عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳
بشارت باد سلطان غری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷ - در نکوهش حاج آقا محسن عراقی گوید
شها ببین عمل عالم مکرم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹
چون مرد پیشه کرد شکیب و ثبات را
بشکست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود که چون خطر آید بجاه وی
قربان کند به مجد و شرافت حیات را
گر خوانده ای به مدرسه اندر کتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
دانی که حفظ دین و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانکه طهارت صلوة را
بگسل ز خصم و دست بدامان دوست زن
خواهی اگر ز ورطه طریق نجات را
اینک دموکرات پس انقلاب ملک
تهدید کرده کرد و لر و ترک و تات را
مشتی منات داده بیگ جوقه مرد لات
تا نو کند پرستش لات و منات را
لات از پی منات بتان را برد نماز
تجدید کرده بتکده سومنات را
یونان برغم نامه و اشراف ساختند
دیموکرات را و اریستوکرات را
ما راه اتفاق و ترقی سپرده ایم
مبعوث کرده ایم درین ره دعات را
خصم ترور و دشمن دیموکراسی ایم
در گوشمان مخوانید این ترهات را
در کام ما حدیث تروریست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سایه بر سر همسایه گسترد
گه موزر افکند نظر التفات را
این رندک عیار گمانش که مردمان
نوشیده بنگ و بیخبرند این نکات را
حامی شود به رنجبران لیک در نهان
قربان خویش کرده الوف و مآت را
هم راعیان ملت و هم داعیان دین
هم مؤمنین کشور و هم مؤمنات را
غافل که بخردان جهان با هزار چشم
نظارگی شوند جمیع الجهات را
خوانده است داستان اکلت الرطب و لیک
فرموش کرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجای معانی ادا کند
صد من دو غاز شد ثمن این مهملات را
یاللعجب جماعت دیموکراسیان
ننهاده فرق مصدر واسم وادات را
خون کسان مزند چو زنگی شراب را
مال کسان خورند چو هندو نبات را
لوزینه خوانده پیکر کعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند که گیتی بهم خورد
بل طامعند ریختن از هم کرات را
ویران کنند خرگه حیوان و آدمی
آتش زنند بیخ جماد و نبات را
ای خواجه ترورگر، اگر اهل غیرتی
در خاک خود پدید کن این معجزات را
بستان ز روس شکی و تفلیس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را به خود گذار که از دایه کی سزد
در حفظ طفل طعنه زند امهات را
تشخیص مالیات از آنکس روا بود
کاندر خزانه بخش کند مالیات را
ابنای دین و مردم کشور همی کنند
تفکیک حکم مفتی و اقضی القضاة را
باید وزیر جنگ بداند که ما هوار
خازن چسان دهد به سپاهی برات را
بر اوست نی به عهده همسایه کز خرد
محکم کند مبانی حصن کلات را
داند دلیر راندن شمشیر و تیر را
بیند دبیر نکته کلک و دوات را
باید که ما ز مجلس ملی طلب کنیم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بیگانه را بدان چه که در کیش خویش من
ممنوع داشتم ز مساکین زکوة را
این خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشی و غدات را
اندر حصار خود ندهم ره بهیچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ایران به خاک خود نپذیرد ترور را
آتش ز خویش دور کند کربنات را
کشتید پیشوا و گرامی وزیر ما
کردید آشکار و عیان خبث ذات را
اینک به خون خواجه ما قصد کرده اید
شایسته دیده اید مه سیئات را
زان پیشتر که در شط رنج افتی ای ترور
بزدا ز سینه نقشه این شاهمات را
بشکست پرچم علم حادثات را
مرد آن بود که چون خطر آید بجاه وی
قربان کند به مجد و شرافت حیات را
گر خوانده ای به مدرسه اندر کتاب فقه
فصل جهاد و مسئله واجبات را
دانی که حفظ دین و وطن بهر مرد حق
فرض است آنچنانکه طهارت صلوة را
بگسل ز خصم و دست بدامان دوست زن
خواهی اگر ز ورطه طریق نجات را
اینک دموکرات پس انقلاب ملک
تهدید کرده کرد و لر و ترک و تات را
مشتی منات داده بیگ جوقه مرد لات
تا نو کند پرستش لات و منات را
لات از پی منات بتان را برد نماز
تجدید کرده بتکده سومنات را
یونان برغم نامه و اشراف ساختند
دیموکرات را و اریستوکرات را
ما راه اتفاق و ترقی سپرده ایم
مبعوث کرده ایم درین ره دعات را
خصم ترور و دشمن دیموکراسی ایم
در گوشمان مخوانید این ترهات را
در کام ما حدیث تروریست روز و شب
ملح اجاج ساخته عذب فرات را
گه بمب سایه بر سر همسایه گسترد
گه موزر افکند نظر التفات را
این رندک عیار گمانش که مردمان
نوشیده بنگ و بیخبرند این نکات را
حامی شود به رنجبران لیک در نهان
قربان خویش کرده الوف و مآت را
هم راعیان ملت و هم داعیان دین
هم مؤمنین کشور و هم مؤمنات را
غافل که بخردان جهان با هزار چشم
نظارگی شوند جمیع الجهات را
خوانده است داستان اکلت الرطب و لیک
فرموش کرده لفظ لفظت النواة را
الفاظ را بجای معانی ادا کند
صد من دو غاز شد ثمن این مهملات را
یاللعجب جماعت دیموکراسیان
ننهاده فرق مصدر واسم وادات را
خون کسان مزند چو زنگی شراب را
مال کسان خورند چو هندو نبات را
لوزینه خوانده پیکر کعب الغزال را
پالوده گفته خرمن شعرالبنات را
تنها نه طالبند که گیتی بهم خورد
بل طامعند ریختن از هم کرات را
ویران کنند خرگه حیوان و آدمی
آتش زنند بیخ جماد و نبات را
ای خواجه ترورگر، اگر اهل غیرتی
در خاک خود پدید کن این معجزات را
بستان ز روس شکی و تفلیس و گنجه را
بگشا حصون هند و حصار هرات را
ما را به خود گذار که از دایه کی سزد
در حفظ طفل طعنه زند امهات را
تشخیص مالیات از آنکس روا بود
کاندر خزانه بخش کند مالیات را
ابنای دین و مردم کشور همی کنند
تفکیک حکم مفتی و اقضی القضاة را
باید وزیر جنگ بداند که ما هوار
خازن چسان دهد به سپاهی برات را
بر اوست نی به عهده همسایه کز خرد
محکم کند مبانی حصن کلات را
داند دلیر راندن شمشیر و تیر را
بیند دبیر نکته کلک و دوات را
باید که ما ز مجلس ملی طلب کنیم
اصلاح هر مفاسد و جمع شتات را
بیگانه را بدان چه که در کیش خویش من
ممنوع داشتم ز مساکین زکوة را
این خانه من است و من آنجا مراقبم
بر ماه و آفتاب عشی و غدات را
اندر حصار خود ندهم ره بهیچ قسم
دزدان و رهزنان و عدات و وشات را
ایران به خاک خود نپذیرد ترور را
آتش ز خویش دور کند کربنات را
کشتید پیشوا و گرامی وزیر ما
کردید آشکار و عیان خبث ذات را
اینک به خون خواجه ما قصد کرده اید
شایسته دیده اید مه سیئات را
زان پیشتر که در شط رنج افتی ای ترور
بزدا ز سینه نقشه این شاهمات را
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - چکامه
شاد باش ای مجلس ملی که بینم عنقریب
از تو آید درد ملت را درین دوران طبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تو چیره گشت
دست مسجد بر کلیسا نور فرقان بر صلیب
شاد باش ای مجلس ملی که ایران از تو یافت
دولت دور شباب اندر پی عهد مشیب
شاد باش ای مجلس ملی که باشد مر تو را
شرع پشتیبان و دولت حافظ و ملت نقیب
شاد باش ای مجلس ملی که هستی بی گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و کف الخضیب
شاد باش ای مجلس ملی که ظلم از تو گریخت
همچو حجاج بن یوسف از غزاله وز شبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تایید تو
عاشق بیچاره شد آسوده از جور رقیب
چشم ها را روی حوری کام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودی مغزها را بوی طیب
تا تو برپائی درین کشور نرنجد آشنا
تا تو برجائی درین سامان نفرساید غریب
کس نباشد زین سپس از جور دیوان در شکنج
کس نماند بعد ازین از عدل سلطان بی نصیب
ناله مظلوم آید تا به تخت شهریار
راز محبوبان شود یکباره پیدا بر حبیب
شومی بیداد و جور آید عیان بر دادگر
حالت بیمار گردد آشکارا بر طبیب
کودکان را کس نترساند ز شکل هولناک
عاجزان را کس نلرزاند ز فریاد مهیب
منجنیق آتش نبارد بر سر سکان لبیب
محتکر قحطی نیارد در دل عام خصیب
خاره اندر خاک نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاک نفروشد حلاوت بر زبیب
گول را نبود رقابت با حکیم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصیل و با نجیب
جبرئیلی کی تواند بعد ازین دیو مرید
پارسائی که نماید زین سپس شیخ مریب
کبک آمد در خرامش کرکس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعیب
بسکه ظالم را بکف شد خون مظلومان خضاب
بسکه روی خستگان از اشک خونین شد خضیب
بسکه هر ملهوف گفت ای رکن من لارکن له
بسکه هر مظلوم برخواند آیت امن یجیب
شهریار دادگر بخشود بر قومی ذلیل
خسرو عادل ترحم کرد بر مشتی کئیب
شه مظفر داور گیتی خدیو کامران
آنکه ذاتش مستطابستی و خلقش مستطیب
آنکه خصمش هر کجا جنبش کند گردد مصاب
آنکه رایش هر کجا تابش کند گردد مصیب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حدید
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قلیب
بر رعیت داد شه در مملکت و الطاف وی
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خصیب
عدل این شه را کرام الکاتبین داند حساب
کار این شه را امیرالمؤمنین باشد حسیب
ای درخت شرع ازین فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محکم و فرعت قوی غصنت رطیب
وی سپهداران دین بادا شما را تا ابد
عون حق خیرالمعین و حفظ حق نعم الرقیب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدل باشد مر شما را زاده و حکمت ربیب
مسجد از دیدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندلیب
بس کرامتها نمودید ای کرامت را نسب
بس شجاعتها نمودید ای شجاعت را نسیب
رنجها بردید کز آن رنجه شد کوهان کوه
کارها کردید کز آن خیره شد هوش لبیب
شکر خوی نیکتان را با مقالی بس شگرف
نعت ذات پاکتان را با لسانی بس عجیب
در فلک کروبیان گویند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطیب
گر سخن رانید در این بقعه حق گوید بلی
ور دعا خوانید در این روضه حق باشد مجیب
مرحبا گوید بر این وضع بدیع و رای نیک
آفرین خواند بر این فکر خوش و بزم رحیب
کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد
مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
بر فراز تخت زرین شاه و بر افلاک ماه
در صف کروبیان جبریل و در محضر ادیب
مجلس ملی ز یاد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهانی وز مدیح و از نسیب
اینزمان طرح سخن اینسان سزد نه آنکه گفت
احمد اندر مدح کافور و حسن بهر خصیب
قدسیان فهرست این مجلس بحلق آویختند
همچنان کاندر گلوی کودکان عودالصلیب
از تو آید درد ملت را درین دوران طبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تو چیره گشت
دست مسجد بر کلیسا نور فرقان بر صلیب
شاد باش ای مجلس ملی که ایران از تو یافت
دولت دور شباب اندر پی عهد مشیب
شاد باش ای مجلس ملی که باشد مر تو را
شرع پشتیبان و دولت حافظ و ملت نقیب
شاد باش ای مجلس ملی که هستی بی گزاف
آسمان مهر و ماه و زهره و کف الخضیب
شاد باش ای مجلس ملی که ظلم از تو گریخت
همچو حجاج بن یوسف از غزاله وز شبیب
شاد باش ای مجلس ملی که از تایید تو
عاشق بیچاره شد آسوده از جور رقیب
چشم ها را روی حوری کام ها را طعم شهد
