عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
ای مجیر السلطنه ای جان پاک
ای مقامت برتر از این آب و خاک
شکوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
این نه سعدالملک نحس الملک بود
بلکه دریای طمع را فلک بود
راست گویم ابن سعد است این نه سعد
کابر آزش باشد اندر برق و رعد
راست برگو ای برادر چون کنم
با چه حیلت دفع این ملعون کنم
چاره اطماع این دزد دنی
بنده نتوانم بگرزده منی
هست رویش همچو چرم کرگدن
جوجه تیغی پیش او نازک بدن
هر زمان کو صاف سازد اشتها
آید از کامش برون صد اژدها
عنقریبا کاین جوان غوغا کند
هیبتش در کام مردم جا کند
بینم اندر کوه و دشت این خواجه را
در رکابش سوخته زار و جاجه را
شنبه دشتی کریم دشتکی
صالح سرلک مراد چولکی
باوه خون آغه خدر کاکا صفر
حاجی بازونی کرخالو نظر
قاسم کاشی حبیب جندقی
قائد احمد خون کرد ائی تقی
مموکاک الله برار الا داد
عودل منکور کر الامراد
آن نریمان لر و دلدار کرد
گشته حاضر از برای دستبرد
باسوار زرگر و بیرانه وند
چگنی و دلفون و احمدوند زند
مافی و کاکاون و نانیگلی
میزند هم با عمر هم با علی
این سپه را پشت هم انداخته
سوی صحرا و بیابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سیاه انگیخته
خون ترسا و مسلمان ریخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند این نادرست
گاه تاراج و چپاول این چکه
بگذرد از ترکمان های تکه
زنده سازد پیکر فضلویه را
دزد قشقائی و کهگیلویه را
چون سوی زوار نیزه برکشد
تسمه از پشت عنیزه برکشد
از من مسکین بگو با وی بجد
که تو نه مشروطه ای نه مستبد
هر چه گویم هستی الحق نیستی
چیستی چونی کجائی کیستی؟
گر تو سعدی این نحوست از کجاست
این برودت وین یبوست از کجاست
پس نه سعدی تو که شوم و ابتری
نحسی و از نحس هم آنسوتری
کی شتر دزدی تواند تخم دزد
کی شود مریخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدی تا به کی
خواجه بهرام، اورمزدی تا به کی
زر زر و صوت چگر چون عود نیست
هر چگرچی حضرت داود نیست
آنکه خواند با چگر عاشق غریب
کی شود در نغمه همچو عندلیب
کی کرم اصلی شود گاه طرب
تالی مجنون و لیلی در عرب
گر کوراغلی شهره گردد در یلی
کی رسد در روز هیجا بر علی
کی تواند عمروبن معدیکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ای
چون گلاب صید نابح بوده ای
میگزی تخم غریبان چون مله
می کشی اطفال را چون حرمله
در میان شهر دزدی خوب نیست
در مراکز شیطنت مطلوب نیست
هر کجا نظمیه و کمیسری است
مسند دیوان و داد و داوری است
دزد نتواند در آنجا ایست کرد
چون توئی در همچو جائی زیست کرد
توی واگون جیب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شیر آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامی مبر بشنو سخن
هین چه دزدی از کبابی سیخ را
یا ز دیوار طویله میخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک و بستک بدزد از قافله
از پیاده چارق و پاتابه را
وز زنان بیوه ماهی تابه را
شبکلاه حاجی و شال کمر
چنته قلیان و دیگ و دیگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کیسه جای تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سطل گاریچی کمند کاروان
نعل یابو زنگ پیش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنگ را
سعی کن تا دزد قهاری شوی
سارق طرار و عیاری شوی
ریشه جانت شود زین کار پر
دزد خر بودی شوی دزد شتر
از صعالیک عرب بالا زنی
در هنر آرسن لپن را بشکنی
این زمان بشناس کسب خویش را
تنگ برکش تنگ اسب خویش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر در لارشو
ابلق بیعاری اندر فرق زن
گاهی اندر غرب و گه بر شرق زن
گاه از خوی سوی ماکو حمله ساز
گاه از شکی بیا کو می بتاز
در قراباغ و شماخی شیروان
اردوباد و نخجوان و ایروان
شهر را غارت کن و ده را بچاپ
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعد از آن دیگر باین مسکین مکاو
که بباید گوشت ببریدن زگاو
مال من خوردن شکار خانگی است
این عمل از چون توئی دیوانگی است
هین بیا این وجه را نادیده گیر
یا ز جیب خود بمن بخشیده گیر
تا فرو خوانند در بازارها
بور گردی در بر بیمارها
ای مقامت برتر از این آب و خاک
شکوه ها باشد مرا از بن عمت
زخم او را چاره سازد مرهمت
این نه سعدالملک نحس الملک بود
