عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
خود را کنم سجودی ، دیر و حرم نمانده
این در عرب نمانده آن در عجم نمانده
در برگ لاله و گل آن رنگ و نم نمانده
در ناله های مرغان آن زیر و بم نمانده
در کارگاه گیتی نقش نوی نبینم
شاید که نقش دیگر اندر عدم نمانده
سیاره های گردون بی ذوق انقلابی
شاید که روز و شب را توفیق رم نمانده
بی منزل آرمیدند پا از طلب کشیدند
شاید که خاکیان را در سینه دم نمانده
یا در بیاض امکان یکبرگ ساده ئی نیست
یا خامهٔ قضا را تاب رقم نمانده
اقبال لاهوری : زبور عجم
تمهید
ز جان خاور آن سوز کهن رفت
دمش واماند و جان او ز تن رفت
چو تصویری که بی تار نفس زیست
نمی داند که ذوق زندگی چیست
دلش از مدعا بیگانه گردید
نی او از نوا بیگانه گردید
به طرز دیگر از مقصود گفتم
جواب نامهٔ محمود گفتم
ز عهد شیخ تا این روزگاری
نزد مردی بجان ما شراری
کفن در بر بخاکی آرمیدیم
ولی یک فتنهٔ محشر ندیدیم
گذشت از پیش آن دانای تبریز
قیامتها که رست از کشت چنگیز
نگاهم انقلابی دیگری دید
طلوع آفتابی دیگری دید
گشودم از رخ معنی نقابی
بدست ذره دادم آفتابی
نپنداری که من بی باده مستم
مثال شاعران افسانه بستم
نبینی خیر از آن مرد فرو دست
که بر من تهمت شعر و سخن بست
بکوی دلبران کاری ندارم
دل زاری غم یاری ندارم
نه خاک من غبار رهگذاری
نه در خاکم دل بی اختیاری
به جبریل امین همداستانم
رقیب و قاصد و دربان ندانم
مرا با فقر سامان کلیم است
فر شاهنشهی زیر گلیم است
اگر خاکم به صحرائی نگنجم
اگر آبم به دریائی نگنجم
دل سنگ از زجاج من بلرزد
یم افکار من ساحل نورزد
نهان تقدیر ها در پردهٔ من
قیامت ها بغل پروردهٔ من
دمی در خویشتن خلوت گزیدم
جهانی لازوالی آفریدم
«مرا زین شاعری خود عار ناید
که در صد قرن یک عطار ناید»
بجانم رزم مرگ و زندگانی است
نگاهم بر حیات جاودانی است
ز جان خاک ترا بیگانه دیدم
به اندام تو جان خود دمیدم
از آن ناری که دارم داغ داغم
شب خود را بیفروز از چراغم
بخاک من دلی چون دانه کشتند
به لوح من خط دیگر نوشتند
مرا ذوق خودی چون انگبین است
چه گویم واردات من همین است
نخستین کیف او را آزمودم
دگر بر خاوران قسمت نمودم
اگر این نامه را جبریل خواند
چو گرد آن نور ناب از خود فشاند
بنالد از مقام و منزل خویش
به یزدان گوید از حال دل خویش
تجلی را چنان عریان نخواهم
نخواهم جز غم پنهان نخواهم
گذشم از وصال جاودانی
که بینم لذت آه و فغانی
مرا ناز و نیاز آدمی ده
به جان من گداز آدمی ده
سؤال اول
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آنکه گویندش تفکر
کدامین فکر ما را شرط راه است
چرا گه طاعت و گاهی گناه است
جواب
درون سینهٔ آدم چه نور است
چه نور است این که غیب او حضور است
من او را ثابت سیار دیدم
من او را نور دیدم نار دیدم
گهی نازش ز برهان و دلیل است
گهی نورش ز جان جبرئیل است
چه نوری جان فروزی سینه تابی
نیرزد با شعاعش آفتابی
بخاک آلوده و پاک از مکان است
به بند روز و شب پاک از زمان است
شمار روزگارش از نفس نیست
چنین جوینده و یابنده کس نیست
گهی وامانده و ساحل مقامش
گهی دریای بی پایان بجامش
همین دریا همین چوب کلیم است
که از وی سینه دریا دو نیم است
غزالی مرغزارش آسمانی
خورد آبی ز جوی کهکشانی
زمین و آسمان او را مقامی
میان کاروان تنها خرامی
ز احوالش جهان ظلمت و نور
صدای صور و مرگ و جنت و حور
ازو ابلیس و آدم را نمودی
ازو ابلیس و آدم را گشودی
نگه از جلوهٔ او ناشکیب است
تجلی های او یزدان فریب است
به چشمی خلوت خود را ببیند
به چشمی جلوت خود را ببیند
اگر یک چشم بر بندد گناهی است
اگر با هر دو بیند شرط راهی است
ز جوی خویش بحری آفریند
گهر گردد به قعر خود نشیند
همان دم صورت دیگر پذیرد
شود غواص و خود را باز گیرد
درو هنگامه های بی خروش است
درو رنگ و صدا بی چشم و گوش است
درون شیشهٔ او روزگار است
ولی بر ما بتدریج آشکار است
حیات از وی بر اندازد کمندی
شود صیاد هر پست و بلندی
ازو خود را به بند خود در آرد
گلوی ماسوا را هم فشارد
دو عالم می شود روزی شکارش
فتد اندر کمند تابدارش
اگر این هر دو عالم را بگیری
همه آفاق میرد ، تو نمیری
منه پا در بیابان طلب سست
نخستین گیر آن عالم که در تست
اگر زیری ز خود گیری زبر شو
خدا خواهی بخود نزدیک تر شو
به تسخیر خود افتادی اگر طاق
ترا آسان شود تسخیر آفاق
خنک روزی که گیری این جهان را
شکافی سینه نه آسمان را
گذارد ماه پیش تو سجودی
برو پیچی کمند از موج دودی
درین دیر کهن آزاد باشی
بتان را بر مراد خود تراشی
بکف بردن جهان چار سو را
مقام نور و صوت و رنگ و بو را
فزونش کم کم او بیش کردن
دگرگون بر مراد خویش کردن
به رنج و راحت او دل نبستن
طلسم نه سپهر او شکستن
فرورفتن چو پیکان در ضمیرش
ندادن گندم خود با شعیرش
شکوه خسروی این است این است
همین ملک است کو توام بدین است
سؤال دوم
چه بحر است این که علمش ساحل آمد
ز قعر او چه گوهر حاصل آمد
جواب
حیات پر نفس بحر روانی
شعور آگهی او را کرانی
چه دریائی که ژرف و موج داراست
هزاران کوه و صحرا بر کنار است
مپرس از موجهای بیقرارش
که هر موجش برون جست از کنارش
گذشت از بحر و صحرا را نمی داد
نگه را لذت کیف و کمی داد
هر آن چیزی که آید در حضورش
منور گردد از فیض شعورش
بخلوت مست و صحبت ناپذیر است
ولی هر شی ز نورش مستنیر است
نخستین می نماید مستنیرش
کند آخر به آئینی اسیرش
شعورش با جهان نزدیک تر کرد
جهان او را ز راز او خبر کرد
خرد بند نقاب از رخ گشودش
ولیکن نطق عریان تر نمودش
نگنجد اندرین دیر مکافات
جهان او را مقامی از مقامات
برون از خویش می بینی جهانرا
در و دشت و یم و صحرا و کان را
جهان رنگ و بو گلدستهٔ ما
ز ما آزاد و هم وابستهٔ ما
خودی او را بیک تار نگه بست
زمین و آسمان و مهر و مه بست
دل ما را به او پوشیده راهی است
که هر موجود ممنون نگاهی است
گر او را کس نبیند زار گردد
اگر بیند ، یم و کهسار گردد
جهان را فربهی از دیدن ما
نهالش رسته از بالیدن ما
حدیث ناظر و منظور رازی است
دل هر ذره در عرض نیازی است
ق
تو ای شاهد مرا مشهود گردان
ز فیض یک نظر موجود گردان
کمال ذات شی موجود بودن
برای شاهدی مشهود بودن
زوالش در حضور ما نبودن
منور از شعور ما نبودن
جهان غیر از تجلی های ما نیست
که بی ما جلوهٔ نور و صدا نیست
تو هم از صحبتش یاری طلب کن
نگه را از خم و پیچش ادب کن
«یقین میدان که شیران شکاری
درین ره خواستند از مور یاری»
بیاری های او از خود خبر گیر
تو جبریل امینی بال و پر گیر
به بسیاری گشا چشم خرد را
که دریابی تماشای احد را
نصیبب خود ز بوی پیرهن گیر
به کنعان نکهت از مصر و یمن گیر
خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر
اسیر بند تدبیرش مه و مهر
چو آتش خویش را اندر جهان زن
شبیخون بر مکان و لامکان زن
سؤال سوم
وصال ممکن و واجب بهم چیست؟
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟
جواب
سه پهلو این جهان چون و چند است
خرد کیف و کم او را کمند است
جهان طوسی و اقلیدس است این
پی عقل زمین فرسا بس است این
زمانش هم مکانش اعتباری است
زمین و آسمانش اعتباری است
کمان را زه کن و آماج دریاب
ز حرفم نکتهٔ معراج دریاب
مجو مطلق درین دیر مکافات
که مطلق نیست جز نورالسموات
حقیقت لازوال و لامکان است
مگو دیگر که عالم بیکران است
کران او درون است و برون نیست
درونش پست ، بالا کم فزون نیست
درونش خالی از بالا و زیر است
ولی بیرون او وسعت پذیر است
ابد را عقل ما ناسازگار است
«یکی» از گیر و دار او هزار است
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
نبیند مغز و دل بر پوست دارد
حقیقت را چو ما صد پاره کردیم
تمیز ثابت و سیاره کردیم
خرد در لامکان طرح مکان بست