گوش ها را بانگ رودی مغزها را بوی طیب
تا تو برپائی درین کشور نرنجد آشنا
تا تو برجائی درین سامان نفرساید غریب
کس نباشد زین سپس از جور دیوان در شکنج
کس نماند بعد ازین از عدل سلطان بی نصیب
ناله مظلوم آید تا به تخت شهریار
راز محبوبان شود یکباره پیدا بر حبیب
شومی بیداد و جور آید عیان بر دادگر
حالت بیمار گردد آشکارا بر طبیب
کودکان را کس نترساند ز شکل هولناک
عاجزان را کس نلرزاند ز فریاد مهیب
منجنیق آتش نبارد بر سر سکان لبیب
محتکر قحطی نیارد در دل عام خصیب
خاره اندر خاک نستاند طراوت از گهر
غوره اندر تاک نفروشد حلاوت بر زبیب
گول را نبود رقابت با حکیم و هوشمند
سفله نتواند عداوت با اصیل و با نجیب
جبرئیلی کی تواند بعد ازین دیو مرید
پارسائی که نماید زین سپس شیخ مریب
کبک آمد در خرامش کرکس از رفتار ماند
بلبل آمد در ترنم زاغ افتاد از نعیب
بسکه ظالم را بکف شد خون مظلومان خضاب
بسکه روی خستگان از اشک خونین شد خضیب
بسکه هر ملهوف گفت ای رکن من لارکن له
بسکه هر مظلوم برخواند آیت امن یجیب
شهریار دادگر بخشود بر قومی ذلیل
خسرو عادل ترحم کرد بر مشتی کئیب
شه مظفر داور گیتی خدیو کامران
آنکه ذاتش مستطابستی و خلقش مستطیب
آنکه خصمش هر کجا جنبش کند گردد مصاب
آنکه رایش هر کجا تابش کند گردد مصیب
در حدود خصم قهرش همچو نار اندر حدید
در قلوب خلق مهرش همچو آب اندر قلیب
بر رعیت داد شه در مملکت و الطاف وی
بهتر از سال فراح و خوشتر از عام خصیب
عدل این شه را کرام الکاتبین داند حساب
کار این شه را امیرالمؤمنین باشد حسیب
ای درخت شرع ازین فرخنده مجلس جاودان
باد اصلت محکم و فرعت قوی غصنت رطیب
وی سپهداران دین بادا شما را تا ابد
عون حق خیرالمعین و حفظ حق نعم الرقیب
عقل باشد مر شما را مادر و دانش پدر
عدل باشد مر شما را زاده و حکمت ربیب
مسجد از دیدارتان بالد چو بستان از درخت
منبر از گفتارتان نازد چو سرو از عندلیب
بس کرامتها نمودید ای کرامت را نسب
بس شجاعتها نمودید ای شجاعت را نسیب
رنجها بردید کز آن رنجه شد کوهان کوه
کارها کردید کز آن خیره شد هوش لبیب
شکر خوی نیکتان را با مقالی بس شگرف
نعت ذات پاکتان را با لسانی بس عجیب
در فلک کروبیان گویند و در فردوس حور
بر مناره مؤمنان خوانند و در منبر خطیب
گر سخن رانید در این بقعه حق گوید بلی
ور دعا خوانید در این روضه حق باشد مجیب
مرحبا گوید بر این وضع بدیع و رای نیک
آفرین خواند بر این فکر خوش و بزم رحیب
کردگار اندر فراز عرش و پیغمبر به خلد
مرتضی اندر لب تسنیم و قائم در مغیب
بر فراز تخت زرین شاه و بر افلاک ماه
در صف کروبیان جبریل و در محضر ادیب
مجلس ملی ز یاد شاعران برد آنچه بود
از حماسه وز تهانی وز مدیح و از نسیب
اینزمان طرح سخن اینسان سزد نه آنکه گفت
احمد اندر مدح کافور و حسن بهر خصیب
قدسیان فهرست این مجلس بحلق آویختند
همچنان کاندر گلوی کودکان عودالصلیب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در هنگام ورود سپاه روس تزاری به خراسان و آذربایجان و بدار آویختن احرار ایران فرماید
بامدادان خیل مرغان در چمن با عندلیب
نغمه خوان گشتند با لحنی خوش و صوتی عجیب
شور و فریاد و فغان در صحن باغ انداختند
از صغیر و از نفیر و از هدیر و از نعیب
داستان آمد فراز از حال بدبختان که دهر
کرده با ایشان همی ابرو ترش صورت مهیب
آن کبوتر گفت بدبخت است آن دلداده ای
کو بماند دور از محبوب و مهجور از حبیب
گفت قمری سخت تر زین روزگار عاشقی است
کو ببیند دامن معشوقه در دست رقیب
فاخته گفتا ازین بدبخت تر دانم بدهر
حال بیماری که عزرائیل شد او را طبیب
گفت طوطی زین بتر طفلی است کش مادر پدر
هر دو تن مردند و شد از مال ایشان بی نصیب
آن چکاوک گفت لاوالله که شد بدبخت تر
مادری کز خون فرزندان کند گیسو خضیب
گفت تیهو وای بر مردی کش ایام شباب
در غنی بگذشت و آمد تنگدستی در مشیب
گفت صلصل وای بر روزی که وام خود به خشم
سفله ی نوکیسه خواهد از جوانمردی نجیب
گفت دراج الله الله مرگ سهل است ار شود
همدم و همراز بی مغزان خردمندی لبیب
گفت هدهد زین بتر باشد مسلمانی که دید
شرع مختل امر مهمل حق معطل دین غریب
عندلیبش گفت خوش گفتی بویژه کاین زمان
چیره بر توحید تثلیث است و بر فرقان صلیب
جملگی گفتند زین بدتر نه درد است نه وزر
انه داء عضال انه یوم عصیب
ای مسلمانان گر اینتان روز و اینتان روزگار
نامی از اسلام در گیتی نماند عنقریب
ای دریغا کار پیران با جوانان اوفتاد
فاتقوا یا قوم یوما یجعل الولدان شیب
حکم تربیع صلیب اندر کف تثلیثیان
اندرین بزم مسدس داستانی شد غریب
کاین صلیب چارپر در زیر هر پر عالمی
خفته دارد راست پنداری جهان کشتن ربیب
از دهان توپ و از مهمان بی دعوت شنو
پاسخ دعوات خود از ناله امن یجیب
بسکه از دکان خود سرمایه خوردی ای فقیه
بسکه بر آیات حق پیرایه بستی ای خطیب
خیمه ات منهوب شد عقل از هوی مغلوب شد
پیکرت مصلوب شد تن از صلیب آمد سلیب
پیشوایان در دبستان ناشده مفتی شدند
همچو انگوری که اندر غورگی گردد زبیب
ای کتاب الله ناطق دست برکش ز آستین
رایت نصر من الله گیر با فتح قریب
شوله بین از نیش عقرب آخته خونین سنان
ذات کرسی را نگر نازنده بر کف الخضیب
داشتم کاسی لطیف و پر می از خم حیات
ساختم روضی خصیب و پر گل از غصن رطیب
جای می زهر است وز قوم اندر آن کاس لطیف
جای گل شیح است و قیصوم اندر آن روض خصیب
ای خوشا دوران اصحاب رسول نامدار
کز شمیم کلکشان بر آسمان شد بوی طیب
حبذا عصر بنی مروان و آن شیخان فحل
چون قتیبه چون معلب معن و غضبان و شبیب
یاد ایام بنی العباس و آن میران راد
جعفر و یحیی و طاهر فضل و کافور و حضیب
بود لف قاسم چو قاضی احمد بن بودؤاد
ابن عیسی شیخ اربیل و ابوطاهر نقیب
زیب اندام خلافت بد ز میراث نبی
چتر و توقیع و نگین عمامه و برد و قضیب
آل حمدان در یمن آل دمس اندر عراق
در خراسان آل لیث و آل سامان حسیب
آن صلاح الدین که فرمانش ز حلق آویختند
چون کشیشان را صلیب اطفال را عودالصلیب
عالمان اندلس اعرابی و بن عبد رب
ابن زیدون ابن عبدون و لسان الدین خطیب
فاتحان آل عثمان تاجداران صفی
نادر افشار و شاه زند و خوی مستطیب
شوکت اسلام از ایشان بود در گیتی بپای
ظالمان زایشان پریشان روز و بی دینان کئیب
از صلیب امروز با فرقانیان رفت آنچه کرد
در عراق و شوش و اصطخر از ستم پور فلیب
کرد ایرانی بدور وی سلب ثوب الحداد
جسمشان مصلوب و مقلوب از صلیب اندر قلیب
تک حواری باصحابه غرب با مشرق خصیم
کعبه با بیت المقدس خاچ با فرقان رقیب
گریه بر اسلام دارد ناله بر اسلامیان
با دلی پرآتش و جانی نوان خدی تریب
مشتری در آسمان جبریل در عرش برین
مصطفی در جنت الفردوس و قائم در مغیب
گر همی خواهی که اسلام آید از خواری برون
جان فدا کن گریه را حاصل چه باشد ای ادیب
نغمه خوان گشتند با لحنی خوش و صوتی عجیب
شور و فریاد و فغان در صحن باغ انداختند
از صغیر و از نفیر و از هدیر و از نعیب
داستان آمد فراز از حال بدبختان که دهر
کرده با ایشان همی ابرو ترش صورت مهیب
آن کبوتر گفت بدبخت است آن دلداده ای
کو بماند دور از محبوب و مهجور از حبیب
گفت قمری سخت تر زین روزگار عاشقی است
کو ببیند دامن معشوقه در دست رقیب
فاخته گفتا ازین بدبخت تر دانم بدهر
حال بیماری که عزرائیل شد او را طبیب
گفت طوطی زین بتر طفلی است کش مادر پدر
هر دو تن مردند و شد از مال ایشان بی نصیب
آن چکاوک گفت لاوالله که شد بدبخت تر
مادری کز خون فرزندان کند گیسو خضیب
گفت تیهو وای بر مردی کش ایام شباب
در غنی بگذشت و آمد تنگدستی در مشیب
گفت صلصل وای بر روزی که وام خود به خشم
سفله ی نوکیسه خواهد از جوانمردی نجیب
گفت دراج الله الله مرگ سهل است ار شود
همدم و همراز بی مغزان خردمندی لبیب
گفت هدهد زین بتر باشد مسلمانی که دید
شرع مختل امر مهمل حق معطل دین غریب
عندلیبش گفت خوش گفتی بویژه کاین زمان
چیره بر توحید تثلیث است و بر فرقان صلیب
جملگی گفتند زین بدتر نه درد است نه وزر
انه داء عضال انه یوم عصیب
ای مسلمانان گر اینتان روز و اینتان روزگار
نامی از اسلام در گیتی نماند عنقریب
ای دریغا کار پیران با جوانان اوفتاد
فاتقوا یا قوم یوما یجعل الولدان شیب
حکم تربیع صلیب اندر کف تثلیثیان
اندرین بزم مسدس داستانی شد غریب
کاین صلیب چارپر در زیر هر پر عالمی
خفته دارد راست پنداری جهان کشتن ربیب
از دهان توپ و از مهمان بی دعوت شنو
پاسخ دعوات خود از ناله امن یجیب
بسکه از دکان خود سرمایه خوردی ای فقیه
بسکه بر آیات حق پیرایه بستی ای خطیب
خیمه ات منهوب شد عقل از هوی مغلوب شد
پیکرت مصلوب شد تن از صلیب آمد سلیب
پیشوایان در دبستان ناشده مفتی شدند
همچو انگوری که اندر غورگی گردد زبیب
ای کتاب الله ناطق دست برکش ز آستین
رایت نصر من الله گیر با فتح قریب
شوله بین از نیش عقرب آخته خونین سنان
ذات کرسی را نگر نازنده بر کف الخضیب
داشتم کاسی لطیف و پر می از خم حیات
ساختم روضی خصیب و پر گل از غصن رطیب
جای می زهر است وز قوم اندر آن کاس لطیف
جای گل شیح است و قیصوم اندر آن روض خصیب
ای خوشا دوران اصحاب رسول نامدار
کز شمیم کلکشان بر آسمان شد بوی طیب
حبذا عصر بنی مروان و آن شیخان فحل
چون قتیبه چون معلب معن و غضبان و شبیب
یاد ایام بنی العباس و آن میران راد
جعفر و یحیی و طاهر فضل و کافور و حضیب
بود لف قاسم چو قاضی احمد بن بودؤاد
ابن عیسی شیخ اربیل و ابوطاهر نقیب
زیب اندام خلافت بد ز میراث نبی
چتر و توقیع و نگین عمامه و برد و قضیب
آل حمدان در یمن آل دمس اندر عراق
در خراسان آل لیث و آل سامان حسیب
آن صلاح الدین که فرمانش ز حلق آویختند
چون کشیشان را صلیب اطفال را عودالصلیب
عالمان اندلس اعرابی و بن عبد رب
ابن زیدون ابن عبدون و لسان الدین خطیب
فاتحان آل عثمان تاجداران صفی
نادر افشار و شاه زند و خوی مستطیب
شوکت اسلام از ایشان بود در گیتی بپای
ظالمان زایشان پریشان روز و بی دینان کئیب
از صلیب امروز با فرقانیان رفت آنچه کرد
در عراق و شوش و اصطخر از ستم پور فلیب
کرد ایرانی بدور وی سلب ثوب الحداد
جسمشان مصلوب و مقلوب از صلیب اندر قلیب
تک حواری باصحابه غرب با مشرق خصیم
کعبه با بیت المقدس خاچ با فرقان رقیب
گریه بر اسلام دارد ناله بر اسلامیان
با دلی پرآتش و جانی نوان خدی تریب
مشتری در آسمان جبریل در عرش برین
مصطفی در جنت الفردوس و قائم در مغیب
گر همی خواهی که اسلام آید از خواری برون
جان فدا کن گریه را حاصل چه باشد ای ادیب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - چکامه آفتاب
چند سائی زر بر این پیروزه طاق ای آفتاب
چند بیزی سیم بر نیلی رواق ای آفتاب
ما سوی الله را توئی هم دایه هم مادر پدر
هم چراغ دیده هم شمع وثاق ای آفتاب
شهسوار توسن برقی و تازی بر سپهر
چون شه لولاک بر پشت براق ای آفتاب
کعبه را مانی که بر گرد تو بینم در طواف
دخترانی گلعذار و سیم ساق ای آفتاب
دخترانت را ز خود رانی و اندر دایره
میداوانیشان چو اسبان در سباق ای آفتاب
گوئی از فج عمیق آیند در بیت العتیق
درگه تشریق بر خیل عتاق ای آفتاب