بلکه دریای طمع را فلک بود
راست گویم ابن سعد است این نه سعد
کابر آزش باشد اندر برق و رعد
راست برگو ای برادر چون کنم
با چه حیلت دفع این ملعون کنم
چاره اطماع این دزد دنی
بنده نتوانم بگرزده منی
هست رویش همچو چرم کرگدن
جوجه تیغی پیش او نازک بدن
هر زمان کو صاف سازد اشتها
آید از کامش برون صد اژدها
عنقریبا کاین جوان غوغا کند
هیبتش در کام مردم جا کند
بینم اندر کوه و دشت این خواجه را
در رکابش سوخته زار و جاجه را
شنبه دشتی کریم دشتکی
صالح سرلک مراد چولکی
باوه خون آغه خدر کاکا صفر
حاجی بازونی کرخالو نظر
قاسم کاشی حبیب جندقی
قائد احمد خون کرد ائی تقی
مموکاک الله برار الا داد
عودل منکور کر الامراد
آن نریمان لر و دلدار کرد
گشته حاضر از برای دستبرد
باسوار زرگر و بیرانه وند
چگنی و دلفون و احمدوند زند
مافی و کاکاون و نانیگلی
میزند هم با عمر هم با علی
این سپه را پشت هم انداخته
سوی صحرا و بیابان تاخته
جفت کرده همچو اوراق طرم
اعتنا ننموده بر شهر حرم
گرد از سنگ سیاه انگیخته
خون ترسا و مسلمان ریخته
مال تاجر مال دولت مال پست
جمله را غارت کند این نادرست
گاه تاراج و چپاول این چکه
بگذرد از ترکمان های تکه
زنده سازد پیکر فضلویه را
دزد قشقائی و کهگیلویه را
چون سوی زوار نیزه برکشد
تسمه از پشت عنیزه برکشد
از من مسکین بگو با وی بجد
که تو نه مشروطه ای نه مستبد
هر چه گویم هستی الحق نیستی
چیستی چونی کجائی کیستی؟
گر تو سعدی این نحوست از کجاست
این برودت وین یبوست از کجاست
پس نه سعدی تو که شوم و ابتری
نحسی و از نحس هم آنسوتری
کی شتر دزدی تواند تخم دزد
کی شود مریخ همچون اورمزد
سعد نحسا مشق دزدی تا به کی
خواجه بهرام، اورمزدی تا به کی
زر زر و صوت چگر چون عود نیست
هر چگرچی حضرت داود نیست
آنکه خواند با چگر عاشق غریب
کی شود در نغمه همچو عندلیب
کی کرم اصلی شود گاه طرب
تالی مجنون و لیلی در عرب
گر کوراغلی شهره گردد در یلی
کی رسد در روز هیجا بر علی
کی تواند عمروبن معدیکرب
کار حمزه پور عبدالمطلب
تو همانا سعد ذابح بوده ای
چون گلاب صید نابح بوده ای
میگزی تخم غریبان چون مله
می کشی اطفال را چون حرمله
در میان شهر دزدی خوب نیست
در مراکز شیطنت مطلوب نیست
هر کجا نظمیه و کمیسری است
مسند دیوان و داد و داوری است
دزد نتواند در آنجا ایست کرد
چون توئی در همچو جائی زیست کرد
توی واگون جیب مردم را مکن
کفشها را از در مسجد مزن
شیر آب انبار را غارت مکن
لنگ حمامی مبر بشنو سخن
هین چه دزدی از کبابی سیخ را
یا ز دیوار طویله میخ را
رو برون مانند دزدان دله
چستک و بستک بدزد از قافله
از پیاده چارق و پاتابه را
وز زنان بیوه ماهی تابه را
شبکلاه حاجی و شال کمر
چنته قلیان و دیگ و دیگبر
امبر وافور و آتش سرخ کن
سرچپق با کیسه جای تتن
دبه زوار و کفش ساربان
سطل گاریچی کمند کاروان
نعل یابو زنگ پیش آهنگ را
از شتر پالان و از خر تنگ را
سعی کن تا دزد قهاری شوی
سارق طرار و عیاری شوی
ریشه جانت شود زین کار پر
دزد خر بودی شوی دزد شتر
از صعالیک عرب بالا زنی
در هنر آرسن لپن را بشکنی
این زمان بشناس کسب خویش را
تنگ برکش تنگ اسب خویش را
داخل اندر لشگر سالار شو
با سپاه کرد و لر در لارشو
ابلق بیعاری اندر فرق زن
گاهی اندر غرب و گه بر شرق زن
گاه از خوی سوی ماکو حمله ساز
گاه از شکی بیا کو می بتاز
در قراباغ و شماخی شیروان
اردوباد و نخجوان و ایروان
شهر را غارت کن و ده را بچاپ
مالشان را در هوا چون سگ بقاپ
بعد از آن دیگر باین مسکین مکاو
که بباید گوشت ببریدن زگاو
مال من خوردن شکار خانگی است
این عمل از چون توئی دیوانگی است
هین بیا این وجه را نادیده گیر
یا ز جیب خود بمن بخشیده گیر
تا فرو خوانند در بازارها
بور گردی در بر بیمارها
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
این چه . . . الملک بود ای نور چشم
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - شرایط قضاوت
کسی بر حکم بین الناس بگزین
که گویندت نیایی خوبتر زین
سزای مسند است آن پاک طینت
که باشد فضلش افزون از رعیت
دم خصمش نسازد تار و تیره
بلغزش دل نیازد خار و خیره
چو خصمان در برش سازنده حجت
شود تاریک از هر سو محبت
قرین عصمت و پرهیزگاری
شریک حلم و جفت و بردباری
ببین اندر هنرهائی که ورزد
که هر مردی بکار خویش ارزد
نظر کن نیک و کار مزد بشناس
به قدر همتش می داد ازو پاس
ز رنج و سختیش اندازه برگیر
ز هر کارش حسابی تازه برگیر
مده رنج کسی نسبت بغیرش
که هر کس زاید از خود شر و خیرش
برفق آرند از ایشان بی سود
نیاز آید از ایشان دست فرسود
چو زنگه شبه در آیینه کار
فراز آید کند آیینه را تار
شتاب و عجله را از کف گذارد
به آرامی ز هر سو ره سپارد
مکن بهر از رشوت کار را بیع
که این حاصل ندارد در جهان ریع
که گویندت نیایی خوبتر زین
سزای مسند است آن پاک طینت
که باشد فضلش افزون از رعیت
دم خصمش نسازد تار و تیره
بلغزش دل نیازد خار و خیره
چو خصمان در برش سازنده حجت
شود تاریک از هر سو محبت
قرین عصمت و پرهیزگاری
شریک حلم و جفت و بردباری
ببین اندر هنرهائی که ورزد
که هر مردی بکار خویش ارزد
نظر کن نیک و کار مزد بشناس
به قدر همتش می داد ازو پاس
ز رنج و سختیش اندازه برگیر
ز هر کارش حسابی تازه برگیر
مده رنج کسی نسبت بغیرش
که هر کس زاید از خود شر و خیرش
برفق آرند از ایشان بی سود
نیاز آید از ایشان دست فرسود
چو زنگه شبه در آیینه کار
فراز آید کند آیینه را تار
شتاب و عجله را از کف گذارد
به آرامی ز هر سو ره سپارد
مکن بهر از رشوت کار را بیع
که این حاصل ندارد در جهان ریع
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - تمثیل گرگ و بره
آن لحظه که در میان خون خفت
آهسته بزیر لب همی گفت
ای از قدح غرور سرمست
آلوده به خون بیگنه دست
ما کشته حرص و آز خلقیم
پاره شکم و بریده حلقیم
محروم ز نعمت جهانیم
بسته لب و دوخته دهانیم
نه خورده گیاه باغ و بستان
نزمام مکیده شیر پستان
نشناخته پا ز سر دم از شاخ
افتاده بزیر تیغ سلاخ
مائیم که در مشیمه مام
هستیم شهید تیغ ایام
تا از دل مام گشته بیرون
غلطیده بخاک و خفته در خون
ما را شده آخرینه زندان
در معده می کشان و رندان
آهسته بزیر لب همی گفت
ای از قدح غرور سرمست
آلوده به خون بیگنه دست
ما کشته حرص و آز خلقیم
پاره شکم و بریده حلقیم
محروم ز نعمت جهانیم
بسته لب و دوخته دهانیم
نه خورده گیاه باغ و بستان
نزمام مکیده شیر پستان
نشناخته پا ز سر دم از شاخ
افتاده بزیر تیغ سلاخ
مائیم که در مشیمه مام
هستیم شهید تیغ ایام
تا از دل مام گشته بیرون
غلطیده بخاک و خفته در خون
ما را شده آخرینه زندان
در معده می کشان و رندان
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
به ایرانیان روس بیداد کرد
گمانش که ایران تهی شد ز مرد
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان در آیند در وی دلیر
تن خفته را مرده پنداشتند
پدید آمد آن کارزو داشتند
که خسبیده در بستر و مست خواب
تهی باشد از هوش و نیروی و تاب
شبیخون زند دزد مر خفته را
کند سخره فرزانه آشفته را
تنی را که جنبش ندارد ز خویش
نداند بد از خوب و اندک ز بیش
چه بر خاک باشد چه بر تخت عاج
چه در گور خسبد چه اندر دواج
گمانش که ایران تهی شد ز مرد
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان در آیند در وی دلیر
تن خفته را مرده پنداشتند
پدید آمد آن کارزو داشتند
که خسبیده در بستر و مست خواب
تهی باشد از هوش و نیروی و تاب
شبیخون زند دزد مر خفته را
کند سخره فرزانه آشفته را
تنی را که جنبش ندارد ز خویش
نداند بد از خوب و اندک ز بیش
چه بر خاک باشد چه بر تخت عاج
چه در گور خسبد چه اندر دواج
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - اشاره بمعاهده ۱۹۰۷
چو پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان و عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
وگر مرده نی سخت افسرده اند
در این خانه یک تن هشیوار نیست
تن زنده و مغز بیدار نیست
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
ز دانش تهی مغز و از سیم گنج
کدیور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستی
رسید آندمی کز خدا خواستی
مهانشان که و کهتران مهترند
همه دشمن خون یکدیگرند
بزرگان آن بوم و ویران همه
هواخواه گرگند و یار رمه
بما دل سپردند و با دوست روی
نه آزرم جویند و نه آبروی
رسیده کنون روز نخجیر ما
که دشمن درآید بزنجیر ما
به فردا منه کار امروز خویش
که فردا بسی کارت آید به پیش
درین نغز هنگام ما را نکوست
که با یکدیگر یار باشیم و دوست
بیا تا به هم دوست باشیم و یار
ببندیم پیمان مهر استوار
نگوئیم هیچ از گذشته سخن
نماند بدل کینه های کهن
