عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد
که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را
که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان
که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد
هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم
به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد
ز تاراج خزان بر خود نمی لرزند بی برگان
که عریانی دعای جوشن تیر بلا باشد
به اسب و زین اگر نازند مغروران توسن خو
سمند خوش عنا نی زیر ران ما را چو پا باشد
اگر در کنج غم، از ناتوانیها ز پا افتم
از آن بهتر که دوشی زیر بارم چون عصا باشد
فریب دلق رنگارنگ سالوسان، مخور واعظ
که هر رنگش ز حرص شوم، چشمی بر عطا باشد
که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را
که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان
که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد
هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم
به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد
ز تاراج خزان بر خود نمی لرزند بی برگان
که عریانی دعای جوشن تیر بلا باشد
به اسب و زین اگر نازند مغروران توسن خو
سمند خوش عنا نی زیر ران ما را چو پا باشد
اگر در کنج غم، از ناتوانیها ز پا افتم
از آن بهتر که دوشی زیر بارم چون عصا باشد
فریب دلق رنگارنگ سالوسان، مخور واعظ
که هر رنگش ز حرص شوم، چشمی بر عطا باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
چون چشم کس نپوشد، از روی خلق عالم؟
کامروز دستگیری، غیر از عصا نباشد!
باهم گر آشنایند خلق زمانه، اما
با پاس آشنایی، کس آشنا نباشد
در کیسه چرک دنیا، کس را نباشد امروز
تا سر بپای، خلقش، چون سنگ پا نباشد
سرمایه سعادت، خوی نکوست، ورنه
سگ نیز در قناعت کم از هما نباشد!
ما را ز فقر بر سر، کار دگر فتاده است
گو دولت جهان را، کاری به ما نباشد
آن را که پشت پا زد، بر عالم تعلق
توفان چو کشتی نوح، تا پشت پا نباشد
تا ساخت واعظ ما، با دولت قناعت
پروانه چراغش، کم از هما نباشد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی
بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست
گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است
طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
گر باغ و گر دکانست، ور مال و خان و مانست
از بهر دیگران است، بسیارگو نباشد
روزی چو با تک و دو، هر روز میرسد نو
در خانه گندم و جو، انبار گو نباشد
دارد چو مرغ عمرت، پرواز بس سرعت
اسباب عیش و عشرت، طیار گو نباشد
خوانند اهل دولت، بیدار بخت خود را
جز فتنه نیست این بخت، بیدار گو نباشد
گه فکر قصر و ایوان، گه ذکر باغ و بستان
جایی که میکنی جان، گلزار گو نباشد
بر روی عیب مردان، چون سفره پوششی نیست
دستار خوان اگر هست، دستار گو نباشد
ما بی تعلقان را، یاری ز کس طمع نیست
ما را که غم نداریم، غمخوار گو نباشد
یاری که وقت کاری، ناید بکار یاری
گیرد ازو کناری، آن یار گو نباشد
نی دل ترا پر از درد، نی جان غمین نه رخ زرد
کردار باید آورد، گفتار گو نباشد
واعظ چو خوش بیانی، حراف و نکته دانی
اما همین زبانی، کردار گو نباشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ
دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار
آنچه درویش از نگه های توانگر میکشد
بسکه صوفی در تلاش پایه منصوری است
گر فتد داری به دستش، خویش را بر میکشد
گر به گردون رفته یی، آخر بود جای تو خاک
طفل هر جا هست، خود را سوی مادر میکشد
از ضعیفان کن طلب واعظ نظام کار خویش
رشته با آن ناتوانی بار گوهر میکشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
می پرستان چهره ها از تاب می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
بهر روز حشر، رنگ خجلتی اندوختند
در مآل خویش، یکدم فکر نتوانند کرد
بسکه میخواران دماغ از آتش می سوختند
دامن دل را، بگل میخ خیال سیم و زر
اهل دنیا بر زمین تیره بختی دوختند
این قدر این قوم میدانند رسم خواجگی
صد یک آن بندگی هم کاش می آموختند
این قدر شد رشته عمر دراز این قوم را
کز دو عالم دیده امیدواری دوختند
راه میبردند واعظ بر سر گنج نجات
گر درین ظلمت چراغ توبه می افروختند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عارف اگر چه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!
هردم چه خنده ها که بعالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
من بعد شاه سکه بدرهم نمیزند
آن را که خواب مرگ بود در نظر مدام
چون شمع تا سحر مژه بر هم نمیزند
آید سخا ز مردم درویش بیشتر
چینی چو کوزه های گلین نم نمیزند
ای شمع، زیر چرخ چه اظهار خوشدلی است؟
کس گل به سر به محفل ماتم نمی زند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
این حریفان که گهی زاهد و گه اوباشند
از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
رفته دندان و، پی نقش و نگارند هنوز
گویی این طفل مزاجان صدف نقاشند
جمله بینا به عیوب هم و، کور از هنرند
همه در شام سیه رویی خود خفاشند
عیب هم را همه چشمند و زبان، چون مقراض
روز و شب همدم یکدیگر و، در پرخاشند
سینه ها، ز آتش کینها شده فانوس خیال
رازها زان همه در پرده دلها فاشند
نه همین کلک تو واعظ گهرافشان شده است
راست گویان همه با دیده گوهر پاشند
از پی وسعت روزی، نخود هرآشند
رفته دندان و، پی نقش و نگارند هنوز
گویی این طفل مزاجان صدف نقاشند
جمله بینا به عیوب هم و، کور از هنرند
همه در شام سیه رویی خود خفاشند
عیب هم را همه چشمند و زبان، چون مقراض
روز و شب همدم یکدیگر و، در پرخاشند
سینه ها، ز آتش کینها شده فانوس خیال
رازها زان همه در پرده دلها فاشند
نه همین کلک تو واعظ گهرافشان شده است
راست گویان همه با دیده گوهر پاشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
دست آن کسان برند که پا ز میان کشند
درویش، قدر کشور امن و امان بدان
شاهان سپاه هر طرف از بهر آن کشند
گردن بنه بفقر، که گردنکشان بحشر
گردن بناز و نعمت این مفلسان کشند
ظالم ستم بخویش کند، زآنکه اهل زور
زوری کنند چون بکمان، از کمان کشند
لب بسته ایم بسکه چو بادام، در جنون
طفلان بسنگ هم، عجب از ما زبان کشند!
گردد مگر ضرور که مردان حق بخشم
تیغ از نگاه کج برخ دشمنان کشند
واعظ چو خوش کناره گرفتی ز مال و جاه
بنگر ترا مباد دگر در میان کشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
یاران ز خودستایی، پیوسته در خروشند
جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند
گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان
بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند
افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را
یاران عجب نباشد با یکدگر نجوشند
زین دوستان عجب نیست، گویند اگر بد ما
هستند بس تنک، زان عیب کس نپوشند!
هر سوز حرف دنیا، از بسکه قیل و قالست
از حرف حق، چو واعظ، گویندگان خموشند
جنس هنر ندارد، زان روی خود فروشند
گیتی دهان افعی است، خلق زمانه دندان
بر جان خلق نیشند، در کام خویش نوشند
افسرده آتش مهر، کانون سینه ها را
یاران عجب نباشد با یکدگر نجوشند
زین دوستان عجب نیست، گویند اگر بد ما
هستند بس تنک، زان عیب کس نپوشند!
