عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴ - تتبع خواجه
منکه دردی کش آن مغبچه خمارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم
جام جم کهنه سفال در او پندارم
بزم او حلقه جمعیت مخصوصان است
منکه مردودم و آشفته نباشد یارم
چو کشم جانب رندان سبوی باده بدوش
طعن زاهد شنوم لیک به خویشش نارم
پشت از بار جفای فلکم گشته نگون
دوش زیر سبوی بزم مهی انگارم
زاهدا کفر خود و دین تو دیدم نشوم
راضی ار پهلوی تسبیح نهی زنارم
شیخ شهرم چو دهد توبه ز می نیست ولیک
پیر دیر ار شنود کار جز استغفارم
گر چه آئین فلک شیوه ناهمواریست
فانیا زو ستم و ظلم رسد هموارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱ - تتبع خواجه
بپوشان روی خویش از خرقه پوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
برندان باده نوش آن گه بنوشان
در آتشگاه سودای تو سوزند
ریایی دلق خود را خرقه پوشان
ردای رهن ما بر می فکندند
ز بهر باده پالا می فروشان
خروش از می خوش است ایدل ازان بیش
که کم کردیم در کوی خموشان
فتاد اندر دل دردی کشان جوش
چو درد باده در خم گشت جوشان
خمارم سوزد ای ساقی کرم کن
ز آب باده این آتش فروشان
ز رندان منصب فانی بهر بزم
به دوش خود کشیدن شد سبوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸ - اختراع
تو گشتی کج کلاه جمله شاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
غلط گفتم که شاه کج کلاهان
چه حسنست اینکه خون هر که ریزی
نهد سر پیش رویت عذرخواهان
چو عشقت دعوی خونم نموده
دو چشم خونفشانم شد گواهان
زنخدانت چو یابم بر کنم دل
ز سیب روضه نی سیب سپاهان
ز هجرت خون رود از مردم چشم
به عشقم سرخ رو زین رو سیاهان
ز محرومی گناه خود نداند
چو ریزی خون خیل بی گناهان
به فانی بین که اندازند گاهی
نظر سوی گدایان پادشاهان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹ - تتبع مخدوم
رندی که پا برون نهد از دیر سرخوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
هست از علوشان برهش فرق سرکشان
مجنون وشان وصل کجا زانکه پا نهند
با صد هراس و بیم به کوی پریوشان
خوش آنکه شد ز دنی و عقبی به میکده
دامن کشان ازین و ازان آستین فشان
چون در کشید یکدو قدح وانگهش نماند
نی از می و نه میکده نی از خودش نشان
مخفی است سر کار ازان شد دلیل جهل
بر اهل بحث و مدرسه دعوی علمشان
روح الله اش ز طارم مهرست جرعه خواه
بر بام دیر پیر مغان بین قدح کشان
فانی براه فقر و فنا خاک اگر شوی
بالای چرخ جای کنی از علوشان
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵ - تتبع خواجه
گر حکم قتلم فرمود دلخواه
جان مژده دادم الحمدلله
ای شیخ جاهل در دیر و اهل
ما را که نبود سوی حرم راه
ساقی مستم می ده به دستم
کز توبه ام شد بودن به اکراه
آورده بلبل افسانه گل
مائیم و صد آه از هجر آن ماه
ما را براندند و آخر بخواندند
زهاد عاقل رندان آگاه
ای شیخ سرکش پاکی زهر غش
بادا پناهت پاکان درگاه
نبود به فانی زهد نهانی
رندست و عاشق والله بالله
جان مژده دادم الحمدلله
ای شیخ جاهل در دیر و اهل
ما را که نبود سوی حرم راه
ساقی مستم می ده به دستم
کز توبه ام شد بودن به اکراه
آورده بلبل افسانه گل
مائیم و صد آه از هجر آن ماه
ما را براندند و آخر بخواندند
زهاد عاقل رندان آگاه
ای شیخ سرکش پاکی زهر غش
بادا پناهت پاکان درگاه
نبود به فانی زهد نهانی
رندست و عاشق والله بالله
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۳ - تحفة الافکار
آتشین لعلی که تاج خسروانرا زیورست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
اخگری بهر خیال خام پختن در سرست
شه که یاد از مرگ نارد زوست ویرانی ملک
خسرو بی عاقبت خسر بلاد و کشورست
قید زینت مسقط فرو شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر ست
لازم شاهی نباشد خالی از درد سری
کوس شه خالی و بانگ غلغلش درد سرست
با دهان خشک و چشم تر قناعت کن ازانک
هر که قانع شد بخشک و تر شه بحر و برست
خواجه دل در وجه و سر افکنده پیش از فکر اخذ
صدر از بهر طمع بنشسته چشمی بر درست
تا بود شیخ ریایی نکته گو دلراست رنج
تا شتارایخ بود عریان ز سرما مضطرست
عقل خندد آنچه گویند اهل زرق از واقعه
خنده آرد هر که خواب اندر فسانه گسترست
واعظ و طامع گدای نان بود فرقش همینست
کین بزیر منبر آمد آن فراز منبرست
تخم رسوایی دهد بر دانه تسبیح زرق
آری آری دانه جنس خویش را بار آورست
