عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - نامه منظوم
مرحبا ای (کوهی) نیکو نهاد
لشخوران مردند، کوهی زنده باد
آفرین بر خامه حقگوی تو
مرحبا بر چشم و بر ابروی تو
این یکی می گفت هی با آن یکی
تازه گشته، کوهی ما عینکی
پای کوهی، لایق پوتین بود
کی سزای گیوه چرکین بود
از چه «کوهی » لات و «دشتی » پولدار
کوه بالاتر ز دشت است ای نگار!:
تو، یخه چرک، آن یکی بسته فکل
تو پیاده، او نشسته در هتل
من تو را آیم: دلیل ای با خدا!
تو برو: دعوی جمهوری نما!
لشخوران گفتند: پولت می دهیم
سر خط رد و قبولت می دهیم
دشمن خود هستی: ای خانه خراب!
از چه رو دادی، به آنها این جواب؟
جان من کم غصه، بهر ما بخور
شیخنا رو کربلا خرما بخور!
گر که می دادند آنها بر تو پول
داشتی گر عقل، می کردی قبول
پس به لشخورها، تو مهمان می شدی
هم وکیل شهر کرمان می شدی
داش کوهی! ای خدا مرگت دهد
ای درخت لخت! حق برگت دهد
تو سری خور تا که دیگت سر رود
حرف حق گو، تا که جانت در رود
هی ز آقای «مدرس » مدح کن
هی ز آقای «ستاره » قدح کن
از اقلیت بکن: توصیف ها
از وطن خواهان: بکن تعریف ها
هی به سمت «آشتیانی »ها برو
هی سراغ «بهبهانی »ها برو
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
«حائری زاده » بگو پاینده باد
هی بگو تو: «کازرونی » زنده باد
باد پشتیبان آقای «زعیم »
از سفاهت تکیه بر ملت بکن
خویشتن را مایه ذلت بکن
پول و سور و عیش و نوش از دیگران
تو برای خویش، الرحمن بخوان
روز و شب، له له بزن از تشنگی
کنج غربت جان بده، از گشنگی!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در هجو ضیاء الواعظین
چراغ الذاکرین، آن مرد جیغو
کند در مجلس شوری هیاهو
چراغ الذاکرین، مانند زاغ است
گمان دارد که مجلس مثل باغ است
نماید جیر و ویر نابهنگام
دهد بر حامیان ملک دشنام!
همه دانند خوب، این هوچی لوس
ز شه زر خواست اما گشت مأیوس
همه دانند خوب، این روضه خوانست
که مزد روضه او یک قران است
اگر اولادهای شمر ملعون
دهند از مزد روضه پول افزون:
برای شمر، او خواند ثناها
برای آن لعین، گوید دعاها:
غرض اینست، بر این آدم لوس
دهند ار پول خواند روضه معکوس
دو سال قبل، این هوچی آرام
به (سردار سپه) می داد دشنام
گرفتند و دو سه سیلی زدندش
که تا ایمن بمانند از گزندش
فرستادند او را شهر سمنان
به (سردار سپه) با آه و افغان:
نوشت او کاغذ با آب و تابی
تملق گفت و دادندش جوابی
بیاوردند او را سوی تهران
بدادندش خسارت بیست تومان
چو رفت این بیست تومان توی جیبش
بشد آن مبلغ عالی نصیبش:
به (سردار سپه) مداح گردید
همه چیز ورا دیگر پسندید
نوشت این مرد: آزادی پرست است
شکست او، به آزادی شکست است
بدو گفتند: یاران صمیمی
چه هست این حرف و آن حرف قدیمی؟
چرا حرف تو هر روزی به رنگیست
مگر مغز تو چون توت فرنگیست!
ز یاران این ملامتها چو بشنفت
جواب دوستان را این چنین گفت:
«به (سردار سپه) من زشت گفتم
به رشوت بیست تومانی گرفتم »
«به او بد گفتم و داد او به من بیست
اگر خوبش بگویم حق من چیست؟»
«بداعی بیست تومان داده (سردار)
نیم زین گنج، دیگر دست بردار!»
