عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در اندرز احزاب سیاسی باتحاد و ترک اختلاف
دست شوی ای طبیب ازین بیمار
محتضر را به حال خود بگذار
منشین در کنار بیماری
که سلامت ازو گرفته کنار
سود ندهد دوا و معجونت
که طبیعت فتاده است از کار
جانش اندر لب است و ناله به دل
هان بسختی گلوی او مفشار
حیف ازین ناتوان بی تن و توش
آوخ از این مریض بی غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جای جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سینه دردمند این بیمار
ای پدر چشم پوش ازین فرزند
ای پسر زین پدر نظر بردار
این چنین خسته کی شود سالم
این چنین خفته کی شود بیدار
قالب مردمان تهی گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شکار گور نر است
ناگهان گور گیردش بشکار
مرد ریگش به اقربا نرسد
گرچه هستند وارثان بسیار
لیک هستند خیل مدعیان
زیرک و رند و چابک و عیار
اقربا را نمانده فرصت آن
که نمایند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
بر سرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سر دشمن در آمد از دیوار
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای عزیزان کرم بجای آرید
اختلاف از میانه بردارید
دل دشمن میاورید بدست
خاطر دوستان میازارید
خائنان را بدر کنید از خوان
دنبه را دست گرگ مسپارید
نقد عمر عزیز را امروز
خوار و ارزان ذخیره مشمارید
بستانید داده راز حریف
برده خویش را نگهدارید
دشمن ار کژدم است پیکروی
همچو مار سیه بر او بارید
چشمتان گر بدوست کژ نگرد
دشمن جان خویش پندارید
جانتان گر عدوی انجمن است
نقش او را ندیده انگارید
پند ننیوش زشت حنجره را
گوش مالید و حلق بفشارید
تا توانید در مزارع خویش
دانه دوستی همی کارید
نفس عافیت بر او بدمید
آب رحمت بر او فرو بارید
اندرین کشتزارهای وسیع
پاسبان ها ز صدق بگمارید
مکنید آنچه از پشیمانیش
دست خائید و سر همی خارید
هر زمان کار شد بعکس مراد
نکته ای گویم ار بجای آرید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بی خیالی چیست
نالهای علی التوالی چیست
در بر رای بخردان غیور
فکر درویش لاابالی چیست
غیر تعطیل و انقلاب ثمر
ز انقلابی و اعتدالی چیست
دغلیهای ارتجاعیون
کارهای ابوالمعالی چیست
انجمن های شوم بنیان کن
گشته دایر درین لیالی چیست
اینک از فرط جهل نکته عقل
بر تو نتوان نمود حالی چیست
با سر پر ز باد و دست تهی
این افادات خشک و خالی چیست
با رفیقان حدیث . . . ر بطاق
از عدو عجز و خایه مالی چیست
حکم چون با وزیر داخله شد
طفره حکمران زوالی چیست
خانه آباد و دوست آزاد است
جای دشمن درین حوالی چیست
چون یقین است فتح و نصرت ما
این خطرهای احتمالی چیست
وزرا هر یکی به مرکز خود
گشته مشغول ماستمالی چیست
بهر اصلاح کار و بستن بار
انتظار جنابعالی چیست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
حزب دیموکرات را چکنم
تشنه مردم فرات را چکنم
سعی دارم بعیش و راحت و نوش
حکم من عاش مات را چکنم
پارتی خانه گشته پارلمان
حل این مشکلات را چکنم
بهر دفع عدو کمر بستم
ملت بی ثبات را چکنم
الخبیثات للخبیثین است
طیبین طیبات را چکنم
شد سکندر اسیر ظلمت طبع
خضر و آب حیات را چکنم
زهر در کام و حنظل اندر جام
انگبین و نبات را چکنم
چونکه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چکنم
کیسه از زر تهی است سفره ز نان
صدقات و زکات را چکنم
بیدقی گر بجهد فرزین شد
بازی شاهمات را چکنم
صلح کردم به مرزبان بلوچ
حکمدار هرات را چکنم
ساختم با وکیل و مستنطق
رای اقضی القضات را چکنم
تره بر ریش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چکنم
حفظ کردم ز آتش این صندوق
کیف قبض و برات را چکنم
ای که پرسی ز من به دام خطر
که طریق نجات را چکنم
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای پسر شب گذشت و روز رسید
باغ را، دی شد و تموز رسید
خصم را از پی جواز ستم
رقم حکم لایجوز رسید
خاک افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسید
نایب السلطنه بفر خدای
از پی حل این رموز رسید
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شیخ و بر عجوز رسید
کشتی گوهر آمد از عمان
کاروان شکر ز خوز رسید
باز اندر شکار کبک آمد
شیر غژمان به صید یوز رسید
دزد را گو ممان درین اقلیم
که جوانمرد کینه توز رسید
از پی انتقام کار بدت
در کمان تیر سینه دوز رسید
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تیز خانه سوز رسید
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسید
شمع بگذار و سوی جمع گرای
پرده شب بدر که روز رسید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