بتازیم در تخت گاه کیان
نترسیم از پیل و شیر ژیان
که پیلان فتادند یکسر ز کار
شدستند شیران سگان را شکار
در این بیشه دیگر پی شیر نیست
یلان را تبرزین و شمشیر نیست
کسی را به او نیست گفت و شنید
ز پیمان و عهد کهن دست شست
سوی انگلیس آمد از در نخست
بدو گفت ایرانیان مرده اند
وگر مرده نی سخت افسرده اند
در این خانه یک تن هشیوار نیست
تن زنده و مغز بیدار نیست
زبونند و شوریده و نانورد
نه ساز سلیح و نه مرد نبرد
ز دانش تهی مغز و از سیم گنج
کدیور بسوگ است و دهقان برنج
دو تن را نباشد بهم راستی
رسید آندمی کز خدا خواستی
مهانشان که و کهتران مهترند
همه دشمن خون یکدیگرند
بزرگان آن بوم و ویران همه
هواخواه گرگند و یار رمه
بما دل سپردند و با دوست روی
نه آزرم جویند و نه آبروی
رسیده کنون روز نخجیر ما
که دشمن درآید بزنجیر ما
به فردا منه کار امروز خویش
که فردا بسی کارت آید به پیش
درین نغز هنگام ما را نکوست
که با یکدیگر یار باشیم و دوست
بیا تا به هم دوست باشیم و یار
ببندیم پیمان مهر استوار
نگوئیم هیچ از گذشته سخن
نماند بدل کینه های کهن
بتازیم در تخت گاه کیان
نترسیم از پیل و شیر ژیان
که پیلان فتادند یکسر ز کار
شدستند شیران سگان را شکار
در این بیشه دیگر پی شیر نیست
یلان را تبرزین و شمشیر نیست
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - موافقت انگلیس و تصدیق بر بستن عهد و پیمان
چو روس این سخن گفت با انگلیس
بگفتش هلا زود پیمان نویس
که با هم نجوئیم راه دوئی
نرانیم گفت از منی و توئی
بزودی کنیم این زمین را دو بهر
ز دشت و که و رود و رستاق و شهر
نه شمشیر بایست و نه تیر تخش
نه خمپاره و نه توپ چون آذرخش
که ایرانیان خسته اند از دو کار
یکی از نهیب و دوم از فشار
بزودی خورند از دم ما فریب
فریب ار نشد راند باید نهیب
نشاید به ایرانیان جنگ خواست
که با مرده پیکار جستن خطاست
همه مردم امروز بی دار و گیر
بما سفته کوشند و فرمان پذیر
بگفتش هلا زود پیمان نویس
که با هم نجوئیم راه دوئی
نرانیم گفت از منی و توئی
بزودی کنیم این زمین را دو بهر
ز دشت و که و رود و رستاق و شهر
نه شمشیر بایست و نه تیر تخش
نه خمپاره و نه توپ چون آذرخش
که ایرانیان خسته اند از دو کار
یکی از نهیب و دوم از فشار
بزودی خورند از دم ما فریب
فریب ار نشد راند باید نهیب
نشاید به ایرانیان جنگ خواست
که با مرده پیکار جستن خطاست
همه مردم امروز بی دار و گیر
بما سفته کوشند و فرمان پذیر
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - اولتیماتوم روس به ایران و تجاوزات او در سرحدات ایران
چو همراز شد روس با انگلیس
همانند خالیگر و کاسه لیس
به بستند پیمان مهر استوار
که با هم نباشند زنهار خوار
نخست از در کینه روس دژم
به پیمان ایرانیان زد قلم
بسی کار نستوده فهرست کرد
به دربار ایران پروتست کرد
وز آن پیش کز رازداران تخت
بر او پاسخ آید گفتار سخت
بدریا فرستاد فوجی گران
به گیلان و گرگان و مازندران
که شیران آن بیشه را از کنام
برانند وزیشان نمانند نام
دلیران آن بوم را بی گناه
رود سر به دار و شود تن به چاه
سپاه دگر شد ز راه ارس
به گلزار تبریز چون خار و خس
که باغ از ریاحین بپرداختند
چمن را ز مرغان تهی ساختند
شکستند درهم قد سرو بن
نهال نو و شاخسار کهن
بزرگان دین را در آن گیر و دار
کشیدند بر دار و کشتند زار
دگر ره چگویم که بیداد روس
چها کرد از کینه در مرز طوس
همانا زبان گنگ شد خامه لال
ندارم دل گفت و تاب مقال
که شد تیره از توپ دشمن فضا
به بار علی بن موسی الرضا
در آن باغ بارید باران مرگ
ز تنها فرو ریخت سر چون تگرگ
بنالید چرخ و بلرزید عرش
زمین را بهم در نوردید فرش
به مینو خبر برد روح الامین
رسول خدا زین خبر شد غمین
پیمبر بسر زد علی ناله کرد
ز خون چشم زهرا س زمین لاله کرد
همانند خالیگر و کاسه لیس
به بستند پیمان مهر استوار
که با هم نباشند زنهار خوار
نخست از در کینه روس دژم
به پیمان ایرانیان زد قلم
بسی کار نستوده فهرست کرد
به دربار ایران پروتست کرد
وز آن پیش کز رازداران تخت
بر او پاسخ آید گفتار سخت
بدریا فرستاد فوجی گران
به گیلان و گرگان و مازندران
که شیران آن بیشه را از کنام
برانند وزیشان نمانند نام
دلیران آن بوم را بی گناه
رود سر به دار و شود تن به چاه
سپاه دگر شد ز راه ارس
به گلزار تبریز چون خار و خس
که باغ از ریاحین بپرداختند
چمن را ز مرغان تهی ساختند
شکستند درهم قد سرو بن
نهال نو و شاخسار کهن
بزرگان دین را در آن گیر و دار
کشیدند بر دار و کشتند زار
دگر ره چگویم که بیداد روس
چها کرد از کینه در مرز طوس
همانا زبان گنگ شد خامه لال
ندارم دل گفت و تاب مقال
که شد تیره از توپ دشمن فضا
به بار علی بن موسی الرضا
در آن باغ بارید باران مرگ
ز تنها فرو ریخت سر چون تگرگ
بنالید چرخ و بلرزید عرش
زمین را بهم در نوردید فرش
به مینو خبر برد روح الامین
رسول خدا زین خبر شد غمین
پیمبر بسر زد علی ناله کرد
ز خون چشم زهرا س زمین لاله کرد
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - تجاوزات همسایگان در جنوب و شمال
ندیدی مگر کاندرین سال شوم
که آتش فرو زد بهر مرز و بوم
دو همسایه اندر هیاهو شدند
بما شیر و با دشمن آهو شدند
به هر شهر لشگر کشید انگلیس
به تاراج ده یار شد با رئیس
به هم چشمی او سپهدار روس
به تسخیر ری کوفت ناگاه کوس
همی خواست ما را ازین بوم و بر
براند چو چین از در کاشغر
ازیرا که مان بی زر و زور دید
تنی چند خسبیده در گور دید
چو شیر ژیان خسته شد روزگار
سگ گله را کرد خواهد شکار
کنون گر بهم دست یاری دهیم
به پیروزی امیدواری دهیم
بدان سان که فرمود خیرالبشر
همه یار باشیم با یکدیگر
چو بنیان مرصوص صف برکشیم
وزین کافران سخت کیفر کشیم
نه از روس مانیم یک تن بجای
نه زین انگلیسان بی عهد و رای
که آتش فرو زد بهر مرز و بوم
دو همسایه اندر هیاهو شدند
بما شیر و با دشمن آهو شدند
به هر شهر لشگر کشید انگلیس
به تاراج ده یار شد با رئیس
به هم چشمی او سپهدار روس
به تسخیر ری کوفت ناگاه کوس
همی خواست ما را ازین بوم و بر
براند چو چین از در کاشغر
ازیرا که مان بی زر و زور دید
تنی چند خسبیده در گور دید
چو شیر ژیان خسته شد روزگار
سگ گله را کرد خواهد شکار
کنون گر بهم دست یاری دهیم
به پیروزی امیدواری دهیم
بدان سان که فرمود خیرالبشر
همه یار باشیم با یکدیگر
چو بنیان مرصوص صف برکشیم
وزین کافران سخت کیفر کشیم
نه از روس مانیم یک تن بجای
نه زین انگلیسان بی عهد و رای
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۵ - چادر
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۹
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۸۳
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۱ - سرود ملی
ز راه کرم ای نسیم سحرگه
سوی پارسا گرد بگذر از این ره
به سیروس از ما بگوی کای شهنشه
چرا گشتی از حال این ملک غافل
که گشته چنین خراب و تبه، فتاده ز غم
رعیت شده، بحال پریش و به روز سیه
ز برای خدا، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما، شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
تو بودی که لشگر به قفقاز راندی
و زانجا بشط العرب باز راندی
ز ارمینیه سوی اهواز راندی
خراسان و ری و وصل کردی به موصل
کنون چه شدت که بیخبری، به کشور
خود نمی گذری، به جانب ما نمی نگری
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان بما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
تو با فارس انبار کردی مدی را
گرفتی کریسوس شاه لدی را
نمودی عیان فره ایزدی را
شکستی بهم سقف و دیوار بابل
سپاه تو کرد، چو عزم سفر، به ساحل روم به دشت خزر
احاطه نمود ز بحر و ز بر
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
دریغا که اقلیم سیروس و دارا
فتاده است در بحر غم آشکارا
تو ای ناخدا همتی کن خدا را
مگر کشتی ما برد ره به ساحل
رسد فرجی ز عالم غیب
چنانکه رسید بصهر شعیب
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
چو ویرانه شد ملک کی، کشور جم
ز علم و هنر باید افراشت پرچم
ز همت کمر ساخت از عدل خاتم
ز تقوی کلاه و ز دانش حمایل
ز ساقی علم شراب بنوش، بجهد تمام به علم بکوش، لوای هنر بگیر بدوش
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
سوی پارسا گرد بگذر از این ره
به سیروس از ما بگوی کای شهنشه
چرا گشتی از حال این ملک غافل
که گشته چنین خراب و تبه، فتاده ز غم
رعیت شده، بحال پریش و به روز سیه
ز برای خدا، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما، شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
تو بودی که لشگر به قفقاز راندی
و زانجا بشط العرب باز راندی
ز ارمینیه سوی اهواز راندی
خراسان و ری و وصل کردی به موصل
کنون چه شدت که بیخبری، به کشور
خود نمی گذری، به جانب ما نمی نگری
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان بما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
تو با فارس انبار کردی مدی را
گرفتی کریسوس شاه لدی را
نمودی عیان فره ایزدی را
شکستی بهم سقف و دیوار بابل
سپاه تو کرد، چو عزم سفر، به ساحل روم به دشت خزر
احاطه نمود ز بحر و ز بر
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
دریغا که اقلیم سیروس و دارا
فتاده است در بحر غم آشکارا
تو ای ناخدا همتی کن خدا را
مگر کشتی ما برد ره به ساحل
رسد فرجی ز عالم غیب
چنانکه رسید بصهر شعیب
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
چو ویرانه شد ملک کی، کشور جم
ز علم و هنر باید افراشت پرچم
ز همت کمر ساخت از عدل خاتم
ز تقوی کلاه و ز دانش حمایل
ز ساقی علم شراب بنوش، بجهد تمام به علم بکوش، لوای هنر بگیر بدوش
ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما
که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۲ - سرود غم
ای کاخ بهارستان سقفت ز چه وارون شد
ای رشک نگارستان خاکت ز چه پرخون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
عیسای خرد بردار، شد از ستم اشرار
موسای عدالت خوار، از دولت قارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو بارگه دادی، کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آوخ که ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از حیله بدنامان شد چاک ترا دامان
وز گریه ناکامان دامان تو جیحون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
محبوب تو شیدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو کاخ طرب بودی گلزار ادب بودی
تو باغ رطب بودی شهدت ز چه افیون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
شمع تو چرا مرده است شاخت ز چه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بیدت ز چه مجنون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
در ماتم تو خورشید در مرثیه با ناهید
کز خون شهیدان بید همرنگ طبر خون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
خاکت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
هرکس سوی مهرت تاخت رایت به سپهر افراخت
و آنکس به تو تیر انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
توپی که ستمکاران بستند بر این ایوان
بر چشم انوشروان در قلب فریدون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از عشق تو مستم من وز غیر تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای قصر سلیمانی از بهر چه ویرانی
ای ملت ایرانی بختت ز چه وارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
با آن همه استادی در مهلکه افتادی
سررشته آزادی از دست تو بیرون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
دانای سیاسی کو قانون اساسی کو
آن قدرشناسی کو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آن مجلس کمسیون و آن لایحه و قانون
از کجروی گردون افسانه و افسون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای رشک نگارستان خاکت ز چه پرخون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
عیسای خرد بردار، شد از ستم اشرار
موسای عدالت خوار، از دولت قارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو بارگه دادی، کی در خور بیدادی
چون کار تو آزادی افکار تو قانون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آوخ که ز استبداد قانون تو شد برباد
تقدیر چنین افتاد اوضاع دگرگون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از حیله بدنامان شد چاک ترا دامان
وز گریه ناکامان دامان تو جیحون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
محبوب تو شیدا گشت بدخواه تو رسوا گشت
بستان تو صحرا گشت گلزار تو هامون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
تو کاخ طرب بودی گلزار ادب بودی
تو باغ رطب بودی شهدت ز چه افیون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
شمع تو چرا مرده است شاخت ز چه افسرده است