چو زناری زمان را بر میان بست
زمان را در ضمیر خود ندیدم
مه و سال و شب و روز آفریدم
مه و سالت نمی ارزد بیک جو
بحرف «کم لبثتم» غوطه زن شو
بخود رس از سر هنگامه بر خیز
تو خود را در ضمیر خود فرو ریز
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
تن و جان را دو تا دیدن حرام است
بجان پوشیده رمز کائنات است
بدن خالی ز احوال حیات است
عروس معنی از صورت حنا بست
نمود خویش را پیرایه ها بست
حقیقت روی خود را پرده باف است
که او را لذتی در انکشاف است
بدن را تا فرنگ از جان جدا دید
نگاهش ملک و دین را هم دو تا دید
کلیسا سبحهٔ پطرس شمارد
که او با حاکمی کاری ندارد
بکار حاکمی مکر و فنی بین
تن بیجان و جان بی تنی بین
خرد را با دل خود همسفر کن
یکی بر ملت ترکان نظر کن
به تقلید فرنگ از خود رمیدند
میان ملک و دین ربطی ندیدند
«یکی» را آنچنان صد پاره دیدیم
عدد بهر شمارش آفریدیم
کهن دیری که بینی مشت خاکست
دمی از سر گذشت ذات پاکست
حکیمان مرده را صورت نگارند
ید موسی دم عیسی ندارند
درین حکمت دلم چیزی ندید است
برای حکمت دیگر تپید است
من این گویم جهان در انقلابست
درونش زنده و در پیچ و تابست
ز اعداد و شمار خویش بگذر
یکی در خود نظر کن پیش بگذر
در آن عالم که جزو از کل فزون است
قیاس رازی و طوسی جنون است
زمانی با ارسطو آشنا باش
دمی با ساز بیکن هم نوا باش
و لیکن از مقامشان گذر کن
مشو گم اندرین منزل سفر کن
به آن عقلی که داند بیش و کم را
شناسد اندرون کان و یم را
جهان چند و چون زیر نگین کن
بگردون ماه و پروین را کمین کن
و لیکن حکمت دیگر بیاموز
رهان خود را از این مکر شب و روز
مقام تو برون از روزگار است
طلب کن آن یمین کو بی یسار است
سؤال چهارم
قدیم و محدث از هم چون جدا شد
که این عالم شد آن دیگر خدا شد
اگر معروف و عارف ذات پاکست
چه سودا در سر این مشت خاکست
جواب
خودی را زندگی ایجاد غیر است
فراق عارف و معروف خیر است
قدیم و محدث ما از شمار است
شمار ما طلسم روزگار است
دمادم دوش و فردا می شماریم
به هست و بود و باشد کار داریم
ازو خود را بریدن فطرت ماست
تپیدن نارسیدن فطرت ماست
نه ما را در فراق او عیاری
نه او را بی وصال ما قراری
نه او بی ما نه ، بی او چه حال است
فراق ما فراق اندر وصال است
جدائی خاک را بخشد نگاهی
دهد سرمایه کوهی بکاهی
جدائی عشق را آئینه دار است
جدائی عاشقان را سازگار است
اگر ما زنده ایم از دردمندی است
وگر پاینده ایم از دردمندی است
من و او چیست اسرار الهی است
من و او بر دوام ما گواهی است
بخلوت هم بجلوت نور ذات است
میان انجمن بودن حیات است
محبت دیده ور بی انجمن نیست
محبت خود نگر بی انجمن نیست
به بزم ما تجلی هاست بنگر
جهان ناپید و او پیداست بنگر
در و دیوار و شهر و کاخ و کو نیست
که اینجا هیچکس جز ما و او نیست
گهی خود را ز ما بیگانه سازد
گهی ما را چو سازی می نوازد
گهی از سنگ تصویرش تراشیم
گهی نادیده بر وی سجده پاشیم
گهی هر پردهٔ فطرت دریدیم
جمال یار بیباکانه دیدیم
چه سودا در سر این مشت خاکست
ازین سودا درونش تابناکست
چه خوش سودا که نالد از فراقش
و لیکن هم ببالد از فراقش
فراق او چنان صاحب نظر کرد
که شام خویش را بر خود سحر کرد
خودی را دردمندامتحان ساخت
غم دیرینه را عیش جوان ساخت
گهر ها سلک سلک از چشم تر برد
ز نخل ماتمی شیرین ثمر برد
خودی را تنگ در آغوش کردن
فنا را با بقا هم دوش کردن
محبت در گره بستن مقامات
محبت در گذشتن از نهایات
محبت ذوق انجامی ندارد
طلوع صبح او شامی ندارد
براهش چون خرد پیچ و خمی هست
جهانی در فروغ یکدمی هست
هزاران عالم افتد در ره ما
بپایان کی رسد جولانگه ما
مسافر جاودان زی جاودان میر
جهانی را که پیش آید فراگیر
به بحرش گم شدن انجام ما نیست
اگر او را تو در گیری فنا نیست
خودی اندر خودی گنجد محال است
خودی را عین خود بودن کمال است
سؤال پنجم
که من باشم مرا از من خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفر کن»
جواب
خودی تعویذ حفظ کائنات است
نخستین پرتو ذاتش حیات است
حیات از خواب خوش بیدار گردد
درونش چون یکی بسیار گردد
نه او را بی نمود ما گشودی
نه ما را بی گشود او نمودی
ضمیرش بحر ناپیدا کناری
دل هر قطره موج بیقراری
سر و برگ شکیبائی ندارد
بجز افراد پیدائی ندارد
حیات آتش خودیها چون شررها
چو انجم ثابت و اندر سفر ها
ز خود نا رفته بیرون غیر بین است
میان انجمن خلوت نشین است
یکی بنگر بخود پیچیدن او
ز خاک پی سپر بالیدن او
نهان از دیده ها در های و هوئی
دمادم جستجوی رنگ و بوئی
ز سوز اندرون در جست و خیز است
به آئینی که با خود در ستیز است
جهان را از ستیز او نظامی
کف خاک از ستیز آئینه فامی
نریزد جز خودی از پرتو او
نخیزد جز گهر اندر زو او
خودی را پیکر خاکی حجاب است
طلوع او مثال آفتاب است
درون سینهٔ ما خاور او
فروغ خاک ما از جوهر او
تو میگوئی مرا از «من» خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟
ترا گفتم که ربط جان و تن چیست
سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست
سفر در خویش زادن بی اب و مام
ثریا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بیک دم اضطرابی
تماشا بی شعاع آفتابی
ستردن نقش هر امید و بیمی
زدن چاکی به دریا چون کلیمی
شکستن این طلسم بحر و بر را
ز انگشتی شکافیدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش
درون سینه او در کف جهانش
ولی این راز را گفتن محال است
که دیدن شیشه و گفتن سفال است
چه گویم از «من» و از توش و تابش
کند« انا عرضنا» بی نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او
زمان و هم مکان اندر بر او
نشیمن را دل آدم نهاد است
نصیب مشت خاکی او فتاد است
جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر
گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر
خیال اندر کف خاکی چسان است
که سیرش بی مکان و بی زمان است
بزندان است و آزاد است این چیست
کمند و صید و صیاد است این چیست
چراغی در میان سینهٔ تست
چه نور است این که در آئینهٔ تست
مشو غافل که تو او را امینی
چه نادانی که سوی خود نبینی
سؤال ششم
چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
جواب
خودی ز اندازه های ما فزون است
خودی زان کل که تو بینی فزون است
ز گردون بار بار افتد که خیزد
به بحر روزگار افتد که خیزد
جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟
به بی بالی چنان پرواز گر کیست؟
به ظلمت مانده و نوری در آغوش
برون از جنت و حوری در آغوش
به آن نطقی دل آویزی که دارد
ز قعر زندگی گوهر بر آرد
ضمیر زندگانی جاودانی است
بچشم ظاهرش بینی زمانی است
به تقدیرش مقام هست و بود است
نمود خویش و حفظ این نمود است
چه میپرسی چه گون است و چه گون نیست
که تقدیر از نهاد او برون نیست
چه گویم از چگون و بی چگونش
برون مجبور و مختار اندرونش
چنین فرمودهٔ سلطان بدر است
که ایمان در میان جبر و قدر است
تو هر مخلوق را مجبور گوئی
اسیر بند نزد و دور گوئی
ولی جان از دم جان آفرین است
به چندین جلوه ها خلوت نشین است
ز جبر او حدیثی در میان نیست
که جان بی فطرت آزاد جان نیست
شبیخون بر جهان کیف و کم زد
ز مجبوری به مختاری قدم زد
چو از خود گرد مجبوری فشاند
جهان خویش را چون ناقه راند
نگردد آسمان بی رخصت او
نتابد اختری بی شفقت او
کند بی پرده روزی مضمرش را
بچشم خویش بیند جوهرش را
قطار نوریان در رهگذار است
پی دیدار او در انتظار است
شراب افرشته از تاکش بگیرد
عیار خویش از خاکش بگیرد
چه پرسی از طریق جستجویش
فرو آرد مقام های و هویش
شب و روزی که داری بر ابد زن
فغان صبحگاهی بر خرد زن
خرد را از حواس آید متاعی
فغان از عشق می گیرد شعاعی
خرد جز را فغان کل را بگیرد