زار و سرگردان همی گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق ای آفتاب
دختران داری که با ایشان ندارد هیچکس
جرات وصل و سر پرس و عناق ای آفتاب
یا نبوده است این عروسان را به گیتی هیچ شوی
یا که شوهرشان همی داده طلاق ای آفتاب
از در بی خانمانی در جهان آواره اند
بی کفاف و بی جهیز و بی صداق ای آفتاب
راستی این دختران یکسر سر بی پیکرند
گشته آویزان بر این پیروزه طاق ای آفتاب
هر که این سرهای بی تن بنگرد یاد آیدش
میوه شاخ درخت و اقواق ای آفتاب
زهره و برجیس همچون امهات المؤمنین
نیز کیوان هست چون ذات النطاق ای آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضر می بر لوح وحی
مینگارد ز انفطار و ز انشقاق ای آفتاب
ارض چون افرشته کش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل کباب از احتراق ای آفتاب
مه بطافش چون یکی آیینه کز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدر و گه محاق ای آفتاب
کوههای آتش افشان چون دل عاشق ز هجر
سر زند او راز اصداع و شقاق ای آفتاب
نیز مریخ است همچون نوعروسی گلعذار
محفلش گلگون ز گلرویان و شاق ای آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر یکی با چند ماه
چون ملایک را بکف کاساء دهاق ای آفتاب
دیده کی دارد مجال استراق آنجا که نیست
سمع را هرگز مجال استراق ای آفتاب
در شگفتم من که از وصل تو این رعنا بتان
محترز هستند با این اشتیاق ای آفتاب
اشتیاق و احتراز ایدون به یکجا از کجا
گشته پیدا حیرتم زین جفت و طاق ای آفتاب
با جریده آفتاب این راز پیش آرم از آنک
هست صادر را ز مصدر اشتقاق ای آفتاب
تو همانا مصدری وان روزنامه صادر است
هم ازین رو با تو دارد التحاق ای آفتاب
زین سپس بر وی خطاب آرم که دانم مر تو را
هست با وی اتحاد و اتفاق ای آفتاب
ای سیاقت نیک و سبکت فرخ از من بیکران
آفرین بادت بر آن سبک و سیاق ای آفتاب
محرم اسرار خلقی کاشف آیات ملک
نیست در قولت گزاف و اختلاق ای آفتاب
خامه ات هر خام نادان را بجوشاند ز پند
منطقت باشد سعادت را نطاق ای آفتاب
این معما را ز هم بشکاف و زین معنی مرا
شادمان کن قلب و شیرین کن مذاق ای آفتاب
اندهی اندر دلم باشد که از تشویر آن
در جگر خون در گلو دارم خناق ای آفتاب
نیشتر دارم درون سینه و چشم و جگر
همچو مستسقی که در ثرب و صفاق ای آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند و بدبختانه برد
سوی نیشابور و سمنان از عراق ای آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا کند
بسته در زنجیر تکلیفات شاق ای آفتاب
خاطرم با عیش همچون خضر با موسی ز خشم
از جگر زد نعره ی هذا فراق ای آفتاب
کاشکی زان پیش کایم در وجود از مام دهر
یافتی زهدان گیتی اختناق ای آفتاب
گر ز مصحف آیه لما تجلی ربه
خوانده ای تا آیه لما افاق ای آفتاب
من یکی طورم که از حب الوطن پر نور شد
وز شراره غیظ دارد احتراق ای آفتاب
من بیاران در وفاقستم ولی یاران من
هیچکاریشان نباشد جز نفاق ای آفتاب
من به غم دست و گریبانم ولیکن همرهان
با مراد خویش دارند اعتناق ای آفتاب
هر چه سایم جبهه اندر خاک ایشان بر زمین
نشنوم جز گفته ی ک . . . رم بطاقای آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شمر
هست تحمیلات من مالایطاق ای آفتاب
گفت در قرآن یساق المجرمون فی النار لیک
گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدول
نیست برهانی قوی تر از چماق ای آفتاب
هر که این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف
یابد اندر جمع محکومان لحاق ای آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق و راه ارتزاق ای آفتاب
مسکنی دارم بسان خانه مجنون خراب
نه فضا دارد نه در دارد نه طاق ای آفتاب
خاک می بیزد به تابستان ز بامش بر سرم
برف می بارد به دی مه بر وثاق ای آفتاب
عنکبوت و عقربش چون پیرهن چسبد بتن
مار چون زنجیر می پیچد بساق ای آفتاب
هفت مه بی ماهواره مانده در بیغوله ای
از عطش بریان ز جوع اندر فواق ای آفتاب
جامه ی زفت و سطبر از رشک و رشمیز و شپش
یافته بر سطح جلدم التصاق ای آفتاب
این قبا بر قامتم کوتاه و تنگ و نارسا است
همچو پیراهان عوج بن عناق ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را
تا طرازد از گلش بیت البزاق ای آفتاب
چار مادر خود تو پنداری ز من بیگانه اند
هفت آباء نیز کردستند عاق ای آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
میشود چون شیر بر رویم براق ای آفتاب
هر زمان گوید بترکی «یدی ای در گز میشم
لوت و چیلپاق باش آچق بالین ایاق » ای آفتاب
نه پلاسم وار نه یورغان نه متکا نه توشک
نه خوراکم وار نه پالتار نه یاتاق ای آفتاب
نه یمورطه گور میشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هریسه یمیشم نه قیقناق ای آفتاب
قارنمی دولدور میشم موتدن شلمدن یارمه دن
غاز ایاغی دن کلمدن اسپناق ای آفتاب
لولئین خواهم همی گوید که «ایندی چخمشن »
آب خواهم گویدم «ایچدون بیاق » ای آفتاب
ای عجب شد جای من در قعر هفتم خاکدان
جای بد خواهم، بر از هشتم طباق ای آفتاب
کاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفیان اندر سیاق ای آفتاب
چرخ چون مرد بدیعی بی مراعات نظیر
هست با من در تضادی بی طباق ای آفتاب
روزگارم را که همچون ارده شیرین بود و خوش
ترش و تاری کرد چون آش سماق ای آفتاب
لیس لی فی الارض غیرالله وال او ولی
لیس لی فی الدهر غیرالله واق » ای آفتاب
یا رقیبانی که می نازند بر دنیا بگو
مالکم فان و ما لله باق » ای آفتاب
چند بیزی سیم بر نیلی رواق ای آفتاب
ما سوی الله را توئی هم دایه هم مادر پدر
هم چراغ دیده هم شمع وثاق ای آفتاب
شهسوار توسن برقی و تازی بر سپهر
چون شه لولاک بر پشت براق ای آفتاب
کعبه را مانی که بر گرد تو بینم در طواف
دخترانی گلعذار و سیم ساق ای آفتاب
دخترانت را ز خود رانی و اندر دایره
میداوانیشان چو اسبان در سباق ای آفتاب
گوئی از فج عمیق آیند در بیت العتیق
درگه تشریق بر خیل عتاق ای آفتاب
زار و سرگردان همی گردند گردت روز و شب
وز تو مهجورند چون فرزند عاق ای آفتاب
دختران داری که با ایشان ندارد هیچکس
جرات وصل و سر پرس و عناق ای آفتاب
یا نبوده است این عروسان را به گیتی هیچ شوی
یا که شوهرشان همی داده طلاق ای آفتاب
از در بی خانمانی در جهان آواره اند
بی کفاف و بی جهیز و بی صداق ای آفتاب
راستی این دختران یکسر سر بی پیکرند
گشته آویزان بر این پیروزه طاق ای آفتاب
هر که این سرهای بی تن بنگرد یاد آیدش
میوه شاخ درخت و اقواق ای آفتاب
زهره و برجیس همچون امهات المؤمنین
نیز کیوان هست چون ذات النطاق ای آفتاب
آن عطارد چون علاء الحضر می بر لوح وحی
مینگارد ز انفطار و ز انشقاق ای آفتاب
ارض چون افرشته کش حق سرشت از برف و نار
تنش لرزان دل کباب از احتراق ای آفتاب
مه بطافش چون یکی آیینه کز نور تو گشت
گه هلال و گاه بدر و گه محاق ای آفتاب
کوههای آتش افشان چون دل عاشق ز هجر
سر زند او راز اصداع و شقاق ای آفتاب
نیز مریخ است همچون نوعروسی گلعذار
محفلش گلگون ز گلرویان و شاق ای آفتاب
تابد اورانوس و نپتون هر یکی با چند ماه
چون ملایک را بکف کاساء دهاق ای آفتاب
دیده کی دارد مجال استراق آنجا که نیست
سمع را هرگز مجال استراق ای آفتاب
در شگفتم من که از وصل تو این رعنا بتان
محترز هستند با این اشتیاق ای آفتاب
اشتیاق و احتراز ایدون به یکجا از کجا
گشته پیدا حیرتم زین جفت و طاق ای آفتاب
با جریده آفتاب این راز پیش آرم از آنک
هست صادر را ز مصدر اشتقاق ای آفتاب
تو همانا مصدری وان روزنامه صادر است
هم ازین رو با تو دارد التحاق ای آفتاب
زین سپس بر وی خطاب آرم که دانم مر تو را
هست با وی اتحاد و اتفاق ای آفتاب
ای سیاقت نیک و سبکت فرخ از من بیکران
آفرین بادت بر آن سبک و سیاق ای آفتاب
محرم اسرار خلقی کاشف آیات ملک
نیست در قولت گزاف و اختلاق ای آفتاب
خامه ات هر خام نادان را بجوشاند ز پند
منطقت باشد سعادت را نطاق ای آفتاب
این معما را ز هم بشکاف و زین معنی مرا
شادمان کن قلب و شیرین کن مذاق ای آفتاب
اندهی اندر دلم باشد که از تشویر آن
در جگر خون در گلو دارم خناق ای آفتاب
نیشتر دارم درون سینه و چشم و جگر
همچو مستسقی که در ثرب و صفاق ای آفتاب
روزگار اندر عراقم خواند و بدبختانه برد
سوی نیشابور و سمنان از عراق ای آفتاب
هم ز سمنان برد در ساوجبلاغم تا کند
بسته در زنجیر تکلیفات شاق ای آفتاب
خاطرم با عیش همچون خضر با موسی ز خشم
از جگر زد نعره ی هذا فراق ای آفتاب
کاشکی زان پیش کایم در وجود از مام دهر
یافتی زهدان گیتی اختناق ای آفتاب
گر ز مصحف آیه لما تجلی ربه
خوانده ای تا آیه لما افاق ای آفتاب
من یکی طورم که از حب الوطن پر نور شد
وز شراره غیظ دارد احتراق ای آفتاب
من بیاران در وفاقستم ولی یاران من
هیچکاریشان نباشد جز نفاق ای آفتاب
من به غم دست و گریبانم ولیکن همرهان
با مراد خویش دارند اعتناق ای آفتاب
هر چه سایم جبهه اندر خاک ایشان بر زمین
نشنوم جز گفته ی ک . . . رم بطاقای آفتاب
ناله ام بر طاق گردون شد ازیرا بی شمر
هست تحمیلات من مالایطاق ای آفتاب
گفت در قرآن یساق المجرمون فی النار لیک
گشته بی جرمی مرا دوزخ مساق ای آفتاب
محرز است این نکته کاندر نزد ارباب الدول
نیست برهانی قوی تر از چماق ای آفتاب
هر که این برهان ندارد در تحاکم بی گزاف
یابد اندر جمع محکومان لحاق ای آفتاب
قاسم الارزاقم اندر قاسم آباد از قضا
بسته باب رزق و راه ارتزاق ای آفتاب
مسکنی دارم بسان خانه مجنون خراب
نه فضا دارد نه در دارد نه طاق ای آفتاب
خاک می بیزد به تابستان ز بامش بر سرم
برف می بارد به دی مه بر وثاق ای آفتاب
عنکبوت و عقربش چون پیرهن چسبد بتن
مار چون زنجیر می پیچد بساق ای آفتاب
هفت مه بی ماهواره مانده در بیغوله ای
از عطش بریان ز جوع اندر فواق ای آفتاب
جامه ی زفت و سطبر از رشک و رشمیز و شپش
یافته بر سطح جلدم التصاق ای آفتاب
این قبا بر قامتم کوتاه و تنگ و نارسا است
همچو پیراهان عوج بن عناق ای آفتاب
آسمان با خاک یکسان کرده بیت العدل را
تا طرازد از گلش بیت البزاق ای آفتاب
چار مادر خود تو پنداری ز من بیگانه اند
هفت آباء نیز کردستند عاق ای آفتاب
گر نباشم گربه سان با خادم خود چاپلوس
میشود چون شیر بر رویم براق ای آفتاب
هر زمان گوید بترکی «یدی ای در گز میشم
لوت و چیلپاق باش آچق بالین ایاق » ای آفتاب
نه پلاسم وار نه یورغان نه متکا نه توشک
نه خوراکم وار نه پالتار نه یاتاق ای آفتاب
نه یمورطه گور میشم نه ات نه حلوا نه پلو
نه هریسه یمیشم نه قیقناق ای آفتاب
قارنمی دولدور میشم موتدن شلمدن یارمه دن
غاز ایاغی دن کلمدن اسپناق ای آفتاب
لولئین خواهم همی گوید که «ایندی چخمشن »
آب خواهم گویدم «ایچدون بیاق » ای آفتاب
ای عجب شد جای من در قعر هفتم خاکدان
جای بد خواهم، بر از هشتم طباق ای آفتاب
کاسته از عرض تن افزوده بر طولم ز ضعف
چون خط مستوفیان اندر سیاق ای آفتاب
چرخ چون مرد بدیعی بی مراعات نظیر
هست با من در تضادی بی طباق ای آفتاب
روزگارم را که همچون ارده شیرین بود و خوش
ترش و تاری کرد چون آش سماق ای آفتاب
لیس لی فی الارض غیرالله وال او ولی
لیس لی فی الدهر غیرالله واق » ای آفتاب
یا رقیبانی که می نازند بر دنیا بگو
مالکم فان و ما لله باق » ای آفتاب
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۷
باغ پیروز و چمن پدرام است
یار در مجلس و می در جام است
فال فرخنده و گیتی بمراد
بخت بیدار و جهان بر کام است
اختر میمون ما را یار است
توسن گردون ما را رام است
امن و راحت را اینک گاه است
عیش و عشرت رانک هنگام است
که خداوند اجل میر نظام
میهمان عضدالاسلام است
وز پی خدمت میر اندر بزم
آسمان در شمر خدام است
باد از خاک رهش گلبیز است
باده از شوق لبش گلفام است
تاک چون شاهد زرین پوش است
جوی چون دلبر سیم اندام است
سیب مانند کف برجیس است
نار همرنگ رخ بهرام است
چون زمرد بدل سنگ درون
مغزها در شکم بادام است
راست پنداری بادام دو مغز
دو بچه در شکم یکمام است
بط درون شط با رخت سپید
همچو حاجی بگه احرام است
به اذان آید قمری بر سرو
همچنان مؤذن کاندر بام است
لوحش الله که از دست امیر
ابر را مخزن گوهر وام است
بارک الله که میرم گه رزم
در یکی بیشه دو صد ضرغام است
داو را میرا الله الحمد
که بداندیش تو روزش شام است
حرز اقبال ترا بر بازو
سکه بخت ترا بر نام است
کلک تو طوطی شکرشکن است
رمح تو ماهی بحر آشام است
آن یکی چون قلم بن مقله
آن یکی چون علم رهام است
چشم تقدیرت بر فرمان است
گوش گردونت بر پیغام است
قهر تو خرمن جان را شرر است
مهر تو گردن دل را رام است
در معارک رخ تو عباس است
در شداید لب تو بسام است
ماه تابانت در رخسار است
ابر آبانت در اکمام است
دشمنت زشت تر از ابلیس است
حاسدت خوارتر از بلعام است
از لبت هر چه تراود مطبوع
گر همه لطف وگر دشنام است
هر سری کو ز کمندت بجهد
مبتلای ورم سرسام است
تو از اسرار کسان باخبری
راست گویم ز حقت الهام است
چون بجنبی تو بجنبد گردون
چون بیارامی خاک آرام است
بمرادآباد اینک سفرت
همچو شیری است که در آجام است
میزبان تو امام بن امام
کرمش وافر وجودش عام است
اسدالمله والدین آنکو
اسداللهش فرخ نام است
لقبش خواجه امام است ولی
کنیتش نیز ابوالایتام است
رمزها را لب او کشاف است
رزقها را کف وی قسام است
گاه بخشش کف او قاموس است
وقت جنبش دل او طمطام است
باز گسترد یکی خوان شگرف
که درازایش پانصد گام است
مرغ و ماهی را بر سفره وی
هر شبانروز صلای عام است
به طفیل میر این خواجه مگر
خلق را جمله پی اطعام است
صحنها چیده که از غیرتشان
چهره شمس نهاری شام است
لوتها پخته که با لذتشان
خورش دیگ معانی خام است
تا که در گیتی تکرار و مرور
در شهور اندر و در اعوام است
میر را بینم در باغ مراد
تا ابد شاد و خوش و پدرام است
یار در مجلس و می در جام است
فال فرخنده و گیتی بمراد
بخت بیدار و جهان بر کام است
اختر میمون ما را یار است
توسن گردون ما را رام است
امن و راحت را اینک گاه است
عیش و عشرت رانک هنگام است
که خداوند اجل میر نظام
میهمان عضدالاسلام است
وز پی خدمت میر اندر بزم
آسمان در شمر خدام است
باد از خاک رهش گلبیز است
باده از شوق لبش گلفام است
تاک چون شاهد زرین پوش است
جوی چون دلبر سیم اندام است
سیب مانند کف برجیس است
نار همرنگ رخ بهرام است
چون زمرد بدل سنگ درون
مغزها در شکم بادام است
راست پنداری بادام دو مغز
دو بچه در شکم یکمام است
بط درون شط با رخت سپید
همچو حاجی بگه احرام است
به اذان آید قمری بر سرو
همچنان مؤذن کاندر بام است
لوحش الله که از دست امیر
ابر را مخزن گوهر وام است
بارک الله که میرم گه رزم
در یکی بیشه دو صد ضرغام است
داو را میرا الله الحمد
که بداندیش تو روزش شام است
حرز اقبال ترا بر بازو
سکه بخت ترا بر نام است
کلک تو طوطی شکرشکن است
رمح تو ماهی بحر آشام است
آن یکی چون قلم بن مقله
آن یکی چون علم رهام است
چشم تقدیرت بر فرمان است
گوش گردونت بر پیغام است
قهر تو خرمن جان را شرر است
مهر تو گردن دل را رام است
در معارک رخ تو عباس است
در شداید لب تو بسام است
ماه تابانت در رخسار است
ابر آبانت در اکمام است
دشمنت زشت تر از ابلیس است
حاسدت خوارتر از بلعام است
از لبت هر چه تراود مطبوع
گر همه لطف وگر دشنام است
هر سری کو ز کمندت بجهد
مبتلای ورم سرسام است
تو از اسرار کسان باخبری
راست گویم ز حقت الهام است
چون بجنبی تو بجنبد گردون
چون بیارامی خاک آرام است
بمرادآباد اینک سفرت
همچو شیری است که در آجام است
میزبان تو امام بن امام
کرمش وافر وجودش عام است
اسدالمله والدین آنکو
اسداللهش فرخ نام است
لقبش خواجه امام است ولی
کنیتش نیز ابوالایتام است
رمزها را لب او کشاف است
رزقها را کف وی قسام است
گاه بخشش کف او قاموس است
وقت جنبش دل او طمطام است
باز گسترد یکی خوان شگرف
که درازایش پانصد گام است
مرغ و ماهی را بر سفره وی
هر شبانروز صلای عام است
به طفیل میر این خواجه مگر
خلق را جمله پی اطعام است
صحنها چیده که از غیرتشان
چهره شمس نهاری شام است
لوتها پخته که با لذتشان
خورش دیگ معانی خام است
تا که در گیتی تکرار و مرور
در شهور اندر و در اعوام است
میر را بینم در باغ مراد
تا ابد شاد و خوش و پدرام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در میلاد حضرت مهدی موعود قائم آل محمدعج سروده است
روز میلاد شهی راد و عظیم الشانست
کایة الله علی دائرة الامکانست
کاشف وحی و گشاینده تاویل که خود
سر تنزیل نبی ترجمه فرقانست
شمع ناسوت نماینده ملک و ملکوت
کانچه جز لاهوت اندر رخ او حیرانست
قائم آل محمد که در اقلیم شهود
وارث مسند و تاج علی عمرانست
شرف شاه زنان مادر سجاد از اوست
زانکه او را شرف از نسل شه مردانست
لامکانی که مکانش دل مؤمن شده زان
برتر از کون و مکان برزده شادروانست
در چنین روز مبارک بحهان روح دمید
پیکر پاک خدیوی که جهانرا جانست
گرنه او جان جهان نیست چرا در همه جای
اثرش فاش و پدید است و رخش پنهانست
خسروا ای که طفیل قدمت در گیتی
هفت گردون و سه مولود و چهار ارکانست
علم یزدان را با آنهمه بسیاری و وزن
هم دلت مخزن و هم خازن و هم خزانست
عرصه کشور ناسوت و فضای جبروت
بی جمال تو به نظارگیان زندانست
این ملک زاده که میلاد ترا حرمت داشت
پور جمشید سلاطین ملک ایرانست
پادشه زاده امجد گرانمایه راد
که مرا او را لقب از شه امجدالسلطانست
کیقبادیست ز فر تو چو در خرگاهست
آفتابیست ز نور تو چو در ایوانست
دین پرستیست که تصدیق تواش آیینست
حق شناسیست که اخلاص توأش ایمانست
دل صافش را با فضل و هنر پیوندست
جان پاکش را با هوش و خرد پیمانست
مفتی حکم ترا دل بخط توقیعست
منهی امر ترا سر بره فرمانست
ساکنان صف خرگاه ترا مسکینست
چاکران در دربار ترا دربانست
سر و سامان غلامی تو دارد گرچه
اندرین سامان بهتر ز نبی سامانست
چون گشاید کتب دانش و آید بسخن
بوعلی سینا یا خواجه ابوریحانست
چون نشیند زبر تخت و گراید سوی داد
راستگوئی که بر اورنگ انوشروانست
علم سرچشمه عدلست ولی بی چه و چون
ای ملک ملک تو از عدل تو آبادانست
گوسفندان دو پا را برهان از کف گرگ
ای شبان رمه کاینک رمه یزدانست
چو شبان گله از قبل شاه بزرگ
شه درین گله بفرمان خدا چوپانست
تا که میلادعلی سیزدهم از رجبست
مولد مهدی در منتصف شعبانست
باش در بندگی قائم تا روز قیام
که پناهنده او زنده جاویدانست
کایة الله علی دائرة الامکانست
کاشف وحی و گشاینده تاویل که خود
سر تنزیل نبی ترجمه فرقانست
شمع ناسوت نماینده ملک و ملکوت
کانچه جز لاهوت اندر رخ او حیرانست
قائم آل محمد که در اقلیم شهود
وارث مسند و تاج علی عمرانست
شرف شاه زنان مادر سجاد از اوست
زانکه او را شرف از نسل شه مردانست
لامکانی که مکانش دل مؤمن شده زان
برتر از کون و مکان برزده شادروانست
در چنین روز مبارک بحهان روح دمید
پیکر پاک خدیوی که جهانرا جانست
گرنه او جان جهان نیست چرا در همه جای
اثرش فاش و پدید است و رخش پنهانست
خسروا ای که طفیل قدمت در گیتی
هفت گردون و سه مولود و چهار ارکانست
علم یزدان را با آنهمه بسیاری و وزن
هم دلت مخزن و هم خازن و هم خزانست
عرصه کشور ناسوت و فضای جبروت
بی جمال تو به نظارگیان زندانست
این ملک زاده که میلاد ترا حرمت داشت
پور جمشید سلاطین ملک ایرانست
پادشه زاده امجد گرانمایه راد
که مرا او را لقب از شه امجدالسلطانست
کیقبادیست ز فر تو چو در خرگاهست
آفتابیست ز نور تو چو در ایوانست
دین پرستیست که تصدیق تواش آیینست
حق شناسیست که اخلاص توأش ایمانست
دل صافش را با فضل و هنر پیوندست
جان پاکش را با هوش و خرد پیمانست
مفتی حکم ترا دل بخط توقیعست
منهی امر ترا سر بره فرمانست
ساکنان صف خرگاه ترا مسکینست
چاکران در دربار ترا دربانست
سر و سامان غلامی تو دارد گرچه
اندرین سامان بهتر ز نبی سامانست
چون گشاید کتب دانش و آید بسخن
بوعلی سینا یا خواجه ابوریحانست
چون نشیند زبر تخت و گراید سوی داد
راستگوئی که بر اورنگ انوشروانست
علم سرچشمه عدلست ولی بی چه و چون
ای ملک ملک تو از عدل تو آبادانست
گوسفندان دو پا را برهان از کف گرگ
ای شبان رمه کاینک رمه یزدانست
چو شبان گله از قبل شاه بزرگ
شه درین گله بفرمان خدا چوپانست
تا که میلادعلی سیزدهم از رجبست
مولد مهدی در منتصف شعبانست
باش در بندگی قائم تا روز قیام
که پناهنده او زنده جاویدانست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۴
در این زمانه که یکسر جهانیان خرسند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانیان همه گشتند انجمن وین قوم
اگر خود انجمنی داشتند بپراکند
مگر مسلمان دیوست و دیگران چو ملک
که دیگران همه آزاد و مسلمین در بند
جهود و ارمنی و گرج و روم و چرکس و قبط
همه رهیده ز زنجیر و برگسسته کمند
ولیک هر یک از ایشان یکی مسلمان یافت
چو دیو مست و چو پتیاره در طلسم افکند
هلند مرکز عدلست در اروپا لیک
ز جاوه پرس که خونگرید از جفای هلند
از آنکه مردم جاوه همه مسلمانند
بر این جگروه روا باشد احتمال گزند
کسان که کشتن گرگ و گراز نپسندند
باهل قبله ندارند غیر کینه پسند
چرا مسلمان باشد غمین بگاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پی قند
سبب ندانی ای نور دیده از من پرس
که با تو گویم بی مکر و حیله و ترفند
برای آن بود این پستی و حقارت و ذل
که نه در ایشان دانش بود نه دانشمند
شکسته اند بفرمان ایزدی پیمان
گسسته اند ز آیین احمدی پیوند
نه خویش از ایشان خرم بود نه بیگانه
نه حق تعالی راضی نه انبیا خرسند
کبیر ایشان بر کهتران ندارد رحم
صغیر ایشان از مهتران نگیرد پند
پسر نداند جز دزدی از متاع پدر
پدر نگوید غیر از دروغ با فرزند
فروختند به یک حبه آبروی وطن
خریده اند بفلسی هلاک خویشاوند
رفیق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبیب حاذقشان سینه از نفاق آکند
برای رونق بازار خویش بازرگان
همی خورد ز پی یک دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتی که قاضیشان
کشد زر شوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمی قرین بدیست
که هست معنی رشوت بپارسی بدگند
چنانکه زاده ملجم برای وصل قطام
فروخت خون علی را به نیم شکرخند
متاع دین که حسین داد جان و بازخرید