برگت ز چه پژمرده است بیدت ز چه مجنون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
در ماتم تو خورشید در مرثیه با ناهید
کز خون شهیدان بید همرنگ طبر خون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
خاکت شده خون اندود آبت شده زهرآلود
وز توپ شربنل دود بر گنبد گردون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
هرکس سوی مهرت تاخت رایت به سپهر افراخت
و آنکس به تو تیر انداخت مستوجب طاعون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
توپی که ستمکاران بستند بر این ایوان
بر چشم انوشروان در قلب فریدون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
از عشق تو مستم من وز غیر تو رستم من
مشروطه پرستم من قلبم به تو مفتون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ای قصر سلیمانی از بهر چه ویرانی
ای ملت ایرانی بختت ز چه وارون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
با آن همه استادی در مهلکه افتادی
سررشته آزادی از دست تو بیرون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
دانای سیاسی کو قانون اساسی کو
آن قدرشناسی کو و آن عقل و هنر چون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
آن مجلس کمسیون و آن لایحه و قانون
از کجروی گردون افسانه و افسون شد
آوخ دریغا دریغ شد ماه ما زیر میغ
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۷ - بند هفتم
زهی بچین دو زلف از حبش گرفته خراج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
نموده لشگر حسنت عقول را تاراج
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
ز بهر مبحث این قطعه گشته استخراج
کنونه حال و منش طبع و کوفشان نساج
جشان بود گز درزی ارش بود قلاج
وظیفه جامگی و ماهواره شهریه
پژول کعب و گزید و گزیت مال خراج
وژوه قطره باران که می چکد از سقف
چنانکه بکران ته دیگ و طلمه نام کماج
قراقروت تو رخبین شمار با فرفور
چو کشک پینو و آش سماق دان تتماج
کبیده پست و بدوره مر آن که زله کند
فروشه حلوا سختو همی بود زناج
کرن پهول قرنفل چو باد رنگ خیار
چنانکه کاهو کوک اسپناج اسفاناج
ایازی است و ایاسی چو بیژه چشم آویز
هو و وسنی و انباغ را بدان تو، نباج
نویم محض و مجرد شوه بود باعث
عداوت آمده آریغ و نهب شده تاراج
سپیچه آنچه به بندد بروی سرکه و می
سپهر بند طلسم است و سرکبا سگباج
ایخشت است فلز دارتو بود طر طیر
ضداخشیچ و سپیداب باشد اسفیذاج
تو بهرمان دان یاقوت و کامه شد مرجان
چو لعل باشد گر کند و آبگینه زجاج
هزینه خرج بود چک برات و یافته قبض
چو خفچه شوشه زربا ژوساو باشد باج
متاع باشد کالا اثاث کاچار است
شله قصاص بود داو جنگ و کینه لجاج
دمان و گاه و کمانکش زمان و مدت و وقت
شتاب باشد اوژول و ناگهان تا کاج
کلاژه کچله و دیگر کلاغ پیسه بود
حمامه کالوچ است و تراج دان دراج
تویل مردم اصلع چکاد پیشانی
بسونه زلف و مجعد غف است و تاری داج
شخار قلیا هم بیخ آن کنشتو دان
چنانچه صابون برهوه و زاک باشد زاج
چو مصطکی کیه گوشاد جنطیا نا شد
شنوشه عطسه و پیلسته نیز باشد عاج
چلاس لواس است و طفیل بشتالم
کراس لقمه زناع کاره هست تو مرکاج
نماک رونق و نو سیره بحث و کاغذ نفج
بود تماخره فیرید و مشوت کنگاج
کمند خام و سنان نیزه توپ کشگنجیر
کباده هست کمان و هدف بود آماج
بواشه آلت مذراة و ماله دان بتکن
شیار شخم بود خیش و یوغ سر آماج
رعیتان دان گودهچگان و باد رمان
چو امتان نبی بربروش و فر سنداج
سجاف هست فراویز و لبنه دان خشتک
قبا ست یلمه و دیباه را شمر دیباج
هموخ مشعله باشد شماله اسپندار
پلیته باشد افروشه و چراغ سراج
نی مجوف غرو است و نای پرهیرون
درخت ساک که سازند کشتی از آن ساج
فرات باشد فالاد و دجله اروند است
چو تنگه طنجه برنیو جزیره مهراج
فکانه هست جنینی که مرده سقط شود
چنانکه آن زن نوزاده زاجه باشد و زاج
بیوک و دغد عروس است و بکر دوشیزه
چنانکه حایض دشتان و قابله پازاج
کنشک تیرک عضو آمد و کنیسه کذشت
ولیک کمرا زنار شد چلیپا خاج
دروگر است گته کار و کفشگر اسکاف
خیاط درزی و الباد و پنبه زن حلاج
بدیهه آمده، انگارده فسانه و نقل
نکشک مردم مقروض دان و عریان لاج
ضعیف غامی و مفلوج شیک و شیشله دان
چهار چوبه در بواس و نردبان معراج
قدیم بوباشستی و نوشده حادث
گواژه طعنه گواسه صفت بهشت اجماج