خرد میرد فغان هرگز نمیرد
خرد بهر ابد ظرفی ندارد
نفس چون سوزن ساعت شمارد
تراشد روز ها شب ها سحر ها
نگیرد شعله و چیند شرر ها
فغان عاشقان انجام کاریست
نهان در یکدم او روزگاریست
خودی تا ممکناتش وا نماید
گره از اندرون خود گشاید
از آن نوری که وا بیند نداری
تو او را فانی و آنی شماری
از آن مرگی که میآید چه باک است
خودی چون پخته شد از مرگ پاک است
ز مرگ دیگری لرزد دل من
دل من جان من آب و گل من
ز کار عشق و مستی برفتادن
شرار خود به خاشاکی ندادن
بدست خود کفن بر خود بریدن
بچشم خویش مرگ خویش دیدن
ترا این مرگ هر دم در کمین است
بترس از وی که مرگ ما همین است
کند گور تو اندر پیکر تو
نکیر و منکر او در بر تو
سؤال هفتم
مسافر چون بود رهرو کدام است
کرا گویم که او مرد تمام است
جواب
اگرچه چشمی گشائی بر دل خویش
درون سینه بینی منزل خویش
سفر اندر حضر کردن چنین است
سفر از خود بخود کردن همین است
کسی اینجا نداند ما کجائیم
که در چشم مه و اختر نیائیم
مجو پایان که پایانی نداری
بپایان تا رسی جانی نداری
نه ما را پخته پنداری که خامیم
بهر منزل تمام و ناتمامیم
بپایان نارسیدن زندگانی است
سفر ما را حیات جاودانی است
ز ماهی تا به مه جولانگه ما
مکان و هم زمان گرد ره ما
بخود پیچیم و بیتاب نمودیم
که ما موجیم و از قعر وجودیم
دمادم خویش را اندر کمین باش
گریزان از گمان سوی یقین باش
تب و تاب محبت را فنا نیست
یقین و دید را نیز انتها نیست
کمال زندگی دیدار ذات است
طریقش رستن از بند جهات است
چنان با ذات حق خلوت گزینی
ترا او بیند و او را تو بینی
منور شو ز نور «من یرانی»
مژه برهم مزن تو خود نمانی
بخود محکم گذر اندر حضورش
مشو ناپید اندر بحر نورش
نصیب ذره کن آن اضطرابی
که تابد در حریم آفتابی
چنان در جلوه گاه یار میسوز
عیان خود را نهان او را برافروز
کسی کو دید عالم را امام است
من تو ناتمامیم او تمام است
اگر او را نیابی در طلب خیز
اگر یابی به دامانش در آویز
فقیه و شیخ و ملا را مده دست
مرو مانند ماهی غافل از شست
بکار ملک و دین او مرد راهی است
که ما کوریم و او صاحب نگاهی است
مثال آفتاب صبحگاهی
دمد از هر بن مویش نگاهی
فرنگ آئین جمهوری نهاد ست
رسن از گردن دیوی گشادست
نوا بی زخمه و سازی ندارد
ابی طیاره پروازی ندارد
ز باغش کشت ویرانی نکوتر
ز شهر او بیابانی نکوتر
چو رهزن کاروانی در تک و تاز
شکمها بهر نانی در تک و تاز
روان خوابید و تن بیدار گردید
هنر با دین و دانش خوار گردید
خرد جز کافری کافر گری نیست
فن افرنگ جز مردم دری نیست
گروهی را گروهیدر کمین است
خدایش یار اگر کارش چنین است
ز من ده اهل مغرب را پیامی
که جمهور است تیغ بی نیامی
چه شمشیری که جانها می ستاند
تمیز مسلم و کافر نداند
نماند در غلاف خود زمانی
برد جان خود و جان جهانی
سؤال هشتم
کدامی نکته را نطق است اناالحق
چه گوئی هرزه بود آن ٓرمز مطلق
جواب
من از رمز اناالحق باز گویم
و گر با هند و ایران راز گویم
مغی در حلقهٔ دیر این سخن گفت
«حیات از خود فریبی خورد و من »گفت
خدا خفت و وجود ما ز خوابش
وجود ما نمود ما ز خوابش
مقام تحت وفوق و چار سو خواب
سکون و سیر و شوق و جستجو خواب
دل بیدار و عقل نکته بین خواب
گمان و فکر و تصدیق و یقین خواب
ترا این چشم بیداری بخواب است
ترا گفتار و کرداری بخواب است
چو او بیدار گردد دیگری نیست
متاع شوق را سوداگری نیست
فروغ دانش ما از قیاس است
قیاس ما ز تقدیر حواس است
چو حس دیگر شد این عالم دگر شد
سکون و سیر و کیف و کم دگر شد
توان گفتن جهان رنگ و بو نیست
زمین و آسمان و کاخ و کو نیست
توان گفتن که خوابی یا فسونی است
حجاب چهره آن بی چگونی است
توان گفتن همه نیرنگ هوش است
فریب پرده های چشم و گوش است
خودی از کائنات رنگ و بو نیست
حواس ما میان ما و او نیست
نگه را در حریمش نیست راهی
کنی خود را تماشا بی نگاهی
حساب روزش از دور فلک نیست
بخود بینی ظن و تخمین و شک نیست
اگر کوئی که «من» وهم و گمان است
نمودش چون نمود این و آن است
بگو با من که دارای گمان کیست
یکی در خود نگر آن بی نشان کیست
جهان پیدا و محتاج دلیلی
نمیآید به فکر جبرئیلی
خودی پنهان ز حجت بی نیاز است
یکی اندیش و دریاب این چه رازست
خودی را حق بدان باطل مپندار
خودی را کشت بی حاصل مپندار
خودی چون پخته گردد لازوالست
فراق عاشقان عین وصالست
شرر را تیز بالی میتوان داد
تپید لایزالی میتوان داد
دوام حق جزای کار او نیست
که او را این دوام از جستجو نیست
دوام آن به که جان مستعاری
شود از عشق و مستی پایداری
وجود کوهسار و دشت و در هیچ
جهان فانی خودی باقی دگر هیچ
دگر از شنکر و منصور کم گوی
خدا را هم براه خویشتن جوی
بخود گم بهر تحقیق خودی شو
انا الحق گوی و صدیق خودی شو
سؤال نهم
که شد بر سر وحدت واقف آخر؟
شناسای چه آمد عارف آخر؟
جواب
ته گردون مقام دلپذیر است
و لیکن مهر و ماهش زود میر است
بدوش شام نعش آفتابی
کواکب را کفن از ماهتابی
پرد کهسار چون ریگ روانی
دگرگون می شود دریا بآنی
گلان را در کمین باد خزان است
متاع کاروان از بیم جان است
ز شبنم لاله را گوهر نماند
دمی ماند دمی دیگر نماند
نوا نشنیده در چنگی بمیرد
شرر ناجسته در سنگی بمیرد
مپرس از من ز عالمگیری مرگ
من و تو از نفس زنجیری مرگ
غزل
فنا را بادهٔ هر جام کردند
چه بیدردانه او را عام کردند
تماشا گاه مرگ ناگهان را
جهان ماه و انجم نام کردند
اگر یک زره اش خوی رم آموخت
به افسون نگاهی رام کردند
قرار از ما چه میجوئی که ما را
اسیر گردش ایام کردند
خودی در سینهٔ چاکی نگهدار
ازین کوکب چراغ شام کردند
جهان یکسر مقام آفلین است
درین غربت سرا عرفان همین است
دل ما در تلاش باطلی نیست
نصیب ما غم بی حاصلی نیست
نگه دارند اینجا آرزو را
سرور ذوق و شوق جستجو را
خودی را لازوالی میتوان کرد
فراقی را وصالی میتوان کرد
چراغی از دم گرمی توان سوخت
به سوزن چاک گردون میتوان دوخت
خدای زنده بی ذوق سخن نیست
تجلی های او بی انجمن نیست
که برق جلوهٔ او بر جگر زد؟
که خورد آن باده و ساغر بسر زد
عیار حسن و خوبی از دل کیست؟
مه او در طواف منزل کیست؟
«الست» از خلوت نازی که برخاست
«بلی» از پردهٔ سازی که برخاست
چه آتش عشق در خاکی بر افروخت
هزاران پرده یک آواز ما سوخت
اگر مائیم گردان جام ساقی است
به بزمش گرمی هنگامه باقی است
مرا دل سوخت بر تنهائی او
کنم سامان بزم آرائی او
مثال دانه می کارم خودی را
برای او نگهدارم خودی را
خاتمه
تو شمشیری ز کام خود برون آ
برون آ ، از نیام خود برون آ
نقاب از ممکنات خویش برگیر
مه و خورشید و انجم را به برگیر
شب خود روشن از نور یقین کن
ید بیضا برون از آستین کن
کسی کو دیده را بر دل گشود است
شراری کشت و پروینی درود است
شراری جسته ئی گیر از درونم
که من مانند رومی گرم خونم
وگرنه آتش از تهذیب نوگیر
برون خود بیفروز ، اندرون میر
اقبال لاهوری : زبور عجم
بندگی نامه
گفت با یزدان مه گیتی فروز
تاب من شب را کند مانند روز
یاد ایامی که بی لیل و نهار
خفته بودم در ضمیر روزگار
کوکبی اندر سواد من نبود
گردشی اندر نهاد من نبود
نی ز نورم دشت و در آئینه پوش
نی به دریا از جمال من خروش
آه زین نیرنگ و افسون وجود
وای زین تابانی و ذوق نمود
تافتن از آفتاب آموختم
خاکدانی مرده ئی افروختم
خاکدانی با فروغ و بی فراغ
چهرهٔ او از غلامی داغ داغ
آدم او صورت ماهی به شست
آدمی یزدان کشی آدم پرست
تا اسیر آب و گل کردی مرا
از طواف او خجل کردی مرا
این جهان از نور جان آگاه نیست
این جهان شایان مهر و ماه نیست
در فضای نیلگون او را بهل
رشتهٔ ما نوریان از وی گسل
یا مرا از خدمت او واگذار
یا ز خاکش آدم دیگر بیار
چشم بیدارم کبود و کور به
ای خدا این خاکدان بی نور به
از غلامی دل بمیرد در بدن
از غلامی روح گردد بار تن
از غلامی ضعف پیری در شباب
از غلامی شیر غاب افکنده ناب
از غلامی بزم ملت فرد فرد
این و آن با این و آن اندر نبرد
آن یکی اندر سجود این در قیام
کاروبارش چون صلوة بی امام
در فتد هر فرد با فردی دگر
هر زمان هر فرد را دردی دگر
از غلامی مرد حق زنار بند
از غلامی گوهرش ناارجمند
شاخ او بی مهرگان عریان ز برگ
نیست اندر جان او جز بیم مرگ
کور ذوق و نیش را دانسته نوش
مرده ئی بی مرگ و نعش خود بدوش
آبروی زندگی در باخته
چون خران با کاه و جو در ساخته
ممکنش بنگر محال او نگر
رفت و بود ماه و سال او نگر
روزها در ماتم یکدیگرند
در خرام از ریگ ساعت کمترند
شوره بوم از نیش کژدم خار خار
مور او اژدر گز و عقرب شکار
صرصر او آتش دوزخ نژاد
زورق ابلیس را باد مراد
آتشی اندر هوا غلطیده ئی
شعله ئی در شعله ئی پیچیده ئی
آتشی از دود پیچان تلخ پوش
آتشی تندر غو و دریا خروش
در کنارش مارها اندر ستیز
مارها با کفچه های زهر ریز
شعله اش گیرنده چون کلب عقور
هولناک و زنده سوز و مرده نور
در چنین دشت بلا صد روزگار
خوشتر از محکومی یک دم شمار
اقبال لاهوری : زبور عجم
موسیقی
مرگ ها اندر فنون بندگی
من چه گویم از فسون بندگی
نغمهٔ او خالی از نار حیات
همچو سیل افتد به دیوار حیات
چون دل او تیره سیمای غلام
پست چون طبعش نواهای غلام
از دل افسردهٔ او سوز رفت
ذوق فردا لذت امروز رفت
از نی او آشکارا راز او
مرگ یک شهر است اندر ساز او
ناتوان و زار می سازد ترا
از جهان بیزار می سازد ترا
چشم او را اشک پیهم سرمه ایست
تا توانی بر نوای او مایست
الحذر این نغمهٔ موت است و بس
نیستی در کسوت صوت است و بس
تشنه کامی ، این حرم بی زمزم است
در بم و زیرش هلاک آدم است
سوز دل از دل برد غم میدهد
زهر اندر ساغر جم می دهد
غم دو قسم است ای برادر گوش کن
شعلهٔ ما را چراغ هوش کن
یک غم است آن غم که آدم را خورد
آن غم دیگر که هر غم را خورد
آن غم دیگر که ما را همدم است
جان ما از صحبت او بی غم است
اندرو هنگامه های غرب و شرق
بحر و در وی جمله موجودات غرق
چون نشیمن می کند اندر دلی
دل ازو گردد یم بی ساحلی
بندگی از سر جان نا آگهی است
زان غم دیگر سرود او تهی است
من نمیگویم که آهنگش خطاست
بیوه زن را اینچنین شیون رواست
نغمه باید تند رو مانند سیل
تا برد از دل غمان را خیل خیل
نغمه می باید جنون پرورده ئی
آتشی در خون و دل حل کرده ئی
از نم او شعله پروردن توان
خامشی را جزو او کردن توان
می شناسی در سرود است آن مقام
«کاندرو بی حرف می روید کلام»
نغمهٔ روشن چراغ فطرت است
معنی او نقشبند صورت است
اصل معنی را ندانم از کجاست
صورتش پیدا و با ما آشناست
نغمه گر معنی ندارد مرده ایست
سوز او از آتش افسرده ایست
راز معنی مرشد رومی گشود
فکر من بر آستانش در سجود
«معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق تر کند»
مطرب ما جلوهٔ معنی ندید
دل بصورت بست و از معنی رمید
مصوری
همچنان دیدم فن صورت گری
نی براهیمی درو نی آزری
«راهبی در حلقهٔ دام هوس
دلبری با طایری اندر قفس
خسروی پیش فقیری خرقه پوش
مرد کوهستانیی هیزم بدوش
نازنینی در ره بتخانه ئی
جوگئی در خلوت ویرانه ئی
پیرکی از درد پیری داغ داغ
آنکه اندر دست او گل شد چراغ
مطربی از نغمهٔ بیگانه مست
بلبلی نالید و تار او گسست
نوجوانی از نگاهی خورده تیر
کودکی بر گردن بابای پیر»
می چکد از خامه ها مضمون موت
هر کجا افسانه و افسون موت
علم حاضر پیش آفل در سجود
شک بیفزود و یقین از دل ربود
بی یقین را لذت تحقیق نیست
بی یقین را قوت تخلیق نیست
بی یقین را رعشه ها اندر دل است
نقش نو آوردن او را مشکل است
از خودی دور است و رنجور است و بس
رهبر او ذوق جمهور است و بس
حسن را دریوزه از فطرت کند
رهزن و راه تهی دستی زند
حسن را از خود برون جستن خطاست
آنچه می بایست پیش ما کجاست
نقشگر خود را چو با فطرت سپرد
نقش او افکند و نقش خود سترد
یک زمان از خویشتن رنگی نزد
بر زجاج ما گهی سنگی نزد
فطرت اندر طیلسان هفت رنگ
مانده بر قرطاس او با پای لنگ
بی تپش پروانهٔ کم سوز او
عکس فردا نیست در امروز او
از نگاهش رخنه در افلاک نیست
زانکه اندر سینه دل بیباک نیست
خاکسار و بی حضور و شرمگین
بی نصیب از صحبت روح الامین
فکر او نادار و بی ذوق ستیز
بانگ اسرافیل او بی رستخیز
خویش را آدم اگر خاکی شمرد
نور یزدان در ضمیر او بمرد
چون کلیمی شد برون از خویشتن
دست او تاریک و چوب او رسن
زندگی بی قوت اعجاز نیست
هر کسی دانندهٔ این راز نیست
آن هنرمندیکه بر فطرت فزود
راز خود را بر نگاه ما گشود
گرچه بحر او ندارد احتیاج
میرسد از جوی ما او را خراج
چین رباید از بساط روزگار
هر نگاه از دست او گیرد عیار
حور او از حور جنت خوشتر است
منکر لات و مناتش کافر است
آفریند کائنات دیگری
قلب را بخشد حیات دیگری
بحر و موج خویش را بر خود زند
پیش ما موجش گهر می افکند
زان فراوانی که اندر جان اوست
هر تهی را پر نمودن شأن اوست
فطرت پاکش عیار خوب و زشت
صنعتش آئینه دار خوب و زشت
عین ابراهیم و عین آزر است
دست او هم بت شکن هم بتگر است
هر بنای کهنه را بر می کند
جمله موجودات را سوهان زند
در غلامی تن ز جان گردد تهی
از تن بی جان چه امید بهی
ذوق ایجاد و نمود از دل رود
آدمی از خویشتن غافل رود
جبرئیلی را اگر سازی غلام
بر فتد از گنبد آئینه فام
کیش او تقلید و کارش آزری ست
ندرت اندر مذهب او کافری ست
تازگیها وهم و شک افزایدش
کهنه و فرسوده خوش می آیدش
چشم او بر رفته از آینده کور
چون مجاور رزق او از خاک گور
گر هنر این است مرگ آرزوست
اندرونش زشت و بیرونش نکوست
طایر دانا نمیگردد اسیر
گرچه باشد دامی از تار حریر
اقبال لاهوری : زبور عجم
مذهب غلامان
در غلامی عشق و مذهب را فراق
انگبین زندگانی بد مذاق
عاشقی ، توحید را بر دل زدن
وانگهی خود را بهر مشکل زدن
در غلامی عشق جز گفتار نیست
کار ما گفتار ما را یار نیست
کاروان شوق بی ذوق رحیل
بی یقین و بی سبیل و بی دلیل
دین و دانش را غلام ارزان دهد
تا بدن را زنده دارد جان دهد
گرچه بر لبهای او نام خداست
قبلهٔ او طاقت فرمانرواست
طاقتی نامش دروغ با فروغ
از بطون او نزاید جز دروغ
این صنم تا سجده اش کردی خداست
چون یکی اندر قیام آئی فناست
آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی برد نانی دهد
آن خدا یکتا ست این صد پاره ایست
آن همه را چاره این بیچاره ایست
آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود
جان به تن لیکن ز تن غایب شود
زنده و بیجان چه رازست این نگر
با تو گویم معنی رنگین نگر
مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
ماهیان را کوه و صحرا بی وجود
بهر مرغان قعر دریا بی وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست
آنکه حی لایموت آمد حق است
زیستن باحق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گرچه کس در ماتم او زار نیست
از نگاهش دیدنی ها در حجاب
قلب او بی ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقی به کردارش کجا
نور آفاقی به گفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او
از عشا تاریک تر اشراق او
زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پروردهٔ آغوش او
عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها
نزد آن کرمی که از گل بر نخاست
مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامی ذوق دیداری مجوی
از غلامی جان بیداری مجوی
دیدهٔ او محنت دیدن نبرد
در جهان خورد و گران خوابید و مرد
حکمران بگشایدش بندی اگر
می نهد بر جان او بندی دگر
سازد آئینی گره اندر گره
گویدش می پوش ازین آئین زره
ریز پیز قهر و کین بنمایدش
بیم مرگ ناگهان افزایدش
تا غلام از خویش گردد ناامید
آرزو از سینه گردد ناپدید
گاه او را خلعت زیبا دهد
هم زمام کار در دستش نهد
مهره را شاطر ز کف بیرون جهاند
بیذق خود را به فرزینی رساند
نعمت امروز را شیداش کرد
تا به معنی منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستی مهر ملوک
جان پاک از لاغری مانند دوک
گردد ار زار و زبون یک جان پاک
به که گردد قریهٔ تن ها هلاک
بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است
اقبال لاهوری : زبور عجم
در فن تعمیر مردان آزاد
یک زمان با رفتگان صحبت گزین
صنعت آزاد مردان هم ببین
خیز و کار ایبک و سوری نگر
وا نما چشمی اگر داری جگر
خویش را از خود برون آورده اند
این چنین خود را تماشا کرده اند
سنگها با سنگها پیوسته اند
روزگاری را به آنی بسته اند
دیدن او پخته تر سازد ترا
در جهان دیگر اندازد ترا
نقش سوی نقشگر می آورد
از ضمیر او خبر می آورد
همت مردانه و طبع بلند
در دل سنگ این دو لعل ارجمند
سجده گاه کیست این از من مپرس
بی خبر روداد جان از تن مپرس
وای من از خویشتن اندر حجاب
از فرات زندگی ناخورده آب
وای من از بیخ و بن بر کنده ئی
از مقام خویش دور افکنده ئی
محکمی ها از یقین محکم است
وای من شاخ یقینم بی نم است
در من آن نیروی الا الله نیست
سجده ام شایان این درگاه نیست
یک نظر آن گوهر نابی نگر
تاج را در زیر مهتابی نگر
مرمرش ز آب روان گردنده تر
یک دم آنجا از ابد پاینده تر
عشق مردان سر خود را گفته است
سنگ را با نوک مژگان سفته است
عشق مردان پاک و رنگین چون بهشت
می گشاید نغمه ها از سنگ و خشت
عشق مردان نقد خوبان را عیار
حسن را هم پرده در هم پرده دار
همت او آنسوی گردون گذشت
از جهان چند و چون بیرون گذشت
زانکه در گفتن نیاید آنچه دید
از ضمیر خود نقابی بر کشید
از محبت جذبه ها گردد بلند
ارج می گیرد ازو ناارجمند
بی محبت زندگی ماتم همه
کاروبارش زشت و نامحکم همه
عشق صیقل می زند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینهٔ سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممکن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افکار ما از نار اوست
آفریدن جان دمیدن کار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
«عشق تنها هر دو عالم را بس است»
دلبری بی قاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در کار ها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
دیباچه
خیال من به تماشای آسمان بود است
بدوش ماه و به آغوش کهکشان بود است
گمان مبر که همین خاکدان نشیمن ماست
که هر ستاره جهان است یا جهان بود است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
مناجات
آدمی اندر جهان هفت رنگ
هر زمان گرم فغان مانند چنگ
آرزوی هم نفس می سوزدش
ناله های دل نواز آموزدش
لیکن این عالم که از آب و گل است
کی توان گفتن که دارای دل است
بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر
آسمان و مهر و مه خاموش و کر
گرچه بر گردون هجوم اختر است
هر یکی از دیگری تنها تر است
هر یکی مانند ، بیچاره ایست
در فضای نیلگون آواره ایست
کاروان برگ سفر ناکرده ساز
بیکران افلاک و شب ها دیر یاز
این جهان صید است و صیادیم ما
یا اسیر رفته از یادیم ما
زار نالیدم صدائی برنخاست
هم نفس فرزند آدم را کجاست
دیده ام روز جهان چار سوی
آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی
از رم سیاره ئی او را وجود
نیست الا اینکه گوئی رفت و بود
ای خوش آن روزی که از ایام نیست
صبح او را نیمروز و شام نیست
روشن از نورش اگر گردد روان
صوت را چون رنگ دیدن میتوان
غیب ها از تاب او گردد حضور
نوبت او لایزال و بی مرور
ای خدا روزی کن آن روزی مرا
وارهان زین روز بی سوزی مرا
آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟
این سپهر نیلگون حیران کیست؟
رازدان علم الاسما که بود
مست آن ساقی و آن صهبا که بود
برگزیدی از همه عالم کرا؟
کردی از راز درون محرم کرا؟
ای ترا تیری که ما را سینه سفت
حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟
روی تو ایمان من قرآن من
جلوه ئی داری دریغ از جان من
از زیان صد شعاع آفتاب
کم نمیگردد متاع آفتاب
عصر حاضر را خرد زنجیر پاست
جان بیتابی که من دارم کجاست؟
عمر ها بر خویش می پیچد وجود
تا یکی بیتاب جان آید فرود
گر نرنجی این زمین شوره زار
نیست تخم آرزو را سازگار
از درون این گل بی حاصلی
بس غنیمت دان اگر روید دلی
تو مهی اندر شبستانم گذر
یک زمان بی نوری جانم نگر
شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟
برق را از برفتادن باک چیست؟
زیستم تا زیستم اندر فراق
وانما آنسوی این نیلی رواق
بسته در ها را برویم باز کن
خاک را با قدسیان همراز کن
آتشی در سینهٔ من برفروز
عود را بگذار و هیزم را بسوز
باز بر آتش بنه عود مرا
در جهان آشفته کن دود مرا
آتش پیمانهٔ من تیز کن
با تغافل یک نگه آمیز کن
ما ترا جوئیم و تو از دیده دور
نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور
یا گشا این پردهٔ اسرار را
یا بگیر این جان بی دیدار را
نخل فکرم ناامید از برگ و بر
یا تبر بفرست یا باد سحر
عقل دادی هم جنونی ده مرا
ره به جذب اندرونی ده مرا
علم در اندیشه می گیرد مقام
عشق را کاشانه قلب لاینام
علم تا از عشق برخودار نیست
جز تماشا خانهٔ افکار نیست
این تماشا خانه سحر سامری است
علم بی روح القدس افسونگری است
بی تجلی مرد دانا ره نبرد
از لکد کوب خیال خویش مرد
بی تجلی زندگی رنجوری است
عقل مهجوری و دین مجبوری است
این جهان کوه و دشت و بحر و بر
ما نظر خواهیم و او گوید خبر
منزلی بخش ای دل آواره را
باز ده با ماه این مهپاره را
گرچه از خاکم نروید جز کلام
حرف مهجوری نمی گردد تمام
زیر گردون خویش را یابم غریب
ز آنسوی گردون بگو «انی قریب»
تا مثال مهر و مه گردد غروب
این جهات و این شمال و این جنوب
از طلسم دوش و فردا بگذرم
از مه و مهر و ثریا بگذرم
تو فروغ جاودان ما چون شرار
یک دو دم داریم و آن هم مستعار
ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست
رشک بر یزدان برد این بنده کیست
بندهٔ آفاق گیر و ناصبور
نی غیاب او را خوش آید نی حضور
آنیم من جاودانی کن مرا
از زمینی آسمانی کن مرا
ضبط در گفتار و کرداری بده
جاده ها پیداست رفتاری بده
آنچه گفتم از جهانی دیگر است
این کتاب از آسمانی دیگر است
بحرم و از من کم آشوبی خطاست
آنکه در قعرم فرو آید کجاست
یک جهان بر ساحل من آرمید
از کران غیر از رم موجی ندید
من که نومیدم ز پیران کهن
دارم از روزی که میآید سخن
بر جوانان سهل کن حرف مرا
بهرشان پایاب کن ژرف مرا
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تمهید آسمانی - نخستین روز آفرینش نکوهش می کند آسمان زمین را
زندگی از لذت غیب و حضور
بست نقش این جهان نزد و دور
آنچنان تار نفس از هم گسیخت
رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت
هر کجا از ذوق و شوق خود گری
نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»
ماه و اختر را خرام آموختند
صد چراغ اندر فضا افروختند
بر سپهر نیلگون زد آفتاب
خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب
از افق صبح نخستین سر کشید
عالم نو زاده را در بر کشید
ملک آدم خاکدانی بود و بس
دشت او بی کاروانی بود و بس
نی به کوهی آب جوئی در ستیز
نی به صحرائی سحابی ریزریز
نی سرود طایران در شاخسار
نی رم آهو میان مرغزار
بی تجلی های جان بحر و برش
دود پیچان طیلسان پیکرش
سبزه باد فرودین نادیده ئی
اندر اعماق زمین خوابیده ئی
طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین
روزگار کس ندیدم این چنین
چون تو در پهنای من کوری کجا
جز به قندیلم ترا نوری کجا
خاک اگر الوند شد جز خاک نیست
روشن و پاینده چون افلاک نیست
یا بزی با ساز و برگ دلبری
یا بمیر از ننگ و عار کمتری
شد زمین از طعنهٔ گردون خجل
نا امید و دل گران و مضمحل
پیش حق از درد بی نوری تپید
تا ندانی ز آنسوی گردون رسید
ای امینی از امانت بی خبر
غم مخور اندر ضمیر خود نگر
روز ها روشن ز غوغای حیات
نی از آن نوری که بینی در جهات
نور صبح از آفتاب داغ دار
نور جان پاک از غبار روزگار
نور جان بی جاده ها اندر سفر
از شعاع مهر و مه سیار تر
شسته ئی از لوح جان نقش امید
نور جان از خاک تو آید پدید
عقل آدم بر جهان شبخون زند
عشق او بر لامکان شبخون زند
راه دان اندیشهٔ او بی دلیل
چشم او بیدار تر از جبرئیل
خاک و در پرواز مانند ملک
یک رباط کهنه در راهش فلک
می خلد اندر وجود آسمان
مثل نوک سوزن اندر پرنیان
داغها شوید ز دامان وجود
بی نگاه او جهان کور و کبود
گرچه کم تسبیح و خونریز است او
روزگاران را چو مهمیز است او
چشم او روشن شود از کائنات
تا ببیند ذات را اندر صفات
«هر که عاشق شد جمال ذات را
اوست سید جمله موجودات را»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
تمهید زمینی - آشکارا می شود روح حضرت رومی و شرح میدهد اسرار معراج را
عشق شور انگیز بی پروای شهر
شعلهٔ او میرد از غوغای شهر
خلوتی جوید بدشت و کوهسار
یا لب دریای ناپیدا کنار
من که در یاران ندیدم محرمی
بر لب دریا بیاسودم دمی
بحر و هنگام غروب آفتاب
نیلگون آب از شفق لعل مذاب
کور را ذوق نظر بخشد غروب
شام را رنگ سحر بخشد غروب
با دل خود گفتگوها داشتم
آرزوها جستجوها داشتم
آنی و از جاودانی بی نصیب
زنده و از زندگانی بی نصیب
تشنه و دور از کنار چشمه سار
می سرودم این غزل بی اختیار
غزل
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا ، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
ای عقل تو ز شوق پراکنده گوی شو
ای عشق نکته های پریشانم آرزوست
این آب و نان چرخ چو سیل است بیوفا
من ماهیم نهنگم و عمانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جیب موسی عمرانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود جسته ایم‘
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
رومی
موج مضطر خفت بر سنجاب آب
شد افق تار از زیان آفتاب
از متاعش پاره ئی دزدید شام
کوکبی چون شاهدی بالای بام
روح رومی پرده ها را بر درید
از پس که پاره ئی آمد پدید
طلعتش رخشنده مثل آفتاب
شیب او فرخنده چون عهد شباب
پیکری روشن ز نور سرمدی
در سراپایش سرور سرمدی
بر لب او سر پنهان وجود
بند های حرف و صوت از خود گشود
حرف او آئینه ئی آویخته
علم با سوز درون آمیخته
گفتمش موجود و ناموجود چیست
معنی محمود و نامحمود چیست
گفت موجود آنکه می خواهد نمود
آشکارائی تقاضای وجود
زندگی خود را بخویش آراستن
بر وجود خود شهادت خواستن
انجمن روز الست آراستند
بر وجود خود شهادت خواستند
زنده ئی یا مرده ئی یا جان بلب
از سه شاهد کن شهادت را طلب
شاهد اول شعور خویشتن
خویش را دیدن بنور خویشتن
شاهد ثانی شعور دیگری
خویش را دیدن بنور دیگری
شاهد ثالث شعور ذات حق
خویش را دیدن بنور ذات حق
پیش این نور ار بمانی استوار
حی و قائم چون خدا خود را شمار
بر مقام خود رسیدن زندگی است
ذات را بی پرده دیدن زندگی است
مرد مؤمن در نسازد با صفات
مصطفی راضی نشد الا به ذات
چیست معراج آرزوی شاهدی
امتحانی روبروی شاهدی
شاهد عادل که بی تصدیق او
زندگی ما را چو گل را رنگ و بو
در حضورش کس نماند استوار
ور بماند هست او کامل عیار
ذره ئی از کف مده تابی که هست
پخته گیر اندر گره تابی که هست
تاب خود را بر فزودن خوشتر است
پیش خورشید آزمودن خوشتر است
پیکر فرسوده را دیگر تراش
امتحان خویش کن موجود باش
این چنین موجود محمود است و بس
ورنه نار زندگی دود است و بس
باز گفتم پیش حق رفتن چسان
کوه خاک و آب را گفتن چسان
آمر و خالق برون از امر و خلق
ما ز شست روزگاران خسته حلق
گفت اگر سلطان ترا آید بدست
می توان افلاک را از هم شکست
باش تا عریان شود این کائنات
شوید از دامان خود گرد جهات
در وجود او نه کم بینی نه بیش
خویش را بینی ازو ، او را ز خویش
نکتهٔ «الا بسلطان» یاد گیر
ورنه چون مور و ملخ در گل بمیر
از طریق زادن ای مرد نکو
آمدی اندر جهان چار سو
هم برون جستن بزادن میتوان
بندها از خود گشادن میتوان
لیکن این زادن نه از آب و گل است
داند آن مردی که او صاحبدل است
آن ز مجبوری است ، این از اختیار
آن نهان در پرده ها این آشکار
آن یکی با گریه ، این با خنده ایست
یعنی آن جوینده ، این یابنده ایست
آن سکون و سیر اندر کائنات
این سراپا سیر بیرون از جهات
آن یکی محتاج روز و شب است
وان دگر روز و شب او را مرکب است
زادن طفل از شکست اشکم است
زادن مرد از شکست عالم است
هر دو زادن را دلیل آمد اذان
آن بلب گویند و این از عین جان
جان بیداری چو زاید در بدن
لرزه ها افتد درین دیر کهن»
گفتم این زادن نمیدانم که چیست
گفت شأنی از شؤن زندگی است
شیوه های زندگی غیب و حضور
آن یکی اندر ثبات آن در مرور
گه بجلوت می گدازد خویش را
گه بخلوت جمع سازد خویش را
جلوت او روشن از نور صفات
خلوت او مستنیر از نور ذات
عقل او را سوی جلوت می کشد
عشق او را سوی خلوت می کشد
عقل هم خود را بدین عالم زند
تا طلسم آب و گل را بشکند
می شود هر سنگ ره او را ادیب
می شود برق و سحاب او را خطیب
چشمش از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن او را جرأت رندانه نیست
پس ز ترس راه چون کوری رود
نرم نرمک صورت موری رود
تا خرد پیچیده تر بر رنگ و بوست
میرود آهسته اندر راه دوست
کارش از تدریج می یابد نظام
من ندانم کی شود کارش تمام
می نداند عشق سال و ماه را
دیر و زود و نزد و دور راه را
عقل در کوهی شکافی میکند
یا بگرد او طوافی می کند
کوه پیش عشق چون کاهی بود
دل سریع السیر چون ماهی بود
عشق ، شبخونی زدن بر لامکان
گور را نادیده رفتن از جهان
زور عشق از باد و خاک و آب نیست
قوتش از سختی اعصاب نیست
عشق با نان جوین خیبر گشاد
عشق در اندام مه چاکی نهاد
کله نمرود بی ضربی شکست
لشکر فرعون بی حربی شکست
عشق در جان چون بچشم اندر نظر
هم درون خانه هم بیرون در
عشق هم خاکستر و هم اخگر است
کار او از دین و دانش برتر است
عشق سلطان است و برهان مبین
هر دو عالم عشق را زیر نگین
لا زمان و دوش فردائی ازو
لامکان و زیر و بالائی ازو
چون خودی را از خدا طالب شود
جمله عالم مرکب او راکب شود
آشکارا تر مقام دل ازو
جذب این دیر کهن باطل ازو
عاشقان خود را به یزدان میدهند
عقل تأویلی به قربان میدهند
عاشقی از سو به بی سوئی خرام
مرگ را بر خویشتن گردان حرام
ای مثال مرده در صندوق گور
می توان برخاستن بی بانگ صور
در گلو داری نواها خوب و نغز
چند اندر گل بنالی مثل چغز
بر مکان و بر زمان اسوار شو
فارغ از پیچاک این زنار شو
تیز تر کن این دو چشم و این دو گوش
هر چه می بینی نیوش از راه هوش
آن کسی کو بانگ موران بشنود
هم ز دوران سر دوران بشنود
آن نگاه پرده سوز از من بگیر
کو بچشم اندر نمیگردد اسیر
«آدمی دید است باقی پوست است
دید آن باشد که دید دوست است
جمله تن را در گداز اندر بصر
در نظر رو ، در نظر رو ، در نظر»
رومی
تو ازین نه آسمان ترسی ، مترس
از فراخای جهان ترسی مترس
چشم بگشا بر زمان و بر مکان
این دو یک حال است از احوال جان
تا نگه از جلوه پیش افتاده است
اختلاف دوش و فردا زاده است
دانه اندر گل به ظلمت خانه ئی
از فضای آسمان بیگانه ئی
هیچ میداند که در جای فراخ
می توان خود را نمودن شاخ شاخ
جوهر او چیست یک ذوق نموست
هم مقام اوست این جوهر هم اوست
ایکه گوئی محمل جان است تن
سر جان را در نگر بر تن متن
محملی نی ، حالی از احوال اوست
محملش خواندن فریب گفتگوست
چیست جان جذب و سرور و سوز و درد
ذوق تسخیر سپهر گرد گرد
چیست تن با رنگ و بو خو کردن است
با مقام چار سو خو کردن است
از شعور است این که گوئی نزد و دور
چیست معراج؟ انقلاب اندر شعور
انقلاب اندر شعور از جذب و شوق
وارهاند جذب و شوق از تحت و فوق
این بدن با جان ما انباز نیست
مشت خاکی مانع پرواز نیست»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زروان که روح زمان و مکان است مسافر را بسیاحت عالم علوی میبرد
از کلامش جان من بی تاب شد
در تنم هر ذره چون سیماب شد
ناگهان دیدم میان غرب و شرق
آسمان در یک سحاب نور غرق
زان سحاب افرشته ای آمد فرود
با دو طلعت این چو آتش آن چو دود
آن چو شب تاریک و این روشن شهاب
چشم این بیدار و چشم آن بخواب
بال او را رنگ های سرخ و زرد
سبز و سیمین و کبود و لاجورد
چون خیال اندر مزاج او رمی
از زمین تا کهکشان او را دمی
هر زمان او را هوای دیگری
پر گشادن در فضای دیگری
گفت «زروانم جهان را قاهرم
هم نهانم از نگه هم ظاهرم
بسته هر تدبیر با تقدیر من
ناطق و صامت همه نخچیر من
غنچه اندر شاخ می بالد ز من
مرغک اندر آشیان نالد ز من
دانه از پرواز من گردد نهال
هر فراق از فیض من گردد وصال
هم عتابی هم خطابی آورم
تشنه سازم تا شرابی آورم
من حیاتم من مماتم من نشور
من حساب و دوزخ و فردوس و حور
آدم و افرشته در بند من است
عالم شش روزه فرزند من است
هر گلی کز شاخ می چینی منم
ام هر چیزی که می بینی منم
در طلسم من اسیر است این جهان
از دمم هر لحظه پیر است این جهان
لی مع الله هر که را در دل نشست
آن جوان مردی طلسم من شکست
گر تو خواهی من نباشم در میان
لی مع الله باز خوان از عین جان»
در نگاه او نمی دانم چه بود
از نگاهم این کهن عالم ربود
یا نگاهم بر دگر عالم گشود
یا دگرگون شد همان عالم که بود
مردم اندر کائنات رنگ و بو
زادم اندر عالم بی های و هو
رشته ی من زان کهن عالم گسست
یک جهان تازه ای آمد به دست
از زیان عالمی جانم تپید
تا دگر عالم ز خاکم بر دمید
تن سبک تر گشت و جان سیار تر
چشم دل بیننده و بیدار تر
پردگی ها بی حجاب آمد پدید
نغمه ی انجم به گوش من رسید
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زمزمهٔ انجم
عقل تو حاصل حیات ، عشق تو سر کائنات
پیکر خاک خوش بیا ، این سوی عالم جهات
زهره و ماه و مشتری از تو رقیب یکدگر
از پی یک نگاه تو کشمکش تجلیات
در ره دوست جلوه هاست تازه بتازه نوبنو
صاحب شوق و آرزو دل ندهد بکلیات
صدق و صفاست زندگی نشوونماست زندگی
«تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی»
شوق غزل سرای را رخصت های و هو بده
باز به رند و محتسب باده سبو سبو بده
شام و عراق و هند و پارس خوبه نبات کرده اند
خوبه نبات کرده را تلخی آرزو بده
تا به یم بلند موج معرکه ئی بنا کند
لذت سیل تند رو با دل آب جو بده
مرد فقیر آتش است میری و قیصری خس است
فال و فر ملوک را حرف برهنه ئی بس است
دبدبهٔ قلندری ، طنطنهٔ سکندری
آن همه جذبهٔ کلیم این همه سحر و سامری
آن به نگاه می کشد این به سپاه می کشد
آن همه صلح و آشتی این همه جنگ و داوری
هر دو جهان گشاستند هر دو دوام خواستند
این به دلیل قاهری ، آن به دلیل دلبری
ضرب قلندری بیار سد سکندری شکن
رسم کلیم تازه کن رونق ساحری شکن
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک قمر
این زمین و آسمان ملک خداست
این مه و پروین همه میراث ماست
اندرین ره هر چه آید در نظر
با نگاه محرمی او را نگر
چون غریبان در دیار خود مرو
ای ز خود گم اندکی بیباک شو
این و آن حکم ترا بر دل زند
گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند
نیست عالم جز بتان چشم و گوش
اینکه هر فردای او میرد چو دوش
در بیابان طلب دیوانه شو
یعنی ابراهیم این بتخانه شو
چون زمین و آسمان را طی کنی
این جهان و آن جهان را طی کنی
از خدا هفت آسمان دیگر طلب
صد زمان و صد مکان دیگر طلب
بی خود افتادن لب جوی بهشت
بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت
گر نجات ما فراغ از جستجوست
گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست
ای مسافر جان بمیرد از مقام
زنده تر گردد ز پرواز مدام
هم سفر با اختران بودن خوش است
در سفر یک دم نیاسودن خوش است
تا شدم اندر فضاها پی سپر
آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر
تیره خاکی برتر از قندیل شب
سایهٔ من بر سر من ای عجب
هر زمان نزدیک تر نزدیکتر
تا نمایان شد کهستان قمر
گفت «رومی از گمانها پاک شو
خوگر رسم و ره افلاک شو
ماه از ما دور و با ما آشناست
این نخستین منزل اندر راه ماست
دیر و زود روزگارش دیدنی است
غارهای کوهسارش دیدنی است»
آن سکوت آن کوهسار هولناک
اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک
صد جبل از خافطین و یلدرم
بر دهانش درد و نار اندر شکم
از درونش سبزه ئی سر بر نزد
طایری اندر فضایش پر نزد
ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز
با زمین مرده ئی اندر ستیز
عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت
نی نشان زندگی در وی نه موت
نی بنافش ریشهٔ نخل حیات
نی به صلب روزگارش حادثات
گرچه هست از دودمان آفتاب
صبح و شام او نزاید انقلاب
گفت رومی «خیز و گامی پیش نه
دولت بیدار را از کف مده
باطنش از ظاهر او خوشتر است
در قفار او جهانی دیگر است
هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش
گیر اندر حلقه های چشم و گوش
چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است
در ترازوی نگه سنجیدنی است
هر کجا رومی برد آنجا برو
یک دو دم از غیر او بیگانه شو»
دست من آهسته سوی خود کشید
تند رفت و بر سر غاری رسید
اقبال لاهوری : جاویدنامه
عارف هندی که به یکی از غار های قمر خلوت گرفته ، و اهل هند او را «جهان دوست» میگویند
من چوکوران دست بر دوش رفیق
پا نهادم اندر آن غار عمیق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشید محتاج چراغ
وهم و شک بر من شبیخون ریختند
عقل و هوشم را بدار آویختند
راه رفتم رهزنان اندر کمین
دل تهی از لذت صدق و یقین
تا نگه را جلوه ها شد بی حجاب
صبح روشن بی طلوع آفتاب
وادی هر سنگ او زنار بند
دیو سار از نخلهای سر بلند
از سرشت آب و خاک است این مقام
یا خیالم نقش بندد در منام
در هوای او چو می ذوق و سرور
سایه از تقبیل خاکش عین نور
نی زمینش را سپهر لاجورد
نی کنارش از شفقها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زیر نخلی عارف هندی نژاد
دیده ها از سرمه اش روشن سواد
موی بر سر بسته و عریان بدن
گرد او ماری سفیدی حلقه زن
آدمی از آب و گل بالاتری
عالم از دیر خیالش پیکری
وقت او را گردش ایام نی
کار او با چرخ نیلی فام نی
گفت با رومی که همراه تو کیست؟
در نگاهش آرزوی زندگیست
رومی
مردی اندر جستجو آواره ئی
ثابتی با فطرت سیاره ئی
پخته تر کارش ز خامی های او
من شهید ناتمامی های او
شیشهٔ خود را به گردون بسته طاق
فکرش از جبریل میخواهد صداق
چون عقاب افتد به صید ماه و مهر
گرم رو اندر طواف نه سپهر
حرف با اهل زمین رندانه گفت
حور و جنت را بت و بتخانه گفت
شعله ها در موج دودش دیده ام
کبریا اندر سجودش دیده ام
هر زمان از شوق مینالد چو نال
می کشد او را فراق و هم وصال
من ندانم چیست در آب و گلش
من ندانم از مقام و منزلش
جهان دوست
عالم از رنگست و بی رنگی است حق
چیست عالم ، چیست آدم ، چیست حق؟
رومی
آدمی شمشیر و حق شمشیر زن
عالم این شمشیر را سنگ فسن
شرق حق را دید و عالم را ندید
غرب در عالم خزید از حق رمید
چشم بر حق باز کردن بندگی است
خویش را بی پرده دیدن زندگی است
بنده چون از زندگی گیرد برات
هم خدا آن بنده را گوید صلوت
هر که از تقدیر خویش آگاه نیست
خاک او با سوز جان همراه نیست
جهان دوست
بر وجود و بر عدم پیچیده است
مشرق این اسرار را کم دیده است
کار ما افلاکیان جز دید نیست
جانم از فردای او نومید نیست
دوش دیدم بر فراز قشمرود
ز آسمان افرشته ئی آمد فرود
از نگاهش ذوق دیداری چکید
جز بسوی خاکدان ما ندید
گفتمش از محرمان رازی مپوش
تو چه بینی اندر آن خاک خموش
از جمال زهره ئی بگداختی
دل به چاه بابلی انداختی
گفت «هنگام طلوع خاور است
آفتاب تازه او را در بر است
لعل ها از سنگ ره آید برون
یوسفان او ز چه آید برون
رستخیزی در کنارش دیده ام
لرزه اندر کوهسارش دیده ام
رخت بندد از مقام آزری
تا شود خوگر ز ترک بت گری
ای خوش آن قومی که جان او تپید
از گل خود خویش را باز آفرید
عرشیان را صبح عید آن ساعتی
چون شود بیدار چشم ملتی»
پیر هندی اندکی دم در کشید
باز در من دید و بی تابانه دید
گفت مرگ عقل؟ گفتم ترک فکر
گفت مرگ قلب؟ گفتم ترک ذکر
گفت تن؟ گفتم که زاد از گرد ره
گفت جان؟ گفتم که رمز لااله
گفت آدم؟ گفتم از اسرار اوست
گفت عالم؟ گفتم او خود روبروست
گفت این علم و هنر؟ گفتم که پوست
گفت حجت چیست؟ گفتم روی دوست
گفت دین عامیان؟ گفتم شنید
گفت دین عارفان؟ گفتم که دید
از کلامم لذت جانش فزود
نکته های دل نشین بر من گشود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نه تا سخن از عارف هندی
ذات حق را نیست این عالم حجاب
غوطه را حایل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمی دیگر خوش است
تا شباب دیگری آید بدست
حق ورای مرگ و عین زندگی است
بنده چون میرد نمیداند که چیست
گرچه ما مرغان بی بال و پریم
از خدا در علم مرگ افزون تریم
وقت؟ شیرینی به زهر آمیخته
رحمت عامی به قهر آمیخته
خالی از قهرش نبینی شهر و دشت
رحمت او اینکه گوئی در گذشت
کافری مرگست ای روشن نهاد
کی سزد با مرده غازی را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود به جنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بیدار دل پیش صنم
به ز دینداری که خفت اندر حرم
چشم کورست اینکه بیند نا صواب
هیچگه شب را نبیند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمی از صحبت گل تیره بخت
دانه از گل می پذیرد پیچ و تاب
تا کند صید شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو ای سینه چاک
چون بگیری رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل ای هوشمند رفته هوش
چون پیامی گیری از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب این و آن
جذب تو پیدا و جذب ما نهان
اقبال لاهوری : جاویدنامه
جلوهٔ سروش
مرد عارف گفتگو را در ببست
مست خود گردید و از عالم گسست
ذوق و شوق او را ز دست او ربود
در وجود آمد ز نیرنگ شهود
با حضورش ذره ها مانند طور
بی حضور او نه نور و نی ظهور
نازنینی در طلسم آن شبی
آن شبی بی کوکبی را کوکبی
سنبلستان دو زلفش تا کمر
تاب گیر از طلعتش کوه و کمر
غرق اندر جلوهٔ مستانه ئی
خوش سرود آن مست بی پیمانه ئی
پیش او گردنده فانوس خیال
ذوفنون مثل سپهر دیر سال
اندر آن فانوس پیکر رنگ رنگ
شکره بر گنجشک و بر آهو پلنگ
من به رومی گفتم ای دانای راز
بر رفیق کم نظر بگشای راز
گفت «این پیکر چو سیم تابناک
زاد در اندیشهٔ یزدان پاک
باز بیتابانه از ذوق نمود
در شبستان وجود امید فرود
همچو ما آواره و غربت نصیب
تو غریبی ، من غریبم ، او غریب
شأن او جبریلی و نامش سروش
می برد از هوش و می آرد بهوش
غنچهٔ ما را گشود از شبنمش
مرده آتش ، زنده از سوز دمش
زخمهٔ شاعر به ساز دل ازوست
چاکها در پردهٔ محمل ازوست
دیده ام در نغمهٔ او عالمی
آتشی گیر از نوای او دمی»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای سروش
ترسم که تو میرانی زورق به سراب اندر
زادی به حجاب اندر میری به حجاب اندر
چون سرمه رازی را از دیده فروشستم
تقدیر امم دیدم پنهان بکتاب اندر
بر کشت و خیابان پیچ بر کوه و بیابان پیچ
برقی که بخود پیچد میرد به سحاب اندر
با مغربیان بودم پر جستم و کم دیدم
مردی که مقاماتش ناید بحساب اندر
بی درد جهانگیری آن قرب میسر نیست
گلشن بگریبان کش ای بو بگلاب اندر
ای زاهد ظاهر بین گیرم که خودی فانی است
لیکن تو نمی بینی طوفان به حباب اندر
این صوت دلاویزی از زخمهٔ مطرب نیست
مهجور جنان حوری نالد به رباب اندر
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین گوتم
«توبه آوردن زن رقاصهٔ عشوه فروش»
گوتم
می دیرینه و معشوق جوان چیزی نیست
پیش صاحب نظران حور جنان چیزی نیست
هر چه از محکم و پاینده شناسی گذرد
کوه و صحرا و بر و بحر و کران چیزی نیست
دانش مغربیان فلسفه مشرقیان
همه بتخانه و در طوف بتان چیزی نیست
از خود اندیش و ازین بادیه ترسان مگذر
که تو هستی و وجود دو جهان چیزی نیست
در طریقی که به نوک مژه کاویدم من
منزل و قافله و ریگ روان چیزی نیست
بگذر از غیب که این وهم و گمان چیزی نیست
در جهان بودن و رستن ز جهان چیزی هست
آن بهشتی که خدائی بتو بخشد همه هیچ
تا جزای عمل تست جنان چیزی هست
راحت جان طلبی راحت جان چیزی نیست
در غم همنفسان اشک روان چیزی هست
چشم مخمور و نگاه غلط انداز و سرود
همه خوبست ولی خوشتر از آن چیزی هست
حسن رخسار دمی هست و دمی دیگر نیست
حسن کردار و خیالات خوشان چیزی هست
رقاصه
فرصت کشمکش مده این دل بیقرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلئی که من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا به فراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
طبع بلند داده ئی بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را
تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
اقبال لاهوری : جاویدنامه
طاسین زرتشت : آزمایش کردن اهریمن زرتشت را
اهریمن
از تو مخلوقات من نالان چو نی
از تو ما را فرودین مانند دی
در جهان خوار و زبونم کرده ئی
نقش خود رنگین ز خونم کرده ئی
زنده حق از جلوهٔ سینای تست
مرگ من اندر ید بیضای تست
تکیه بر میثاق یزدان ابلهی است
بر مرادش راه رفتن گمرهی است
زهرها در بادهٔ گلفام اوست
اره و کرم و صلیب انعام اوست
جز دعاها نوح تدبیری نداشت
حرف آن بیچاره تأثیری نداشت
شهر را بگذار و در غاری نشین
هم به خیل نوریان صحبت گزین
از نگاهی کیمیا کن خاک را
از مناجاتی بسوز افلاک را
در کهستان چون کلیم آواره شو
نیم سوز آتش نظاره شو
لیکن از پیغمبری باید گذشت
از چنین ملا گری باید گذشت
کس میان ناکسان ناکس شود
فطرتش گر شعله باشد خس شود
تا نبوت از ولایت کمتر است
عشق را پیغمبری درد سر است
خیز و در کاشانهٔ وحدت نشین
ترک جلوت گوی و در خلوت نشین
زرتشت
نور دریای است ظلمت ساحلش
همچو من سیلی نزاد اندر دلش
اندرونم موجهای بیقرار
سیل را جز غارت ساحل چه کار
نقش بیرنگی که او را کس ندید
جز بخون اهرمن نتوان کشید
خویشتن را وانمودن زندگی است
ضرب خود را آزمودن زندگیست
از بلا ها پخته تر گردد خودی
تا خدا را پرده در گردد خودی
مرد حق بین جز بحق خود را ندید
لااله می گفت و در خون می تپید
عشق را در خون تپیدن آبروست
اره و چوب و رسن عیدین اوست
در ره حق هر چه پیش آید نکوست
مرحبا نامهربانیهای دوست
جلوهٔ حق چشم من تنها نخواست
حسن را بی انجمن دیدن خطاست
چیست خلوت درد و سوز و آرزوست
انجمن دید است و خلوت جستجو است
عشق در خلوت کلیم اللهی است
چون بجلوت می خرامد شاهی است
خلوت و جلوت کمال سوز و ساز
هر دو حالات و مقامات نیاز
چیست آن بگذشتن از دیر و کنشت
چیست این تنها نرفتن در بهشت
گرچه اندر خلوت و جلوت خداست
خلوت آغازست و جلوت انتهاست
گفته ئی پیغمبری درد سر است
عشق چون کامل شود آدم گر است
راه حق با کاروان رفتن خوش است
همچو جان اندر جهان رفتن خوش است