«دگر دنباله مسلک نگیرم
که تا زو بیست تومان ها بگیرم »
«چرا زیرا که بنده گشنه هستم
که حمالی نمی آید ز دستم »
«تملق گویم و گیرم اعانه
خرم سر چشمه من یک باب خانه »
«دعا گویم، به نام نیزه بازی
خورم با چای، نان پا درازی »
«به پولداران کنم خدمتگزاری
نمایم لقمه یی نان کوفت کاری »
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - ملت فروش
یکی را ز تن، جامعه در دزدگاه
بکندند از کفش پا تا کلاه
پس آنگاه، آن روز تا شب دوید
که تا بر دهی، نیمه شب در رسید
بشد در سرای خداوند ده
که چیزی مرا ای خداوند ده
که تا پوشد اندام خود این غلام
بد اندر دهانش هنوز این کلام:
که آن خواجه خدمتگزاران بخواست
بگفتا کنون کاین غلامی ز ماست:
سحرگه به بازارش، اندر برید
فروشید و نقدینه اش آورید!
چو آن بینوا، این سخن برشنفت؟
سر از جیب حیرت برون کرد و گفت:
بگفتم غلامی که تن پوشی ام
نگفتم غلامم که بفروشی ام!
دلم بس ز کردار آن خواجه سوخت
که ما را به نام غلامی فروخت!
نوشتم من این قصه را یادگار
که تا یاد دارد، ورا روزگار
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - چشمت کور!
خیال خواجگیت بود، بر تمام جهان
شدی ز خانه خود هم جواب، چشمت کور!
جزای نیت زشت تو هست، این که چنین:
ز هر کنار شوی طرد باب، چشمت کور!
شدی ز خوی بد و فعل زشت و نیت شوم
در آتش ستم خود کباب، چشمت کور!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - عید خون
ای بشر! مظهر ظرافت شو
نه ز سر تا به پا، قباحت باش
مرضی، مانع شرافت توست
در پی رفع این نقاهت باش
وین تعدی است بر حقوق بشر
از پی دفع این جراحت باش
عید خون گیر، پنج روز از سال
سیصد و شصت روز، راحت باش
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - خانه بیگانه!
امان از خویش را بی خانه دیدن
خود اندر خانه بیگانه دیدن
سپس بیگانه بی خانمان را
به جای خویش صاحبخانه دیدن!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - روش ناپسند
ای دغل! با همه کس، ناکسی اظهار مکن
ناکسی باش ولی با کسی اظهار مکن!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - مناعت طبع
مرا اگر زر و سیم و ثروت دنیا؟
بر آنچه هست تسلط دهند و چیره کنند؟
تمام برگ درختان گر اسکناس شود؟
تمام ریگ بیابان اگر که لیره کنند؟
گر آسمان همه زر گردد و به من بخشند؟
سپس به گنجه ام افلاک را ذخیره کنند؟
بدین نیرزد هرگز که مردم از چپ و راست:
به چشم نفرت بر من نگاه خیره کنند!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - نمایندگان ریاکار
رند شیادی که دارائی وی
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱ - آبروی دولت
دولت به ریش زرد «ظهیر» آبرو گرفت
کناس را بیار، که کابینه بو گرفت
بعد از دو سال، خواست «تدین » کند نماز
با فاضل آب حوض سفارت، وضو گرفت
نازم به «رهنما» که «تدین » کشید رنج:
در پیشگاه اجنبی و مزد او گرفت
«حلاج » پنبه زن، وطن خویش را فروخت
با پول آن، دو دست لحاف و پتو گرفت
آری شکم: عزیزتر از مملکت بود
«حلاج » را که ملک بداد و لبو گرفت
دستت رسد اگر تو، بکن قطع بی درنگ:
دستی که، دوستانه دو دست عدو گرفت
می خواست حق خلق « . . . » خورد به زور
رو شکر کن که لقمه ملت گلو گرفت(!)
طوری نموده بود به جمهوریت نعوظ
گوئی پسرعموست که دختر عمو گرفت
نفرین بلیدر سوسیالیست باد کو
دنبال این سیاست بی آبرو گرفت
عاقل طباطبائی کور است کو بمکر
با هر طرف بساخت، که مزد از سه سو گرفت
گه «اعتدال » و گه رادیکال، گاه سوسیال،
بدتر از آن زنیست که هفتاد شو گرفت
گویند در خزانه،نماندست یک فلوس
ما را هزار خنده ،از این گفتگو گرفت
این پولها چه میکند؟آن دولتی که باج
از لوله هنگ مسجد ملا عمو گرفت
میخواست «رهنما» بخورد حصه «صبا»
آن حقه باز معرکه ،با های و هو گرفت
«گلشن » بمثل گفت که عباس دوس کیست
برجست و زود آینه اش روبرو گرفت
از بسکه وام خواست «تدین »ز زید و عمر
دیگر بوام خوردن بی ربط، خو گرفت
مستی حرام باد، بمیخانه کاندر او
عارف غرابه کش شد و «دشتی » سبو گرفت
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۲ - ماستمالی
هر آن که بی خبر از فن خایه مالی شد
دچار زندگی پست و نان خالی شد!
بهل بمیرند، آن صاحبان عزت نفس
که پشتشان همه از بار غم هلالی شد!
سعادت و خوشی و روزگار بهبودی
برین گروه، در این مملکت محالی شد
مگوی از شرف و علم و معرفت حرفی
که هر که گفت خداوند زشت حالی شد
خدای را مفرستید، کس دگر به فرنگ
که «لاله زار» بهین مکتب مرالی شد
«قوام دوله » ازین مکتب آمدست برون
که حکمران لرستان و آن حوالی شد
صبا بگو به «تقی خان آصف الدوله »
جهان به کام جناب اجل عالی شد
تو صدر اعظم آینده ای ز بس دادی
«قوام السلطنه » نصف تو داد والی شد
«نظام سلطان » سوسیال انقلابی بود
به یک حکومت، از اشراف اعتدالی شد
ز «عین دوله » بیاموز مسلک اندر دهر
شد انقلابی و در خرج اعتدالی شد
جزای حسن عمل بین که میرموسی خان
نرفته «خوار» نماینده اهالی شد
من از سفیدی عمامه «ملک » دانم
که بی کلاه سرش ماند و ماستمالی شد
ز کودکی «ماژر فضل الله » نما تقلید
که او طریق ترقی، چه خوب حالی شد
هر آن که دوسیه خدمتش بود در پشت
به نام سابقه، دارای پست عالی شد!
«ظهیر دوله » کسی را که زیر خرقه کشید
پروفسور بدبستان بی خیالی شد
پناه بر به خدا از: «طباطبائی کور»
کز اعتدالی یک دفعه رادکالی شد
دگر به خانه «نرمان » نه پوست ماند و نه مو
ز بس به دست همین کور دستمالی شد
«وزیر جنگ » خیال مقام بالاتر
فتاد و، غوطه در افکار «ایدآلی » شد
تو از «اداره مالیه » مالیات مخواه
که صرف ساختن پارک های عالی شد
خزانه رفت همه خانه «فهیم الملک »
بدل به پارک و دکاکین و مبل و قالی شد
«دخانیات » ز نفتی چنان گرفت آتش
که آن اداره در و پیکرش زغالی شد
وه از ذکاوت توله سگان والی فارس
که میخ سابقه هر یک بخورد، والی شد
شد ار وکیل به تبریز «مدولی میرزا»
به دست حزب طرفدار بی خیالی شد
بخوان ز «نصرت دوله » تو تعزیت بر ترک
که خاک بر سر دربار «بابعالی » شد
«وثوق دوله » بر اسبیل خویش می بالید
ز حد گذشت چو بالیدنش، مبالی شد
در این دو ساله که مسئولیت به ریش گرفت
به گه کشید جهانی و انفصالی شد
ز دشت ماریه «دشتی » به انتخاب «هوارد»
وکیل ملت و ذوالمجد و المعالی شد
زاکل شیر شتر، سوسمار و موش دو پا
به فکر شغل وزارت، پی تعالی شد
در این دیار «هشلهف » عجب نه، گر حلاج
قرین مرتبه فضلی و کمالی شد
ببین به سابقه «رهنما» که افلاطون
ز همقطاری او پست و انفصالی شد
مکن تو عیب که او از فشار خصم جنوب
به زیر سایه همسایه شمالی شد
«نصیر دوله » که سالون ضد مافوقش
هزار مرتبه پر شد، دوباره خالی شد:
بود یکی ز رجال بزرگ امروزی
از آن سبب که زن خلق، در لیالی شد
چو صحن مملکت، از «مردکار» خالی ماند
دوباره نوبه مردان لاابالی شد
گمان مدار که آمد، سیاستی از نو
همان سیاست دیرینه، ماست مالی شد!
جهان عدوی تو شد، زین قصیده «عشقی » لیک
قصیده یی که توانی بدان ببالی شد
اگر که قافیه تکرار گشته یا غلط است
مگیر خرده که منظومه «ارتجالی » شد
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۴ - خر تو خر
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟
مملکت از چیست؟ شده محتضر:
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به ازین مملکت خر تو خر!
نیست به دزدی شما، در جهان؟
کیست که خر کرده، شما را چنان؟
چیست که خفتند، همه بی گمان؟
وه به شما، ای همه افتادگان!
به به ازین مملکت خر تو خر!
مادر بیچاره، فتاده علیل
دخترک اندر پی هر کج سبیل
پرستارانش ز وزیر و وکیل
جمله فتادند، به فکر آجیل
به به ازین مملکت خر تو خر!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۵ - خرنامه
دردا و حسرتها که جهان شد به کام خر!
زد چرخ سفله، سکه دولت به نام خر!
خر سرور ار نباشد؛ پس هر خر از چه روی؟
گردد همی ز روی ارادت غلام خر!
افکنده است سایه، هما بر سر خران
افتاده است طایر دولت به دام خر
خر بنده خران شد، آزادگان دهر!
پهلو زن است چرخ، به این احتشام خر
خرها تمام محترمند! اندرین دیار!
باید نمود از دل و جان احترام خر
خرها وکیل ملت و ارکان دولتند
بنگر که بر چه پایه رسیده مقام خر؟
شد دائمی ریاست خرها به ملک ما
ثبت است بر جریده عالم دوام خر
هنگامه یی بپاست، به هر کنج مملکت
از فتنه خواص پلید و عوام خر
آگاه از سیاست کابینه، کس نشد
نبود عجب که «نیست » معین مرام خر
روزی که جلسه وزرا، منعقد شود
دربار چون طویله شود ز ازدحام خر
در غیبت وزیر، معاون شود کفیل
گوساله ایست نایب و قائم مقام خر
یارب «وحید ملک » چرا می خورد پلو؟
گر کاه و یونجه است، به دنیا طعام خر
گفتم به یک وزیر، که من بنده توام
یعنی منم ز روی ارادت غلام خر
این شعر را به نام «سپهدار» گفته ام
تا در جهان بماند، پاینده نام خر
خرهای تیزهوش، وزیران دولتند
یا حبذا ز رتبه و شأن و مقام خر
از آن الاغتر وکلایند، از این گروه
تثبیت شد به خلق جهان احتشام خر
شخص رئیس دولت ما، مظهر خر است
نبود به جز خر، آری قائم مقام خر
چون نسبت وزیر به خر، ظلم بر خر است
انصاف نیست، کاستن از احترام خر
گفتا سروش غیب، به گوش «امین ملک »
زین بیشتر، زمانه نگردد به کام خر
«سردار معتمد» خرکی هست جر تغوز
کز وی همی به ننگ شد، آلوده نام خر
امروز روز خرخری و خر سواری است
فردا زمان خرکشی و انتقام خر
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۶ - قهر کردن مؤتمن الملک
دوش شنیدم که گفت «مؤتمن الملک »:
پا نگذارد دگر به ساحت مجلس
گفت «تدین » که ای به گوز مساوات
گفت «مساوات » کای به ریش «مدرس»!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۷ - سوگند وکالت
ضیاء الواعظین، آن رند جیغو
زده پشت تریبون، پاک وارو
برای خاطر هم مسلکانش
به پا بنموده، فریاد و هیاهو
به قانون اساسی پشت پا زد
برای خود نمائی، نزد یارو
بگفتا من نخواهم خورد سوگند
که بر هوچیگری بگرفته ام خو
خدا رحمی، به قشقائی نماید
ز دست این وکیل لوس پر رو
ولی بعد از دو روز، آخر قسم خورد
چه بود آن وضع و این صورت تو برگو؟
گمان دارم نخست این سید لات
برای پول می کرد، این هیاهو
چو پولی دید نبود در میانه
بزد پشتک ز بعدش چند وارو
نباشد چون عقیده، این چنین است!
چنین اشخاص را نامند پر رو
به مثل او بود «یعقوب » ناچار
که با شمر است، حالا هم ترازو
ز صحن مجلس شورای ملی
چنین مخلوق، باید کرد جارو!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۹ - شعر و شکر
عامیان شعر تو با شکر، برابر می کنند
عارفان زین وهم باطل، خاک بر سر می کنند
کارگاه قند نبود، آن دهان کآید برون
هر سخن، تشبیه آن بر قند و شکر می کنند
کارگاه قند از یک درش، قند ار می برند
از در دیگر چغندر، بارش اندر می کنند
از دهانت هر سخن کاید برون، چون شکر است
پس یقین رندان، به ماتحتت چغندر می کنند
ای صبا برگیر ریش مدعی و گو ز من
عنقریبا رندها، چرخ تو چنبر می کنند
هیچ می دانی طرف گردیده یی با مردمی
کت چغندر ریخته، هر چیز بدتر می کنند!!
. . .
. . .
ای خدا این خلق، عطر مشک را بینند و باز
با گل افیون دماغ خود معطر می کنند
طعم شکر طبع «عشقی » را نهادند و همه
بر علف های بیابان، حمله چون خر می کنند!
خلق را پیغمبری نوح، باور نیست! لیک
دعوی یزدانی از، گوساله باور می کنند!
این وزیران را خیانت، ارث از «جانوسیار»
مانده، «دارا» را فدا بهر «سکندر» می کنند!!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۰ - یک عمر آه و ناله
مرا چه کار که یک عمر، آه و ناله کنم؟
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۱ - مستزاد مجلس چهارم
این مجلس چارم به خدا ننگ بشر بود!
دیدی چه خبر بود؟
هر کار که کردند، ضرر روی ضرر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چهارم «خودمانیم » ثمر داشت؟
والله ضرر داشت
صد شکر که عمرش، چو زمانه بگذر بود
دیدی چه خبر بود
دیگ وکلا جوش زد و کف شد و سر رفت
باد همه در رفت
ده مژده که عمر وکلا، عمر سفر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نکند هو، نزند جفته «مدرس»
در سالون مجلس
بگذشت دگر، مدتی ار محشر خر بود
دیدی چه خبر بود
دیگر نزد با «قر و قنبیله » معلق
یعقوب جعلق
یعقوب خر بارکش این دو نفر بود
دیدی چه خبر بود
سرمایه بدبختی ایران، دو قوام است
این سکه به نام است
یک ملتی از این دو نفر، خون به جگر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که قوام است و به دولت همه کاره است
از بس که بود پست
در بی شرفی، عبرت تاریخ سیر بود
دیدی چه خبر بود
بر سلطنت آن کس که قوام است و بخوبر
شد دو سیه ها پر:
زین دزد که دزدیش، از اندازه به در بود
دیدی چه خبر بود
هر دفعه که این قحبه، رئیس الوزرا شد
دیدی که چها شد
این دوره چه گویم، که مضارش چقدر بود؟
دیدی چه خبر بود
آن واقعه مسجدیان! کم ضرری داشت؟
یا کم خطری داشت؟
آن فتنه ز مشروطه، شکاننده کمر بود
دیدی چه خبر بود
آن روز که در جامعه: آن نهضت خر شد
دیدی چه خبر بود
از غیظ جهان در نظرم، زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
در بیستمین قرن، ز پس حربه تکفیر؟
ای ملت اکبیر!