روشنی یافت شمع پارلمان
مردمی کرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خویشتن را کرد
به فدا پیش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مروارید
در لگن ریخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوی ایران بطمع پارلمان
کیست کز من رساند این پیغام
آشکارا به سمع پارلمان
که کمر بسته ارتجاعیون
از پی قلع و قمع پارلمان
ای هواخواه مجلس ملی
خیز و درشو بجمع پارلمان
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملی است
هوش مفتون مجلس ملی است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملی است
بنده آن حکیم با خردم
که فلاطون مجلس ملی است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملی است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملی است
عقل موسای دار شوری شد
عدل هارون مجلس ملی است
چرخ برجیس و زهره و کیوان
همه مادون مجلس ملی است
غم مخور گر شغال گرسنه ای
تشنه بر خون مجلس ملی است
از در ما درون نخواهد شد
هر که بیرون مجلس ملی است
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای وزیران گر اتفاق کنید
ترک این حیله و نفاق کنید
ملک را ایمن از بهانه خصم
وز تکالیف لایطاق کنید
از کمال و فضیلت و تقوی
زیور و افسر و نطاق کنید
خر عیسی چو جفته اندازد
کیفرش با سم و یراق کنید
پسران را که ناخلف باشند
بری از ارث کرده عاق کنید
ید یمنی، دراز، جانب فارس
ید یسری، سوی عراق کنید
ای وکیلان خدای را با هم
عهد و میثاق در وثاق کنید
وزرا را بدام مهر کشید
ملک را خانه وفاق کنید
با غرض کوس الوداع زنید
با مرض بانک الفراق کنید
خصم اگر شاه در عری فکنید
دزد اگر ماه در محاق کنید
نفس اماره را درین سودا
دست فرسوده ز احتراق کنید
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترک تصریف و اشتقاق کنید
این شیاطین انس را محروم
از فساد و ز استراق کنید
روی در کعبه وفاق نهید
پشت بر قبله شقاق کنید
سبق از درس دولتی گیرید
وندرین عرصه استباق کنید
از دوره کارتان برون نبود
گر بمیرید یا خناق کنید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن برکند
خانه دوست در کف دشمن
ندهد هیچ مرد غیرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر ز آن است
که سپاری بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گلیم
به که بیگانه پرنیان و پرند
مشرقی را بمغربی چه قیاس
کبک با جغد کی کند پیوند
نام بی همتی بخویش منه
داغ بی غیرتی بخود مپسند
رفته در خاک به که مانده به ننگ
مرده در گور به که زنده به بند
سوی قفقاز و هند دیده گشای
تا ز قفقاز و هند گیری پند
پرده در روی خود کشی تا کی
پنبه در گوش خود نهی تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابلیس
یا بکج گردی زمانه مبند
گریه کن بر سیاه روزی خویش
به سیاهی روی غیر مخند
سایه قد و عکس روی تو بود
اینکه دیدی تو را بخنده فکند
ابلهی ابله آنقدر که جنون
بسبال تو می خورد سوگند
راستی ای پسر چو درمانی
متحیر میان عار و گزند
چاره ات از دو کار بیرون نیست
بشنو این نکته را ببانگ بلند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هیچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بیگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پای بیگانه را از آن خانه
دست ازین شیوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبین و مور ضعیف
ندهد راه غیر در لانه
تو ازین هر دو بی خیال تری
ای خر خیره دیو دیوانه
که سخن های اهل معنی را
فرض کردی فسون و افسانه
بسکه مستغرقی بمستی و خواب
کس نداند که زنده ای یا نه
ای برادر بروز تیره خویش
گریه کن چون ستون حنانه
تاکنون هیچکس نمی دانست
که چه داری درون انبانه
اینک آن رازهای پنهان را
فاش کردی بیک دو پیمانه
از تهی مغزی و سبک وزنی
مست گشتی ببوی میخانه
برد اندر خمار نی بقمار
زر و سیمت حریف جانانه
تو شدی در کنار کدبانو
دزد شد کدخدای کاشانه
این زمان کاو فتاده اندر بند
مرغ روح تو از پی دانه
چاره بند خویش اگر خواهی
پند من کار بند مردانه
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ایرانیان نه از بشرند
یا ز گرگ درنده پست ترند
ای نصاری مگر مسلمانان
دد و دیوند یا که جانورند
بخدا دیو دد نیند ولیک
همچو پیل دمان و شیر نرند
خونشان را مخور که زقومند
مشتشان بر مزن که نیشترند
دل ایرانیان شفیقستی
بگمانت که بی دل و جگرند
حیف باشد ز نوع آدمیان
کادمی را چو گاو و خر شمرند
نه خرند و نه گاو این مردم
که شرف را بخون خویش خرند
ما نژاد فرشته ایم و کسان
که مظالم خرند گاو و خرند
ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق
گرگ درنده خلق بد سیرند
ای ستمکاره ای که از ستمت
همه خلق زمانه برحذرند
ظلم چندان سزد که بر ظلام
کس نگوید ز عدل بی خبرند
عضو یکدیگرند آدمیان
ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند
آدمی زاده گان درین گیتی
همه با هم شریک خیر و شرند
غم یاران بخور که یارانت
روز تنگی همه غم تو خورند
هر چه خواهی بکن ولیک بدان
که بد و نیک جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شیران
اندر آیند مانده در خطرند
خشم شیران، اگر بدل جنبید
پوستهاشان همی بتن بدرند
ای ستمدیده مرد ایرانی
که رقیبان بخانه تو درند
گر بخواهی که آبروی تو را
این خبیثان بیشرف نبرند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای بیک جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتاده و مست
با خبر شو که دست مانده ز کار
بر حذر شو که کار رفته ز دست
مرغ عیار رفته اندر دام
ماهی زیرک اوفتاده به شست
جز بفن کی توان ز ورطه گریخت
جز به تدبیر چون توانی رست
نتوان زیست زیر دیواری
کش سکون اوفتاد و سقف شکست
دشمن شوخ چشم بی پروا
زر پرست است و تو خدای پرست
به تجارت تو را کند مغبون
چون ترا نیست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظیم
تا زمانی که بار خود بربست
چون ترازو که کفه پر او
در بر کفه ی تهی شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تیر طعنه بخست
از پس آنکه انگبین تو خورد
ریخت در ساغر تو زهر و کبست
گر تو در هر هزار شصت بری
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در کمند خویش آورد
اوستادانه از کمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر کسی سوی اصل خود پیوست
چون چنین است پند من بشنو
که بود یادگار عهد الست
تو تن آسان بجای در منشین
کو تن آسان به جای در ننشست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - حشرات الارض بهارستان
هنگام بهار آمدن هان ای حشرات الارض
از لانه برون آیید افزوده به طول و عرض
سازید ز یکدیگر نیش و دم و دندان قرض
و آزار خلایق را دانید همیدون فرض
وقت است که هر موری سیمرغ نشان گردد
وز باد بهاری مست چون باده کشان گردد
وقت است که بندد زین دجال به جساسه
کژدم به کشیک آید در خانه ی چلپاسه
مسکین کشفان را سر بیرون شود از کاسه
زنبور نر و ماده چون جعفر و عباسه
باشند به صحرا یا گردند به خلوت جفت
نازند به یکدیگر عشقی که نشاید گفت
کن نوک سنان را تیز ای عقرب جراره
زهر از بن دندان ریز ای افعی خونخواره
از باد صبا بگریز ای پشه بیچاره
وز گربه همی پرهیز ای موش ستمکاره
ای خرمگس عیار بر گو به ملخ لبیک
هان ای شپش خونخوار کن همنفسی با کیک
ای رشک بزن خیمه در زیر سبیل و ریش
در طره کدبانو زیر بغل درویش
هان ای کنه لاغر بین چشم به راه خویش
موی سگ و بال مرغ کرک بز و پشم میش
ای کارتنه بر تن تاری دو چو جولاهه
وز طاق به گنبد کش صد پرده ز بیراهه
هان ای عجل بیمار بگریز ز بوی مشک
کز بهر زکام تو خر خانه پر است از پشک
در ریش امام شهر سجاده فکن ای رشک
ای مار بیا در بام تا صید کنی گنجشگ
ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن
ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن
ای عمه رتیلا خیز با چستی و چالاکی
کن پنجه خود را تیز چون قیچی دلاکی
در زیر نمد تا چند ای جوجه خر خاکی
ور می پلکی با خویش چون مردم تریاکی
گرنه صدفی باری همجنس خراطین شو
ور نه ملکی آخر در جرگ شیاطین شو
ای جانور شش پا شادی که رئیسی تو
فرمان ده امت را خود نفس نفیسی تو
با میر ندیمی تو با خواجه انیسی تو
منشورنگاری تو توقیع نویسی تو
زین روی خلایق را خون میمکی از شریان
لخت جگر درویش شد ز آتشن تو بریان
در مسند دستوری صدرالوزرائی تو
هنگام سلحشوری شیخ الامرائی تو
در ژاپن و منچوری مجدالسفرائی تو
در فضل به مشهوری تاج الشعرائی تو
هستی همه چیز اما در دیده من هیچی
چون طره مهرویان چین و شکن و پیچی
ای آنکه بزعم خویش تو دلبر و طنازی
با بلبل و با طوطی همراز و هم آوازی
بی آلت طیاره در چرخ به پروازی
بالله نه تو طاوسی والله نه تو شهبازی
زودا که از آن بالا وارونه فرود افتی
بیدار شود زاهد هشیار شود مفتی
ای جانوران آفاق پر همهمه می بینم
وز شور شما گیتی در زمزمه می بینم
در هر گذریتان گرد همچون رمه می بینم
وز نیش شما خسته جان همه می بینم
خانه ز شما دربست قلعه ز شما ششدانگ
اندوخته در صندوق سرمایه نهان در بانگ
تا چند همی تازد اندر طلب توشه
خرچنگ به فواره قورباغه به تنبوشه
رشمیز به تیر سقف سن در شکم خوشه
موشان ز پی دزدی زان گوشه بدین گوشه
این آب نخواهد بود پیوسته روان در جو
این سرو نخواهد ماند همواره جوان در کو
تا از نفس دی مه بر روی زمین یخ بود
سوراخ شما تاریک چون وادی دوزخ بود
ارواح شما حیران در عالم برزخ بود
از جان شما تا تن هفتاد و دو فرسخ بود
امروز تفضل کرد آن مالک یوم الدین
شد قالبتان زنده از نفخه فروردین
دیروز کجا بودید امروز کجا هستید
از کام که دلشادید از جام که سرمستید
بر بام که دستک زن در دام که پابستید
هر چند بزعم خود عیار و زبردستید
همواره شما را زور در پنجه و ساعد نیست
بالله دو سه روزی بیش اقبال مساعد نیست
فرداست که بگریزید در است خر و استر
وز باد خزان گردید همچون تل خاکستر
چسبد علق اندر آب بر خایه بیدستر
واندر شرج پیلان پشه فکند بستر
آن مورچه پر دار از طاق و طرنب افتد
بالنده ز بالیدن جنبنده ز جنب افتد
دیشب ننه مولودی با مادر معصومه
گفتا که در این ویران هنگام سحر بومه
از بس که مرضها را افزون شده جرثومه
میگفت و دعا میکرد بر امت مرحومه
کای دافع هر میکروب کن چاره این میکرب
کو دیده نخواهد شد بی آلت میکرسکوب
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۴
دوش در خواب یکی درگه عالی دیدم
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - خطاب به آقای میرزا هادی حایری و گله از ابناء زمان
ای در طریقت عشق بر خلق گشته هادی
بدرالبدور گردون صدرالصدور نادی
از بسکه حضرتت را مبسوط شد ایادی
اندر بساط فضلت گردون شود منادی
خورشید در خیامت نارالقری فروزد
شمع از رخت در ایوان ام القری فروزد
ایوان مکرمت را هستی بزرگ خواجه
مصباح معرفت را روشن ترین ز جاجه
گر باشدت میسر بخشی باهل حاجه
در مصر کنز فرعون در هند گنج راجه
در قاف پر عنقا در چرخ نور بیضا
خوشه ز دست عذرا، عقد در از ثریا
در هوش چون ایاسی در حلم همچو احنف
آگه ز راز توریة دانا ز رمز مصحف
نطقت ز شکرین لب کلکت ز بسدین کف
لذت دهد بشکر مستی برد ز قرقف
در کشور حقایق هستی تو مالک الملک
دریای معرفت را باشد مناقبت فلک
گیتی ندیده هرگز اندر نژاد و پروز
ذاتی چو تو مکرم شخصی چه تو معزز
کبشی چو تو مبارز فحلی چو تو مبرز
دلها سوی تو مایل اجسام سوی تو مرکز
تو مرکز کمالی قطب رجای علمی
دریای فضل و هوشی کوه وقار حلمی
ای خواجه کار گیتی چون باژگونه باشد
القاء شبهه را چرخ چون بن کمونه باشد
این شبهه زان وساوس اندک نمونه باشد
وسواس آسمان را بنگر چگونه باشد
خمر جنون و مستی ریزد بجام فرعون
تا خویش را شمارد از جهل خالق الکون
قطره بخویش نازد کم شعبه ایست دریا
ذره بخویش بالد کم لمعه ایست بیضا
پشه ز کبر گوید من برترم ز عنقا
کهنه پلاس پیچد بر پرنیان و دیبا
نالد ابوالثلاثین از جور ام مازن
نالیدن وزیران از گوشمال خازن
خصم من از جلادت کردست پیشدستی
افسون نیستی خواند بر من بکاخ هستی
زین ره به هوشمندان پیمود جام مستی
تا یکسره گرفتند راه هوا پرستی
منا لغیرنا شد آمد لنا علینا
هارون عصای موسی دزدد به طور سینا
دوشم جوابی آمد از خواجه عراقین
کم خون گریست اعضا چون صاحب نطاقین
از خواندنش روان گشت خون بر رخم زماقین
وز خون نگار بستم بر ساعدین و ساقین
یاللعجب که قدرم آن فیلسوف نشناخت
دراج از چکاوک بلبل ز بوف نشناخت
دور از جمال آن شه این شکوه باز گویم
راز درون خود را با اهل راز گویم
ساز ترانه زین برگ با برگ و ساز گویم
فصلی ز خنده ی کبک با شاهباز گویم
تا شاهباز سازد دیوان کبک و بلبل
گویا کند زبانشان بی لکنت و تبلبل
شیخ العراق مانا سنگ مرا سبک دید
دریای ژرف بودم آب مرا تنک دید
گردون حشمتم را بی اختر و حبک دید
همچون خلیل در خواب انی لاذبحک دید
زیرا بقصد قتلم سوده است بر فسان کارد
او چون ذوی الحقوق است من چون وکیل مرنارد
پنداشتم که آن شه با دوست دوست باشد
در مسلکی که سیرش در خورد اوست باشد
واندر خیال کاری کز وی نکوست باشد
غافل که خالی از مغز یک قطعه پوست باشد
چون دوست دشمنی کرد دشمن به از چنین دوست
چون پسته شد تهی مغز در آتش افکنش پوست
اندر حجاز شد یار و اندر عراق نشناخت
در راه همسفر بود و اندر وثاق نشناخت
محبوب سیمتن را سینه ز ساق نشناخت
کیوان ز مه ندانست ایوان ز کاخ نشناخت
یار و دیار خود را نشناخت ایدریغا
نرد وفا به یاران کج باخت ایدریغا
دزدی سه چار هستند شهره درون آن شهر
کنز الغرائب ملک ام العجایب دهر
برده بدزدی و فن از مایه جهان بهر
کرده فریبشان نوش خورده ز جامشان زهر
شهمیرزای کاشی و آن ممدوک یزدی
هم عروة الصعالیک هم شنفرای ازدی
آن مطربی که میرفت بر آسمان خروشش
با جرعه ای نمودند یکبارگی خموشش
خواندند ورد و افسون بستندچشم و گوشش
دادند بنگ و افیون بردند عقل و هوشش
گیتی شدش ز خاطر عالم شدش فرامش
دل از خیال فارغ لب از ترانه خامش
