عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۵ - نصیحت
الا ایکه داری امید وصال
به یکبارگی از جدایی مثال
فراق و وصال است عیش و اجل
در این هردو هستند یاس و امل
امید وصال است در اشتیاق
ولی در وصال است بیم فراق
امید نعیم است و بیم جحیم
به هر حال امید بهتر که بیم
فراق است مشاطه روی عشق
نهد بر رخ شاهدان موی عشق
شب تیره را هست امید بام
ولی بام را در کمی است شام
اگرچه وصال است خوش بر مذاق
نیرزد به تلخی روز فراق
دلا گر نه تلخی هجران بدی
کجا لذت وصل پیدا شدی
مراد از دلارام عشق است و بس
ز وصلت شود که هوی و هوس
جدایی کند عشق را تیزتر
بود خنجر هجر خون ریزتر
لب وصل شیرین کند کام دل
حرام است بر عاشق آرام دل
کمال ات مر عاشقان را وصال
جدایی جهان را بر آرد کمال
مجو آنچه کام تو حاصل کند
ز چیزی که مقصود باطل کند
جوانی جوانبخت و خورشید چهر
شنیدم که بام مه رخی داشت مهر
چو مژگان خود در تمنای او
همی ریخت گوهر به بالای او
شب و روز از مهر چون ماه و خور
فشاندی بر آن ماهرو سیم و زر
نصیبی ازو جز خیالی نداشت
مرادی به غیر از وصالی نداشت
گل اندام دامن از او می‌کشید
بر او سایه سروش نمی‌گسترید
چو نرگس نمی‌کرد در وی نظر
سر اندر نیاورد با او به زر
خراباتی بی‌سر و پا و مست
به یکبارگی داده طاقت ز دست
به سودای دلدار دل بسته داشت
ز هجران رویش دلی خسته داشت
بدان سرو سیمین هوایی نمود
به آتش هوا بیشتر میل بود
نمی‌جست جز عشق کامی ز دوست
از او خواست مغز حقیقت نه پوست
چو باز آید آب وصالش به جو
فرو می‌رود آتش تیز او
یکی کرد از آن ماه پیکر سوال
که با من بگو ای جهان جمال
جوانی بدین حسن و رای و خرد
که هر موی او دل به جایی خرد
چراش آنچنان خوار بگذاشتی؟
سر ناسزایی برافراشتی
نگارین صنم خوش جوابیش گفت
به الماس یاقوت در نوش سفت
که من همچو خورشیدم و چون هلال
نمی‌جوید از من به جز اتصال
جوان همچو بدر است و من خور مثال
نمی‌جوید از من جز از اتصال
ز دوری من گرچه کاهد چو ماه
در آخر به وصلم پناهد چو ماه
همین کاجتماعی فتد بعد ازآن
از آن نور مهرش نماند نشان
ولی می‌کند این پراکنده حال
ز من نور مهرش طلب چون هلال
ز من هر زمانی شود دورتر
درونش ز عشق است مهجورتر
همین تا کند مهر کارش تمام
از او نور خواهند مردم بوام
چو می‌گر چه تلخ است طعم فراق
ازو شکرین است جان را مذاق
به خسرو لب لعل شیرین رسید
ولی لذت عشق فرهاد دید
به پولاد فرهاد خارا شکافت
مراد دل خود در آن سنگ یافت
همه روز خسرو پی وصل تاخت
خنک جان آن کس که با هجر ساخت
کسی دولت کعبه عشق دید
که رنج بیابان هجران کشید
از آن نیست در عشق خسرو قوی
که می‌جست در عاشقی خسروی
ز پرویز فرهاد از آن بر گذشت
کزین پیر فرهاد کش درگذشت
یکی گفت مجنون چو مجنون شدی
سرو سرور عاشقان چون شدی؟
بود بخت عاشق ز وصل حبیب
از این قسم هرگز نبودت نصیب
شود کار عاشق ز صحبت تمام
تو را یار هرگز نبخشید کام
بس آشفته می‌بینم این کار تو
چرا شد چنین گرم بازار تو؟
چنین داد پاسخی که من اتصال
نجستم ز معشوق در هیچ حال
ز لیلی مرا آرزو هجر بود
در عشق بر من ز هجران گشود
اگر دیگری وصل جوید ز دوست
مراد من از دوست سودای اوست
مبارک زمانس است دور وصال
به شرطی که افزون بود اتصال
دل ار قیمت هجر بشناختی
به وصل از فراقش نپرداختی
نگویی که دل خسته‌ام در فراق
که با دوست پیوسته‌ام در فراق
ز دوری سخن گشت روز دراز
کنون خواهم آمد از راز باز
اگر شرح دوری دهم بر دوام
نخواهد شد این قصه هرگز تمام
نگویم که سلمان تویی کم ز کم
گرفتم که بیشی ز هوشنگ و جم
بین تا از آن پایه سروری
چه بردند ایشان تو نیز آن بری
اگر نردبانی نهی بر فلک
به قصر فلک بر شوی چون ملک
از آن قصر دوران به زیر آردت
چو آهو به چنگال شیر آردت
اگر شیر یا اژدهایی به زور
سرانجام خواهی شدن صید گور
اگر خواجه‌ای ور امیر اجل
نیابی رهایی ز تیر اجل
اگر رستمی و خود بمردی و نام
وگر زال زر هستی از تخم سام
مبین تا که بختت فزون می‌شود
ببین تا سرانجام چون می‌شود
مجو کام کاین جایگه کام نیست
سفر کن که اینجای آرام نیست
اقامت چه سازی؟ بدر می‌روی
از اینجا به جای دگر می‌روی
چرا خفته‌ای خیز کاری بساز
که خود در پی تست خوابی دراز
چه می‌آیی ای دل بدین خوان فرو؟
که می‌آید این خان ویران فرو
چنان زی که در راحت آباد جان
بر آسایی از رحمت آن جهان
الی به خاصان درگاه تو
تن و جان فدا کرده در راه تو
به عرفان معروف سر سری
که پایان کارم به خیر آوری
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - داغ نیستی
کوس رحیل می‌زند ای خفته ساربان
برخیز و زود رو که روان است و کاروان
