستش پی دسترنج
فشاندی بپا در درم گنج گنج
«لتیبار» و «ناسار» تا «شاهجوی»
درون شهر و بیرون هر کاخ و کوی
از آن قرچی پیش و پس شاخ شاخ
در افتاد آوازه ژرف و فراخ
که بر آسمان رگ زدی کیک را
نه پرهیزی از کس نه پروای شوی
به شب بارگی یار هر کاخ و کوی
به سمنان در ازگاه نه تا نود
تن آسا ز اندیشه نیک و بد
نماند از پی کام دل ناشمرد
کریچی که در وی نخفت و نخورد
از این سوی یل گر پی آن سوی بلخ
بهر مایه مردم چه شیرین چه تلخ
پی خاره ایران سندان سپار
نزد پی چنو شبرو ایرخوار
چه از مزد... پس چه از نیا و پدر
فزون داشت از مصطفی سیم و زر
زده تا بسی بیش و کم تند ورام
زر اندوختی پخته از سیم خام
ز سی تا چهل شوخ شیرین نهاد
شمارستد رایگان کرد و داد
توانش نه زن خواند و نی مرد گفت
هر آنکو نخواهد... سو ...یر مفت
بت سیم تن چون فراتر نهاد
زچل پای دستی به زر برگشاد
نمودی بهرگادنی سخت و سست
نیاز ...س پاره مشتی درست
هر آنکش سه زهواره شش میخه زور
گزین و گزاینده و گرده شور
سبک خیز و دیرافت و سندان سپار
کلفت و کلا سخت و زهدان فشار
بجای درستش پی دسترنج
فشاندی بپا در درم گنج گنج
«لتیبار» و «ناسار» تا «شاهجوی»
درون شهر و بیرون هر کاخ و کوی
از آن قرچی پیش و پس شاخ شاخ
در افتاد آوازه ژرف و فراخ
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴
کمر بستی به خون ای پیر گردون نوجوانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
بخواری بر زمین افکندی آخر آسمانی را
به دام فتنه از منقار تیر و مخلب خنجر
شکستی پر همایون طایر عرش آشیانی را
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی
ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را
ز منع آب جان سوز آتشی افروختی وز وی
زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را
زکین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی
بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمه پیکان
جزاک الله نکو کردی رعایت میهمانی را
ندانم تا چه کردی با جهان جان همی دانم
که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید
بطرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم
غریب خسته آواره بی خانمانی را
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی
چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را
زاشک دیده یغما بیاد آور درین ماتم
روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶
حریم عصمت آنگه ناقه عریان سواریها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماریها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواریها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواریها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباریها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بیاعتباریها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاریها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بیقراریها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بیچشم و رو نامحرمان را شرمساریها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمتگذاریها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداریها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تنآسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاریها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباریها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جانسپاریها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاریها
نگون باد ازهیون چرخ این زرین عماریها
سراری عز و دولت را ستیزه چرخ کرد آخر
به دل دولت به درویشی عوض عزت به خواریها
یکی چونان که نیلوفر در آب از اشک ناکامی
یکی چون لاله در آذر به داغ سوگواریها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص
نه دل از آه مستغنی نه چشم از اشکباریها
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم
نوان در کنج ویرانه به صد بیاعتباریها
نه از اقبال پیروزی نه از ایام بهروزی
نه از اختر مددکاری نه از افلاک یاریها
یکی چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایی
یکی چون موی خود پیچان ز تاب بیقراریها
نه اینان را نهفتن روی دست از چشم نامحرم
نه آن بیچشم و رو نامحرمان را شرمساریها
عنا محرم بلا برقع سرا بی در ستم دربان
غذا خون فرش خاکستر زهی حرمتگذاریها
یکی بیمار و مسکین خشت و خاکش بالش و بستر
یکی لخت جگر بر کف پی بیمارداریها
نه از تیمار و رنج آن را تمنای تنآسایی