سروش هوش و خرد شد سرو شبد جبریل
نیاز حاجت و آمین بود بجای تراج
بن است بطم و بود کاکیان خسکدانه
علک و نیژد وزرنیله شد همان ریواج
مقطعه خامه زن و مصقله بود یزداغ
ظروف و احول و ناژوو کاشکی همه کاج
سفینه هست سماری خله بود مردی
چنانکه نوژیه سیل است و اشتراک امواج
بتک کتابت و کرکز علامت است و دلیل
بنا به نوبت و دیهیم و گرزن آمد تاج
ستیم ریم جروح است و با خسه نشتر
پروش مطلق جوشش هزار چشمه خراج
چو گردنا گل سرخ است و زعفران گیماس
ولیک نیلپر و توله را شمر ور تاج
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۳ - تقسیم طبقات رعیت به فرموده مه آباد
کسان به دور مه آباد چاربخش شدند
که دست را بشناسد یکسر از دستار
نخست هیربد و مؤبدان که ایشان را
بخوانده بر من و برمان برین و هورستار
دوم شهان و جهان داوران که در گیتی
به نام چتر من و چتر بند و تورستار
سوم کدیور و پیشه ور و کشاورزان
که این گروه را گفتند پاس و سورستار
چهارم است پرستار و پیشکار کسان
به نام سودی و سودین و سود و زورستار
که دست را بشناسد یکسر از دستار
نخست هیربد و مؤبدان که ایشان را
بخوانده بر من و برمان برین و هورستار
دوم شهان و جهان داوران که در گیتی
به نام چتر من و چتر بند و تورستار
سوم کدیور و پیشه ور و کشاورزان
که این گروه را گفتند پاس و سورستار
چهارم است پرستار و پیشکار کسان
به نام سودی و سودین و سود و زورستار
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۴ - در هجو میرزا بابا طبیب خلخالی
طبیبی زخلخال آمد بری
کمر بسته وزرد رخ همچو نی
سر و پوز او همچو بوزینه بود
زنخدانش آویزه سینه بود
بشخصه رخش همچو صفرای من
بعینه سرش همچو سر نای من
کنون هفت سال است کو خوانده طب
ولی توبه نشناسد از شطر غب
نه از بول بشناسد او نبض را
نه از بسط بشناسد او قبض را
پدر بر پدر عام بوده است لیک
سیادت بخود بسته با ضرب سیک
همانا یقین تخمه باب نیست
ز مادرش باید به پرسم که کیست
ز زردی رنگش هویداستی
که او محترق خلط صفراستی
چو گردد رخش از حجاب آشکار
نباید دگر دهن خردع بکار
زبانش چو در قصه گویا شود
برای مریان اپیکا شود
ز سودا سرش آنچنان گشته خشک
که سوزد در او خطمی و بیدمشک
مگر قیل سمع است یرقان او
که بر دوش چرخ است یرقان او
چو عاشق بگیرد از او حب صبر
ز بی صبری اندر شتابد بقبر
گرش دل به تنگ آید از کار من
بجلدش رود حب ستار من
ندانم که را داده گلقند خام
که از کونش آمد ورا بار عام
گمانم بود کرمی از مغز کون
که افیون خوران ساختندش برون
مرا سالها فکر بد شام و روز
که آیا چگونه بود شکل کون
کنونش بدیدم رخی زرد داشت
قدی سخت نازک دمی سرد داشت
نه از حبس بول است رخ زردیش
که در پیش قول است دم سردیش
بگفتم دوا جستن از وی خطا است
سخنهای سعدی شنیدن رواست
طبیبی که او خود بود زرد روی
از او داروی سرخ روئی مجوی
کمر بسته وزرد رخ همچو نی
سر و پوز او همچو بوزینه بود
زنخدانش آویزه سینه بود
بشخصه رخش همچو صفرای من
بعینه سرش همچو سر نای من
کنون هفت سال است کو خوانده طب
ولی توبه نشناسد از شطر غب
نه از بول بشناسد او نبض را
نه از بسط بشناسد او قبض را
پدر بر پدر عام بوده است لیک
سیادت بخود بسته با ضرب سیک
همانا یقین تخمه باب نیست
ز مادرش باید به پرسم که کیست
ز زردی رنگش هویداستی
که او محترق خلط صفراستی
چو گردد رخش از حجاب آشکار
نباید دگر دهن خردع بکار
زبانش چو در قصه گویا شود
برای مریان اپیکا شود
ز سودا سرش آنچنان گشته خشک
که سوزد در او خطمی و بیدمشک
مگر قیل سمع است یرقان او
که بر دوش چرخ است یرقان او
چو عاشق بگیرد از او حب صبر
ز بی صبری اندر شتابد بقبر
گرش دل به تنگ آید از کار من
بجلدش رود حب ستار من
ندانم که را داده گلقند خام
که از کونش آمد ورا بار عام
گمانم بود کرمی از مغز کون
که افیون خوران ساختندش برون
مرا سالها فکر بد شام و روز
که آیا چگونه بود شکل کون
کنونش بدیدم رخی زرد داشت
قدی سخت نازک دمی سرد داشت
نه از حبس بول است رخ زردیش
که در پیش قول است دم سردیش
بگفتم دوا جستن از وی خطا است
سخنهای سعدی شنیدن رواست
طبیبی که او خود بود زرد روی
از او داروی سرخ روئی مجوی
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۰
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۱
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۲