هستی طمع مدار که با داغ نیستی
کس درنیامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوی که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نیش است در میان
امن از جهان مخواه که میر اجل دراو
هرگز نداده است کسی را به جان امان
دادی اگر چنانک تو دیدی زمان کس
اول زمان پادشه آخر الزمان
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدایگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از میان برفت
افلاک را خیام و سراپرده بر کنید
زین پس خیام و پرده‌سرا را چه می‌کنید
خورشید بارگاه شرف رفت ازین سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنید
خورشید ملک رفت به خاک سیه فرو
خاک سیاه بر سر گردون پرا کنید
این طاق اطلس از سر افلاک برکشید
خورشید را پلاس سیه در بر کنید
زین پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنید
دندان صبح اگر بنماید به خنده روی
دندان‌هاش یک به یک از کام بر کنید
ای دل نه سنگ خاره‌ای آخر فغان کجاست؟
وی شوخ دیده چشم سرشک روان کجاست؟
شهذی است پر ز حسرت و غم، شهریار کو
کاری است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصیبت‌اند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهی که از لطافت و پاکی همی نشست
ز آب حیات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز امید بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
وان قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز میر بار ندادست حال چیست؟
از میر بپرس ولی میر بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل زبار مصیبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم بر او فتاد
تاج سعادت از سر گردون در او فتاد
هر بار افسری ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازین پی سر او فتاد
سر می‌کشید بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخ و در چنبر او فتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بیمار گشت دولت و بر بستر او فتاد
در خطبه دی خطیب مگر نام او نیافت
دستار بر زمن زد و از منبر او فتاد
دیر است که او ستاد اجل دام می‌نهاد
در دام او شکار چنین کمتر او فتاد
نیک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر او فتاد
تدبیر و چاره چیست درین درد غیر صبر
چون بود بودنی چه توان کرد غیر صبر
برخاست میر و حضرت سلطان نشسته است
داوود اگر برفت سلیمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشیروان عهد در ایوان نشسته است
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
در بارگاه ملک به دیوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اویس
بر جایگاه خسرو ایران نشسته است
او سایه عنایت حق است و ملکت
در سایه عنایت یزدان نشسته است
امروز در بسیط زمین نیست داوری
ور هست داور دوران نشسته است
ای یوسف زمان بنشان این غبار غم
کان بر درون سینه اخوان نشسته است
جاوید مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعید باد
بادا روان روشن شاه سعید شاد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - سیل حادثه
بر سرای کهنه دلگیر دنیا دل منه
رخت جان بردار و بار دل درین منزل منه
ساحل دریای جان آشوب مرگ است این سرای
هان بترس از موج دریا بار بر ساحل منه
حادثه سیل است خیل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سیل خیل افکن بنای گل منه
در جهان اندیشه‌ای بنیاد کردن باطل است
هیچ بنیادی برین اندیشه باطل منه
کودکی بس جاهل است این نفس بازیگوش تو
شیشه دل در کف این کودک جاهل منه
چون ز دنیا اهل دنیا راست دل سوی یسار
گر تو از اهل یمینی بر یسارش دل منه
سالها چون دیده در هر گوشه‌ای گردیده‌ام
جز درون دیده مردم کافرم گردیده‌ام
هیچ نقدی در خلاص بوته عالم نماند
هیچ نوری در چراغ دوده آدم نماند
خرمی از تنگی دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلی خرم نماند
روضه جان از سپر غمهای شادی تازه بود
ناگه از بادی سپر افکند و غیر غم نماند
ماه را گو روی درکش کاسمان را مهر نیست
صبح را گو دم مدم کافاق را همدم نماند
زهر خند ای صبح چون بر جام گردون نوش نیست
خون گری ای ابر در چشم دریانم نماند
آسمانا از کف خورشید جام سلطنت
بر زمین زن زانکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نیل فلک زن جامه را
خاصه کت همسایه‌ای چون عیسی مریم نماند
روزگارا طاق ایوان فلک در هم شکن
طاق ایوان گو ممان چون کسری عالم نماند
گر بگرید تاج و سوزد تخت کی باشد بعید
بر زوال دولت سلطان اعظم بو سعید
آسمان از جبهه، اکلیل مرصع بر گرفت
ترک گردون اندرین ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گیسوهای مشکین باز کرد
پس بناخن چهره بخراشید و زاری در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مینا بساخت
آفتابش پایه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان در گرفت
روح پاکش از مغات خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر بر گرفت
وای ازین حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازین آهو که گور مرده شیر نر گرفت
پشت ملک جم ز بار تعزیت خم خواست شد
راستی را هم برای آصف جم راست شد
تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دین را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهانی در امان
یعنی این جان و جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گو سیه شو کافتاب خاوری
رفت و تا صبح قیامت خاوران بدرود کرد
اردشیر شیر دل اسکندر گیتی گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر دیوان ز هر سو سر بر آرند این زمان
چون سلیمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نیکو زنی در مجلسش بر رود زن
رود را آن نیک زن تا جاودان بدرود کرد
لشکر دیوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هیچ باکی نیست چون خاتم به دست آصف است
در عزایت خسروا آیینه مه تار باد
وز فراغت ناله‌های زیر زهره زار باد
رایت پیروزی افلاک نیل اندود گشت
خنجر شنگر فی مریخ در زنگار باد
ای ز تخت سلطنت در کنج غاری تخته بند
تا قیامت صدق صدیقت یار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروی در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دین را گر چه مستظهر به ذاتت بوده‌اند
تا قیامت ذات پاک خواجه استهظار باد
گر سلیمان رفت و آصف حاکم دیوان اوست
موسی ار بگذشت خضرش وارث اعمار بار
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲ - در حکمت آفرینش
به نام آنکه این دریای دایر
ز عین عقل اول کرد ظاهر
عیان شد عین عقل از قاف قدرت
سه جوی آورد اندر باغ فطرت
درخت نور چشم جان برافراخت
همای عشق بر سر آشیان ساخت
دهد بر جویبار چشم احباب
ز عین عشق بیخ حسن را آب
دو عالم ذره است و مهر خورشید
دل رست انگشتری و عشق جمشید
سرای روح کرد این خانه گل
خورای عشق گشت این خانه دل
حصار جسم را از آب و گل ساخت
به چندین مهره دیوارش برافراخت
فراوان شد اساس شخص آدم
به پشتیوان این گل مهره محکم
به قدرت راست کرد این خانه گل
سه حاکم را در آنجا ساخت منزل
که دل را تکیه‌گاه از راست تا راست
مقام قلب کرد از صدر چپ و راست
چو جسمی بارگاه هفت تو زد
دل آمد خیمه بر پهلوی او زد
خرد را کو دماغی داشت در سر
از این هر دو مقامی داد برتر
مزین کرد لطفش سرو قامت
به حسن اعتدال استقامت
که از صنعش کند درخواست شاهد
که انسان را ز سر تا پاست شاهد
هر آنچ از گوهر خاک آفریدست
تو پاکش بین که پاکش آفریدست
همه پاک آمدسم از عالم غیب
ز کج بینی ما پیدا شد این عیب
ز مینا خسروانی قصری افراخت
به شیرین کاری او را بیستون ساخت
میان حقه فیروزه پیکر
معلق کرد صنعش چار گوهر
فلک پیمانه فضل نوالش
جهان پروانه شمع جلالش
به دیوان ازل حکمش نشسته
همه کون و مکان را جمع بسته
برانده چرخ و باقی کرده پیدا
ز کل من علیهادفان یبقی
حریر لاله و گل را به شب ماه
ز صنعش داده حسن صبغه الله
به تاب خیط شمس و سوزن خار
بدوزد قرطه زربفت گلزار
ز زرین نشتر خورشید تابان
گشاید خون یاقوت از لب کان
شکر را در میان نی نهان کرد
به چندیش قلم شرح و بیان کرد
سپارد ماهئی را مهر جمشید
به خرچنگی رساند تخت خورشید
به کرمی داد از ابریشم کناغی
به کرمی می‌دهد در شب چراغی
قمر با این همه کار و کیایی
بود هر مه شبی بی‌روشنایی
به موشان جبه سنجاب بخشد
کولها در پلنگ و شیر پوشد
به بوئی کو کند در نافه افزون
کند آهوی مشکین را جگر خون
قبایی از برای غنچه پرداخت
دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت
خرد را کار با کار خدا نیست
کسی را کار با چون و چرا نیست
فلک را با چنین کاری چه کار است
همه کاری به حکم کردگار است
اگر بودی فلک را اختیاری
گرفتی یک زمان برجا قراری
ز ما در کار خود حیران‌تر است او
ز ما صد بار سرگرددان‌تر است او
خرد در کار خود سرگشته رائی است
فلک در راه او بی‌دست و پائی است
صفات او ز کیف و کم فزونست
فلک چون حلقه بیرون در بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۱ - قطعه
سحرگاه ازل کز پرده عرض
قضا می‌داد نور و سایه را عرض
قدر بنوشت بر اطراف چترش