نه از آسیب بند آن را امید رستگاریها
گدایان دمشقی را نگر سامان سلطانی
خداوندان یثرب را شمار زنگباریها
نبیند تا چنین روزی دریغا دسترس بودی
در آن روزت که سر غلتان به پا در جانسپاریها
چو زال از سوگ رستم بر به گرگان ماتمت گیرد
ز بهمن در فرات ار فوت شد اسفندیاریها
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۸
آشوب بهم برزده ذرات جهان را
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۱
نی همین در چار ارکان شش جهت ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزاد بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بس بهرسو رسته درهم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیرسان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقه ها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
ور حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
داد سر جان هبا شد خون هدر
ور اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی به کار از کفر ودین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحرزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری ها عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما زآتش لب تشنگان
جاودان و آنچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزاد بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بس بهرسو رسته درهم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیرسان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقه ها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
ور حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
داد سر جان هبا شد خون هدر
ور اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی به کار از کفر ودین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحرزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری ها عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما زآتش لب تشنگان
جاودان و آنچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۳
سلخ ماه طرب و غره شهر الم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
نوبت ماتم خورشید کواکب حشم است
آسمان کرده به خون شه دین ساز مصاف
سپهش اختر وطغرای هلالش رقم است
تکر گردون سزد ار شد حبشی جامه از آنک
قتل میر عرب و ماتم شاه عجم است
تا قیامت اگر از چشمه چشم مه و مهر
عوض اشک رود سیل شفق فام کم است
ناله شش جهت از غایله سوک تو راست
قامت نه فلک از بار ملال تو خم است
دو جهان از سر جان گر همه خیزند رواست
در ره ماتم تو ترک سر اول قدم است
عرشیان را همه از گرد الم تن تل خاک
فرشیان را همه از اشک عزا دیده یم است
بر همه اهل زنا قرعه عیش و طرب است
بر همه آل علی قسمت جور و ستم است
ناله بر کش ز دل امکان فغان تا به دل است
خون فشان از مژه تا در مژه آثار نم است
این چنین خیره ندانستمت ای گرگ سپهر
می بری سر به ستم گر همه صید حرم است
جرم یغما که فزون است به کیهان ز حساب
چون تواش واسطه روز حسابی چه غم است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۴
هفته کین مه شر سال دغل قرن دغاست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته وخصم از در کین
ترک تازان به کمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمین و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت ز افق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت برپاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر و آه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
باز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ورهمی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پی غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سروقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هرکرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در روبه روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیرمردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
خون هدر مال هباست
شب غم روز ستم شام الم صبح عزاست
خون هدر مال هباست
فتنه بیدار و امان خفته وخصم از در کین
ترک تازان به کمین
رسته بی شحنه و خوان چیده و فرمان یغماست
خون هدر مال هباست
عصر عصر خطر و روز همی روز جدال
وقت خود وقت قتال
دور دور ستم و عهد همی عهد جفاست
خون هدر مال هباست
پای پای زمین و دست همی دست سپهر
کار کار مه و مهر
حکم حکم قدر و امر همی امر قضاست
خون هدر مال هباست
حکم خون جهد جدل امر جفا نهی ندم
کوش کین سعی ستم
نشر خط بسط خطر فقد ادب قحط حیاست
خون هدر مال هباست
چه شبی ای شب برگشته سحر کت ز افق
آن به خون غرقه تتق
سر نیاورده برون روز قیامت برپاست
خون هدر مال هباست
اشک و آه ارچه سپر پیش سهام مه و تیر
لیک در این زد و گیر
اشک آب شمر و آه همی باد هواست
خون هدر مال هباست
باز ناید به زمین گر چه همی نیم زمان
از فلک خط امان
وز زمین بر به فلک گر همه خود تیر دعاست
خون هدر مال هباست
گر همی ساخته ای بوالحسن از روی گهر
چه نبیره چه پسر
ورهمی توخته ای فاطمه چه افزود و چه کاست
خون هدر مال هباست
شوق مرکب شهدا قافله مضمار سبیل
قاید قتل دلیل
مرگ در پیش اجل از پی غم و رنج از چپ و راست
خون هدر مال هباست
گر به سروقت شهیدی زند از مهر قدم
نیست جز تیغ ستم
پیکی ار سوی غریبی گذرد تیر بلاست
خون هدر مال هباست
خنجر کج همی ار منحرف از رای سکون
جنبش آرا پی خون
داوری خواست نشاید مگر از نیزه راست
خون هدر مال هباست
خسته ای را که فلک خاک و خورش خوان کرم
از حرامی به حرم
آب خون لقمه جگر فرش زمین درد دواست
خون هدر مال هباست
خلق را خون خطا آمد و عمد این دو ستم
جمع کشنید بهم
مگر این قتل که مستجمع عمد است و خطاست
خون هدر مال هباست
پر گشا از قبل زاغ کمان کرکس تیر
سوی سیمرغ دلیر
نامه امن و امان دوخته بر بال هماست
خون هدر مال هباست
هرکرا خوانی و جانی نه به جور از در داد
چه همی کم چه زیاد
نه نثار از پی آن خون نه بر آن مال فداست
خون هدر مال هباست
نقض کرد از در روبه روشی عهد ادب
گرگ سگهای عرب
شیرمردان عجم روز هژبری و وفاست
خون هدر مال هباست
همه دم از پس اندیشه قتل شه دین
در دل لشکر کین
گر خیالی گذرد خطره نهب اسراست
خون هدر مال هباست
والی ار سر نکند در قدم جان و تنش
جاودان بی سخنش
خیر شر سود ضرر امن خطر صدق ریاست
خون هدر مال هباست
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۸
زاده زهرا به کام زاده مروان نگر
آه آه گردش دوران نگر
آن به عزت این به خواری این ببین و آن نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل مروان تیغ بر کف آل یاسین نقد جان
زین و آن گر نظر داری عیان
نفی حق اثبات باطل کفر بین ایمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اولش خواندند و کردند عاقبت از آن جناب
منع آب زمره دور از حساب
شرم چشم میزبان بین حرمت مهمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
این به رغم آفتاب شرع گردد از جفا
و از وفا آن به کام اشقیا
مهر و کین ولطف و قهر زهره و کیوان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بدعت اشرار با رونق پذیرای مزاج
و از لجاج شرع احمد بی رواج
خاک کفر و ملک دین آباد بین ویران نگر
آه آه گردش دوران نگر
مظهر شکل مه نو عکس تیغ اهل شام
تشنه کام آهوی بیت الحرام
می زند حنجر به خنجر عید بین قربان نگر
آه آه گردش دوران نگر
هین زخون کشتگان از سیل مژگان ملک
از سمک تا فراز نه فلک
یم نگر طوفان غم بین دجله بین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
راس پاک فارس مضمار دین سالار حی
بهر ری می زند با چوب ونی
میر میدان هوس را گوی بین چوگان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در بر و فرق علی جائی هم آغوش نثار
دلفگار خفته بر سنجاب خوار
نی نگر تیغ ستم بین تیر بین پیکان نگر
آه آه گردش دوران نگر
کرده دستان را زخون مخضوب بی رنگ از حنا
ز ابتلا صهر شاه کربلا
چرخ نیلی رنگ را نیرنگ بین دستان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در میان خاک و خون جسم و سری چند ای عجب
تشنه لب بعد صدرنج و تعب
بی کفن دور از بدن افتاده بین غلطان نگر
آه آه گردش دوران نگر
از مژه و از سینه آنان را که ماهی تابه ماه
از گناه برده بر ایشان پناه
شد به ماهی رفت بر مآه اشک بین افغان نگر
آه آه گردش دوران نگر
سال و مه خفاش و ش مستور همچون آفتاب
بی نقاب دختران بوتراب
حرمت آل زنا بین عزت اعیان نگر
آه آه گردش دوران نگر
وه چه با عصمت عیون آوخ چه بی عفت لبان
هر زمان از قضای آسمان
آن زغم این از طرب گریان ببین خندان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بی حفاظی چند را عفت طرازی چند را
با نوا با دو صد رنج وعنا
ظلمت آسا نو روش پوشیده بین عریان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل بیت مصطفی را داده در ویرانه جا
از جفا منعمان شام را
با غریبان حجاز اکرام بین احسان نگر
آه آه گردش دوران نگر
نیست یغما نوح اما از دل و مژگان به هم
دمبدم از غم فخر امم
دل بده بگشا نظر دریا ببین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
آه آه گردش دوران نگر
