عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
منم آن مجمع البحرین که پر لؤلؤی مرجان است
که دایم در خیال من لب و دندان جانان است
بیا ای طالب معنی! کنون بشنو به گوش جان
بیان از علم القرآن که الحق فضل رحمان است
«لباس سندس » حق را که آمد خلعت حوری
تو از «مدهامتان » بر خوان که بررخ خط ریحان است
ز «عینان نضاختان » بنوش این شیر چون امی
ز شرح سینه چون دیدی که جاری زان دو پستان است
چو عین سلسبیلی شد روان از خط زیر لب
بخور کاسی دو زان کوثر، علی چون ساقی آن است
درخت منتهی را جا (از آن) در این بهشت آمد
که سی و دو سخن از وی محیط چرخ گردان است
حیات جاودان جاری در این خلد است ز فضل حق
که یک قطره ز جوی او هزاران بحر عمان است
بیاور جام پرباده، الا ای ساقی ساده!
که تا ظاهر کند رمزی علی از حق که پنهان است
چو انس و جن شدند کافر، شدند یأجوج و هم مأجوج
از آن سدی که ذوالقرنین بر ایشان بست ایمان است
زمین بشکافت و شد ظاهر ز حق آن آیت دابه
مریض عشق را دیگر بجز مردن چه درمان است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
لوح محفوظ است پیشانی و قرآن روی دوست
«کل شی ء هالک » لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای ز غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خلاق دو عالم بجز از فضل خدا نیست
او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق
خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت
داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز
قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
آن جان که او پرورش از فضل خدا یافت
فی الجمله حق اوست، در این چون و چرا نیست
پس هست تجلیگه حق آدم خاکی
در صورت او دید، کسی را که ریا نیست
چون صورت او سی و دو آیات خدا بود
ای بی بصر! از آیت حق هیچ جدا نیست
بر ذات مصفا به کلام متکلم
هرکس که بدانست بر او موت و فنا نیست
بر فضل خدا تکیه نسیمی صمدی کرد
خونش دگر از طعنه شیطان دغا نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هردم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هرکه پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
آن آفتاب دولت بر چرخ ما برآمد
وان زهره سعادت در چنگ ما درآمد
آیینه کرد ما را، در ما شد آشکارا
آن گوهری کز اشیا چون چرخ بر سر آمد
عید است و عید قربان، رو در حرم کن ای جان
کز سوی عرش رحمان الله اکبر آمد
ای مطرب خدایی! بی گفت وگو چرایی
بنواز عود و نی را، کان سرو در برآمد
ای مفلسان عاشق، گنج خفی عیان شد
وی تشنگان خاکی آن آب کوثر آمد
دامن ز بی نیازی بر هر دو عالم افشان
کان شاه کشور دل با گنج و گوهر آمد
برکن ز دام تن دل، ای جان که صید ما شد
مرغی که جبرئیلش در سایه پر آمد
هست آبدار لفظم، چون ذوالفقار حیدر
زانروی بر منافق شمشیر و خنجر آمد
تا بوی زلف یارم افتاد در خراسان
باد سحر ز مشرق با مشک و عنبر آمد
ای وحشی از بیابان بازآ به خانه جان
کان مه لباس انسان پوشید و در برآمد
ای دین و دلبر از رخ بردار پرده کز غم
چندین هزار زاهد از دین و دل برآمد
شد سینه نسیمی لوح کتاب یزدان
چون حرف و نقطه زانرو بر وجه دفتر آمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
روح القدس از کوی خرابات برآمد
مشتاق تجلی به مناجات برآمد
خورشید یقین از افق غیب عیان شد
انوار حق از مطلع ذرات برآمد
سلطان ابد سنجق منصور برافراخت
«الحق أنا» از ارض و سماوات برآمد
ای مصحف حق روی تو آن آیت نور است
از سی و دو حرفش علم ذات برآمد
جز روی تو ای آینه صورت رحمان
بر وجه که این شکل و علامات برآمد
ای عابد حق واقف از آن نور خدا شو
کز صورت و روی وثن و لات برآمد
گر منتظر وعده دیدار کلیمی
ای چله نشین وعده میقات برآمد
ای شغل تو در خرقه همه شعبده بازی
زین تخم که کشتی چه کرامات برآمد
بر تخت وجود آن که نشد شاه حقیقی
از عرصه اش آوازه شهمات برآمد
المنه لله که ز حق حاجت رندان
بی توبه سالوسی و طامات برآمد
مقصود نسیمی ز دو عالم همه حق بود
مقصود میسر شد و حاجات برآمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تا فضل خدا بر صفت ذات برآمد
مطلوب میسر شد و حاجات برآمد
بی کیف و کم آن کس که چو ما نطق خدا شد
چون عیسی مریم به سماوات برآمد
از مصحف روی تو به فال من درویش
گه نون و گهی سوره صافات برآمد
ابلیس چو پیچید سر از سجده رویت
مردود خدا گشت و ز جنات برآمد
صوفی که ندید از رخ تو معنی دل را
محروم ز الا شد و از لات برآمد
تا مصحف رخسار ترا دید وجودی
از دایره گلشن لمعات برآمد
تا خواند نسیمی ز رخت آیت رحمت
ایمن ز بلا گشت و ز آفات برآمد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
قبله عشاق عارف صورت رحمان بود
جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه!
قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من
زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است
محرم این نکته جان عاشق حیران بود
کی به جان واماند از جانان، بگو ناصح، کسی
عاشق مقتول خود را چون دیت جانان بود
رنج و اندوه فراق عاشق غمدیده را
صورت سبع مثانی وجه او درمان بود
ناصحا فکر من اندر عشق او جان دادن است
کی مرا فکر غم زولانه و زندان بود
عشق می بازد نسیمی تا اثر باشد از او
عشق بازی با جمال دوست جاویدان بود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
تا شنیدم سخن فضل خدا در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
(کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک)
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر درآ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای ز رخسارت الی الرحمن ذوالعرش السبیل
ان حیا فی هواها کل من کان القتیل
آن که چون موسی نبرد از نار وجهت ره به حق
همچو فرعونش نماید در نظر خون آب نیل
طالب حق کی شدی واصل به ذات لم یزل
خط وجهت گر نبودی طالب حق را دلیل
آن که کسب علم «فضل » ز ابجد رویت نکرد
روزگار عمر در تعطیل گم کرد آن عطیل
نار غیرت سوز رویت بود بی روی و ریا
آتشی کان شد گل صدبرگ و ریحان بر خلیل
واهب صورت نبست اشباح را نقش وجود
تا نشد خاک کفت ارزاق ایشان را کفیل
بر جمال عالم آرایت که داد حسن داد
ختم شد خوبی، تعالی الله زهی فضل جلیل
طالب ذات خدا را سی و دو خط رخت
در حقیقت هر یکی انا هدیناه السبیل
قطره ای بود از دهانت چشمه ای کان در بهشت
حق تعالی خواندش عینا تسمی سلسبیل
نعمتی کز خال و خط عنبرینت یافتم
حاصل دنیا و عقبی نزد آن باشد قلیل
جان به بوی وصل زلفت می دهم لیکن عجب
گر بدست آید به صد جان آنچنان عمر طویل
طیلسان زلف مشکین تو بود انداخته
بر سر نور تجلی در ازل ظل ظلیل
صورت روی تو هست آیینه ذات خدا
لیکن این معنی کجا داند عزازیل عزیل؟
نامه ام الکتاب از مصحف روی تو بود
لوح محفوظی کز آن آورد قرآن جبرئیل
(خط مشکین تو چون از رخ براندازد نقاب
در جمالش واله و حیران شود عقل عقیل)
دست قدرت بر رخت چون خال مشکین می نهاد
آسمان خود را فرو برد از حسد در آب نیل
ارض حق را سی و دو نطق تو بود «اثقالها»
وعده «اناسنلقی » بود از آن «قولا ثقیل »
کی شدی واقف ز عیسی گر نبودی آمده
در ازای سی و دو خط رخت عما نویل
چون نسیمی راه اگر بردی به نطق از فضل حق
همچو عیسی زنده مانی تا ابد بی قال و قیل
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صورت رحمان من آن روی نکو دانسته ام
چشمه حیوان ز آب روی او دانسته ام
گرچه با من باد صبح آن بوی جان پرور نگفت
از کجا یا از که دارد من به بو دانسته ام
خاکروب کوی عشقم در حقیقت چون صبا
تا ز فراش طریقت رفت و رو دانسته ام
دفتر طامات گو بر من مخوان زاهد که من
گرچه رندم حاصل این گفت و گو دانسته ام
شستم از جان دست و گشتم طالب وصلت به دل
سالک عشقم طریق جست و جو دانسته ام
قصه واعظ مگویید ای عزیزان پیش من
زان که من افسون آن افسانه گو دانسته ام
گر ندانم زرق و سالوسی، مکن عیبم که من
رسم شاهد بازی و جام و سبو دانسته ام
جان ز گفتارم بیابی گر بگویم شمه ای
آنچه از اخلاق آن پاکیزه خو دانسته ام
دل به زلف و غبغبش دادم که طفل عشق را
ناگزیر است از چنین چوگان و گو، دانسته ام
ای که می گویی که خواهی شد ز عشق او هلاک
نیستم نادان، من این معنی نکو دانسته ام
چون نسیمی شسته ام از خرقه و سجاده دست
الله الله بین چه نیکو شست و شو دانسته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هردو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هردم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
من شاهباز زاده شاه شریعتم
از بهر صید طایر قدس حقیقتم
طاووس باغ انسم و سیمرغ باغ قدس
عنقای برج عزت و شاه شریعتم
لاهوتیم که هم بر ناسوت گشته ام
تا جزء و کل شناسم و هم بعد و قربتم
آری ز ملک تا ملکوتم گذر بود
جبروت منزلم شده لاهوت خلوتم
دانسته ام که مبداء و میعاد من کجاست
اینجا اگر چه پاسی در قید صورتم
آدم نبود و عالم و نه جن و نه ملک
کو کرد ظاهرم چو یم از نور فطرتم
تا آمدم ز عالم علوی در این مقام
دایم از این فراق گرفتار محنتم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک شراب کی کنم من که چو رند فاسقم؟
عار ز زهد اگر کنم فخر من است که عاشقم
از خط استوا مرا دل چو به شرح سینه بود
کشف شدم ز سر او سر «سماء طارق » م
ظاهر و باطن جهان هست چون ذات یک وجود
ظاهر زیم چو روز من نه که چو لیل غاسقم(؟)
کرد دراز قیدها فضل خدای من خلاص
زان که دو هفت از خدا طایف بیست عایقم (؟)
«فالق حب النوی » فضل خدای ماست بس
راست شنو ز من که من بنده فضل فالقم
بود کلید رزق چون حسن خط نگار من
رزق ز روی او دهد فضل خدای رازقم
سی و دو نطق مطلق است ذات و صفات یک وجود
کوست به حق انبیا بی شک و شبهه خالقم
گرچه به آخر آمدم بهر بیان سر حشر
نور محمدیم چون بر همه خلق سابقم
راز مسیحی چون ز من فاش شود «عمل » منم
هست چو مصحف حیات عین کلام ناطقم
شعر مگو که معجز است سربسر این کلام من
زان که چو شاعر دگر از دگران نه سارقم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
هر آن ظاهر که می بینی منم صورت به عین او
هر آن ناظر که دریابی در او سری است پنهانم
منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی
بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم
دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بی پایان
همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم
محمد عقل کلم شد که نفس آمد براق او
علی ام عشق و تن دلدل به شرق و غرب پویانم
سرم عرش است و پا کرسی، از این برتر مکان نبود
جگر دوزخ دلم جنت که منظرگاه جانانم
حقیقت تیغ صمصامم همه عالم غلاف او
اگر عالم شکست آید که من آن تیغ برانم
سخن خورشید شد ما را دهان و گوش شرق و غرب
مه رخشان بود چشمم که اندر چرخ گردانم
تو را بدفعل شیطانی است روح ادراک ربانی
اگر ادرک او دانی بدانی آنچه می دانم
به بحر و بر گذر کردم به خشک و تر سفر کردم
نشان بی نشانی را نسیمی وار می دانم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
پیش روی فضل حق جان را یقین قربان کنم
سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل
پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله
از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود
شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
هم نماز و روزه و حج و طواف کعبه را
دیده ام از روی جانان تا ابد دوران کنم
هفت کوکب نه فلک اندر یمین فضل حق
بود و این هرکس نداند نام او شیطان کنم
تا نسیمی روی جانان دید از فضل اله
عمر خود را جاودان در خواندن قرآن کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
شق شد سماوات دخان از وجه خوب دلبران
اینک دلیل روز حشر آمد برای بندگان
شق القمر هم ناظران آمد دلیل دیگرش
سنت خلیل الله کرد احمد به روی خود عیان
(بشکافت صدر خویش را، کردند اخوان رسول
آمد چو در نطق خدا شرق و زمین دیگر نشان)
(چون نام خود چاره گری آورد از چار آسمان
تا دین تمام آید بدو وعده چو بوده است از زمان)
ای سالک راه خدا! روز مسیحا را طلب
وعده همان بوده است کان آمد فرود از آسمان
تا چون یهودی بی خبر از وی نمانی بی نصیب
رمز و اشارت ها صریح گردد چو آیم در میان
نطق خدا می دانی اش زیرا که بوده است قول او:
گر نطق حق آری پدید، آید مسیح از آسمان
قوت که هست از ذات حق عیسی همین آنروز گفت
او در من است و من در او هر دو یکیم ای سالکان!
چون این سخن نقل است از او اندر کتبهای شما
دانید او را کردگار الا ز تقلید و گمان
قول مسیح است این که من هستم محیط کل شی ء
این صورت و جسم است این معنی که باشد در میان
صورت کجا گیرد وجود چون نطق ناید در میان
نطقی که از سی و دو خط می آید اندر هر زبان
گر جسم ظاهر بود این، ریزید و پوسید و برفت
ورنه که معنی دانی اش بی نطق کی گردد عیان
نطقی که با ذات خدا چون نور خورشید آمده
بر روی عیسی صورتش از نطق ها ظاهر بخوان
گفتی که آدم را خدا بر صورت خود آفرید
دانی چو صورت را صفت، باز آن صفت را نوردان
رمز و اشارتها چنین چون کرد روشن نطق حق
در مظهر نطق خدا سلطان بی جا و مکان
هر هفته سی و دو نماز آورد او اندر حجاز
می کرد با سوز و نیاز تا خوش درآمد در جهان
تکرار کردم بارها این هم مزیدش می کنم
گر شرح این جویی مخوان غیر از کتاب جاودان
روشن چو شد اسرارها از نطق پاک فضل حق
ایمن برو آسوده شو آزاد گرد اندر جهان
در صور اسرافیل چون نفخه به امر حق دمید
حشر خلایق اجمعین کرد آن خدای انس و جان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
سر خدا که بود نهان در همه جهان
شد آشکار از کرم فضل (در) جهان
افشاند فیض فضل به دامان روزگار
چندین جواهر ازل از کان کن فکان
کشف غطا، عطا شده اصحاب فضل را
بر رغم ذریات شیاطین انس و جان
اشیا، تمام، شد متکلم به نطق حق
گر نیست باور انطقناالله را بخوان
ارض و سما همه متبدل به نطق گشت
این بود وعده همه در آخرالزمان
کس واقف از بدیع سماوات کی شود
تا غافل است از نظر صاحب بیان
چندین هزار نفس مقدس به زیر خاک
رفتند ز آرزوی چنین روز ناتوان
امروز کرد جلوه جمال عروس غیب
امروز آمد آن مه گلچهره در میان
بد مخفی آن جمال حقیقت ز هر نظر
گردیده دیده از نظر حق در این زمان
شکر خدا که یافت نسیمی بیان فضل
دری که بود در صدف بحر لامکان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ح ا ج یا خدای جهان!
تو مکانی و نیست بی تو مکان
در رخت دیده ایم فضل خدا
بارک الله خدای هر دو جهان
چون عیان در رخ تو می بینم
هشت در از بهشت جاویدان
سر سبع المثانی ای طالب!
از خطوطات وجه خود برخوان