فروختند خنیسان بشاهدان لوند
ز جور حاکم بیدادگر ز خانه خویش
اهالی خوی و خلخال و اردبیل و مرند
گریختند در این ملک و پیش تیر بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان درید بر تن پوست
کباب کرد و بر آتش نهاد همچو سپند
یکی نخواست دیتشان ز گرگ آدم خوار
یکی نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوگ اسلام است این که سالها پوشید
عروس کعبه تن خویش در سیاه پرند
کجائی ای علی «ع »مرتضی «ع » که باشمشیر
بتان دوباره بخاک افکنی ز طاق بلند
کجائی ای عمر دادگر که با انصاف
دوا کنی بشب تیره درد حاجتمند
کجاست آنکه بفرمان او همی بودی
ز مصر تا بدرچین ز روم تا به خجند
کجاست آنکه زر از گنج ریخت در گنجه
کجاست آنکه در از روی بست بر در بند
کجاست عاشق صادق که نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن بتیغ بند از بند
خوشا بحال شهیدان دین که شهد بلا
مکیده اند ز پستان شاهدی دلبند
ز بسکه ریخته خونشان بخاک تیره هنوز
بجای لاله و گل لعل خیزد از الوند
تو ای مسلمان که اسلام را به ننگ آری
بروز خویش بگری و بریش خویش بخند
مجوس رفت بمینو تو در سقر تا کی
جهود تاخت بگردون تو بر زمین تا چند
کدام کارت ماننده بر مسلمانست
بخویش نام مسلمانی از گزافه مبند
ندانمت بچه دینی و بر چه کیش ولیک
نه بر مسلمان مانی نه گبر را مانند
نه راه دیر سپاری نه سوی کعبه روی
نه فهم قرآن داری نه درک آیت زند
پی رضای حق این خال عار و جامه ننگ
بروی و پیکر دین محمدی مپسند
از آن سپس که پیاده شدی و کندی رخت
بخصم دادی اسب و ستام و گرز و کمند
دوباره باز نپوشد ترا سلیح نبرد
دوباره برننشاند ترا بپشت سمند
مگر فریدون آید دوباره در اصطخر
و یا نریمان آید ز پای کوه سهند
کنون بزخم رقیب و بنار هجر حبیب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
که خفته ای بخزان و دی و بهار و تموز
خبر نیافتی از فروردین و از اسفند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانیان همه گشتند انجمن وین قوم
اگر خود انجمنی داشتند بپراکند
مگر مسلمان دیوست و دیگران چو ملک
که دیگران همه آزاد و مسلمین در بند
جهود و ارمنی و گرج و روم و چرکس و قبط
همه رهیده ز زنجیر و برگسسته کمند
ولیک هر یک از ایشان یکی مسلمان یافت
چو دیو مست و چو پتیاره در طلسم افکند
هلند مرکز عدلست در اروپا لیک
ز جاوه پرس که خونگرید از جفای هلند
از آنکه مردم جاوه همه مسلمانند
بر این جگروه روا باشد احتمال گزند
کسان که کشتن گرگ و گراز نپسندند
باهل قبله ندارند غیر کینه پسند
چرا مسلمان باشد غمین بگاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پی قند
سبب ندانی ای نور دیده از من پرس
که با تو گویم بی مکر و حیله و ترفند
برای آن بود این پستی و حقارت و ذل
که نه در ایشان دانش بود نه دانشمند
شکسته اند بفرمان ایزدی پیمان
گسسته اند ز آیین احمدی پیوند
نه خویش از ایشان خرم بود نه بیگانه
نه حق تعالی راضی نه انبیا خرسند
کبیر ایشان بر کهتران ندارد رحم
صغیر ایشان از مهتران نگیرد پند
پسر نداند جز دزدی از متاع پدر
پدر نگوید غیر از دروغ با فرزند
فروختند به یک حبه آبروی وطن
خریده اند بفلسی هلاک خویشاوند
رفیق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبیب حاذقشان سینه از نفاق آکند
برای رونق بازار خویش بازرگان
همی خورد ز پی یک دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتی که قاضیشان
کشد زر شوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمی قرین بدیست
که هست معنی رشوت بپارسی بدگند
چنانکه زاده ملجم برای وصل قطام
فروخت خون علی را به نیم شکرخند
متاع دین که حسین داد جان و بازخرید
فروختند خنیسان بشاهدان لوند
ز جور حاکم بیدادگر ز خانه خویش
اهالی خوی و خلخال و اردبیل و مرند
گریختند در این ملک و پیش تیر بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان درید بر تن پوست
کباب کرد و بر آتش نهاد همچو سپند
یکی نخواست دیتشان ز گرگ آدم خوار
یکی نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوگ اسلام است این که سالها پوشید
عروس کعبه تن خویش در سیاه پرند
کجائی ای علی «ع »مرتضی «ع » که باشمشیر
بتان دوباره بخاک افکنی ز طاق بلند
کجائی ای عمر دادگر که با انصاف
دوا کنی بشب تیره درد حاجتمند
کجاست آنکه بفرمان او همی بودی
ز مصر تا بدرچین ز روم تا به خجند
کجاست آنکه زر از گنج ریخت در گنجه
کجاست آنکه در از روی بست بر در بند
کجاست عاشق صادق که نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن بتیغ بند از بند
خوشا بحال شهیدان دین که شهد بلا
مکیده اند ز پستان شاهدی دلبند
ز بسکه ریخته خونشان بخاک تیره هنوز
بجای لاله و گل لعل خیزد از الوند
تو ای مسلمان که اسلام را به ننگ آری
بروز خویش بگری و بریش خویش بخند
مجوس رفت بمینو تو در سقر تا کی
جهود تاخت بگردون تو بر زمین تا چند
کدام کارت ماننده بر مسلمانست
بخویش نام مسلمانی از گزافه مبند
ندانمت بچه دینی و بر چه کیش ولیک
نه بر مسلمان مانی نه گبر را مانند
نه راه دیر سپاری نه سوی کعبه روی
نه فهم قرآن داری نه درک آیت زند
پی رضای حق این خال عار و جامه ننگ
بروی و پیکر دین محمدی مپسند
از آن سپس که پیاده شدی و کندی رخت
بخصم دادی اسب و ستام و گرز و کمند
دوباره باز نپوشد ترا سلیح نبرد
دوباره برننشاند ترا بپشت سمند
مگر فریدون آید دوباره در اصطخر
و یا نریمان آید ز پای کوه سهند
کنون بزخم رقیب و بنار هجر حبیب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
که خفته ای بخزان و دی و بهار و تموز
خبر نیافتی از فروردین و از اسفند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدای عزوجل بر جهانیان بخشود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۶
تا شه افلاکیان نوبت پیکار زد
با سپه خاکیان شعبده در کار زد
مرغ سحر نیمشب از صف بستان گریخت
ابر سیه بامداد خیمه به گلزار زد
رنگ سیاهی ز خاک سترد برف سفید
نقش سپیدی به دشت ابر سیه کار زد
تاکه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسیار زد
گلبن بر روی خویش سود سپیداب تر
در عوض آنکه گل غازه به رخسار زد
دی سلب سیمگون بر مه بهمن فروخت
زین بسمند سیاه بهر سپندار زد
بهمن زیبق فروش آینه از آب ساخت
چتر شبه گون بر این طارم زنگار زد
حقه سیماب ناب در دل دریا شکست
بیضه کافورتر بر سر کهسار زد
خور پی تاراج خاک کرد کمان را بزه
ناوک بران بشاخ چون مژه یار زد
ازدم این تیر تیز دیده ی نرگس بدوخت
سنگدلی بین که چون طعنه به بیمار زد
از دم دی نسترن جانب بالا پرید
گوئی پرسوی خلد جعفر طیار زد
گیتی دجال چشم عیسی گل را گرفت
پیرهن از تن کشید تن بسر دار زد
وقت تباشیر صبح ابر طباشیر سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت کافور ریخت در گلوی جویبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشیر ساخت از قطرات سحاب
شراب یاقوت و لعل از دل گلنار زد
تا که چو زر زرد شد رنگ رخ یاسمین
صیرفی آسمان سکه بدینار زد
سود درم های ناب ز آژده، سوهان باد
بیخت بغربال ابر بر در و دیوار زد
بسکه درون چمن بلبل شیدای مست
الیس لی ملک مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نیلش گشته سراب
وز جگر پر ز تاب آه شرربار زد
از کف فرعون دی هر که چو موسی گریخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمی شوخ و مست
گه بر معشوق خفت گه در خمار زد
جامی بس مشکبوی از کف دلبر گرفت
قفلی از سنگ و روی بر در اغیار زد
خیز و بیار ای غلام زان می یاقوت فام
کز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم که خود زنده بود تا ابد
هر که از آن می یکی ساغر سرشار زد
ویژه بروزی چنین کز پی انذار خلق
پای بملک وجود حیدر کرار زد
قطب معدل مقام در دل مرکز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پرگار زد
جلوه بانظار خلق نور الهی نمود
بوسه برخسار وی احمد مختار زد
تا رخ قیدار گشت آینه حسن او
چرخ به رخسار مه سکه قیدار زد
شعشه ی حسن او صعصعه را مات کرد
بارقه ی عشق او بر دل عمار زد
در ره ترویج دین رونق ایمان فزود
وز پی تاراج شرک بر صف کفار زد
پرتوی از طلعتش دید که منصور وار
بانک اناالحق بدار میثم تمار زد
ایکه بحلق نیاز فضل تو زنجیر بست
بلکه بچشمان آز جود تو مسمار زد
تاب گریبان نظم درگه میلاد تو
کلک درربار من لؤلؤ شهوار زد
میر دهانم همی بوسد و نبود عجب
زانکه دهانم ترا بوسه بدربار زد
خیز و امیری بیار مطلع دوم که طبع
خنده بحسان نمود طعنه به بشار زد
با سپه خاکیان شعبده در کار زد
مرغ سحر نیمشب از صف بستان گریخت
ابر سیه بامداد خیمه به گلزار زد
رنگ سیاهی ز خاک سترد برف سفید
نقش سپیدی به دشت ابر سیه کار زد
تاکه ببافند رخت بر تن شاخ درخت
پنبه زن آسمان پنبه بسیار زد
گلبن بر روی خویش سود سپیداب تر
در عوض آنکه گل غازه به رخسار زد
دی سلب سیمگون بر مه بهمن فروخت
زین بسمند سیاه بهر سپندار زد
بهمن زیبق فروش آینه از آب ساخت
چتر شبه گون بر این طارم زنگار زد
حقه سیماب ناب در دل دریا شکست
بیضه کافورتر بر سر کهسار زد
خور پی تاراج خاک کرد کمان را بزه
ناوک بران بشاخ چون مژه یار زد
ازدم این تیر تیز دیده ی نرگس بدوخت
سنگدلی بین که چون طعنه به بیمار زد
از دم دی نسترن جانب بالا پرید
گوئی پرسوی خلد جعفر طیار زد
گیتی دجال چشم عیسی گل را گرفت
پیرهن از تن کشید تن بسر دار زد
وقت تباشیر صبح ابر طباشیر سود
وز نفس بامداد طعنه بعطار زد
شربت کافور ریخت در گلوی جویبار
نشتر الماس گون بر رگ اشجار زد
قرص تباشیر ساخت از قطرات سحاب
شراب یاقوت و لعل از دل گلنار زد
تا که چو زر زرد شد رنگ رخ یاسمین
صیرفی آسمان سکه بدینار زد
سود درم های ناب ز آژده، سوهان باد
بیخت بغربال ابر بر در و دیوار زد
بسکه درون چمن بلبل شیدای مست
الیس لی ملک مصر هذه الانهار زد
مصرش گشته خراب نیلش گشته سراب
وز جگر پر ز تاب آه شرربار زد
از کف فرعون دی هر که چو موسی گریخت
دست طمع بر درخت در طلب نار زد
رفت و بخلوت نشست با صنمی شوخ و مست
گه بر معشوق خفت گه در خمار زد
جامی بس مشکبوی از کف دلبر گرفت
قفلی از سنگ و روی بر در اغیار زد
خیز و بیار ای غلام زان می یاقوت فام
کز اثرش در مشام نافه تاتار زد
من بگمانم که خود زنده بود تا ابد
هر که از آن می یکی ساغر سرشار زد
ویژه بروزی چنین کز پی انذار خلق
پای بملک وجود حیدر کرار زد
قطب معدل مقام در دل مرکز گرفت
نقطه وحدت قدم در خط پرگار زد
جلوه بانظار خلق نور الهی نمود
بوسه برخسار وی احمد مختار زد
تا رخ قیدار گشت آینه حسن او
چرخ به رخسار مه سکه قیدار زد
شعشه ی حسن او صعصعه را مات کرد
بارقه ی عشق او بر دل عمار زد
در ره ترویج دین رونق ایمان فزود
وز پی تاراج شرک بر صف کفار زد
پرتوی از طلعتش دید که منصور وار
بانک اناالحق بدار میثم تمار زد
ایکه بحلق نیاز فضل تو زنجیر بست
بلکه بچشمان آز جود تو مسمار زد
تاب گریبان نظم درگه میلاد تو
کلک درربار من لؤلؤ شهوار زد
میر دهانم همی بوسد و نبود عجب
زانکه دهانم ترا بوسه بدربار زد
خیز و امیری بیار مطلع دوم که طبع
خنده بحسان نمود طعنه به بشار زد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۱
خجسته بادا بر آفتاب کشور جود
صباح فرخ میلاد بهترین مولود
در این همایون جشن و در این مبارک عید
نشاط باید بر رغم دشمنان حسود
خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد
بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود
چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح
صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود
سهی قدان به تشهد پریوشان بسلام
قنینه ها برکوعند و جامها بسجود
چمن نمونه جنات تحتهاالانهار
در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود
سمن بدست در آورده یاره ای سیمین
ز ژاله کرده مرصع به لؤلؤ منضود
همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان
ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
زنای زرین گوئی وز آتشین مجمر
هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود
شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان
رود در آتش سوزان همی بکیش هنود
بساط بستان چون خیمه بلند رواق
ز مردینش سقف و ز خیزرانش عمود
سحاب گریان اندر فراز طارم خاک
هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟
بسان داود آن آبگیر سازد درع
ولی نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آویخته بسان زره
و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود
بجز کنار چمن هر کجا روی باشد
مقام تو چو مقام مسیح بین یهود
ز ابر ایلول اندر بریخت در و گهر
ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود
بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت
بجیب اهل هنر کیسه های پر زنقود
بسال شصت و دوم از تولد شه راد
ولی عهد بهنجار عادت معهود
یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر
بفال نیک بیاراست در جهان وجود
تلذالاعین فیها و تشتهی الانفس
فرشتگان همه بر پا، هریمنان مطرود
پی چراغان افروخت آتشی که فکند
شراره در دل تاریک مردم اخدود
زمین بلرزید از توپ های آتش بار
چو از وزیدن صرصر حصون امت هود
چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود
بزرگ ناصردین شه که ظل دولت وی
همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهی که پوشد بر بندگان زامن قبای
شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح
شده ز صارم وی رخنه ی ستم مسدود
بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس
سنانش در صف هیجابنانش درگه جود
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام
یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود
نموده کشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز
بروزگار ولیعهد خسرو مسعود
ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر
سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود
ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب
ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود
رخ بدیعش در دهر قبله طاعت
در سرایش بر خلق کعبه مقصود
بداد و بخشش شد جانشین نوشروان
بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود
بکار ملک کند راست قامتی که بود
همیشه خم به مناجات و طاعت معبود
ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور
آیاببخشش دست تو در زمین مشهود
بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض
برای همچو مهت حامله شب است ولود
بپای توسن رهوار تو سمند خیال
همی بماند چون تشنه در میان نفود
ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانکه آهن شد نرم در کف داود
تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک
چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود
چو در کف تو کندکار خامه تیر دبیر
همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود
چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را
نه فاریابی تاند چنین نوازد عود
شها کمینه غلام تو اندرین سامان
از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود
ز فر مدح تو و همت امیر اجل
رسیده جان نزارم بمنتهای قصود
خدایگان فرشته فرو هریمن کش
که بالئیم خصیم است و با کریم و دود
بفضل منت دارد که فاضلان جهان
شوند زی دروی از دیار دور و فود
چگونه منت الحق عظیم بی پایان
چگونه منت حق بزرگ و نامحدود
یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سرای خمود
گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم
فروختندی یوسف بدرهم معدود
سخن که یوسف مصر من است باز خرد
جهان و هرچه در او را برغم انف حسود
همیشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان
بدست و گردن خصمت سلاسلست و قیود
بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت
ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود
هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ
ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود
صباح فرخ میلاد بهترین مولود
در این همایون جشن و در این مبارک عید
نشاط باید بر رغم دشمنان حسود
خجسته اکنون کز دهر یافتم مقصد
بویژه اینک کز چرخ یافتم مقصود
چکاوه خواند تکبیر و فاخته تسبیح
صنوبران بقیامند و نوگلان بقعود
سهی قدان به تشهد پریوشان بسلام
قنینه ها برکوعند و جامها بسجود
چمن نمونه جنات تحتهاالانهار
در او فروخت گل سرخ نار ذات وقود
سرود زردشت اندر سرود بلبل مست
چنانکه مؤذن نعت پیمبر محمود
سمن بدست در آورده یاره ای سیمین
ز ژاله کرده مرصع به لؤلؤ منضود
همی تو گوئی در پای و دست لعبتکان
ز زر و گوهر و لؤلؤ خلاخل است و عقود
زنای زرین گوئی وز آتشین مجمر
هزار سازد عود و شکوفه سوزد عود
شقیق نعمان از داغ لاله چون ستیان
رود در آتش سوزان همی بکیش هنود
بساط بستان چون خیمه بلند رواق
ز مردینش سقف و ز خیزرانش عمود
سحاب گریان اندر فراز طارم خاک
هوای مهر و مه اندر مقام نقض عهود؟
بسان داود آن آبگیر سازد درع
ولی نوازد مزمار مرغ چون داود
دو زلف سنبل آویخته بسان زره
و یا چو گیسوی مشکین بگرد دامن خود
بجز کنار چمن هر کجا روی باشد
مقام تو چو مقام مسیح بین یهود
ز ابر ایلول اندر بریخت در و گهر
ز تاک مفتول آویخت زمردین عنقود
بمولد شه گوئی ملک مظفر ریخت
بجیب اهل هنر کیسه های پر زنقود
بسال شصت و دوم از تولد شه راد
ولی عهد بهنجار عادت معهود
یکی بساط ملوکانه بر فراخور قدر
بفال نیک بیاراست در جهان وجود
تلذالاعین فیها و تشتهی الانفس
فرشتگان همه بر پا، هریمنان مطرود
پی چراغان افروخت آتشی که فکند
شراره در دل تاریک مردم اخدود
زمین بلرزید از توپ های آتش بار
چو از وزیدن صرصر حصون امت هود
چنینه روزی فرخنده ذات اقدس شاه
ز عالم غیب آمد عیان بملک شهود
بزرگ ناصردین شه که ظل دولت وی
همیشه باد ابر فرق مهر و مه ممدود
شهی که پوشد بر بندگان زامن قبای
شهی که گیرد از دشمنان ز خشم جلود
شده ز رایت وی کشور هنر مفتوح
شده ز صارم وی رخنه ی ستم مسدود
بروز بزمش تاج و بوقت رزم فرس
سنانش در صف هیجابنانش درگه جود
یکی چو سعد همام و یکی چو سعد بهام
یکی چو سعدالذابح یکی چو سعد سعود
نموده کشور اسلام را چو دار سلام
ز بسط او شده دارالخلافه دار خلود
خجسته بادا عیدی چنین مبارک و نغز
بروزگار ولیعهد خسرو مسعود
ملک مظفر دین آسمان عدل و ظفر
سپهر حکمت و دانش جهان همت و جود
ز نار خشمش کهسار جسته حالت ذوب
ز آب تیغش دریا گرفته رنگ جمود
رخ بدیعش در دهر قبله طاعت
در سرایش بر خلق کعبه مقصود
بداد و بخشش شد جانشین نوشروان
بفضل و دانش شد یادگار بن مسعود
بکار ملک کند راست قامتی که بود
همیشه خم به مناجات و طاعت معبود
ایا بتابش ذات تو در فلک مشهور
آیاببخشش دست تو در زمین مشهود
بفرخ فرخیت مرغ آفتاب بیوض
برای همچو مهت حامله شب است ولود
بپای توسن رهوار تو سمند خیال
همی بماند چون تشنه در میان نفود
ز هیبتت جگر سنگ خاره نرم شود
چنانکه آهن شد نرم در کف داود
تو میتوانی غلطاند مهر را ز فلک
چنانکه فرهاد از کوه بیستون جلمود
چو در کف تو کندکار خامه تیر دبیر
همی بتازد بر مشتری ز قوس صعود
چنانکه دانی بنواخت خلق گیتی را
نه فاریابی تاند چنین نوازد عود
شها کمینه غلام تو اندرین سامان
از آن زمان که بنیروی بخت کرده ورود
ز فر مدح تو و همت امیر اجل
رسیده جان نزارم بمنتهای قصود
خدایگان فرشته فرو هریمن کش
که بالئیم خصیم است و با کریم و دود
بفضل منت دارد که فاضلان جهان
شوند زی دروی از دیار دور و فود
چگونه منت الحق عظیم بی پایان
چگونه منت حق بزرگ و نامحدود
یکی منم که برآورده چون گهر از سنگ
هم از مقام خمولم هم از سرای خمود
گذشت آنکه شنیدی که مردمان قدیم
فروختندی یوسف بدرهم معدود
سخن که یوسف مصر من است باز خرد
جهان و هرچه در او را برغم انف حسود
همیشه تا بفرازند گردن و نازند
بتان خلخ و کشمیر از خدود و قدود
چنان عقود و خلاخل بدست و پای بتان
بدست و گردن خصمت سلاسلست و قیود
بر آن قوافی بستم من این قصیده که گفت
ابوالفوارس مدح مغیث دین محمود
هزار و پانصد دینار دادش از زر سرخ
ابا دویست شتر بارشان متاع و نقود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۲
روز دوشنبه دهم شعبان بود از سال هزار و سیصد و هشت که مطابق آمد با اول فروردین ماه جلالی و نوروز پارسیان که ملوک و رعیت ایران را بزرگترین جشنی بشمار آید. قضا را در این روز خانگیانم همه در بستر بودند و چنانم دل به بیم اندر بود که البته سخن گفتن نتوانستمی تا چه رسد که شعری گویم و از این روی در بار عام که همگی خواجه تاشانم در صف بودند جایگاهم تهی ماند. بناگاه از جانب خداوندم امیر نظام ایده الله تعالی بمن رسانیدند که خواجه بزرگ میفرماید آنجا که شاعران و دبیران ایستاده اند امیری را نمی بینم با اینکه در همه جشنی مداحی او را بفال نیکو گرفته ایم البته باید فریضه خود از گردن بگذارد و این مقام منیع بدیگر شاعران نسپارد. چون این شنیدم دلم بجای آمد و بهر گونه بود این ابیات بهم بسته براه آمدم و در آن هنگام رسیدم که نوبت شاعران گذشته و دستان سرایان و مغنیان سرود خود را بدستان همی خواندند با این همه من چکامه خود را با اجازت آن خداوند بی مثل و مانند فرو خواندم و حضرتش گوش فرا میداد و بهر بیت تحسین میفرمود تا بنهایت رسید. اما از آنجا که من برخلاف رویت دیگر شاعران که در این عصر داعیه دارند در یک قافیه و روی بستن دال و ذال یا معروف و مجهول را بصواب نمیدانم برخی حاشیه نشینان معانی الفاظ مرا ندانسته در یکدیگر همی نگریستند و یکی از متشاعران که بامنش در نهان رشکی بود فرصت بدست کرده بزبان آورد که ما رنجها بردیم تا رویت پیشینیان را چون فرخی و رودکی و عنصری و منوچهری درین عهد منسوخ کردیم و اسلوبی شیرین که بعباراتی سهل آراسته آید در پیش فرا نهادیم تا عالم و عامی را پسند آید و معانی آنرا همه کس فهم کند.
اما این شاعر عراقی که برگزیده خداوند است و خود را ادیب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گوید که پنداری اکنون از شکم ترکستانیان بیرون آمده است. من پاس انجمن خداوندی را بدین گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وی را بخاموشی همی دادم که در مجلس خداوندان بیرون ز ادب سخن نبایستی گفت دیگری گفتا که بگمان من این مردک طاعن راست همی گوید و او میخواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمیدانست که در انجمن خداوندم این کار عاقبتش وخیم دارد هر چند از آن شرم و بزرگی که به جبلت دارد در ساعت کظم غیظ خواهد فرمود ولی خاتمه را باید در نگریست با اینهمه آن شاعرک خام بفریب او مغرور شده رشته سخن را درازی میداد تا خداوندم سخنی در پیش آورد که وی خاموش بماند روز دیگر همین ابیات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحی فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسندیده افتاد مرا جایزه نیکو بخشید و ابیات این است که در این صفحه مرقوم آید.
چو جبهه و دورخ آن پری به فال سعید
مرا بماهی ایزد عطا نموده سه عید
کسان بسالش تجدید فال عید کنند
مرا بماهی اندر سه عید شد تجدید
سه فال فیروز آمد مرا سه جشن بزرگ
سه روز نوروز آمد مرا سه عید سعید
یکی برفته باقبال و شوکت و تمکین
یکی بیامده با فتح و نصرت و تایید
سوم بخواهد آمد چنان که در گیتی
اساس و قاعده عیش را کند تشبید
برمز گفتم این نکته را و میباید
بیان آن را واضح نمود با تأکید
بخواهد آمد مولود خسرو غائب
برفته نوبت میلاد پادشاه شهید
بفال نیک رسیده است موقعی که در آن
بتخت ملک مکین آمد آن امام رشید
علی «ع » عمران آن خسرو یگانه که خلق
ز وحدت او پویند در ره توحید
اگرچه عرش مجیدست حلقه در گوشش
بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجید
شهی که راه ولایش بحق قریب بود
جز آن مسالک دیگر همه ضلال بعید
چسان قریب نباشد بحق رهی که بود
دلیل آن ره نزدیک تر ز حبل ورید
اگر بذات الهی بدی ندید و شریک
ندیدمی بجز از مرتضی شریک و ندید
زلال مکرمتش شربت حیات ابد
شرار تیغ کجش آیت عذاب شدید
نهاده سر دل صاحبدلان بخاک درش
چنانکه آن سگ اصحاب کهف کرد و صید
بسالخوردی شد دست بند دیو مریب
بخورد سالی بربست دست دیو مرید
فضائل وی و کاخ بلند همت وی
حدیث بئر معطل نمود و قصر مشید
شنیده ام که یکی تیغ آهنین دارد
کز آن ثغور و ثنایای دین و ملک سدید
چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان
وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید
بدان اشاره همی کرده کردگار بزرگ
بخلق منت بنهاده از نزول حدید
مرا تو گوئی با مهر و از تولایش
دمیده روح بشریان دویده خون بورید
وزین دو فاش شود سر این حدیث که شد
ببطن نام شقی بر شقی سعید سعید
باعتقاد عجم رسم عید از آن باشد
که روزگار بهاران همی شود تجدید
ولیک من ز رسوم عرب شمارم و هم
بر این عقیده زیم استوار بی تردید
خلافت علی «ع » مرتضی «ع » بسرو علن
چنینه روزی در ملک یافته تمهید
وزین قبل که بود عید آن امام مبین
طلوع خور بحمل را کنند یکسره عید
از این رهست که بستان بگاه فروردین
بلطف و خوبی و کشی یگانه است و فرید
بنفشه کارد چون زلف شاهدان رشیق
شکوفه آرد چون لعل لعبتان رشید
ز برگ نسرین از در ناب کرده ورق
ز نرگس تر باسیم و زر خریده خرید
بدشت و کوه دو صد خیمه زمردگون
بساختند ز بید و اراک و عرعر و عید
همی بریزد باران به لاله پنداری
مسیحی است و بمعمودیه کند تعمید
چمیده هر جا در مرغزار آهوی نر
دمیده هر جا بر شاخسار طلع نضید
اگر شود که بیایند قارظان عنز
وگر بود که شتابد سوی فقید سعید
کسی تواند گفتن که لشکر دی ماه
دگر تواند گشتن بلاله زار برید
مگر ندیدی بردی بتاخت فروردین
چنانکه بر سپه روم خالدبن ولید
و یا تو گوئی ماند درست بر آنکس
کز امر حضرت احمد شد از مدینه طرید
چنان بشد که هلاکش بود بذهن قریب
چنان بشد که رجوعش بود ز عقل بعید
دوباره سرو قدان در کنار دامن باغ
حلل به پیکر آراسته حلی در جید
دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل
لباس عزت پوشیده از پس تجرید
دوباره قمریکان بر غصون نارونان
همی بخوانند از شاعران نسیب و نشید
دوباره طوطیکان بر فنون سرو بنان
همی سرایند از چامه جریر ولبید
دوباره صلصل گویا بطرف دامن باغ
همی بخواند از نامه ادیب و رشید
دوباره بلبل شیدا فراز شاخ درخت
ملک مظفر دین را همی کند تمجید
ولی عهد و خداوند زاده شه شرق
که گشته است ضماندار دولتش تأیید
شهی که زنده کند هوش بندگان با وعد
شهی که مرده کند جان زندگان بوعید
قضا نموده بفرمان حضرتش تسلیم
قدر نموده باجرای طاعتش تأکید
ز رحمت و سخطش دو فرشته در گیتی
خدا بخلق فرستاده چون رقیب و عتید
پی کتاب ثواب و خطیئه این دو ملک
عن الیمین و عن جانب الشمال قعید
ایا شبان رعیت که خلق چون اغنام
بمرغزار خصیب تو را تعندو رغید
تو همچو شیر ژیانی که از بلندی طبع
شکار می نستاند ز دست ثعلب و سید
خلاف مردم دیگر که عنکبوت آسا
بگوشه ای مگسان را همی کنند قدید
ابوالمکارم والفضل کنیت کف تو است
که در کف تو بود فضل وجود را تولید
از آن ولایت عهدت سپرد شاه جهان
که تو بعدل فریدستی و بعقل وحید
خدایگانا شاها مهاد عدل ترا
امیر اعظم باید همی کند تمهید
عمید کیهان میر نظام آنکه سزد
رسائلش را منشی نظام ملک و عمید
عبارتی که سراید هزار گونه بدیع
اشارتی که نماید هزار پایه مفید
امیر باید چونین بروزگار حفی
وزیر شاید چونین بملک شاه حفید
بزرگ باید چون این بزرگوار عزیز
خدای شاید چون این خدایگان حمید
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
جهان دانش و خورشید نصرت و تأکید
تو آن مقلد سیفی که خصم دولت را
ز تیغ تیز بگردن همی کنی تقلید
بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو
هوا ببارد در نوبهار در نضید
فلک ز تیغ کجت حرف راستی خواند
چنانکه اهل قلم حرف مدغم از تشدید
کجا که مهر تو جان را همی کند تسخین
نسیم دی ننماید ببوستان تبرید
حرارتیست به تیغت که هر که زان نوشد
بطبع سرد نماید ورا حمیم و صدید
برودتیست بجامت که هر که زان گیرد
بکام گرم نماید ورا صقیع و جلید
از آن قبل که کلام تو طیب است و شریف
کلام طیب یابد بر آسمان تصعید
وزان سبب که سمند تو پا بخاک نهاد
ز شرع حک تیمم همی بود به صعید
چنان بدیدم عزم تو ثابت اندر کار
که گر بخواهی سازی زمانه را تخلید
مرا ارادت دیرینه روز و طاعت نو
در آستان تو، کافی بود قدیم و جدید
اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم
بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید
قلم ز اشجار آرم مداد از دریا
پی کتابت مدح تو تا کنم تنشید
ولی بترسم کاین هر دو را نفاذ رسد
هنوز شطر مدیحت نیافته تنفید
الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود
الا چو شاعر خواند بمدحت تو قصید
بضل رأفت مولا و آفتاب ملوک
همیشه روزت نوروز باد و عید سعید
اما این شاعر عراقی که برگزیده خداوند است و خود را ادیب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گوید که پنداری اکنون از شکم ترکستانیان بیرون آمده است. من پاس انجمن خداوندی را بدین گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وی را بخاموشی همی دادم که در مجلس خداوندان بیرون ز ادب سخن نبایستی گفت دیگری گفتا که بگمان من این مردک طاعن راست همی گوید و او میخواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمیدانست که در انجمن خداوندم این کار عاقبتش وخیم دارد هر چند از آن شرم و بزرگی که به جبلت دارد در ساعت کظم غیظ خواهد فرمود ولی خاتمه را باید در نگریست با اینهمه آن شاعرک خام بفریب او مغرور شده رشته سخن را درازی میداد تا خداوندم سخنی در پیش آورد که وی خاموش بماند روز دیگر همین ابیات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحی فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسندیده افتاد مرا جایزه نیکو بخشید و ابیات این است که در این صفحه مرقوم آید.