آن به عزت این به خواری این ببین و آن نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل مروان تیغ بر کف آل یاسین نقد جان
زین و آن گر نظر داری عیان
نفی حق اثبات باطل کفر بین ایمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اولش خواندند و کردند عاقبت از آن جناب
منع آب زمره دور از حساب
شرم چشم میزبان بین حرمت مهمان نگر
آه آه گردش دوران نگر
این به رغم آفتاب شرع گردد از جفا
و از وفا آن به کام اشقیا
مهر و کین ولطف و قهر زهره و کیوان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بدعت اشرار با رونق پذیرای مزاج
و از لجاج شرع احمد بی رواج
خاک کفر و ملک دین آباد بین ویران نگر
آه آه گردش دوران نگر
مظهر شکل مه نو عکس تیغ اهل شام
تشنه کام آهوی بیت الحرام
می زند حنجر به خنجر عید بین قربان نگر
آه آه گردش دوران نگر
هین زخون کشتگان از سیل مژگان ملک
از سمک تا فراز نه فلک
یم نگر طوفان غم بین دجله بین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
راس پاک فارس مضمار دین سالار حی
بهر ری می زند با چوب ونی
میر میدان هوس را گوی بین چوگان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در بر و فرق علی جائی هم آغوش نثار
دلفگار خفته بر سنجاب خوار
نی نگر تیغ ستم بین تیر بین پیکان نگر
آه آه گردش دوران نگر
کرده دستان را زخون مخضوب بی رنگ از حنا
ز ابتلا صهر شاه کربلا
چرخ نیلی رنگ را نیرنگ بین دستان نگر
آه آه گردش دوران نگر
در میان خاک و خون جسم و سری چند ای عجب
تشنه لب بعد صدرنج و تعب
بی کفن دور از بدن افتاده بین غلطان نگر
آه آه گردش دوران نگر
از مژه و از سینه آنان را که ماهی تابه ماه
از گناه برده بر ایشان پناه
شد به ماهی رفت بر مآه اشک بین افغان نگر
آه آه گردش دوران نگر
سال و مه خفاش و ش مستور همچون آفتاب
بی نقاب دختران بوتراب
حرمت آل زنا بین عزت اعیان نگر
آه آه گردش دوران نگر
وه چه با عصمت عیون آوخ چه بی عفت لبان
هر زمان از قضای آسمان
آن زغم این از طرب گریان ببین خندان نگر
آه آه گردش دوران نگر
بی حفاظی چند را عفت طرازی چند را
با نوا با دو صد رنج وعنا
ظلمت آسا نو روش پوشیده بین عریان نگر
آه آه گردش دوران نگر
اهل بیت مصطفی را داده در ویرانه جا
از جفا منعمان شام را
با غریبان حجاز اکرام بین احسان نگر
آه آه گردش دوران نگر
نیست یغما نوح اما از دل و مژگان به هم
دمبدم از غم فخر امم
دل بده بگشا نظر دریا ببین طوفان نگر
آه آه گردش دوران نگر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۳
کوه و صحرا خصم و شاه کم سپه تنها دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
قلب ایمان را شکست و نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آه کز بی دولتان دین به دنیا باخته
تاخته گشت کارش ساخته
پادشاه کشور دین خسرو دنیا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آنکه اجزای زمین و آسمان بالا و پست
هر چه هست جز بد و صورت نبست
در لگدکوب سپهرش خاک شد اعضا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
خاکیان را دست بر لب تا رود گردون به تاب
زالتهاب تا شود گیتی خراب
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شهسواری را که چرخ ادهم سزد انجم ستام
رخش گام ساکن آمد از خرام
اشهب و گلگون مهر و مه جهان پیما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شاهباز اوج دولت را همایون مرغ جان
صعوه سان زاعتساف کرکسان
جاودانی آشیان در بنگه عنقا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
جامه بر جسمی قبا کآمد نبی را پیرهن
بی کفن چرخ و گیتی را به تن
خلعت اکسون فسوس و کسوت دیبا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
مهر با کین ماه بی مهر اختر گیتی فروز
رحم سوز شب سیه تاریک روز
چرخ دشمن بخت وارون خصم بی پروا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
بنده وار آزاده قومی را که بند از پا و دست
هر که هست رحمت ایشان شکست
قید کین بر دست و زنجیر ستم بر پا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
گشت چون یغمای ترکان ستم با تیغ و نی
جان وی در هوای ملک ری
ایمن از تاراج خوان هستی یغما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
قلب ایمان را شکست و نصرت اعدا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آه کز بی دولتان دین به دنیا باخته
تاخته گشت کارش ساخته
پادشاه کشور دین خسرو دنیا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
آنکه اجزای زمین و آسمان بالا و پست
هر چه هست جز بد و صورت نبست
در لگدکوب سپهرش خاک شد اعضا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
خاکیان را دست بر لب تا رود گردون به تاب
زالتهاب تا شود گیتی خراب
قدسیان را آستین بر چشم خون پالا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شهسواری را که چرخ ادهم سزد انجم ستام
رخش گام ساکن آمد از خرام
اشهب و گلگون مهر و مه جهان پیما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
شاهباز اوج دولت را همایون مرغ جان
صعوه سان زاعتساف کرکسان
جاودانی آشیان در بنگه عنقا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
جامه بر جسمی قبا کآمد نبی را پیرهن
بی کفن چرخ و گیتی را به تن
خلعت اکسون فسوس و کسوت دیبا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
مهر با کین ماه بی مهر اختر گیتی فروز
رحم سوز شب سیه تاریک روز
چرخ دشمن بخت وارون خصم بی پروا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
بنده وار آزاده قومی را که بند از پا و دست
هر که هست رحمت ایشان شکست
قید کین بر دست و زنجیر ستم بر پا دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
گشت چون یغمای ترکان ستم با تیغ و نی
جان وی در هوای ملک ری
ایمن از تاراج خوان هستی یغما دریغ
وا دریغ نصرت اعدا دریغ
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۵
همه زانداز توام بهره غم افتاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
از تو فریاد فلک
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک
از تو فریاد فلک
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد
آتشی ریخت که داد
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک
از تو فریاد فلک
روزی آبستن شب های غم و آتش و دود
ترسم آید به وجود
کاش اندیشه صحبت شود از یاد فلک
از تو فریاد فلک
هم پلنگان حجاز از دم گرگ تو به رم
هم غزالان حرم
شیر و آهو همه صیداند و تو صیاد فلک
از تو فریاد فلک
خاندانی که بدو یافت عمارت گل و آب
دورت ای خانه خراب
ساخت ویران به ستم خانه ات آباد فلک
از تو فریاد فلک
بر مراد عدمی چند کنی نفی وجود
از در غیب و شهود
آنکه آمد همه را موجب ایجاد فلک
از تو فریاد فلک
چند پوئی به غلط از در اعزاز لئام
راه ایذای کرام
در پی بنده مجو خواری آزاد فلک
از تو فریاد فلک
کرده ای راست در این معرکه غایله زار
فتنه حادثه بار
خواهد این فتنه بلای عجبی زاد فلک
از تو فریاد فلک
صبر سندان به چنین سخت بلاسنگ و سبوی
تو همان آهن و روی
شرمی آخر نه ای از خاره و پولاد فلک
از تو فریاد فلک
مرد و زن پیر و جوان دخت و پسر عبدو امیر
کشته گشتند و اسیر
با شش و پنج تو چه هفت و چه هفتاد فلک
از تو فریاد فلک
تشنه لب تفته دل از خون بنین و اشک بنات
راندی از نیل فرات
سوی جیحون و ارس دجله بغداد فلک
از تو فریاد فلک
تشنگی سوختگی خسته دلی خون جگری
بی کسی در بدری
بر تنی نیست روا این همه بیداد فلک
از تو فریاد فلک
دل و دیده همه را تا زحل از تخته گل
پی آن دیده و دل
جاودان عهد سرشک آمد و فریاد فلک
از تو فریاد فلک
مصطفی مات و علی محو و خدا تعزیه دار
روز محشر شب تار
از ستم های تو پیش که برم داد فلک
از تو فریاد فلک
والی از سینه و چشم آذر و نیسان آورد
تا زند از سر درد
آه زن اشک فشان بهمن و مرداد فلک
از تو فریاد فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۴
شهسوار دین فکندی از تکاور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آسمانی با زمین کردی برابر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
محشری بینم بپا در هفت کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شام عاشوراست این یا صبح محشر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
این تطاول ها که در پاس مراد مشرکین
خود زکین می کنی با شاه دین
کافرستم گر کند کافر به کافر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آفتابی را که شاه اختران زیبد غلام
زاهتمام صبح آوردی به شام
جاودان بر گشته بادت دور اختر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
هر طرف خصمی پی خونریز بر کف درکمین
تیغ کین مانده تنها شاه دین
شرمی آخر یکتن و یک دشت لشکر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
حنجری کآزرده بود از بوسه خیرالانام
تشنه کام بر مراد اهل شام
گوش تا گوشش بفرسودی به خنجر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شیشه آمد ساقی بزم شهادت را به سنگ
مست رنگ شیشه و جامت به چنگ
خاکت اندر شیشه و خونت به ساغر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
یوسف مصر ولایت را درافکندی به چاه
آه آه در جزای این گناه
جاودان بشکسته بادت چرخ و چنبر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
چند چند از چنگل زاغان کهسار خلاف
در مصاف از تطاول و اعتساف
طایران قدس را می بشکنی پر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
کام طفلان خشک و چشم لجه رحمت پر آب
ز اضطراب قلزمت گردد سراب
شرم از آن لب های خشک و دیده تر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ناله لب تشنگان می بشنو از منع فرات
در فلات دست شسته از حیات
زیبقت در گوش باد آخر نه ای کر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
بانوان ستر عصمت را که آمد ز افتخار
برده وار شخص حرمت پرده دار
رخ گشاده می بری کشور به کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
در بیابانی که ناید وحشی آنجا زالتهاب
دل کباب از پی یک جرعه آب
می بری صید حرم را بی گنه سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ساقیان بزم کوثر را جگر از قحط آب
زالتهاب همچو بر آتش کباب
می نگردی آب بادت خاک بر سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آهوان چین عزت بین به صد خواری اسیر
خیر خیر از سگان شیرگیر
چند گرگی شرمی از روی غضنفر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ذره آهن دلت از آه یغما نرم نیست
شرم نیست یک جوت آزرم نیست
شرمی آخر آسمان آزرمی آخر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آسمانی با زمین کردی برابر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
محشری بینم بپا در هفت کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شام عاشوراست این یا صبح محشر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
این تطاول ها که در پاس مراد مشرکین
خود زکین می کنی با شاه دین
کافرستم گر کند کافر به کافر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آفتابی را که شاه اختران زیبد غلام
زاهتمام صبح آوردی به شام
جاودان بر گشته بادت دور اختر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
هر طرف خصمی پی خونریز بر کف درکمین
تیغ کین مانده تنها شاه دین
شرمی آخر یکتن و یک دشت لشکر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
حنجری کآزرده بود از بوسه خیرالانام
تشنه کام بر مراد اهل شام
گوش تا گوشش بفرسودی به خنجر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
شیشه آمد ساقی بزم شهادت را به سنگ
مست رنگ شیشه و جامت به چنگ
خاکت اندر شیشه و خونت به ساغر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
یوسف مصر ولایت را درافکندی به چاه
آه آه در جزای این گناه
جاودان بشکسته بادت چرخ و چنبر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
چند چند از چنگل زاغان کهسار خلاف
در مصاف از تطاول و اعتساف
طایران قدس را می بشکنی پر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
کام طفلان خشک و چشم لجه رحمت پر آب
ز اضطراب قلزمت گردد سراب
شرم از آن لب های خشک و دیده تر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ناله لب تشنگان می بشنو از منع فرات
در فلات دست شسته از حیات
زیبقت در گوش باد آخر نه ای کر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
بانوان ستر عصمت را که آمد ز افتخار
برده وار شخص حرمت پرده دار
رخ گشاده می بری کشور به کشور آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
در بیابانی که ناید وحشی آنجا زالتهاب
دل کباب از پی یک جرعه آب
می بری صید حرم را بی گنه سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ساقیان بزم کوثر را جگر از قحط آب
زالتهاب همچو بر آتش کباب
می نگردی آب بادت خاک بر سر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
آهوان چین عزت بین به صد خواری اسیر
خیر خیر از سگان شیرگیر
چند گرگی شرمی از روی غضنفر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
ذره آهن دلت از آه یغما نرم نیست
شرم نیست یک جوت آزرم نیست
شرمی آخر آسمان آزرمی آخر آسمان
آسمان شرمی آخر آسمان
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۵
شهسوار ملک دین از زین فتاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا زمین ساکن نگردی بر مراد ای آسمان
آسمان از تو دادی ای آسمان
آخر از باد مخالف صرصری دوزخ نسیم
بس عظیم ساختی بی هیچ بیم
خاک اولاد نبی دادی بباد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون گشادی ازمژه بستی به صد تشویش و غم
از ستم بال مرغان حرم
شرم بادت شرم ازین بست و گشاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون چکید از چشم زهرا اخترت زیر و زبر
