عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
زبان خوشست که توحید حق کند به بیان
اگر چنان نبود در دهان مباد زبان
زهی مکون کامل که هست در کونین
رقم کشیده او نقش کاینا ما کان
کمال صنع قدیمش خجسته دهقانیست
که در حدیقه تن کرده جاری آب روان
فضای قدرت بی علتش چو دریاییست
که چشم عقل درو زورقیست سرگردان
هزار تحفه صلوات بر روان کسی
که بر گزیده آن حضرتست از انسان
نبی امی مکی محمد قرشی
ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان
بس است در صفت ذات او همین تعریف
که هست بنعم او حضرت شه مردان
ولی والی والا علی عادل دل
نظام دور فلک ناظم زمین و زمان
شه سریر سلونی امام انس و ملک
که وصف او چو صفات خداست بی برهان
کنون روایتی از معجزات او بشنو
که تازه می شود از استماع او دل و جان
روایتست که چون آن امام کافی رای
شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان
ز هر دیار نهادند روی جانب او
بدرد خویش ازو یافتند همه درمان
میان مردم بصره دران زمان بودند
محب و معتقد شاه اولیا دل و جان
دو نورسید کامل دو نطفه طاهر
دو مخلص متشرع دو طالب ایمان
باصل هر دو برادر دو گوهر از یک بحر
بفصل هر دو بر آورده گل ز یک بستان
بعزم دولت پابوس آن سر آمد دهر
شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان
قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر
تن برادر مه را نماند تاب و توان
بدان رسید که جان از تن فسرده او
برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان
گشود لب به برادر وصیتی فرمود
که ای مراد دل و کام دیده نگران
دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر
امید بود که خواهیم شد گل خندان
تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش
که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان
دو لعل بودیم در رنگ خود بمرتبه
سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان
ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید
تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان
ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد
که چون رسی تو بدرگاه خواجه سلمان
مرا ز کوشه خاطر بسی فرو مگذار
نیاز من بگذار و سلام من برسان
مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا
حکایت من گم گشته پیش او برخوان
بگو که ای شه فرخنده رای فرخ رخ
بخاک آروزی درگه تو برد فلان
بیاد خاک درت داد زندگی بر باد
چنانکه بود بیاد تو زنده مرده بان
بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش
برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران
هنوز درد دل خود نکرده بود تمام
که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران
همای اوج وفا بود کرد پروازی
ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان
چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل
دل برادر کهتر بسوخت در هجران
بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک
بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان
ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ
جوان سوخته مانده بود بس خیران
که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد
چه گونه گنج جهان را کند بخاک نهان
که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر
رسید تیزتر از آب چشمه حیوان
خجسته ناقه سواری که پای ناقه او
بقطع بادیه فیض داشت طی مکان
هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین
ز پای ناقه او هر کجا که مانده نشان
نقاب بسته برخ لیک از مهابت او
در آسمان شده خورشید ذره سان لرزان
زبان گشوده باو از خوبی لفظ فصیح
چه گفت گفت ای رنج دیده دوران
مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه
بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان
دمی بدار به پیش دماغ مرده خود
که از روایح آن مرده تو یابد جان
جوان بموجب فرموده لوح را بستد
بداشت پیش دماغ جوان مرده روان
جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات
ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران
چو در برادر مهتر برادر کهتر
حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان
که رفت از سر او هوش و بی خبر افتاد
بروی خاک بسان سرشک خود غلطان
غریب واقعه دست داده در یکدم
که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان
چو هر دو چشم گشودند بعد از آن احوال
ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان
جوان حقیقت احوال با برادر گفت
ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان
دمی بحیرت آن واقعه فرو رفتند
که این نتیجه خوابست یا خیال گمان
زدند بار تحیر کنان قدم در ره
بشهر کوفه رسیدند خرم و خندان
قدم بمسجد کوفه نهاده با صد ذوق
بروی شاه گشودند چشم اشک فشان
خوشا کسی که پی آرزوی بیغایت
خوشا کسی که بس از اشتیاق بی پایان
بروی دوست گشاید بکام دل دیده
کند مطالعه صفحه رخ جانان
امام انس و ملایک علی بو طالب
پس از نمودن رسم نوازش و احسان
خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید
غرض که راه نهان را کند بخلق عیان
رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه نشین
حدیث یافتن درد و دیدن درمان
چو از برادر کهتر همه بعرض رسید
امیر جمله مردان علی عالی شان
میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود
که ای نموده خدا مشکل ترا آسان
گرت فتد بهمان چشم بار دگر
شناختی بتوانی ز غایت عرفان
جواب داد که بالله تصور آن لوح
مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان
بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را
که داده است مرا از غم زمانه امان
روان ز جیب همان لوح را برون آورد
امین تخت نجف سرو سایه سبحان
جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت
بخاک پای شه افتاد اضطراب کنان
که یا امام زمان اعتقاد ماست درست
تویی که هست صفات تو برتر از امکان
بجز تو کیست که هم حاضرست و هم غائب
بجز تو کیست که هم سرورست هم سلطان
تویی که روح رسول الهی سر خدا
تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن
معاون دم جان بخش عیسی مریم
مقوی ید بیضای موسی عمران
خداست مظهر علم تو و تو مظهر او
ترا چه گونه جدا از خدا کند نادان
روایت است که بسیار کس بآن معجز
ز جام صدق کشیدند شربت ایمان
علیست آن که جهان را همه مسلمان ساخت
بضرب تیغ و بتأثیر حجت برهان
علیست آن که دل دیده محبانش
منزه است ز خبث و شرارت شیطان
دلا ز سر بگذر در ره وفای علی
که مردنست درین ره حیات جاویدان
هزار شکر که از جان و دل فضولی زار
همیشه هست علی را کمین مناقب خوان
نهاده روی بدرگاه آل پیغمبر
گرفته خوی بنفرین آل بومروان
امید هست که تا هست گردش گردون
امید هست که تا هست گنبد گردان
همیشه از کرم مرتضی شود ممدود
ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱
باسمک اللهم یا فتاح ابواب المنا
یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا
یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور
یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا
قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب
قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا
انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی ولم اعلم انا
تال قدری منک معراج المعالی واعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة
نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا
قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال
حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا
افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام
احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای ذکر ذوق بخش تو زیب زبان ما
بی ذکر تو مباد زبان در دهان ما
از سکه سعادت توفیق فیض تست
رایج بهر معامله نقد روان ما
آید ز ما همیشه خطا از تو مغفرت
آنست مقتضای تو اینست شان ما
بر حال ما ز غیر تو لطفی نمی رسد
غیر تو نیست واقف راز نهان ما
در راهت از بلا نهراسیم زانکه هست
سنگ بلای تو محک امتحان ما
تا چند تن دهیم بزجر هوای نفس
رحمی که گشت طعمه سگ استخوان ما
نگذاشت درد عشق فضولی ز ما نشان
اینست در ره طلب او نشان ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴
زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را
کمال قدر تو برداشته از خاک آدم را
شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم
بچرخ آورده ذوق پای بوست عرش اعظم را
رخت کرده شب معراج را از روز روشن تر
ز اشهب بگذرانده عزم اقبال تو ادهم را
نباشد هیچ صاحب وحی را توفیق معراجت
حریم قرب او ادنا مشخص کرده محرم را
عیار ارتفاع منزلت در راه قرب حق
ترا عرش است چرخ چارمین عیسی مریم را
طریق اتباعت راست جنت منزل ادنا
سبب سد طریقت فتح ابواب جهنم را
فضولی را دمادم هست عزم طوف درگاهست
چه باشد گر دهی انجامی این عزم دمادم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
قرآن صفات جاه و جلال محمد است
احکام شرع شرح کمال محمد است
اخبار انبیا که سراسر شنیده
یک یک بیان حسن خصال محمد است
آن کاف و نون که اصل وجودست خلق را
کاف کمال و نون نوال محمد است
مدی که بر سر الف آدمست تاج
مضمون میم و معنی دال محمد است
زیب صحیفه ازل و نسخه ابد
از نقطهای دانه خال محمد است
سیاح درک باصره عقل کی رسد
جایی که جلوه گاه جمال محمد است
از دور نیست کار فضولی بانتظام
از دولت محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
جانم در آن آرزوی وصال محمد است
چشمم در انتظار جمال محمد است
قدم خمیده چون فلک از جور دور نیست
از شوق روی ماه مثال محمد است
جسمم ضعیف چون مه نو نیست از فلک
بر یاد ابروی چو هلال محمد است
این داغهای تازه که بر سینه منست
از اشتیاق دانه خال محمد است
شایسته احاطه تملیک غیر نیست
ملک دلم که وقف خیال محمد است
آیینه دار طوطی نطقم هر آینه
اندیشه صفات کمال محمد است
کردست مهر غیر فضولی ز دل برون
تا عاشق محمد و آل محمد است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای مرضهای معاصی ز تو محتاج علاج
تو شفیع و همه عالم بشفاعت محتاج
ارجمند از جهت حسن قبولت اسلام
سربلند از شرف پایه قدرت معراج
شمع قدر تو شب ظلمت حیرت را ماه
خاک پای تو سر رفعت گردون را تاج
کار دنیا شده از دولت شرع تو تمام
قدر دین یافته از سکه عدل تو رواج
عقل را حکم تو مستخدم اجرای امور
ملک را امر تو مستلزم پیوند مزاج
عرش را از شرف پای تو عالی مقدار
شرع را از مه روی تو منور منهاج
یا نبی نیست ز لطف تو فضولی نومید
طالب قطره آبیست ز بحر مواج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
در ره عشق بتانست رفیقم توفیق
غیر توفیق درین راه مرا نیست رفیق
اهل تقلید ندارند ثباتی در ذات
صدق این واقعه از سایه خود کن تحقیق
قطره اشک مرا خوار مبین ای زاهد
حذر ای مورچه زین قطره که بحریست عمیق
آه و اشکم دو گواهند که در دعوی عشق
می دهد از پی هم بر سخن من تصدیق
طالب آن به که مقید بتعلق نبود
هست در راه طلب قید تعلق تعویق
قطره اشک مرا رنگ گل از داغ دلست
لاله رنگ از اثر تاب سهیل است عقیق
در ره عشق فضولی مگزین رسم ورع
بی طریق است خلاف روش اهل طریق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ای بر فراز چرخ برین بارگاه تو
تو شاه انبیا همه خیل و سپاه تو
بر آسمان رسیده و گشته فرشته
هر ذره که خاسته از گرد راه تو
آسوده است تا ابد از بیم انقلاب
محروسه ولایت دین در پناه تو
هر قطره ز بحر شود دانه گهر
گر قطره برو چکد از ابر جاه تو
از قدر زیب گردن خوبان عالم است
عنبر که هست بنده جعد سیاه تو
کردست دهر روز ظهور ترا لقب
دور قمر ز نسبت روی چو ماه تو
نعت نبی بس است ترا موجب نجات
هر چند بی حدست فضولی گناه تو
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
از آن دو پاره بانگشت معجزت شد ماه
که باشد از پی اثبات دعویت دو گواه
شکاف ماه ز انگشت تست یا در سیر
میان دایره مه فکند رخش تو راه
کلام راست نزول از فلک تراست عروج
عیار قد همین بس بمردم آگاه
نمی دمد ثمری بی گل شهادت تو
نهال اشهد ان لا اله الا الله
کمال قدر همین بس که وقت عرض کمال
ز کسر ماه تمامت فزود رتبه جاه
تویی کفیل چه باک از عذاب امت را
تو شفیع چه اندیشه خلق را ز گناه
شها فضولی بی دل گدای درگه تست
ز عین لطف تو دارد همیشه چشم نگاه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
غیر از درت پناه نداریم یا نبی
جز تو امیدگاه نداریم یا نبی
تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو
رویی بهیچ راه نداریم یا نبی
بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما
اندیشه از گناه نداریم یا نبی
در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ای
حق است و اشتباه نداریم یا نبی
بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما
داریم گاه و گاه نداریم یا نبی
ملک وجود منتظم از فیض عدل تست
غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی
بستست جرمهای فضولی زبان ما
غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ورد منست نام تو یا مرتضی علی
من کیستم غلام تو یا مرتضی علی
شکر خدا که سایه فکنداست بر سرم
اقبال مستدام تو یا مرتضی علی
هر حکمتی که هست کلام مجید را
درج است در کلام تو یا مرتضی علی
بهر نجات بر همه چون طاعت خدا
فرض است احترام تو یا مرتضی علی
مانند کعبه معبد انس و ملائک است
هر جا بود مقام تو یا مرتضی علی
در هر غرض که می طلبد از فلک کسی
شرط است اهتمام تو یا مرتضی علی
هر لحظه می رسد به فضولی هزار فیض
از خوان لطف عام تو یا مرتضی علی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴
حمد بیحد احدی را که کمال کرمش
داد سرمایه توفیق خرد انسان را
داد سر رشته اقبال بدست خردش
کرد تعلیم باو قاعده ایمان را
تا بهنگام عمل فرق بد و نیک کند
لطف کرد و بفرستاد باو قرآن را
تا کند کام دل از معنی قرآن حاصل
کرد مصباح طریق طلبش عرفان را
ای خوش آن عاقبت اندیش که ضایع نکند
این همه مرحمت و مکرمت و احسان را
در همه کار شود تابع آثار نبی
مقتدای عمل خود نکند شیطان را
گر چه شک نیست درین قول که غفران آخر
می کند رفع خطا و خلل عصیان را
اول حال اگر میل معاصی نکند
به از آنست که آخر طلبد غفران را
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
این بیان شرک امر و کمال عزت است
ای که می گویی علی را در نبوت نیست دخل
مشرک امر نبوت نیست حفظ ملت است
شهرتی دارد که چون می رفت از دنیا رسول
گفت بهر حفظ دین مستخلف من عترت است
عترت است آن فرقه اشرف که تا روز ابد
موجب ابقای دین و مظهر هر حکمت است
هر کرا می بینم از آل نبی آل علیست
آن دو عالی قدر را عترت محل شرکت است
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
نوجوانان را خدا در اول نشو و نما
چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد
بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد
بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
تا بتدریج زمان و امتداد روزگار
عابدان متقی گردند و پیران و رشید
با زر و زور و حیل این فرقه معصوم را
هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
صانعی کز آب و گل فیض کمال قدرتش
دلبران لاله رخسار سمن بر آفرید
تا نماید صنع او ضایع ز بهر عاشقی
دل درون عاشقان درد پرور آفرید
عاشقان را بر جفای ماه رویان صبر داد
ماه رویان را جفاکار و ستمگر آفرید
گر بجرم عشق عاشقی را نگیرد دور نیست
چون ز بهر عاشقی دل داد و دلبر آفرید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
در صدف صدق جناب متولی
کز رای منیرش عتباتست منور
عمریست دماغ دل سکان مشاهد
از رایحه مکرمت اوست معطر
پاکیزه نهادی که مراد دو جهانش
از خدمت اولاد رسولست میسر
فرخنده مآلی که دلش راست همیشه
اندیشه غمخواری اولاد پیمبر
آرایش معموری هر مرقد عالی
شد رتبه او را سبب رفعت دیگر
ای باد اگر فرصت گفتار بیابی
در خدمت آن ذات مصفای مطهر
از ما برسان بندگی و عرض کن این حال
کاری در همه جا در همه فن بر همه سرور
هر چند که در فضل و هنر مثل نداری
غافل مشو از نکته گذاران سخن ور
ما خاک نشینان سر کوی بلاییم
ما را نتوان داشت بهر سفله برابر
ما آینه داران بد و نیک جهانیم
گر نیستی آگه بگشا دیده و بنگر
خم یافته در خدمت ما قامت گردون
پر گشته ز آوازه ما دهر سراسر
ما راتبه خواران در آل رسولیم
عمریست که این راتبه داریم مقرر
مسدود نگشته در این راتبه بر ما
زانروی که هستیم بدین راتبه در خور
ماییم پسندیده دوران بقناعت
پیران جوان بخت و فقیران توانگر