این مردمان که بینی یک مشت زر پرستند
بیرون ز زرپرستان یک مشت خر پرستند
بیرون ز خر پرستان یک مشت شر پرستند
بیرون ز شر پرستان جمعی هنر پرستند
ما را به کیسه زر نیست و اندر طویله خر نیست
در سر خیال شر نیست سرمایه جز هنر نیست
سرمایه از کسادی پوسید و مندرس شد
در در خریطه سنگ زر در خزینه مس شد
برهان نقیض مطلوب دعوی خلاف حس شد
ظاهر زما نهفته طاهر زما نجس شد
در کیسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلگاه باشم
شعری لطیف و شیرین خوشتر ز قند گفتم
چون سرو بوستانی سبز و بلند گفتم
از بند کرده ترکیب ترکیب بند گفتم
بحر عروض آنرا بس ارجمند گفتم
مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن
بهر مضارع است این جمبل جمل جمولن
چون در زمانه باشد اعمال فرع نیات
زین ره به نیتی پاک بسرو دم این ابیات
اما تواش بسوزان کوشد ز شطحیات
تا بر جمال پاکت از حق رسد تحیات
اردیبهشت بادت اسفند ماه و بهمن
بدخواه کج نهادت در زیر گرز دهمن
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۷
ایکه گیتی همه جسم است و تواش چون روحی
عالم ملک سفینه است و تو دروی نوحی
بسخن مرهم زخم کبد مجروحی
آیت رحمت آن دادگر سبوحی
عرش دل را ملکی ملک خرد را ملکی
گوهر پاکی و در رشته جان منسلکی
عقل دانا به دبستان تو شاگرد آید
مایه دانش در گنج دلت گرد آید
نامت اندر لب ارباب همم ورد آید
تا گل از خار و زر از معدن گوگرد آید
تو درین خاک چو زر باش و درین باغ چو گل
زده فکرت بفلک پایه و بر دریا پل
شجر خلدی و بستان تو بخت تو بود
عقل در قامت چالاک تو رخت تو بود
مکرمت سایه هنربار درخت تو بود
معرفت شاخ و نسب ریشه سخت تو بود
این درختی است که در باغ صفا خواهد بود
اصل آن ثابت و فرعش به سما خواهد بود
خانه دل را مهر تو متاع است و اثاث
وین متاع آمده بر من ز نیاکان میراث
چه برین چار عناصر چه موالید ثلاث
تو ملاذی و معاذی تو پناهی و غیاث
که جوان مردی و رادیت بگیتی سمراست
آن درختی که هنر برگت و دانش ثمر است
من که افتاده ام اندر صف این بوالهوسان
شاهبازستم و گردیده شکار مگسان
چین اگر نازد بر نافه و مصر ار به لسان
نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان
زکریا نهد از مشکم مرهم بجروح
شده گیسوی مسیح از بلسانم ممسوح
منم آن کوه که بر چرخ ستیغ است مرا
دل چو دریا کف بخشنده چو میغ است مرا
نامه و خامه به از استر و تیغ است مرا
نه ز جانبازی پروانه دریغ است مرا
جان بتن از پی قربان ره دوست نکوست
مغز بادام چو بیرون شود از پوست نکوست
بسکه روزم سیه و بخت کجم خفته بود
درد من پیش تو پوشیده و بنهفته بود
دلم از دست قضا خسته و آشفته بود
لیک عذرم بر فضل تو پذیرفته بود
که مرا چرخ ستم بیشه بهم برشکند
بیخ و بنیاد اساسم ز زمین بر نکند
یکدم ای خواجه بیا درد دلم را بشنو
که درین دیر کهن نیست چنین قصه نو
مزرع عمر مرا آمده هنگام درو
خانه تاراج حوادث شده جانم بگرو
چاره ای کن غم و اندوه و جگر سوز مرا
روشنی ده ز کرم اختر فیروز مرا
بود در خوان من از لخت جگر ما حضری
شاهد شوخی و شمعی و شراب و شکری
بزم عیشی و در آن بزم بت سیمبری
محفلی همچو بهشتی صنمی چون قمری
اندران بزم رخم سرخ و دلم شادان بود
آب در جوی روان گلشنم آبادان بود
جیش سالاری پیدا شد و تاراجم کرد
مفلس و معسر و بی مایه و محتاجم کرد
قرمطی بود و بتر ز ابن ابی الساجم کرد
کلهم برد و ز افلاس بسر تاجم کرد
جانم آزرده دلم سوخته ستخوانم کوفت
خانمانم را از گرد علایق همه روفت
در دلم جز غم و در سینه بجز آه نماند
عیش و شادی را در خلوت من راه نماند
عزت و ثروت و ناز و شرف و جاه نماند
تکیه جز بر کرم و رحمت الله نماند
چشمه خون شد ازین غصه زلال خضرم
کرد طباخ قضا لخت جگر ما حضرم
متوالی شد باران بلا از چپ و راست
رفت سالار و مجاهد پی غارت برخواست
هر کسی از پی قتلم صفی از کین آراست
آسمان با من مسکین دمی از جور نکاست
اینقدر کردی که چون خاک زمین پستم کرد
دل پر از اندوه وز مایه تهی دستم کرد
آن معاشی که سلاطین سلف از شفقه
با مناشیر و فرامین به نیاز و صدقه
داده بودند مرا بهر لباس و نفقه
وکلای خر دادند بگاوان ورقه
دست خون آمد در هفدهمین خصل حریف
نیمه ای قطع شد و نیمه دیگر تنصیف
ربع آن ماند که آنهم بسیه چال افتاد
از کف رند برون شد کف رمال افتاد
زر ما مس شد و آن مس بته غال افتاد
نزد صراف ندانی به چه احوال افتاد
شد چو زیبق بدل بوته که بعد از دم و دود
شعله زرد و کبودش شده بر چرخ کبود
منحصر شد گذرانم بجهان گذران
بمعاشی که ترا بر من حق هاست در آن
پشتم ای خواجه دو تا شد برت از بار گران
نگرانم سوی شکر تو نیم چو دگران