سر به سر اشک خون وز چشم تر
قطره قطره هر سحر بر رخ چکاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
عامران ملک امکان را زسیل قحط آب
با عتاب خاندان کردی خراب
لطف کردی خانه ات آباد باد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
چون سیاووشش به خاک افکنده کشتی خوار وزار
خصم وار آنکه زیبد زافتخار
خاک نعل مرکبش تاج قباد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا پذید تخت صاحبدولتی دادی بباد
ازدیاد دولت آل زیاد
کم مبادت مرحمت دولت زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
از خطا خون حرامی محترم کردی حلال
بی ملال زین گنه نی انفعال
با یزیدت حشر با این اعتقاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
گر فرامش کردم از محشر مدان در اعتقاد
کج نهاد کم قیامت تا معاد
برد رستاخیز این ماتم زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
مفتی شرع پیمبر را به رسم آزمون
از جنون می دهی فتوی به خون
با فقیهت حشر با این اجتهاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا زمین ساکن نگردی بر مراد ای آسمان
آسمان از تو دادی ای آسمان
آخر از باد مخالف صرصری دوزخ نسیم
بس عظیم ساختی بی هیچ بیم
خاک اولاد نبی دادی بباد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون گشادی ازمژه بستی به صد تشویش و غم
از ستم بال مرغان حرم
شرم بادت شرم ازین بست و گشاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
خون چکید از چشم زهرا اخترت زیر و زبر
سر به سر اشک خون وز چشم تر
قطره قطره هر سحر بر رخ چکاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
عامران ملک امکان را زسیل قحط آب
با عتاب خاندان کردی خراب
لطف کردی خانه ات آباد باد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
چون سیاووشش به خاک افکنده کشتی خوار وزار
خصم وار آنکه زیبد زافتخار
خاک نعل مرکبش تاج قباد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
تا پذید تخت صاحبدولتی دادی بباد
ازدیاد دولت آل زیاد
کم مبادت مرحمت دولت زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
از خطا خون حرامی محترم کردی حلال
بی ملال زین گنه نی انفعال
با یزیدت حشر با این اعتقاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
گر فرامش کردم از محشر مدان در اعتقاد
کج نهاد کم قیامت تا معاد
برد رستاخیز این ماتم زیاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
مفتی شرع پیمبر را به رسم آزمون
از جنون می دهی فتوی به خون
با فقیهت حشر با این اجتهاد ای آسمان
آسمان از تو داد ای آسمان
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۸
خشک لب دل سوختی دریای دین را دهر دون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق ز بند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزها از بار سر
بر زمین و اندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
گو بشور خاک والی دجله بفشان از بصر
گو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
آسمانت دشت آتش آفتابت طشت خون
این همی پاید به کاوش آن همی جنبد به خون
ای زمینت را خرام ای آسمانت را سکون
در دریای نجف را کردی از بد گوهری
لعل ها الماس پیکر جزع ها یاقوت گون
تا گدائی مالک تیغ و نگین شد ساختی
تاج دولت پای فرسا تخت شوکت سرنگون
می ندانم تا امیران را چه روید در مصاف
خاک سخت افلاک دون ایام خصم اختر زبون
نوعروسان را ندانم تا چه زاید در صروف
روز گریه ره دراز آرام کم انده فزون
کرده ای دیوانگان مطلق ز بند اینت خرد
بسته ای آزادگان در سلسله اینت جنون
سروران از خانه زین نیزها از بار سر
بر زمین و اندر سپهر آن سرفراز این سرنگون
گو بشور خاک والی دجله بفشان از بصر
گو بسوزد چرخ یغما شعله بفروز از درون
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۹
خود چگویم ای دل اندر این رزیت چون شوی چون
از گزند مالش سر پنجه غم خون شوی خون
گر درین ماتم نبارد بر به روی از مخزن دل
چیست اشک بسدین در خاک خواری گنج قارون
غیر حرق و غرق ماهی تا به ماه، مه تا به ماهی
خود چه باشد سود آه آتشین با چشم گلگون
گر خرامد سیل اشک خاکیان زین دست در پا
موج خون هر چشمزد گردن کشد بر اوج گردون
معنی این ماجرا صورت نبندد حاش لله
کآنچه اندر گفت آید نیست جز افسانه و افسون
قاتل ابنای زنا، مقتول نخبه آل عصمت
انس تا جن تعزیت گر بزم ماتم ربع مسکون
فاش اگر می رفت خون کشتگان کشور به کشور
جاودان شط فرات آمیختی با رود جیحون
