عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی
ز حکم غیر نتوان جز بدل رست
تو ای غافل دلی پیدا نکردی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد زنجیری امروز و دوش است
خرد زنجیری امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستین پوشیده دارد
برهمن زادهٔ زنار پوش است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد اندر سر هر کس نهادند
خرد اندر سر هر کس نهادند
تنم چون دیگران از خاک و خون است
ولی این راز کس جز من نداند
ضمیر خاک و خونم بیچگون است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گدای جلوه رفتی بر سر طور
گدای جلوه رفتی بر سر طور
که جان تو ز خود نامحرمی هست
قدم در جستجوی آدمی زن
خدا هم در تلاش آدمی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
همای علم تا افتد بدامت
همای علم تا افتد بدامت
یقین کم کن گرفتار شکی باش
عمل خواهی یقین را پخته تر کن
یکی جوی و یکی بین و یکی باش
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
ز بیمش زرد مانند زریری
به خود باز آ خودی را پخته تر گیر
اگر گیری ، پس از مردن نمیری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
من از بود و نبود خود خموشم
من از بود و نبود خود خموشم
اگر گویم که هستم خود پرستم
ولیکن این نوای ساده کیست
کسی در سینه می گوید که هستم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز خوب و زشت تو ناآشنایم
ز خوب و زشت تو ناآشنایم
عیارش کرده ئی سود و زیان را
درین محفل ز من تنها تری نیست
به چشم دیگری بینم جهان را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
من ای دانشوران در پیچ و تابم
من ای دانشوران در پیچ و تابم
خرد را فهم این معنی محال است
چسان در مشت خاکی تن زند دل
که دل دشت غزالان خیال است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میارا بزم بر ساحل که آنجا
میارا بزم بر ساحل که آنجا
نوای زندگانی نرم خیز است
به دریا غلت و با موجش در آویز
حیات جاودان اندر ستیز است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سراپا معنی سر بسته ام من
سراپا معنی سر بسته ام من
نگاه حرف بافان برنتابم
نه مختارم توان گفتن به مجبور
که خاک زنده ام در انقلابم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مپرس از عشق و از نیرنگی عشق
مپرس از عشق و از نیرنگی عشق
بهر رنگی که خواهی سر بر آرد
درون سینه بیش از نقطه ئی نیست
چو آید بر زبان پایان ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان ما که پایانی ندارد
جهان ما که پایانی ندارد
چو ماهی در یم ایام غرق است
یکی بر دل نظر وا کن که بینی
یم ایام در یک جام غرق است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نماید آنچه هست این وادی گل
نماید آنچه هست این وادی گل
درون لالهٔ آتش بجان چیست
بچشم ما چمن یک موج رنگ است
که می داند به چشم بلبلان چیست؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خیال او درون دیده خوشتر
خیال او درون دیده خوشتر
غمش افزوده جان کاهیده خوشتر
مرا صاحبدلی این نکته آموخت
ز منزل جادهٔ پیچیده خوشتر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
ز انجم تا به انجم صد جهان بود
خرد هر جا که پر زد آسمان بود
ولیکن چون بخود نگریستم من
کران بیکران در من نهان بود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بپای خود مزن زنجیر تقدیر
بپای خود مزن زنجیر تقدیر
ته این گنبد گردان رهی هست
اگر باور نداری خیز و دریاب
که چون پا وا کنی جولانگهی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نفس آشفته موجی از یم اوست
نفس آشفته موجی از یم اوست
نی ما نغمهٔ ما از دم اوست
لب جوی ابد چون سبزه رستیم
رگ ما ریشهٔ ما از نم اوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
که او پیداست تو زیر نقابی
تلاش او کنی جز خود نبینی
تلاش خود کنی جز او نیابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم
نه افغانیم و نی ترک و تتاریم
چمن زادیم و از یک شاخساریم
تمیز رنگ و بو بر ما حرام است
که ما پروردهٔ یک نو بهاریم