شکر احسان تو از بنده فرامش نشود
شمع فضل تو چراغیست که خامش نشود
مرده بودم تو دگر باره حیاتم دادی
وز طلسم غم و اندوه نجاتم دادی
جام آب خضر اندر ظلماتم دادی
قدر دانستی و حلوای براتم دادی
کشتی فضل توام داد ازین لجه عبور
طعمه حلوا شد و رختم کفن اهل قبور
گور بندی را پابست و گرفتار شدم
تا که در گور کنی همسر کفتار شدم
مرد گفتار بدم در پی رفتار شدم
ناپسندیده به رفتار و بگفتار شدم
خوانده از لوح خرد آیت الهیکم را
پست کردم بطمع مرده خوران قم را
اینک آن وجه براتی است که نه مه زین قبل
اعتصام من بربست بدامان تو حبل
تا برون تاخت سمند کرمت از اصطبل
وز پی یاری این بنده نوازیدی طبل
آختی بهر هوا خواهی من خنجر و کارد
گاه با محتشم السلطنه گه با مرناد
خایه مالیدی مر محتشم السلطنه را
سیر کردی ز کرم صد شکم گرسنه را
منع فرمودی از خوردن خونم کنه را
مهربان کردی دزدان سر گردنه را
تا ز بیمت همگی ترک رذالت کردند
نیمه قطع و دگر نیمه حوالت کردند
نصف باقی را بر شرق نوشتند چکش
بملک زاده فرستاد ز گردون ملکش
گفتم امروز دگر کنده شده از جا کلکش
غافل از آنک نخواهد رسد آهو بتکش
رفته در منطقه جدی و در ایوان جدی
شده جائی که در آنجا عرب اندازد نی
اختر از چاه برون آمد و در چاله فتاد
حاجت طفل چهل ساله بگوساله فتاد
گرد ماه کرم از ابر طمع هاله فتاد
نعش بی بی بکف سوسن غساله فتاد
نیم باقی را فرزند ملک بلع نمود
از زمین ریشه امید مرا قلع نمود
بارها گفتمش این نکته بعجز و الحاح
گر همی جوئی قدر و شرف و فوز و فلاح
ابدا خوردن این وجه ترا نیست صلاح
این نه مال ملکستی که بود بر تو مباح
صدقاتست و زکات است و بما وقفست این
محفل عیش نه ویرانه بی سقف است این
این ملک زاده ات اجرای مرا آجر کرد
وجه حلوای مرا پور تو ملا خور کرد
کیسه از زر تهی و دامنم از خون پر کرد
بسکه هر روز طلبکار بمن قرقر کرد
آرزوئی به دل خسته بجز مرگ نماند
چوب خشک است درختی که در او برگ نماند
شمر از دست حسین تو بفریاد آید
دجله خشک از طمعش در صف بغداد آید
آنچه بربنده از آن حرص خدا داد آید
چون بیاد آرم چنگیز مرا یاد آید
آنچه او کرد بمن لشکر چنگیز نکرد
خیل افغان ز سپاه ستم انگیز نکرد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴
اف بر این دیوان سرا، لعنت بر این دیوان که برد
ظلمشان در ظلمت از مه، نور و از شارق ضیا
مردمی بیرون ز راه مردمی دور از خرد
فرد و طاق از دین پرستی جفت نیرنگ و ریا
راستی گویم سعاتمند و خوش بخت آنکس است
کاندرین گیتی، ببیند چهره این اشقیا
هر که رخشان دید گوید تا ابد یالیتنی
مت قبل الیوم حتی صرت نسیا منسیا
همچو انگورش بزیر پای بفشارند رگ
نرم سایند استخوانش با لگد چون توتیا
مدعی به هرچه قاضی بگوش مدعی
گویدی ربع لنا نصف لنا کل لیا
در جزا مردی رئیس آمد که نشناسد ز جهل
تاک از تریاک و سیب از سنبه گیپا از گیا
عارض و معروض از او بینند در کار آنچه دید
معده مرد سقیم از خوردن سقمونیا
پیکرش را گوئیا ایزد تعالی آفرید
ز آهک و زرنیخ و گوگرد و کنین و کاسیا
مولدش تبریز و اصلش از صفاهان است لیک
فرق نهاده است اسپاهانی از اسپانیا
آن یکی گفتش که آلمانی مسلمانی گرفت
گفت باشد امپراطورش ز نسل قانیا
قانیا اندر محرم داشت بر پا تعزیه
این نبیره در عمل دارد تأسی بر نیا
دیگری گفتش که شاهان اروپا از چه رو
هر طرف تازند بهر حمله اندر آسیا
گفت شاهان نان جو خواهند از بهر ثواب
«آرپا» در ترکی شعیر است و «دگرمان » آسیا
دیدم آنجا خسته را بسته اند اندر کمند
گفتم این مسکین که باشد چیست جرمش ای کیا
گفت در راپورت کمیساریا بنوشته اند
کاین جوان گفته است مستم ساغری ده ساقیا
گفتمش ای کاش بودی ابن جوزی در حیات
تا که نامت ثبت کردی در کتاب الاذکیا
شاعری با ذوق شعری گفت و او را وی شدش
شعر خواندن در کجا ممنوع کردند اولیا؟
گیرم او کرده است تقصیری خلاف عقل و دین
جور ار حدی است بر بیچارگان از اقویا
سی و یک روز از چه میزان سی و یک تومان ز چیست
از فرانسه آمدست این حکم یا از روسیا؟
حد عرفی کس ندید از حد شرعی سخت تر
این چه حکم است ای سرا پا بدعت و شرک و ریا
آنقدر بستان که تانی دادنش تاوان و جرم
آنچنان بشکن که یاری بستنش با مومیا
دور عقل از تو چو مرد پارسا از پارگین
هم تو دور از دین چو پیر برهمن از پاریا
از جزای حق نیندیشی مگر نشینده ای
داستان حضرت داود و قتل اوریا؟
گفت این حکم آمد از شورای عالی پیش از این
من نمیدانم بخوان راپورت کمیساریا
گفتمش شورای عالی چیست؟ و اعضایش که؟ جز
محفلی بی دعوت اندر وی گروهی ز ادعیا
وضع قانون با وکیلان است و اجرا با ملوک
حکم عرف است از حکیمان حکم شرع از انبیا
کیستند این خرسران در مرغزار معدلت!
چیستند این خربطان در آبشار اتقیا!
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
نایب فرعون و هامان را کجا شاید شناخت
چون سلیمان یا وزیرش آصف بن برخیا
زین شش اندازان چه بینی غیر تاراج و شتل
از زکام ایدر چه زاید غیر مالیخولیا
من بخواندم نامه پیغمبران راستین
آدم و نوح و خلیل الله کلیم و زکریا
یوشع بن نون و یونس پور متی دانیال
صالح و هود و مسیحا و عزیز و ایلیا
نامه اسحق و اسمعیل و حزقیل و شعیب
صحف داود و سلیمان نحمیا و برمیا
نامه ساسان و زرتشت و جی افرام مهین
نامه پولس به سوی مردم ایتالیا
هم کتاب خاتم پیغمبران خواندم که هست
واپس اندر عهد و پیش اندر حریم کبریا
این چنین حکمی ندیدم در کتاب هیچیک
ز انبیا و اتقیا و اولیا و اصفیا
گفت خامش باش کاینان هر یکی در صفه ای
پیشوایانند چون در چال ورزش پوریا
مجلس ملی نیارد حکمشان را نسخ کرد
چون کلام انبیا اندر مقام اوصیا
گفتم آری پیشوایانند این شش تازنان
بهر داو نرد در چال قمار و منگیا
پیشوایان تواند این قوم جبار عنید
کل جبار عنید فی جهنم القیا
هر یکی چون قاشق ناشسته در آشند لیک
آش ها را گه نخود باشند و گاهی لوبیا
همچو غولانند در بیغولها مردم شکار
با سیاهانند آدم خواره در افریقیا
گونیا را جمله تصحیفند زیرا هر شبی
در بر چندین عمود آورده شکل گونیا
بسکه الرحمن و یاسین در مساجد خوانده اند
نقش حامیم است بر پهلویشان از بوریا
مادرانشان را حیا اندر محیا هیچ نیست
لیک بفروشند بهر زرق در احیا حیا
چرم بلغارند و کفش صوفیان گر چه ز ناز
پیش ما خاتون بلغارند و ترک صوفیا
شرمی از باری تعالی کن از این دزدان مترس
بی ریا گویم که بی دینند یکسر باریا
ای که ناموس شریعت را دری با حربیان
ای که اموال فقیران را خوری با اغنیا
گر کنی عمامه را مانند تاج داریوش
ور بیاری از طراز خامه مشک داریا
گر نمائی از در نیرنگ صد رنگ و فسون
ور پدید آری به جادو صد هزاران کیمیا
گر ز ستواری مکانت چون بیوت عادیان
ور ز بالائی مقامت همچو حصن عادیا
در دل مامت فرستم باز با این ریش و پشم
تا به زهدانش بپوشی طیلسان از سابیا
فرق نگذارم میان زشت و زیبا شیخ و شاب
زانکه ننهادند فرق از مجرمین با ابریا
ای رئیس این چامه من چون کباب برمیا است
در زمان شه «یهو یا قیم پور یوشیا»
آنکه آیین سلامت جست در دارالسلام
شاه اسرائیل شد از صدق بعد از صدقیا
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به میرزا احمدخان اشتری
الحذر ای مدعی العموم که دزدی
شرط قضا شد چو در نماز طهارت
خاصه به عدلیه کز قضا نبرد کام
هر که ندارد به صید و کید مهارت
قاضی عدلیه آنکس است که باشد
شهره به اخذ و عمل دلیل بغارت
رشوه ز ظالم گرفته خانه مظلوم
رو بدو کوبد همی به اسم خسارت
قاضی اگر دزد و دزد شده قاضی
نیست ترا حد اعتراض و جسارت
گر در دزدی در این زمانه نباشد
یک دو قدم بیش تا مقدم صدارت
دزد بگیری مکن که عاقبت الامر
برخورد این نکته بر مقام وزارت
غافلی از آنکه بر امور تو دارد
آنکه تو خوانیش دزد حق نظارت
آنکه تو خوانیش دزد نفس وزیر است
همچو وزارت که هست نفس سفارت
کس نتواند درون عدلیه دزدی
تا نرسد بر وی از وزیر اشارت
از وزراء گر خط جواز نیابد
کس نشود مصدر خلاف و شرارت
محرم راز و شریک دخل وزیر است
دزد دغل منگرش به چشم حقارت
قسمت حلوای خود بگیر و خمش زی
بیهده خود را چه افکنی به مرارت
دولت مشروطه نیست تا که نباشد
عدل الهی رهین عدل تجارت
بلکه بود دور هرج و مرج و تن خلق
گشته گرفتار بند ذل و اسارت
خستگی آید ز جد و سعی و تکاپو
سردی زاید ز تاب و جوش و حرارت
زین وزراء رسم عدل و داد چه جوئی
هیچ شنیدی ز سیل طرح عمارت
مرد نیند این مخنثان و عجب ز آنک
بکر حیا را سترده اند بکارت
خانه حجاج دان سرای عدالت
درگه شداد شد سرای زیارت
هر که فتد در کمند آز وزیران
قتل بر او راحت است و مرگ بشارت
زین وزراء کس ندیده است بجز زور
هست وزارت مگر ز زور عبارت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - ماده تاریخ جلوس محمد علی شاه
تا محمد علی شه قاجار
صاحب تاج گشت و غاصب تخت
سیل کین کند از عمارت داد
پایه استوار و ریشه سخت
نه سرا ماند در جهان نه وثاق
نه گیا هشت بر زمین نه درخت
بسکه بدبخت بود اهل هنر
همه بستند از پناهش رخت
گشت سال جلوس او به سریر
بی کم و کاست «ای شه بدبخت »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
مثل زنند خری را که زیر بار گران
ز پا فتاد و از او خر خدای ناراضیست
حکایت من و دیوان داد و داد رئیس
نظیر آن شد و ایزد میان ما قاضیست
مرا تاسف ماضی بود به مستقبل
تو شاد باش که مستقبلت به از ماضیست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - در باب لزوم ختنه فرماید
خداوندا حدیثی با تو گویم
که تصدیقش نماید دشمن و دوست
شکوفه سرزد است از شاخ بادام
ولی بادام من ماند است در پوست
بگو تا پوست از تن برکشندش
که گرگی خیره سر در چرم آهوست
برادر زاده سردار منصور
نصاری بودنش آخر نه نیکوست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - در نکوهش رئیس صلح چالمیدان تهران فرماید
بصلحیه چالمیدان بود
یتیمی که ناخوانده قرآن درست
ز حکم غیابی علی رغم حق
کتب خانه ی هفت ملت بشست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
بیگانه چو شد رئیس قومی
نه جای تعجب است و حیرت
کان قوم ذلیل را رگ و پوست
خالی ز تعصب است و غیرت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - در تاریخ تاسیس بیمارستان زنان و کودکان تهران
در عهد شه زمانه احمد
شاهی که به عدل داستان است
عهدی که به مسند معارف
ممتاز الملک را مکان است
با واسطه امیر اعلم
کز کردارش هنر عیان است
پرداخته شد چنین بنائی
کاسایش ملتی در آن است
اطفال و زنان ملک ما را
زین کاخ شفا به رایگان است
تاریخ اساس و نام نامیش
«بیمارستان بانوان »است
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - در سال اول مشروطه سروده است
بیچاره آدمی که گرفتار عقل شد
خوش آن کسی که کره خر آمد الاغ رفت
ای باغبان منال ز رنج دی و خزان
بنشین بجای و فاتحه برخوان که باغ رفت
ای پاسبان مخسب که در غارت سرای
دزد دغل به خانه تو با چراغ رفت
ای دهخدا عراق و ری و طوس هم نماند
چو بانه رفت و سقز و ساوجبلاغ رفت
یاران حذر کنید که در بوستان عدل
امروز جوقه جوقه بسی بوم و زاغ رفت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
مالیکه در جهان پی تقدیر و سرنوشت
سازند صرف جنگ که کاریست شوم و زشت
گر صرف علم و صنعت و اخلاق میشدی
مردم بدی فرشته و گیتی شدی بهشت
این خشت ها که در پی مسجد بکار برد
هر یک شود به خلد ورا بوستان و کشت
چون در بهشت خشت شود قصر شاهوار
تاریخ این بهشت امیری نگاشت «خشت »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
بسکه از بخت خویش مایوسم
جاودان اندرین سرای سپنج
روز تا شب بسان نرادان
با غم دل همی زنم شش و پنج
استخوانیست پیکرم بی گوشت
مانده بر جای چون شه شطرنج
پیکرم را بود چو زلف بتان
شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
بدماغ و دلم زمانه نهشت
فکر موزون و طبع قافیه سنج
راست گوئی که خورده ام افیون
یا شراب و حشیش و بذر البنج
سمر است این سخن که گنج رسد
مردمان را پس از کشیدن رنج
گر چنین است بنده را ز چه روی
از پس رنجها نیاید گنج
آری ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستی از قولنج
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
تا که سردار اسعد اندر ری
زد علم چون بر آسمان مریخ
نعره توپ و بانگ صاعقه زد
بر رخ ظلم سیلی توبیخ
دهن جور دوخت با مسمار
گوش نیرنگ و حیله کوفت به میخ
شاخ بیداد را بنیروی داد
کند از ریشه و فکند از بیخ
بی تامل نگاشت کلک ادیب
«بختیاری مجاهدان » تاریخ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
مردم ایران دو فرقه اند که هر یک
تخم امل را درون مزرعه دارند
قومی مشروطه خواه گشته و بر دوش
چتر ظفر با شعاع و شعشعه دارند
فرقه دیگر ز ارتجاع جهان را
گاه به تضییق و گه به توسعه دارند
هر دو پی عادت جراید ملی
شور بنی عامربن صعصعه دارند
کوری آبای سبعه بین که سه مولود
خشم بر آن مهارت اربعه دارند
مرتجعین مبتلای خیفره! هستند
مردم مشروطه خواه جبلعه دارند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - ترجمه گفتار شاهنشاه - برزو پورلهراسب
بی نصیب از آبرو باشد به گیتی
هر که او دینار یا درهم ندارد
و آنکه از فرزند بی بهره است بی شک
دیده روشن دل خرم ندارد
هرکه را نبود درین گیتی برادر
جان شاد و بازوی محکم ندارد
مرد را چون در شبستان زن نباشد
بهره از شادی درین عالم ندارد
لیک اگر اندیشه سازی نیک دانی
هرکه را این چار نبود غم ندارد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۶
ای وزرای عظام ای که در این ملک
بر رمه عدل کردگار شبانید
گله شما را سپرده صاحب اغنام
تا به چراگاه عافیت بچرانید
همتی آرید و گوسفند خدا را
از کف گرگان خیره سر برهانید
ورنه چون از هم درید و خورد و تبه کرد
چاره ندارید و معذرت نتوانید