هر سوز حرف دنیا، از بسکه قیل و قالست
از حرف حق، چو واعظ، گویندگان خموشند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق
آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
پاک بینی شیوه خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
نیست سست و سخت دنیا قابل شادی و غم
واعظ ما گریه برخود، خنده بر عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق
آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
پاک بینی شیوه خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
نیست سست و سخت دنیا قابل شادی و غم
واعظ ما گریه برخود، خنده بر عالم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
فارغ از خود هر که میگردد، فراغت میکند
هر که از خود چشم پوشد، خواب راحت میکند
ما سراپا ناقصان را، صرفه در گمنامی است
زشت رسوا میشود، چندانکه شهرت میکند
فتنه میبارد ز ابر سایه بال هما
سر برون کی عاقل از کنج قناعت میکند؟!
ای که از همچشمی دشمن، در شهرت زدی
آنچه نتوانست دشمن کرد، شهرت میکند
نشنود گر حرف واعظ را کسی، گو نشنود
نیست کارش با کسی، خود را نصیحت میکند!
هر که از خود چشم پوشد، خواب راحت میکند
ما سراپا ناقصان را، صرفه در گمنامی است
زشت رسوا میشود، چندانکه شهرت میکند
فتنه میبارد ز ابر سایه بال هما
سر برون کی عاقل از کنج قناعت میکند؟!
ای که از همچشمی دشمن، در شهرت زدی
آنچه نتوانست دشمن کرد، شهرت میکند
نشنود گر حرف واعظ را کسی، گو نشنود
نیست کارش با کسی، خود را نصیحت میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
امروز کس کجا ز سخن یاد میکند؟
بلبل گهی روان سخن شاد میکند!
امروز جز دکان گدایی نمیشود
هرجا که مسجدی کسی آباد میکند
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین
از کثرتست سیل که فریاد میکند
منعم که می گدازدم از منت عطا
ما را به اعتقاد خود ایجاد میکند!
کوری بود که غمزه به چشم پدر کند
ناقابلی که فخر به اجداد میکند
واعظ (همین) ز فکر سخن سود بس مرا
کز فکرهای پوچم آزاد میکند
بلبل گهی روان سخن شاد میکند!
امروز جز دکان گدایی نمیشود
هرجا که مسجدی کسی آباد میکند
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین
از کثرتست سیل که فریاد میکند
منعم که می گدازدم از منت عطا
ما را به اعتقاد خود ایجاد میکند!
کوری بود که غمزه به چشم پدر کند
ناقابلی که فخر به اجداد میکند
واعظ (همین) ز فکر سخن سود بس مرا
کز فکرهای پوچم آزاد میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
کی دگر دیوانه ما با قبا سر میکند؟
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
جامه از مصحف اگر پوشد، که باور میکند؟!
ناروایی، تا نباشد نام عشقی بر سرت!
بر سر، ای دل، داغ کار سکه بر زر میکند
یاری خردان برد، کار بزرگان را ز پیش
صف شکافی تیغ، از پهلوی جوهر میکند
عمر میکاهد ز فکر مال، دایم خواجه را
خویش را از ضبط گوهر، رشته لاغر میکند
خرد نشماری حق همکاسگی را ای بزرگ
شیر یک پستان، دو کودک را برادر میکند
دیده وقت پیریت بیجا نمی آرد غبار
از غم فوت جوانی خاک بر سر میکند!
خانه گیتی، مثال خانه آیینه است
هر زمان از خلق دیگر صورتی بر میکند
از بلندی میرسد معنی بهر نزدیک و دور
رتبه گفتار واعظ کار منبر میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
میشود جان تازه، چون دوری ازین تن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
در زبان خبطی سخن را از بها می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
نیست دندان آنکه پیران از دهان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند
تف بر روی اعتبار این جهان می افگنند!
قد چو خم گردید، دانستم که بر خاک فنا
چون خدنگم عاقبت با این کمان می افگنند
وارثان دستار از مرگم زنند ار بر زمین
لبک در باطن کله در آسمان می افگنند
چون کسی کز بهر جستن پس رود، این زاهدان
خویش را از گوشه گیری در میان می افگنند
زاده های طبع بحرآسای واعظ بعد ازو
از یتمی خلق را آتش بجان می افگنند