که السلطان ضل الله فی الارض
خرد گرد فلک چندانکه گردید
کسی بالاتر از چترش نمی‌دید
فلک را گفت بردی ای کمان قد
چو ابروی بتان پیشانی از حد
تنزل کن ز جای خویش زیرا
که ضل چتر سلطانیت اینجا
چرا بالا نشستی گفت از آن رو
که او چشم جهانست و من ابرو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۳ - قطعه
روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر
قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب
گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط
گاه ز گرد روز معنبر نقاب
کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت
پایه پهلو زدن ماه نوش در رکاب
ای کف خنجر کشت کرده ز جان صد هزار
خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب
رای تو بر آسمان بارگهی زد که هست
بافته از قطب میخ تافته صبحش طناب
حمله قهر تو ساخت زهره شیران تباه
آتش تیغ تو کرد گرده گردان کباب
در عجبم تا چرا کرد به دوران تو
صدمه باران و باد گنبد گل را خراب
فتنه بیدار را عدل تو در خواب کرد
فتنه نبیند دگر چشم جهان جز به خواب
کرده به زخم زبان سرزنش سرکشان
تیغ جهانگیرت آن هندوی مالک رقاب
خرد کو هست عالم را آب و جد
چو طفلان بیش رایت خوانده ابجد
تو خورشیدی و تختت چرخ چارم
چهارش پایه چار ارکان عالم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۴ - قطعه
طاووس روز تا ز افق جلوه می‌کند
شاها، همای رای تو دولت شکار باد
این روزگار و دایره لاجورد را
دایم به گرد نقطه چترت مدار باد
هر خلعت مراد که ‌می‌بخشد آسمان
از جامه خانه کرمت مستعار باد
خورشیدت از شمار غلاماندرگه است
بر در تر از غلام چنین صد هزار باد
گر ماه بر خلاف مرادت کند مدار
چون دست زهره پای قمر در نگار باد
ماه قدح چو دور کند در سرای عیش
ناهید خوش سرای ترا پرده‌دار باد
هر کس که در یمین تو چون تیغ راسخ است
دایم چو خاتم تو به زر در یسار باد
تا هست کرد این مدر افلاک را مدار
دور تو چون مدار فلک برقرار باد
بی گرد فتنه دامن آخر زمان بچین
وصل قبای دولت این روزگار باد
با اینکه نیست مثل من امروز بلبلی
چون من بهار مدح ترا صد هزار باد
مرا یک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محیط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشید دولت
سریر آرای ملک اردوانی
بهار دولت چنگیز خانی
جهانگیر و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پیش خود خواند
به عادت پیش تخت خویش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب می‌کرد ازین طبع گهربار
چو لعل یار در الفاظ رنگین
معانی خویش و باریک شیرین
مرا گفت ای سخنگوی گهر سنج
چه پنهان کرده‌ای در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بیاور خسروانه نقشی از نو
نماند آن شورش حلوای شیرین
بیارامید جوش ویس و رامین
بیاور شاهد عذاری لایق
که رمز آب رخ عذار و وامق
درین قرابه‌های سبز زرکار
نظامی را سیه شد در شهسوار
رواجی نیست آن سیم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشید
منور کن چراغ چشم خورشید
عذار روشن خورشید عذرا
مزین کن به نظمی چون ثریا
جهان را از سخن ده یادگاری
ز دستی دیگرش بر نه نگاری
ز عین طبع صافی کن روان بحر
در آور هر زمان بحری در آن بحر
ز هر جنسی حکایت در هم آمیز
ز هر نوعی غزلهایی نو انگیز
چو این عالی خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت دریاب
که دولت را مهیا گشت اسباب
ادای حق پنجه ساله نعمت
اگر داری هوس دریاب فرصت
ز هر طوری سخن با خویش داری
ز کان و بحر گوهر بیش داری
به طرز نو معانی را بیان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گیر
ز عمان تا بد خشان در گهر گیر
به کلک عنبرین در روز و شب باف
حریر شکرین را در قصب باف
ادای شکر همت کرده باشی
حق خدمت بجای آورده باشی
در آن ره چون قلم مشیا علی الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمی‌کرد آرزو جز شاهد بکر
ز روی آن معانی پرده بگشود
کزان معنی کسی را روی ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکری تار و پودش فکر من زشت
نهادم بر کف گیتی نگاری
برو بگذاشتم خوش یادگاری
ز گردون بگذرانیدم سخن را
بدان حضرت رسانیدم سخن را
نهادم من درین فیروزه مجمر
بسی ز انفاس مشکین عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازین بوی
کنون چندانکه خواهد گشتن این گوی
توقع دارم از هر خرده جویی
وز ایشان کز کرم دارند بویی
که گر باری بر آید بوی لادن
ازین مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت دارای عالم