چو جبهه و دورخ آن پری به فال سعید
مرا بماهی ایزد عطا نموده سه عید
کسان بسالش تجدید فال عید کنند
مرا بماهی اندر سه عید شد تجدید
سه فال فیروز آمد مرا سه جشن بزرگ
سه روز نوروز آمد مرا سه عید سعید
یکی برفته باقبال و شوکت و تمکین
یکی بیامده با فتح و نصرت و تایید
سوم بخواهد آمد چنان که در گیتی
اساس و قاعده عیش را کند تشبید
برمز گفتم این نکته را و میباید
بیان آن را واضح نمود با تأکید
بخواهد آمد مولود خسرو غائب
برفته نوبت میلاد پادشاه شهید
بفال نیک رسیده است موقعی که در آن
بتخت ملک مکین آمد آن امام رشید
علی «ع » عمران آن خسرو یگانه که خلق
ز وحدت او پویند در ره توحید
اگرچه عرش مجیدست حلقه در گوشش
بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجید
شهی که راه ولایش بحق قریب بود
جز آن مسالک دیگر همه ضلال بعید
چسان قریب نباشد بحق رهی که بود
دلیل آن ره نزدیک تر ز حبل ورید
اگر بذات الهی بدی ندید و شریک
ندیدمی بجز از مرتضی شریک و ندید
زلال مکرمتش شربت حیات ابد
شرار تیغ کجش آیت عذاب شدید
نهاده سر دل صاحبدلان بخاک درش
چنانکه آن سگ اصحاب کهف کرد و صید
بسالخوردی شد دست بند دیو مریب
بخورد سالی بربست دست دیو مرید
فضائل وی و کاخ بلند همت وی
حدیث بئر معطل نمود و قصر مشید
شنیده ام که یکی تیغ آهنین دارد
کز آن ثغور و ثنایای دین و ملک سدید
چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان
وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید
بدان اشاره همی کرده کردگار بزرگ
بخلق منت بنهاده از نزول حدید
مرا تو گوئی با مهر و از تولایش
دمیده روح بشریان دویده خون بورید
وزین دو فاش شود سر این حدیث که شد
ببطن نام شقی بر شقی سعید سعید
باعتقاد عجم رسم عید از آن باشد
که روزگار بهاران همی شود تجدید
ولیک من ز رسوم عرب شمارم و هم
بر این عقیده زیم استوار بی تردید
خلافت علی «ع » مرتضی «ع » بسرو علن
چنینه روزی در ملک یافته تمهید
وزین قبل که بود عید آن امام مبین
طلوع خور بحمل را کنند یکسره عید
از این رهست که بستان بگاه فروردین
بلطف و خوبی و کشی یگانه است و فرید
بنفشه کارد چون زلف شاهدان رشیق
شکوفه آرد چون لعل لعبتان رشید
ز برگ نسرین از در ناب کرده ورق
ز نرگس تر باسیم و زر خریده خرید
بدشت و کوه دو صد خیمه زمردگون
بساختند ز بید و اراک و عرعر و عید
همی بریزد باران به لاله پنداری
مسیحی است و بمعمودیه کند تعمید
چمیده هر جا در مرغزار آهوی نر
دمیده هر جا بر شاخسار طلع نضید
اگر شود که بیایند قارظان عنز
وگر بود که شتابد سوی فقید سعید
کسی تواند گفتن که لشکر دی ماه
دگر تواند گشتن بلاله زار برید
مگر ندیدی بردی بتاخت فروردین
چنانکه بر سپه روم خالدبن ولید
و یا تو گوئی ماند درست بر آنکس
کز امر حضرت احمد شد از مدینه طرید
چنان بشد که هلاکش بود بذهن قریب
چنان بشد که رجوعش بود ز عقل بعید
دوباره سرو قدان در کنار دامن باغ
حلل به پیکر آراسته حلی در جید
دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل
لباس عزت پوشیده از پس تجرید
دوباره قمریکان بر غصون نارونان
همی بخوانند از شاعران نسیب و نشید
دوباره طوطیکان بر فنون سرو بنان
همی سرایند از چامه جریر ولبید
دوباره صلصل گویا بطرف دامن باغ
همی بخواند از نامه ادیب و رشید
دوباره بلبل شیدا فراز شاخ درخت
ملک مظفر دین را همی کند تمجید
ولی عهد و خداوند زاده شه شرق
که گشته است ضماندار دولتش تأیید
شهی که زنده کند هوش بندگان با وعد
شهی که مرده کند جان زندگان بوعید
قضا نموده بفرمان حضرتش تسلیم
قدر نموده باجرای طاعتش تأکید
ز رحمت و سخطش دو فرشته در گیتی
خدا بخلق فرستاده چون رقیب و عتید
پی کتاب ثواب و خطیئه این دو ملک
عن الیمین و عن جانب الشمال قعید
ایا شبان رعیت که خلق چون اغنام
بمرغزار خصیب تو را تعندو رغید
تو همچو شیر ژیانی که از بلندی طبع
شکار می نستاند ز دست ثعلب و سید
خلاف مردم دیگر که عنکبوت آسا
بگوشه ای مگسان را همی کنند قدید
ابوالمکارم والفضل کنیت کف تو است
که در کف تو بود فضل وجود را تولید
از آن ولایت عهدت سپرد شاه جهان
که تو بعدل فریدستی و بعقل وحید
خدایگانا شاها مهاد عدل ترا
امیر اعظم باید همی کند تمهید
عمید کیهان میر نظام آنکه سزد
رسائلش را منشی نظام ملک و عمید
عبارتی که سراید هزار گونه بدیع
اشارتی که نماید هزار پایه مفید
امیر باید چونین بروزگار حفی
وزیر شاید چونین بملک شاه حفید
بزرگ باید چون این بزرگوار عزیز
خدای شاید چون این خدایگان حمید
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
جهان دانش و خورشید نصرت و تأکید
تو آن مقلد سیفی که خصم دولت را
ز تیغ تیز بگردن همی کنی تقلید
بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو
هوا ببارد در نوبهار در نضید
فلک ز تیغ کجت حرف راستی خواند
چنانکه اهل قلم حرف مدغم از تشدید
کجا که مهر تو جان را همی کند تسخین
نسیم دی ننماید ببوستان تبرید
حرارتیست به تیغت که هر که زان نوشد
بطبع سرد نماید ورا حمیم و صدید
برودتیست بجامت که هر که زان گیرد
بکام گرم نماید ورا صقیع و جلید
از آن قبل که کلام تو طیب است و شریف
کلام طیب یابد بر آسمان تصعید
وزان سبب که سمند تو پا بخاک نهاد
ز شرع حک تیمم همی بود به صعید
چنان بدیدم عزم تو ثابت اندر کار
که گر بخواهی سازی زمانه را تخلید
مرا ارادت دیرینه روز و طاعت نو
در آستان تو، کافی بود قدیم و جدید
اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم
بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید
قلم ز اشجار آرم مداد از دریا
پی کتابت مدح تو تا کنم تنشید
ولی بترسم کاین هر دو را نفاذ رسد
هنوز شطر مدیحت نیافته تنفید
الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود
الا چو شاعر خواند بمدحت تو قصید
بضل رأفت مولا و آفتاب ملوک
همیشه روزت نوروز باد و عید سعید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ماه رمضان روی نهان کرد اگر چند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۴
این نبینی که چو هنگام بهار آید
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید
گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید
همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید
لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید
باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید
یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید
یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید
گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید
وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید
بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید
شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید
ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید
عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید
وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید
فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید
راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید
نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید
دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید
گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید
چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید
فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید
ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید
باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید
زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید
ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید
هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید
از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید
بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید
آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید
دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید
باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید
در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید
می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید
گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید
زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید
من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید
این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید
شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید
هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید
نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید
عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید
هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید
غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید
باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید
من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید
من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید
من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید
روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید
گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید
یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید
یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید
یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید
آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید
میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید
خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید
در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید
هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید
نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید
دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید
عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید
داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید
مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید
چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید
بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید
ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید
ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید
تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید
اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید
گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید
سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید
از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید
پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید
لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید
تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید
جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید
شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید
یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید
دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید
همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید
همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید
تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید
در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید
در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید
پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید
بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید
شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید
نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید
نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید
شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید
هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید
هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید
من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید
نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید
بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید
من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید
آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید
خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید
منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید
فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید
پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید
واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید
لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید
گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید
همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید
لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید
باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید
یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید
یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید
گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید
وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید
بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید
شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید
ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید
عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید
وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید
فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید
راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید
نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید
دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید
گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید
چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید
فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید
ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید
باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید
زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید
ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید
هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید
از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید
بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید
آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید
دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید
باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید
در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید
می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید
گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید
زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید
من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید
این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید
شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید
هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید
نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید
عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید
هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید
غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید
باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید
من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید
من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید
من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید
روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید
گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید
یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید
یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید
یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید
آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید
میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید
خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید
در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید
هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید
نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید
دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید
عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید
داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید
مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید
چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید
بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید
ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید
ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید
تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید
اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید
گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید
سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید
از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید
پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید
لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید
تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید
جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید
شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید
یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید
دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید
همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید
همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید
تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید
در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید
در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید
پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید
بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید
شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید
نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید
نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید
شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید
هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید
هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید
من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید
نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید
بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید
من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید
آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید
خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید
منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید
فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید
پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید
واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید
لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۶
این قصیده را نگارنده اوراق محمدصادق الحسینی الفرهانی در کرت دومین که در تبریز شروع بنگارش اوراق ادب کرد و قضا را وقتی بود که یکی از منجمان آلمانی حکم کرده بود که بواسطه عبور ذوذنبی که از زمین مهتر است و با کره خاک تصادف خواهد نمود کره خاک متلاشی خواهد شد. در شب سه شنبه نهم شهر رجب یکهزار و سیصد و هفده در شماره نخستین ادب تبریز انشا و درج نمودم.
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مولای متقیان حضرت علی علیه السلام
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید و الاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
به ابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بردارم جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
به احمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید و الاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
به ابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بردارم جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
به احمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۸
برادران بجهان اعتمادکی شاید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
که می بکاهد شادی و غم بیفزاید
زمین عمارت خاکست پی نهاده بر آب
بنای خاک چو بر آب شد کجا پاید
بقا ز نام طلب نی ز عمر تا نشوی
نظیر آنکه بگز ماهتاب پیماید
بر این ودیعه که بخشدت آسمان کبود
مبند دل که شبی این ودیعه برباید
بیا و در پی آسایش عزیزان کوش
که در زمانه کسی جاودان نیاساید
شب تو حامل مرگ است و لاجرم یکروز
زنی که حامله شد بچه را همی زاید
درون خاک بخسبد چو زر در آخر کار
شهی که افسر زرین بر آسمان ساید
بشد برادر ما ایدریغ در دل خاک
بسوگواری وی خون گریستن باید
روان فرخ آن محترم چو سر تا پا
ز نور بود به بنگاه نور بگراید
درود باید بروی نثارکردن از آنک
درود ما چو رود نور او فرود آید
امیدوار چنانم ز کردگار بزرگ
که زنگ غم ز دل این گروه بزداید
ز خاک و سنگ اساسی نهاده در گیتی
که سنگ و خاک مر او را بصدق بستاید
بنان معتقدش خاره را کند بلور
دهان منکر او سنگ خاره میخاید
بخوان بنکته توحید سر الاالله
که رمزهای نهانرا صریح بنماید
الف به شکل عمود است و لام الف پرگار
دو لام سطح وزها گونیا پدید آید
که چون خدای ببندد دری ز حکمت خویش
بروی بنده دو صد در ز فضل بگشاید
تو همچو سروی و حق باغبان چه خواهی کرد
که اره گیرد و شاخ ترابپیراید
تو خشت خام و خدا اوستاد خانه طراز
مکن درنگ بنه سر کجا که فرماید
رواق بیستن چرخ لاجوردی را
گهی بمشک سیه گه بزر بینداید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۳
شاه از تبار خویش وزیر اختیار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد