عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۱ - ایدآل یا سه تابلوی عشقی
فارسی زبانها ! من شروع کردم به یک شکل نوظهوری افکار شاعرانه را به نظم درآورم و پیش خود خیال کرده ام که انقلاب ادبیات زبان فارسی با این اقدام انجام خواهد گرفت. سه تابلو ایدآل مرا که به مرور در جریده شریفه شفق سرخ منتشر میشود بدقت بخوانید اگر نواقصی در آن دیدید چون در آغاز کار است مرا معذور بدارید، انشاء الله شعرای آینده دنباله این طرز گفتار را گرفته تکمیل خواهند کرد.(عشقی)
ایدآل یکنفر پیر مرد دهگانی در سه تابلو
تابلو اول: شب مهتاب
تابلو دوم: روز مرگ مریم
تابلو سوم: سرگذشت پدر مریم و ایده آل او
عزیز عشقی، دشتی، تو خوب حال مرا
شناختی و از آن خوب تر خیال مرا
تو بهتر از خود من دانی ایدآل مرا
تمام مایه بدبختی و ملال مرا
که من ز مردم این مملکت نیم خوش بین
من ایدآل خود ایدر به آسمان گفتم
یک ایدآل نک از قول دیگران گفتم
هرآنچه را که بخواهد دل تو، آن گفتم
که ایدآل یکی مرد مرزبان گفتم
خدا نصیب کند ایدآل آن مسکین
ایدآل یکنفر پیر مرد دهگانی در سه تابلو
تابلو اول: شب مهتاب
تابلو دوم: روز مرگ مریم
تابلو سوم: سرگذشت پدر مریم و ایده آل او
عزیز عشقی، دشتی، تو خوب حال مرا
شناختی و از آن خوب تر خیال مرا
تو بهتر از خود من دانی ایدآل مرا
تمام مایه بدبختی و ملال مرا
که من ز مردم این مملکت نیم خوش بین
من ایدآل خود ایدر به آسمان گفتم
یک ایدآل نک از قول دیگران گفتم
هرآنچه را که بخواهد دل تو، آن گفتم
که ایدآل یکی مرد مرزبان گفتم
خدا نصیب کند ایدآل آن مسکین
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۲ - تابلوی اول: شب مهتاب
اوائل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز، بر فراز «اوین »
نموده در پس که آفتاب تازه غروب
سواد شهرری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش، پرده زرین
چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگر چه قاعدتا ، شب سیاهی است پدید
خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید
شما بهر چه که خوبست، ماه می گوئید
بیا که امشب، ماهست و دهر، رنگ امید
بخود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست
چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست
چنانکه دل شب تاریک تیره است و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه بید
به جویبار و چمنزار خالهای سفید
بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید
خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
بسان پنبه آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس می خواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگست شب ز نور چراغ؟
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ
ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ئی هویدا گشت
قدم به ناز (بکافوروش) زمین میهشت
نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادر نماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده، چهره گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته است تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حورالعین
چو روی سبزه لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید
بسان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست در خور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار، منتظرین
سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
(جوان) سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ایوائی!
(جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجائی؟
(مریم) توئی عزیز دلم، به چه دیر می آئی
سپس در آن شب مه، آن شب تماشائی!
شد آن جوان بر آن ماهپاره جایگزین
دگر بقیه احوال پرسی و آداب
به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند: سئوال و جواب
(عشقی) برای من به خدا، بارها شدست چنین
پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد
نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم): هزار مرتبه گفتم نمی خورم من ازین
(جوان) بخور که نیست به از این شراب اندر دهر
(مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر:
شراب خوب است اما برای مردم شهر:
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر:
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان) ولم بکن، کم از این حرفها بزن، ده بیا:
بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله
(جوان): بخور ترا به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا
(جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ننگین
(جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور:
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور:
ترا قسم به تمام مقدسات بخور:
ترا قسم به خداوند کائنات بخور:
(مریم): پی شراب، کم اسم خدا ببر بیدین!
(جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسرده:
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده:
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده:
بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس
(عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس:
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را
به زور روی، ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای، دارو را
خوراند آخر کار، آن «نمی خورم گو» را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
«تصدقت بروم به، چقدر مقبولی:
تو از تمام دواهای حسن کبسولی:
قسم به عشق، تو شیرین تری ز ساخارین »
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده
گرفت در کف، از آن ماه گیسوی پرچین
کشیده نعره که امشب بهشت : «دربند» است
رسد به آرزویش، هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
«بیار باده که شکر خدای باید گفت »
ز بعد آن که مر، این نکته چو در را سفت
ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند
به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه، بسی روی هم بغلطیدند
دگر زیاده بر این را نمی کنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده
به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب، از آبشار آید
ز دور زمزمه سوزناک تار آید
در این میانه صدائی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب «توچال » بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم می خورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامه ها، بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه مریم
فتاد دیده پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
نشسته ام سر سنگی کنار یک دیوار
جوار دره دربند و دامن کهسار
فضای شمران اندک ز قرب مغرب تار
هنوز بد اثر روز، بر فراز «اوین »
نموده در پس که آفتاب تازه غروب
سواد شهرری از دور نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شمر نه شب محسوب
شفق ز سرخی نیمیش بیرق آشوب
سپس ز زردی نیمیش، پرده زرین
چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد
ز شرق از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
اگر چه قاعدتا ، شب سیاهی است پدید
خلاف هر شبه، امشب دگر شبیست سپید
شما بهر چه که خوبست، ماه می گوئید
بیا که امشب، ماهست و دهر، رنگ امید
بخود گرفته همانا در این شب سیمین
جهان سپیدتر از فکرهای عرفانیست
رفیق روح من، آن عشق های پنهانیست
درون مغزم از افکار خوش، چراغانیست
چرا که در شب مه، فکر نیز نورانیست
چنانکه دل شب تاریک تیره است و حزین
نشسته ام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار، چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخه بید
به جویبار و چمنزار خالهای سفید
بسان قلب پر از یأس و نقطه های امید
خوش آنکه دور جوانی من شود تجدید
ز سی عقب بنهم پا به سال بیستمین
درون بیشه سیاه و سپید دشت و دمن
تمام خطه تجریش سایه و روشن
ز سایه روشن عمرم رسید خاطر من
گذشته های سپید و سیه ز سوز و محن
که روزگار گهی تلخ بود و گه شیرین
به ابر پاره چو مه نور خویش افشاند
بسان پنبه آتش گرفته می ماند
ز من مپرس که کبکم خروس می خواند
چو من ز حسن طبیعت که قدر می داند
مگر کسان چو من موشکاف و نازک بین
حباب سبز چه رنگست شب ز نور چراغ؟
نموده است همان رنگ ماه منظر باغ
نشان آرزوی خویش، این دل پر داغ
ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید مرا دهد تسکین
چو زین سیاحت من یک دو ساعتی بگذشت
ز دور دختر دهقانه ئی هویدا گشت
قدم به ناز (بکافوروش) زمین میهشت
نظرکنان همه سو، بیمناک بر در و دشت
چو فکر از همه مظنون مردمان ظنین
تنش نهفته به چادر نماز آبیگون
برون فتاده از آن پرده، چهره گلگون
در آن قیافه گهی شادمان و گه محزون
به صد دلیل به آثار عاشقی مشحون
ز سوز عشق نشانها در آن لب نمکین
به رسم پوشش دوشیزگان شمرانی
ز حیث جامه نه شهری بد و نه دهقانی
بر او تمام مزایای حسن ارزانی
شبیه تر به فرشته است تا به انسانی
مرددم که بشر بود یا که حورالعین
چو روی سبزه لب جو نشست آهسته
بد او چو شاخ گلی روی سبزه ها رسته
شد آن فرشته در آن سبزه زار گلدسته
گل ار چه بود، شد از سبزه نیز آرسته
هم او ز سبزه و هم سبزه یافت زو تزئین
فکنده زلف ز دو سوی بر جبین سفید
تلالوئی به عذارش ز ماهتاب پدید
بسان آینه ای در مقابل خورشید
نه هیچ عضو مر او راست در خور تنقید
که هست درخور تمجید و قابل تحسین
نه هیچ وصف مر او را نه درخور تحسین
نگاه مردمک دیده اش سوی بالاست
عیان از این حرکت، گو توجهش به خداست
و یا در این حرکت چیزی از خدا می خواست
گهی نظر کند از زیر چشم بر چپ و راست
چنانکه در اثر انتظار، منتظرین
سیاهئی به همین دم ز دور پیدا بود
رسید پیش، جوانی بلند بالا بود
ز آب و رنگ، همی بد نبود زیبا بود
ز حیث جامه هم، از مردمان حالا بود
کلاه ساده و شلوار و ژاکت و پوتین
(جوان) سلام مریم مهپاره (مریم): کیست ایوائی!
(جوان): منم نترس عزیز، از چه وقت اینجائی؟
(مریم) توئی عزیز دلم، به چه دیر می آئی
سپس در آن شب مه، آن شب تماشائی!
شد آن جوان بر آن ماهپاره جایگزین
دگر بقیه احوال پرسی و آداب
به ماچ و بوسه بجا آمد، اندر آن مهتاب
خوش آنکه بر رخ یارش نظر کند شاداب
لبش نجنبد و قلبش کند: سئوال و جواب
(عشقی) برای من به خدا، بارها شدست چنین
پس از سه چار دقیقه، ببرد دست آن مرد
دو شیشه سرخ، ز جیب بغل برون آورد
از آن دوای که، آن شب به دردشان می خورد
نخست جام به آن ماهرو تعارف کرد
(مریم): هزار مرتبه گفتم نمی خورم من ازین
(جوان) بخور که نیست به از این شراب اندر دهر
(مریم): برای من که نخوردم بتر بود از زهر:
شراب خوب است اما برای مردم شهر:
که هست خوردن نان از تنور و آب از نهر:
نشاط و عشرت ما مردمان کوه نشین
(جوان) ولم بکن، کم از این حرفها بزن، ده بیا:
بخور عزیز دل من، (مریم): نمی خورم والله
(جوان): بخور ترا به خدا (مریم): نه نمی خورم به خدا
(جوان): بخور، بخور، ده بخور (مریم): ای ولم بکن آقا
خودت بنوش ازین تلخ باده ننگین
(جوان): بخور تصدق بادام چشمهات بخور:
فدای آن لب شیرین تر از نبات بخور:
ترا قسم به تمام مقدسات بخور:
ترا قسم به خداوند کائنات بخور:
(مریم): پی شراب، کم اسم خدا ببر بیدین!