طمع دارم گرین معنی بود کم
کنون خواهم حدیث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۸ - در دیر راهب
به نزد بحر دیری دید مینا
کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا
شد آن خورشید رخ در دیر کیوان
ازو پرشسد حال چرخ گردان
جوابش و داد و گفت احوال گردون
نداند کس به جز دانای بی‌چون
اگر خواهی خلاص از موج دریا
چو ما باید کناری جستن از ما
گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن
امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن
دگر پرسید: «ای پیر خردمند
مرا اندر تجارت ده یکی پند
بگو تا مایه خود زین بضاعت
چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت
قناعت کن کز آن با بست شد باز
که کرد اندر هوای آز پرواز
از آن سلطان مرغان گشت عنفا
که در قاف قناعت کرد ماوا
طلب کن عین عزت را از آن قاف
که هست این عین را منبع بر آن قاف
تو وقتی سر عنقا را بدانی
که عنقا را به کلی باز خوانی»
سیم نوبت سرشک از دیده بارید
چو گردون از غم گردون بنالید
که: «مهر آسمان با ما به کین است
فلک دایم به قصدم در کمین است
جهان را حوادث می‌گشاید
فلک نقش مخالف می‌نماید»
ملک را در دو بیت آن پیر بخرد
جواب خوب موزون داد و تن زد:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۹ - رباعی
لازم نبود که آنچه دولت باید
نقش فلکی هم آنچنان بنماید
شاید که تو را چنانکه باید ناید
باید که تو را چنانکه آید شاید
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۳ - از خمار باز آمدن جمشید
ملک در خواب صوت چنگ بشنید
چو باد صبحدم بر خود بخندید
خمار آلود سر، برخاست از خواب
شراب و آب و مطرب دید مهتاب
چو مه بیدار شد خورشید برجست
خرامان شد به برج خویش بنشست
صبا می داد بویی از بهارش
سمن را بود رنگی از نگارش
مهی خورشید رویش دید بی جان
روان این مطلعش سر بر زد از جان:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۴ - غزل
باغ را رنگی و بویی ز بهارست امشب
بر ورقهای چمن نقش و نگارست امشب
گلرخان چمن از دوش صبوحی زده اند
چشم نرگس ز چه در عین خمارست امشب
موی را شانه زد ان ماه مگر از سر شور
کآب پرچین و صبا غالیه بارست امشب
گرنه از حجله شب روی نماند خورشید
از چه مشاطه شب آینه دارست امشب
مگر آن ماه برین جمع گذر خواهد کرد
کز طبقهای فلک نور نئارست امشب
شکر عود و شکر با هم بپرورد
بدین ابیات دود از جم برآورد:
تو در خواب خوشی احوال بیداری، چه می دانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
نداری جز دلازاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه می دانی
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی، درازی شب تاری چه می دانی
برو زاهد ، چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش ؟
بپرس این شیوه از مستان، تو هشیاری چه میدانی
دلا گفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ایدل تو غمخواری چه میدانی
شکر بگشود بر جم پرده راز
حدیث رفته با او گفت از آغاز
درید از درد و حسرت جامه در بر
همی نالید و می زد دست بر سر
بسی کرد از جفای دیده نالش
بسی دادش به دست خویش مالش
ز غیرت غمزه ها را از پی خواب
به هم بر میزد و می بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالین طلب کرد
ز جور طالع وارون بر آشفت
ز دوران فلک نالید و می گفت:
سپهرم بر چه طالع زاد گویی
نصیبم خوشدلی ننهاد گویی
چو می شد تلخ بر من زندگانی
چو گل بر باد رفتم در جوانی
اگر طالع شدی دولت به زاری
مرا بودی به گیتی بختیاری
مرا روزی که مادر تنگ بر زد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ایزد بلا بر سرنوشت است
چه شاید کرد اینم سرنوشت است
الا، ای بخت تا کی این کسالت؟
ز خواب آخر نمی گیرد ملامت؟
مرا چون نای ننوازی به کامی
ز نی هر دم چو چنگم در مقامی
ولی این خانه را چون در گشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از دیده باری
نگردد شسته نقض بخت، باری
چو بلبل شب همه شب ناله می کرد
کنار برگ گل پر ژاله می کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بیضه پنداری کزین طاق
فرو افتاد و ریزان شد در آفاق
گفت آفاق را یکسر سپیده
عیان شد زرده خور در سپیده
سپیده بست از سیماب پرده
نمود از پرده خون آلوده زرده
چو صبح از حضرت خورشید شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازی که با خورشید گفتند
به روز آن راز با جمشید گفتند
حکایت یک به یک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زمانی از در عشرت درآمد
چو باد صبح یکدم خوش برآمد
از او مهراب بشنید این حکایت
به دل گفتا درست است این روایت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوایت پای در گل
بدین جانب هوایش کرد مایل
بود وقتی علاج رنج دشوار
که نشناسد طبیب احوال بیمار
علاج آنگه به آسانی توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقی گفت: جام می بگردان
بیا ساقی که طیشی دارم امروز
نشاط و تازه عیشی دارم امروز
بیاور می که این جای صبوح است
مرا میل می و رای صبوح است
برون ز اندازه می خواهیم خوردن
درون ها پر ز می خواهیم کردن
به گیتی کو خرد را بود پابند
به میدان زرش ساقی در افکند
شفق گون باده در شامی پیاله
چو شبنم در میان صبح ژاله
ز رویش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش در فتاده
میان آب صافی نور می دید
به روح اندر لقای حور می دید
به دریای قدح در ماه غواص
در آن دریا هزاران زهره رقاص
به هر جامی که گردانید ساقی
حریفی را بغلتانید ساقی
به یاد یار نوشین باده می خورد
نشاط و عیش دوشین تازه می کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
می اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز این شعر بهاری
ادا می کرد در صوت هزاری
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۷ - فرد
ما رقمی می کشیم تا به چه خواهد کشید
ما هوسی می پزیم تا به چه خواهد رسید»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۸ - رباعی
چون گل دهنی زمانه پر خنده نکرد
کش باز به خون جگر آکنده نکرد
چون غنچه گل دمی دلی جمع نگشت
کایام هماندمش پراکنده نکرد
ملک چون عکس تاج افسری یافت
زجای خود به استقبال بشتافت
ز جای خود نرفت و رفت از جای
چو دامن بوسه اش می داد بر پای
به آغوش اندر آورد افسرش مست
گرفتش سیب سیمین بر کف دست
لبان و مشک و شهد و می به هم دید
می مشکین ز شیرین شهد نوشید
به زیر بید بن می دید خورشید
ز غیرت شد تنش لرزان تر از بید
ملک گفت: « از کجا ای سرو نامی
به اقبال و سعادت می خرامی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۷ - تدبیر جمشید و خورشید برای عزیمت به چین
ز شوق ملک چین آهی بر آورد
به نرگس زار آب از دل در آورد
شد از آه ملک خورشید در تاب
ملک را گفت: کای شمع جهانتاب
چرا هر لحظه دود از دل برآری؟
چرا خونین اشک از دیده باری؟
همانا از هوا می ریزی این دمع
سرت با شاهدی گرمست چون شمع
زعشقت بر جگر پندار داغیست
به ملک چین تورا چشم و چراغیست
ولی جایی که چشم خور فروزد
کسی چون از برای شمع سوزد؟»
ملک گفت: «ای چراغ بزم انجم
سر زلفت سواد چشم مردم
سرشک ما که هست ما در آورد
غم مادر به چشم ما درآورد
تو قدر صحبت مادر چه دانی
که از مادر دمی خالی نمانی؟
وجودم را تب غربت بفرسود
تنم در بوته هجران بپالود
بر احوال من آنکس اشک پاشد
که روزی رنج غربت دیده باشد
از آن پژمرده شد گلبرگ سوری
که در طفلی ز مسکن جست دوری
از آن رو سرو باشد تازه و تر
که پا از مرز خود ننهد فراتر
به خاور بین عروس خاوری را
به رخ مانند گلبرگ تری را
وز آنجا سوی مغرب چون سفر کرد
به غربت بین که چون شد چهره اش زرد
به اقبالت به هر کامی رسیدم
می عشرت ز هر جامی چشیدم
کنون باید به نوعی ساخت تدبیر
که بینم باز روی مادر پیر
عنان بر جانب چین آری از روم
همایون سایه اندازی بر آن بوم
بهارش را دمی آرایش گل
کنی اطراف چین پر مشک سنبل»
صنم را رخ ز تاب دل برافروخت
دلش بر آتش سودای جم سوخت
به جم گفت: «این حدیث امشب به افسر
بگوید تا کند معلوم قیصر
ببینم تا چه فرمان می دهد شاه
ترا از رای شه گردانم آگاه
به نزد مادر آمد صبح خورشید
حکایت باز گفت از قول جمشید
که: «جم را شوق مادر گشته تازه
ازین درگاه می خواهد اجازه
تو می دانی که جم را جای چین است
ز چینش تا بدخشان در نگین است
بدین کشور نخواهد دل نهادن
سریر ملک چین بر باد دادن
گه از مادر سخن گوید گه از باب
بباید یک نظر کردن درین باب
بباید دل زغم پرداخت مارا
بسیج راه باید ساخت مارا»
چو بشنید افسر افسر بر زمبن زد
گره بر ابرو و چین بر جبین زد
بر آشفت از حدیث رفتن جم
به دختر گفت: « ازین معنی مزن دم
ترا بس نیست کاشفتی جهانی
گزیدی از جهان بازارگانی؟
بدو دادی سپاه و گنج این بوم
کنون خواهد به چینت بردن از روم
چو خورشید آن عتاب مادری دید
بگردانید وضع و خوش بخندید
به مادر گفت: «ای پر مهر مادر
همانا کردی این گفتار باور
ز چین جمشید بیزارست حالی
ز مادر من نخواهم گشت خالی
ملک را این حکایت نیست در دل
نهد یک موی من با چین مقابل
مزاحی کردم و نقشی نمودم
ترا در مهر خود می آزمودم
من از پیش تو دوری چون گزینم