فقه را چون علت مکر و حیل سازد فقیه
نی فقیه است آنکه حرف علت فقه اندرست
قاضی پر حیله آید با سجل پر گواه
محض کذبست از برای جرگه گویی محضرست
جانب جور ار بگیرد اهل بیشک جاهلست
جاهل ار یابد خلاص از جهل علمش مظهرست
ره روان بار کشرا سهل دان آشام فقر
در دهان ناقه خار خشک خرمای ترست
لاف بی وجه حکیم آمد بنزد اهل دل
آفت بیحد بر افلاطون اگر چه افسرست
نکته نادان ز بهر ریش خند او نکوست
مهره خر در خور تزئین افسار خرست
هر شب اختر بین چو بومی چشم بر سر دوخته
تا چه کذب آرد برون گر خود همه بو مشعرست
چرخ معلولیست کز وی واجب آمد احتراز
کش بر اعضا هر طرف خال سفید اخترست
گنبد خضرا که خونریزیست کارش دور نیست
برگ حنی اخضر آمد لیک رنگش احمر ست
دشمنست از داغ آزار آنکه هستت لقمه خوار
خنجرست از نقطه ای آنرا که گویی حنجرست
سفله گر مرد پی اکسون و اطلس دور نیست
هست از بهر کفن کرمی که ابریشم گرست
ره روان را فاقه و نعمت کند منع سلوک
اسب ره آنست کو نه فربه و نه لاغرست
چین برویی افکند شدت که شخصش راست حلم
موج از آبی ناورد صرصر که نامش مرمرست
نیش تر دامن بود هر موی مرد گرم رو
جان بط را هر پری از بال شاهین خنجرست
مرد پر معنی چه گر بینی حقیرش پیشواست
پیش او کم بل دو مروارید را یک مضمر ست
مرد ره بین را ز دل مخفی نماند آن جام جم
خضر را آب حیات آینه سکندر ست
گر شرف نز اشک و سوز دل بود بر همسران
شوشه یخ شمع کافوریست بل صافی ترست
توأمان بد بود مانند خون نحس و نجس
زاده نیکو مشابه چون عبیر و عنبرست
ملک دل پیر و جوانرا هست آبادان ز عشق
بانی مرو کهن سنجر ز نو هم سنجرست
رنگ زرد عاشقی فانی بود از تیر عشق
همچو صفری کش الف مسند بپهلو اصفرست
نیست سرگردان بحر عشق را حاجب بقید
کشتی گرداب را گرداب نیکو لنگرست
دل ز بی عشقی سیه باشد ز عشق آتش فشان
هست از سردی ز کال آنکو ز گرمی اخگرست
مسند اقبال عاشق گلخن دیوانگیست
فرش سنجاب سمندر توده خاکسترست
ناظر قصر بتان عشاق را از هر طرف
چون اسیران عرب گرد حصار خیبرست
عقل و گنج نیک نامی عشق و هر دم عالمی
خانه داری کار زن لشکر نصیب شوهرست
مرد را خط نجات امواج خوناب دلست
رند را حرز قدح ارماق دور ساغرست
خواره خارا اسیرانرا ببالین متکاست
جامه خونین شهیدانرا بپهلو بسترست
مرد را یک منزل از ملک فنا دان تا بقا
مهر را یک روزه ره از باختر تا خاورست
سفله را هر نقد کندر دست دارد باقی است
خفته را هر عیش کندر خواب بیند باورست
دله پر حیله کش هر سوست شوخی جلوه گر
لعبتک بازیست اینکه خیمه او چادرست
دیو رهزن دان نه زن آنکو بچشمت چون پریست
دور کتف او دو بال افکنده عطف معجرست
بر سر اموال مدفون ظالم نقشین قبا
بر فراز گنج با خلد منقش اژدرست
تاج زر بگذار ای موذی و نزدیکی گزین
قرب می ماند چو شد عینی که عقرب را سرست
زربت مرد آمد اینک آنکه از زر خوانیش
بی زر ابراهیم را تا جست و با زر آذرست
برمکش تیغ زبان هر دم کزین رو شمع را
سر برندازد ازان از شعله زرین مغفرست
بی گنه را ساختن آزرده از زخم زبان
ناتوان کردن رگ بی رنج را از نشترست
حاکم ناراستی را عاقبت سرگشتگی است
دور گردد بی الف آنرا که گویی داور است
خاکیان در پایه بالاتر ز جباران که مور
به خرامد بر منابر گر چه از شیر احقرست
ظالم و عادل نه یکسانند در تعمیر ملک
خوک دیگر در شیار ملک و دهقان دیگرست
ملک را از موکب دو شه وزد باد فتر
چون ز قیصر قیصر آمد نکته حاصل صرصرست
دل که نبود جمع در مد حیاتش کوتهیست
از پریشانی قصیرش خوانی آنکو قیصرست
مرد کاسب را ز رنج کسب بر کف آبله
شد دلیل گوهر مقصود کش دست اندرست
شد صراط مستقیم سجده سازان راستی
شاهراه رهرو خامه خطوط مسطرست
از بدایت هر چه آوردی بمردن آن بری
در طفولیت چه آموزی به پیری از برست
مرد از زن کم نه در گوهر چه گر باشد حقیر
در ز بیضه کم نه در قیمت اگر چه اصغرست
محنت افلاس مفرط در گرانی قاف دان
قاف چون شد فاقه بیحد گشت و این مستنکرست
اهل همت را ز ناهمواری گردون چه باک؟
سیر انجم را چه غم کندر زمین جوی و جرست
نیست بر خوردن ز قول حیله گر چون قول راست
تره فالیز بازی گر نه برزیگرست
ذلت آمد حاصل خاین که موشان چون کنند
بیضه دزدی آن یکی زنبر کش این یک زنبرست
چشم بر مال فقیرانند اعمال ار بود
شاهرا هر مال می ماند که قوت لشکرست
معنی شیرین بود شیرین که در سادست لفظ
هم شکر باشد شکر بی نقطه گر چه سکرست
عشق اسفل را بچشم اعلی درارد جلوه گر
شمع را قامت بر پروانه سرو کشمرست