(جوان): ترا قسم به دل عاشقان افسرده:
به غنچه های سحر ناشکفته پژمرده:
به مرگ عاشق ناکام نوجوان مرده:
بخور، بخور، ده بخور نیم جرعه، یک خورده
چو دید رام نگردد به حرف، ماه جبین:
همی نمود پر از می پیاله را وان پس
همی نهاد به لبهاش، او همی زد پس
(عشقی) دل من از تو چه پنهان، نموده بود هوس
که کاش زین همه اصرار، قدر بال مگس:
به من شدی که به زودی نمودمی تمکین
خلاصه کرد به اصرار، نرم یارو را
به زور روی، ز رو برد نازنین رو را
نمود با لب وی آشنای، دارو را
خوراند آخر کار، آن «نمی خورم گو» را
نه دو پیاله، نه سه، نه چهار، بل چندین
پس از سه چار دقیقه، ز روی شنگولی
شروع شد به سخن های عشق معمولی
«تصدقت بروم به، چقدر مقبولی:
تو از تمام دواهای حسن کبسولی:
قسم به عشق، تو شیرین تری ز ساخارین »
سخن گهی هم در ضمن شوخی و خنده
بد از عروسی و عقد و نکاح زیبنده
شریک بودن در زندگی آینده
پس آن جوان پی تفریح، پنجه افکنده
گرفت در کف، از آن ماه گیسوی پرچین
کشیده نعره که امشب بهشت : «دربند» است
رسد به آرزویش، هر که آرزومند است
دو دست من به سر زلف یار پیوند است
بریز باده به حلقم که دست من بند است
به جای نقل، بنه بر لبم لب شکرین
به روی دشت و دمن ماهتاب با مه جفت
«بیار باده که شکر خدای باید گفت »
ز بعد آن که مر، این نکته چو در را سفت
ز بس که، جام به هم خورد، گوش من بشنفت
به نام شکر پیاپی، صدای جین جین جین
از آن به بعد بدیدم که هر دو خوابیدند
خدای شکر که آنها مرا نمی دیدند
به هم چون شهد و شکر آن دو یار چسبیدند
به روی سبزه، بسی روی هم بغلطیدند
دگر زیاده بر این را نمی کنم تبیین
به روی دشت و دمن ماهتاب تابیده
به هر کجا نگری نقره گرد پاشیده
به روی سبزه چمن، آن دو یار خوابیده
مرا ز دیدنشان، لذتیست در دیده
چه گویمت که طبیعت چگونه باشد حین؟
صدای قهقهه کبکی ز کوهسار آید
غریو ریختن آب، از آبشار آید
ز دور زمزمه سوزناک تار آید
در این میانه صدائی از آن دو یار آید
ز فرط خوردن لبهای زیر بر زیرین
وزان ز جانب «توچال » بادی اندک سرد
که شاخه های درختان از آن به هم می خورد
همی گذشت چو از خوابگاه آن زن و مرد
برای شامه ها، بوی عشق می آورد
هزار بار به از بوی سنبل و نسرین
در آن دقیقه که آنها جدا شدند از هم
به عضو پردگی و محرمانه مریم
فتاد دیده پروین و ماه نامحرم
ستاره ها همه دیدند آسمان ها هم
که نیمی از تن مریم برون بد از پاچین
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۳ - تابلوی دوم: روز مرگ مریم
دو ماه رفته ز پائیز و برگها همه زرد
فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد
هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟
بهار سبز به پائیز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار، سایه های دراز
روان به روی زمین، برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام، بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان، سر به زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده
بسان بیرق خم، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند، مرغهای قشنگ
به روی شاخه گل، خفته اند بر سر سنگ
تمام دره دربند، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده، سبزه های نو رسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ییلاق، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پائیز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه یی از بیوفائی دنیاست
از این معامله ناپایداریش پیداست
که هر چه سازد اول کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام
به جای که شبیش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار
فشاند اشک همی، روی خاک های مزار
ولی عیان بود از آن دو دیده خونبار
که با زمانه گرفت است کشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر
به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:
نهان شود، پدر مریم است، این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم!
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر:
خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان
دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
ازین سوئال من آن پیرزن به حرف آمد
که من زمردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود می زد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که: ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی
از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی
تو مطلع نه ای از ماجرای این دختر!
همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام
خبر نبودم، که آن مردک سیه ایام
به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!
خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده، مریم بود
چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود
دهان سپس، پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته سیه اختر:
چراغ روشن در بند بود، این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش
قشنگ و باادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد، آن پنجه های پر ز هنر!
ندانی آنکه به صورت، چقدر بد زیبا؟
ندانی آنکه به قامت، چگونه بد رعنا؟
کنون که مرده و دادست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!
فریب خود و جوان مرگ گشت و خاک بسر!
جوانک فکلی ای، به شیطنت استاد!
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من ترا نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم،
بزرگ ز اول پائیز، اشکم مریم
بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق، خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو، من ازین عروسی ها،
هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟
ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!
که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین
نما تو چند صباح زندگانی رنگین
(عشقی) تفو به روی جوانان شهری ننگین!
ندانم آنکه خود این گونه مردم بیدین:
چه می دهند جواب خدای در محشر؟
میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید
دو ماه پائیز، این دخترک چها نکشید؟
همی به خویش، بمانند مار پیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:
ز شرم قوه طاعت در او نماند دگر!
همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:
غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!
همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد
ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!
همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور می کند آنرا درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!
غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!
چه ما که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ بجا
که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش
گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش
ای آسمان بستان، انتقام این منظر!
چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر
(پیرمرد):به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفته ای، آرام مریم ای مریم!
برستی از غم ایام، مریم ای مریم!
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!
فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد
هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟
بهار سبز به پائیز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار، سایه های دراز
روان به روی زمین، برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام، بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان، سر به زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده
بسان بیرق خم، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند، مرغهای قشنگ
به روی شاخه گل، خفته اند بر سر سنگ
تمام دره دربند، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده، سبزه های نو رسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ییلاق، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پائیز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه یی از بیوفائی دنیاست
از این معامله ناپایداریش پیداست
که هر چه سازد اول کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام
به جای که شبیش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار
فشاند اشک همی، روی خاک های مزار
ولی عیان بود از آن دو دیده خونبار
که با زمانه گرفت است کشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر
به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:
نهان شود، پدر مریم است، این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم!
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر:
خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان
دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
ازین سوئال من آن پیرزن به حرف آمد
که من زمردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود می زد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که: ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی
از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی
تو مطلع نه ای از ماجرای این دختر!
همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام
خبر نبودم، که آن مردک سیه ایام
به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!
خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده، مریم بود
چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود
دهان سپس، پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته سیه اختر:
چراغ روشن در بند بود، این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش
قشنگ و باادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد، آن پنجه های پر ز هنر!
ندانی آنکه به صورت، چقدر بد زیبا؟
ندانی آنکه به قامت، چگونه بد رعنا؟
کنون که مرده و دادست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!
فریب خود و جوان مرگ گشت و خاک بسر!
جوانک فکلی ای، به شیطنت استاد!
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من ترا نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم،
بزرگ ز اول پائیز، اشکم مریم
بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق، خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو، من ازین عروسی ها،
هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟
ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!
که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین
نما تو چند صباح زندگانی رنگین
(عشقی) تفو به روی جوانان شهری ننگین!
ندانم آنکه خود این گونه مردم بیدین:
چه می دهند جواب خدای در محشر؟
میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید
دو ماه پائیز، این دخترک چها نکشید؟
همی به خویش، بمانند مار پیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:
ز شرم قوه طاعت در او نماند دگر!
همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:
غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!
همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد
ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!
همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور می کند آنرا درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!
غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!
چه ما که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ بجا
که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش
گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش
ای آسمان بستان، انتقام این منظر!
چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر
(پیرمرد):به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفته ای، آرام مریم ای مریم!
برستی از غم ایام، مریم ای مریم!
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۴ - تابلوی سوم: سرگذشت پدر مریم و ایدآل او
ز مرگ مریم، اینک سه روز بگذشته
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ بسر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر بگوش شما هم رسیده قصه ما!
(من): شنیده ام گل عمر تو چیده اند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من):بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد):تو ز آن جوان شده ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد):من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیم بود و دولت بسیار
بهر وظیفه که بودم بدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانه ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می خورد
زدند بر بدن من، چماقهای وزین!
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خسران!
بسان صحبت نادان و جامه چرمین
به شهر کرمان، بدنام مرده شوئی بود
که بین مرده شوان شسته آبروئی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخوئی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و روئی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بیدین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گوئی که از خدا می خواست
جواب داد که البته این وظیفه ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مقرب شد
رفیق و روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مرده شو، مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاه دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مرده شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قباله هائی از املاک و اسبها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنئی خانه من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرائی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمه عدالت گین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه شب؛ بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
بگفتمش که لکم دینکم ولی دین
عوض نکردم، آئین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش، مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می گفتند
نه مثل مردم امروزه بد دل و بی دین!
بدون سابقه و آشنائی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سر خط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوائی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سر گین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بد آنسان و گشت دیگر سان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه تهران
که عنقریب به شه می شود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می پرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطه گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول بروی خاک افکند!
یکی از ایشان بروی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطه قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواریها
مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
گرفت خاتمه، عمر سیاه کاریها
وزیر خائن بگریخت با فراریها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دو باره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بدم، از برای مشروطه
بشد دو میوه عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامه خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه، هر روز وعده فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می رسی شتاب مکن »
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن بدل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
بسر ببردم در خانه خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلاب بدبنیاد!