روم با چینیان در چین نشینم؟
بدین باد و فسون چندانش دم داد
که افسر گشت ازین اندیشه آزاد
ز پیش مادر آمد نزد جمشید
که: «می باید برید از رفتن امید
همی باید نهادن دل بدین بوم
و یا خود بی اجازت رفتن از روم»
ملک گفتا: «مرا با چین چه کارست؟
نگارستان چین کوی نگارست
مرا مشک ختن خاک در تست
سواد چین دو زلف عنبر تست
به هر جایی که فرمایی روانم
به هر نوعی که می رانی برانم
اگر گویی که شو خاک ره روم
غبارم بر ندارد باد ازین بوم
وگر گویی که در چین ساز مسکن
شوم آزرم مردم را کشامن
حکایت را بدان آمد فروداشت
که: «ما را فرصتی باید نگه داشت
شبی بر باد پایان زین نهادن
ازینجا سر به ملک چین نهادن
ملک بر عادت آمد نزد قیصر
به قیصر گفت کای دارای کشور
زمان عشرت و فصل بهار است
هوا پر مرغ و صحرا پر شکار است
هوای دشت جان می بخشد امروز
ز لاله خون روان می بخشد امروز
همه کهسار پر آوای رود است
همه صحرا پر از بانگ سرود است
به صحرا تازی اسبان را بتازیم
به بازان در هوا نقشی ببازیم
دلش خرم شود شه زاده خورشید
که بادا بر سرش ظل تو جاوید
هوس دارد که بر عزم شکاری
رود بیرون به طرف مرغزاری
به پاسخ گفت کین عزمی صواب است
شما را عشرت و روز شباب است
زمان نوبهار و نوجوانی است
اوان عیش و عهد کامرانی است
بباید چند روزی گشت کردن
ز جام لاله گونی باده خوردن
چو از قیصر اجازت یافت جمشید
به ساز راه شد مشغول خورشید
ز گنج و گوهر و خلخال و یاره
ز تاج و تخت و طوق و گوشواره
ز دیبا و غلام و چارپا نیز
ز لالا و پرستاران و هر چیز
که بتوانست با خود کرد همراه
به عزم صید بیرون رفت با شاه
در آن تخجیر گه بودند ده روز
به روز اختیار و بخت پیروز
از آنجا رخ به سوی چین نهادند
پس از سالی به حد چین فتادند
همه ره در نشاط و کام بودند
ندیم چنگ و یار جام بودند
سحرگاهی بشیر آمد به فغفور
که آمد رایت جمشید منصور
به پیروزی رسید از روم جمشید
چو عیسی همعنانش مهد خورشید
ملک فغفور چون این مژده بشنید
گل پژمرده عمرش بخندید
ملک فغفور بود از غم به حالی
که کس بازش ندانست از خیالی
ز تنهایی تن مسکین همایون
چو ناری باره او غرقه در خون
نسیم یوسفش پیوند جان شد
همایون چون زلیخا نوجوان شد
ز شادی شد ملک را پشت خم راست
ندای مرحبا از شهر برخاست
درخت بخت گشت از سر برومند
که آمد تاج را بر سر خداوند
همای چتر شاهی کرد پر باز
که آمد شاهباز سلطنت باز
ملک فرمود آذین ها ببستند
ز هر سو با می و رامش نشستند
چو پیدا گشت چتر شاه جمشید
زده سر از جناح چتر خورشید
چه خوش باشد وزین خوشتر چه باشد
وزین زیبا و دلکش تر چه باشد
که یاری دل ز یاری بر گرفته
که ناگه بیندش در بر گرفته
فرود آمد ز مرکب شاه کشور
گرفت آرام دل را تنگ در بر
همایون را چو باز آمد به تن هوش
گرفت آن سر و سیمین را در آغوش
چو جان نازنینش داشت در بر
هزاران بوسه زد بر چشم و بر سر
ملک در دست و پای مادر افتاد
سرشک آتشین از دیده بگشاد
چو از مادر جدا شد شاه جمشید
همایون رفت سوی مهد خورشید
همایون دید عمری در عماری
چو در زرین صدف در دراری
چو پیدا شد رخ خورشید انور
بر آمد نعره الله اکبر
همایون در رخش حیران فرو ماند
سپاس صنع یزدان بر زبان راند
به دامنها گهر با زر برآمیخت
به دامن بر سرش گهر فرو ریخت
همه با گوهر و سیم نثاری
چو ابر بهمن و باد بهاری
ز صحن دشت تا درگاه شاپور
مرصع بود خاک از در منثور
ز دیبا فرشها ترتیب کردند
رخ دیبا به زر تذهیب کردند
به هر جایی گل اندامی ستاده
چو گل زرین طبق بر کف نهاده
به هر جانب چو لاله دلفروزی
همی افروخت مشکین عود سوزی
ملک جمشید با این زیب آیین
به فال سعد منزل ساخت در چین
خضر سفید شیبت چو دم زد از سیاهی
عین الحیات عالم سر زد ز حوض ماهی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
ملک فغفورش اندر بارگه برد
بدو تاج و سریر و ملک بسپرد
به شاهی بر سر تختش نشاندند
ملک جمشید را فغفور خواندند
بزرگان گوهر افشاندند بر جم
به شاهی آفرین خواندند بر جم
چو کار ملک بر جمشید شد راست
به داد و عدل گیتی را بیاراست
چنان عمری به عدل و داد می داشت
به آخر درگذشت او نیز بگذاشت
چنین بود ای برادر حال جمشید
جهان بر کس نخواهد ماند جاوید
چو خورشید ار شوی بر چرخ گردان
به زیر خاک باید گشت پنهان
چو جمشید ار بود بر باد تختت
جهان آخر دهد بر باد رختت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۸ - اندرز
دلا زن خیمه بیرون زین مخیم
که بیرون زین ترا کاخیست خرم
اساس عمر بر بادی نهادن
بدین بنیاد بنیادی نهادن
خرد داند که کار عاقلان نیست
طریق و شیوه صاحبدلان نیست
به دیوان می دهد ملک سلیمان
سلیمان می کند بیکار دیوان