افسوس نفهمید که آن از چه ممر بود
دیدی چه خبر بود
تکفیر سلیمان نمازی دعائی
ملت به کجائی؟
این مسئله کی، منطقی اهل نظر بود
دیدی چه خبر بود
از من به قوام این بگو: الحق که نه مردی
زین کار که کردی
ریدی به سر هر چه که عمامه به سر بود
دیدی چه خبر بود
من دشمن دین نیستم، اینگونه نبینم
من حامی دینم
دستور ز لندن بد و با دست بقر بود
دیدی چه خبر بود
با «آشتیانی » ز چه این مرد کم از زن
شد دست به گردن
ای کاش که بر گردن این هر دو تبر بود
دیدی چه خبر بود
آن کس که زند این تبر، آن «سید ضیا» بود
او دست خدا بود
بر مردم ایران، به خدا نور بصر بود
دیدی چه خبر بود
کافی نبود هر چه (ضیا) را بستائیم
از عهده نیائیم
من چیز دگر گویم و او چیز دگر بود
دیدی چه خبر بود
دیدی که ( . . . ) وکلا را همه خر کرد
درب همه تر کرد
در مجلس چارم، خر نر با خر نر بود
دیدی چه خبر بود
زد صدمه ( . . . ) بسی از کینه به ملت
با نصرت دولت
آن پوزه که عکس العمل قرص قمر بود
دیدی چه خبر بود
شهزاده فیروز همان قحبه خائن
با آن پز چون جن
هم صیغه «کرزن » بد و هم فکر ددر بود
دیدی چه خبر بود
خواهر زن کرزن که محمد ولی میرزاست
مطلب همه اینجاست
چون موش، مدام از پی دزدیدن زر بود
دیدی چه خبر بود
سید تقی آن کلفت ممد ولی میرزا
مجلس چو شد افنا
این جنده زن، افسرده تر از خفته ذکر بود
دیدی چه خبر بود
هر چند که «یعقوب » بنام است به پستی
در دزد پرستی
این مرد که زان مرد که هم (مردکه)تر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک کرمانی زر مسلک ریقو
کم مدرک و پررو
هر روز سر سفره اشراف، دمر بود
دیدی چه خبر بود
شد مصرف پرچانگی شیخ محلات
مجلس همه اوقات
خیلی دگر این شیخ پدر سوخته لچر بود
دیدی چه خبر بود
سرچشمه پستی و خداوند تلون
آقای «تدین »
این زنجلب از «داور» زن قحبه بتر بود
دیدی چه خبر بود
آقای لسان «عرعر» و تیز و لگدی داشت
خوب این چه بدی داشت
چون چاره اش آسان، دو سه من یونجه تر بود
دیدی چه خبر بود
می خواست (ملک) خود برساند به وزارت
با زور سفارت
افسوس که عمامه، برایش سر خر بود
دیدی چه خبر بود
آن شیخک خولی پز و بدریخت امین نیست
اینست و جز این نیست
آن کس که رخش همچو سرین بز گر بود
دیدی چه خبر بود
تسبیح به کف، جامه تقوای به تن شد
خواهان وطن شد
گویم ز چه عمامه به سر، در پی شر بود
دیدی چه خبر بود
عمامه به سر هر که، که بنهاد دو کون است
یک کونش که کونست:
آن گنبد مندیل سرش، کون دگر بود
دیدی چه خبر بود
آن مردکه خر، که وکیل همدان است
دیدی که چسان است
یک پارچه کون، از بن پا تا پس سر بود
دیدی چه خبر بود
آن معتمدالسلطنه خائن مأبون
در پشت تریبون
یک روز که در جایگه خویش پکر بود
دیدی چه خبر بود
می گفت که بر کرسی مجلس چو نشینم
از دست نشینم
راحت نیم ای کاش که این کرسی ذکر بود
دیدی چه خبر بود
اغلب وکلا این سخن، از وی چو شنفتند
احسنت بگفتند
دیدند در این نطق، بسی حسن اثر بود
دیدی چه خبر بود
افسار وکیل همدان را چو ببستند
یاران بنشستند
گفتند که این (ما چه خر) آبستن زر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس چارم، چه بگویم که چها داشت
(سلطان علما) داشت
پس من خرم، این مرد که گر نوع بشر بود؟
