عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۰ - زندانی شدن شاعر
خوشا اطراف تهران و خوشا باغات شمرانش
خوشا شب های شمرانش و خوشا بزم مقیمانش
شب اندر صحن «زرکنده » مه است آنقدر آکنده
که گردون است شرمنده، ز یکتا ماه تابانش
نگاران خود آراسته، به هر یک لحظه یک دسته
به ناز آهسته آهسته، خرامان در خیابانش
من بیچاره درویشم، نه در فکر کم و بیشم،
نه در اندیش تجریشم، نه در تشویش بستانش
نه من در بند «دربندم » نه بر «زرکنده » پابندم
همانا «قلهک » افکندم، همی در بند خوبانش
وثوق دولت و دین را، ز من گوی این مضامین را:
که برچین ز ابروان چین را، چنین پرچین مگردانش
سزد کاندر نظر آری، کنون در هر چمنزاری
نشسته یاری و یاری، نهاده شانه بر شانش
چرا در این چنین روئی، نشان از ما نمی جوئی
چرا هرگز نمی گوئی، چه شد عشقی و یارانش؟
جوانان چون بگردهم، نشینندی خوش و خرم
نگوئی کآن جوان کو؟ چون نبینی با جوانانش
جوان پاک پنداری، جوان نیک افکاری،
جوان عارفی، باری که معروف است عرفانش
بس آمال نکو دارد، جوان است، آرزو دارد
همانا آبرو دارد، بر امثال و اقرانش
نه شمشیر است بنمودیش، از چه در غلاف اندر؟
نه یوسف گشته پس، از چیست بنشاندی به زندانش؟
زبان آوردش ار محبس، زبانش ز آن تو زین پس؟
بر آرش خواهی ار از پس و یا بر کن ز بنیانش
زبانم را نمی دانم، گنهکار از چه می خوانی؟
چه بد کرده که گردانم، از آن کرده پشیمانش؟
اگر گفتست بیگانه: چه می خواهد در این خانه؟
خیانت می نه بنموده، چه می خواهید از جانش؟
نگهداری این کشور، اگر ناید ز دست تو؟
چرا با دست خود بدهی به دست انگلیسانش؟!
این راه و که و هامون، نبردی بار خود بیرون!
نباشی ناگزیر ایدون، که بسپاری به دزدانش؟
گنهکارم من، ار پابند استقلال ایرانم
و یا خاطر پریشانم ز اوضاع پریشانش؟
خطا بود ار که گفتم: یارب این کشتی هدایت کن؟
نگهدارش ز آفت کن خدایا، ناخدایانش؟
به ویژه صدراعظم را، وثوق دولت جم را،
همان کاستاد اعظم، در سیاست خوانده دورانش
صبا بر حضرتش باری، گذر کن گر که ره داری،
به دست آر دامنش آری، بگو: دستم به دامانش
درین سختی و بدبختی، درین بدبختی و سختی،
برو گر بگذرد لختی، سپارد جان به جانانش
دهد جان گر در این زندان، رهد زین درد بی درمان
ازین درب آهنین زندان، چسان بیرون رود جانش؟
چه زندانیست این زندان، که فرقی نیستش چندان؟
به یک در بسته گورستان، و فرقی هست چندانش؟
درون این چنین کاخی، به هر یک گوشه سوراخی
به هر سوراخ همچون لاشه، جنبنده مقیمانش
همه خاموش و افسرده، تو گو یک انجمن مرده
به مغز هر یکی جنگ از دو سو، «اندیشه » میدانش
فکنده روح در بحران، از این غوغا در آن میدان
امید زندگی یک سوی و یک سو بیم پایانش
شب زندان ما را، تا نبیند کس نه بتواند
ز حال ما در اندیشه کشد، نقشی ز شایانش
اتاق انتظار مرگ، می خوانم من این زندان
خدا مرگم دهد تا وارهم این ملک و زندانش
خود این مهد اذیت را و رسم بربریت را
به قرن بیستم هرگز نه بینی جز در ایرانش
خوشا ایام چنگیزی و آن اوضاع خونریزی
که گر خونریزیش بد شیوه بد خونریزی عنوانش
نک از چنگیز صد بدتر، کنند این مردم خود سر
که پوشند از تمدن، جامه الفاظ الوانش
در این عصری که از تاریکی جهل، اندرین کشور
نه ره از چه شناسند و نه در پیدا نه دربانش
طبیعت اندرین تاریک صحنه، مرمرا همچون
چراغی منطقی آورد تا سازد چراغانش
چون من روشن چراغی را، فروزنده دماغی را
نه حیف است این چنین، کردند از انظار پنهانش
من آن گوینده نغزم، که چون موم است در مغزم
جهان هر صورتی خواهم، همی سازم نمایانش
مرا آن مهد پروردست، کان پرورده سعدی را
من آن پستان مکیدم، کو مکیده شیر پستانش
من ار در عهد خاقانی، بدم نابود عنوانی
ورا از آستان خود، برون می کرد خاقانش
پس از حافظ در ایران، مام عرفان خشک پستان شد
پی پروردن من، پر شد از نو باز پستانش
ز بعد هفت قرن اکنون، شد، از ایران زمین بیرون
چو من گوینده تا بوسند، خلق اوراق دیوانش
ببایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر،
و یا اندر قفس دارند، چون درنده حیوانش
چو من گوینده جز ایران که قربانش کند آخر
به هر ملکی که پیدا گشت، جان سازند قربانش
درین کنجی که در رنجم، به گورم من نه در گنجم
به سختی اندرین کنجم که بس تنگ است ایوانش
زن شومرده هندویم که اینسان زنده در قبرم
ببین پیراهن صبرم که بدریده گریبانش
دلا اندک صبوری کن، ز عجز و ناله دوری کن
تضرع نیز دوری کن، که نپسندند مردانش
زمانه زیر و رو دارد، رخ زشت و نکو دارد،
شب ار با گریه خو دارد، سحر بینند خندانش
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۱ - نامه عشقی
سزد ای شام چرخ تیره وش! وقتی سحر گردی
نه هر شام و سحر، ای تیره گردون تیره تر گردی
چه ظلم است؟ این مدام آسایش آسودگان خواهی
پی آزردن آزردگان شام و سحر گردی!
چه عدل است؟ این به کام نیک بختان نوش آشامی!
سپس اندر به جان، زشت اختران را نیشتر گردی!
چه لازم؟ خلقت خوش طلعان و تیره اقبالان
که بی خود باعث ترجیح این بر آن دگر گردی
همانا تا رهم زاندوه وضع زشت این گیتی
سزد ای چشم نابینا شوی، ای گوش، کر گردی!
گناهت ای کبوتر چیست، زین رو آفرینندت؟
که بهر قوت بازی! خیره، در خون غوطه ور گردی؟
تو هم جان داری و حیوان حی این گوسفند آخر!
چه باعث گشته قوت جان حیوان دگر گردی؟
چه نیکو گرده طاوس، افسر شاهان شدش شهپر
تو ای حیوان چه بد کردی؟ که زیر بار خر گردی؟
به پاداش چه؟ ای منعم! به عشرت در سرابستان
ز غم وارسته در دریای نعمت، غوطه ور گردی؟
به جرم چیست ای مفلس، برای لقمه روزی
سحر از در درآئی و بهر سو در بدر گردی؟
تو ای طفل دو ساله مرده، گردون با مشقت ها
چه مقصد داشت آوردت که ناآورده برگردی؟
به جز رنج ز مادر زادن و رنجوری و مردن
نه خیری از جهان بینی، نه از عالم خبر گردی؟
چه انصاف است این؟ ای دهخدا، دهقان به صد زحمت
به پا شد تخم و در آخر، تو ارباب ثمر گردی؟
چه نازی ای توانگر؟ بر خود و بر ضرب دست خود
به زور بازوی مزدوریان،ارباب زر گردی؟
بریزی خون سرخ فوجی، ای سردار سربازان
که خود در سینه شامل، وصله سرخ هنر گردی؟
کنی پاک از زمین نام و نشان فوجی از انسان
که خود نامی شوی یا از نشانی مفتخر گردی!
بپا از گردش چرخ است این دنیای نازیبا
سزد زین ناستوده گردشت، ای چرخ برگردی!
از این زیر و زبر گردی و بنیان و بن ای گردون
من آن خواهم که از بنیان و پی، زیر و زبر گردی
چرا ای بی سر و پا چرخ و دهر بی پدر مادر!
ز مادر مهربان تر دایه بر هر بی پدر گردی!
تو خود شرمنده گردی، ای زمانه از شبانروزت!
شب و روز ار که واقف از جنایات بشر گردی؟
بشر یک لکه ننگی است، اندر صفحه گیتی
سزد پاک ای زمین، زین دم بریده جانور گردی!
تو هم با «عنصری » شک نیست از یک عنصری عشقی
چرا او گرد زر گردید و تو گرد ضرر گردی؟
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چکامه جنگ: شکایت از مهاجرین و پیش آمدهای ایام مهاجرت
نوع بشر سلاله قابیل جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفه پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آئین عسگری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری
یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آئین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزون تر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری
از رزم پس کناره کشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری
آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرط انده و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین ببخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
اینگونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار
در خانه حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری
بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من
سرگشته حوادث این دهر سرسری
چون من به تیره اختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است
کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکم زور زاده شور مدرس است
آن به که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه
اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری
پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن
آن هیکل تمام عیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائد عبا به سر خاله چادری
بنگر چها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
و آنان که کرده اند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!
صندوق های لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویده اند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویش وار رو به بیابان نهاده اند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن
جنگی که کرده اند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری
آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!
نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته می نگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال
آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابگاه، همی پای منبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه می رسد به من از زود باوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!
یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا
البته بهتر است ز افسرده خاطری
تاریخ اگر چه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری
لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گر چه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبهه مهین تو، نور مظفری
ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنه های مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون
خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بود
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گر چه جسارتست ولی عرض می کنم:
حیف است از توئی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بوده یی همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سرنپیچی از آئین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند
ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مرده ای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیک منظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت می روی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینه خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آئین بنده داری و دستور سروری
اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظن بد بری؟
«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز
نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار
لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام
وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحه زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفته سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۳ - استاد عشق
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
ای دل از حال من و بلبل چه می پرسی برو
ما دو تن شوریده را کاری به جز فریاد نیست
به به از این مجلس ملی و آزادی فکر
من چه بنویسم قلم در دست کس آزاد نیست
رأی من اینست کاندید از برای انتخاب
اندرین دوره مناسب تر کس از شداد نیست
حرفهای تازه را فرعون هم ناگفته بود
بلکه از چنگیز هم تاریخ را در یاد نیست
ای خدا این مهر استبداد را ویران نما
گر چه در سرتاسرش یک گوشه ای آباد نیست
گر که جمهوری است این اوضاع برگیر و به بند
هیچ آزادی طلب بر ضد استبداد نیست
قلب (عشقی) بین که چون سرتاسر ایران زمین
از جفای گلرخان یک گوشه اش آباد نیست
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۴ - آئین خودخواهی
جهان را دائما این رسم و این آئین نمی ماند
اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
به چندین سال عمر، این نکته را هر سال سنجیدی
که آن اوضاع دی، در فصل فروردین نمی ماند
همان گونه که آن اوضاع دیروزی نماند امروز
به فردا نیز این اوضاع امروزین نمی ماند
ببین امروز مردم را، به خون یکدگر تشنه
که دیری نگذرد، کاین عادت دیرین نمی ماند
بباید روزگار صافی و صلح و صفا روزی
به جان دوستان آن روز، دیگر کین نمی ماند
همانا خوی حیوانیست، این «آئین خودخواهی »
اگر انسان شوند این خلق، این آئین نمی ماند
مگو یاسین بود، در گوش این خلق خر، آوازم
که گر آدم شوند، از اصل این یاسین نمی ماند
تو در این خلق عامی، عارفی گر زانکه اینان را
تمیزی شد حنایت، نزد کس رنگین نمی ماند
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۵ - بی اعتنائی به فلک
در هفت آسمانم الا یک ستاره نیست
نامی ز من به پرسنل این اداره نیست
بی اعتنا به هیئت کابینه فلک
گردیده ام که پارتیم، یک ستاره نیست
بر بی شمار مهر فلک، پشت پا زدم
خصم چو من فلک زده ای را شماره نیست!
عار آیدم من ار، به فلک اعتنا کنم
ار من به چرخ جز به حقارت نظاره نیست
کشتی ما فتاده به گرداب، ای خدا!
یک ناخدا که تابردش بر کناره نیست!
بیچاره نیستم من و در فکر چاره ام
بیچاره آن کسی ست که در فکر چاره نیست
من طفل انقلابم و جز در دهان من
پستان خون دایه این گاهواره نیست
ای گول شیخ خورده، قضا و قدر مطیع
بر طاق و جفت و خوب و بد استخاره نیست
احوال من نموده، دل سنگ خاره آب
آخر دل تو سنگتر از سنگ خاره نیست؟
من عاشقم، گواه من این قلب چاک چاک
در دست من، جز این سند پاره پاره نیست
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی
بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۹ - پریشانی ایران
ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
از قبر برون آی و ببین ذلت ما را
این ذلت ایرانی و ویرانی ایران
آوخ که لحد، جای تو شد تا به قیامت!
رفتی و ندیدی تو پریشانی ایران:
از وضع کنونی و ز بدبختی ملت
زین فقر و پریشانی و ویرانی ایران
گردیده جهان تیره و گشته ست دلم تنگ
گوئی که شدم حبسی و زندانی ایران
بگرفته دلم سخت ز اوضاع کنونی
بیچارگی و محنت و حیرانی ایران
(عشقی) بود، از نوحه گر امروز عجب نیست
خون می چکد از دیده ایرانی و ایران
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۰ - رخساره پاک
من چو یک غنچه بشکفته گریبان چاکم
گر چو گل باشم، در چشم خسان خاشاکم
داده فتوای به ناپاکی من مفتی شهر
کز چه بر ساحت پاکیزه دین هتاکم
شکر یزدان که خود این عیب نکردند مرا
که بر دیده ناپاک کسان ناپاکم
گر در آئینه ناپاک ببینی، رخ پاک
نقص رخ نیست، چنین حکم کند ادراکم
باری آرای حکیمانه خود را همه گاه
فاش می گویم و یک ذره نباشد باکم
منکرم من که جهانی به جز این بازآید
چه کنم درک نموده است چنین ادراکم
قصه آدم و حوای، دروغ است، دروغ
نسل میمونم و افسانه بود از خاکم
کاش همچون پدران لخت به جنگل بودم
که نه خود غصه مسکن بد و نی پوشاکم
من همان دانه بی قیمت و قدرم که روم
در دل خاک درون، تا که بر آید تاکم
دلبرا هیچ کس از پاکی من نشناسد
توشناسی که بر عشق تو چون بی باکم
آتش مهر تو بگداخته قلبم زآن روی
تا که مهرت بنشیند، به دل چون لاکم
نقش مهر تو چه لازم، که به قلبم باشد
از ازل مهر تو کنده است به دل حکاکم
نه گمان دار پس از مردنم از من برهی
باد هر روزه فشاند به قدومت خاکم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در لباس دین
ای صدرنشینان که همه مصدر دینید
«صدر» ار ز میان رفت، شما صدر نشینید
امروز نشینید و بر این مسند و فرداست:
کز ذیل گرفته، همه با صدر قرینید
عمر این دو سه روز است که هر روز به آن روز
گوئید نه عمر است، و پی روز پسینید
سنجید که عمر این دو سه روز است: ولی کی
آن روز، کز آن بعد «دگرروز» نبینید
ای زمره انگشت نما گشته به تقوی
در حلقه مردان خدا، همچو نگینید
امروز که بنشسته بصدرید به دنیا
فرداست که در صفحه «فردوس برینید!»
ای رتبه شما راست به دنیا و به عقبی
زیرا که شما حافظ این دین مبینید
از پرتو دین هر دو جهانست شما را
دین گر ز میان رفت نه آنید و نه اینید
بنشسته همی دشمن آئین به کمینتان
پرسم ز شما هیچ شما هم به کمینید؟
من مردم (عشقم) ز چه رو غمخور دینم؟
این غصه شماراست شما حافظ دینید؟!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۳ - دزد پاتختی
هزار بار مرا، مرگ به از این سختی است
برای مردم بدبخت، مرگ خوشبختی است!
گذشت عمر به جان کندن، ای خدا مردم!
ز دست این همه جان کندن، این چه جان سختی است؟
رسید جان به لبم، هر چه دست و پا کردم
برون نشد دگر، این منتهای بدبختی است!
رجال ما همه دزدند و دزد بدنام است
که دزد گردنه، بدنام دزد پاتختی است
رجال صالح ما، این رجال خنثی یند!
که از رجال دگر، امتیازشان لختی است
زنان کشور ما زنده اند و در کفن اند
که این اصول سیه بختی، از سیه رختی است!
بمیر «عشقی » ار آسایش آرزو داری
که هر که مرد، شد آسوده، زنده در سختی است
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۴ - دفاع از زرتشت
ای دختران ترک! خدا را، حیا کنید
باری در این معامله، شرم از خدا کنید!
یا رخ نهان کنید که دل نابرید یا
با عاشقان دلشده کمتر جفا کنید
یا وعده نادهید که با ما وفا کنید
یا برقرار وعده، خودتان وفا کنید
یغما نموده اید دل و دین ما بلی
کی عادت قدیمی خود رها کنید؟
ترک ختا همیشه به یغما به نام بود
یک چندهم رواست که ترک خطا کنید
جائی کشید کار ز یغما که این زمان
یغمای شت، پیمبر پیشین ما کنید؟
زرتشت دل نبود که آن را توان ربود!
حاشا قیاس دل، ز چه با انبیا کنید؟
زرتشت بردنی نبود، این طمع چه سود؟
تنها همان، ببردن دل اکتفا کنید!
امروز قصد بردن پیغمبران، کنید:
فردا بعید نیست که قصد خدا کنید!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۷ - خنده شاعر
من که خندم، نه بر اوضاع کنون می خندم
من بدین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند بهر آبله رخساری و، من:
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون، به جنون من مجنون خندد
من بر آن کس که بخندد به جنون می خندم
آنچه بایست: به تاریخ گذشته خندم
کرده ام خنده، بر آینده کنون می خندم
هر که چون من ثمر علم فلاکت دیدی:
مردی از گریه، من دلشده خون می خندم
بعد از این من زنم از علم و فنون دم، حاشا!
من بهر چه بتر علم و فنون می خندم!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۳۰ - گل مولا
ایکه هر خواسته دل، ز فلک می خواهی
آنقدر راضی ای از خود که کتک می خواهی
من به جز تنبلی این را، چه بنامم؟ که تو، هی:
خفته هر روزه و روزی ز فلک می خواهی
ای که هر روزه حوالات تو در بانک خداست!
به خدائی خداوند که چک می خواهی!
ای که دست تو دراز است، پی آز به خلق!
چه کمک کرده ئی آخر؟ که کمک می خواهی!
من چه باید بکنم؟ گر که تو درویشی، باش
به درک هر چه تو از هفت ترک می خواهی!
نان همه از قبل نیروی بازو خواهند
نان تو از رشته و بوق و دگنک می خواهی!
کلک است این همه! در بیستمین قرن برو!
تازه کارا، تو چه زین کهنه کلک می خواهی؟
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ابله ترین حیوانات
«بوآلو»، شاعر گویای مغرب
حکیم بخرد دانای مغرب
در این نکته چه خوش گفت این سخن را
که بس خوش آمد از این نکته من را:
که اندر چارپایان چرائی
و یا ماهی و مرغان هوائی
ز هر تیره گروه نسل حیوان
ندیدم ابلهی مانند انسان
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - تأثیر سخن
شنیدم نویسنده ای در قدیم
نویسنده پاک رأی و حکیم
گزیده یکی چامه، انشا نمود
شه عصر از آن نامه رسوا نمود
گرفت آن هجانامه، آنسان رواج
که شه را درون شد، به سر بیم تاج
بفرمود کآن نامه ها سوختند
لب آن نویسنده را دوختند
بر شه بسی نامه، آتش زدند
بدش آتش قهر، آبش زدند
قضا را در آن دم، یکی تند باد
به دامان شه، مشتی آتش نهاد
شه از آن بلا، راه رفتن گرفت
ولیکن یکی میخش، دامن گرفت
مر آن شاه را میخ، بر تخت دوخت
نگهداشت تا آن که، بر تخت سوخت
سراپرده و تخت شه هر چه بود
گرفت آتش و زور آتش فزود
به ده ثانیه یکسر، آن بارگاه
بیفتاد در چنگ آتش چو شاه
به فکر شه آنگه نبد هیچ کس
تمامی به فکر خود از پیش و پس
کس از خویش، بر شه نپرداختی
در آن دم کسی شاه نشناختی
بر مردم آن روز سخت و سیاه
همه گونه بد فکر، جز فکر شاه
زبانه کشان آتش، از قول شاه
چنین ز آن نویسنده بد عذرخواه:
که گر نامه های تو افروختم
به جبرانش این بس، که خود سوختم
اگر دوختم من، لبانت به سیخ
کنون دوختم، جان خود را به میخ!
نویسنده بر هر که، آهش گرفت
شه ار بود بر تخت، آتش گرفت
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب
بهارا به پائیز ما، دیده دوز
ز کلک تموزین دی، وی بسوز
ملک را ز ما نیز این نکته گوی:
که پیش آمده ملک نبود نکوی!
شها! صفحه غرب؛ اقلیم تو
بیندیش زانگه که افتد گرو
به پاداش این جمله باد گران
که آورده اینسان ز ری بس خزان
رخ ما شده زرد: زین باد زرد
ازین باد شد، خاک، ما را به سر
خود این ملک غربت، به زر می برند
ز کشور فروشان دون می خرند
هوا تیره گردید در این محال
ز باد جنوب و ز باد شمال
بلند است ابر ره، از هر کنار
هم اندر یمین و هم اندر یسار
سوئی رعد پلتیک، در غرش است
هم از سوی دیگر ز زر بارش است
اهالی همه خواب و غفلت زده
خمار زرین باده در میکده
ز باران بیگانه، آغشته اند
همه پیرو اجنبی گشته اند
یکی بنده بند: روسان شده
دگر پای بند: پروسان شده!
نهان گشته خورشید خاور نشان
در این گیر و دار، از زمین و زمان
نشانهای خود، جمله برداشتند
سپس آن بیگانه بگذاشتند
همی دانم ای شاه شمس شموس
بباید زمانی که روس و پروس:
به رسم نبرد، فتنه برپا کنند
مر این سو زمین را اروپا کنند
سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ
بپاشند هر سو، بر آئین جنگ
بسی قتل و غارت نمایند بر
مر آن مردمی را که دارند زر
سپس خویشتن هیچ نی باختند
شهیدان شهوت، بسی ساختند
در این ره کجا، کشته بنهاده اند؟
ز ایرانیان بود، ار داده اند!
کجا رزمگه خاک، از آن شده؟
خراب ار شده، ملک ایران شده!
اگر اقتدار است، آنان برند
وگر افتخار است، ایشان برند
فقط پس، هوس، دونی و گمرهی
بماند بر ایرانیان تهی!
بود تیره ما را، افق آنچنان
که مر عاجز است، از بیانش زبان!
شهنشه خود این، گر تماشا کند
شهنشاهی خویش، حاشا کند
(ملک احمدی) نامدار جهان
ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!
ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید
ولی این شهی، زشت بهرت گزید
نشایسته تو شاه ایران شدی
نگهبان این ملک ویران شدی!
ایا خسرو کشور پاک جم
ترا کشوری، بایدا چون ارم
نه این خاور دوزخی مردمان
که تاریخشان باید این داستان
خلاصه چنین گشته بد، بخت ما
کنون چاره کار، هان شود بخت ما
گر از من بپرسد، کسی بی درنگ
نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ
کنون چاره ما، به جز جنگ نیست
چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست
همه ما که بایست کشته شویم
به دست دو دسته، دو دسته شویم
مرا این ملک را، ای شها رزمگه!
نبایستی آخر، نمودن نگه؟
چه بهتر که از بهر ایران زمین
بپا گردد این داستان این چنین
همی گر بجنگم، به خود این زمان
ببایستی اول، شهریار از میان
یکی بیرق شیر و خورشید نر
بباید شدن هادی ما نه زر
ولیکن کنون، جمله زر دیده اند
پسندیده وی، پسندیده اند
ایا غربیان مبارک نژاد!
شما را چرا شوم گشته نهاد؟
گر ایران زمین است این مرز و بوم
ز چه دست روس و پروسند عموم
ایا دیو دینان دون دغل!
شما را چه در سر بود زین عمل؟
هم از سایه شوکت شهریار
بر آرمتان ای نابکاران دمار!
مرا نیز باشد بیانی چو سام
به عنوان وی، بس سپاه کلام
به میدان کاغذ چه کلکم نهم
(مانور) سپاه خود آنگه دهم
شما ای سران سپه ساز خصم!
مر این نیست بستوده آئین و رسم
ایا بنده گیران خود زر خرید
قلم برکشیدم، علم درکشید
کجا می گذارند که بلوا کنید
سپس غارت ملک دارا کنید
من آن رزمخواه جبلی منم
همان عشقی جنگ ملی منم
بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ
بسی ننگ باشد کنونم درنگ
ولی ار خود آنم، کنم بندگی
به بیگانگان، ننگم است زندگی!
الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:
بپرورده دشمن بسی در کمین
وطن گشته بی کس از این ناکسان
که باشد عیان هر کجا چون خسان!
چو نیکو مرا خامه ام این نوشت:
که بیگانه به، از خود بدسرشت!
شها اندرین نامه چاکر نیم
ترا بنده پاک است منکر نیم
همه مر بر این ریشه اند و بطون
ولی اهرمن پیشه باشند چون
همه: شیوه شهرتی، چیده اند!
مرآئین «عشقی » نه بگزیده اند
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در ذم ناصر ندامانی
آنکو نموده است: استیضاح از جهان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - گلهای پژمرده
خری از گلستان باغی گذشت
بسی گل بره دیده و وقعی نه هشت
نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟
نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟
رسید او به جائی که ره تنگ بود
بسی شاخه، در راه آونگ بود
طبیعی است بر جسم آن شاخسار
بدانسان که گل بود، بد نیز خار
سر خر در آن شاخه ها گیر کرد
بسی سر برآورد و سر زیر کرد
سر و روی وی، اندر آن شاخسار
بیازرد و گلگون شد از زخم خار
بیا بنگر، اینک خر بی تمیز
که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز
هر آن خار بر گردنش می نواخت
بر آن خیره می گشت تا می شناخت
مدام از دم آن، حذر می نمود
بر آن عاجزانه، نظر می نمود
چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود
نمی دید گل، نیز دارد وجود!
سرودم از این ره، من این داستان
که بینم در این کشور باستان:
رجال خیانتگر آنسان خرند!
که بر اهل فضل و هنر ننگرند
ز آزار هر کس، حذر می کنند
بر او با تواضع نظر می کنند!
وزین روی: جمعی تبه کارها
هیاهوچیان ملت آزارها:
در این دوره: هر یک مقرب شدند
همه صاحب کار و منصب شدند
ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست
به صورت نکوی و به سیرت نکوست:
حکیم و سخندان و عالم بود:
گناهش همین بس که سالم بود
به او می ندارند، هرگز نظر
بدین جرم، کورا نباشد ضرر!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در نکوهش نوع بشر
به پندار دانای مغرب زمین
پدید آور پند نو «داروین »
زمانه ز میمون، دمی کم نمود
سپس ناسزا نامش، آدم نمود
اگر آدمیت بر این بی دمی است؟
دمی کو که من عارم از آدمیست
چو اجدادم ای کاش، میمون بدم
که در جنگلی، راحت اکنون بدم
مرا آفریدند، انسان چرا؟
چرا آفریدند، اینسان مرا؟
اگر پشه ای بودم اندر هوا؟
اگر اشتری بودم اندر چرا؟
بدم گر که مور لگد خورده ای
و یا کرم بی قوت افسرده ای؟
اگر کند دندان شغالی بدم
اگر گرگ آشفته حالی بدم؟
از این نیک تر بد که انسان شدم
معذب ترین جنس حیوان شدم؟
تو ای مرغ آسوده در لانه ای
خوشا بر تو مرغی و انسان نه ای
گرازا، تو بر طالع خود بناز
که ناگشتی انسان و گشتی گراز
تو ای بدترین جنس انسان بشر
ز حیوان درنده درنده تر
نه روباهی اما به موذی گری
ز روبه صد اندازه، موذی تری
تویی گو که عقرب نیم پیش خود
ولی همچو عقرب زنی نیش خود
من ای قوم! جنس شما نیستم
دو پا دارم، اما دو پا نیستم
نه ازتان فزونم، نه ازتان کم
که من نیز مثل شما آدمم
ولی چون شما، پست و دون و پلید!
جهان آفرین، مر مرا نافرید
هراکلیت را بس ز مردم گزند!
رسیدی همی گفت مردم سگند
من آن آدمی، بر سگان اجنبی
چو در قوم غدار فاسق، نبی!
سگ ار اجنبی دید، عوعو کند
مرا نیز این قوم دون هو کند
همین قصه اکنون بود حال من
که عوعو نمایند، دنبال من
کسانی که اکنون، مرا هو کنند
سگند اجنبی دیده، عوعو کنند
چه غم دشمنان گر مرا هو زنند؟
ولی دوستان از چه نارو زنند!
تأسی به خصم دنی می کنند!
به من دوستان، دشمنی می کنند!
گر این دشمنی از حسد می کنند
قسم بر رفاقت که بد می کنند
من این نوع خود، ناپسندیده ام
بسی رنج دیدم که رنجیده ام
مرا گر چه طبعی است پراقتدار
چو من دیده کم دیده روزگار
به هر نکته طبعم، گمارم به کار
بود وصفش ار یک، نماید هزار
ولی از پی ذم نوع بشر
همین دم بریده،دنی جانور:
کند هر چه کوشش، فزاید به کار
نیادم سراید یکی از هزار
نجویم یکی ناسزا در کلام
کلام است در ذم او ناتمام
به ناچار نوع بشر خوانمش
همین نام را ناسزا دانمش
کجا ناسزا آدمی را سزاست
بر ناسزا آدمی ناسزا است
بر این دم بریده، دنی جانور
چه فحشی دهم به ز نوع بشر؟
همه فحش ها بهر آدم کم است
که فحش همه فحش ها آدمست!
به پندار (عشقی) ز «نوع بشر»
نباشد به قاموس، فحشی بتر!