ز دست دهر مستان هیچ پا زهر
که پازهریست معجون کرده با زهر
مزی خرم که مرگت در کمین است
مخفت ایمن که دشمن همنشین است
چو خورشید ار شوی بر بام افلاک
روی آخر به زیر توده خاک
هزاران سال ملک و پادشاهی
نمی ارزد به یک روز جدایی
فلک با آدمی خاری زحد برد
زمین نیز آدمیخواری زحد برد
تو بر خود کرده ای هر کار دشوار
اگر آسان کنی، آسان شود کار
بود کاهی چو کوهی در ره جهل
اگر آسان فرو گیری شود سهل
قدم یکبارگی از خود برون نه
همه کس را به خود از خود فزون نه
وجود آیینه نقش رخ اوست
ببین خود را در آن آیینه ای دوست
به پیشانی چو ابرو خودنمایی
مبین کاندر همه چشمی گژ آیی
چو چشم آن به که در غاری نشینی
دو عالم بینی و خود را نبینی
حدیث تلخ اگر چه نیست در خور
اگر گوید ترش رویی فرو بر
ندیدی سیل باران را که در دشت
دوانید از سر تندی و بگذشت
زمین از روی حلم آنرا فرو خورد
چه مایه تخم نیکویی برآورد
زبان آور مشو زنهار چون مار
که یابند از زبانت مردم آزار
همه دل باش همچون غنچه تا جان
چو گل گردد ز انفاس تو خندان
تو همچون آب سرتا پا روانی
مشو چون آتش دوزخ زبانی
چو سوسن هر زبان کز دل بروید
حدیثش را دماغ جان ببوید
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شی‌ء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
نطق‌، ابکم بمانده در صفتش
وهم‌، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل‌ در ‌صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله‌» گواه معرفتش
‌«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس‌، نه او از کس
«‌قل هو الله‌» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت‌ و مثل و مانندش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
لیس‌کمثله شی‌ء و هو السمیع البصیر
وترو قدوس و واحد است و صمد
وصف‌ او لم یلد ولم یولد
بود او اول و بدایت نه
هستیش آ‌خر و نهایت نه
به قدیم است اولش معروف
به دوام است آخرش موصوف
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
‌فی وحدانیة الله تعالی‌
به یقین واجب الوجود یکیست
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشی‌ء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درمانده‌اند و سرگردان
همه پوینده‌اند در طلبش
همه جوینده‌اند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق‌ همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیک‌وبدست
برتر از وهم و فکرت‌وخردست‌
کس نداند که چیست الا او
صفتش ‌لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «‌هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت‌؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «‌هو» از میان جان آید
گرچه بی‌جا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکسته‌ای بینی
بینوایی و خسته‌ای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «‌هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او به‌کعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا، صدق الله‌
راه جستن زتو هدایت از او
جهد کردن زتو عنایت از او
هرچه بینی زخاک تا گردون
نیست چیزی زعلم او بیرون
زآنچه بیرون زسقف گردون‌است
جمله معلوم اوست‌کو چون است
هست علمش محیط برهمه چیز
حکم او نافذ است در همه چیز
دافع جملة بلیات است
عالم السر والخفیات است‌
هر چه در خاطرت بیندیشی
همه معلوم اوست‌ در پیشی
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
در شکایت احوال
نیستم اندرین سرای مجاز
طاقت بار و قوف پرواز
نه غم این طرف توانم خورد
نه بدان شهر ره توانم برد
پس همان به که گوشه‌ای گیرم
تن زنم گر زیم و گر میرم
به حوادث رضا دهم شاید
چه کنم آنچنانکه پیش آید
بروم باهنر همی سازم
وزهنر بر فلک سرافرازم
به خدایی‌که پاک و بی عیب است
واهب العقل و عالم الغیب است
که مرا اندربن سرای هوس
جز هنر نیست یار و مونس‌کس
هنرم هست لیک دولت نیست
در هنر هیچ بوی راحت نیست
باهنر کاش دولتم بودی
تا غم و غصه‌ام نفرسودی
هست معلوم عالم و جاهل
که در این روزگار بی حاصل،
منصب آل را بویه شورانگیخت
نان‌کسی خورد‌که آب رو‌ی بریخت
من نه آنم که شورانگیزم
آبرو را برای نان ریزم
همّتم هست گرچه نانم نیست
سخن فحش بر زبانم نیست
تا ابد بینوا بخواهم ماند
فحش و بد بر زبان نخواهم راند
بخت من زان چنین نژند افتاد
که مراهمّت بلند افتاد
نه خطا گفتم و غلط کردم
‌حشو بود این‌گهرکه من سفتم
من در این غصه جان همی‌کاهم
منصب این جهان نمی‌خواهم
عزت آن جهان همی باید
گر ذلیلم در این جهان شاید