عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا باهم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
با بخت سعد یارم چون هست یار با من
شادی چو آن من شد، غم را چه کار با من؟
پیرامن دل من غم را چه زهره گشتن
چندان که همنشین است آن غمگسار با من
منصوروار گشتم مستغرق اناالحق
ای مدعی رها کن آن گیر و دار با من
گر دشمن سبکسر نازد به سیف و خنجر
زانم چه باک؟ چون هست آن ذوالفقار با من
من موسی کلیمم در وادی مقدس
هست از شجر سخنگو آن شجره نار با من
از باده «سقاهم » چون من همیشه مستم
کی گیرد آشنایی خمر و خمار با من؟
یاری ز بخت و دولت سهل است اگر نباشد
از فضل حق چو یار است آن بختیار با من
صد شهر و صد ولایت هردم چرا نبخشم
چون من ز شهر یارم، آن شهریار با من
(خار از حسد بر آتش بگذار تا بسوزد
چون روز و شب رفیق است آن گلعذار با من)
همچون خلیل از آتش کی غم خورد نسیمی
زر خالص است اینک صاحب عیار با من
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی » ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
دلیل صبح سعادت، محمد عربی
چراغ شام قیامت، محمد عربی
مرا چو از صدف کاینات این در بود
درون بحر حقیقت، محمد عربی
امانتی که خدا وعده کرد در کونین
در او نکرده خیانت، محمد عربی
امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا
نعیم اهل امانت، محمد عربی
به تشنه های قیامت که آبشان بدهند
چو ساقی لب کوثر، محمد عربی
مراد خلق جهان از بهشت معبود است
گواه لفظ شهادت، محمد عربی
نسیمی از در رحمت تو ناامید مباش
که می رسد به شفاعت، محمد عربی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای ظاهر از مظاهر اشیا! خوش آمدی
وی نور چشم مردم بینا! خوش آمدی
آن اولی که نیست ترا آخری پدید
پنهان ز جمله در همه پیدا خوش آمدی
سود و زیان و مایه بازار عاشقان
از بهر توست بر سر سودا خوش آمدی
بی چون و بی چگونه تو را یافتم، کنون
اندر لباس آدم و حوا خوش آمدی
از بود توست جمله جهان را وجود جود
ای جود بخش جمله اشیا خوش آمدی
اسماء و رسمها همه از تو عیان شده
باز از میان اسم نسیما خوش آمدی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گرانجانی و بس اشتر تنی
در سبکروحان یکدل کی رسی؟
با چنین رفتن چگونه دم زنی؟
با چنین وصلت به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستی
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندر این گل مانده ای
پس بیا از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید و از مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی رو به فضل حق گریز
زان که بی مفضل به مفضل کی رسی؟
بی عنایت های آن دریای لطف
در چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله بسمل شو تمام
ورنه چون مردی به بسمل کی رسی؟
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دم حق دمید در ما، دم فضل لایزالی
چه مبارک است این دم ز جناب فضل عالی
چو جناب ذوالجلالت همه بر کمال دیدم
گنه است اگر نگویم که تو ذات ذوالجلالی
صنما ز طرف برقع رخ همچو ماه بنما
که سرای «کن فکان » شد ز وجود غیر خالی
چه خیال نقش بندم که نه صورت تو باشد
که شد از رخ تو روشن که تو نقش هر خیالی
به جمال و حسن و خوبی نکنم ستایش تو
که تو همچنان که هستی همه حسنی و جمالی
رسدت که گوی خوبی ببری ز جمله خوبان
که تو آن مه ملیحی که به حسن بی مثالی
عدم و زوال و نقصان به تو راه از آن ندارد
که تو آن خجسته مهری که منزه از زوالی
ز فراق و درد دوری نکنم حدیث از آنرو
که چو روح و نطق با من شب و روز در وصالی
به کمال اگر تواند صفتت فزونتر آید
بنمای تا بگویم که فزونتر از کمالی
بشری به صورت تو نشنیدم الله الله
چه جمیل حسن و خلقی، چه لطیف زلف و خالی
بنما به خلق عالم رخ و نفی ما سوا کن
که به صاد و عین بهره دهد آن به جیم و دالی
به تو چون غنی نباشم که به وصف درنیایی
که چه بی کرانه ملکی و چه بی شماره مالی
شب قدر اگرچه بهتر ز هزار ماه باشد
تو به قدر و رفعت افزون ز هزار ماه و سالی
ز شراب فضل ما را قدحی ده، ای نسیمی!
که تو جام آفتابی و تو روح لایزالی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
گوهر دریای وحدت آدم است، ای آدمی
گر چو آدم سر اسما را بدانی آدمی
زنده باقی شو، ای سی و دو نطق لایزال
حاکم نطقی و نطق عیسی صاحب دمی
گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت
روشنت گردد که هم جمشید و هم جامی جمی
جان اگر خوانم تو را، باشد بدین معنی درست
کز سر تحقیق می دانم که جان عالمی
گر هدایت یابی از «من عنده علم الکتاب »
آن سلیمانی که اسم اعظمش را خاتمی
رنگ نمرودی و فرعونی و دجالی چو رفت
هم خلیل و هم کلیم و هم مسیح مریمی
در رخ خوبان چو هست آیینه گیتی نما
صورت حق را به چشم سر بیین گر محرمی
از خیال بیش و کم فارغ شو و آسوده باش
تا به کی در فکر آن باشی که با بیش و کمی
کی شود روشن به خورشید رخش چشم کسی
کز محیط معرفت نابرده هرگز شبنمی
در بیابان تحیر واله و سرگشته اند
حیدری و احمدی و ژنده پوش و ادهمی
ای نسیمی! وقت آن شد کز دم روح القدس
نفخه ای از صور اسرافیل بر عالم دمی
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گر تو عاشق می شوی بر «واو» شو بر «جیم » و «هی »
«وجه » را می شو تو عاشق کن نظر در «ری » و «خی »
«رخ » مثال ماه باشد، لب چو آب کوثر است
گر شدی تشنه بیا تو آب خور از «لام » و «بی »
«لب » چو یاقوت است و دندان بر مثال چون در است
گر ترا . . . منا کن در «خی » و «طی »
«خط » حق است بر رخ یوسف بخوان تو سربسر
تا بدانی چون نوشته است دستهای «ری » و «بی »
«رب » من ما را ز زرق و زهد سالوسی رهاند
تا عطا کرد بر من درویش جام «میم » و «یی »
«می » علاج است در تن آدم دوای ضعف را
کو بود اندر نظر هردم مرا آن «بی » و «تی »
«بت » چو محبوب است آنجا می بود هم وصل او
هرکه بگریزد از اینها او چه باشد «خی » و «ری »
«خر» چه داند این سخن ها، هم مگرداند کسی
خوانده باشد شعرهای «نون » و «سین » و «میم » و «یی »
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۱
به ذات پاک خدای کریم بی همتا
که از اراده او گشت سر «کن » پیدا
به خالقی که منزه ز کل مخلوق است
به عاشقی که به عشق لقا بود شیدا
به حاکمی که به حکمت متابعت فرمود
که با صلوة حضر با سفر دگر وسطا
(کنند روی) توجه به قلعه ای که ملک
سجود کرد و بر آن است هر صباح و مسا
به آدمی که ز فضل اله دانا شد
به آدمی که خدا گفت: علم الاسما
به آدمی که معلم بد او ملائک را
به لام و بی که کلام خداست در همه جا
به هر نبی که به مظهر درآمد و بگذشت
به هر ولی که وصی بوده او به قول خدا
بدان محمد امی که در شب معراج
قدم نهاد و گذشت از مقام «اوادنی »
که مظهر ولی الله علی ابوطالب
حقیقتا ز محمد، علی نبود جدا
علی کلام خدا و علی ولی خدا
علی وصی رسول و علی امام هدی
علی است فضل الهی که مظهر تام است
به هرچه گفت و بگوید، مگو که چون و چرا
علی است آدم و هم او محمد و مهدی
علی محمد امی و موسی و عیسی
به حکم آنکه علی گفت: «انا کلام الله »
کلام، دست تصرف نهاده در همه جا
به حکم «نفسک نفسی » نبی علی را گفت
به حکم «دمک دمی » علی است نقطه با
به حکم «کنت مع الانبیاء سرا» اوست
به حکم «صرت معی » گفت: یا علی، جهرا
بجز خدا که شناسد چنانکه هست علی
بجز علی که شناسد چنانکه هست خدا
علی است خضر نبی و علی است ابراهیم
علی است نوح و سلیمان، علی بود یحیی
چه در سواد و بیاض و چه در وحوش و طیور
چه در زمین و چه در آسمان و بینهما
همه کلام خدایند ناطق و صامت
اناس و جمله اشیا به حکم «انطقنا»
مسبح است به ذات خدا، کلام قدیم
به هر صفت که برآید چنانکه در حصبا
وجود آدم خاکی که مظهر حق است
مثال علم الهی بود ز سر تا پا
نوشته خط الهی که خط خوبان است
صحیح باشد و سالم ز صرف علت ها
به وجه آدم خاکی نوشته سی و دو خط
بجز خدای که خواند چنان خط زیبا
چو مشک ناب: معطر، چو زلف خوبان: جعد
به روی روز درآورده چون شب یلدا
ز روی دوست خط مشک رنگ عنبربوی
بخوان که خط صواب است آن نه خط خطا
کسی که خط الهی نخواند هیچ نخواند
بمانده است به جهل اندر و چو خر به خلا
کسی که روی حقیقت ندید هیچ ندید
همیشه چشم مثالش بدین بود اعمی
بمانده تا به قیامت به جهل خویش مقیم
به هیچ روی ندیده به دیده روی شما
خجسته طالع آن کس که دیده بگشاید
ز روی ظاهر و باطن به حق شود بینا
به حکم «من عرف نفسه » به قول رسول
بدین «فقد عرف ربه » علی گویا
سواد وجه محمد که در حدیث آمد
چنانکه سبع مثانی است از رخ حوا
اگر تو معرفت نفس خود نمی دانی
بدان که گفته ام از گفته علی علا:
اگرچه ذات خدا از صفات منفک نیست
چه داند آنکه نداند حقیقت اشیا
خداست قادر و خالق، دگر همه مخلوق
خداست بر همه اشیا محیط و راهنما
ترا که ره ننمودند چگونه ره یابی
دلیل: علم الهی، ز پیر و از برنا
مرا رسد که دم از علم حق زنم که مرا
دلی است عالم و در کنه علم «او ادنی »
حدیث من ز کلام خدای بیرون نیست
به معنی این سخن آیینه ای است روی نما
مرا ز فضل الهی است دیده روشن
مرا ز نطق الهی زبان بود گویا
به مدحت ولی الله، به ذکر حی قدیم
به نظم و نثر مزین چو لؤلؤ لا لا
ز بعد احمد مختار امام من علی است
که عالم است به قرآن و سر کشف غطا
پس از علی، حسن بن علی است رهبر دین
دگر حسین علی کوست سید شهدا
امام زین عباد است و باقر و صادق
چنانکه موسی کاظم، دگر علی رضا
محمد تقی آن کو به زهد مشهور است
دگر علی نقی آن امام ماه لقا
ز بعدشان حسن عسکری شیردل است
که بود یار احبا و قاتل اعدا
محمد بن حسن، صاحب زمان مهدی
که اوست صاحب تأویل و مفخر فقرا
نمود روی چو ماه دو هفت و کرد آنگه
بیان شق قمر را ز خط استسوا
چو در مقام توجه به علم می رفتم
گهی به قوت و گاهی به نطق و گه به هدی
به گوش هوش من خسته دل ز عالم غیب
ز فیض فضل الهی چنین رسید ندا:
نسیمیا! ز نسیم ریاض معرفتت
همی دمد دم عرفان چو خیری از خارا
تو در محیط بقایی چو خضر روشندل
ترا چه غم که به موج اندر است بحر فنا
در این بدم که دگر ره خطاب لم یزلی
رسید بر دلم از فیض عالم بالا
چو در محیط فنا غوطه بقا خوردم
نصیب، سی و دو در شد مرا ز یک دریا
یقین بدان که مرا جز به چارده معصوم
نبود و نیست و نخواهد بدن دگر ملجا
مراست دست ارادت به دامن حیدر
که اوست ناصر و هادی من به روز جزا
به چارده خط امرد که بر رخ حور است
به هفت خامه نوشته چو عنبر سارا،
که کشتی تنم ار بشکند حوادث موج
رسان تو تخته جان در کنار آل عبا
که در میان دل و جان سرشته مهر علی است
بدین مقید و وارث ز جد و از آبا
اگرچه تیغ اجل سر ز تن جدا سازد
روان ز مهر علی ذره سان بود دروا
مباش غره به علم و به گفت و گوی و شناخت
که بی عمل نتوان شد به جنت المأوی
به خوان جنت اگر علم بود از آن عمل است
به علم مرد عمل کرده می رسد به خدا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۲
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۴
یارب به حق مصطفی سلطان جمع انبیا
تاج الوری نورالهدی شمس الضحی بدرالدجی
یارب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی » خورشید برج «انما»
یارب به حق فاطمه ام الحسین والحسن
بنت النبی زوج الولی فخرالبشر خیرالنسا
یارب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدرالسخی چشم و چراغ مرتضی
یارب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یارب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یارب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یارب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یارب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیط والعافین » از رب العلا
یارب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یارب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یارب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد (همیشه) نامور نامش به ملک کبریا
یارب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یارب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یارب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر (یا بی رها)
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است
ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است
شهسوار «لافتی » یعنی علی مرتضی
آن که شهرستان علم صدر عالم را در است
صاحب سر سلونی » رازدار «لوکشف »
آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است
در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر
کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است
سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف
اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است
چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی
هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است
نور رخسارش چراغ دیده های مردم است
خاک پایش تاجداران جهان را افسر است
هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست
دوستانش را نعیم هشت جنت درخور است
دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست
نیست بغض او هرآن کس را که پاکش مادر است
گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای
در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است
خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد
بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است
گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟
گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است
هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد
مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است
بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا
خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است
بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب
زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رهنمای خلق عالم هست زین العابدین
باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است
موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا
آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است
پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا
بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است
نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید
عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است
در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای
تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است
برکت و شفقت نمانده در میان مردمان
هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است
نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار
هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است
طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز
محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است
مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای
از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است
عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان
شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است
بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز
آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است
قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار
شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است
گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار
نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است
ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق
عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است
دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم
پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است
ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند
برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را درخور است
زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت
پاک سازد عالم از هرکس عدوی حیدر است
یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما
حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است
اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن
زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مراست
در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من
گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است
همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من
مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۸
آ، الف اول امیر و اعلم و اعلا علی است
افتخار اولیاء الله مولانا علی است
ب براه بارگاه کبریا با مصطفی
بر براق برق رو بالاتر از بالا علی است
ت توانا و توانگر، تاج بخش و تخت گیر
تا تن از سرها جدا کرد آن تن تنها علی است
ث ثنایش از خدا در نص قرآن ثابت است
ثابت و اصل ثبات عروة الوثقی علی است
ج جنت جای جاوید است جان را از جمال
جامع و جمعیت و جاوید ما آنجا علی است
ح حسام او حصار دین و حقش حافظ است
حارب حرب احد از حله تا حلا علی است
خ خدایش خواند شیر خویش و خورشید خرد
خواجه قنبر خطیب خطبه اقضا علی است
د دال دولتت در دو درج دین و داد
دولت و یزدان این دنیا و آن دنیا علی است
ذ ذیل ذات پاکش راست ذوالقدر جلیل
ذوالعلا و ذوالعلم ذوالفضل و ذوال . . . علی است
ر رضای حق رضای اوست رحمن الرحیم
راحم رحمان رضای رای مولانا علی است
ز زمین در زیر نعل دلدلش زیر و زبر
زور بازوی زبردستان ز سر تا پا علی است
س سر و سرهنگ و سردار و سپهسالار دین
سامع اسرار سبحان الذی اسری علی است
ش شجاع شرع و دین شمع شب افروز یقین
شهره شهر شهادت شاه شهرآرا علی است
ص صدر صفه صدق و صفا چون مصطفی
صوفی صافی صفات صفة الاصفا علی است
ض ضرب تیغ او شد ضامن فتح و ظفر
ضارب ضحاک و ضیغم در دم هیجا علی است
ط طریق اوست طور طیبین و طاهرین
طایر طوبی نشین طوطی شکرخا علی است
ظ ظفر دادش خدا زان شد مظفر بر عدو
ظاهر ظهر ظهیر و ماحی ظلما علی است
ع عین عالم و عین عنایت عین اوست
عالم علم لدنی اعلم و اعلی علی است
غ غالین غایت دین غرفه نور یقین
غالب و غواص و غوص در هر دریا علی است
ف فرح بخش فراز فاتحه فتح قریب
فخر فاخر فاخر فرخ رخ فتوی علی است
ق قاف قرب عنقا و لقاء قدر قدر
قاضی لوح قضا اقضای ظهر القا علی است
ک کوثر مشرب و کان کرم کهف الوری
گنج کنج «کنت کنزا» (تاج) کرمنا علی است
ل لاف «لم تجد » بعد از نبی مرشد آن
لایق لفظ لطیف و لمعه لعلا علی است
م ممدوح ملک مشکات و مصباح فلک
مالک ملک ملاحت ماه مهرافزا علی است
ن نفس ناطق و نفس نهایت انبیا
نایب نفس نبی امروز و هم فردا علی است
و والی ولایت واحد والا گهر
واقف اوصاف وحی و کلمة التقوی علی است
ه همای همت او سایه بخش چرخ و باز
هدهد هادی در این وادی پرغوغا علی است
ی یمن یمن یمن یاسین ینبوع کرم
یادگار یوسف و یعقوب و هم یحیی علی است
لام الف «لاسیف الا ذوالفقار» او را رسد
لاجرم در شأن ایشان «لافتی الا علی » است
کی شود خوار و خجل در دین و دنیا هر که او
چون نسیمی حفظ جانش «یا محمد یا علی » است
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۹
غلام روی آن ماهم که مهر آسمانستی
جمال او به زیبایی حیات جاودانستی
چو حق بنوشت بر رویش تمامی اصل قرآن را
رخ او مصحف خوبی و خطش ترجمانستی
چو حق خوب است خوبان را از آنرو دوست می دارد
به خوبی شد چنان پیدا که از خود در نهانستی
همه خوبی از او دارند و او خوبی ز نطق خود
به خوبی زلف و خط دال است و نون ابروانستی
به جان ابروی او گر زد ز غمزه سوی دل تیری
همی نالم ز ابرویش که تیر اندر کمانستی
چو جفت ابرویش طاق است بر بالای چشمانش
برم سجده بر ابرویش که چشمش سرگرانستی
به هر چیزی که رو آرم برابر هست روی او
همه اشیا شده روشن چو او جمله عیانستی
ندانم چون دهد اشیا نشان از نقش روی او
که رویش را ز پیدایی نشانش بی نشانستی
خط رویش بود دایم نماز و سجده خود را
چو قامت زان قد و قامت قیامت آن زمانستی
چو او در صورت جویا همی جوید ز خود خود را
همان چیزی که جوینده همی جوید همانستی
همه یک ذات سی و دو یکی عاشق یکی دلبر
چو باشد سی و دو یک شی ء چه جای این و آنستی
شد اینجا سی و دو دلبر شد آنجا سی و دو عاشق
چو هر دو سی و دو هستند همان یک غیب دانستی
از آن است سی و دو عاشق به روی سی و دو دایم
که سی و دو ز سی و دو دل و هم دلستانستی
بود آن سی و دو آدم که هست از بیست و هشت پیدا
که هست آن احمد مرسل که سلطان دو کانستی
چو شد این بیست و هشت منشق از او شد سی و دو ظاهر
ز احمد شد عیان آدم، چو اصل جسم و جانستی
بیا بشنو دگر مطلع ز وصف احمد امی
که این مطلع از آن بهتر که وصفش بی کرانستی
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - تجدید مطلع
حبیب فضل حق احمد که میر عاشقانستی
دو عالم را به زیبایی امیر و مهربانستی
چو هست امی از آنرو امیانند امتان او
به محشر او ز فضل حق شفیع امتانستی
چو ام اصل است و ما در هم که هست آن آدم و حوا
چو او شد کاشف هردو ز فضل امی از آنستی
هنوز آدم نبد پیدا ملک را کرد اسم ابنا
میان خاک بود اما که آن شاه کیانستی
قمر شق کرد چون بیرون شد اسم سی و دو ظاهر
ز بیست و هشت و سی و دو چو پیدا بی گمانستی
اگر از بیست و هشت خود نکردی سی و دو ظاهر
که بردی ره به سی و دو که خورشید جهانستی
چو کرد از استوا منشق خط فرق و لب زیرین
از او شد سی و دو پیدا که بد آب کان فلانستی
ز تحت بیست و هشت او چو پیدا گشت سی و دو
پدر شد از پسر پیدا نبینی تا چه سانستی
از آن اسرار ام و اب به محشر زو پدید آید
شفیع جمله شد زانرو و اب را این ضمانستی
ز تحت آن لوای او که هست آن بیست و هشت خطش
پدر چون از پسر سر زد که او را زو امانستی
اگرچه سی و دو منفک نبود از بیست و هشت هرگز
ولی این اصل و آن فرع است چو آن زین در جهانستی
چو مبدای همه آب شد معاد جمله شد احمد
معاد و مبداء یک ذاتند کز او جا و مکانستی
بجز یک قوه بیچون که هست آن اصل کاف و نون
مجو چیزی ز سی و دو که اصل کن فکانستی
چو قوه سی و دو نطقت یک ذات است و یک مظهر
همه اشیا شده ناطق ز نطقش بی زبانستی
همه یک ذات و یک اسما صفات سی و دو هریک
چنان چون نطق جمله یک به یک را آن نشانستی
یکی سو گوید و یک ماء یکی آب و یکی پانی
یکی سرد و یکی صافی یکی گوید روانستی
چو گویند هریکی ز اشیا به اسم مختلف چندان
که گردد سی و دو هریک ز جمله عین شانستی
چنین ز اشیا بود هریک بر او سی و دو نطق حق
بود هر سی و دو یک شی ء چو سی و دو یکانستی
بود هریک ز سی و دو چنین سی و دو ایشان را
که هم یکتا و یک نطقند چو یک اندر عیانستی
(ز) اسما و صفت دایم چو کثرت بود خلقان را
چو وحدت گشت آن کثرت قیامت آن زمانستی
همه یک چیز و جمله یک ز نطق سی و دو گشتند
نگشتی دیو زو احول گر این سر را بدانستی
بمانند خفته در کثرت ندانند سر خوبان یک
چو ماهیت که مفهوم است ز چشم ایشان نهانستی
بود ماهیت «آ» «بی » چنین تا «یی » که هست آخر
بود اسمش الف بی تی که ترکیب جهانستی
چو مفرد گردد آن اسما مسما زو شود پیدا
شود مفهوم ماهیت که سود است یا زیانستی
مسمای همه اشیا چو ایشانند هم اسما
همه هستند عین «شان » اگر هردو چو آنستی
چو اسمای مسما یک شدند از صورت کثرت
عیان شد وحدت ایشان که با ساکن روانستی
همه را «آ» و «بی » و «تی » مسمای همه نطقند
هم از «شان » اسم جمله شد چو بی شرک و گمانستی
مسما جمله اشیا چو آمد اسم شد «شان » را
مسما عین اسماء شد اشیا زان کلانستی
بجز نطق و بجز قوت، بجز صوت و بجز حرفش
که یک ذاتند همه اشیا چو یکتایی بخوانستی
از آن از مفرد و محکم که هست آن آ و بی و تی
مخالف نیستند باهم مسلمان گر مغانستی
ولی گردد مرکب چون زبان هریک است دیگر
یکی لفظ عرب گوید دگر از فرس خوانستی
مرکب چون شود مفرد خلاف از نوع برخیزد
چنان که اصل او این است از فرعش عیانستی
همه یک لفظ و یک ذات و همه یک دین و یک ملت
شوند از اصل نطق فرد چو او از عارفانستی
به شمعون گفت این معنی چو شد پیش پدر عیسی
چو آمد از سما اکنون طهور از خاکدانستی
همه اشیا شده ناطق چو شد نطق از همه پیدا
همه کس را ز نطق او حیات جاودانستی
چو بود او نطق پاک حق بیان نطق حق رو شد
بیان او بجز نطقش دگر کس کی توانستی
سما شد در زمین مطوی زمین شد شق به نور حق
که هست آن نطق پاک حق که ظاهر از دهانستی
بدل شد ارض در محشر بغیر ارض کان نطق است
چو او آب است اشیا را همیشه در میانستی
زمین کعبه منشق شد برون آمد از او دابه
چو کرد اظهار آیت ها ز کعبه زان دوانستی
چو بد او آدم خاکی ز کعبه چون برون آمد
از آن هر عضوی از اعضا به دیگر جزء مانستی
در توبه چو شد بسته، ندارد بهره زان ایمان
کسی کامروز در عالم ز جنس کافرانستی
بیامد ز آسمان عیسی چو بد او نطق حق مهدی
ظهور نطق از او را هست از آن با او دخانستی
چو دجال لعین جهل نشد از جهل او کشته
ظهور علم تأویلش کنون تا قبر دانستی
برآمد آفتاب حق ز مغرب کانبیا بودند
چو پشت آب از آن سو بد که او چون درفشانستی
بیامد آتش از مشرق به مغرب راند خلقان را
ز دریای عدن آمد که از هندوستانستی
همه در بیت مقدس در کنون جمع آمدند دیگر
چه جای پشت آب زان است که حشر مؤمنانستی
ز فضل خالق بیچون چو حشر و نشر شد اکنون
از آن اعمال خلقان را ز خلق موقنانستی
کنون کافر به دوزخ شد بر او غل و سلاسل خط
کنون حور است مؤمن را خط او در جنانستی
وفا شد جمله وعده، نماند اسرار پوشیده
به فعل آمد ز حق قوه، چو مغز استخوانستی
از آن حل گشت مشکل ها ز فضل خالق یکتا
که هست او فضل یزدانی که سلطان نشانستی
کنون زو دین احمد را پدید آمد دگر رونق
ز دین توحید شد پیدا سبک همچون گرانستی
هر آن چیزی که هست و بود و خواهد بد بیان زان شد
از آنرو دین احمد را کنون شیرین زبانستی
حساب قرن و سال و مه چنانچه بود چون گردد
کنون دور است دور او و او صاحب قرانستی
بد او ناطق بدین خلقت نیامد همچو او کامل
بیان باشد همیشه این چو ذات مستعانستی
امام و مرشد عالم ز قرآن عرش نامه شد
محبت نامه و دیگر کتاب جاودانستی
چو قرآن جمله در «شأن » است «شأن » است معنی قرآن
همیشه راه «شأن » روشن چو راه کهکشانستی
نسیمی را سلیمان وار انس و جن مسخر شد
عصا در دست چون موسی و خلقان را شبانستی
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۱
آن شه والای گرامی گهر
واقف اسرار قضا و قدر
عالم تنزیل و کتاب کریم
عارف تأویل کلام قدیم
مظهر اسرار الهی بود
مظهر انوار کماهی بود
مرغ خرد طوطی بستان او
روح قدس طفل دبستان او
پادشه ملک ولایت بود
والی اقلیم هدایت بود
ما کشف از فضل علیم و قدیم
بر دل او سر الف لام میم
عقل که افراخت به دانش لوا
خواند به لوحش الف و با و تا
هرچه بر این لوح زبرجد بود
در نظرش تخته ابجد بود
چون قلم قدرت حی قدیم
کرد کتابت الف و لام و میم
بر رخ چون ماه تمامش نگاشت
راز که در تخته ابداع داشت
طینت او را چو خدا می سرشت
بر رخ او سی و دو خط می نوشت
از رخ او آتش موسی عیان
از دم او معجز عیسی بیان
آینه روی خدا روی او
خط خدا سلسله موی او
مصحف مجد است سراپای او
عرش خدا هم دل دانای او
هیکل او مصحف مجد خداست
چار کتاب است بدین بر گواست
کعبه مثال بدن پاک اوست
عرش مثال دل دراک اوست
خیمه افلاک بدین زیب و برگ
خیمه اقبال ورا نیم ترگ
خیمه میعاد ورا شامی است
بارگه فضل ورا شاهی است
علت غایی وجود همه
مقصد و مقصود ز بود همه
واسطه سلسله کاینات
رابطه ضابطه ممکنات
مبداء این دایره و منتهی است
مصدر فیضی که بلا انتهی است
مایه از او یافت جهان وجود
سایه او بود وجودی که بود
جنبش این سلسله از مهر اوست
جوشش این بحر مودت ز اوست
گوهر او مشرق خورشید ذات
عنصر او مطلع نور و صفات
قفل گشای در گنج هدی
راه نمای همه سوی خدا
مصدر هر فیض که فیاض راست
مظهر حق مظهر ذات خداست
عرش برین گرچه سریر خداست
در نظرش یافته نور و صفاست
سدره اگرچه به بسی منتهی است (؟)
از عددش یافته نشو و نماست
دیده در آیینه حق روبرو
گشت منور همه از نور او
حکمت ابداع همه ممکنات
سر وجود همه کاینات
هم غرض گردش چرخ برین
هم سبب سکه سطح زمین
هم سبب مبداء و اصل مآب
هم غرض بودن یوم الحساب
آنچه در این دایره شش در است
آنچه در این سلسله بی سر است
کرد به یک حرف بیان همه
داد به یک نقطه نشان همه
علم که بود از همه اندر حجاب
گشت بر او کشف بلا ارتیاب
علم که خاص است به دانای غیب
در نظرش هست بلا شک و ریب
دوستی اش حبل متین یقین
بندگیش عروه وثقی وتین
بنده او جمله کروبیان
مجلس او مجلس روحانیان
کاشف اسرار ابد از ازل
عارف ذات احد لم یزل
حبل و دادش ز پی اعتصام
عروه وثقی است بلا انفصام
شمع هدی قوت عین خلیل
فضل خدا قوت دین خلیل
فهم کن از اسم شریف و جمیل
آمدن یوشع عمآنویل
هادی دین یحیی یوسف بیان
مظهر حق نوح سلیمان مکان
خضر بیان موسی دریا شکاف
واسطه دوده عبد مناف
قطب زمان آدم احمد نسب
فخر جهان آدم عیسی حسب
مستغنی عن الالقاب والثناء
ذلک فضل الله یوتی من یشاء
پادشه دنیی و دین، فضل حق
برده ز مجموع به دانش سبق
فاتحه دفتر «کن » اسم او
خاتمه نسخه حق جسم او
نیک تأمل کنی از آدم اوست
کشف همه قاعده خاتم اوست
فاش کنم راز و بگویم صریح
بوالبشر است این و ذبیح ذبیح
آنچه بر او رفت همه دیده بود
سر خدا جمله پسندیده بود
گفت به تصریح و به نص کلام
دیدن حور است مرا در خیام
دیدن حورا نبود بی حتوف
هست جنان تحت ظلال سیوف
فهم کن از ذکر کلام قدیم
نص «فدیناه بذبح عظیم »
بهر خلاص همه بندگان
آنچه رسیدند هم آیندگان
کرد جدا جان و تن پاک را
کرد رها مصطبه خاک را
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۳
ز اندیشه در بحر حیرت غریق
چو شیخی که گم کرده باشد طریق
سعادت نظر کرد در حال من
برآمد ز گل پای اقبال من
ز بد فعلی سگ نباشد عجیب
کز او گردد آزرده دل غریب
چو در طبع آتش فساد است و شر
مجو خیر از او و صلاح، ای پسر!
یواقیت و پیروزه و لعل و زر
فرح بخش و روجنده نور بصر
ولی آهن تیره دل سوخته است
ز ناری که در باطن افروخته است
کسی کو نه از نطفه طاهر است
در آیینه صورتش ظاهر است
تنی کو به مردی کند یال گیو
چه باکش ز سر پنجه جور دیو
بجز شر نشاید ز شیطان شوخ
که نفرین بر او باد و سنگ و کلوخ
همه رای دیو سیه رو خطاست
ز کردار خود زین سبب در بلاست
کسی را که طالع بود نحس و شوم
کند آرزوی خرابی چو بوم
منم لعل و خصم آهن خورده زنگ
براق از کجا و خر پیر لنگ
چو سگ را گزیدن بود در طباع
چرا با سگ انسان کند اجتماع
کسی کو شود همدم تیره مار
نبیند جز آسیب از آن نابکار
اگرچه بود نرم همچون حریر
تن شوم افعی، به دستش مگیر
چو اصلش خبیث است و بنیاد بد
ز بد کی کسی را نکویی رسد
ولیکن چو باشی تو نیکوسرشت
مخور غم که بدبخت نیکی نکشت
ز نیک و ز بد هرچه می پرورند
همه کشته خویشتن می حورند
مرا حق ز تریاک اکبر سرشت
چه نقصانم از عقرب کور زشت
چه زاید ز نیش سیه روی لنگ
ز دندان موشی ننالد پلنگ
سگ ناکس دون صفات نجس
ز نور قمر کی شود مقتبس
مرا معدن نوشدارو چو هست
چه باکم ز زنبور سوزن زن است
ولی نطفه شوم نحس حرام
جز آزار دانا نجوید مدام
زنی کو شد از اجنبی باردار
از آن غرچه زاید چنین زهرمار
چنین نقل کردند از کیقباد
که روح و روانش ز حق شاد باد
ثنا باد و تحسین بر آن شیرمرد
که نفرین بد بر زن نیک کرد
دگر گفته است آن شه بختیار
خردمند و روشندل و تاجدار
که گر زن نکو بودی و رایزن
زنان را «مزن » نام بودی نه «زن »
چنین است و حقا نکو گفته است
سخن را به حکمت چو در سفته است
چو آب و زمین هردو باشد تباه
نروید در آن بوم شیرین گیاه
چو فضل اله است معبود من
نباشد بجز فضل مقصود من
معینم چو فضل است و هادی هم او
بدین گر نفخرم نباشد نکو
همه انبیا زو خبر می دهند
به معبودیش جمله سر می دهند
وجود و هویت بر او قایم است
قدیم است و ذاتش از آن دایم است
چو بست امر او صورت کاف و نون
جهان از پس پرده آمد برون
زمین را ز گردون پرانوار کرد
دل خاک را گنج اسرار کرد
ز خاک سیه چرده شکلی بساخت
کز آن شکل شد حاصل او را شناخت
بدین مشعل مهر و قندیل ماه
بدین صحن پیروزه گون بارگاه
شناسنده گوهر خویش باش
که پیر قلندر شناسد تراش
منم نور مصباح «الله نور»
گزند حوادث ز من هست دور
دد و دیو را ره به معراج نیست
سر خوک شایسته تاج نیست
نسیمی : مثنویات
شمارهٔ ۴
تو روی ماه و خور فضل خدا بین
که بست از فی و ضاد و لام آیین
ببین فضل خدا در صورت ماه
بشو از فی و ضاد و لام آگاه
ز گوش و چشم و بینی گر بدانی
کتاب جاودان نامه بخوانی
خوش است در چارده شب ماه دیدن
در آن دم نفخه صوری دمیدن
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵
در عین علی سر الهی پیداست
در لام علی هوالعلی الاعلاست
در یای علی صورت حی القیوم
بشناس و بدان که اسم اعظم آنجاست