راستی را با قیام رستخیز این قیامت
خاک و گردون را درنگ و جنبشی باید دگرگون
نوعروسان را زتاب تشنگی رخسار کاهی
شیرمردان را ز زخم تیغ و خنجر چهره گلگون
زخم ناسور شهیدان را سرشک تست مرهم
زانکه چاره زهر قاتل راست ناید جز به افیون
چار چیز از دولت اسلام خواهم بی تکلف
عزم کسری جیش خسرو فال جم فر فریدون
از گزند مالش سر پنجه غم خون شوی خون
گر درین ماتم نبارد بر به روی از مخزن دل
چیست اشک بسدین در خاک خواری گنج قارون
غیر حرق و غرق ماهی تا به ماه، مه تا به ماهی
خود چه باشد سود آه آتشین با چشم گلگون
گر خرامد سیل اشک خاکیان زین دست در پا
موج خون هر چشمزد گردن کشد بر اوج گردون
معنی این ماجرا صورت نبندد حاش لله
کآنچه اندر گفت آید نیست جز افسانه و افسون
قاتل ابنای زنا، مقتول نخبه آل عصمت
انس تا جن تعزیت گر بزم ماتم ربع مسکون
فاش اگر می رفت خون کشتگان کشور به کشور
جاودان شط فرات آمیختی با رود جیحون
راستی را با قیام رستخیز این قیامت
خاک و گردون را درنگ و جنبشی باید دگرگون
نوعروسان را زتاب تشنگی رخسار کاهی
شیرمردان را ز زخم تیغ و خنجر چهره گلگون
زخم ناسور شهیدان را سرشک تست مرهم
زانکه چاره زهر قاتل راست ناید جز به افیون
چار چیز از دولت اسلام خواهم بی تکلف
عزم کسری جیش خسرو فال جم فر فریدون
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۳
دلم از زندگانی سخت سیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
بمیرم هر چه زوتر باز دیره
زنان را دل سرای درد و ماتم
تن مردان نشان تیغ و تیره
پسر در خون طپان دختر عزادار
برادر کشته و خواهر اسیره
به کام مادران لخت جگر خون
به حلق کودکان خوناب شیره
اسیران را به جای اشک و افغان
شرر در چشم و آتش در ضمیره
خروش تشنه کامان زیر و بالا
ز خاک تیره تا چرخ اثیره
اگر بر سنجی آشوب قیامت
به سوگ نینوا بالا و زیره
به ره گریان سراری تا جواری
به خون غلطان سپاهی تا امیره
بدین ماتم چسان باشم شکیبا
کجا زخمی چنین مرهم پذیره
ترا آنان که تن در خون کشیدند
الهی خاکشان با خود نگیره
نخواهد کودک شیر تو بی آب
مگر آن را که آب اندر بشیره
بر اندام شهیدان کاوش تیر
بدان ماند که سوزن در حریره
هرآنکو چون تو باشد بیکس و یار
به کشتن سر نهادن ناگزیره
مصاف شاه دین با لشکر شام
اگر چه غزوه موران و شیره
هر آن کو دیده صیدی در سپاهی
سخن ناگفته معنی دستگیره
برادر در بقیع آسوده در خاک
پدر در خاکدان کوفه گیره
جهان دشمن زمان سخت آسمان دور
غریب کربلا مارت بمیره
ببین یغما به خون شیر بطحا
سگان شام را سر پنجه چیره
که از خیل سگان این شیرگیری
ز رو به بازی این چرخ پیره
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۴
چگویم زانچه کردی ای سپهر سفله چون گردی
بست گردش زمین آسا گرفتار سکون گردی
بنات هاشمی نیلی سلب بر ناقه عریان
زهی خجلت تو با نه محمل زرجامه چون گردی
محیط فضل را چون نقطه داخل زهی خارج
فکندی در میان از مرکز رفعت برون گردی
بس این آرام و جنبش ای زمین ای آسمان زین پس
تو گردی چون زمین ساکن تو چون گردون دون گردی
به خون افکندی اعقاب ولایت را به خون غلطی
حریم آل احمد را زبون کردی زبون گردی
همایون خرگهی کش جرم مهر و مه قباب آید
بخواری سرنگون کردی بخواری سرنگون گردی
گلوی تشنه آن سیراب گوهر لجه دین را
غریق بحر خون کردی غریق بحر خون گردی
به کشتن آزمون کردی جهان آفرینش را
تقاص آفرینش را به کشتن آزمون گردی
به داغ تشنه کامی لاله گلزار ایمان را
چوگل خونین درون کردی چو گل خونین درون گردی
ز پشت زین بر وی خاک خاکم بر سر از عدوان
همایون شهسواری را نگون کردی نگون گردی
فنون رستگاری چیست یغما قید این ماتم
ترا خود رستگاری قید اگر از این فنون گردی
بست گردش زمین آسا گرفتار سکون گردی
بنات هاشمی نیلی سلب بر ناقه عریان
زهی خجلت تو با نه محمل زرجامه چون گردی
محیط فضل را چون نقطه داخل زهی خارج
فکندی در میان از مرکز رفعت برون گردی
بس این آرام و جنبش ای زمین ای آسمان زین پس
تو گردی چون زمین ساکن تو چون گردون دون گردی
به خون افکندی اعقاب ولایت را به خون غلطی
حریم آل احمد را زبون کردی زبون گردی
همایون خرگهی کش جرم مهر و مه قباب آید
بخواری سرنگون کردی بخواری سرنگون گردی
گلوی تشنه آن سیراب گوهر لجه دین را
غریق بحر خون کردی غریق بحر خون گردی
به کشتن آزمون کردی جهان آفرینش را
تقاص آفرینش را به کشتن آزمون گردی
به داغ تشنه کامی لاله گلزار ایمان را
چوگل خونین درون کردی چو گل خونین درون گردی
ز پشت زین بر وی خاک خاکم بر سر از عدوان
همایون شهسواری را نگون کردی نگون گردی
فنون رستگاری چیست یغما قید این ماتم
ترا خود رستگاری قید اگر از این فنون گردی