دیدی چه خبر بود
از بس که شد آبستن و زائید فراوان
قاطر شده ارزان
گوئی کمر آشتیانی، ز فنر بود
دیدی چه خبر بود
مستوفی از آن نطق که چون توپ صدا کرد
مشت همه وا کرد
فهماند که در مجلس چارم چه خبر بود
دیدی چه خبر بود
من نیز یکی، حرف بگفتم وکلا را
در مجلس شورا
هر چند که از حرف، در ایران چه ثمر بود
دیدی چه خبر بود
نه سال گذشته که گذشتم ز مداین
گشتم ز مداین
آزرده بدانسان که پدر مرده پسر بود
دیدی چه خبر بود
ویرانه یکی قصر شد، از دور نمایان شود
در قافله یاران:
گفتند که این راه پر از خوف و خطر بود
دیدی چه خبر بود
جائی است خطرناک و پر از سارق و جانی
آن گونه که دانی
عریان شود آن کس که از آن راهگذر بود
دیدی چه خبر بود
کسرای عدالتگر، اگر زنده بد این عصر
اینسان نبد این قصر
گفتم که به اعصار گذشته، چه مگر بود؟
دیدی چه خبر بود
گفتند که بوداست عدالتگه ساسان
آن روز که ایران:
سرتاسر به سرش، مملکت علم و هنر بود
دیدی چه خبر بود
من در غم این، کز چه عدالتگه کشور؟
شد دزدگه آخر
زین نکته، غم اندر دل من بی حد و مر بود
دیدی چه خبر بود
این منزل دزدان شدن، بارگه داد!
بیرون نشد از یاد
همواره همین مسئله، در مد نظر بود
دیدی چه خبر بود
تا این که در این دوره بدیدم وکلا را
در مجلس شورا
دیدم دگر این باره، از آن باره بتر بود
دیدی چه خبر بود
ویران شده، شد دزدگه، آن بنگه کسرا!
وین مجلس شورا
ویران نشده دزدگه و مرکز شر بود
دیدی چه خبر بود
این مجلس شورا نبد و بود کلوپی
یک مجمع خوبی
از هر که شب از گردنه، بردار و ببر بود
دیدی چه خبر بود
هرگز یکی از این وکلا زنده نبودی
پاینده نبودی
این جامعه زنده نما زنده اگر بود
دیدی چه خبر بود
وآنگه شدی از بیخ و بن، این عدل مظفر
با خاک برابر
حتی نه به تاریخ، از آن نقش صور بود
دیدی چه خبر بود
تنها نه همین کاخ، سزاوار خرابی است
این حرف حسابیست
ای کاش که سرتاسر «ری » زیر و زبر بود
دیدی چه خبر بود
ای «ری » تو چه خاکی که چه ناپاک نهادی!:
تو شهر فسادی
از شر تو یک مملکتی، پر ز شر بود!
دیدی چه خبر بود
«شمر» از پی تو، جد مرا کشت، چنان زار
لعنت به تو صد بار
صد لعن به او نیز، که رنجش به هدر بود
دیدی چه خبر بود
ای کاش که یک روز، ببینم درین شهر
از خون همه نهر
در هر گذری، لخته خون تا به کمر بود
دیدی چه خبر بود
از کوه (وزو) آنچه که شد خطه (یمپی)
آن به که شود ری
ای کاش که در کوه دماوند اثر بود
دیدی چه خبر بود
این طبع تو «عشقی » به خدائی خداوند
از کوه دماوند:
محکم تر و معظم تر و آتشکده تر بود
دیدی چه خبر بود
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۱۳ - مهدی کچل
کار و بارت جور، مهیا شده
نور علی نور، مهیا شده
دخترکی خوب، مهیا شده
خفته و خود عور، مهیا شده
تاری و تنبور، مهیا شده
هم آب انگور، مهیا شده
بس آجیل شور، مهیا شده
تریاک و وافور، مهیا شده
مهدی کچل سور مهیا شده
چرچر ما جور و مهیا شده
لوطی حسین صاحب عنوان شود
بند قبا قرمزی و خان شود
دور دگر، دوره دونان شود
یکسره این ملک پریشان شود
خاطر ما، جمله پریشان شود
تا که ورا سفره، پر از نان شود
یا که فلان، گربه هر خوان شود
ایران، ویران ز وزیران شود
مهدی کچل سور مهیا شده
چر چر ما جور و مهیا شده