عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱۱ - مناظره با طنبور
شبی رقتی داشتم در نماز
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
بمعبود می کردم افشای راز
گهی در قیام و گهی در قعود
گهی در رکوع و گهی در سجود
در اثنای طاعت من بی قرار
شنیدم ز جایی صدایی سه بار
ز دل رفت اندیشه ی طاعتم
درید از هوا پرده عصمتم
به او گفتم ای منشاء هر خطا!
مشو هیمه ی آتش کفر ما
چرا رسم و راهت چنین گمرهیست
سرت از خیال قیامت تهیست
کلید در گنج هر آفتی
به ابلیس سرمایه ی حیلتی
به دست تو هر رشته ای هست دام
که صید دل خلق سازی مدام
به صد جا میان بسته ای متصل
که بربایی آثار طاعت ز دل
اگر سینه ای را وطن ساختی
ازو رسم تقوی برانداختی
ور انگشتی از تو به جنبش رسید
ز تحریک تسبیح رغبت برید
بیا چون من از آتش اندیشه کن
ره توبه گیر و ورع پیشه کن
چنین گفت طنبور صاحب خبر
که بر پرده داری مشو پرده در
مپندار بر خود هنر عیب من
اگر عیب دارم برویم مزن
منم کرده قطع بیابان دور
ز غیب آمده سوی ملک ظهور
درین ره شدم همنشین بسی
نخورده غم از اعتراض کسی
تو بر سینه ام می زنی دست رد
چنینم مکن گر نداری مدد
چه آگاهی از کارگاه جان
که مقبل که و کیست مدبر دران
به دریای احسان پروردگار
ز چون من خسی کی نشیند غبار
در آنجا که دیوان عفو و عطاست
غم معصیت لاف طاعت خطاست
مگر غافلی در بساط بسیط
ز سر علی کل شی ء محیط
مغنی بطنبور رغبت نمای
بمفتاح رغبت دری بر گشای
کزان در رواحل رواحل نشاط
برون آید و پر شود این بساط
فضولی کند ترک بیم عذاب
نشاطی کند زین بساط اکتساب
خوشا آنکه او مست خیزد ز گور
برندش بدوزخ ز خود بی شعور
شررهای آتش به وقت عذاب
نماید به او قطره های شراب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بهشت و حور، بی وصلت، حرام است اهل معنی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو
«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو
«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای رخ جانفزای تو جام جم جهان نما
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چو عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق موبه مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هرکه سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ ترا
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
گرچه نسیمی خاک شد در ره آن صنم ولی
بر سر دیده می کشند اهل نظر چو توتیا
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چو عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق موبه مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هرکه سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ ترا
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
گرچه نسیمی خاک شد در ره آن صنم ولی
بر سر دیده می کشند اهل نظر چو توتیا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای صفات تو عین موجودات
ذات پاک تو مظهر ذرات
عین هر نیستی ز هستی تو
در همه نفی گشته است اثبات
در جمیع فنا تویی باقی
از حیات تو بوده جمله ممات
روز و شب از برات می میرم
کی نویسی به گنج وصل برات؟
در خرابات عاشقان سرمست
غسل کردم به می ز بهر صلوة
بر سر خود بروت می مالم
ریش خود چیست تا برم ز برات
قدر خود را چو من بدانستم
گشتم ایمن ز صوم و قدر و برات
پیش من چونکه دیر و کعبه یکی است
عز عزی برفت و لات و منات
فارغم از بهشت و از دوزخ
ایمنم از هراس قید و نجات
هر توجه که می کنم، وجهت
می نماید به هر حدود و جهات
ننگم امروز آید از نامم
عار دارم ز نام و ننگ و صفات
از تو شد حاصلی نسیمی را
ورنه دارد عدم سکون و ثبات
ذات پاک تو مظهر ذرات
عین هر نیستی ز هستی تو
در همه نفی گشته است اثبات
در جمیع فنا تویی باقی
از حیات تو بوده جمله ممات
روز و شب از برات می میرم
کی نویسی به گنج وصل برات؟
در خرابات عاشقان سرمست
غسل کردم به می ز بهر صلوة
بر سر خود بروت می مالم
ریش خود چیست تا برم ز برات
قدر خود را چو من بدانستم
گشتم ایمن ز صوم و قدر و برات
پیش من چونکه دیر و کعبه یکی است
عز عزی برفت و لات و منات
فارغم از بهشت و از دوزخ
ایمنم از هراس قید و نجات
هر توجه که می کنم، وجهت
می نماید به هر حدود و جهات
ننگم امروز آید از نامم
عار دارم ز نام و ننگ و صفات
از تو شد حاصلی نسیمی را
ورنه دارد عدم سکون و ثبات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای کعبه جمال توام قبله صلوة
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
مرغ عرشیم و قاف خانه ماست
کن فکان فرش آشیانه ماست
جعد مشکین و زلف وجه الله
دام دل عین و خال دانه ماست
ای فسوسی دم از فکوک مزن
ذات حق فارغ از فسانه ماست
زان حرام است با تو می خوردن
کاین شراب از شرابخانه ماست
بی نشان ره به ذات حق نبرد
کان نشان سی و دو نشانه ماست
گر طلبکار ذات یزدانی
وجه بی عذر و بی بهانه ماست
آتش کفر سوز و شرک گذار
نار توحید یکزبانه ماست
آنچه اشیا وجود از او دارد
گوهر بحر بی کرانه ماست
نام صوفی مبر که آن دلبر
فارغ از فش و ریش و شانه ماست
تن تنانای ما الف لام است
مست عشقیم و این ترانه ماست
چون نسیمی همه جهان امروز
سرخوش از باده شبانه ماست
کن فکان فرش آشیانه ماست
جعد مشکین و زلف وجه الله
دام دل عین و خال دانه ماست
ای فسوسی دم از فکوک مزن
ذات حق فارغ از فسانه ماست
زان حرام است با تو می خوردن
کاین شراب از شرابخانه ماست
بی نشان ره به ذات حق نبرد
کان نشان سی و دو نشانه ماست
گر طلبکار ذات یزدانی
وجه بی عذر و بی بهانه ماست
آتش کفر سوز و شرک گذار
نار توحید یکزبانه ماست
آنچه اشیا وجود از او دارد
گوهر بحر بی کرانه ماست
نام صوفی مبر که آن دلبر
فارغ از فش و ریش و شانه ماست
تن تنانای ما الف لام است
مست عشقیم و این ترانه ماست
چون نسیمی همه جهان امروز
سرخوش از باده شبانه ماست