که شد وسیله یی از بهر دسته ای شیاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آنهمه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجه این انقلاب تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شه منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مرده شوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلید نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجدد خواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده شوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مرده شو خانه است
وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
ز من نمی شنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میز نشین . . . !
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی، می نکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رجال دوره او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده شو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا!
که این زمانه نااصل و دهر بی سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست
به عمر سفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سالها پی وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مد نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بدآن سرخ گوشت، بیرق خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه سرزمین افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار:
در این محیط چو من بینوا بود بسیار!
که دیده اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده شوی بسیار است
حواله همه این رجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبرو گردد
به خائنین زمین، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، بروی زمین
بساط بی شرفی، ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدار مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین، بهشت برین
دگر در آنکه وجدان کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه های زر نبود
شرف بدزدی کف رنج رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می شود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول کن نیست
سر ورا نهد آخر، بروی یک بالین
سر مزار وی، آن پیرمرد سرگشته:
نشسته رخ بسر زانوان خود هشته
من از سیاحت بالای کوه برگشته
بر آن شدم که من آن پیر را دهم تسکین
(من): خدات صبر دهد زین مصیبت عظمی:
حقیقتا که دلم سوخت، از برای شما
(پیرمرد): مگر بگوش شما هم رسیده قصه ما!
(من): شنیده ام گل عمر تو چیده اند، خدا:
به خاک تیره سپارد جوانی گلچین!
(پیرمرد):درون خاک، مرا دختری جوان افتاد
برای آنکه جوانی شود دو روزی شاد!
(من):بر آن جوانک ناپاک روح لعنت باد،
خدای داند هرگه از او نمایم یاد:
هزارگونه به نوع بشر کنم نفرین!
بشر مگوی، بر این نسل فاسد میمون
بشر نه! افعی بادست و پاست این دد دون!
هزار مرتبه گفتم که تف بر این گردون
ببین به شکل بنی آدم آمدست برون!
چقدر آلت قتاله زین کهن ماشین؟
(پیرمرد):تو ز آن جوان شده ای دشمن بشر، او کیست؟
بشر هزار برابر بتر بود او چیست؟
از او بترها دیدم من، اینکه چیزی نیست!
برای ذم بشر: سرگذشت من کافیست!
اگر بخواهی، آگه شوی بیا بنشین
نشستم و بنمود، او شروع بر اظهار:
(پیرمرد):من اهل کرمان بودم در آن خجسته دیار
قرین عزت بودم، نه همچو اکنون خوار
که شغل دولتیم بود و دولت بسیار
بهر وظیفه که بودم بدم درست و امین
هزار و سیصد و هجده ز جانب تهران
بشد جوانک جلفی، حکومت کرمان
مرا که سابقه ها بد به خدمت دیوان
معاونت بسپرد او به موجب فرمان
ز فرط لطف مرا کرده بد، به خویش رهین
پس از دو ماهی، روزی به شوخی و خنده
بگفت: خانمکی خواهم از تو زیبنده!
برو بجوی که جوینده است یابنده
بگفتمش که خود این کار، ناید از بنده!
برای من بود، این امر حکمران توهین!
قسم به مردی من مردم و نه نامردم
به آبروی در این شهر زندگی کردم
جواب داد که قربان مردمی گردم
من این سخن پی شوخی به پیش آوردم
مرنج از من از این شوخی و مباش غمین!
چو دید آب ز من، گرم مینشاید کرد
میانه اش پس از آن روز، گشت با من سرد
پس از دو روزی، روزی بهانه ای آورد
مرا بداد فکندند سخت و تا می خورد
زدند بر بدن من، چماقهای وزین!
نمود منفصلم از مشاغل دیوان
برای من نه دگر، رتبه ماند و نی عنوان
ببین شرافت و مردانگی، در این دوران
گذشته زآن که ندارد ثمر، دهد خسران!
بسان صحبت نادان و جامه چرمین
به شهر کرمان، بدنام مرده شوئی بود
که بین مرده شوان شسته آبروئی بود
کریه منظر و رسوا و زشتخوئی بود
خلاصه آدم بی شرم و چشم و روئی بود
شبی به نزد حکومت برفت آن بیدین
حکومت آنچه به من گفت، گفتمش بیجاست
که این عمل نه سزاوار مردمان خداست
به او چو گفت: تو گوئی که از خدا می خواست
جواب داد که البته این وظیفه ماست!
من آن کسم که بگویم بر این دعا آمین
برفت زود، در آغاز دخترش را برد
چو سرد گشت از او، رفت خواهرش را برد
برای آخر سر نیز همسرش را برد
چو خسته گشت ز زنها، برادرش را برد!
نثار کرد بر او هر چه داشت در خورجین!
بدین وسیله بر حکمران مقرب شد
رفیق و روز و هم آهنگ خلوت شب شد
به شغل دولتی آن مرده شو، مجرب شد
خلاصه صاحب عنوان و شغل و منصب شد
به بخت نیک، ز نیروی ننگ گشت قرین!
به آن سیاه دل، از بس که خلق رو دادند
پس از دو ماه، مقام مرا بدو دادند
زمام مردم کرمان، به مرده شو دادند
تعارفات بر او از هزار سو دادند
قباله هائی از املاک و اسبها با زین
ز من شنو که چسان سخت شد به من دنیا
زنم ز گرسنگی داد عمر خود به شما
نبود هیچ به جز خاک، فرش خانه ما
به جز گرسنگی و حسرت و غم و سرما
نماند خوردنئی خانه من مسکین
پس از سه سال که بودم به سختی و ذلت
شنیده شد که به تهران گروهی از ملت
بخواستند عدالت سرائی از دولت
چو در مذلت من، ظلم گشته بد علت
بدم نیامد ازین نغمه عدالت گین
فتادم از پی غوغا و انجمن سازی
به شب کمیته و هر روز پارتی بازی
همیشه نامه شب؛ بهر حاکم اندازی
در این طریق نمودم ز بس که جانبازی
شدند دور و برم جمع، جمله معتقدین
مرا بخواست پس، آن مرده شوی بی سر و پا
به من بگفت که مشروطه کی شود اجرا؟
چه حکم شاه در ایران زمین چه حکم خدا
مده تو گوش بر این حرفهای پا به هوا!
بگفتمش که لکم دینکم ولی دین
عوض نکردم، آئین خویشتن باری
ز بس نمودم، در عزم خویش پاداری
شبانه عاقبت آن مرده شوی ادباری
برون نمود ز کرمان مرا به صد خواری
به جرم اینکه، تو در شهر کرده ای تفتین
من و دو تن پسرم، شب پیاده از کرمان
برون شدیم زمستان سخت یخ بندان
نه توشه ای و نه روپوش، مفلس و عریان
چه گویمت که چه بر ما گذشت از بوران
رسید نعش من و بچه هام تا نائین
چو ماجرای مرا، اهل شهر بشنفتند
تمام مردم مشروطه خواه آشفتند
چو میهمان عزیزی، مرا پذیرفتند
چرا که مردم آن روزه، راست می گفتند
نه مثل مردم امروزه بد دل و بی دین!
بدون سابقه و آشنائی روشن
به این دلیل که مشروطه خواه هستم من
یکی اعانه به من داد و آن دگر مسکن
خلاصه آخر از آن مردمان گرفتم زن
چو داد سر خط مشروطه، شه مظفر دین
درست روزی، کآن شهریار اعلان داد
یگانه دختر ناکام من، ز مادر زاد
تمام مردم، دلشاد مرگ استبداد
من از دو مسئله خوشحال و خرم و دلشاد
یکی ز زادن مریم، دگر ز وضع نوین
سپس چو دوره فرزند شه مظفر شد
تو خویش دانی، اوضاع طور دیگر شد
میان خلق و شه، ایجاد کین و کیفر شد
به توپ بستن مجلس، قضیه منجر شد
زمانه گشت دوباره به کام مرتجعین
دوباره سلطنت خودسری، بشد اعلان
مرا که بیم خطر بود، اندر آن دوران
بر آن شدم که به شهری روم شوم پنهان
شدم ز نائین بیرون، به جانب تهران
ولی نه از ره نیزار، از طریق خمین
به ری رسیدم و پنهان شدم، دو روزی چند
ولی چه فایده، آخر فتادم اندر بند
پلیس مخفی آمد به محبسم افکند!
چه محبسی که هوائی نداشت غیر از گند
چه کلبه ای که پلاسی نداشت جز سر گین؟
دو هفته بر من در آن سیاه چال گذشت
در آن دو هفته چه گویم به من چه حال گذشت؟
دو هفته مثل دو هفتصد هزار سال گذشت
پس از دو هفته از آنجا یک از رجال گذشت
مرا خلاص نمود، آن بزرگ پاک آئین
یکی دو ماه ز بعد خلاصی ام دوران
دگر نماند بد آنسان و گشت دیگر سان
که رفته رفته شورش فتاد در جریان
نوید نهضت ستارخان و باقرخان
فکند سخت تزلزل، به تخت و تاج و نگین
به خاصه آنکه خبرها، رسید از گیلان
ز وضع شورش و از قتل آقابالاخان
فتاد غلغله در شهر و حومه تهران
که عنقریب به شه می شود چنین و چنان
چنانکه کرد به ملت، خود او چنان و چنین!
سپس من و پسرانم چو این چنین دیدیم
بدان لحاظ که مشروطه می پرستیدیم
به سوی رشت، شبانه روانه گردیدیم
چهار پنج شبی، بین راه خوابیدیم
که تا به خطه گیلان شدیم جایگزین
ز جیب خویش خریدیم اسب و زین و تفنگ
قبول زر ننمودیم از کمیته جنگ
که زر گرفتن، بهر عقیده باشد ننگ
خلاصه آنکه، پس از مشقهای رنگارنگ
شدیم رهسپر جنگ هر سه چون تابین
همین که گشت به قزوین صدای تیر بلند
دو تن جوان من، اول بروی خاک افکند!
یکی از ایشان بروی سینه ام جان کند
زدند نزد پدر غوطه آن دو تن فرزند!
میان خون خود و خاک خطه قزوین
ولیک با همه حس و مهر اولادی
چو طفلکانم دادند جان در آن وادی
به طیب خاطر گفتم: فدای آزادی
مرا بد از پی مشروطه، عشق فرهادی
ولیک حیف که آن تلخ بود، نی شیرین
چو دور ری، بنمودند شهسواریها
مجاهدین و سپهدار و بختیاریها
گرفت خاتمه، عمر سیاه کاریها
وزیر خائن بگریخت با فراریها
پیاده ماند شه و مات شد، ازین فرزین!
بشد سپهدار اول، وزیر صدر پناه
دو باره خلوتیان مظفرالدین شاه
شدند مصدر کار و مقرب درگاه
یکی وزیر شد و آن دگر رئیس سپاه
شد این چنین چو سپهدار گشت رکن رکین
منی که کنده بدم، جان به پای مشروطه
ز پا فتاده بدم، از برای مشروطه
بشد دو میوه عمرم، فدای مشروطه
عریضه دادم بر اولیای مشروطه
که من که بودم و اکنون شدست حالم این؟
سپس برفتم، هر روز هیئت وزرا
جواب نامه خود را نمودم استدعا
ز بعد شش مه، هر روز وعده فردا
چنین نوشت سپهدار، عرض حال شما:
به من رسید و جوابش به شعر گویم هین:
«هنوز اول عشق است اضطراب مکن
«تو هم به مطلب خود می رسی شتاب مکن »
ز من اگر شنوی، خویش را خراب مکن
ز انقلاب تقاضای نان و آب مکن
برو ز راه دگر، نان خود نما تأمین!
شد این سخن بدل من چو خنجر کاری
برای اینکه پس از آنهمه فداکاری
روا نبود، کنم فکر کار بازاری
چه خواستم من ازین انقلاب ادباری
به غیر شغل قدیمی و رتبه دیرین!
زنم برای من، از بس که غصه خورد همی
پس از سه مه تب لازم گرفت و مرد همی
یگانه دختر خود را به من سپرد همی
همان هم آخر، از دست من ببرد همی
کسی که کام از او برگرفت بی کابین
دگر نمودم، از آنگاه فکر دهقانی
شدم دگر من، از آن دم به بعد شمرانی
به من گذشت در اینجا، همانکه میدانی
غرض قناعت کردم به شغل بستانی
بسر ببردم در خانه خراب و گلین
چه گویمت من ازین انقلاب بدبنیاد!
که شد وسیله یی از بهر دسته ای شیاد!
چه مردمان خرابی، شدند از آن آباد!
گر انقلاب بد این، زنده باد استبداد
که هر چه بود، ازین انقلاب بود بهین!
ز بعد آنهمه زحمت، مرا در این پیری
شد از نتیجه این انقلاب تزویری
نصیب بیل زدن، روزی از زمین گیری
پی نکوهش این انقلاب اکبیری
شنو حکایت آن مرده شوی دل چرکین
چو توپ بست محمد علی شه منفور
به کاخ مجلس و رو گشت ملتی مقهور
به شهر کرمان آن مرده شوی بد مأمور
بسی ز ملتیان زنده زنده کرد به گور
ببین که عاقبت آن کهنه مرده شوی لعین
همین که دید شه از تخت گشت افکنده
هزار مرتبه مشروطه تر شد از بنده!
ز بس که گفت که مشروطه باد پاینده
فلان دوله شد، آن دل ز آبرو کنده!
کنون شدست ز اشراف نامدار مهین!
چو صحبت از لقب او بشد کشیدم آه
(من) شناختم چه کس است آن پلید نامه سیاه
عجب که خواندم در نامه ای تجدد خواه
«فلان که هست ز اشراف جدی و آگاه!
به حکمرانی شهر فلان شده تعیین!
(پیرمرد): مگر که ذهن تو از این محیط بیگانه است
گمان مدار که این مرده شوی یک دانه است؟
عمو! تمام ادارات، مرده شو خانه است
وزین ره است که این کهنه ملک ویرانه است
ز من نمی شنوی رو به چشم خویش ببین
برو به مالیه تا آنکه چیزها بینی
برو به نظمیه تا آنکه چیزها بینی
برو به عدلیه تا بی تمیزها بینی
که مرده شوها در پشت میزها بینی
چه بی تمیز کسانی شدند میز نشین . . . !
به پشت میز کس ار مرده شو نباشد نیست!
کسی که با او هم رنگ و بو نباشد نیست!
کسی که همسر و همکار او نباشد نیست!
کسی که بی شرف و آبرو نباشد نیست!
همی ز بالا بگرفته است تا پائین!
چرا نگردد آئین مرده شوئی باب؟
چو نیست هیچ درین مملکت حساب و کتاب!
کدام دوره تو دیدی که این رجال خراب
پی محاکمه دعوت شوند پای حساب؟
به جز سه ماهه زمان مهین ضیاء الدین
در این زمانه، هر آنکس گذشت از انصاف
ز هیچ بی شرفی، می نکرد استنکاف
شرف ورا شود آنگاه کمترین اوصاف
ازین ره است که آن مرده شو شد از اشراف
که مرده شو ببرد این شرافت ننگین!
چرا نباید این مملکت ذلیل شود
در انقلاب «سپهدار» چون دخیل شود
رجال دوره او هم از این قبیل شود!
یقین بدان تو که این مرده شو وکیل شود
کند رسوم و قوانین برای ما تدوین!
شود زمانی ار این مرده شوی از وزرا!
عجب مدار ز دیوانه بازی دنیا!
که این زمانه نااصل و دهر بی سر و پا!
زمان موسی، گوساله را نمود خدا!!
ولی نداشت، جهان پاس خدمت داروین
به چشم عشقی دنیا چنان نماید پست
که هرزه بازی شش ساله طفل دائم مست
به چشم پیر حکیمی رسانده سال به شصت
به اعتقاد من: این کائنات بازیچه است
به حیرتم من از این بچه بازی تکوین!
(من):کنون که گشت مبرهن به من که حال تو چیست
به عمر سفله، از این بیش اتصال تو چیست؟
دگر ز ماندن در این جهان، خیال تو چیست
به قول مردم امروزه، ایدآل تو چیست؟
ز زندگی برهان خویش ز اندکی مرفین
(پیرمرد): کنون که دم زدی از ایدآل، گویم راست:
برای من دگر اینگونه زندگی بیجاست!
که گر بمیرم امروز، بهتر از فرداست
مرا ولیک یکی ایدآل در دنیاست
که سالها پی وصلش نشسته ام به کمین:
مراست مد نظر، مقصدی که مستورش
مدام دارم و سازم بر تو مذکورش
همین که خواست بگوید که چیست منظورش
بگشت منقلب، آنسان دو چشم پرنورش
که انقلاب نماید چو چشم های لنین
زبان میان دهانش، به جنبش آمد چون
زبان نبود بدآن سرخ گوشت، بیرق خون
بشد سپس سخنانی، از آن دهان بیرون
که دیدم آتیه سرزمین افریدون:
شود سراسر، یک قطعه آتش خونین
ز ایدآل خود او چیزها نمود اظهار
از آن میان بشد این جمله ها بسی تکرار:
در این محیط چو من بینوا بود بسیار!
که دیده اند، چو من ظلم و زور و رنج و فشار
که دیده اند چو من، بس مصیبت سنگین!
به غیر من چه بسا کس که مرده شو دارد؟
که تیره بختی خود را، همه از او دارد
تو هر که را که ببینی، یک آرزو دارد:
به این خوش است که دنیا هزار رو دارد
شود که گردد، یک روز، روز کیفر و کین
چه خوب روزی آن روز، روز کشتار است
گر آن زمان برسد، مرده شوی بسیار است
حواله همه این رجال، بر دار است
برای خائن، چوب و طناب در کار است
سزای جمله شود داده از یسار و یمین
تمام مملکت آن روز زیر و رو گردد
که قهر ملت با ظلم روبرو گردد
به خائنین زمین، آسمان عدو گردد
زمان کشتن افواج مرده شو گردد
بسیط خاک ز خون پلیدشان رنگین
وزیر عدلیه ها، بر فراز دار روند
رئیس نظمیه ها، سوی آن دیار روند
کفیل مالیه ها، زنده در مزار روند
وزیر خارجه ها، از جهان کنار روند
که تا نماند از ایشان نشان، بروی زمین
بساط بی شرفی، ز آن سپس خورد بر هم
رسد به کیفر خود، نیز قاتل مریم
سپس چو گشت خریدار مرده شویان کم
دگر نماند در این ملک از این قبیل آدم
همی شود دگر ایران زمین، بهشت برین
دگر در آنکه وجدان کشی هنر نبود
شرف به اشرفی و سکه های زر نبود
شرف بدزدی کف رنج رنجبر نبود
شرف به داشتن قصر معتبر نبود
شرف نه هست درشکه، نه چرخهای زرین
همی نگردد، آباد این محیط خراب
اگر نگردد از خون خائنین سیراب
گمان مدار که این حرفهاست، نقش بر آب
یقین بدان تو که تعبیر می شود این خواب
مدان تو این پدر انقلاب را عنین
گرفتم آنکه نباشد مرا، از این پس زیست
بماند از من این فکر، پس مرا غم چیست؟
چرا که فکر من صدمه دیده ای مسریست
چو گشت مسری فکری، زمانه ول کن نیست
سر ورا نهد آخر، بروی یک بالین
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۵ - مطرح کننده ایدآل
جناب برزگر! این ایدآل دهقانست:
نه ایدآل دروغ فلان و بهمان است!
ز منهم ارکه بپرسی تو، ایدآل، آنست
همین مقدمه انقلاب ایران است
ولیک حیف که برمرده می کنم تلقین!
در این محیط که بس مرده شوی دون دارد!
وزین قبیل عناصر ز حد فزون دارد!
عجب مدار اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای «عید خون » دارد
چگونه شرح دهم ایدآل خود به ازین؟
نه ایدآل دروغ فلان و بهمان است!
ز منهم ارکه بپرسی تو، ایدآل، آنست
همین مقدمه انقلاب ایران است
ولیک حیف که برمرده می کنم تلقین!
در این محیط که بس مرده شوی دون دارد!
وزین قبیل عناصر ز حد فزون دارد!
عجب مدار اگر شاعری جنون دارد
به دل همیشه تقاضای «عید خون » دارد
چگونه شرح دهم ایدآل خود به ازین؟
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۴ - اندیشه های احساساتی
بوی این درد دل خسرو، از آن باد آمد!
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
بعد من، بر تو چه ای قصر مه آباد آمد؟
که ز غم اشک تو تا دجله بغداد آمد
من چو از خسروم این شکوه همی یاد آمد
در و دیوار مه آباد، به فریاد آمد
کای: شهنشاه برون شو ز مغاک
خسروا سر بدر آر، از دل خاک
حال این خطه، به عهد تو چنین بود؟ ببین
حجله مهر تو، ویرانه کین بود؟ ببین
پیکرش همسر با خاک زمین بود؟ ببین
خسروا کاخ «مه آباد» تو این بود؟ ببین
قصر شیرین تو، این جغدنشین بود؟ ببین
ای خجسته ملک عالمگیر
ملک چندین ملک در تسخیر
در خور تاج سرت، از همه جا باج رسید!
سر برآور، چه ببین بر سر آن تاج رسید؟
که همان با همه ملک تو به تاراج رسید!
حرمتت در حرم کعبه به حجاج رسید!!
کار دخت تو در آن وهله به حراج رسید!!
بر خلاف ین چه خلافت بدو شد؟
این چه طغیان خرافت بد و شد
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۵ - اندیشه های عرفانی
جز خرافات، بر این مملکت افزود چه؟ هیچ!
جز خرابی مه آباد تو بنمود چه؟ هیچ!
من در اندیشه که این عالم موجود چه؟ هیچ!
بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ!
بود و نابود چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!
چون بکنه همه باریک شدم
منکر روشن و تاریک شدم
دیدم اندر نظر عالم دیگر پیداست
عالم ماست، ولی، بی سر و پیکر پیداست
نه سری از تنی و نی زتنی، سر پیداست
آنچه بینی غرض، آنجا همه جوهر پیداست
و آنچه اندر نظر خلق، سراسر پیداست
همه را ذهن بشر ساخته است
خویش در وسوسه انداخته است
آنچه آید به نظر، شعبده سازی دیدم
در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم
در طبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم
خلق بازیچه و خلقت بچه بازی دیدم
بیش از این فلسفه هم، روده درازی دیدم
ره اندیشه، دگر نگرفتم
بگرفتم ره خویش و رفتم
من روان گشتم و آفاق کران تا به کران
ز که و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آن
هر قدم در حرکت با من چون جانوران
چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران
یعنی ایدون مرو، اینجای بمان چون دگران
من در آن حال که ره می رفتم
رو بگرداندم و اینش گفتم:
نک ز تو چند قدم دور، اگر می گردم
نگرانم مشو ای خاک که برمی گردم
من هم ای خاک ز تو، خاک به سر می گردم
چه کنم خاک! که از خاک بتر می گردم
من که مردم به درک، هر چه دگر می گردم
الغرض رو سوی ره بنمودم
یک دو میدان دگر پیمودم
جز خرابی مه آباد تو بنمود چه؟ هیچ!
من در اندیشه که این عالم موجود چه؟ هیچ!
بود آنگاه چه؟ اینک شده نابود چه؟ هیچ!
بود و نابود چه موجود چه مقصود چه؟ هیچ!
چون بکنه همه باریک شدم
منکر روشن و تاریک شدم
دیدم اندر نظر عالم دیگر پیداست
عالم ماست، ولی، بی سر و پیکر پیداست
نه سری از تنی و نی زتنی، سر پیداست
آنچه بینی غرض، آنجا همه جوهر پیداست
و آنچه اندر نظر خلق، سراسر پیداست
همه را ذهن بشر ساخته است
خویش در وسوسه انداخته است
آنچه آید به نظر، شعبده سازی دیدم
در حقیقت نه حقیقی نه مجازی دیدم
در طبیعت نه نشیبی نه فرازی دیدم
خلق بازیچه و خلقت بچه بازی دیدم
بیش از این فلسفه هم، روده درازی دیدم
ره اندیشه، دگر نگرفتم
بگرفتم ره خویش و رفتم
من روان گشتم و آفاق کران تا به کران
ز که و دشت و مه و مهر، هر آن بود در آن
هر قدم در حرکت با من چون جانوران
چشم گورستان، بیش از همه بر من نگران
یعنی ایدون مرو، اینجای بمان چون دگران
من در آن حال که ره می رفتم
رو بگرداندم و اینش گفتم:
نک ز تو چند قدم دور، اگر می گردم
نگرانم مشو ای خاک که برمی گردم
من هم ای خاک ز تو، خاک به سر می گردم
چه کنم خاک! که از خاک بتر می گردم
من که مردم به درک، هر چه دگر می گردم
الغرض رو سوی ره بنمودم
یک دو میدان دگر پیمودم
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱۰ - در پایان داستان
آتشین طبع تو عشقی که روانست چو آب
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۱ - جمهوری سوار،تفصیل جناب جمبول
(مثنوی سیاسی، یا داستان کاکا عابدین و یاسی) «در صفحه اول روزنامه قرن بیستم (آخرین شماره) کاریکاتور مردی خرسوار را نشان می دهد که خود را به پای «خم رسانیده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتور مزبور چنین نوشته شده: «جناب جمبول بر خر جمهوری، سوار شده شیره ملت را مکیده و می خواهد به سر ما شیره بمالد!» سپس در صفحه دوم جریده مذکور اشعار ذیل چاپ شده است:
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
هست در اطراف کردستان دهی
خاندان چند کرد ابلهی
قاسم آباد است آن ویرانه ده
این حکایت، اندر آن واقع شده:
کدخدائی بود کاکا عابدین
سرپرست مردم آن سرزمین
خمره ای را پر ز شیره داشته
از برای خود ذخیره داشته
مرد دزدی ناقلا «یاسی » بنام
اهل ده در زحمت از او صبح و شام
بود همسایه بر آن، کاکای زار
وای از همسایه ناسازگار
عابدین هر گه که می گشتی برون
«یاسی » اندر خانه می رفتی درون
نزد خم شیره، بگرفتی مکان
هم از آن شیرین، همی کردی دهان
این عمل تکرار هی می گشته است
شیره هم رو بر کمی می هشته است
تا که روزی، کدخدای دهکده
دید از مقدار شیره کم شده
لاجرم اطراف خم را، کرد سیر
دید پای خمره، جای پای غیر
پس همه جا، جای پاها را بدید
تا به درب خانه «یاسی » رسید
بانگ زد ای یاسی! از خانه درآ
اینقدر همسایه آزاری چرا؟
دزد شیره، یاسی نیرنگ باز
کرد گردن را ز لای در دراز
گفت او را این چنین، کاکا سخن:
«تو چه حق داری خوری از رزق من!»
شیره من، از بهر خود پرورده ام »
خواست تا گوید که من کی کرده ام:
عابدین گفتش: «نظر کن بر زمین
جای های پای های خود ببین »
دید یاسی، موقع انکار نیست
چاره ای جز عرض استغفار نیست
«گفت: من کردم ولی، کاکا ببخش،
بنده را بر حضرت مولا ببخش »
بار دیگر، گر که کردم این چنین
کن برونم یکسر، از این سرزمین »
از ترحم، عابدین صاف دل
جرم او بخشید و شد یاسی خجل
چونکه از این گفتگو چندی گذشت
نفس اماره، به یاسی چیره گشت
باز میل شیره کرد آن نابکار
اشتها برد از کفش، صبر و قرار
دید بسته عهد، او با عابدین
که ندزدد شیره اش را بعد از این
فکر بسیاری نمود، آن نابکار
تا در این بابت، برد حیله بکار
رفت بر پشت خری شد جایگزین
راند خر را در سرای عابدین
دست خود را در درون خم ببرد
تا دلش می خواست از آن شیره خورد
کار خود را کرد، چون بر پشت خر
با همان خر، آمد از خانه به در
بار دیگر باز، کاکا در رسید
تا نماید شیره اش را بازدید
باز دید اوضاع خم، بر هم شده
همچنین از شیره خم کم شده
پای خم را کرد با دقت نظر
دید پای خمره، جای پای خر!
اندرون خمره هم، سر برد و دید
هست جای پنجه یاسی پدید
سخت در حیرت، فرو شد عابدین
هم ز خر بد دل، هم از یاسی ظنین
پیش خود می گفت این و می گریست:
ای خدا این کار، آخر کار کیست؟
گر که خر کردست خر را نیست دست (!)
یاسی ار کردست، یاسی بی سم است؟
زد دو دستی بر سر، آخر عابدین
وز تعجب بانگ بر زد این چنین!
چنگ چنگ یاسی و پا پای خر
من که از این کار، سر نارم به در!»
این حکایت زین سبب کردم بیان
تا شوند آگاه ابنای زمان
گر بخواهد آدمی، پی گم کند
پاهای خویشتن را سم کند
هر که اندر خانه دارد مایه ای
همچو یاسی دارد، او همسایه ای
یاسی ما هست ای یار عزیز:
حضرت جمبول یعنی انگلیز
آنکه دائم، کار یاسی می کند
وز طریق دیپلماسی می کند
ملک ما را، خوردنی فهمیده است
بر سر ما شیره ها، مالیده است!
او گمان دارد که ایران بردنی است
همچو شیره، سرزمینی خوردنی است
با «وثوق الدوله »بست، اول قرار
دید از آن، حاصلی نامد به کار
پول او خوردند، بر زیرش زدند
پشت پا بر فکر و تدبیرش زدند
چونکه او مأیوس گردید از وثوق
کودتائی کرد و ایران شد شلوق
همچنین زیر جلی «سید ضیاء»
زد به فکر پست آنها پشت پا
کودتا هم کام او شیرین نکرد
این حنا هم دست او، رنگین نکرد
دید هر چه مستقیما می کند
ملت آنرا زود، بر هم می زند
مردمان از نام او، رم می کنند
مقصدش را زود، بر هم می زنند
گفت آن به تا بر آید کام من
از رهی کآنجا، نباشد نام من
اندرین ره، مدتی اندیشه کرد
تا که آخر، کار یاسی پیشه کرد
گفت جمهوری، بیارم در میان
هم از آن بر دست خود گیرم عنان
خلق جمهوری طلب را، خر کنم
زانچه کردم، بعد از این بدتر کنم
پای جمهوری، چو آمد در میان
خر شوند از رؤیتش ایرانیان
پس بریزم در بر هر یک علیق
جمله را افسار سازم، زین طریق
گر نگردد مانع من روزگار
می شوم بر گرده آنها سوار
فرق جمعی، شیره مالی می کنم
خمره را از شیره، خالی می کنم
ظاهرا جمهوری پر زرق و برق
وز تجدد هم، کله آنرا به فرق
باطنا یاسی ایران، انگلیس
خر شود بد نام و یاسی شیره لیس
کرد زین رو، پخت و پز با سوسیال
گفت با آنها، روم در یک جوال
شد سوار خر که دزدد شیره را
پس بگیرد پنج میلیون لیره را
نقش جمهوری، به پای خر ببست
محرمانه زد به خم شیره دست
ناگهان، ایرانیان هوشیار
هم ز خر بدبین و هم از خر سوار:
های و هو کردند کاین جمهوری است،
در قواره از چه او یغفوری است؟
پای جمهوری و دست انگلیس!
دزد آمد دزد آمد، ای پلیس!
این چه بیرق های سرخ و آبی است
مردم، این جمهوری قلابی است
ناگهان ملت، بنای هو گذاشت
کره خر رم کرد، پا بر دو گذاشت
نه به زر قصدش ادا شد نه به زور
شیره باقی ماند، یارو گشت بور
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۲ - مظهر جمهوری
در صفحه چهارم روزنامه قرن بیستم که این ابیات چاپ شده تصویر مرد مسلح و غضب آلودی را به نام مظهر جمهوری کشیده اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره (پول) دارد؛ بالای سرش سایه جمبول! نمایان است، در اطراف اسامی روزنامه هائی را به شکل یکی از حیوانات نشان می دهد: افعی «روزنامه ناهید» ، جغد «روزنامه تجدد» ، موش «روزنامه کوشش » ، سگ «روزنامه ستاره » ، الاغ «روزنامه گلشن » ، گربه «روزنامه جارچی ».
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
من مظهر جمهورم ، الدرم و بولدرم
از صدق و صفا دورم الدرم و بولدرم
من قلدر پر زورم ، الدرم و بولدرم
مأمورم و معذورم ، الدرم و بولدرم
من قائد جمهورم ، الدرم و بولدرم
من افعی بیجانم ، آمنا ، صدقنا
زهر است بد ندانم ، آمنا ، صدقنا
من دشمن ایرانم ، آمنا ، صدقنا
من فاقد ایمانم ، آمنا ، صدقنا
من بوجارلنجانم ، آمنا ، صدقنا
من جغد نوا خوانم ، بر بام تو ، قوقوقو
من لاشخور پستم ، هم نام تو ، قوقوقو
کردست مرا فربه ، اطعام تو ، قوقوقو
افتم به هوای پول ، در دام تو ، قوقوقو
بر دوش تو پرانم ، آمنا ، صدقنا
من موشک مسکینم، پابند تو جیرجیرجیر
کردست مرا سر مست، لبخند تو ، جیرجیرجیر
در دزدی و قلاشی، مانند تو ، جیرجیرجیر
تا نرم شود دندان چون دند تو ، جیرجیرجیر
من دست به دامانم ، آمنا ، صدقنا
من توله تفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
انبانه سفلیسم ، عف عف اخوی عف عف
هم مکتب ابلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من مظهر تدلیسم ، عف عف اخوی عف عف
من منتظر نانم ، آمنا ، صدقنا
من کره خر زارم ، عرعر ابوی عرعر
حیوان علف خوارم ، عرعر ابوی عرعر
جفتک زن احرارم ، عرعر ابوی عرعر
پالان قجری دارم ، عرعر ابوی عرعر
مستوجب احسانم ، آمنا ، صدقنا
من پیش پیشم مومو، گربه علیم مومو
خلقند همه شاهد بر مهملیم مومو
انگشت نمای خلق، در بزدلیم مومو
سرگنده نیم چون شیر سرپشکلیم مومو
مداح و ثناخوانم ، آمنا ، صدقنا
ای مظهر جمهوری ، هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری ، هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری ، هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری ، هی هی جبلی قم قم
یک چند نما دوری ، هی هی جبلی قم قم
من مرد مسلمانم ، آمنا ، صدقنا
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۳ - نوحه جمهوری
در صفحه پنجم آخرین شماره قرن بیستم عکس تابوتی را نشان می دهد که عده ای از آن مشایعت می نمایند. مرغان لاشخور سر تابوت در پروازند و پائین عکس چنین نوشته شده «جنازه مرحوم جمهوری قلابی » سپس این اشعار به چاپ رسیده است:
آه که جمهوری ما شد فنا
پیرهن لاشخوران شد قبا
شد فکلم چرک و کتم شد کثیف
مشت جماعت کلهم کرده قیف
«ژندره » شد این کراوات ظریف
(نم دو دیو) زین حرکات عفیف
گشته طرف، ملت جاهل به ما
آه که جمهوری ما شد فنا
بیرق جمهوری اگر شد نگون
جان وی از پیری او شد برون
غصه نخور می زنم «انژکسیون »
زنده شود لیک به حال جنون
بام زند بر سر خلق خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
من که یکی فعله ام، ای کردگار
صحبت جمهور، مرا کرده خوار
شد شب عیدی، جگرم داغدار
طفلک من، مانده به زیر آوار
در جلو حمله قزاق ها
شکر که جمهوریتان شد فنا
بیرق قرمز جگرم کرد خون
رفت جگرگوشه ز دستم برون
دولت ما گشته دچار جنون
شکر که آخر علمش شد نگون
بس که نمودند خلایق دعا
شکر که جمهوریتان شد فنا
من که یکی لشخور آزاده ام
بهر فروش وطن، آماده ام
لنگ بود امشبه، عراده ام
در پی این تازه لش افتاده ام
تا بکنم لقمه یی از آن جدا
آه که جمهوری ما شد فنا
«جغدکی » آنجا سر تابوت بود
از سخن لشخوره، مبهوت بود
نوحه کنان در طلب قوت بود
عاشق سرداری ماهوت بود
بال به هم برزد و گفت ای خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
لاشخوران جانب لش پر زدند
از غم این فاجعه بر سر زدند
بر سر و بر سینه مکرر زدند
چنگ به تابوت پر از زر زدند
سهم ربودند از آن سکه ها
آه که جمهوری ما شد فنا
یک سگ بیچاره، عقب مانده بود
دیر ترک نوحه خود خوانده بود
زوزه کنان در پی لش رانده بود
بوی لشش معده گدازنده بود
هو زدی اندر پی شاه و گدا
آه که جمهوری ما شد فنا
دید یکی زارعک لخت عور
لش کشی لاشخوران را ز دور
گفت که ای مست شراب غرور
حسرت جمهور ببر سوی گور
آه یتیمان فقیر از قفا
شکر که جمهوریتان شد فنا
آه که جمهوری ما شد فنا
پیرهن لاشخوران شد قبا
شد فکلم چرک و کتم شد کثیف
مشت جماعت کلهم کرده قیف
«ژندره » شد این کراوات ظریف
(نم دو دیو) زین حرکات عفیف
گشته طرف، ملت جاهل به ما
آه که جمهوری ما شد فنا
بیرق جمهوری اگر شد نگون
جان وی از پیری او شد برون
غصه نخور می زنم «انژکسیون »
زنده شود لیک به حال جنون
بام زند بر سر خلق خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
من که یکی فعله ام، ای کردگار
صحبت جمهور، مرا کرده خوار
شد شب عیدی، جگرم داغدار
طفلک من، مانده به زیر آوار
در جلو حمله قزاق ها
شکر که جمهوریتان شد فنا
بیرق قرمز جگرم کرد خون
رفت جگرگوشه ز دستم برون
دولت ما گشته دچار جنون
شکر که آخر علمش شد نگون
بس که نمودند خلایق دعا
شکر که جمهوریتان شد فنا
من که یکی لشخور آزاده ام
بهر فروش وطن، آماده ام
لنگ بود امشبه، عراده ام
در پی این تازه لش افتاده ام
تا بکنم لقمه یی از آن جدا
آه که جمهوری ما شد فنا
«جغدکی » آنجا سر تابوت بود
از سخن لشخوره، مبهوت بود
نوحه کنان در طلب قوت بود
عاشق سرداری ماهوت بود
بال به هم برزد و گفت ای خدا
آه که جمهوری ما شد فنا
لاشخوران جانب لش پر زدند
از غم این فاجعه بر سر زدند
بر سر و بر سینه مکرر زدند
چنگ به تابوت پر از زر زدند
سهم ربودند از آن سکه ها
آه که جمهوری ما شد فنا
یک سگ بیچاره، عقب مانده بود
دیر ترک نوحه خود خوانده بود
زوزه کنان در پی لش رانده بود
بوی لشش معده گدازنده بود
هو زدی اندر پی شاه و گدا
آه که جمهوری ما شد فنا
دید یکی زارعک لخت عور
لش کشی لاشخوران را ز دور
گفت که ای مست شراب غرور
حسرت جمهور ببر سوی گور
آه یتیمان فقیر از قفا
شکر که جمهوریتان شد فنا
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۴ - جمهوری نامه
چه ذلتها کشید این ملت زار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ترقی اندر این کشور محال است
که در این مملکت قحط الرجال است
خرابی از جنوب و از شمال است
بر این مخلوق آزادی وبال است
نباید پرده بگرفتن ز اسرار
که گردد شرح بدبختی پدیدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
اگر پیدا شود در ملک یک فرد
بمانند رضا خان جوان مرد
کنندش دوره فورا چند ولگرد
به فکر اینکه باید ضایعش کرد
بگویند از سر شه تاج بردار
به فرق خویشتن آن تاج بگذار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نخستین بار سازیم آفتابی
علامت های سرخ انقلابی
که جمهوری بود حرف حسابی
چو گشتی تو رئیس انتخابی
بباید گفت کاین مرد فداکار
بود خود پادشاهی را سزاوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
حقیقت بارک الله چشم بد دور
مبارک باد این جمهوری زور
ازین پس گوشها کر چشمها کور
چنین جمهوری بر ضد جمهور
ندارد یاد کس، در هیچ اعصار
نباشد هیچ در، قوطی عطار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
چه جمهوری شود آقای دشتی
علمدارش بود شیطان رشتی
تدین آن سفیه کهنه مشتی
نشیند عصرها در توی هشتی
کند کور و کچل ها را خبردار
ز حلاج و ز رواس و ز سمسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
صبا آن بی شعور بد قیافه
نموده گوز جمهوری کلافه
زند بس لاف در زیر ملافه
که جمهوری شود دارالخلافه
ولیکن بی خبر از لحن بازار
ز علاف و ز بقال و ز نجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز عدل الملک بشنو این حکایت
که آن بالا بلند بی کفایت
میانجی گشته بین بول و غایت
نماید گه سلیمان را حمایت
شود گاهی تدین را مددکار
که سازد این دو را با یکدگر یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین کهنه الدنگ قلندر
نموده نوحه جمهوری از بر
عجب جنسی است این، الله اکبر
گهی عرعر نماید، چون خر نر
زمانی پاچه گیرد چون سگ هار
ولی غافل ز گردن بند و افسار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از ایران «رهنما» گشته روانه
برای کارهای محرمانه
گرفته پول های بی نشانه
زده در بصره و بغداد چانه
که جمهوری شود این ملک ادبار
نه من گویم خودش کردست اقرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تقلاها نماید اندرین بین
جلمبر زاده شیخ العراقین
کند فریادها، با شیون و شین
که جمهوری بود بر گردنم دین
ادا بایست کرد این دین ناچار
بباید جست از دست طلبکار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ضیاء الواعظین سالوس ریقو
کند از بهر جمهوری هیاهو
چه جمهوری عجب دارم من از او
مگر او غافلست از قصد یارو
که می خواهند نشیند جای قاجار
همانطوری که کرد آن مرد افشار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
دبیر اعظم آن رند سیاسی
به افسون های نرم دیپلماسی
ز کمپانی نماید حق شناسی
زند «تیپا» به قانون اساسی
به سردار سپه گوید به اصرار
که جمهوری نباشد کار دشوار
نمایش می دهد این هفته «عارف »
به همراهی اعضای معارف
شود معلوم با جزئی مصارف
که جمهوری ندارد یک مخالف
مدلل می شود با ضرب و با تار
که مشروطه ندارد یک طرفدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمودم من جراید را اداره
شفق، کوشش، وطن، گلشن، ستاره
قیامت می شود با یک اشاره
دگر معنی ندارد استخاره
همین فردا شود، غوغا پدیدار
میتینگ و کنفرانس و نطق و اشعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به عالم پیش رفته بالاصاله
تمام کارها با قاله قاله
به زور نطق و شعر و سرمقاله
بباید کرد جمهوری اماله
بر این مخلوق بی عقل ولنگار
بدون وحشت از اعیان و تجار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
که مستوفی است شخص لاابالی
مشیرالدوله مرعوب و خیالی
وثوق الدوله جایش هست خالی
بود فیروز هم در فارس والی
قوام السلطنه، مطرود سرکار
به غیر از ذات اشرف لیس فی الدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بود حاجی معین محتاط و معقول
امین الضرب در عدلیه مشغول
علی صراف هم مستغرق پول
فقیه التاجرین هم می خورد گول
اهمیت ندارد صنف بازار
ز بزاز و ز عطار و بنکدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
تدین گفته مجلس هست با من
نمایم اکثریت را معین
شود این کار قبل از عید روشن
به جمهوری بگیرم رأی قطعا
نه قانون می شود مانع نه افکار
به زور مشت، فیصل می دهم کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیم قشون اندر ولایات
مهیا تلگرافات و شکایات
ز ظلم شاه و دربارش روایات
ز جمهوری اشارات و کنایات
مسلسل می رسد با سیم و چاپار
ز بلدان و ز اقطار و ز انصار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز تبریز و ز قزوین و ز زنجان
ز کرمانشاه و کردستان و گیلان
بروجرد و عراق و یزد و کرمان
ز شیراز و صفاهان و خراسان
ز بجنورد و ز کاشان و قم و لار
تقاضاها رسد خروار خروار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز ملاها جوی وحشت نداریم
قشون با ما بود دهشت نداریم
حذر از جنبش ملت نداریم
شب عید است و ما فرصت نداریم
سلام عید را بایست این بار
بگیرد حضرت اشرف به دربار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تهران نیست یک تن انقلابی
به جز مشروطه خواهان حسابی
که از وحشت نگردند آفتابی
اگر گردند خیلی بدلعابی
بیاویزیمشان بر چوبه دار
به نام ارتجاعیون و اشرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
موافق گشته لندن این سخن را
که فوری خواست «سرپرسی لرن » را
برد گر «شومیاتسکی » سؤ ظن را
فرستیم پیششان استاد فن را
همان مهتر نسیم رند عیار
«کریم رشتی » آن شیاد طرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نباید کرد دیگر هیچ مس مس
بباید رفت فوری، توی مجلس
اگر حرفی شنیدیم، از مدرس
جوابش گفت: باید رطب ویابس!
اگر مقصود خود را کرد تکرار
به پیچیمش، به دور خلق، دستار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به قدری این سخنها کارگر شد
که «سردار سپه » عقلش ز سر شد
به جمهوری علاقه مندتر شد
بنای انتشار سیم و زر شد
به مبعوثان و مطبوعات و احرار
ز آقای صبا تا شیخ معمار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
نمایان شد تجمع های فردی
علم در دست، گرم دوره گردی
علم ها سبز و زرد و لاجوردی
عیان سرخی و پنهان رنگ زردی
به جمهوریت ایران هوادار
ولو گشته میان کوچه بازار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از این افکار مالیخولیائی
به مجلس اکثریت شد هوائی
تدین کرد خیلی بی حیائی
به یک دم بین افرادش جدائی
فتاد از یک هجوم نابهنجار
از آن سیلی که خورد آن مرد دیندار!
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از آن سیلی ولایت پر صدا شد
دکاکین بسته و غوغا به پا شد
به روز شنبه مجلس کربلا شد
به دولت روی اهل شهر وا شد
که آمد در میان خلق سردار
برای ضرب و شتم و زجر و کشتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز جمهوری به جا یک گام ره بود
خدا داند که این سیلی گنه بود
که این سیلی زدن خدمت به شه بود
«تدین » خصم «سردار سپه » بود
رفاقت بد بود با عقرب و مار
خطر دارد چو نادان اوفتد یار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
قشونی؛ خلق را با نیزه راندند
ولی مردم به جای خویش ماندند
رضاخان را به جای خود نشاندند
به جای گل، بر او آجر پراندند
نشاید کرد با افکار پیکار
بباید خواست از مخلوق زنهار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بپاشد در جماعت شور و شرها
شکست از خلق مسکین دست و سرها
«رضا خان » در قبال این هنرها
شنید از مؤتمن توپ و تشرها
که این کارت چه بود، ای مرد غدار؟
چرا کردی به مجلس، این چنین کار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
بسی پیر و جوان سر نیزه خوردند
گروهی را سوی نظمیه بردند
چهل تن، اندر این هنگامه مردند
برای حفظ قانون جان سپردند
دو صد تن تاکنون هستند بیمار
به ضرب ته تفنگ و زیر آوار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
رضاخان شد، ازین حرکت پشیمان
به سعد آباد رفت از شهر تهران
از آنجا شد به سوی قم شتابان
حجج بستند با او عهد و پیمان
که باشد بعد ازین بر خلق غمخوار
ز جمهوری نگوید، هیچ گفتار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ز قم برگشت و عاقل شد ولی حیف
که کردش باز اغوا «ناصر سیف »
به مجلس کرد توهین از سر کیف
ولیکن بی خبر بود از کم و کیف
که مجلس نیست با ایشان وفادار
به جز شش هفت تن بیکار و بیعار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
از اوبالمره مجلس بدگمان شد
عقاید جملگی از او رمان شد
به سوی رودهن آخر چمان شد
همان چیزی که می دیدم همان شد
کشیده شد، میان مملکت جار
که از میدان به در رفته است سردار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به مجلس قاصدی، از راه آمد
که اکنون تلگراف شاه آمد
رضاخان عزل بی اکراه آمد
شه از مجلس، عقیدت خواه آمد
که قانون اساسی چون شده خوار
دگر کس ملک را باشد پرستار؟
دریغ از راه دور و رنج بسیار
به تعلیمات مرکز از ولایات
رسید از احمد آقا تلگرافات
که سرباز لرستان و مضافات
نماید از «رضا خان » دفع آفات
قشون غرب گردد، زود سیار
سوی مرکز، پی تنبیه احرار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
امیر لشکر شرق آن یل راد
یک التیماتوم از مشهد فرستاد
به مبعوثان، دو روزه مهلتی داد
که آمد جیش، تا فراش آباد
بباید بر مراد ما، شود کار
ولی بر توپ خالی نیست آثار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
وکیلان این تشرها، چون شنیدند
ز جای خویش از وحشت پریدند
به تنبانهای خود، از ترس ریدند
نود رأی موافق، آفریدند
بر این جمعیت مرعوب گه کار
«سلیمان بن محسن » شد علمدار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
ولیکن چارده مرد مسلم
نترسیدند از توپ دمادم
به آزادی ببستند، عهد محکم
اقلیت از ایشان شد فراهم
وطن خواهی از ایشان گشت پادار
رضاخان را زبون کردند ازین کار
دریغ از راه دور و رنج بسیار
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۵ - باور مکن
جان پسر، گوش به هر خر مکن
بشنو و باور مکن
تجربه باز مکرر مکن
بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان
از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان
ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سر مکن
بشنو و باور مکن
یافته اجحاف و ستم خاتمه
نیست کسی را ز کسی واهمه
هست مجازات برای همه
حاکم مطلق چو بود محکمه:
محکمه را مسخره دیگر مکن
بشنو و باور مکن
نسخ شد آئین ستم گستری
هیچ دخالت نکند لشکری
در عمل مذهبی و کشوری
نیست به قانون شکنی کس جری
شکوه سپس بر سر منبر مکن
بشنو و باور مکن
عصر نو، آئین تجدد بود
فکر نو و صحبت نو مد بود
گر چه کله های سپهبد بود
اصل ندارد ز تعمد بود
فکر اطاعت تو ز سر در مکن
بشنو و باور مکن
نیت ملت چه بود: ارتجاع!
کهنه پرستیش محل نزاع
قصد وزیران نبود: انتفاع
دولتیان ده نکنند ابتیاع
نیت بد، جان برادر مکن
بشنو و باور مکن
صحبت جمهوریت از بین رفت
غصه مخور این نیت از بین رفت
فرقه بی تربیت از بین رفت
زمزمه عاریت از بین رفت
خاطر آسوده مکدر مکن
بشنو و باور مکن
نیست بر این ملت یک لاقبا
فکر اجانب پس از این رهنما
هست دگر موقع صلح و صفا
نیست ز هم دولت و ملت جدا
واهمه از توپ شنبدر مکن
بشنو و باور مکن
گر بشود مجلس شوری ظنین
زود ببرید سر مفسدین
پر خط آهن شود ایران زمین
ملک شود رشک بهشت برین
تکیه تو بر عدل مظفر مکن
بشنو و باور مکن
تکیه دولت همه بر ملت است
ملت از آن، حامی این دولت است
لندن از این حادثه در حیرت است
مسکو از این واقعه در زحمت است
دولت حقه است، فغان سر مکن
بشنو و باور مکن
آن که نکردست جوانان به گور!
زر نستاندست ز مردم به زور!
پا زده زیر چهل و یک کرور!
لندنیان را بنمودست بور!
زو طلب خویش مکرر مکن
بشنو و باور مکن
عصر تجدد بود و بلشویک
خلق به اموال تو یکسر شریک
از پی زر کس نکند آنتریک
مقصد احرار بود نام نیک
حمل تو بر مقصد دیگر مکن!
بشنو و باور مکن
خارجه، انهار خراسان نبرد
اسکله و شیله گیلان نبرد
خطه بحرین به عمان نبرد
آبروی ملت ایران نبرد
دیده ازین غصه دگر تر مکن
بشنو و باور مکن
نیمه شبها سر بیراهه راه
کشته شد ار چند نفر بی گناه
بود غرض راحت خلق اله
هست سفارت سخنم را گواه
جان بده و مفسده شر مکن
بشنو و باور مکن
بشنو و باور مکن
تجربه باز مکرر مکن
بشنو و باور مکن
مملکت ما شده امن و امان
از همدان تا طبس و سیستان
مشهد و تبریز و ری و اصفهان
ششتر و کرمانشه و مازندران
امن بود، شکوه دگر، سر مکن
بشنو و باور مکن
یافته اجحاف و ستم خاتمه
نیست کسی را ز کسی واهمه
هست مجازات برای همه
حاکم مطلق چو بود محکمه:
محکمه را مسخره دیگر مکن
بشنو و باور مکن
نسخ شد آئین ستم گستری
هیچ دخالت نکند لشکری
در عمل مذهبی و کشوری
نیست به قانون شکنی کس جری
شکوه سپس بر سر منبر مکن
بشنو و باور مکن
عصر نو، آئین تجدد بود
فکر نو و صحبت نو مد بود
گر چه کله های سپهبد بود
اصل ندارد ز تعمد بود
فکر اطاعت تو ز سر در مکن
بشنو و باور مکن
نیت ملت چه بود: ارتجاع!
کهنه پرستیش محل نزاع
قصد وزیران نبود: انتفاع
دولتیان ده نکنند ابتیاع
نیت بد، جان برادر مکن
بشنو و باور مکن
صحبت جمهوریت از بین رفت
غصه مخور این نیت از بین رفت
فرقه بی تربیت از بین رفت
زمزمه عاریت از بین رفت
خاطر آسوده مکدر مکن
بشنو و باور مکن
نیست بر این ملت یک لاقبا
فکر اجانب پس از این رهنما
هست دگر موقع صلح و صفا
نیست ز هم دولت و ملت جدا
واهمه از توپ شنبدر مکن
بشنو و باور مکن
گر بشود مجلس شوری ظنین
زود ببرید سر مفسدین
پر خط آهن شود ایران زمین
ملک شود رشک بهشت برین
تکیه تو بر عدل مظفر مکن
بشنو و باور مکن
تکیه دولت همه بر ملت است
ملت از آن، حامی این دولت است
لندن از این حادثه در حیرت است
مسکو از این واقعه در زحمت است
دولت حقه است، فغان سر مکن
بشنو و باور مکن
آن که نکردست جوانان به گور!
زر نستاندست ز مردم به زور!
پا زده زیر چهل و یک کرور!
لندنیان را بنمودست بور!
زو طلب خویش مکرر مکن
بشنو و باور مکن
عصر تجدد بود و بلشویک
خلق به اموال تو یکسر شریک
از پی زر کس نکند آنتریک
مقصد احرار بود نام نیک
حمل تو بر مقصد دیگر مکن!
بشنو و باور مکن
خارجه، انهار خراسان نبرد
اسکله و شیله گیلان نبرد
خطه بحرین به عمان نبرد
آبروی ملت ایران نبرد
دیده ازین غصه دگر تر مکن
بشنو و باور مکن
نیمه شبها سر بیراهه راه
کشته شد ار چند نفر بی گناه
بود غرض راحت خلق اله
هست سفارت سخنم را گواه
جان بده و مفسده شر مکن
بشنو و باور مکن
میرزاده عشقی : جمهوری نامه
بخش ۶ - تصنیف جمهوری
دست اجنبی چون کرد، کشور عجم ویران
تخم لق شکست آخر، در دهان این و آن
گفت فکر جمهوری، هست قند هندستان
هاتفی ز غیب، خوش گرفت عیب:
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
تا تهیه در لندن، شد اساس جمهوری
خود سری تدارک شد، بر قیاس جمهوری
ارتجاع و استبداد، در لباس جمهوری
آمد و نمود، حیله با رنود
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
شد خزان جمهوری، نو بهار امساله
دست اجنبی بنهاد، داغ بر دل لاله
شد نصیب این ملت، غصه و غم و ناله
بلبل سحر، کرد نوحه سر
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
زین صدای نازیبا، در وطن طنین افتاد
بین ملت و دولت اختلاف و کین افتاد
طفل پاک آزادی، از رحم جنین افتاد
رفتمان ز یاد، نام اتحاد:
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
این صدای بی هنگام، مایه خرابی شد
مملکت به داد آمد، بس که بی حسابی شد
کار هوچیان ما؛ اجنبی مآبی شد
روس و انگلیس، گشته هم جلیس
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
تخم لق شکست آخر، در دهان این و آن
گفت فکر جمهوری، هست قند هندستان
هاتفی ز غیب، خوش گرفت عیب:
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
تا تهیه در لندن، شد اساس جمهوری
خود سری تدارک شد، بر قیاس جمهوری
ارتجاع و استبداد، در لباس جمهوری
آمد و نمود، حیله با رنود
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
شد خزان جمهوری، نو بهار امساله
دست اجنبی بنهاد، داغ بر دل لاله
شد نصیب این ملت، غصه و غم و ناله
بلبل سحر، کرد نوحه سر
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
زین صدای نازیبا، در وطن طنین افتاد
بین ملت و دولت اختلاف و کین افتاد
طفل پاک آزادی، از رحم جنین افتاد
رفتمان ز یاد، نام اتحاد:
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
این صدای بی هنگام، مایه خرابی شد
مملکت به داد آمد، بس که بی حسابی شد
کار هوچیان ما؛ اجنبی مآبی شد
روس و انگلیس، گشته هم جلیس
جمهوری نقل پشکل است این
بسیار قشنگ و خوشگل است این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز خیلی کجا چون تو شاهی برآید
ز بامی کجا چون تو ماهی برآید
بود سرکش از کاکلی دود آهم
که گاهی ز زیر کلاهی برآید
جز این کافتد از عاجزی در کمندی
ز صیدی چه در صیدگاهی برآید
ز تو کامران غیر و ما و نگاهی
که از کنج چشم تو گاهی برآید
دمی کرد اوج اخترم چون زلیخا
که ماهی چو یوسف ز چاهی برآید
هوس پیشهام خواند و سوزم چو بینم
که از تهمتی بیگناهی برآید
مبر جور از اندازه بیرون خدا را
مباد از دلی غافل آهی برآید
چو شامست کوی قمر طلعتان را
که از طرف هر بام ماهی برآید
به از کشت ماشوره زاری که از وی
گلی گر نروید گیاهی برآید
چه خوش باشد ار روزی امیدواری
امیدش ز امید گاهی برآید
بر آن کشت ظلمست باران که از وی
بامید برقی گیاهی برآید
تن لاغرم چون کشد بار عشقت
کجا کار کوهی ز کاهی برآید
بده کام مشتاق یکره چه باشد
امید گدائی ز شاهی برآید
ز بامی کجا چون تو ماهی برآید
بود سرکش از کاکلی دود آهم
که گاهی ز زیر کلاهی برآید
جز این کافتد از عاجزی در کمندی
ز صیدی چه در صیدگاهی برآید
ز تو کامران غیر و ما و نگاهی
که از کنج چشم تو گاهی برآید
دمی کرد اوج اخترم چون زلیخا
که ماهی چو یوسف ز چاهی برآید
هوس پیشهام خواند و سوزم چو بینم
که از تهمتی بیگناهی برآید
مبر جور از اندازه بیرون خدا را
مباد از دلی غافل آهی برآید
چو شامست کوی قمر طلعتان را
که از طرف هر بام ماهی برآید
به از کشت ماشوره زاری که از وی
گلی گر نروید گیاهی برآید
چه خوش باشد ار روزی امیدواری
امیدش ز امید گاهی برآید
بر آن کشت ظلمست باران که از وی
بامید برقی گیاهی برآید
تن لاغرم چون کشد بار عشقت
کجا کار کوهی ز کاهی برآید
بده کام مشتاق یکره چه باشد
امید گدائی ز شاهی برآید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجلهها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گلعذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمیآید هزارانرا چه شد
دانهها بس تشنهلب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطرهای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خوش آن گروه که در بررخ جهان بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقاند که تهمت بخویشتن بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقاند که تهمت بخویشتن بستند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانهای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانهای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانهای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانهای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانهای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانهای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانهای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانهای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانهای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانهای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانهای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطهزنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان