عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
دولت آن باشد که حق را بنده فرمانی کنی
بر سریر فقر بنشینی و، سلطانی کنی
جز به بیداری نگردد این ره خوابیده طی
کار دشوار و، تو میخواهی تن آسانی کنی
نیست با شاهی میسر عیش درویشی، ولی
میتوان پادشاهی با پریشانی کنی!
تا به کی بر درگه دونان نشینی از طمع؟
پادشاه وقت خویشی، چند دربانی کنی؟!
عقد دندانها ز پیری سست شد، یعنی دگر
بر سر دنیا نباید سخت دندانی کنی
گر بدانی قیمت عمری که کردی خرج هیچ
هر نفس را صرف آه پشیمانی کنی
غم که با هر یکدمش عمری توان کردن نشاط
حیف باشد حیف، آن را چین پیشانی کنی
مردمان حرف هم از غوغای دنیا نشنوند
چند واعظ چون قلم مشق سخندانی کنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
بملک فقر خود را آن زمان فرمانروا بینی
که بر سر خاک به از سایه بال هما بینی
جهانی را بهمت زیر دست خود توان کردن
برین تل گر برآیی، عالمی را زیر پا بینی
ز آزار قناعت نیست کم رنج طلب، آن به
که چین جبهه این خواجگان از بوریا بینی
جهانی را که دیدی بس وسیع از تنگ چشمیها
بچشم دل چو وابینی، بقدر پشت پا بینی
بدل، حرف قناعت گفتن و، بی بهره ز آن بودن
چنان باشد که بر طاقی، کتاب کیمیا بینی
غبارت گر به دل ننشیند از آمد شد دنیا
دو عالم را در این آیینه گیتی نما بینی
شود آنگاه چشم دل ترا روشن، که از بینش
کدورتهای عالم را، به چشم توتیا بینی
چه یاری در جهان واعظ تو از بیگانگان دیدی؟
که اکنون چشم میداری که آن از آشنا بینی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
نظر بگشا، نگه دانسته کن، در هر پر کاهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
ز دلها، میتوانی ره ببزم قرب حق بردن
که هر طاق دلی، آن بار گه را هست درگاهی
بساط بزم قرب حق، پر است از شیشه دلها
مبادا ای زبان، غافل گذاری پای بیراهی؟!
بسان شعله خار، از دم گرم ستم بینان
ستمگر را بود دست دراز و، عمر کوتاهی
بود ما و ترا ای خواجه، هر یک زین جهان بخشی
ترا مال غم افزایی و، ما را درد غمکاهی
غنی را هست از زر کیسه دل پر ز نقد غم
فقیران را ز بی چیزی، نباشد در جگر آهی
غم دنیا چو دایم میخوری ای خواجه از غفلت
تو هم ز اجزای دنیائی، غم خود هم بخور گاهی؟!
چو مضرابی که هر ساعت، به تاری آشنا گردد
دوم در انتظار دوست، هردم بر سر راهی
بچتر خسروی هر گز فرو نارد سر همت
کسی کز سایه حق باشد او را چتر و خرگاهی
بود مردی زن نفس و هوای خود نگردیدن
ولی پیش تو، مردی نیست غیر از قوت باهی
به پیش زنده دل، از عشق جانان در دل شبها
گرامی تر بسی از عمر باشد مد هر آهی
عصا کن از تأمل در طریق گفتگو واعظ
ره صد حرف بر خود وا مکن از حرف بیراهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
با نفس وقت شهوت، جنگ و جدل چه سازد؟!
باید فرو نشاندن، آن را به کدخدایی
ز آمیزش خلایق، جز دردسر چه زاید؟
آسودگی ز غمهاست، فرزند پارسایی
سیم و زر جهان نیست، جز مایه غم و رنج
دلبستگان ندارند، بخشی ز دلگشایی
الفت کنند با هم، چندانکه کار دارند
یاران دگر ندارند کاری بآشنایی
کو عیب جو، که گوید بی پرده عیبهایم؟
شاید مرا رهاند از عیب خود ستایی؟
واعظ چرا نباشد گل گل؟ شکفته دارد
باغی چو گوشه گیری پر برگ بینوایی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چون تن درست بود، گو مباش دنیائی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دیوانه گر نه یی، بخود این دل چه داده یی؟
چون کودکان چرا زپی دل فتاده یی؟!
برخاستن ز خاک، گل خاکساری است
افتادگی بجوی چرا ایستاده یی؟
تحصیل علم ترک علایق، اگر کنی
بس باشد از کتاب ترا لوح ساده یی
زر مینهند بر سر زر، اهل حرص و، تو
ایمان خویش را بسر زر نهاده یی!
چسبیده اند، بسکه بدنیا، ز هر طرف
بر جا نمانده یک دل و دست گشاده یی
بر خود سوار تا نشوی در جهاد نفس
واعظ براه بندگی حق پیاده یی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در بی قدری جهان و ستایش شاه مردان، دستگیر روز جزا، حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی «ع »
چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فنا!
هر طرف موج سرابی از گذار عمرها
هر گیاه سبز دروی، تیغ زهر آلوده یی
هر سر خاری درو، دلدوز تیری جان ربا
قطره های اشک حسرت، شبنم برگ گلش
تند باد آه نومیدیش، باد جان فزا
هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی
هر طرف خوابیده از فرسنگها صد اژدها
هر رگ سنگی درو، خاری بپای رهروی
هر تف ریگی شرار خرمن صد مدعا
هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی
هر سر برگی زبان حال چندین بینوا
هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر
هر غباری، خط تاریخ هزاران بیوفا
بوی خون می آید از رنگینی گلزار او!
نشنوی ای پر هوس گویا ز کامی از هوی؟!
از هوس تاکی جوانی میکنی؟ پیری رسید!
بهر عبرت، دیده یی از خواب غفلت برگشا!
در جوانی چه ندانستی زره، اکنون بدان
قامتت را کرده خم پیری که، بینی پیش پا
گور در پیش و،تو دل واپس برای ملک و مال
چاه در راه و، تو از غفلت روی رو بر قفا
راحت ار جویی، به ملک و مال و دنیا پشت ده
خواب اگر خواهی، مساز از بالش زر متکا
رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق
شعله چون پهلو تهی سازد ز فرش بوریا؟!
خود نمایی که ز صرصر نیست در باغ وجود
گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما
نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن
بی شکستن جای در مسجد ندارد بوریا
این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟
این قدر زین بیوفا بر خود فرو چیدن چرا؟!
نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار؛
گل درین بستان، ز افشردن کند نشو و نما!
آنکه دوری نیست تنگی، عالم روشندلیست
تنگ نبود عکس را در خانه آیینه جا
خنده ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر
خنده گندم بود، در زیر سنگ آسیا!
می توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت
دست همت گر ز دامان جهان گردد رها
در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی
کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا
نیست با سیم و زر بی اعتبار این جهان
خوبیی، جز اینکه با آن میتوان کردن سخا
خرج کن چون سکه نقد خویش در بازار وجود
ای که داری در میان زر، چون نقش سکه جا
شیوه بخشش بدست آور، که گردی ارجمند
تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا
ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟
ذکر هر بیچاره و، فکر معاش هر گدا
اغنیا را نیست ذکری، به زیاد اهل فقر
زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا
با گدا، کوچک دلی، مانند حج اکبر است
هست لبیکش اجابت کردن هر بینوا
تیغ جوهر دارد باشد در جهاد نفس شوم
دست پر گوهر که افشانی بدامان گدا!
ز التفات نامردان، اهل دولت را چه نقص؟
سایه افگندن چه کم می سازد از بال هما؟!
رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید
دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا
آنکه بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب
باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا
آنکه باشد دامن جودش بدست اهل فقر
دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا
آن جهانبخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا
در کفش پیوند دادنها نشد از هم جدا
همتش دریای بی پایان و، دستش ابر جود
هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا
خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان
سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا
در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو
کندن شمشیر او، جان کندن خصم دغا
حمله جرأت گدازش، کشت هستی را سموم
برق شمشیر اجل خویش، سحرگاه جزا
چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم
ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا
از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم
از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا
عشوه دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد
پیر زالی چون بتابد، پنجه شیر خدا؟!
همچنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه
صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی
رفت از آن ساعت بخود نقش نگین از غم فرو
کز کفش انگشتر از بهر تصدق شد جدا
نامه شستم، چون بآب گوهر مدحش ز جرم
میکنم در حضرت او، عرض حال خود ادا
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در احوال درویشی و ستایش آفتاب عالم آرای سپهر دین حضرت امام محمدتقی «ع »
حشمت از سلطان و، راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هماست
راحت شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کو بصد گنجست محتاج، این به نانی پادشاست
پادشاهان را اگر چه چتر دولت بر سر است
بینوایان را ولیکن آسمانها زیر پاست
نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
گنج گمنامی نگیندان خود نگین پربهاست
خرج شه باشد مدام از کیسه درویش عور
خرج درویشان تمام از کیسه لطف خداست
کار شه باشد گرفتن، شیوه درویش ترک
او کف دست است یکسر، وین سراپا پشت پاست
او همه استادگی و، این همه افتادگی است
او همه دست تعدی، این همه دست دعاست
فقر یکسر راحت امنیت و جمعیت است
پادشاهی جمله تشویق و غم و رنج و عناست
فقر صلح و دوستی و الفت و آسودگیست
پادشاهی جنگ و غوغا و زد و خورد و وغاست
خوی عالمسوز شاهان، آتش نمرودی است
طینت پاکیزه درویش خاک کربلاست
فقر را گسترده خوانی چون گشاد خاطر است
بر سر این خوان نعمت پادشاهان را صلاست
جز غم مردن چه غم دارد دگر درویش عور
کز کمند وحدت خود در حصار از هر بلاست
باغ جنت را نباشد برگ ریزان خزان
برگ عیش بینوایان ایمن از باد فناست
پیش سالک گفت و گو از سربلندیهای جاه
همچو عکس نخل در آب روان پا درهواست
عالم پستی ز بس آزادگان را خوشتر است
بید مجنون میرود بالا و رویش بر قفاست
چون رهاند گردن از طوق وبال عالمی
دست وپای دولت از خون جگرها در حناست
گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن
گر گدا محتاج شده، شه نیز محتاج گداست
خلق عالم سر بسر هستند دست وپای هم
هم عصا پای شل و، هم دست شل پای عصاست
دولت از داد و دهش باشد تفاخر کردنی
چون سعادت میدهد، بال هما، فر هماست
نعمت الوان بدست مرد در رفتن خوش است
در خزان کردن حنا را بیشتر زیب و بهاست
آن قدر کز اهل دولت خوش بود داد و دهش
صد چنان نگرفتن از درویش مسکین خوشنماست
جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گر چه جاهل معنی درویش پندارد گداست
نیست درویش آنکه بر دست کسان از ناکسی
همچو دلق خویشتن چشم طمع سرتا بپاست
نیست درویش آنکه پایش ره بدرها می برد
نیست درویش آنکه چشمش با کف خلق آشناست
نیست درویش آنکه از بس قوت حرص و طمع
از پی اظهار ضعفش دست بیعت با عصاست
خودنمایی از ریا در پرده عزلت کنند
خلوت این گوشه گیران چون لباس ته نماست
هست درویش آنکه در صحرای عشق خانه سوز
بر سرش ژولیده مویی خوشتر از بال هماست
هست درویش آنکه در راه طلب از احتیاط
با وجود چشم دائم همچو نرگس بر عصاست
گر خورد خاک و بخود پیچد ز غیرت دور نیست
مرد عارف بر سر گنج قناعت اژدهاست
وحشت از غیر حقش در الفت خلق است کم
از همه عریانیش پوشیده در زیر قباست
وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش عرش ساست
کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل
دست امیدش چو در گنجینه لطف خداست
از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهیدستی بخود چون بید اگر بالد بجاست
گر بود مفلس ز ملک و مال، از آنش باک نیست
خلعت «الفقر فخری »از برش زینت فزاست
مفلس ننگین که باشد؟آنکه دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست
آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی »
آنکه از نورش جهان علم و دانش را ضیاست
مهر تابان رو از آن دارد بر هر خشک و تر
کو بخاک درگه آن ذره پرور آشناست
در تلاش اینکه ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست
تا زمین را برگرفت از خاک جسم پاک او
گر ز حسرت آسمان را مانده گردن کج، بجاست
چشمه خورشید، تا چشم آب داد از خاک او
تا قیامت کشت هستی را از آن نشو و نماست
از حریمش رفتن و، گردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد رواست
سائلش روی پریشانی نمی بیند دگر
گر مه از وی نور خواهد، قرص خورشیدش اداست
عاجز از سامان خرج دست ابر آسای اوست
بحر از گرداب اگر بر خویش می پیچد رواست
از محیط دست او، تا دامن حاجت مدام
گر گهر غلتان نباشد پیش جودش کم بهاست
آنچه ابر جود و سیل همت او کرد صرف
نام بحر و کان نمیدانم چه سان دیگر بجاست!
تا نگردد خواهش سائل مکرر پیش او
از بزرگی کوهسار همت او بی صداست!
پیش بینا نیست اکسیری به از خاک درش
تا رسانیده است حاجت خویش را آنجا غناست
تخم حاجت را ز بس جودش ز عالم برفگند
آنکه تنگی میکشد روزگار او سخاست
کرده با خلق وسیعش نسبت دوری درست
وسعت صحرا ز خاطرها از آن رو غمزداست
خاکروبان درش را در نظر از زهد پاک
ز آتش زر غصه دنیا چو کام اژدهاست
دعوی اغیار در زهد و ورع با حضرتش
دعویی باشد که سگ را در قناعت با هماست
زندگی تا هست و، عالم هست، ور دم مدح اوست
حیف اما زندگی کوتاه و علم بی بقاست
زندگی شاها نباشد زندگی، بی یاد تو
تاکه جان دارد، زجان واعظ ترا مدحت سراست
نی نی کلکم شکر ریز است از مدحت همین
بعد مردن هم چو نی در استخوانم این نواست
از برای فکر مدحت با هزار اندوه و غم
غنچه گردیدن مرا با خویش باغ دلگشاست
خویش را گنجانم ار در خیل مداحان تو
در دو علام گر بگنجم از بزرگی ها بجاست
هر نفس بر خویش میبالد سخن از مدح تو
ورنه پرگویی چنین در حضرتت کی حد ماست
ای سخن هرچند خودداری ز مدحش مشکل است
با زبان حال کن دیگر ثنا، و قسمت دعاست
تا بود این گنبد از خلق جهان خالی و پر
تا درین محراب خواهد مهر و مه افتاد و خاست
روضه اش ز آمد شد زوار پر باد و تهی
بر در او پشت طاعت حلق را کج باد و راست
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۶ - توصیف زمستان و سردمهریهای دوران و ستایش سرور عالمیان محمد مصطفی «ص » و مولای متقیان امیرالمؤمنین علی «ع »
فصل دی شد، آتش سوزی هوا را در سر است
سردمهریهای دوران را، ظهور دیگر است
دوستان با هم نمیجوشند، چون بیگانگان
آتش مهر و محبت را، مگر هیزم تر است
از برودت بسته شد راهی که بود از دل بدل
ز آن خبر از دردم آن نامهربان را کمتر است
هیچکس را زهره بیرون شدن از خانه نیست
گر نفس بیرون تواند شد زنی، شیر نر است
فی المثل، از خانه گر بیرون رود نور نگاه
گر تواند بازگشتن، در نظرها خنجر است
بسکه نتواند بر آوردن سر از جیب دهان
حرف در لب، همچو معنی در عبارت مضمر است
بسکه از موج هوا، باید حذر کردن چو تیغ
بگذرد گر گفت و گویی، صرفه با گوش کر است
بعد این با دیده میباید شنیدن حرف را
بسکه می بندد ز سردی گر چه حرف اخگر است
از برودت همچو آب از بسکه می بندد هوا
بادبان امروز کشتی را بجای لنگر است
سوزش سرما بحدی شد که از وی شعله را
با همه بالا دویها سر به جیب مجمر است
دود از سوز هوا، انگشت سرما برده ایست
شعله، از اشک شرر، پیوسته یک چشم تر است
بسکه میلرزد چو بید از تاب سرما، شعله را
رشک بر اخگر برای جامه خاکستر است
در چنین فصلی ندارد خانه آیینه در
پیچد از سرما اگر بر خویش، حق با جوهر است
پیش ارباب بصیرت، از پی حفظ بدن
پرده چشم از برای پرده در بهتر است
بختی مست هوا آورده کف بر لب ز برف
گر نهد سرما بپایش بند از یخ، در خور است
صورت یخ بسکه ترسانده است چشم خلق را
رو نمی بینند، اگر آیینه اسکندر است!
گرمی خورشید تابان، با رگ موج هوا
سردتر از اختلاط آتش و چوب تر است
رفت آن موسم که میشد دید روی آب را
آتش سنگ این زمان خوشتر ز آب گوهر است
بسکه سرما در نظرها، کرده آتش را عزیز
باده از همرنگی او،نور چشم ساغر است
قیمت آتش ز بس افزوده در بازار دهر
لعل را از نسبتش، جا دیده انگشتر است
بسکه ترسیده است، از بی اعتدالیهای دی
دست را انگشت از انگشت اکنون خوشتر است
تا نیفتد همچو خورشید جهان، چشمش ببرف
شب چو والای سیه در پیش چشم اختر است
میرود از خانه سرد جهان بیرون، از آن
شاهد ایام را از برف بر سر چادر است
بسکه لرزیده است اکنون نیم سوز چوب بید
تا کمر چون جوکیان هند، در خاکستر است
لرز لرزان با حریفان، میتوان گفتن کنون:
زهد خشک امروز ما را، به ز دامان تر است!
روی گرمی گر ببیند ز آتش، از بی هیزمی
پشت گرمی واعظ ما را بچوب منبر است
همچو بادامم نباشد روز و شب جز یک لباس
هست ز آن، نیمی لحاف و، نیم دیگر بستر است
زآتش دل، تا سحر، مانند چوب نیم سوز
شمع بالین دود آه و، بسترم خاکستر است
چون نگرید دیده ام، از روی سرد روزگار؟
دارد از مژگان خشکی پوشش و، آن هم تراست!
چون نگریم طفل سان؟ کز تنگی راه معاش
رفته درهم آب و نانم، همچو شیر مادر است!
چند نالم از تهیدستی، رخ طاقت سیاه
قسمت حق کرده روزی، آنچه ما را در خور است
شاه را فکر جهانی داده، ما را فکر خویش
شکوه ما تنگدستان، از شهان بیجاتر است
شه پی آسایش یکروزه، گردد کو بکو
شاهدی، کو سینه چاک اوست، مارا در بر است
امن کردن از شه است و، امن بودن از گدا
آنچه مارا هست صندل، شاه را درد سر است
هست ما را ملک دل، گر شاه را چین است و روم
هست ما را بی کسی یاور، گر او را لشکر است
در چنین فصل آنچه در کار است، ما را داده اند
باز کافر نعمتی، آیین نفس کافر است!
خانه من کنج عزلت، پرده ام بیگانگی
متکا لطف خدا و، بالشم ترک سر است
ذوق طاعت باده، انگشت پشیمانی گزک
ساقیم توفیق ایزد، جام شرع انور است
هیزم ما، هستی خود، آتش ما، عشق دوست؛
وسعت صحرای همت، دامن و، دل مجمر است!
مهر ما گمنامیست و، تخت ما آسودگی
افسر ما خاک پای حضرت پیغمبر است
آنکه لطفش گر شود فردا شفاعت خواه ما
از گناه خویش ترسیدن، گناه دیگر است
گر چه دیر آمد بعالم، نور عالم بود ازو
جویبار صبح را سرچشمه مهر انور است
صیت او در هفت گردون، چون صدا در کوهسار
نام او، در شش جهت، چون سکه بر سیم و زر است
سایه اش بر مهر تابان، همچو شمعی بر لگن
پایه اش بر فرق گردون، چون گهر بر افسر است
همچو رنگ از روی عالم رفت و، باز آمد بجا
رتبه پستی ز رفعت، بعد از این بالاتر است
دل بجا آمد جهان را، چون بجا باز آمد او
خاک از برگشتن او، آسمان را بر سر است
از فلک، مانند شبنم، تا براین گلشن نشست
چشم کوکب، تا قیامت، از فراق او تراست
خویشتن بینی، طریق ذات بی عیبش نبود
بهر این آیینه خاکستر نشین چون اخگر است
چون نشد نخل قلم پیوند با انگشت او
شرمگین چون بید مجنون، سر به پیش و بی بر است
همتش در بست بر روی کلید گنجها
تا قیامت هر کجا گنجی است، خاکش بر سر است
چونکه دست افشار دست التفات او نگشت
گر ز خجلت سرخ شد، حق با طلای احمر است
بسکه میکرد از زر و سیم جهان، پهلو تهی
سکه از نامش درانداز جدایی از زر است
تا بسلک ریزش دستش، در آرد خویش را
لعل را از شوق، چون یاقوت، آتش در سر است
راه حق را راست نتوان رفت، بی ارشاد او؛
شاه راه شرع، خط بندگی را مسطر است
تا ننوشد آب از سر چشمه اخلاص او
بوستان سینه را، نخل دعاها بی بر است
لای می، گوید بگوش جام، چون بر سر کشند:
هر که چشم از شرع او پوشید، خاکش بر سر است!
نقش بر میدارد از وی، صفحه هر روزگار
گر چه جای او، بپشت این ورق چون مسطر است
قائدش، سوی سپهر قرب، جبریل امین
شحنه اش، در شهر دین، شاه ولایت «حیدر» است
«حیدر صفدر» که او خود جانشین «مصطفی » است
مدحت او، جانشین مدحت پیغمبر است
یک الف از نسخه دینداری او ذوالفقار
یک ورق از دفتر مردیش، باب خیبر است
هست ختم انبیا، یعنی «محمد»، شهر علم
او در آن شهر و، واعظ از سگان آن در است
باغ جنت را، توان اثبات ملکیت نمود
مهر او و آل پاکش، در کف دل محضر است
فکر مشکل میرساند، حرف او را تا بلب
زآنکه سنگین است بار و، بارکش بس لاغر است
خامه با مداحی آن مهر تابان چون کند؟
کآنچه گوید مهر تابان،خود از آن روشنتر است!
مدح او محتاج گفتن نیست، واعظ ختم کن
بی نیاز آیینه خورشید، از روشنگر است
سایه گستر باد بر عالم، لوای شرع او
تا جهان زیر لوای آفتاب انور است
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مذمت دنیا و مدحت جان و دل و چشم و چراغ دین حضرت امام حسن مجتبی «ع »
حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در ناپایداری روزگار و بی اعتباری دنیا و منقبت سالاردین صاحب الامر، واپسین موج بحر زخار امامت حجت خدا قائم آل محمد«ع »
نیست در اقلیم هستی ای دل محنت قرین
آن قدر شادی که کس خندد بوضع آن و این
چون رحم دان تنگنای دهر پر آشوب را
روز و شب میبایدت خون خورد در وی چون جنین
هان نباشد ذره یی مهر و وفا در زیر چرخ
هان ندارد قطره یی آب حیا روی زمین
گریه ها در خنده ها، چون خرده ها در گل نهان
سوزها در سورها، چون شمعها در انگبین
پیش عاقل، یک دل پر درد باشد گوی چرخ
نزد دانا، یک رخ پر گرد پهنای زمین
شعله سان گردن مکش، از چرب نرمیهای او
آب شمشیر است نرمیهای این چرخ برین
پر سگت کرده است، رو به بازی این کهنه گرگ!
خوش بخوابت کرده چون خرگوش، این شیر عرین!!
همچو برگ گل، سرخود گیر از این باغ خراب
از زمین و آسمان چون عافیت دوری گزین
قطره ز آن از ابر می افتد، که بگریزد ز چرخ
سبزه ز آن قد میکشد، تا دور گردد از زمین
شاه اطلس بخش باشی، یا گدای ژنده پوش
عاقبت چون میروی، خواه آن چنان، خواه این چنین!
چون فریدون، یا سکندر، یا سلیمان گر شوی
کو فریدون، کو سکندر، کو سلیمان، کو نگین؟
بر در دلها، پی نان همچو رسوایی مگرد
در دل گیتی، چو راز اهل دل پنهان نشین
قیمت جنس سعادت، درهم و دینار نیست
نقد رایج، از تهیدستی است در بازار دین!
تنگی احوال، عارف را کمند وحدتست
سختی ایام، مفلس را حصار آهنین
از گرفتن خویشتن را زیر دست کس مکن
میتوان تا آسمان بودن، چرا باشی زمین؟!
بر نیاید غیر نومیدی ز دونان هیچ کام
نیست بحر بخل را موجی بجز چین جبین
با کمال بی کمالی، در کمال نخوتند
نیست با اهل جهان دیگر کمالی بیش از این
جمله سر تا پا گره، پیوسته چون بند قبا
پای تا سر چین ابرو، جملگی چون آستین!
با کمال بی رگی، چندین رگ گردن نگر!
با دو صد عالم سبک مغزی، بیا لنگر ببین!!
از رگ گردن جهان شد بیشه، یارب کی شود
همچو شمشیر از غلاف آید برون سالار دین؟!
«حجت حق »، نور مطلق، «صاحب الامر»آنکه او
بحر زخار امامت راست موج واپسین
هستی نه آسمان، از بهر ذات پاک اوست
چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین
مهر تابان از فلک پیش فروغ روی او
بر زمین افتاده هرشب، همچو چشم شرمگین
نور پاکش گر فشردی بر بساط روز پای
شب فسردی همچو خون مرده در زیر زمین
هستی او، در جهان، چون آب در گلها نهان
فیض او، در شش جهت پنهان، چو در موم انگبین
روز آن روز است، کآن خورشید تابان سرزند
دولت آن دولت، که او باشد شه تخت زمین
غایبانه عرض حال خویشتن تا کی کنم؟
روبرو خواهم که گویم حال دل را بعد از این
دامن عهد ظهورت کو؟ که تا آید برون
ناله ها از استخوانم، همچو دست از آستین!
چون تو یکتا گوهری گم کرده، میگردد از آن
آسمان غربال در کف روز و شب گرد زمین!
کی شود یارب که آری پای دولت در رکاب
چتر شاهی بر سر از بال و پر روح الامین؟!
یکه تاز ظلم، میدان جهان را بسته است
هست خالی جایت ای لشکر شکن در صدر زین
تا نیاید دامن عهدت بکف ایام را
کی تواند پاک شد از گرد بدعت روی دین؟!
گل فتاد از سکه بیگانگان در چشم زر
خار رفت از نقش نام غیر در چشم نگین
تا گذاری پای دولت در رکاب از بهر فال
خنگ گردون هر مه نو میرود در زیر زین
خون بپای تخت شاهان ریخت از یاقوت لعل
ایستاد از بس براهت ای شه دنیا و دین
پیچد از فکر سلیمانیت، انگشتر بخود
گردد آب از حسرت نام تو، در چشم نگین
همچو شخص چشم بر راهی که بر تلها دود
رفته عیسی در رهت بر آسمان چارمین
دست در ایام ما، هرچند دست بدعتست
شرع هم دارد ز تو دستی، ولی در آستین
پشت محراب از فراقت مانده بر دیوار غم
چوب منبر بیتو چون حنانه دارد صد حنین
چون صف مژگان چشم کور میآید بچشم
بیتو صفهای نماز ای پیشوای شرع و دین
حلقه های درس بی تابنده در ذات تو
حلقه انگشتری باشد که باشد بی نگین
بیتو حرف وعظ، در دلهای غفلت پیشگان
گشته همچون آتش افسرده خاکستر نشین
از برای سجده شکر ظهور دولتت
غنچه صد برگ دارد صد جبین در آستین
مژده ات را گر نسیم آرد بگلشن از شتاب
لاله در ره داغ خود گم کرده خیزد از زمین
ابرها از دوریت، افلاک را چشم پرآب
برقها از دیریت، ایام را چین جبین
دشتها، در بارگاه عزتت، روها بخاک
کوهها، بر درگه قدر تو، سرها بر زمین
غنچه را از بهر عهدت خنده ها در دل گره
شمع را از انتظارت گریه ها در آستین
دور نبود بهر استقبالت ار افتند پیش
ره نوردان شهور، از کاروانهای سنین
گشته بر را ظهورت، حلقه چشمی فلک
مانده چون دست دعا بر آسمان سطح زمین
از برای جستجویت، شوقها را صد ثنا
در فراق روزگارت صبرها را آفرین
خود نهان و، پر ز فیضت عالمی چون بوی مشک
ای فدای خاک پایت، صد هزاران مشک چین
همچو نور دیده ها از پرده بیرون نه قدم
ای تو نور دیده های اولین و آخرین
بحر از هر موج دارد مصرعی در شأن تو
قطره ما چون کند با مدحت ای شاه گزین؟!
بر نیامد از سخن کاری که من میخواستم
دست شوق ما و دامان خموشی بعد از این
همچنان کز جیب شب خورشید تابان سرزند
همچنان کز خواب نگشایند چشم اهل زمین
سر زند یا رب ز شرق غیب مهر ذات تو
تا شود بیدار بخت شیعیان دل حزین
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در هجا
ای خواجه بخیل، که هرگز ندیده است
از شدت فشار گفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تودج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج