عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - صلحیه بلد
روزی ز جور خصم ستمگر ظلامه ای
بردم بنزد قاضی صلحیه بلد
دیدم سرای تیره تنگی بسان گور
تختی شکسته در بن آن هشته چون لحد
میزی پلید و صندلی یی کهنه پای آن
بر صندلی نشسته سیاهی دراز قد
سوراخ رخ ز آبله و چانه از جذام
خسته سرش ز نزله و چشمانش از رمد
از سبلتش بریخته چون گرگ پیر پشم
وز گردنش برآمده چون سنگپا غدد
تقویم پیش روی و نظر بر خط بروج
همچون منجمی که کند اختران رصد
بر روی میز دفترکی خط کشیده بود
چون لاشه ی برآمده ستخوانش از جسد
پهلوی آن دواتی و در جنب آن دوات
پاکت سه چار دانه و استامپ یکعدد
سوی دیگر ز خانه حصیری و چند طفل
زالی خمیده قد ز نفاثات فی العقد
طفلی بگاهواره کنیفی بزیر آن
بندی ز گاهواره فروبسته بر وتد
دیگی و کمچه ای و سبوئی و متردی
آلوده در ازل شده ناشسته تا ابد
قاضی بصندلی چو بپشم شتر قراد
در خدمتش پلیسکی استاده چون قرد
کردم سلام و گفت علیکم ز روی کبر
زیرا که بود ممتلی از نخوت و حسد
دادم عریضه را و سپردم بهای تمر
گفتا بیا بمحکمه اندر صباح غد
هر دم که شد رحل نمودم بحضرتش
گفتم که یا الهی هیئی لنار شد
یکروز گف کز پس خصمت ز محکمه
احضارنامه رفته و هستیم در صدد
سبز و سفید و سرخ فرستاده ایم باز
دیگر نمانده مهرب ملجاء و ملتحد
فردا اگر نیاید حکم غیابیت
خواهیم داد و نیست دگر جای منع و صد
روز دگر بمحکمه رفتم بقصد آن
کز خصم داد خواهم و از فضل حق مدد
قاضی بکبر گفت که خصم تو حاضرست
دعوی بیار و حجت و برهان و مستند
گفتم ببین قباله این ملک را که من
هم مالکم به حجت و هم صاحبم بید
گفتا که چیست مدرک و اصل این قباله را
بنمای بی لجاجت و تکرار و نقض و شد
گفتم که این علاقه بسادات هاشمی
نسلا بنسل ارث مضر باشد و معد
این است مهر بوذر و سلمان و صعصعه
هم اصبغ نباته سلیمان بن صرد
گفتا بهل حدیث خرافات و حجتی
آور که مدعی نتواند بحیله رد
اینان که نام بردی از ایشان نبوده اند
هرگز بنزد ما نه مصدق نه معتمد
قانونی است محکمه برهانی است قول
گفتار منطقی کن و بیرون مرو ز حد
گفتم بحکم شاه ولایت علی نگر
کوشد خلیفه بر نبی و مر، مر است جد
گفتا علی بحکم غیابی علی الاصول
محکوم شد بکشتن عمروبن عبدود
گفتم ز قول احمد مرسل بخوان حدیث
کز راویان رسیده باهلش یدابه ید
گفتا چه اعتماد بر آنکس که بسته حبل
بر گردن ضعیفه بیچاره از مسد
گفتم به نص قرآن بنگر که جبرئیل
آورد بهر احمدش از درگه احد
گفتا به پرسنل نبود نام جبرئیل
قرآن نخوانده تمر و نخواهد شدن سند
این حرفهای کهنه پرستان فکن بدور
نوشد اساس صحبت نو باید ای ولد
چون نه گوانه حجت مسموع باشدت
ما نحن فیه را بعدو ساز مسترد
چون این سخن سرود یقین شد مرا که او
لامذهبی پلید و بلیدیست نابلد
گرگیست رفته در گله اندر لباس میش
بر ظالمان چو گربه بمظلوم چو اسد
نه معتنی بقاعده دین و رسم داد
نه معتقد بداور بخشنده صمد
از اخذ و بند و رشوه و کلاشی و طمع
بر سینه ی کسی ننهاده است دست رد
نه سوی حق گشود ز راه امید چشم
نه در نماز سوده بخاک از نیاز خد
چشمش بسان ابر دمادم به رعد و برق
آزش بسان بحر پیاپی بجزر و مد
قولش بدستگاه پلیس است متبع
حکمش به پیشگاه رئیس است مطرد
دیدم بهیچ چاره و تدبیر و مکر و فن
نتوان طریق حیله ی او را نمود سد
کردم رها به خصم زر و مال و خان و مان
پژمرده همچو گل شدم افسرده چون جمد
از صلحیه گرفته شدم راست تا تمیز
دیدم تمام متفق القول و متحد
حکمی که شد ز صلحیه صادر بر تمیز
قولی است لایخالف و امری است لایرد
المؤمنون اخوه بر این قوم صادق است
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
باد از گردکار بر این قاضیان دون
دشنام بی نهایت و نفرین لایعد
طاق و رواق عدلیه را برکند ستون
آنکو فراشت سقف سما را بلاعمد
خواهی که یابی از ستم قاضیان امان
خود را افکن بزیر پر دختر احد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۴
این نبینی که چو هنگام بهار آید
شاخ خرم شود و غنچه ببار آید
نک بهار آمد و خندید گل سوری
که بخندد گل سوری چو بهار آید
همچنان مریم گلها شود آبستن
همچنان عیسی گل بر سر دار آید
گل چو زیباصنمان چهره بیاراید
مرغ دلشیفته او را بکنار آید
همچنان عنتره کاید ببر عیله
یا فزردق که بنزدیک نوار آید
شمنانند بگلزار درون مرغان
شاخ همچون بت و بستان چو بهار آید
لحن داودی برخواند هزار آوا
نار نمرودی فاش از گلنار آید
باغ مانند عروسی دو رخش گلگون
سر گیسویش پر مشک تتار آید
یا چو ارژنگ که آراست بچین مانی
از گل و لاله پر از نقش و نگار آید
یا چو ترکی که قدش سرو و لبش غنچه
گل و سنبلش همی روی و عذار آید
نرگس مست بصد غمزه بباغ اندر
چون دو چشم صنمی باده گسار آید
در خمار آمده چشمانش ز می آری
هر که می خورد فراوان بخمار آید
خفته را ماند اما نبود خفته
مست را ماند اما هشیار آید
گل خیری چو بتی مقنعه اش زرین
وز زبرجد بکفش چند سوار آید
وان بنفشه صنمی تنش ز بیجاده
ز مردین مرکب همواره سوار آید
بید مشک آمده بر شاخ چنان شیخی
پوستین در بر بالای منار آید
شاخ محرم ز شکوفه است و سحاب از بر
همچو حاجی به منی بهر جمار آید
ارغوان ترکی یاقوت کله باشد
ضیمران شوخی زرینه صدار آید
عارض نسرین همگونه سیمستی
گونه عبهر همرنگ نضار آید
وان شقایق بچمن در بر آذریون
چون دو زندانست که از مرخ و عفار آید
فروردین خیمه اسفند به هم برزد
همچو غازی که پی نهب و اسار آید
راست پنداری کان عامر اسمعیل
در سراپرده مروان حمار آید
نوبهار آمد در باغ بصد خوشی
همچو یاری که بخلوتکه یار آید
دیدکان زاغ سیه چهره بباغ اندر
در پی وصل کواعب چو یسار آید
گفت بایست برانیمش با ذلت
که زماندنش بس عیب و عوار آید
لاجرم رخت بگاو اندر بنهادش
تا پس از وی بچمن صلصل و سار آید
چنگزن سار شد و نغمه سرا صلصل
ارغنون زن بصف باغ هزار آید
فاخته سازد طنبوره بسرو اندر
نای زن قمری بر شاخ چنار آید
ابر با ماورد از گرد زمین شوید
تا نه بر زلف سمن گرد وغبار آید
باد بر تهنیت باغ بدست اندر
عنبر و کافور از بهر نثار آید
زان می غالیه بوسا تکنی در ده
که نسیم سحری غالیه بار آید
ویژه در خطه گیلان که بمغز اندر
نکهت مشک و گل از رود کنار آید
هر طرف سروی اندر بر شمشادی
چون نگاری که در آغوش نگار آید
از ریاحین همه سو نکهت راح آید
وز عقاقیر هوا بوی عقار آید
بر لب دریا آن سبزه تر گوئی
شاهدان را خط نو گرد عذار آید
آب گه جزر کند گاه بمد کوشد
میغ گه آب شود گاه بخار آید
دیده بگشا و یکی سوی هوا بنگر
کابر چون اشتر بگسسته مهار آید
باد چون پی کند این اشتر بازل را
تا ابد در خور نفرین چو قدار آید
در حصاریم ز ماه رمضان یارب
شود آیا که فتوحی بحصار آید
می بروی گل نوشاندمان حوری
که گل تازه بر رویش خار آید
گلوی مار را بفشرد بسی روزه
گلوی مینا چندی بفشار آید
زاهد صومعه را گو بیکی ساغر
روزه بشکن که تنت زار و نزار آید
من ازین روزه فگارستم و میترسم
چون دل من دل تو نیز فگار آید
این تکلف را تحمیل بمفتی کن
تا همه کار بسامان و قرار آید
شتر مست کشد بارگران دایم
لاشه لاغر آسوده ز بار آید
هفته ای ماند که ماه رمضان زین در
برود زود و گرفتار بوار آید
نک همانند مریضی است بنزع اندر
که نفسهاش همی بر بشمار آید
عید چون قابض ارواح بر او تازد
نیش زن بر وی چون تافته مار آید
هم از این خان سپنجی بردش آنجا
که بصد حسرت و افسوس دچار آید
غره شعبان دیدی بمحاق اندر
باش تا بر رمضان نیز سرار آید
باد بر وفق مرادست وزان ارجو
که از این دریا کشتی بکنار آید
من ز فروردین چندان نیمی شادان
که تو گوئی رمضان راهسپار آید
داستان من و ماه رمضان مانا
راست چون واقعه ی کحل و عرار آید
من بقصد او با ناخن و ناب آیم
او بخون من با تیغ و شفار آید
من سوی دکه خمار پناه آرم
او سوی خانه مفتی بفرار آید
روز نوروز که با روزه شود توأم
تازه وردی است همصحبت خار آید
گر رود روزه و نوروز رسد از پی
هست عمری که پس از مرگ و تبار آید
یا ز قومی شود از سفره و آید شهد
یا رقیبی رود از خانه و یار آید
یا وصالی که پس از هجر بتان بینی
یا صباحی است که بعد از شب تار آید
یا بدرگاه خداوند پس از هجرت
کمترین بنده اش را باز گذار آید
آنکه دولت را جوینده فخرستی
آنکه ملت را حامی به دمار آید
میر دریا دل باذل که همه کارش
همچو گفتارش نغز و ستوار آید
خدمتش مایه اقبال و بهی باشد
همتش دافع آفات و مضار آید
در حسب با خرد وکربز و با دانش
در نسب فرخ و فرخنده نجار آید
هر کجا تازد با فتح و ظفر تازد
هر کجا آید با عز و وقار آید
نصرت و شوکت و یمنش بیمین آید
دولت و نعمت و یسرش بیسار آید
دست او ابری کاندر نیسان بارد
خوی او بوئی کاندر گلزار آید
عزمش آنگاه که بر خصم همی تازد
هست سیلی که روان از کهسار آید
داورا میرا دور از در درگاهت
بنده خوار است بهر شهر و دیار آید
مژه در چشمم چون سوزن و خارستی
مو بر اندامم چون افعی و مار آید
چرخ خواهد که مرا بنده کند حاشا
کز چنین کارم ننگستی و عار آید
او بود ساجد دونان و منش هرگز
سجده نارم که ازین کار شنار آید
بندگی بر فلکم عار بود اما
سجده بر خاک توام اصل فخار آید
ور فلک زارم ازین کین بکشد، غم نی
که خداوند مهین مدرک، ثار آید
ای خداوند ز گردون نهراسد آن
که بکوی تو همی در زنهار آید
تو بنامیزد بیضا و عصا داری
چرخ با شعبده چون دیو و سحار آید
اندر آنجا که کلیم و ید بیضا شد
سامری کیست که با عجل و خوار آید
گر بفرمان تو گردنده فلک گردد
همه کاریش بسامان و قرار آید
سیم و زر در همه انظار گرامی شد
لیک اندر نظر پاک تو خوار آید
از کفت نعمت بر خلق رسد چونان
کآب در جدول از انهار و بحار آید
پارس را بیم ز صمصامه عمروستی
روم را هول ز شمشیر ضرار آید
لیک عمرو از تف خشم تو تبه گردد
هم ضرار از دم تیغت بفرار آید
تو نیندیشی اگر خصم فزون باشد
باز نهراسد اگر کبک هزار آید
جز تو این مردم گیتی همه شومندی
نابکارند و هنرشان نه بکار آید
شید بازند و سوی صید همی تازند
چون پلنگی که بصحرا بشکار آید
یا چو گرگی شده در کسوت میش اندر
یا چه دزدی است که با قافله یار آید
دعوی دانش دارند و ندانند ایچ
که تهی مایه بسی داعیه دار آید
همه طبلند اگر طبل تهی دیدی
در پی نوش رود یا پی خوار آید
همچون آن برجمی از فرط طمع هر یک
در تف آتش بر بوی قتار آید
تو همیونی و فرخنده بنا میزد
که شعارت را فرهنگ دثار آید
در حکمت را طبع تو بود مخزن
زر دانش را فضل تو عیار آید
در بلاغت نبود کفو تو در گیتی
ویژه چون کلکت توقیع نگار آید
پور هارونت شاگرد دبستان شد
پسر یحیی فرمان بر بار آید
بنده ات نیز منستم که همی نامم
از ادیبان و حکیمان بشمار آید
شعر را با لغت پارسی و تازی
هر چه گویم همه نغز و ستوار آید
نه باعنات و تکلف سخنی گویم
نه مرا نسج بدیهت دشوار آید
نه من از معنی شعر دگران آرم
نه مرا قافیت و لفظ معار آید
شاعری دانم بهتر ز لبید اما
شعر زینت بودم نی که شعار آید
هم عروضم هم موسیقی دانم
گرچه زین هر دو مرا یکسره عار آید
هم بجغرافی و هیئت نبود کفوم
چون سخن بر سر کانون و مدار آید
من همیدانم تغییر فصول از چه
و اختلاف از چه بر این لیل و نهار آید
نظر روشنم اندازه شناسستی
اختر طالعم استاره شمار آید
بوالعلاء باید نعلین مرا بوسد
وان غیاث الدین چون غاشیه دار آید
من کلیمستم اگر حکمت نیلستی
من خلیلستم اگر دانش نار آید
آتشین آهم اگر چرخ بود ز آهن
آهنین کوهم اگر غصه شرار آید
خرد منگر بمن ای خواجه مبین خوارم
که بکار آیدت آنچیز که خوار آید
منم آن شاخ کز اقبال تو روئیدم
هر زمان از من صد گونه ثمار آید
فربهی داشتم و چرخ نزارم کرد
که نژادم ز بزرگان نزار آید
پدرانم همه با چرخ بکین بودند
هم از آن قوم مرا اصل و تبار آید
واندرین نطعم بر ناصر بن خسرو
تاختن باید چون گاه قمر آید
لیک فضل از متقدم شده کو گوید
«چند گوئی که چو هنگام بهار آید»
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در قدردانی از مردم وطن خواه و تهیج جوانان وطن
تا زبر خاکی ایدرخت برومند
مگسل ازین آب و خاک رشته پیوند
مادر تست این وطن که در طلبش خصم
نار تطاول بخاندان تو افکند
هیچت اگر دانش است و غیرت ناموس
مادر خود را بدست دشمن مپسند
تاش نبرده اسیر و نیست بر او چیر
بشکن از او یال و برز و بگسل از او بند
ورنه چو ناموس رفت نام نماند
خانه نیاید چو خانواده پراکند
خانه چو بر باد رفت خانه خدا را
جای نماند بده بریش تو سوگند
همچو گروگر شود بسوگ وطن جفت
هر که نگیرد ز سوگ او بوطن پند
رحمتی ای باغبان کز آتش بیداد
سوخته در باغ هر نهال برومند
دوخته دامان چین بشهر پطرپورغ
بسته گریبان ملک هند به ایرلند
پردگی انگلیس و بردگی روس
لعبت کشمیر شد عروس سمرقند
شور نشور است در جهان تو در خواب
گیرم خواب تو مرگ تا کی و تا چند
خیز که در مخزن تو دزد تبه کار
دامان از زر بغل ز سیم بیاکند
رو غم آینده خور گذشته رها کن
کی بود آینده با گذشته همانند
بین بگروگر که ضرب تیشه ایام
نخل امیدش چسان ز پای در افکند
هر نفسش زخمهای تازه به دل زد
تا کهنش کرد گردش دی و اسفند
جانش بدرود گفته با لب خندان
روحش تکبیر خوانده با دل خرسند
خاکست اندر دو چشم او زر و گوهر
زهر است اندر مذاق او شکر و قند
گریه کند زارزار بر وطن خویش
همچون یعقوب بهر گم شده فرزند
جان برادر تو نیز همچو گروگر
جان بوطن باز و دل بمهر وطن بند
رخت فرا بر بزیر شهپر سیمرغ
تا ننهی پیش زاغ تیره جگربند
این وطن ما منار نور الهی است
هم ز نبی خواندم این حدیث و هم از زند
آتش حب الوطن چو شعله فروزد
از دل مؤمن کند بمجمره اسپند
از دل الوند دود تیره برآید
سوز وطن گرفتد به دامن الوند
ور به دماوند این حدیث سرائی
آب شود استخوان کوه دماوند
روسپی از خانمان خود نکند دل
کمتر از او دان کسی که دل ز وطن کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش عین الدوله
ز بسکه از دل مردم همی برآید دود
سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود
ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد
اساس سلطنتش از فراز رو بفرود
صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان
امان و راحت کردند ازین جهان بدرود
سلاح لشکریان گشته آه آتشبار
متاع کشوریان گشته اشک خون آلود
سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان
نهاده دست قضا بر سر محننث خود
ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد
که بهر عبرت مردان روزگار سرود
درون رخت کژاکند پهلوان باید
ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود
کجا شدند سواران چابک از میدان
که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود
دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان
دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود
ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست
ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود
سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت
ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود
ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر
نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود
از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال
شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود
بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت
بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود
بروی خلق در رزق بستی اما هیچ
رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود
ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد
ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود
کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
ولی برای خدا خود تو راستی برگوی
کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود
حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست
بروی نیلی از دیده صد هزاران رود
تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا
نصیب پشه کند مغز کله نمرود
ازین شراره که افروختی بخرمن خلق
بسی نمانده که از خانه أت برآید دود
خدای دادگرار چند دیر گیرستی
سزای مردم بیدادگر ببخشد زود
ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی
مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود
ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت
از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود
بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود
وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی
بگوش ملک تو اندر فکند کری زود
چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک
دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - مرثیه مجلس پس از بمباردمان بحکم محمدعلی میرزای مخلوع
رؤس دولت، شیوخ ملت، ببازی ایران، خراب گردید
درین حوادث، برین مصیبت درون خارا، کباب گردید
شده پریشان، دو زلف سنبل، همی زند چاک، بپیرهن گل
وثاق قمری، سرای بلبل، مقام جغد و غراب گردید
همای دولت، از آشیانه، فتاده در دام، بطمع دانه
چرا نیاید، عدو بخانه، که پاسبان مست خواب گردید
بگو بجمشید، بنال با درد که گلشنت را فلک خزان کرد
بگو بدارا، ز مصر برگرد که نیل همت، سراب گردید
کناره کردند ز ما طبیبان، کرانه جستند همه حبیبان
روید و گوئید که ای رقیبان، دعایتان، مستجاب گردید
لوای اقبال چو واژگون شد بجام احباب شراب خون شد
چو بخت برگشت خرد زبون شد، حکیم دانا مجابگردید
ز بی پناهی ز بخت شومی ز جور روسی ز ظلم رومی
به اردبیل و خوی و ارومی حساب ما ناحساب گردید
بر آن جوانان کنید شیون که کشته گشتند بدست دشمن
زنانشانرا بدور گردن کمند گیسو طناب گردید
بر آن عروسان که شد بیغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجای حنا بدست و پاشان خضاب گردید
بر آن شهیدان که سوخت تنشان دگر چه حاجت به پیرهنشان
که خاک صحرا بود کفنشان، لباسشان، آفتاب گردید
رفیق گرگان شده شبانان، شغالها جفت، بباغبانان
ز خون یاران و نوجوانان زمین چو لعل خوشا بگردید
بسی نمانده که لشکر روس ببام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فدای عالی جناب گردید
ز بسکه قاضی گرفت رشوه ز بسکه حاکم فزود عشوه
فتاده بیمار درون غشوه شهید زهر مذاب گردید
گذار ایوان بپور ایران که قصر دیو است نه جای دیوان
مرو غریوان بر خدیوان که ناله ات بی جواب گردید
خطیب ناطق مرید صامت دبیر دانا ز گفته ساکت
وکیل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گردید
خروش سیل است درین بیابان شرار برق است بکشت دهقان
گسسته بند از جوال و انبان خلیده خر در خلاب گردید
وکیل مست از می غرور است فقیه گرم لقای حور است
وزیر چون در خیال سور است اسیر مالکرقاب گردید
یکی بغارت نموده نیت یکی برون از ره حمیت
میانه این دو، تن رعیت، چو دانه در آسیاب گردید
بیاد اطلس، برای دیباج، زر و گهرمان، شده بتاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج، عروسمان بی نقاب گردید
ره سلامت، دراز و باریک، بلا بیارد ز دور و نزدیک
که بیژن ما، بچاه تاریک، اسیر افراسیاب گردید
گسسته شد نظم، ز رشته ما، بدیو خو کرد، فرشته ما
ز حاصل ما، ز کشته ما، عدویمان کامیاب گردید
نه مال داریم نه جا و منزل، نه بهره یابیم ز کشت و حاصل
کجا نشیند شراره دل، که دیده ما، پر آب گردید
بما بگرید، مه و ستاره، همی بسوزد درون خاره
دگر نداریم، طریق چاره، که عمرمان در شتاب گردید
بس ای امیری، که ماه و مریخ، درخت ما را فکنده از بیخ
مظفری گفت برای تاریخ ببازی ایران خراب گردید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ایا نسیم سحر پا بنه بتارک فرقد
ببوس درگه موسی بن جعفر بن محمد
سپس بحضرتش از من بگو که باش بگیتی
هماره فرخ و فیروز و کامکار و مؤید
رخ تو غیرت اختر دل تو معدن گوهر
لب تو مخزن شکر کف تو کان زبرجد
ز نسج فکر تو پوشد مطرزی و حریری
کسا بدوش کسائی کله بفرق مبرد
جهانیان کلمات حقند یکسره لیکن
همه مؤنث و جمعند و تو مذکر و مفرد
چو گشت پایه کاخ وفا ز مهر تو محکم
چه حاجتش برواق مشید و قصر مشید
لقای من طلبیدی و من بقای تو خواهم
که جاودانه شوی پایدار بر سر مسند
حدیث تشنه و آب ار شنیده ای تو رهی را
برد بخاک درت اشتیاق بیمر و بیحد
مراست شوق فزون تر بحضرت تو ازیرا
سخن بحلف و یمین سازم استوار و مؤکد
بآفتاب حقایق بآسمان دقایق
باصل قائم فائق بذات دائم سرمد
بطبع روشن دانا بنفس ملهم گویا
بعقل پاک مبرا بروح صاف مجرد
بصالح و زکریا و هود و یوسف و یونس
خلیل و موسی و آدم مسیح و نوح و محمد
بدان امیر که اسمش ز کردگار علی شد
بدان رسول که نامش بمصحف آمده احمد
به قطره ای که ز مژگان چکد بدامن عاشق
ز دیگ سینه شود در زجاج دیده مصعد
به نوک سوزن خاری که رخت عصمت گل را
درید و دوخت ز نو جامه لطیف بر آن قد
به ژاله ای که چکد بر جبین لاله لالا
به شبنمی که فتد بر عذار ورد مورد
که در ره تو ندانم همی شناخت سر از پا
شراب زهر مذاب از کف تو می نکنم رد
خدا گواست که آزادم از زمانه ولیکن
دلم بود بکمند ارادت تو مقید
شدم بجمعه ز دل محرم طواف حریمت
چو زاهدان سوی محراب و عابدان سوی معبد
قضای چرخ عنانم گرفت و گشتم از این غم
رهین بستر اندوه چون سلیم مسهد
تو دانی آنکه نباشد بروزگار موافق
مقال مؤمن و عاصی خیال مسلم و مرتد
ضعیف نزد قوی ناگزیر خوار و زبون شد
کلان بخرد بود بالطبیعه آمر و ذوالید
از این قبل من دلخسته را به هند دواند
وزیر غالب قاهر بضرب تیغ مهند
پس از دو سال که ماندم درون خانه و کردم
جلادتی که نگنجد بصد هزار مجلد
بجای صدق و صفا ورزی و خلوص عقیدت
که کسب کرده و میراث دارم از پدر و جد
در این هوا که بود ابر چون بساط سلیمان
شمر زیخ شده نایب مناب صرح ممرد
زمین چو تخته پولاد شد ستاره چو اخگر
نسیم سونش الماس گشت و خاره چو بسد
هواه سرشک فشاند، چو چشم عاشق گریان
چمن ز سبزه تهی شد چو روی کودک امرد
مرا چو سنگ فلاخن در افکند ببیابان
پی عناب مخلد سوی بلای مؤید
بجز سرشک رخم بهره نی ز احمر و اصفر
بغیر نامه و کلکم نمانده ز ابیض و اسود
ز اضطرار بکاری چنین پذیره شد ستم
که عاقلان پی فاسد همی کنند بافسد
وزیر بر زبر تخت زر نهاده نهالی
من ستمزده از خاک کرده مضجع و مرقد
من از گرسنگی اندر فغان وزیر ز سیری
همیشه بحر مرا هست جزر و بحر ورامد
همیشه تا عرب از شعر و لحن تازه سراید
سرود روح فزا چون عقود لعل منضد
بذکر خیمه و نادی بشوق روضه وادی
بعشق طاعن و حادی بیاد ناقه و مربد
گهی بوصف منازل، گهی بصوت جلاجل
گهی بداره جلجل، گهی ببرقه ثهمد
قضا ببام تو کوبد لوای دولت و شوکت
قدر بنام تو خواند کتاب مفخر و سودد
قمر ببزم تو چاکر زحل بکاخ تو مجمر
ز شمس بر سرت انسر زامس خوبترت غد
امیری این سخنان را نثار کرد چو گوهر
ببار فرخ موسی بن جعفر بن محمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۸
دانا کبود بنزد مردم هشیار
آنکه به بیهوده هیچ می نکند کار
دانا آن شد که پخته سازد و نیکو
خامی گفتار خویش و زشتی کردار
خوب کند زشت را بکوشش افزون
پخته کند خام را بجوشش بسیار
کام نجوید بشوخ چشمی و مستی
مغز بشوید ز خویش بینی و پندار
دوست ز گفتار او نیابد رنجش
یار ز رفتار او نبیند آزار
می نگذارد قدم مگر بدرستی
می نسراید سخن نگر بسزاوار
آب ز سنگ آورد بفکرت بیرون
نقش بر آب آورد بهوش پدیدار
جز بخدایان هش نگردد همره
جز بعدویان دین نجوید پیکار
هیچ نیارد بجاهلان سر تصدیق
هیچ نکوبد بعاقلان در انکار
جامه ز تقوی کند گله ز تواضع
ور نبود در برش دراعه و دستار
در کف جوشش خلل نبینی هرگز
ور تو بجوشانیش هزار و دو صدبار
می ننیوشد سماع مطرب چالاک
بلکه ننوشد قدح بدکه خمار
می نخورد هیچ ز آنکه خوردن می را
بیهده حرمت نداد احمد مختار
دخت رزام الخبائثست و بتحقیق
جز بچه ماران نزاید از شکم مار
بنده آن مهترم که از ره بینش
دل ننهد بر وفای گیتی غدار
عشق نورزد بلعبتان پریرخ
مهر نجوید ز شاهدان ستمکار
عمر گرانمایه را تلف ننماید
آسان آسان بجمع درهم و دینار
شهوت فرج و شکم که بنده عقلند
چیره نگردد بر او چو شحنه جبار
با تو من ای نور دیده فاش سرایم
ز آن که مرا فاش و ساده باید گفتار
هر که نیاموخت دانش از پدر و مام
روز و شبش تربیت کنند بهنجار
صحبت چونین کسی میسر اگر شد
دامنش از کف مده بزودی زنهار
صحبت شخصی چنین غنیمت بشمر
خاطر مردی چنین عزیز نگهدار
دانا ماه است و روز ما شب تیره
روشنی مه عزیزدان بشب تار
دانا باشد طبیب ناخوشی جهل
درد چو داری برو طبیب بدست آر
دانا ماند به ابر و فضلش باران
خاطر ما و تو همچو ساحت گلزار
نزهت یابد بسبزه و گل و ریحان
ساحت گلزار از ترشح امطار
دانا چون رایض است و خلق ستوران
بهر ستوران همی بیارد افسار
آخورشان را علوفه ریزد از علم
تا ننمایند همچو گاوان نشخوار
لاغری و سکسکی کنند فراموش
فربه گردند و چست و چابک و رهوار
دانی بهر چه سوی سید جرهم
رفت ایاد و مضر ربیعه و انمار
راه بریدند با مشقت از ایراک
صحبت دانا همی بدند طلبکار
گر در پند مرا بدانی ارزش
در گوش اندر کشی چو لؤلؤ شهوار
باده منوش ای پسر که باده کشان را
پایه فرهنگ می نماند ستوار
هوش ز میخوارگان مجوی از ایراک
هوش نماند بمغز مردم میخوار
خفته نیارد شناخت لعل ز خارا
مست نداند تمیز کرد گل از خار
بی هنران را ز خود بران که بطبعت
صحبت ایشان خلل رساند ناچار
در پی بازاریان مپوی کز اینان
رسوا گردی میان برزن و بازار
علم بیاموز و کار بند مر او را
تا نشوی چون حمار حامل اسفار
چون نه هنر باشدت نه زهد و نه طاعت
چون نه کرم باشدت نه عهد و نه کردار
سخره دیوانگان و صورت دیوی
وز تو بسی بهتر است صورت دیوار
درهم و دینار جمله وزر و وبالند
خیره مکن خویش را تو حامل اوزار
سگسارانند مردمان دغل باز
جانت برون بر از این جزیره سگسار
گردون ماند به آسیای سبک سیر
گیتی چون اژدهای آدمی او بار
این ببر دمان، بقصد سودن ستخوان
آن بدر دمان، پس شکستن ناهار
زنهار ای نور دیده از ره غفلت
لختی برگرد و باش چابک و هشیار
روز جوانی مآل پیری بنگر
بهر ذخیرت، کتاب دانش بنگار
شرط فتوت کدام آن را بشناس
راه مروت کدام آن ره بسپار
خادم صف را ز جرم غفلت بگذر
منعم خود را حقوق نعمت بگذار
خاصه بدرگاه منعمی که در این عصر
قافله جود راست قافله سالار
والی اقلیم فضل داور یکتا
معدن جود و لطف گزیده احرار
گوئی خود آیتی است کامده منزل
از صحف رحمت مهیمن دادار
روئی دارد چو برگ لاله روشن
خوئی دارد چو ناف نافه تاتار
عافیت اندر زمان او بدر و دشت
خیمه زد انسان که می نماند تنی زار
نیست دلی جز درون لاله پر از داغ
نیست تنی جز دو چشم نرگس بیمار
بازرگانان بروزگار وی از امن
بدره امانت نهند در کف طرار
رأفت دارد بسی بسوقه و دهقان
لذت یابد همی ز عفو گنهکار
باشد با مردمان ملک بعینه
چون پدر مهربان و مادر غمخوار
نیست مر او را بدر زبانی و دژخیم
بسکه رؤف است و مهربان و نکوکار
ور بکشد صدهزار تن بیکی روز
شاه نپرسد که از چه گشتی نهمار
ز آنکه بر او اعتماد دارد چندانک
داشت رسول خدا به جعفر طیار
بحر خزر پیش جود اوست تنکظرف
کوه گران نزد علم اوست سبکبار
مطلعی آرم برون ز بحر سخایش
تا که مدیحش ادا شود بسزاوار
مثقالستی به نزد جودش خروار
قطمیرستی به پیش چشمش قنطار
کس نبود در جهان که نعمت خوانش
بهره نیفتد بر او فزوده ز مقدار
کیسه اش از زر همی گریزد چو نانک
مردم دانا ز نیش عقرب جرار
چشم نپوشد مگر ز دولت دنیا
خشم نگیرد مگر بدرهم و دینار
گردون خم شد برای سجده بارش
تا بخداوندیش همی کند اقرار
ای تو بمردی چنان که فردی با یک
وی تو به رادی چنان که زوجی باچار
فاتحه رحمت از در تو گشوده
فذلکه نعمت از کف تو پدیدار
نفس زبون تو گشت و کشتی او را
اضحیه زین خوبتر که دیده بدیدار
ور به از این بایدت نمودن قربان
رنجه مکن تیغ و دست و پنجه میازار
ز آن که براهت نهاده سر پی قربان
کبش کتائب ز نسل حیدر کرار
عاشق فتراک و تیغ تو است روانم
خونم اینک بریز و حلقم بفشار
نوبت اضحات باد فرخ و میمون
ایزد یکتات بر بهر دو جهان یار
روزت هر روزه باد شادتر از دی
سالت هر ساله باد خوبتر از پار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۰
دی در هوای صحبت یاران غمگسار
زی بوستان شدم بتماشای لاله زار
دیدم گل و بنفشه و نسرین و یاسمن
پژمرده و نگون و پریشان و سوگوار
باد خزان بباغ شتابان و سهمگین
ابر سیه بدشت خروشان و اشگبار
آذر فتاده در دل بتهای آزری
دود سیه برآمده از مغز جویبار
عاری ز دیبه ساحت و اطراف بوستان
عریان ز جامه پیکر و اندام کوهسار
بسته زبان بلبل و بگشوده پای جغد
جوشیده آب روشن و خوشیده آبشار
در چنگ مطربان سخنگو شکسته چنگ
وز گوش شاهدان چمن رفته گوشوار
فرش زمین نوشته ز پهنا درازنا
رخت درخت کنده و بگسسته پود و تار
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
اخگر دمیده از دل رود و کنار دشت
آتش گرفته دامن صحرا و کوهسار
ماندم شگفت و خیره از این کار بوالعجب
کامد پدید از اثر چرخ کژمدار
یاران و همرهان و رفیقان راه نیز
چون من درین قضیه بحیرت شده دچار
کاین بوستان رشک بهشت از چه رو شده است
افروخته چو کوره دوزخ ز تف نار
وین مرغزار خرم و دلکش چرا بود
چون مرغزن خراب و نگونسار و خاکسار
ناگه بگوشم اندر از آن سو ندا رسید
کای بیخبر ز گردش اوضاع روزگار
حیرت من ز تیرگی باغ و بوستان
خیره مشو ز سوختن دشت و مرغزار
زیرا اساس نزهت باغ از بهار شد
چون مایه نشاط روان از وصال یار
از نوبهار شاخ درخت است پرگهر
از نوبهار باغ بهار است پر بهار
از نوبهار لاله برآید همی بدشت
از نوبهار نغمه سراید همی هزار
بی نوبهار سبزه نروید همی ز خاک
بی نوبهار غنچه نیاید همی ببار
آنجا که نوبهار نباشد همه خزان
آنجا که آب نیست جهد از زمین شرار
گفتم بنوبهار مگر آفتی رسید
یا خاطرش نژند شده پیکرش نزار
گفتا بنوبهار نه اما بنامه ای
کاین نام را بخویش همی کرده مستعار
بی مهر گشت شاه و بهار خجسته دید
همنام خویش دور ز الطاف شهریار
شد لاجرم ز انده همنام خویشتن
چون سنبل و شقایق پیچان و داغدار
ویژه که آن جریده چو باغ بهار بود
از رنگ و بوی و روشنی و رونق و نگار
اندر ورق معانی و الفاظ آن بدی
رخشنده همچو لؤلؤ و یاقوت شاهوار
شعرش خریده گوهر شعری بیک شعیر
نثرش ز نثره کرده بر اوج فلک نثار
خوانده زبان ملتش استاد حق نیوش
یعنی لسان صدق حریفان حق گذار
گفتم خدایگان ملوک از چه روبر او
بی مهر گشت و خواست مر او را نژند و خوار
گفتا گناه کرد و شهش از نظر فکند
خشم ملک نگیرد جز بر گناهکار
گفتم گنه چه بود و چرا ارتکاب کرد
جرمی چنان که بسته شود راه اعتذار
گفتا گناهش آنکه بامضای خسته ای
سطری دو برنگاشت بهنجار ناگوار
مسئول بی خبر بد از این کار و آن حدیث
در نامه ثبت کرد نسنجیده پیشکار
نه وی اجازه داد و نه امضا نگاشت لیک
مسئولیت بگردن او گشته استوار
چون نامه گشت منتشر آگاه گشت و بس
افسوس خورد از پس توزیع و انتشار
اینک بجرم خویش مقر است و معترف
وز آنچه رفته سخت پشیمان و شرمسار
دیگر چنین خطا نرود ز آنکه بیگمان
از ریسمان پیشه گریزد گزیده مار
انگشت مؤمن از بن سوراخ جانور
اندر جهان گزیده نخواهد شدن دوبار
گفتم در این قضیه مکافات آن چه شد
در پیشگاه اقدس شاه بزرگوار
گفتا تو دانی آنکه شهنشاه ما بطبع
بخشنده و کریم و حلیم است و بردبار
جان کسی نگشته ز خشمش دوچار رنج
قلب کسی نیافته از قهرش انکسار
محبوب ملت است و عزیز جهانیان
بحر کمال و کان کرم ظل کردگار
ما را بخاک رفتن از آن به که اندکی
بر خاطر خطیر همایون شه غبار
برخواند آن جریده و ابرو ترش نکرد
با آن همه جلالت و نیرو و اقتدار
اما به نام شاه به توقیف نوبهار
یکچند رأی داده شد از مجلس کبار
یعنی ز محضر وزرائی ز بار شه
این حکم رفت و بسته شد ابواب اختیار
هر چند حکم شاه نه چون شد بنام شه
با نام شاه کس نتوان کرد چارچار
گفتم گناه اگر چه بزرگ است و سخت لیک
باید بفضل شاه جهان شد امیدوار
این حکم اگر ز شاه جهان بود گفتمی
بیشک حکومتی است که لا یمکن الفرار
اما چو نیست امر همایون توان کشید
از فضل شهریار یکی آهنین حصار
حصنی چنان که بر نگشاید ورا بزور
افراسیاب و رستم و زال و سپندیار
مجرم اگر براستی آگه شود که چیست
میزان عفو و بخشش این شاه تاجدار
روزی هزار بار گنه برنهد بدوش
تا عفو شاه بیند روزی هزار بار
شاها بشکر آنکه خدا در همه جهان
از خسروان دهر ترا کرده اختیار
از جرم نوبهار گذر کن که آمده است
اندر پناه رحمت عامت بزینهار
گرچه نه زو گناه و نه بادافره از تو شد
سحری شگرف رفته درین ماجرا بکار
این سحر را بمعجزه بشکن که در کفت
باشد عصای سامری اوبار سحر خوار
زنهاریان درگه خود را که دیرگاه
دارند از تو عفو و خداوندی انتظار
مأیوس و ناامید ز الطاف خود مخواه
محروم و بی نصیب ز احسان خود مدار
بر دشمنان ملک حریف است این دلیر
و اندر کمند شاه ضعیف است این شکار
با صارم زبان بگشاید هزار حصن
با تیر خامه در شکند پشت صد سوار
تا روی شه بتابد چون بدر در ظلام
تا افسرش درخشد چون شمس در نهار
خویش چو در فضای چمن باد فروردین
رویش چو بر سپهر برین ماه ده چهار
فرداش به ز امروز امروز به ز دی
آینده به ز امسال امسال به ز پار
دولت غلام و عیش مدام و جهان بکام
گردونش رام و طالع پدرام و بخت یار
خصم ار باعتراض گشاید بمن زبان
کاندر خزان چرا سخن آری ز نوبهار
گویم بزیر سایه شه روزگار ماست
دایم چو باغ خلخ و بستان قندهار
دیماهان بگونه اردی بهشت سبز
اردیبهشتمان چو بهشت است مشکبار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۴
کشور خاور شده است خسته و بیمار
خیز و برایش یکی طبیب بدست آر
باختر او را چو و سنی است بتحقیق
دارد با او همی رقابت بسیار
وسنی خواهد عدوی خویش کند پست
وسنی خواهد رقیب خویش کند خوار
تیغ عداوت کشد نهفته و پیدا
تیر شماتت زند نهان و پدیدار
درد و دریغا که این عروس جوانبخت
آه و فسوسا که این پریرخ دلدار
خسته چنان از هجوم نکبت و ذلت
بسته چنان در کمند محنت و آزار
کش نرهاند بجز عنایت داور
کش نجهاند بجز توجه دادار
ساحت مشرق شده ضمیمه مغرب
کشور اسلام گشته سخره کفار
دین خدا خوار گشت و مرد خدا ماند
خوار و زبون از جفای مردم خونخوار
کار گذشته است از علاج و مداوا
عافیت آن سو فتاده از بر بیمار
دین خدا را کجا نشانه توان یافت
شرع نبی از کجا بیابی آثار
از لب رامشگران بخلوت رندان
یا دم خنیاگران، بدکه خمار
از نظر آهوان شوخ رمیده
یا نگه لعبتان نغز پریوار
از حرکات منافقان ریائی
یا کلمات مرائیان رباخوار
یا زکلامی که کرده شعرفروشان
بهر تملق طراز دفتر و طومار
یا ز سرودی که مطربان بسرایند
نزد امیران بلحن بربط و مزمار
یا ز عتابی که خواجگان بغلامان
ساز کنند از طریق نخوت و پندار
یا ز در مرد جاهلی که فروشد
دین خدا را همی بدرهم و دینار
یا ز بر رند فاسقی که بپوشد
روی ریا را همی بخرقه و دستار
یا ز متاع فرنگ کز اثر وی
گشته تهی خانها و پر شده بازار
یا ز دروغی که با هزار قسم جفت
از پی فلسی کنند نزد خریدار
یا ز لباسی که شد مخرب پیکر
یا ز اساسی که شد مهیج پیکار
همتی ای حارسان ملت بیضا
غیرتی ای وارثان حیدر کرار
ای علمای بزرگوار هنرمند
ای فضلای خدا پرست نکوکار
بهر خدا فکرتی بداروی این درد
بهر خدا همتی بچاره این کار
خود نه شمائید راه ما بسوی حق؟
خود نه شمائید ماه ما بشب تار؟
گر نشتابید سوی چاره چه گوئید
روز قیامت جواب احمد مختار
اسلام اینک غریب مانده و مهجور
ایمان اینک نژند مانده و افکار
گشت مشوه جمال دین پیمبر
گشته مشوش خیال مردم دیندار
آینه شرع را نشسته برخ زنگ
صارم دین را بچهره بر شده زنگار
خاک بریتانیا بهند رسیده است
مملکت روس در گذشته ز تاتار
برمه و چین و سیام گشه مسخر
کاپ و اورنز و بوئر شده است نگونسار
عهد مسیح است و روز ملت ترسا
دور صلیب است و وقت بستن زنار
نور چلیپا دمد چو طلعت خورشید
طاق کلیسا رسد بگنبد دوار
تیره از آن طاق گشته یکسره دلها
خیره در آن نور مانده یکسره ابصار
چند شود مختفی دقایق احکام
چند بود منطوی حقایق اخبار
رسم مدارس کنید و نشر جراید
سوی معارف روید و در پی آثار
جام تدین شده است ممتلی از زهر
باغ تمدن شده است یکسره پرخار
زهر جفا را تهی کنید ز ساغر
خار ستم را برونکشید ز گلزار
گرگ ستمکار رفته بر سر گله
موش غله خوار خفته در بن انبار
در تله بندید پای موش دغل باز
وز گله برید دست گرگ ستمکار
ما همه سرمست و دشمنان همه باهوش
ما همه در خواب و حاسدان همه بیدار
ما همه مدهوش و سست و تنبل و کاهل
دشمن هشیار و چست و چابک و عیار
رخنه بدیوار ما فکنده بداندیش
ما نگران بر رخش چو صورت دیوار
شکر خدا را که شهریار جوان بخت
حمد خدا را که پادشاه جهاندار
قلب منیرش بود سپهر حقایق
خاطر پاکش بود خزانه اسرار
گشته خیالش بکار ملت مصروف
هست درونش ز راز بملک خبردار
هیچ نترسم از آنک مسکن ما را
خانه ماران کنند مردم سحار
زانکه بتأیید حق سنان شهنشه
گردد چون اژدها و بشکند آن مار
یارب این شه نگاهدار زمانه است
نیز توأش از بد زمانه نگهدار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۵
امام عصر چراگه به چاه گاه به غار
شود چو یوسف صدیق و احمد مختار
چرا چو گنج به ویرانه ها کشاند رخت
چرا چو ابر به بیغولها گشاید بار
چرا چو ماه بمغرب گراید از مشرق
چرا چو سیل بدریا شتابد از کهسار
چرا فرار کند ز آدمی بکوه و بدشت
چرا کناره کند از بشر بشهر و دیدار
ز چیست می نکند جای در بلاد و قری
چرا همی نزدی در دیار و در امصار
امام جان جهانست و در جهان چون جان
قرار دارد و جان راست و زو دوام و قرار
امام شمع طریق است و رهنمای فریق
نصیر عدل و صراط نجات آخذثار
چرا چراغ بر این کاروان نیفروزد
که بسته در کف دزدند و خسته در شبتار
چرا گزیده ز اخوان خویش عزلت و بعد
چرا گرفته ز ایوان خویش راه فرار
ز خانه خود باشد ملول و اینت عجب
که زنده نیست در این دار غیر ازو دیار
اگر ندانی ای نور دیده از من پرس
که چون ندانی تفسیر باید استفسار
هزار مرتبه افزون من این حدیث بلیغ
شنیده ام ز بزرگان و خوانده ام ز اخبار
رسول گفت در آخر زمان شود اسلام
غریب و خوار بدانسان که از نخستین بار
کنون غریبست اسلام و پیشوای جهان
ندارد از ستم و جور ملحدان زنهار
امام خون خورد از غصه هر زمان نگرد
که دین احمد مرسل غریب گشته و خوار
امام گریه کند زار بر شریعت و تو
سزد که گریی بر حال آن شهنشه زار
که هست بیمش ز احباب خویش نزاعدا
ز مسلمانش باشد خطر نه از کفار
چنانکه شیر خدا را شنیده ای بجگر
چه زخمها که رسید از مهاجر و انصار
امام را زین غاصبان مسند شرع
بهر دقیقه خطرها بود فزون ز هزار
نه زیب مانده بمسجد نه زیت در قندیل
نه نور هشته بمحراب و روشنی بمنار
شکسته گردن تقوی بزخم گر ز طمع
کشیده تیغ هوی بر گلوی استغفار
شنیده ای تو که اصل دوم ز دی داداست
ز داد نام خدا گشته در جهان دادار
کسیکه اصل دوم را بعمد منکر شد
کجا باصل نخستین همی کند اقرار
گر اینست حجت اسلامیان و آیت حق
سزاست بوسه بناقوس و سجده بر زنار
سلام کردن باید بمعبد هندو
نماز بردن شاید بقبله تاتار
خدای را مگر ای بی خرد تو نمیدانی
که حجت حق باید ستوده و ستوار
تو ناستوده و سست و پلید و کژ طبعی
ز فرط جهل شناور شده بلجه عار
دو روز کلک و زبانت گشوده شد که برفت
ز دست کلک و زبانت هزار سر بر دار
هزا فتوی دادی خلاف شرع و خرد
برای آنکه تجارت کنی در این بازار
تجارت تو و بال تو گشت و در پاداش
شوی ز میوه بستان خویش برخوردار
نصیبه تو شود خار خشک و حنظل تلخ
چرا که هیچ نکشتی بغیر حنظل و خار
چنانکه زهر بکام جهانیان کردی
علی الصباح ز ز قوم بشکنی ناهار
تو طامع دغل دزد را چه افتاده است
که نام حجت بر خود نهی باستکبار
دنی تر از تو کسی کاین خدیعه از تو خرید
تو جفت لاشه خر مرده ای و او کفتار
دهان کفتار از لاشه بویناک تر است
درون مرده خور آلوده تر شد از مردار
ز آبروی شریعت بکاستی آن روز
که خادمت بشریعت اضافه کرد خمار
مگر شریعت احمد شریعه . . . تست
که گه پیاده بدان در شوی و گاه سوار
تفو بر آن طمع و حرص و کذب و جهل و ریا
تفو بران سروریش و دراعه و دستار
لواشه باید و داغ و کلافه تا این خر
دوباره رام شود تن دهد ببردن بار
گر این لواشه ز مشروطیت بدست آید
بزیر بار کشم ز این خران همی بسیار
چنان ز نمشان بر سر فسار و برکون داغ
که آفرین رسد از نعلبند و از بیطار
خر لگدزن و بغل چموش را باید
علوفه دادن یکبار و بار یک خروار
علوفه بر خر سرکش فزون مده زیرا
چو سیر شد شکمش سرکشی کند ناچار
بسان کهنه وزیران مملکت که همی
لگد زنند چو بینند از ملک تیمار
فزون از آنچه رسد زان خسان بی تقوی
زیان بکشور و خزیان بدین و عقده بکار
از این وزیران بینیم درد و رنج و زیان
که بدتر از سگ و گرگند مردم سگسار
سگ درنده بخون کسان شود قانع
بر این و تیره بود نیز گرگ مردم خوار
هزار آفت از این خرمز وران در ملک
رسد که نیست فزون عده شان زده بشمار
یکی ازان ده ازالت شود چو از مسند
بجای آن دگری می بیابد استقرار
تمام مظهر یکدیگرند و پنداری
همه یکند و بروی و بخوی و بوی و نگار
بسان مهره نرد و پیاده شترنگ
همه موافق رنگند و مختلف رفتار
یکی بشاه برد حمله و یکی بوزیر
یکی به پنج کند جنبش و یکی بچهار
سگ از مناره و اشتر ز باره حمله برد
چو پاسبانخر و خر سست کو توال حصار
آیا مقامر دون کز برای سود و شتل
متاع دین خدا را کنی جهیز قمار
بیکدو زخم حریفان بدستخون بازی
حیات خویش و بمرگ اندرون فتی ز خمار
حمار حامل اسفار دیده ایم ولی
ندیده ایم شود گاو عامل او زار
تو آن خر خرف و گاو ریش گاوستی
که گشته عامل اوزار و حامل اسفار
بغیر دبه و بیدینی و شرارت طبع
نه هیچ دانی شغل و نه هیچ دانی کار
خراب کردی مسجد بساختی خنوت
بنا نهادی گلخن بسوختی گلزار
ز شوق وعده بگرمابه رفت و بیرون کرد
ز تن قمیص و ز سر معجر و ز پا شلوار
سپس ببست حنا بر زهار و نوره بزلف
بکند موی سر و شانه زد بموی زهار
کنون چو پیچک پیچیده بسرو و سمن
ولی چو باد خزانی وزد بباغ بهار
به پژمری و بیفتی ز باد و گندبروت
چنانکه آگهی از قصه کدو و چنار
به میل شه نشود کار فاسدت اصلاح
فساد دهر کجا چاره یابد از عطار
کجا توان بتو تفویض حل و عقد امور
که می ندانی خود حل و عقد بند ازار
از آستین تو کی سر زند مصالح ملک
که از مصالح رندان همیزدی آهار
برآمده شکمت چون زنان آبستن
ز بسکه خورده ای اصلاق و برده ادرار
چرا بوقت لقاح از محاض نندیشی
که هست گادنت آسان و زادنت دشوار
در آن بساط که باشد مشیر سلطنه صدر
در آن سپه که بهادر امیر شد سالار
از آن بساط نزاید بغیر نکبت و رنج
وز آن سپه نرسد جز نحوست و ادبار
شنیده ام که بهادر امیر خود را خواند
ز نازکی و طراوت گل همیشه بهار
کجا همیشه بهار است آنکه چون دم دی
خزان برد بگلستان حیدر کرار
ز نغمه دم او روح عدل شد مسموم
که زهر مار بود در دهانش چون سگ هار
ز اتفاق مجلل چنان دلش مغرور
که غافل آمده از اختلاف لیل و نهار
ز هر طریق و ز هر در که قصه آغازم
دوباره روی سخن زی تو آید ای غدار
توئی که آلت اجرای قصد غیر شدی
چو گاو کور که بستش بر آسیا عصار
بهر که سنگ زنم کله تو در نظر است
بنص اعنی ایاک فاسمعی یاجار
منم عذاب تو و ز این عذاب نی تخفیف
منم بلای تو وز این بلا مجو زنهار
مباش سخت که تو گندمی و من طحان
مکن ستیزه که تو اشتری و من جزار
کجا تواند گندم بآسیابان جنگ
چگونه یارد اشتر بساربان پیکار
ز تنت پوست کنم چون ز میشها قصاب
کدنگ بر تو زنم چون بخیشها قصار
بدست خویش دهی مرگ خویشرا سامان
چو گوسفندی در گردنش زناد و شفار
همی بخواهد واحد یموت سرکش من
که با کدوی تو مشت آزمون کند یکبار
بود بتازی واحد یموت آن یکزخم
که هست دسته اش از چوب و کله اش از قار
از آن سبب که ز قیر است کله سر او
عرب بخواند آن را بلفظ خود مقوار
اگر ندیدیش اینک ببین که عزرائیل
در فتوح گشاید ترا بدین افزار
چو این نشادر معوج بمستقیم تو شد
برون رود ز سرت سکسکی شوی رهوار
ز عر و عر و جهیدن به تیز تیز افتی
چنانکه فاعتبروا منه یا اولی الابصار
ز شومی تو بر اسلام آن بلیه رسید
که بکر راز بسوس و ثمود را ز قدار
زند ز دست تو فریاد مره بن لوی
کند بجان تو نفرین ربیعه بن نزار
چنان ز نفخه شیطان بخواب مرگ دری
که بانک صور قیامت نمی کند بیدار
ولی امام زمان ریشه ات براندازد
بزور پنجه خونین و تیغ آتشبار
بجای آنکه مقدم شدی چو پیش آهنک
رسد که توشه کش اشتران شوی بقطار
همان عمامه که دام ضلالت تو شده است
کشد امام بخرطومت اندرون چو مهار
خلیل حق بهمان تیشه بت همی شکند
که بت بدان بتراشیدی آزرنجار
بلی چو خانه خدا پا نهد بخانه خویش
یکی است آمدن یار و رفتن اغیار
نه گرگ در گله آید نه زاغ در بستان
نه خر بخر من ماند نه موش در انبار
درخت بدرا از ریشه برکند دهقان
بنای کژ را از بن برافکند معمار
چو دیو خسته شد آتش زند به پیکر دیو
چو مار کشته شد اخگر دمد بخانه مار
چو شست دامن دین را از این پلیدیها
همی بسوزدشان خانمان و زاد و تبار
امام از رگ و از ریشه شان خبر دارد
خلاف ما که ندانیم خود یکی ز هزار
حواله کردم ملک جهان و هر چه در اوست
بخاندانش حتی الجدار و المسمار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زلال خضر کزان تشنه ماند اسکندر
ببین که گشته روان در کنار بحر خزر
هر آنچه جست سکندر درون تاریکی
بروشنی شده ما را نصیب خوش بنگر
بیا که چشمه آب حیات و نهر بقا
درون گلشن اسلام و دین پیغمبر
بدستیاری پیر خرد که خضر رهست
روان شد از ظلمات مداد اهل هنر
یکی جریده ز باکو پدید گشته بطبع
بلند چون فلک و تابناک همچو قمر
جریده نی که هزاران خزینه گوهر ناب
صحیفه نی که هزاران سفینه لؤلؤ تر
هزار سحر کند از بیان شورانگیز
هزار معجزه آرد ز نطق جان پرور
بیان آن چو عروس دو هفته خواند درست
حدیث آن چو زند داغدیده کرد از بر
عروس زیبا از یاد برد حجله شوی
عجوز ثکلی فرموش کرد داغ پسر
نبشه گوئی کلک خرد ز آیت فضل
خطی ز عنبر سارا بدیبه ششتر
و یا تو گوئی در بوستان شرع رسول
یکی درخت برومند بر فلک زده سر
درست کاری بیخش درست گوئی شاخ
وطن پرستی برگش خداشناسی بر
فشانده میوه بسکان هند از تاتار
فکنده سایه بصحرای غرب از خاور
ز میوه اش بدن مؤمنین شده فربه
ز سایه اش جسد مشرکین شده لاغر
بلی ز معجز احمد شگفت نی که شود
دوباره استن حنانه سبز و تازه و تر
سخن طراز و سخنگو چنینه بایستی
که در بیانش لطف است و در کلام اثر
بنص فرقان هر مؤمن و مسلمان را
ز دست احمد باید زدن می کوثر
شراب کوثر علم است و جز بدولت علم
کسی نرست ز دام فنا و بند خطر
تو جام زندگی از دست علم گیر و بدان
که گرد علم نه بیهوده گشت اسکندر
بیا بنوش ز عین الحیوة ما قدحی
ببوی همچو گلاب و بطعم همچو شکر
از آن شراب که در رقص و در سرود آید
تن و روان تو بی پای کوپ و رامشگر
از آن شراب که گر قطره ای رسد بدهان
بخار علم زند در دماغ مرد شرر
از آن شراب که گر ساغری بمرده دهند
ز جای خیزد و گیرد نشاط عمر از سر
از آن شراب که در دشت جهل و کشور ظلم
همی ببارد سجیل و برزند آذر
از آن شراب که بر مصطفی شب معراج
بقاب قوسین نوشاند خالق اکبر
از آن شراب که پیغمبر ارمغان آورد
بمرتضی و دو فرزند وی شبیر و شبر
از آنشراب که صدیق نوش کرد وز سر صدق
بداد در ره حق آنچه داشت سرتاسر
از آنشراب که فاروق خورد و شیرین کرد
جهانیان را زهری که بود در ساغر
از آن شراب که عثمان چشید و حلقومش
ز شور مستی زد بوسه بر دم خنجر
از آن شراب که نوشاند ساقی تسنیم
بدست خویش بعمار یاسر و بوذر
از آنشراب که هشیار گشت از آن سلمان
از آنشراب که طیار گشت از آن جعفر
از آنشراب که ابلیس از آن شود مقهور
از آنشراب که جبریل از آن گشاید پر
از آنشراب که دیو ار کشد فرشته شود
از آنشراب که مور ار چشد شود اژدر
از آنشراب که آباد کرده خانه خیر
از آنشراب که بر باد داده خیمه شر
بود دو چیز بهر روزگار و در هر جای
ستون بیت سعادت قوام نسل بشر
نخست دین و دوم علم دان که این هر دو
شدند چون دو برادر ز یک پدر و مادر
میان این دو برادر جدا شود آنروز
که بگسلند ز هم فرقدان و دو پیکر
بشرع، کار معیشت منظم است و درست
بعلم، پشت عمل محکم است و مستظهر
بشرع، شاید قانون گذاشت بی دستور
بعلم، شاید کشور گرفت بی لشکر
امام بی دین باشد فضیحت محراب
چنانکه مفتی بی علم ضحکه منبر
چو خسته شد تن دین از کجا برآید کار
چو بسته شد در علم از کجا گشاید در
دریغ و درد که ما را ز علم نیست نشان
فغان و آه که ما را ز شرع نیست خبر
نه واقفیم ز حکم خدا و شرع رسول
نه عارفیم بعلم علی و عدل عمر
رسیده ایم بدشتی که نیست روی نجات
فتاده ایم ببحری که نیست راه عبر
نشان ره ز که جویم که چشمها همه کور
حدیث دل بکه گویم که گوشها همه کر
هزار سال فزونتر بود که در گیتی
عروس طالع اسلام خفته در بستر
شدست بسترش از ننگ و عار و ذل و هوان
شده است بالشش از خار و خاک و خاکستر
نه حجله اش را اسباب خضاب کرده بخون
بجای غازه رخش سرخ از سرشک بصر
مرا بسی عجب آید که این عروس چرا
هزار سال بماند عقیم و بی شوهر
نه یک خردمند او را همی بپرسد حال
نه یک جوانمرد او را بگیرد اندر بر
ز بسکه تخم مروت بر او فتاده ز بن
ز اقربایش یکتن نشد ورا همسر
مگر که ستر الهی یکی نقاب کشد
ز چشم زخم رقیبان بروی این دلبر
وگرنه امر محال است کاین عروس بدیع
بجای ماند پی روی پوش و بی معجر
درون خانه همسایه مرد بسیار است
ولیک یکسره نامرد و بیحمیت و غر
و ان یکاد بخوانید و آیة الکرسی
که این متاع نیفتد بدست غارتگر
ز گلشن ما اخلافمان چه بهره برند
که شاخ سبز نهشتیم در سرای پدر
در آب شستیم آن آبروی میراثی
بباد دادیم آن گنجهای بادآور
خرد ز خطه مشرق نموده عزم رحیل
هنر ز کشور اسلام بسته بار سفر
عمر کجاست که بیند فسوس در اسلام
علی کجاست که بیند جهود در خیبر
عمر کجاست که بیند دراز دستان را
کشیده تا بکجا پای از گلیم بدر
علی کجاست که بیند بطاق کعبه فراز
نشسته هم بت و هم بت پرست و هم بتگر
کجاست حضرت فاروق و تازیانه سخت
برای خواندن معروف و راندن منکر
کجاست حیدر کرار و تیغ آتشبار
که کافران را دادی بامر حق کیفر
اگر بخواهی رسم و ره سیاست ملک
بخوان وصیت آن شه بمالک اشتر
کجاست حشمت صدیق و آنهمه شوکت
که خلق را سوی ایمان کشید بار دگر
کجاست طاعت عمان و چهر نورانیش
که با نماز شب تیره برد تا بسحر
کجاست عمرعبدالعزیز آنکه بجد
همی ببست باصلاح کار خلق کمر
مگر دوباره بخواب اندرون کسی بینی
بعزم احمد سفاح و جزم بوجعفر
کجاست حشمت محمود عزنوی که شکست
بسومنات بتان را چو زاده آذر
کجاست رایت الب ارسلان سلجوقی
امیر شاه شکار و خدیو شیر شکر
کجاست پادشه پیلتن صلاح الدین
که تاخت بر سپه شیردل چو ضبغم نر
کجاست موکب سلطان محمد فاتح
که کوه در بر جیشش چو دشت و بحر چو بر
کجاست نادر افشار شهریار بزرگ
که شد ز فارس سوی هند و ماورالنهر
کجا شدند دلیران کشور اسلام
یلان نامور و پهلوان گندآور
کماة خزرج و فرسان اوس و اسد ثقیف
فحول ازد و دلیران جنگی حیمر
زبیدیان دلاور تمیمیان دلیر
مجاهدان ربیعه مبارزان مضر
چو بو عبیده جراح و عمر و بن معدی
چو خالدبن ولید و ضراربن ازدر
چو طاهربن حسین و ابودلف قاسم
چو پور کاوس افشین که نام او خیذر
مهلب بن ابیصفره موت احمر خصم
که روی از رقیان شد ز بیم او اصفر
حدیث معتصم بالله ار فرو خوانی
هم از نصوص تواریخ و از متون سیر
شگفت معجزه بینی که پور بابکیان
گهی بخاقان پیچید و گاه با قیصر
کتابخانه مأمون چه شد کز او خوانیم
حدیث فضل علی بن موسی جعفر
بیا بگرییم ای دل بحال خود شب و روز
که نه بدرد علاج است و نه بناله اثر
سزد که ملت اسلام چون زن ثکلی
خروش واعمرا برکشد ز سوز جگر
فتاده کشتی اسلامیان بگردابی
کز آن نهنگ نیارد بحیله کرد گذر
هزار کشتی راندیم اندرین دریا
همی شکسته و بی بادبان و بی لنگر
هر آن سفینه که بر ساحل حیات رسید
رهید از خطر این محیط پهناور
حیات کشتی علم است و علم فلک نجات
نجات خواهی بفروش جان و دانش خر
بسان دانه که در آسیا شود شب و روز
همی بگردد ما را دو سنگ سخت بسر
یکی بزیرو یکی بر زبر نشسته مدام
اساس هستی ما را کنند زیر و زبر
میان طالب بیدین و غالب بی داد
که کارشان همه میل دل است و خواهش زر
فتاده اند گروهی شبیه آدمیان
چو در میان دو گرگ درنده مشتی خر
ز صدهزار یکی را نه فکرت اندر مغز
ز صدهزار یکی را نه روح در پیکر
چرا لگد نزند این ستور لاشه بر آن
دهان گرسنه و نابهای چون نشتر
چرا همی نستیزد بقهرمان اجل
چرا همی نگریزد ز جایگاه خطر
مگر پیمبر ازین خلق قطع کرده امید
مگر خدای ازین قوم برگرفته نظر
که راه علم نپویند و روزگار عزیز
کنند صرف بچون چرا و بوک و مگر
از آن بخیره و غافل که جز بدامن علم
بهرچه دست فرازند ضایع است و هدر
محال باشد جز با کمند علم رهاند
تن از عذاب و دل از داغ و گردن از چنبر
چو علم یافتی آنگه باتحاد گرای
که علم همچو سلاح است و اتحاد سپر
باتحاد گرائید و سیل را نگرید
که هیچ نیست بجز قطره قطره های مطر
باتحاد گرائید و اتفاق کنید
که اتحاد شما کم کند ز کفر اثر
اگر شنیدید المؤمنون کالبنیان
یشد بعض بعضا ز قول پیغمبر
شکست ما همه زان شد که مسلمین ز عناد
یکی غلام علی شد یکی مرید عمر
قضات در پی تاراج و خسروان پی تاج
زدند بر سر و کوپال و کتف یکدیگر
میان شیعه بوحفص و بوالحسن هرگز
بصدر اسلام این گفتگو نبود ایدر
تو از برای ابوحفص و بوالحسن شده ای
چو دایه ای که بود مهربان تر از مادر
بهار دین ز تو بی آب ماند و جهل تو داد
برای قطع درختش بدست خصم تبر
چو دوست رنجه کنی غافلی ز قوت خصم
که گرگ فربه گردد چو شیر شد لاغر
ایا سخنور دانش پژوه و ناطق فحل
که چون تو نیست یکی اوستاد دانشور
تو عالمی باحادیث و واقفی ز فنون
تو آگهی بتواریخ و عارفی بسیر
ز خامه تو باسلام تهنیت گویم
که جمع ملت اسلام را توئی یاور
چهار چیز بدست چهار تن بسپرد
برای حفظ صلاح جهانیان داور
تبر بدست خلیل و عصا بدست کلیم
قلم بدست تو و تیغ در کف حیدر
نعوذ بالله استغفرالله این تشبیه
ز تنگنای مجال است و من نیم کافر
تو نه پیمبری و نه ولی ولی بیشک
مؤیدی ز خدا و امام و پیغمبر
از این رهست که باری ز خامه آب حیات
از این ره است که داری ز نامه گنج گهر
کف کلیم ز کلکت همی شود ظاهر
دم مسیح به لعلت همی بود مضمر
چو کردگار ببخشید و بخت یاری کرد
مکن دریغ ز گفتن مهل بوقت دگر
ز جا برانگیز این خفتگان بادیه را
که روزشان همه در غفلت آمده است بسر
ز زیر ابر سیه در شو ای ستاره صبح
ببام عرش خروش افکن ای خروش سحر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - برسم مطایبه خطاب بوزیر عدلیه وقت
درد پا مربنده ات را ساخت بیحال ای وزیر
گوشمالم داد و از غم کرد پامال ای وزیر
پیکرم از بهر مشق این طبیبان شد چو آن
لوح سیمین کز برای مشق اطفال ای وزیر
گشته انگشتان پایم از ورم سخت و سطبر
چون قضیب نو بلوغان گاه انزال ای وزیر
بسکه از انژکسیون خستند جانم روز و شب
ساق و رانم شد مشبک همچو غربال ای وزیر
درد پا سهل است کز پیچ و فشار روزگار
مقعدم وارون و امعا خسته ز اسهال ای وزیر
طرفه اسهالی که پیچش چون کمند سام یل
لیک زورش چون کمال رستم زال ای وزیر
نفخها اندر دلم باشد که گر تیزی دهم
کر شود از بانگ رعدش گوش طبال ای وزیر
نه بتن جان نه برگ خون نه بسر مانده است هوش
نه بکیسه زر نه اندر مخزنم مال ای وزیر
گشته بیت المال ویران مال تاراج ستم
در کف این مردم بردار و بر مال ای وزیر
پیش هر دکتر چنان خاضع شوم از هول و بیم
کو بود چون مرشد و من کوچک ابدال ای وزیر
میگریزم از غم گردون دون بر اوج چرخ
باز می بینم که آمد غم ز دنبال ای وزیر
مرگ خود را بی امان تقدیر می کردم اگر
بودی اندر دست من تقدیر آجال ای وزیر
شکرلله خر ندارم ورنه با این پای لنگ
هر که میدیدی مرا پنداشت دجال ای وزیر
برنخیزد در تماشای خط و خال بتان
آنکه برمیخواست از آواز خلخال ای وزیر
گرگ بودم میش گفتم شیر بودم بز شدم
اوفتادم مختصر زان یال و کوپال ای وزیر
سختی و ستواری از حمدان و زانو دور گشت
تندی و تیزی شد از دندان و چنگال ای وزیر
جار و جنجال و خدم با خود میاور زینهار
زانکه طبعم رنجه است از قیل و از قال ای وزیر
سر دمم را از دم خود گرم کن مردانه وار
کاین قماری هست اندر پیش پاچال ای وزیر
خود چه باشد گر از آن پانصد که هر مه میبری
عشر آن بر بنده ات فرمائی ارسال ای وزیر
من علیل و گرسنه تو صاحب دخل و رسوم
من شکسته پرتو از غم فارغ البال ای وزیر
تو بهر مه میبری کان زر و گنج گهر
من نبینم روی زر از سال تا سال ای وزیر
گر مواسات و مساوات این بود در روزگار
آفرین بر شیوه ظلام و جهال ای وزیر
راستی بر گو تو تنها جلد و چست و چابکی
یا وزیران جملگی رندند و رمال ای وزیر
ذات پاکت را باستثنا سرودم مدحتی
ز آنکه ممتازی بر اقران غرشمال ای وزیر
سردی یی گر در سخن بینی مرا معذور دار
ز آنکه باشد مسکنم در پشت یخچال ای وزیر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۰
کان التوانی انکح العجز بنته
و ساق الیه حین زوجهامهرا
فراشا و طیئا قال له اتکی
فانکما لابد ان تلد الفقرا
کرد توانی بناتوانی شوهر
زانکه نبودش جز او مناسب و همسر
از پس ماهی سه چار این زن از آن شوی
زاد یکی دختری خمیده و لاغر
دخترکی شوربخت و گول و تهی مغز
دخترکی زشت روی و کوژ و سبکسر
تازه عروسی بنام غفلت کورا
مستی پیرایه بود و پستی زیور
جهل که بدمردکی غلیظ و گران طبع
سرکش و تند و شریر و شوم و ستمگر
جانور آزار و تیره مغز چو کفتار
آدمی اوبار و خیره چشم چو اژدر
از پی کابین غفلت از ره شهوت
حلقه فرو کوفت جاهلانه بر آن در
گشت نفاق اندرین مناکحه قاضی
ظلم معرف حسد گواه مقرر
خامه روز سیه بنامه حسرت
کرد رقم آنچه گشته بود مقرر
برد مشاطه غمش بحجله اندوه
آینه عجب را نهاد برابر
زد ز پریشانیش بکیسو شانه
هشت ز بدنامیش بتارک افسر
دوختش از آه و ناله جامه بر اندام
ساختش از درد و غصه رخت به پیکر
غازه ز خون و ز غبار غصه سپیداب
سودش بر چهرگان زشت مجدر
وسمه ز نیل عزا و سرمه ز کوری
گردش بر حاجب و جفون مکدر
جای سپندش همی برابر رخسار
جان و دل مردمان بسوخت بمجمر
ساخت ز خاشاک ذلت او را بالین
دوخت ز خاکستر کسالت بستر
دادش آنکه بدست جهل و بدو گفت
تخته و در نیک جفت کرده دروگر
چون زن و شوهر بحجله دیر بماندند
چار ثمرزاد ازین دو نخل تناور
فقر و پریشانی و ملالت و خواری
زاد از این هر دو این چهار برادر
چار برادر نه چار لشکر جرار
چار حد ملک را نموده مسخر
کوفته مغز حکیم و خاطر نادان
سوخته جان گدا و خان توانگر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - قصیده وطنی در ۱۳۱۹
تا کی ای شاعر سخن پرداز
می کنی وصف دلبران طراز
دفتری پر کنی ز موهومات
که منم شاعر سخن پرداز
ذم ممدوح گه کنی ز غرض
مدح مذموم گه کنی از آز
می زنی لاف گاهی از عرفان
وز حقیقت سخن کنی و مجاز
از پی وصف یار موهومی
گاه اطناب و گه دهی ایجاز
گوئی، ای رشک دلبران طراز
گوئی ای قبله گاه اهل نیاز
طره ات در مثل بود طرار
غمزه ات در صفت بود غماز
متماثل رخت بود با ماه
متمایل قدت بود از ناز
تلخ از حسرت توام شد کام
فاش از محنت توام شد راز
از فراقت بر آتش حسرت
چند باشم همی بسوز و گداز
چیست این حرفهای لاطایل
چیست این فکرهای دور و دراز
می نگوئی که این چه ژاژ بود
که بمیدانش آوری تک و تاز
این سخن را اگر بری بازار
نخرند از تواش به سیر و پیاز
غصه قیس و قصه لیلی
حرف محمود و سرگذشت ایاز
کهنه شد این فسانها یکسر
کن حدیث نوی ز سر آغاز
بگذر از این فسون و این نیرنگ
دیگر از این سخن فسانه مساز
گر هوای سخن بود به سرت
از وطن بعد از این سخن گو باز
هوس عشق بازی ار داری
با وطن هم قمار عشق بباز
از وطن نیست دلبری بهتر
بوطن دل بده ز روی نیاز
شاهد شوخ دلفریب وطن
با رقیب خطر شده دمساز
در اصول ترقیات وطن
شعر برگو گزیده و ممتاز
پیش از وقت چاره باید گرد
که در فتنه بر وطن شده باز
تا بکی در جهالت و غفلت
نشناسی نشیب خود ز فراز
چیست اسلام در بر کفار
طعمه ای پیش روی خیل گراز
مایه هر سعادتی علم است
بخدای علیم بی انباز
کی ترقی کند کسی بی علم
مرغ بی بال چون کند پرواز
علم تحصیل کن که سلم علم
از نشیبت برد بسوی فراز
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - چند بیت از یک قصیده ناتمام مانده بخط استاد
مرا وزارت عدلیه از نخستین بار
ندید قابل شفقت نخواند لایق کار
چرا که فاقد هر شرط و جامع هر خلف
بدم که آدمیم من نه گرگ آدم خوار
وزیر عدلیه از آدمی نفور بود
چنانکه آدمی از او کند بدشت فرار
نه پارتی بدم او را من و نه حامل سیم
نه بی حمیت و بیشرم بودم و غدار
نه آبروی وطن بردمی نه مال کسان
گرفتمی و نه دین دادم از پی دینار
خجسته بودم و باهوش و رای و معنی جفت
ستوده باشم و با عقل و دین و دانش یار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در نکوهش محمدعلی میرزای مخلوع هنگام بستن و کشتن مشروطه خواهان در باغ شاه تهران
چو شه بدامن جادو و جنبل آرد چنک
همی گریزد از او مردمی بصد فرسنگ
کدام جنبل و جادو نماید آن آثار
که آید از قلم و رأی مرد با فرهنگ
دریده شد دل مرد آن شیر گیر و ز جهل
همی نگارد افسون بچرم گرگ و پلنگ
دلش مسخر دیو است و از تهی مغزی
همی کند پی تسخیر دیو و دد آهنگ
چو عزم نیست ملک را شود عزیمت خوان
چو رنگ نیست بکارش رود پی نیرنگ
میان این شه و اسکندر اینت بس توفیر
که او شتافت پی نام و شاه ما پی ننگ
وزیر بار سکندر بدی ارسطالیس
وزارت شه ما را کند بهادر جنگ
بباغ خویش بنازد شهنشه ایران
چنانکه، ما نی، از کارخانه ارژنگ
چگونه باغی کز هر طرف در او نگری
ز خون بیگنهان لاله رسته رنگارنگ
نغوذبالله از آن دیولاخ تیره که هست
شرر فروز چو دوزخ سیه چو دود آهنگ
همی تو گوئی آنجا حدیقة الموت است
بجای سرو در آن نیزه جای سبزه خدنگ
بجای نار دل بیدلان طپیده بخون
بجای تاک سر خستگان ز دار آونگ
ریاض آن همه آکنده از بلا و نقم
حیاض آن همه انباشته بزهر و شرنگ
درختهاش عقابین و تازیانه و دار
کدیورش همه دژخیم چهره پر آژنگ
ز سیر سبزه سبزش جگر چو لاله بداغ
ز دیدن گل سرخش چو غنچه دلها تنگ
ز سیل اشک یتیمان و خون مظلومان
بگل فرو رود اسب و سوار تا آرنگ
تفوبر آن قلم و دست و تیغ و طوق و نگین
تفو بر آن علم و کوس و افسر و اورنگ
تفو بر آنکه چنین شاه را همی شمرد
ز جهل وارث جم یا خلیفه هوشنگ
بدان مثابه که ایران از او خرابی یافت
نیافت از ستم بیور اسب و پور پشنگ
دلش ز ناله و فریاد عاجزان بنشاط
چنانکه قحبه مست از نوای بربط و چنگ
تنش ز جهل و طمع کرده اند پنداری
ز چشم و گوش و زبان تا سرین و اشتالنگ
ز چه برآید همواره چون مه نخشب
بکه بماند فغواره چون شه شترنگ
چو بست خیش خود از شاخ شیخ شوخ پلید
بیوغ گردن آن گاو گردن کردنگ
شیار کرد دل خلق را و تخم خلاف
در آن بکاشت بدستور آن سفیه دبنگ
چو روید از دل این خاک جز نفاق و حسد
چه زاید از زن بدکاره جز نکوهش و ننگ
ندیم شه چو بود شاهدان بازاری
بتان سعتری و لعبتان دلبر شنگ
سوارهاش ندارند در نبرد شتاب
پیادهاش نیارند در گریز درنگ
بروز رزم ز ابرو کمان کند سردار
بگاه حمله ز مژگان سپه کشد سرهنگ
چو بست تیغ شه از خون بیگنه زنگار
کجا ز آینه معدلت زداید زنگ
شها خدای ترا داده این جهان فراخ
چرا کنیش چو زندان گور بر ما تنگ
چرا تو عشوه آن خربغا خری کار است
چو روسپی رخ تزویر خود ببوی و برنگ
ز بوی و رنگش بی رنگ و بوی خواهی ماند
چو هوش از اثر می خرد ز نشاه بنگ
ترا از آن چه سعادت رسد که گویندت
که آفتاب بشیر است و ماه در خرچنگ
کجا بکام دل اندر رسی که مست و خراب
تو خفته در چهی و آرزو بکام نهنگ
همیشه در هذیانی مگر بخواب اندر
تنت بسان فرنجک فشرده دست فرنگ
تو سفله کی بمقام شهان رسی حاشا
کجا سبق برد از اسب بادپا خر لنگ
چگونه خسبد و ایمن ز جان خویش زید
شهی که با سپه خود همیشه دارد جنگ
بیاد دار و فرامش مکن که سنگی سخت
نواختی بسر داد و دانش و فرهنگ
برای آنکه بمغز تو ناگهان کوبد
ودیعت است در انبان روزگار آن سنگ
فغان خلق برآوردی و برآید زود
ز خانمان تو بر آسمان غریو و غرنگ
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۹
مرا سیر سپهر از روز اول
ز آرام و سکون دارد معطل
رساند گه ز پایان سوی بالا
کشاند گه ز اعلا سوی اسفل
قضا زهری است در جامم مهیا
بلا امری است بر عیشم محول
یکی بر سوزش جانم مواظب
یکی برشورش عیشم موکل
عجوزی سالخورد است این زمانه
من اندر دست او مانند مغزل
ز اوتارم بریسد تار سیمین
شرائینم همی سازد مفتل
اگر من نیستم چون کبک بسمل
وگر من نیستم همچون سمندل
چرا جانم بسوزاند در آتش
چرا مغزم بجوشاند به مرجل
چو دیدم آسمان دارد تنم را
بزنجیر غم و حسرت مسلسل
بناجار از وطن عزلت گزیدم
که بودم اندران چون ریش اعزل
ز خلان وطن جستم گرانه
کزین خل انگبین بودی مراخل
ندیدی شنفری در بیت خود گفت
الی قوم سوی قومی لامیل
خزف باشد بکان خویش گوهر
حطب گردد بجای خویش صندل
بنی اذا نزلت بدار هون
فلا تنظر الی الاوطان و ارحل
به پیش اندر نهادم راه صحرا
شدم بر ناقه ی صعب و قزعمل
بسودم با دو پایش صخر صما
بسفتم با دو دستش صم جندل
به صبح جان فزا و شام تاریک
بروز تابناک و لیل الیل
گهی کردم دلیل راه کوکب
گهی افروختم از مهر مشعل
نوشتم صعب و سهل و کوه وادی
بریدم پست و بالا دره و تل
بقرمیسین شدم از آذر آباد
چنان کز کوفه اندر شام اخطل
ز پشت آن نجیب کوه پیکر
بپائین آمدم چون وحی منزل
رسیدم بر در میر مؤید
ابوالسیف آن ز میران جمله اعقل
حسام الملک زین العابدین خان
جموع کاملان را فرد اکمل
ز قهرش حنظل آرد شاخ شکر
ز مهرش شکر آرد بیخ حنظل
تنش چرخ و رخش در وی چو خورشید
دلش بحر و کفش از وی دو جدول
فلک زان قبض و بسط آرد که فکرش
گهی در عقد پیچد گاه در حل
ای آن میری که گر عزمت نبودی
قدر حیران قضا ماندی معطل
تو باشی فخر هر سالار و سودد
تو باشی ذخر هر مسکین و ارمل
بود دست تو را با ابر وابل
همان فرقی که وابل راست باطل
فلک پیش تو چون با حکم جعفر
قضای بوحنیفه و پور حنبل
توئی آن راستکار راست هنجار
توئی آن راستگوی راست مقول
ز بویت بردمد شاخ شکوفه
ز خویت بروزد بوی سفرجل
دل بهرام از تیرت مشبک
تن کیوان ز شمشیرت مجدل
بتیغت وعده آجال مرقوم
بدستت روزی مردم محول
درودی مزرع خصم از دم تیغ
چنان حب الحصید از حد منجل
خرد روی صواب آنگاه بیند
که از رای تو باز آرد سجنجل
چو در هیجا ستوران از سنابک
بچرخ از خاک بر تو زند قسطل
پلنگ خیره گردد کم ز روباه
هژیر بیشه باشد همچو خیطل
ز تدبیر تو شمشیر حوادث
گهی سازد فسان و گاه صیقل
شود خصمت براه مرگ سالک
بداندیشت به تیر غم معطل
بنیات الطرق را هشته در پیش
بنات اللیل را بگشوده مدخل
بگمنامی چو هیان بن بیان
بگمراهی چو ضلال بن مهلل
بغلطند از فراز اسب بر خاک
چنان کز قله کهسار جندل
کنی از دست و پاشان دیگپایه
بجوشی مغزشان در سر چو مرجل
نیاید چون تو دیگر حارسی راد
نزاید چون تو هرگز فارسی یل
نگویم من که در انصاف و مردی
ز ابنای زمان بیشی تو لابل
کزین گردنده گردون برترستی
صریح این نکته گویم نی ماول
ازیرا کز تو شکر نوشد این خلق
ز گردون ریزد اندر کام حنظل
حسام الملک ماضی طاب مثواه
که کار عالمی را داد فیصل
از آن پس کز دم سیف مجرد
ز حرف عله سالم کرد معتل
منسق کرد آن یاسای درهم
منظم ساخت آن اوضاع مختل
لبش خامش شد اما کی خموشد
چراغی کش خدای افروخت اول
کنون زنده است گر باور نداری
ببرهان سازم این دعوی مدلل
تو ان جانی درین فرخنده پیکر
تو آن روحی درین تابنده هیکل
تو چون برجائی او برجاست تا حشر
دو بینی کی کند جز چشم احول
بگردون جلال از تست خورشید
بمرآت جمال از تست صیقل
نگیرد جهل در خاک تو مسکن
نیارد ظلم در ملک تو مدخل
بشوید دفتر از فتوای ناحق
ز عدلت قاضی سادوم جبل
خداوندا باستحقاق رتبت
خدایت بر امیران کرد افضل
همایون نونهال گلشنت را
تفاخر داد بر پیران اعقل
ز روی فخر با شه کرد وصلت
طرب موصول و عیش آمد موصل
ولیعهد خدیو شرق فرمود
عطای خویش محسوس و ممثل
دری بخشیدش از دریای دولت
بسر هشتش یکی تاج مکلل
همایون آن درختی کش خداوند
برویاناد ازین انهار و جدول
برومند آن خجسته نونهالی
که نوشد آب ازین پاکیزه منهل
الا تا زلف ترکان سمن بوی
گهی باشد مثنی گاه مرسل
جباه خلق دربارت معفر
وجوه خصم بر خاکت مرمل
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ای صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
ای مانده دیر در سفر و دور از وطن
وز دوری تو گشته سته جان مرد و زن
ای همچو ماه گرد زمین گشته ره سپر
وی همچو مهر سوی فلک بوده کام زن
خاک عرب ز بوی تو با نکهت بهار
دشت ختا ز خوی تو پر نافه ختن
اندر فرنگ رانده ثنای تو هوشمند
در چین درود خوانده بروی تو برهمن
ای دیده چون کلیم ز فرعونیان عذاب
وی خسته چون سلیمان از کید اهرمن
ایوب وار سوخته در آتش بلا
یعقوب وار ساخته در کلبه حزن
از فضل جامه دوختی از معرفت ردا
از علم جبه کردی و از صبر پیرهن
رفتی از این دیار چو نوری که از بصر
باز آمدی دوباره چو روحی که در بدن
رفتی چو شاهباز شهان سوی صیدگه
باز آمدی چو ابر بهاران سوی چمن
ای میهمان تازه ملت که آمدی
با کاروان داد سوی خان خویشتن
خوب آمدی و داد قدومت بدیده نور
شاد آمدی و برد ورودت ز دل محن
بنهفته نیست فضل تو بر مرد هوشیار
پوشیده نیست قدر تو بر مردم وطن
در درگه ملوک توئی صدر بارگاه
در مجلس کرام توئی شمع انجمن
دولت بهمت تو کند کارهای نو
ملت بحضرت تو سراید غم کهن
تنها نه شهریار کند بر تو اعتماد
کافاق را بود بجناب تو حسن ظن
میرا، خدایگانا، حرفی ز روی جد
گویم بحضرت تو اگر بشنوی ز من
در محضر تو راست سرایم سخن از آنک
شایسته نیست از چو منی حیله در سخن
جز صدق از زبان من ای خواجه نشنوی
ور حاسدم ز کینه زند مشت بر دهن
از این دورو، برون نبود، کار مملکت
یا مرغزار روشن یا تیره مرغزن
یا عمر جاودانه و یا انقراض عمر
یا بخت ما مساعد و یا رخت ما کفن
گر نیکخواه دولت و غمخوار ملتی
این راز را بحضرت شه گوی بر علن
کامروز مر ترا پس اصلاح مملکت
عدل عمر بباید و فرهنگ بوالحسن
جلاب رای پیران رنجور ملک را
دارو کند نه ضربت شمشیر تهمتن
دانا بدست کن نه توانا که بهتر است
یکی کهل رأی زن، زد و صد فحل تیغزن
یاسای ملک را نتوان کرد اعتماد
بر کودکی که نو ز نشسته، لب، از لبن
پیر فسرده را نسزد با عروس بکر
در خوابگاه پیری در بستر عنن
گر بلبل از درخت کند آشیان تهی
مأوای او نماند بر کرکس و زغن
ور آهوی ختن شود از دشت ناپدید
کس جای او نبخشد بر پیل و کرگدن
شاها بکار کوش و تن آسان مباش از آنک
پرویز رفت و ماند بجا کار کوهکن
دانی تو خود که زور نیابد بکار مرد
تا ملک خویش را برهانی ز هر فتن
سامان ساو و باژ منظم کن ای ملک
تا ملک خویش را به رهانی ز هر متن
تا کی شکسته در جگر معدلت سنان
تا چند بسته در گلوی عافیت رسن
از بزم اتحاد بر آن مرد شوخ چشم
وز پیکر و داد بکن رخت شوخگن
ای خواجه مؤید و دستور کاردان
ای مستشار عادل و دانای مؤتمن
بگشای قفل بسته به مفتاح اتحاد
بشکن طلسم بسته به تأیید ذوالمنن
تخم وفاق را تو درین بوستان بکار
میخ نفاق را تو ازین سرزمین بکن