ای بسا نقصان که در ضمنش بود یک نوع سود
چون دف لولی درید از بهر میمون چنبرست
بر مپر از اوج رفعت کندرین دیر کهن
بر فراز عیسی از انجم هزاران شبپرست
عالم دل را چه حاجت زیور از چرخ کبود؟
گلشن فردوس را زینت نه از نیلوفرست
هر که دوزد چشم بر زر همچو عبهر چشم او
لایق نوک سنان مانند چشم عبهرست
چشم کاهل چشمه خضرست و باشد هر دو عین
زین دو هر یک را کسی کو یافت عمر بی مرست
آنکه دل بندد بزر از فقر باشد رزق محض
وانچه در رزقش بود از فقر فقر بی فرست
از شرف دندانه فرش گدای فقر دان
کنگر ایوان شه کز کاخ کیوان برترست
بهر مصحف کنگر رحلی که سازند اهل جاه
رخنها دان کش بدیوار حصار دین درست
مانع فقرست شه را مدعا اینک ز سر
آنچه نو در دارد اندازد بخاکش بودرست
ره سوی حق بیحد اما هست اقرب راه فقر
بهر آنک الفقر فخری گفته پیغمبرست
اندرین ره آنکه دارد گام بر گام رسول
عرش پروازیست کو هم راه رو هم رهبرست
حامی شرع نبی جامی که جام فقر را
داشته بر کف لبالب از شراب کوثرست
آنکه از علم فزون از حد نبی را وارث است
بلکه از قول نبی پیغمبران را همبرست
روضه رای منیرش گلشنی دان کش ز لطف
قطره رخساره هر برگ مهر انورست
گلشن طبع رفیعش روضه ای دان کز شرف
تکمه پیراهن هر گل سپهر اخضرست
چرخ از علمش فتد یکسو کجا جام حباب
ظرف دریا را پی سرپوش بودن درخورست
خاطرش درهای معنی را بود شایسته درج
چرخ بهر اخگر انجم مناسب مجمرست
زاید از کلکش همه ابکار معنی گوئیا
ام که در خامه است بکر معنی اش را مادرست
بکر معنی حالت جانبخش اگر زادش چه دور
شد نبیره عیسی آنکس را که مریم دخترست
علم رایش از دلم سر زد بدانسان کبر سوخت
آتش اندر پنبه نز آئینه کز تاب خورست
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست عقل
انجم گردون شمردن کی طریق اعورست
دین پناها اهل دوزخ را چو امید بهشت
جان خاکی را هوای وصل آن خاک درست
ژاله سان کندر درون غنچه افتد مدتیست
کارزوی درد فقرم در دل غم پرورست
پادشاهی کش گدای فقر گشتن آرزوست
چون گدائی باشد آنکس پادشاهی در سرست
آرزوی مردنم در ظلمت جانبخش فقر
زارزوی مرده سوی زندگانی اکثرست
تخم ادبارم دمادم درد دل بار آورد
عیب نبود گر بدینسان دانه را زینسان پرست
بر تن از نعل و الف تنها نه در دم شد عیان
بس جراحت زان کمان و تیرم اندر پیکرست
یک نظر افکن که مستثنی شوم زبنای جنس
سگ که شد منظور نجم الدین سگانرا سرورست
شمع همت غرفه غم را بمقصد مومیاست
نور اختر کشتی شب را بساحل رهبرست
در تتبع کردن این نظم آزادم ز طعن
تابع سنت بود هر کو نبی را چاکرست
ز التفات خاطرت این نکته شیرین مراست
همچنان کز پرتو خورشید نی را شکرست
در عدد ابیات او صد کم یک آمد گوئیا
هر یکی را رونق از یک نام حی اکبرست
می سزد هر بیت او گر گویمش بیت الله است
از متانت وز لباس اسودش کندر برست
لیک جنب چرخ کو باشد خصاصا پر نجوم
حقه چبود گر گرفتم پر ز در ازهرست
«تحفة الافکار» اگر نامش نهم نبود عجب
تحفه نزدت چون ز بحر فکرتم این گوهرست
گشت یوم جامع شهر رجب تاریخ آن
طرفه تر کین ماه و روز اتمام او را مظهرست
طالبان ربع مسکونرا ز ظل عالیت
فیض بادا تا مقام مهر چارم منظرست
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۵ - منهاج النجات
زهی از شمع رویت چشم مردم گشته نورانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
جهانرا مردم چشم آمدی از عین انسانی
ملک را از پی آوردن خاک تو حمالی
فلک را بهر طرح ملک ترکیب تو میدانی
طلسم خلقتت را دست قدرت کرده معماری
در آنجا گنج حکمت از ملک بنهاده پنهانی
ز علم الله بتعلیم شریف علم الاسما
برآورده میان اهل دانش اسم پردانی
گهی چل روزه طفلی گفته با پیران چل ساله
نکات و درس اسرار یقین از علم ربانی
طیور گلشن علوی که قوت و طعمه شان ذکرست
به پیشت جمله بنهادند سر از بس خوش الحانی
جزان یک مرغ وحشی کو به پیشت سر فرو ناورد
که در گردن فتادش طوق لعن از قهر یزدانی
ترا در عالم ملک و ملایک از ره رفعت
مسلم شد خلافت بر گروه انسی و جانی
حریف خیره سر چون از سریر ملک شد خارج
ترا هم سروری هم سرفرازی گشت ارزانی
همه کروبیانرا سر بنزدت ذل خدامی
از آن معنی که گشتی سر فراز از ظل سبحانی
ز تاب کوثر می ساقیان بزم جاهت را
هزاران گل برخ چون لاله زار باغ رضوانی
نمیدانم چه شد با آنکه حق لا تقربا فرمود
گرفتی با رفیقت نکته آن دشمن جانی
چرا باید دو معصوم بهشتی را بیک افسون
شدن با آن کمال زهد دو مردود عصیانی
مگر زان روز گندم سینه خود چاک زد زین غم
که از چه دشمنت فرمود ترک بنده فرمانی
چو دادی زلف حور از دست زاندم روزگارت را
چو زلف حور شد هم تیره روزی هم پریشانی
چو رسوایست کان نوع آدم کامل ز باغ خلد
شود در دشت غم سرگشته چون غول بیابانی
سیه رویی و درگه راندگی و غربت و محنت
چه بود این جمله را باعث همین یک حظ نفسانی
بچندین سال انابت کردن و رو بر زمین ماندن
جهانرا غرقه در خون ساختن از سیل مژگانی
که دل ز افغان زارت مرغ و ماهی را بدرد آمد
غلط گفتم که سنگ خاره را زان داغ هجرانی
بهر نوعی که بد باری قبول افتاد آن توبه
که شد مردود چندین سال از استغنای سلطانی
اگر چه سوی تخت کشور اصلی نبردندت
ولی ملک جهانرا یافتی حکم جهانبانی
چنان والی با رفعت که بودش آن همه مکنت
بیک جرمش چها آمد به پیش از مکر شیطانی
چه سان عرض نیاز آورد تا شد رفع آن عقده
پس آنگه بندگی کردن بصد هول و هراسانی
تو ای غافل که بشماری یکی خود را ز اولادش
کنی صد جرم هر ساعت ولیکن بی پشیمانی
نخستت هست این ظاهر که جز حق خالقی نبود
اساس دهر را ناظم بنای چو خرابانی
بدنیسان آفریننده تو نفست را گزیننده
پرستش را که خاکت بر سر این نفس ظلمانی
جهان روشن ز نور آفتاب اما تو چون خفاش
همه در پرده های ظلمت شب جسته کتمانی
زبون نفس کافر گشته زانسان که می ترسم
چو گویی لا اله الا الله از دنبال نتوانی
چو لالا آلهت لای لات آمد آله آنجا
چه گنجایش پذیرد گر چه تو خواهی که گنجانی
درون ذره سرگشته چون پنهان شود خورشید
میان قطره گندیده بحر آب حیوانی
چه اسلامست این کز سستیش کفار اگر خندد
برو شاید که آخر شرم آید زین مسلمانی
صنم کش خود تراشد بنگر آرد بندگی برجا
صمد را بندگی نیکو ندانی کرد تا دانی
شهادت گر چه باشد بر زبانت لیک در تصدیق
مکدر کرده مرآت دلت را زنگ نسیانی
وجود پاک طاوسان قدسی آشیانرا هم
نهی از روی عقل خود برون از حد امکانی
ولی بهر ملون مرغکی بازیگر چرخی
معلقها زنی چون چرخ تحتانی و فوقانی
کتاب ایزدی کز عظم پشتش بر زمین چسپد
اگر یک حرف ازان بنوشته بر پشت فلک مانی
ز خفت کاه برگی نشمری هر حرف صوتش را
که باشد وقت کهگل ساختن مزدور کهدانی
شهان ملت و اعجاز نپسندی که نپسندند
دعای رب هب لی کردن از ننگ سلیمانی
ولیکن دانه پوسیده را از سستی همت
اگر خود دست یابی از دهان مور بستانی
قیامت قامت خوبان شماری جنت و دوزخ
وصال و هجرشان گویی ز فرط ناقس ایمانی
زهی کوری بباغ آفرینش کز سر غفلت
فلک را نیلفر دانی و طوبی را گیه خوانی
وجود خیر و شر زانروی بر پای قدر بندی
که پایت را ز بند امر و نهی شرع برهانی
ولی در گردنت آن بند چون حبل الورید آمد
بود دشوار از گردن برون کردن به آسانی
نمازی را که مأمور آمدی بهر عبودیت
که در کردن نئی معذور ار آدابی و ارکانی
بیادت ناید ار آید کنی زانسان که در بردن
بسوزاند ملک را بال و پر از فرط نیرانی
قبول عام را از مسجد آئی دیرتر بیرون
کزین مسجد گزینی خوبتر صد بار رهبانی
کند رهبان بهر سجده وضوی پیش بت بنگر
که تو بی غسل پیش حق نهی بر خاک پیشانی
زکاتی را که خواهی دادگاه کیسه وا کردن
گره بربند کیسه افکنی هم بند همیانی
نیاری بذل کرد از چل یکی هم صاحبانش را
چل درچل گر اموال تو باشد جمله تالانی
نداری روزه ماه صیام آنسان که حق فرمود
اگر داری بود آن هم برای صرفه نانی
کجا نان ریزه ات موجود گردد ذره سان گر خود
گه افطار باشد قرص مهرت گرده خوانی
نداری روزه ور داری نکرده سجده را رنجه
وگر کردی وضو را آب جو از خود نرنجانی
وگر از غایت اسلام میل حج کنی ناگه
متاع مکه پرسی از گرانی یا خود ارزانی
اگر سود نکو امید باشد بار بربندی
درین حج فرق کی باشد در اسلامی و نصرانی
وگر سود امید نفع نیکو باشدت صد عذر
ز خوف راه و کم سرمایگی و ضعف جسمانی
بود ایمانت آن اسلامت این ای مؤمن مسلم
جز این هم کافریها باشدت در پرده پنهانی
درشتیهای چرخت بخشد اندامی مگر زینسان
که ظاهر کرده از راه مجره شکل سوهانی
ولی ز انصاف ناهمواری نفست اگر بینی
درشتی فلک با آن برابر هم نگردانی
پی مشکین غزالان حله کتان بیارایی
ولی خود را فزون گیری ز غزالی و کتانی
چو قارون گر دهد دستت که سازی گنجها پنهان
نخواهی بهر آن در ملک دنیا غیر ویرانی
هزاران بت درون خرقه ات پنهان و افزونتر
نمایی خویش را در خارق عادت ز خرقانی
نپاشی در زمین دل به جز تخم امل هرگز
چه سان امید برخوردن بود زین دانه افشانی
نهی در مزرع جان خرمن حرص و هوس هر سو
که آتش اوفتد در خرمن ار اینست دهقانی
در آن خرمن چو بحر قهر آتش زد نیارد کشت
اگر ظاهر کند سیل سرشکت موج طوفانی
فرشته فی المثل در شکل انسان گر شود ظاهر
نماید راه شیطانت که جویی بهر مهمانی
لبالب راح ریحانش داری تا کنی مستش
سرشته داروی بیهوشی اندر راح ریحانی
فلک ایمن نماند از تو با این دیو فعلیها
نمی ترسی ز قهر ایزدی ایمن چه سان مانی؟
گه اخذت بود سنگین کز استنجا شده رنگین
ز دست صاحب خون شکم لعل بدخشانی
به گاه بذل اگر خود قطره بولست از استغنا
چنان باشی که می پاشی به عالم در عمانی
به نفست گر چه فرعونیست ور پیدا شود فرعون
به خود نپسندی اندر خدمت او را غیر هامانی
چه فرعون و چه هامان گر دهد دستت چنان خواهی
که صد فرعون و صد هامان ترا باشد به دربانی
نترسی موسی ار آید که از کوی سر فرعون
عصای سر کجش هر دم نماید لعب چوگانی
نمودن در ید بیضا چو سایه از عصای او
فتد بر خاک از او آید به دفع سحر ثعبانی
عروس ساحر چرخت بدرهای کواکب هست
چو چشم از خواب غفلت واکنی کمپیر دندانی
کنی همچون عروسان جامه سرخ و زرد به باشد
بر مردان ازان پوشیده ها صد بار عریانی
اگر پایان و بالای جهان آن تو شد یک سر
ز مغروری شعار خود کنی چون صبح خندانی
که تا شامت فلک هر صبح میراند زنان هر دم
ز پایان تو شلاقی ز بالای تو اپیانی
چه از لعل و در گوشت که چون گردون پی تأدیب
بمالد گوش نتوانی که گوش خود بجنبانی
کلام حق نیاید بر زبانت از ره ندرت
اگر صد ره تناورهای عشرت بر زبان رانی
ولی مصحف ترا رخسار شاهد باشد و در وی
پی زینت نهاده خالها آیات قرآنی
اگر پیش عزیزی یک درم داری پی اخذش
همه گر یوسف مصری بود سازیش زندانی
نبخشی یا رها ندهی مروت کرده گر صد ره
شفاعت یا ضمانیت نماید پیر کنعانی
وگر گنج کسی پیشت بود و او گشته محتاجت
دهی گر حبه اش ناری بخصلتهای احسانی
کسی بر آسمانت گر رساند از ره تعظیم
اگر دستت دهد او را دهی با خاک یکسانی
شوی آتش که صد سال ار مجوسش روشنی بخشد
چو یک دم در وی افتد ضایعش سازد ز نیرانی
ز بس تار لباست آنچنان کسوت کنی خود را
که نی دامانی از وی فهم گردد نی گریبانی
چو کرم قز بصد رسوائیت بیرون کشند از وی
که هم گور تو بوده هم کفن از عین پیچانی
تنی از رشته جان پرده زانسان که گر میری
شوی بی پرده از بازیچه های چرخ گردانی
گه می خوردن آنگه روح بازی با بتان کردن
بود هر حظ نفسانی برت یک فیض روحانی
عجب نبود که روحت مرده و تو زنده نفسی
به جای فیض روحانیت بودن حظ نفسانی
سگ مردان بود نفس و تو از سگ سیرتی گشته
سگ این نفس کافر آنت مردی این مسلمانی
بر مردان ز مردی چون زنی دم چون سگ ایشان
سگت کرده ز محذولی نه بل کز فرط خذلانی
تماشا بین که لاف شیرمردی هم زنی از کبر
اگر چون یوز نشینی بر فراز خنگ جولانی
گمانت اینکه آن خنگیست جولانی بزیر ران
ندانی یوز از مرکب نباشد غیر پالانی
ز می تر دامنی وز بیخودی سازی گریبان چاک
مگر گشتت گریبان چاک ازین آلوده دامانی؟
نه تنها دامنت تر شد بلای باده از بیرون
بلائی از درون هم باعث این گشت تا دانی
بدینسان دامن تر هر طرف دامن کشان تا کی؟
نخواهد گشت دامن گیر یک راهت پشیمانی
ترا هر چند این گمراهی آمد از پدر میراث
هم از غوغای نفسانی هم از وسواس شیطانی
ولی لاحول و آنگه بازگشتت نیز مور وثیست
ظلمنا ربنا گویان بمهجوری و گریانی
عجب نبود که صد چندین گنه را پاک شوید گر
شود ظاهر بروی بحر رحمت موج غفرانی
خداوندا منم آن بنده ظالم به نفس خود
که صد چندین که گفتم آیدم از نفس ظلمانی
اگر صد دوزخ دیگر بسازی بهر تعذیبم
سزاوارم وگر هم بخشیم هستت بآسانی
به صد چندین که گفتم قایلم اما سه کار از من
به درگاه تو هرگز نامد از بد سیرت و سانی
بگویم تا بداند خلق عالم زانکه در پیشت
بگفتن نیست حاجب زانکه میدانم که میدانی
یکی آن بود کز من گر چه صد عصیان به فعل آمد
نکردم فخر جز با صد سیه رویی پشیمانی
ز نفسم گر خطا آمد ولی از بیم کارم بود
ز افغان آتش افروزی ز مژگان اشک غلطانی
دگر یک آنکه در شرح رسولت آن شه ملت
گل نار براهیمی و خفر آل عدنانی
رسول ابیض و اسود امام یثرب و بطحا
امید فاسق و فاجر شفیع سارق و زانی
به فعل ار قاصر افتادم ولی از روی صدق دل
همیشه بوده ام کامل ز توفیقات رحمانی
دگر در خدمت مخدوم تقصیرم اگر هر چند
نگنجد در زمین و آسمان از بس فراوانی
ولیکن گوهر صدق دعایم از برای شه
فزون شد در بهار از قطره های ابر نیسانی
چه شه آن شه که نتوان گفت اندر طارم رفعت
چو خورشیدش نشد ثانی که خورشیدش بود بانی
گه کشورستانی گوهر درج عمر شیخی
دم صاحب قرانی اختر اوج تیمورخانی
ابوالغازی شه عالی گهر سلطان حسین آمد
که آمد خان بن خان تا حریم یا فسو علانی
ز عزو مکرمت تا یافتش خاقانی و شاهی
ز ارث سلطنت تا آدمش خانی و قاآنی
زهی از روی رفعت پایه پستت فلک قدری
زهی از راه شوکت رتبه ذاتت جهانبانی
ز انجم کثرت خیلت فزون از نسبت عقلی
ز گردون رفعت قدرت برون از حد امکانی
نه درک دقتت مغز خرد را میل مبهوتی
نه نطق دلکشت ذکر ملک را رنگ هذیانی
بی سنجیدن بر تو بودن کفه گردونرا
بود دو نیمه ارزن پوست را آئین میزانی
به نزد رای پاکت هم بسی روشن شوند از خود
به جرم مه رسد قیری به قرص مهر قطرانی
چو بهر شمسه خرگاه جاهت زر ورق جویند
نیابد صفحه خورشید آنجا قدر کمسانی
بود هر دوره ای را چرخ اعظم نقطه مرکز
به قصر حشمتت چون گسترند اطباق سلانی
اناری باشد از طاس فواکه بزم جاهت را
قضا گر جوف گردونرا کند پر لعل رمانی
چو دود آتش مهرت بود چرخ دگر باشد
شرار آنجا به بهرامی ز کال آنجا به کیوانی
بتان هر سو چو انجم انجمش چون کرم شب تابست
چو گردد مهر رایت مایل بزم شبستانی
نفاذ امر را چون بشکنی طرف کله نبود
قدر را غیر مأموری قضا را غیر هامانی
ز خنک چرخ سیرت نیمه نعل کهن افتد
سزد کین کهنه گنبد را کند طاقی و ایوانی
شها مدح تو نبود حد من زانرو گه الکن
رسول الله را گفتن نیارد نعت حسانی
ولیکن داشتم طبع آزمایی را هوس یکره
که گویم چند بیتی موعظت در طور خاقانی
نمیدانستم آن تا در چه رنگم رو دهد و اکنون
رسید از مبداء فیض آنچه بنمودم سخن رانی
مسلسل ز ابتدای آفرینش تا بدین ساعت
سخن در یک قصیده راندم از روی سخن دانی
بهر بیتش کتابی درج کردم سر به سر حکمت
بهر یک درج پنهان ساختم صد گوهر کانی
بیان حال خود ز انصاف کردم وانگه اوصافش
بود هم بهره گیرد از تو جهای وجدانی
چنان بیدار کردم اهل عالم را ازین گلبانگ
که ناید خوابشان تا حشر از اندوه و پژمانی
چو منهج شد نجات خلق را از تیه گمراهی
نهادم نام منهاج النجات از لطف سبحانی
سخن هر چند جان پرور بود خواموشی اولیتر
طریق اولی ار داری نگه ساکت شو ای فانی
همیشه تا که در عرض سخن گر چه بود قانع
ممل افتد ادا مقصود را افتد چو طولانی
بود طول حیات شاه چندانی که در عرضش
عطارد عاجز آید گر کند صد دور کیوانی
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۸
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر چه چاره کنم عشق باز لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد
قرار یافته کار مرا به هم بر زد
سکون گرفته دلم را دگر به هم برکرد
دگر بواسطه زلف عنبر افشانش
نسیم عشق دماغ مرا معطر کرد
به باد داد مرا آتش هوای کسی
که خاک پایش طعنه بر آب کوثر کرد
لطافت قد او سرو را به گل درماند
فروغ عارض او مهر و مه منور کرد
هزار نقص که بر سروبست لایق بست
هزار طعنه که بر ماه کرد در خور کرد
زهجر آینه روی او دم سردم
صفای آینه جان من مکدر کرد
ز خون دیده رخ خویش را نگار کند
هر آنکه نقش خیال رخش مصور کرد
ندب به هفده رسانید و جان گرو دارد
مرابه نقش دغا شهر بند ششدر کرد
به عشوه عشوه ز من عمر برد و طرفه تر آنک
دلم ز ساده دلی هر چه گفت باور کرد
شکایت از بت مه روی بیهده چکنم
که دل مرا زره افکند و دیده مضطر کرد
بریخت خون مرا دیدگان نه جانان ریخت
بکرد شیفته این دل مرا نه دلبر کرد
ز هر چه کرد دل من مرا ملامت خاست
ز آنکه محمدت شهریار صفدر کرد
شه زمین عضدالدین پناه دولت و دین
که کردگارش بر ملک و دین مظفر کرد
خدیو ملک سلیمان شه ستوده سیر
که از یسار چو کان خلق را توانگر کرد
سپه کشی که به یک حمله با سپاه عدو
همان کند که علی با سپاه خیبر کرد
ز تیغ اوست عجم را همان نمایش ها
که در دیار عرب ذوالفقار حیدر کرد
همای معدلتش سایه آنچنان افکند
که باز دایگی بچه کبوتر کرد
چنان زعدلش تارکتان حمایت یافت
که طبع مه را در کازرون رفوگر کرد
زهی سپهر جنابی که رکن صدر ترا
زمانه سجده گه بوسه گاه اختر کرد
به شهریاری تو چرخ و دهر پیمان بست
به کامکاری تو روزگار محضر کرد
برای پرورش بندگان خویش خدای
ترا گزید و خداوند بنده پرور کرد
جهان ز رای تو آئینه ای به آئین یافت
اگر چه آینه در ابتدا سکندر کرد
ز بهر بندگیت دهر در دیار خفا
به وقت مولد اطفال ماده را نر کرد
به خاصیت تف خشم تو نطفه نر را
عجب مدار که در صلب خصم دختر کرد
هر آنکه خاک درت توتیای دیده بساخت
سپهر کحلی بسترش فرش اغبر کرد
کسی که امر تو را همچو حکم شرع نداشت
قضای بد بدل طیلسانش معجر کرد
توئی که در همه کارت خدای نصرت داد
توئی که بر همه کامت فلک مخیر کرد
به کنج گیتی ویرانه هر کجا گنجی است
ز رشک بخشش دست تو خاک بر سر کرد
به هندویت ز حل فخر کرد از آن ایزد
بنام او فلک هفتمین مقرر کرد
هوای مهر ترا مشتری به جان بخرید
ز یمن بخت تواش نام سعداکبر کرد
مگر حمایل مریخ از ان زرافشانست
که از نهیب تو نقش و نگار خنجر کرد
گه طلوع درت را چو بوسه زد خورشید
سپهرش از پی آن نام شاه خاور کرد
نوای زهره ازان نام در زمانه گرفت
که خسروانی مدحت نوای مزمر کرد
صریر کلک عطارد همه مدایح تست
مگر دعای تو سر داستان دفتر کرد
قمر که شمع شبستان اول ایوان است
زلاف مشعله داریت رخ منور کرد
جهان پناها سطری ز حال من بشنو
که چرخ بر چه صفت نظم حالم ابتر کرد
چو عود خوش نفسم چون شکر زبان شیرین
زمانه زان زتف غم دلم چو مجمر کرد
فلک به جرم هنر ریزه ای که من دارم
مرا ز خواری با خاک ره برابر کرد
به یک نظر به عنایت عزیز گردانم
که آفتاب به تاثیر خاک را زر کرد
شکسته خاطر من پیش رای عالی تو
دو صد دقیقه دراین یک دو بیت مضمر کرد
حوالتم به زمانه مکن ز درگه خویش
که خود زمانه حوالتگه من این در کرد
مرا به سایه خود در پناه ده که خدای
نهال بخت ترا سبز و سایه پرورکرد
ز خاک پای تو بیزارم ار به مدت عمر
رهی به آب مدیح کسی زبان تر کرد
ولیک حرص ثنای تو در ادای سخن
به خاصیت همه موی مرا سخنور کرد
نخست زاده بحر ضمیرم این سخن است
که فرق نام همایونت غرق زیور کرد
مرا مدیح تو بود آرزوی دیرینه
تلطف توام این آرزو میسر کرد
ردیف شعر عنان گیر و تنگ میدانست
چنانکه توسن فکر مرا حرونتر کرد
همیشه تا مثل است اینکه چربدست قضا
به صبح و شام لباس جهان مشهر کرد
به صبح و شام نگهدار جانت آنکس باد
که شام عمر ترا وصل روز محشر کرد
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۲
حذرای عاقلان غافل وار
حذر ای جاهلان غفلت کار
زین گذرگاه دیو نفس شکر
زین بیابان غول روح شکار
زین سرای فریب و دار فنا
زین مقام غرور و عیب و عوار
هان معطل به سر مبر ایام
هین معول مکن بر این مکار
در ره سیل جای خواب مساز
در بیابان شوره تخم مکار
سخت زشت است نزد دیده و عقل
غره بودن بدین دو روزه قرار
بس شگرف است پیش اهل خرد
دور بودن ز مهر این غدار
نیست چیزی نهاد خانه خاک
هیچ دان اصل گنبد دوار
این یکی کلبه ئیست پر ز فریب
واندگر گنبدیست پر زنگار
زاین حفاظ و وفا خیال مبند
زآن سکون و بقا امید مدار
تا ز تو نگذرد تو زاو بگذر
تا بنگذاردت تواش بگذار
ماجرای گذشتگان برخوان
قصه حال رفتگان یادآر
کس از آن رفتگان نیامد باز
کس از آن خفتگان نشد بیدار
بس جوانمرد را بکشت و نشد
کس از این گنده پیر برخور دار
دل ما سنگ و این همه حجت
چشم ما شوخ و اینهمه آثار
زاد سروی که بر فرازد سر
قامت دلبریست خوش رفتار
هر بنفشه که بر دمد ز زمین
هست زلف بتی پری دیدار
هر گلی کز چمن به بار آید
عارض شاهدیست گلرخسار
ای دریغا که شد جهان بی مهر
از خصال حمیده احرار
آه و دردا که یک جهان پر شد
از فرومایگان و از اشرار
دور آزادگان نگر که فتاد
کف مشتی لیئم ناهموار
همه با هم دو روی همچو درم
همه ناپایدار چون دینار
همه مردم ولی نه مردم سان
همه صورت ولی نه معنی دار
همه چون نی همیشه یاوه درای
همه چون دف مدام سیلی خوار
همه عاشق شده به جاهک خویش
همه واله به بادک و بازار
همه کبرند و لاف و باد و بروت
همه ریشند و جبه و دستار
همچو نرگس همه به زر معروف
چون شکوفه نکرده سیم نثار
چون بنفشه گرانسر اندر کبر
لیک چون گل دریده شان شلوار
آنکش امسال خواجه می خوانی
بود از جمع جبه دزدان پار
وآنکش امروز مرد می دانی
می ستد سیم چون زنان پیرار
مرده گیر این خران زشت نهاد
پست گیر این خسان بیهده کار
تیز در ریش این چنین خواجه
... در ... آنچنان عیار
همه بیکار همچو تیغ حطیب
همچو سوزن همه به بن برکار
نه در این ذره ای وفا و کرم
نه در آن ریزه ای حیا و وقار
چون ازین هر دو مرد خالی شد
پس چه او و چه نقش بر دیوار
همه در کار خویش کور و لیک
چشمهاشان به عیب جستن چار
همه ابلیس در صفات و ز جهل
نزدشان جبرئیل بی مقدار
همه نا اهلی و ظرافت سرد
همه ایزاء و چربک و آزار
هیچ این سفلگان به هیچ مگیر
کس ازین ناکسان به کس مشمار
این چه خلقند مردمان فریاد
وین چه قومند الامان زنهار
حسبته الله ای مسیح درآی
بیخ دجال سیرتان بردار
ای محمد خدای را بر خیز
زین ابوجهلیان برآر دمار
ای صرافیل صورحشر بدم
و ز سر این خران ببرافسار
ای تو در شعر وارث همگر
صاحب افکار و نکته ابکار
ای به چوگان نطق و نظم دری
گوی دانش ربوده از اغیار
جامه ای کآن ز طبع بافته ای
هستش اندیشه پود و معنی تار
شعر باد است هان و هان پس ازین
عمر بر باد بیهده مگذار
مدح این منعمان سفله مگوی
هجو این ممسکان مکن تکرار
که نه ممدوح باد و نه مهجو
که نه شاعر پرست و نه اشعار
خوارکردی به هرزه نفس عزیز
رنجه کردی ضمیر گوهر بار
شعر در جنب علم بی هنریست
زو نخواهد شدن هنر اظهار
چون هبا شد به خیره عمر عزیز
گر بود ملک مصر باشد خوار
آبرویت چو شد به باد آنگه
شعر گو باش لولو شهوار
شین باشد عدیل زاغ شدن
مثل من طوطیئی شکر گفتار
شکر علم جوی چون طوطی
هم به زاغان رها کن این مردار
پای در راه علم باقی نه
دست ازین هزل و ترهات بدار
آخر از شاعری چه یافته اند
انوری و سنائی و پندار
حذر ای جاهلان غفلت کار
زین گذرگاه دیو نفس شکر
زین بیابان غول روح شکار
زین سرای فریب و دار فنا
زین مقام غرور و عیب و عوار
هان معطل به سر مبر ایام
هین معول مکن بر این مکار
در ره سیل جای خواب مساز
در بیابان شوره تخم مکار
سخت زشت است نزد دیده و عقل
غره بودن بدین دو روزه قرار
بس شگرف است پیش اهل خرد
دور بودن ز مهر این غدار
نیست چیزی نهاد خانه خاک
هیچ دان اصل گنبد دوار
این یکی کلبه ئیست پر ز فریب
واندگر گنبدیست پر زنگار
زاین حفاظ و وفا خیال مبند
زآن سکون و بقا امید مدار
تا ز تو نگذرد تو زاو بگذر
تا بنگذاردت تواش بگذار
ماجرای گذشتگان برخوان
قصه حال رفتگان یادآر
کس از آن رفتگان نیامد باز
کس از آن خفتگان نشد بیدار
بس جوانمرد را بکشت و نشد
کس از این گنده پیر برخور دار
دل ما سنگ و این همه حجت
چشم ما شوخ و اینهمه آثار
زاد سروی که بر فرازد سر
قامت دلبریست خوش رفتار
هر بنفشه که بر دمد ز زمین
هست زلف بتی پری دیدار
هر گلی کز چمن به بار آید
عارض شاهدیست گلرخسار
ای دریغا که شد جهان بی مهر
از خصال حمیده احرار
آه و دردا که یک جهان پر شد
از فرومایگان و از اشرار
دور آزادگان نگر که فتاد
کف مشتی لیئم ناهموار
همه با هم دو روی همچو درم
همه ناپایدار چون دینار
همه مردم ولی نه مردم سان
همه صورت ولی نه معنی دار
همه چون نی همیشه یاوه درای
همه چون دف مدام سیلی خوار
همه عاشق شده به جاهک خویش
همه واله به بادک و بازار
همه کبرند و لاف و باد و بروت
همه ریشند و جبه و دستار
همچو نرگس همه به زر معروف
چون شکوفه نکرده سیم نثار
چون بنفشه گرانسر اندر کبر
لیک چون گل دریده شان شلوار
آنکش امسال خواجه می خوانی
بود از جمع جبه دزدان پار
وآنکش امروز مرد می دانی
می ستد سیم چون زنان پیرار
مرده گیر این خران زشت نهاد
پست گیر این خسان بیهده کار
تیز در ریش این چنین خواجه
... در ... آنچنان عیار
همه بیکار همچو تیغ حطیب
همچو سوزن همه به بن برکار
نه در این ذره ای وفا و کرم
نه در آن ریزه ای حیا و وقار
چون ازین هر دو مرد خالی شد
پس چه او و چه نقش بر دیوار
همه در کار خویش کور و لیک
چشمهاشان به عیب جستن چار
همه ابلیس در صفات و ز جهل
نزدشان جبرئیل بی مقدار
همه نا اهلی و ظرافت سرد
همه ایزاء و چربک و آزار
هیچ این سفلگان به هیچ مگیر
کس ازین ناکسان به کس مشمار
این چه خلقند مردمان فریاد
وین چه قومند الامان زنهار
حسبته الله ای مسیح درآی
بیخ دجال سیرتان بردار
ای محمد خدای را بر خیز
زین ابوجهلیان برآر دمار
ای صرافیل صورحشر بدم
و ز سر این خران ببرافسار
ای تو در شعر وارث همگر
صاحب افکار و نکته ابکار
ای به چوگان نطق و نظم دری
گوی دانش ربوده از اغیار
جامه ای کآن ز طبع بافته ای
هستش اندیشه پود و معنی تار
شعر باد است هان و هان پس ازین
عمر بر باد بیهده مگذار
مدح این منعمان سفله مگوی
هجو این ممسکان مکن تکرار
که نه ممدوح باد و نه مهجو
که نه شاعر پرست و نه اشعار
خوارکردی به هرزه نفس عزیز
رنجه کردی ضمیر گوهر بار
شعر در جنب علم بی هنریست
زو نخواهد شدن هنر اظهار
چون هبا شد به خیره عمر عزیز
گر بود ملک مصر باشد خوار
آبرویت چو شد به باد آنگه
شعر گو باش لولو شهوار
شین باشد عدیل زاغ شدن
مثل من طوطیئی شکر گفتار
شکر علم جوی چون طوطی
هم به زاغان رها کن این مردار
پای در راه علم باقی نه
دست ازین هزل و ترهات بدار
آخر از شاعری چه یافته اند
انوری و سنائی و پندار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
زهی زمانه نامهربان نادره کار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار