عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱
ماییم درد پرور دنیای بی وفا
با درد کرده خوشده مستغنی از دوا
هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب
هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا
مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا
وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر
با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا
ماییم فرقه که همیشه مدار چرخ
انداخته است تفرقه در میان ما
سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک
بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا
ماییم آن گروه پریشان که چون حباب
صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا
از گردباد حادثه بر باد داده باز
هر جا که کرده بهر امل خانه بنا
جسته طریق مهر ز دور فلک ولی
زان آینه ندیده بجز عکس مدعا
پرکار سان دویده درین دایره بسی
بهر علو منزلت از سر نموده پا
لیکن در انتهای تردد نیافته
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا
ماییم همچو قطره باران ز جرم خاک
عمری بریده میل شده پیرو هوا
اول بسیر عالم علوی نهاده روی
آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا
ماییم همچو عکس بر آیینه وجود
غافل ز خود بصورت انسان غلط نما
نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون
نه در غم فنا نه در اندیشه بقا
کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات
کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا
در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست
ما را وجود کو که بود قابل فنا
من آن نیم که می رسد از من بگوش خلق
در هر نفس هزار صدای فرح فزا
اما چنان نیم که شناسم مذاق درد
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا
از روی کفر صورت بی معنیم شده است
چون بت همیشه زیور بتخانه ریا
خلقی بطعنه من و من بی خبر ز حال
حیرت گرفته راه دلم راه ره ادا
تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا
بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز
از دست قید چرخ نشد دامنم رها
چون رشته . . . فتادست صد گره
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا
لیکن امید هست که همچون فروغ صبح
بگشاید این گره اثر مهر مرتضا
شاهی که تا ازو نزند دم نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا
شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد
از چهره صباح فلک پرده سنا
شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا
بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا
شاهنشه سریر ولایت ولی حق
سلطان دین امام مبین شاه اولیا
اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا
از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما
از نسخه کرامت عامش سیاهه ایست
شرح شب مبارک معراج مصطفا
وز لاله زار حرمت آتش حدیقه
خاک بخون سرشته صحرای کربلا
ریک نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردمست مکرم چو توتیا
بر اهل دولتی اگر ز آسمان فیض
خورشید مهر او فکند ذره ضیا
حایل بران نشانه بی دولتی بود
آن حایل ار بود بمثل سایه هما
حاجت گهیست کعبه درگاه او که نیست
آنجا برای حاجت او حاجت دعا
ای درگه تو کعبه حاجت روای خلق
وی گشته حاجت همه از درگهت روا
هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب
رایت کشیده از رخ آن پرده خفا
زایی اگر برای وقوع قضیه ای
بسته هزار سال گره در دل قضا
ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا
آدم کز آفرینش او مدعا نبود
جز اتباع امر حق و طاعت خدا
در ابتدا حال امامی چو تو نداشت
خالی نبود طاعتش از شبهه خطا
حالا باقتدای تو عمریست در نجف
طاعات فوت کرده خود می کند قضا
تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه
از زنگ شرک آینه شرع را جلا
از دین عبارتیست بحکم تو اتباع
وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا
هر کس که بر مطالب دینی و عقبیش
باشد ارادتی بحقیقت بود گدا
از بی نیازی که ترا هست در دو کون
تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا
در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو
نصرت چو سایه می رسد البته از قفا
در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک
بر مهر و ماه می فکند سایه لوا
خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد
حبل المتین مهر تو سر رشته ز جا
یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
درهر کجا که هست تویی ملجا ورا
مطلق نمی کنیم بغیر تو اعتماد
هرگز نمی بریم بغیر از تو التجا
ورزیده ام مهر تو . . . ماست
روزی که حق بحسن عمل می دهد جزا
داریم تکیه بر عمل خود بصد امید
چون سنگ آستان تو ماراست متکا
رخسار ما بسده زرین درگهت
کاهیست متصل متعلق بکهربا
بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا
کردیم گر چه صرف جوانی بخدمتت
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا
پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم
قد خم استخوان شکسته چو بوریا
با نیت دوام اقامت بر آوریم
طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا
یا مرتضا فضولی بیچاره بی کس است
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا
آن راست رو میانه جمعیست مختلف
مایل بهیج فرد نه چون خط استوا
وقتست لطف شامل احوال او کنی
وان دردمند را برهانی ازین بلا
او طوطیست در صفت تو شکر شکن
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا
او بلبلست از چمن قدس باغ انس
او از کجا و قید چنین تیره ترک را
فرعون چند رشته مکر از کمال سحر
تا کی بچشم او بنمایند اژدها
وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی
باز افکنی بمعرکه ساحران عصا
میل نمی کنند باعجاز موسوی
گوساله می پرستند این قوم بی حیا
وقتست دل بتفرقه کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا
بر عادتی که هست ترا بر طریق دین
حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا
تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا
روزی مباد این که برای توقعی
از من بغیر آل علی سر زند ثنا
در عمر خویش غیر ثنای علی و آل
از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا
با درد کرده خوشده مستغنی از دوا
هرگز نکرده درد دل اظهار ما طلب
هر جا که دیده خط زده بر نسخه شفا
مطلق وفا ندیده ز ابنای روزگار
بر خود در آرزوی وفا کرده صد جفا
وحشت گزیده از همه عالم چه جای غیر
با خویش هم نگشته درین وحشت آشنا
ماییم فرقه که همیشه مدار چرخ
انداخته است تفرقه در میان ما
سیل دمادم از مژه هر سو گشوده لیک
بسته زبان چو شمع در افشای ماجرا
ماییم آن گروه پریشان که چون حباب
صورت نبسته جمعیت ما بهیج جا
از گردباد حادثه بر باد داده باز
هر جا که کرده بهر امل خانه بنا
جسته طریق مهر ز دور فلک ولی
زان آینه ندیده بجز عکس مدعا
پرکار سان دویده درین دایره بسی
بهر علو منزلت از سر نموده پا
لیکن در انتهای تردد نیافته
غیر از همان مقام که بوده در ابتدا
ماییم همچو قطره باران ز جرم خاک
عمری بریده میل شده پیرو هوا
اول بسیر عالم علوی نهاده روی
آخر بطبع سفلی خود کرده اقتدا
ماییم همچو عکس بر آیینه وجود
غافل ز خود بصورت انسان غلط نما
نه آگه از فساد نه واقف ز حال کون
نه در غم فنا نه در اندیشه بقا
کیفیت بقاست ولیکن کمال ذات
کی ذات ما کند بچنین رتبه اقتضا
در ممکنات شرط فنا جز وجود نیست
ما را وجود کو که بود قابل فنا
من آن نیم که می رسد از من بگوش خلق
در هر نفس هزار صدای فرح فزا
اما چنان نیم که شناسم مذاق درد
باشد مرا هم آرزوی ذوق آن صدا
از روی کفر صورت بی معنیم شده است
چون بت همیشه زیور بتخانه ریا
خلقی بطعنه من و من بی خبر ز حال
حیرت گرفته راه دلم راه ره ادا
تدبیر طعن خلق سرانجام کار خود
با آن گذاشته که چنین ساخته مرا
بر رخت اعتبار خود آتش زدم هنوز
از دست قید چرخ نشد دامنم رها
چون رشته . . . فتادست صد گره
بر کارم از سپهر و ندارم گره گشا
لیکن امید هست که همچون فروغ صبح
بگشاید این گره اثر مهر مرتضا
شاهی که تا ازو نزند دم نمی شود
آسان گشودن گره غنچه بر صبا
شاهی که بی ارادت او مشکل او کشد
از چهره صباح فلک پرده سنا
شاهی که گلبن کرم او به اهل فقر
در هر نفس رسانده ز هر برگ صد نوا
بخشیده سنگ را نظرش قیمت گهر
پوشیده فقر را کرمش کسوت غنا
شاهنشه سریر ولایت ولی حق
سلطان دین امام مبین شاه اولیا
اصل تمیز شرع نبی از طریق کفر
وجه تفوق نبی ما بر انبیا
از ذات پاک او صدف کعبه پر گهر
وز فیض خاک او شرف ارض بر سما
از نسخه کرامت عامش سیاهه ایست
شرح شب مبارک معراج مصطفا
وز لاله زار حرمت آتش حدیقه
خاک بخون سرشته صحرای کربلا
ریک نجف ز پرتو میل مزار او
در چشم مردمست مکرم چو توتیا
بر اهل دولتی اگر ز آسمان فیض
خورشید مهر او فکند ذره ضیا
حایل بران نشانه بی دولتی بود
آن حایل ار بود بمثل سایه هما
حاجت گهیست کعبه درگاه او که نیست
آنجا برای حاجت او حاجت دعا
ای درگه تو کعبه حاجت روای خلق
وی گشته حاجت همه از درگهت روا
هر حکمتی که بوده نهان در حجاب غیب
رایت کشیده از رخ آن پرده خفا
زایی اگر برای وقوع قضیه ای
بسته هزار سال گره در دل قضا
ممکن نبود این که تواند وقوع یافت
تا رای انور تو ندارد بدان رضا
آدم کز آفرینش او مدعا نبود
جز اتباع امر حق و طاعت خدا
در ابتدا حال امامی چو تو نداشت
خالی نبود طاعتش از شبهه خطا
حالا باقتدای تو عمریست در نجف
طاعات فوت کرده خود می کند قضا
تیغ تو صیقلیست که داده هر آینه
از زنگ شرک آینه شرع را جلا
از دین عبارتیست بحکم تو اتباع
وز کفر شبهه ایست ز فرمان تو ابا
هر کس که بر مطالب دینی و عقبیش
باشد ارادتی بحقیقت بود گدا
از بی نیازی که ترا هست در دو کون
تحقیق شد که نیست بغیر از تو پادشا
در لشکری که چون تو چراغیست پیش رو
نصرت چو سایه می رسد البته از قفا
در زیر هر لوا که بود چون تو نور پاک
بر مهر و ماه می فکند سایه لوا
خوف از چه دارد آنکه بدست دلش دهد
حبل المتین مهر تو سر رشته ز جا
یا مرتضا ورای تو ما را ملاذ نیست
درهر کجا که هست تویی ملجا ورا
مطلق نمی کنیم بغیر تو اعتماد
هرگز نمی بریم بغیر از تو التجا
ورزیده ام مهر تو . . . ماست
روزی که حق بحسن عمل می دهد جزا
داریم تکیه بر عمل خود بصد امید
چون سنگ آستان تو ماراست متکا
رخسار ما بسده زرین درگهت
کاهیست متصل متعلق بکهربا
بر خاک درگه تو نهادیم روی زرد
آن خاک را ز قدر گرفتیم در طلا
کردیم گر چه صرف جوانی بخدمتت
خوش نیست گر کنیم بدین خدمت اکتفا
پیرانه سر بدرگهت آن به که افکنیم
قد خم استخوان شکسته چو بوریا
با نیت دوام اقامت بر آوریم
طاق دگر بدرگهت از قامت دو تا
یا مرتضا فضولی بیچاره بی کس است
قطع نظر نموده ز اقران و اقربا
آن راست رو میانه جمعیست مختلف
مایل بهیج فرد نه چون خط استوا
وقتست لطف شامل احوال او کنی
وان دردمند را برهانی ازین بلا
او طوطیست در صفت تو شکر شکن
او از کجا و صحبت زاغ و زغن کجا
او بلبلست از چمن قدس باغ انس
او از کجا و قید چنین تیره ترک را
فرعون چند رشته مکر از کمال سحر
تا کی بچشم او بنمایند اژدها
وقتست ز آستین ید بیضا برون کنی
باز افکنی بمعرکه ساحران عصا
میل نمی کنند باعجاز موسوی
گوساله می پرستند این قوم بی حیا
وقتست دل بتفرقه کافران نهی
تیغ دو سر کشیده کنی نیت قضا
بر عادتی که هست ترا بر طریق دین
حق را بحسن سعی ز باطل کنی جدا
تا در ریاض حسن فصاحت بکام دل
باشد زبان طوطی طبعم سخن سرا
روزی مباد این که برای توقعی
از من بغیر آل علی سر زند ثنا
در عمر خویش غیر ثنای علی و آل
از هر چه کرده ایم بیان توبه ربنا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴
السلام ای ساکن محنت سرای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هربلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشگفته گلزار غم
مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا وز فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
رغبت سیر فضای غم فزای کربلا
یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل من تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هر که می اید بقدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستست ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست
نیست او را میل مأوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
السلام ای مستمند و مبتلای کربلا
السلام ای هربلای کربلا را کرده صبر
السلام ای مبتلای هر بلای کربلا
السلام ای بر تو خار کربلا تیغ جفا
السلام ای کشته تیغ جفای کربلا
السلام ای متصل با آب چشم و آه دل
السلام ای خسته آب و هوای کربلا
السلام ای غنچه نشگفته گلزار غم
مانده از غم تنگدل در تنگنای کربلا
السلام ای کرده جا در کربلا وز فیض خود
در دل اهل محبت کرده جای کربلا
السلام ای رشک برده زندهای هر دیار
در جوار مرقدت بر مردهای کربلا
یا شهید کربلا کردم بگرد طوف تو
رغبت سیر فضای غم فزای کربلا
یاد اندوه و غمت کردم شد از اندوه و غم
از دل من تنگ تر بر من فضای کربلا
ریخت خون در کربلا از مردم چشم قضا
از ازل این است گویا مقتضای کربلا
هر که اندر کربلا از دیده خون دل نریخت
غالبا آگه نشد از ماجرای کربلا
چرخ خاک کربلا را ساخت از خون تو گل
کرد تدبیر نیاز آن گل برای کربلا
جای آن باشد که گر بویند آید بوی خون
تا بنای دهر باشد از بنای کربلا
سرورا با یاد لبهای بخون آلوده ات
خوردن خونست کارم چون گیای کربلا
اجر من این بس که گر میرم شود سر منزلم
خاک پای جانفزای دلگشای کربلا
کربلا خوان عطای تست گردون دم بدم
می رساند بر همه عالم صلای کربلا
هر که می اید بقدر سعی و استعداد خود
بهره می گیرد از بحر عطای کربلا
نیست سبحه این که بر دستست ما را بلکه هست
دانه چندی ز در بی بهای کربلا
یا شهید کربلا از من عنایت کم مکن
چون تو شاه کربلایی من گدای کربلا
در دلم دردیست استیلای بیم معصیت
شربتی می خواهم از دارالشفای کربلا
روزگاری شد که مأوای فضولی کربلاست
نیست او را میل مأوایی ورای کربلا
هست امیدم که هرگز برنگردد تا ابد
روی ما از کعبه حاجت روای کربلا
هم چو سعی مروه لطف حق نبخشد اجرها
سعی ما را در زمین پر صفای کربلا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۸
روی الم باز سوی کربلاست
رغبت بیمار بدارالشفاست
گرد ره بادیه کربلا
مخبر مظلومی آل عباست
زین سبب از دیده اهل نظر
اشک فشاننده تر از توتیاست
ذکر لب تشنه شاه شهید
شهد شفای دل بیمار ماست
آن که بهر خسته بی دست و پا
نیت طوف در او هم دواست
آن که پس از واقعه کربلا
آرزوی نصرت او هم غزاست
اشرف اشراف بنی فاطمه
سید آل علی المرتضاست
پرده آرایش درگاه او
پرده کش چهره جرم و خطاست
کنگره قصر معلای او
اره نخل بن خصم دغاست
آن که بدرگاه حسین علی
روی نهاده بامید جزاست
نیتش اینست که کردم طواف
روضه جزای عمل من سزاست
می شود البته خجل گر کسی
پرسد ازو روضه دیگر کجاست
در همه طاعت غرض آدمی
مرتبه دولت قرب خداست
هر که طواف در آن شاه کرد
چون به یقین مدرک این مدعاست
دغدغه دارم که دران نیست رای
دغدغه طاعت دیگر چراست
ای برضای تو قضا و قدر
وی همه کار تو به تقدیر راست
بود دلت را به شهادت رضا
نصرت دشمن اثر آن رضاست
ورنه کجا دشمن بدکیش را
تاب مصاف خلف مصطفاست
خصم ز تدبیر ظهور فساد
گر چه ثبات خود و نفی خداست
معجزات این بس که کنون بی اثر
آن شده محجوب حجاب فناست
داخل آثار علامات تست
تا به ابد آنچه بدست بقاست
در همه مذهب حق مجملا
قاتل تو قابل لعن خداست
تجربه کردیم بسی در جهان
هیچ دلی نیست که دور از بلاست
بهر تو ماتمکده ای بیش نیست
خانه دل کز غم و رنج و عناست
گریه کنان مردم چشم همه
بهر تو پوشیده سیه در عزاست
مردم دیده همه ماتمزده
دیده مردم همه ماتمسراست
دوست چه سان از تو شود ناامید
حاجت دشمن چو بلطفت رواست
کار فضولی بتو افتاده است
چاره او کن که بسی بینواست
رغبت بیمار بدارالشفاست
گرد ره بادیه کربلا
مخبر مظلومی آل عباست
زین سبب از دیده اهل نظر
اشک فشاننده تر از توتیاست
ذکر لب تشنه شاه شهید
شهد شفای دل بیمار ماست
آن که بهر خسته بی دست و پا
نیت طوف در او هم دواست
آن که پس از واقعه کربلا
آرزوی نصرت او هم غزاست
اشرف اشراف بنی فاطمه
سید آل علی المرتضاست
پرده آرایش درگاه او
پرده کش چهره جرم و خطاست
کنگره قصر معلای او
اره نخل بن خصم دغاست
آن که بدرگاه حسین علی
روی نهاده بامید جزاست
نیتش اینست که کردم طواف
روضه جزای عمل من سزاست
می شود البته خجل گر کسی
پرسد ازو روضه دیگر کجاست
در همه طاعت غرض آدمی
مرتبه دولت قرب خداست
هر که طواف در آن شاه کرد
چون به یقین مدرک این مدعاست
دغدغه دارم که دران نیست رای
دغدغه طاعت دیگر چراست
ای برضای تو قضا و قدر
وی همه کار تو به تقدیر راست
بود دلت را به شهادت رضا
نصرت دشمن اثر آن رضاست
ورنه کجا دشمن بدکیش را
تاب مصاف خلف مصطفاست
خصم ز تدبیر ظهور فساد
گر چه ثبات خود و نفی خداست
معجزات این بس که کنون بی اثر
آن شده محجوب حجاب فناست
داخل آثار علامات تست
تا به ابد آنچه بدست بقاست
در همه مذهب حق مجملا
قاتل تو قابل لعن خداست
تجربه کردیم بسی در جهان
هیچ دلی نیست که دور از بلاست
بهر تو ماتمکده ای بیش نیست
خانه دل کز غم و رنج و عناست
گریه کنان مردم چشم همه
بهر تو پوشیده سیه در عزاست
مردم دیده همه ماتمزده
دیده مردم همه ماتمسراست
دوست چه سان از تو شود ناامید
حاجت دشمن چو بلطفت رواست
کار فضولی بتو افتاده است
چاره او کن که بسی بینواست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
طاعتی کان در حقیقت موجب قرب خداست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
هر که را از لوح دل نقش تعلق زایل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
متصل نقش جمال دوست بر لوح دل است
طالب و مطلوب را از هم جدایی نیست لیک
در طریق دوست آثار تعلق حایل است
احتمالی نیست حرمان را درین ره مطلقا
طالب محروم گویا در تردد کاهل است
روح را ماییم مانع از عروج عرش قرب
ور نه این علوی باصل خود جبلی مایل است
جسم را از ماست استعداد تکلیف عذاب
ور نه بر خلق از خدا رحمت عموما شامل است
ترک جان بی شک بجانان می رساند مرده را
ای مرید وصل فانی شو که فانی واصل است
هیچ فردی را مدان بیهوده در سلک وجود
کین گمان اطلاق افعال عبث بر فاعل است
بی هنر گر سعی در اظهار عیب کس کند
نیست بر معیوب عیب او بجعل جاعل است
هست محض فیض موجودات را عین وجود
غافل از فیض حق است آنکس که از خود غافل است
از اسیر خاک سیر عالم علوی مجوی
اقتدای طینت سفلی بطبع سافل است
چون بسر حد حقیقت نیست راهی عقل را
زین تردد هر که آسایش گزیند عاقل است
گر چه بی وجهست بر هر ناقص اطلاق کمال
ناقصی گر نقص خود داند بوجهی کامل است
از که پرسم ره سوی عرفان که در بزم وجود
هر کرا دیدم ز جام بیخودی لایعقل است
زین ره مشکل مگر ما را بسر منزل برد
اقتدای آن که حلال جمیع مشکل است
آن که تا حد الوهیت ز سلک بندگی
ذات پاکش را بهر شانی که گویی قابل است
جود او بحریست بی ساحل محیط کاینات
خاک بر فرقی که از بحر چنان بر ساحل است
تا قبول او بشرع اثبات حقیت نمود
جز شریعت هر که هر دینی که دارد باطل است
در نماز ار داد سائل را نگین نبود عجب
اهل حق را هر چه در دست است نذر سائل است
هست از هر کار خیر افضل طواف روضه اش
روضه جز آن که این خیرالعمل را عامل است
در نبوت بود موسی را به هارون از کلیم
مخبر این نکته فرمان الهی نازل است
گفت احمد حیدر است از من چو هارون از کلیم
هر کرا دیدم بدین نقل مصحح ناقل است
می شود معلوم ازین مضمون طریق اتحاد
در ادای لحمک لحمی نبی هم قایل است
اول و آخر محقق شد که بی مهر علی
علم و فضل اولین و آخرین بی حاصل است
با وجود خلقت انسی ملک محتاج اوست
در حقیقت بین مگو کین نشئه در آب و گل است
مبغض او را ز طبع بد کمان ترک بغض
احتمال رفع سمیت ز زهر قاتل است
هیچ فضلی نیست چون حب امیرالمؤمنین
چون فضولی هر کرا این فضل باشد فاضل است
شکرلله ز ابتدای عمر تا غایت مرا
روضه خاک در شاه ولایت منزل است
ساحلی دارم چو دریای نجف بهر نجات
غم ندارم زانکه گرداب حوادث هائل است
یاربم در خاک این درگاه روزی کن ثبات
تا ثوابت ثابت و دور فلک مستعجل است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
سجده خاک نجف مرغوب اهل عالم است
چون نباشد سجده گه جایی که خاکش آدم است
قدر خواهی سیر صحرای نجف کن کز شرف
بام رفعت را صفوف نقش ریکش سلم است
فیض جویی روی نه بر ریک دریای نجف
کز صفا هر ذره اش سر چشمه صد زمزم است
هست زینت بخش صحرای نجف خطهای ریک
یا طراز مهد حیدر گشته نقش ارقم است
حیدرست آسوده در دشت صفا بخش نجف
یا مسیحا خفته بر دامان پاک مریم است
ساکن خاک نجف را هست عار از سلطنت
خاک پای ساقی کوثر به از ملک جم است
نی همین سر تن آدم شدست آن خاک پاک
نوح را هم توتیای دیده های پر نم است
نیست در عالم مقامی خوشتر از خاک نجف
آری آری آن مقام مقتدای عالم است
شیر یزدان حیدر که با توفیق فضل
در حریم قدر معراج رسالت محرم است
آن امام مشرق و مغرب که در احکام دین
حکم او بر هر چه لاحق شد قضای مبرم است
آن کرم پیشه که دارد احتمال عفو او
جرم قصد قتل او مجرم که ابن ملجم است
با وجود جود آن رسام قانون کرم
دعوی جود و سخا کفرست گر از حاتم است
کی بود جولان گرد دلدل او رخش را
کمتر از زالیست در میدان او گر رستم است
نور او کز بطن غیب افتاده در مهد ظهور
با شعاع لمعه نور نبوت توأم است
نور وحدت منقسم گشته است در صورت ولی
صورت الفت دلیل اتحاد مقسم است
مرتضی را کس ندانسته است غیر از مصطفی
هست نفس او بمعنی گر بصورت بن عم است
فیض بر دامان آنکس می زند دست قبول
کش بدامان علی دست ارادت محکم است
دامن پاک علی موجیست از دریای فیض
فیض دریای علی مانند یای مدغم است
هیچ کس را نیست درک رفعت درگاه او
رفعت درگاه او بالاتر از نه طارم است
عرش اعظم زیر دست همت والای اوست
آفتاب رفعت او عین عرش اعظم است
سنگ باد آن سنگدل کانرا کند نسبت بلعل
گر انگشت رسالت را نگین خاتم است
از رموز مبهم است ادراک سر او بلی
چون نباشد . . .م است
با وجود آنکه دارد دوست در ذکرش جذر
با وجود آنکه دشمن در ثنایش ابکم است
در میان دوستان و دشمنان اوصاف او
خارج از حصر و برون از حیطه کیف و کم است
ذکر او را نقش کن پیوسته بر لوح زبان
ای که در عالم دلت از کثرت غم در هم است
یا دلی کز ذکر او دارد صفا عمر . . .
ذکر او مرآت دل را صیقل ژنگ غم است
در جهان گر هست گمره دشمن او دور نیست
دشمن او را جهان محنت سرای مظلم است
چون نباشد خصم او در عالم تیره حزین
خصم او را عالم تیره لباس ماتم است
منت ایزد را که بر رغم عدو با مهر او
خاطر من شاد در عالم دل من خرم است
چیده ام من هم ز نخل مهر او بویی همین
این رطب روزی سلمان و نصیب . . .م است
نیست کم از هیچ کس اخلاص من در راه او
بلکه می گویم که او را مخلصی چون من کم است
یا امیرالمؤمنین شد مدت پنجاه سال
کز جناب حق بمدح تو فضولی ملهم است
لیک نی مانند مداحان دیگر هست دور
متصل خاک درت او را مطاف و ملثم است
قامتش بشکست پیری لیک دارد شکرها
زانکه فرق او درین درگاه خاک مقدم است
دایم از خوان تو ادرار مقرر می برد
روز و شب با چاکران آستانت همدم است
پیر شد در خاک درگاه تو و بهر همین
قامت او زیر بار منت دوران خم است
گر بود انصاف در هر جا که باشد هر که هست
پیش او در دعوی اثبات نسبت ملزم است
تا بود دل را تمیز اعتبار نیک و بد
تا زبان را قدرت گفتار در مدح و ذم است
باد ورد هر زمان ذکر امیرالمؤمنین
زانکه ذکر او جراحتهای دل را مرهم است
چون نباشد سجده گه جایی که خاکش آدم است
قدر خواهی سیر صحرای نجف کن کز شرف
بام رفعت را صفوف نقش ریکش سلم است
فیض جویی روی نه بر ریک دریای نجف
کز صفا هر ذره اش سر چشمه صد زمزم است
هست زینت بخش صحرای نجف خطهای ریک
یا طراز مهد حیدر گشته نقش ارقم است
حیدرست آسوده در دشت صفا بخش نجف
یا مسیحا خفته بر دامان پاک مریم است
ساکن خاک نجف را هست عار از سلطنت
خاک پای ساقی کوثر به از ملک جم است
نی همین سر تن آدم شدست آن خاک پاک
نوح را هم توتیای دیده های پر نم است
نیست در عالم مقامی خوشتر از خاک نجف
آری آری آن مقام مقتدای عالم است
شیر یزدان حیدر که با توفیق فضل
در حریم قدر معراج رسالت محرم است
آن امام مشرق و مغرب که در احکام دین
حکم او بر هر چه لاحق شد قضای مبرم است
آن کرم پیشه که دارد احتمال عفو او
جرم قصد قتل او مجرم که ابن ملجم است
با وجود جود آن رسام قانون کرم
دعوی جود و سخا کفرست گر از حاتم است
کی بود جولان گرد دلدل او رخش را
کمتر از زالیست در میدان او گر رستم است
نور او کز بطن غیب افتاده در مهد ظهور
با شعاع لمعه نور نبوت توأم است
نور وحدت منقسم گشته است در صورت ولی
صورت الفت دلیل اتحاد مقسم است
مرتضی را کس ندانسته است غیر از مصطفی
هست نفس او بمعنی گر بصورت بن عم است
فیض بر دامان آنکس می زند دست قبول
کش بدامان علی دست ارادت محکم است
دامن پاک علی موجیست از دریای فیض
فیض دریای علی مانند یای مدغم است
هیچ کس را نیست درک رفعت درگاه او
رفعت درگاه او بالاتر از نه طارم است
عرش اعظم زیر دست همت والای اوست
آفتاب رفعت او عین عرش اعظم است
سنگ باد آن سنگدل کانرا کند نسبت بلعل
گر انگشت رسالت را نگین خاتم است
از رموز مبهم است ادراک سر او بلی
چون نباشد . . .م است
با وجود آنکه دارد دوست در ذکرش جذر
با وجود آنکه دشمن در ثنایش ابکم است
در میان دوستان و دشمنان اوصاف او
خارج از حصر و برون از حیطه کیف و کم است
ذکر او را نقش کن پیوسته بر لوح زبان
ای که در عالم دلت از کثرت غم در هم است
یا دلی کز ذکر او دارد صفا عمر . . .
ذکر او مرآت دل را صیقل ژنگ غم است
در جهان گر هست گمره دشمن او دور نیست
دشمن او را جهان محنت سرای مظلم است
چون نباشد خصم او در عالم تیره حزین
خصم او را عالم تیره لباس ماتم است
منت ایزد را که بر رغم عدو با مهر او
خاطر من شاد در عالم دل من خرم است
چیده ام من هم ز نخل مهر او بویی همین
این رطب روزی سلمان و نصیب . . .م است
نیست کم از هیچ کس اخلاص من در راه او
بلکه می گویم که او را مخلصی چون من کم است
یا امیرالمؤمنین شد مدت پنجاه سال
کز جناب حق بمدح تو فضولی ملهم است
لیک نی مانند مداحان دیگر هست دور
متصل خاک درت او را مطاف و ملثم است
قامتش بشکست پیری لیک دارد شکرها
زانکه فرق او درین درگاه خاک مقدم است
دایم از خوان تو ادرار مقرر می برد
روز و شب با چاکران آستانت همدم است
پیر شد در خاک درگاه تو و بهر همین
قامت او زیر بار منت دوران خم است
گر بود انصاف در هر جا که باشد هر که هست
پیش او در دعوی اثبات نسبت ملزم است
تا بود دل را تمیز اعتبار نیک و بد
تا زبان را قدرت گفتار در مدح و ذم است
باد ورد هر زمان ذکر امیرالمؤمنین
زانکه ذکر او جراحتهای دل را مرهم است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
مدار هفته دوران که نفع او ضررست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
مردم این ملک را حق نعمتی از غیب داد
شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد
شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین
چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد
پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی
نام باشد بقعه بغداد را عین البلاد
شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه
باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد
سر برون آورد صدری از گریبان قضا
باز بر دست امل افتاد دامان مراد
مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف
راه استدلال را سدیست در حسن سواد
امهات سفلی و آبای علوی را جواد
در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد
پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر
بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد
فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق
رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد
در میان آب و آتش عقد بندد امر او
از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد
مرجع ارباب حاجت نغمه ابر تقی
آنکه نامش می رساند نام لقمان را بیاد
مرحبا ای نسخه ات مجموعه فضل و هنر
مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد
صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود
پایه اول ز معراج کمالت اجتهاد
کشته تیغ زبان اوست هر دم کافری
آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد
هست رای بر هدایت بر تو رسم اقتدا
هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد
در صلاح کار عالم عزم رای روشنست
آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد
شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او
دشمنان را کرد محزون دوستان را کرد شاد
قطع ره تا کرده طوف کعبه وصل ترا
چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد
تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار
بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد
شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد
شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین
چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد
پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی
نام باشد بقعه بغداد را عین البلاد
شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه
باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد
سر برون آورد صدری از گریبان قضا
باز بر دست امل افتاد دامان مراد
مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف
راه استدلال را سدیست در حسن سواد
امهات سفلی و آبای علوی را جواد
در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد
پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر
بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد
فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق
رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد
در میان آب و آتش عقد بندد امر او
از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد
مرجع ارباب حاجت نغمه ابر تقی
آنکه نامش می رساند نام لقمان را بیاد
مرحبا ای نسخه ات مجموعه فضل و هنر
مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد
صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود
پایه اول ز معراج کمالت اجتهاد
کشته تیغ زبان اوست هر دم کافری
آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد
هست رای بر هدایت بر تو رسم اقتدا
هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد
در صلاح کار عالم عزم رای روشنست
آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد
شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او
دشمنان را کرد محزون دوستان را کرد شاد
قطع ره تا کرده طوف کعبه وصل ترا
چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد
تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار
بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
فلک ز دور مخالف مگر پشیمان شد
که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد
مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد
دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد
دل تمامی اهل عراق لرزان شد
چو آفتاب برون آمدی فکندی نور
عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد
قدم بحله نهادی چراغ دولت تو
ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد
برای عرض کشیدی در آن فضای شریف
چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد
ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور
توجه تو بلایی باهل عصیان شد
علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو
فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد
کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو
نه در حصار گرفتار بند و زندان شد
اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی
هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد
بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو
گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد
مخالفان تو تکیه بر آب می کردند
که صد راه شود سد راه ایشان شد
ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات
بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد
هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت
گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد
کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند
که از صلابت اهل غزا مسلمان شد
بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری
که از ظهور محمد بدل به ایمان شد
بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت
شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد
مقررست که این فتحهای بی رحمت
ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد
معین است که دارد همیشه دست بفتح
کسی که بنده درگاه شاه مردان شد
امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک
که چاکر در او هم ملک هم انسان شد
امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست
وسیله که ز حق مستحق غفران شد
بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف
ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد
که هرچه در دل ما بود عاقبت آن شد
مقیم زاویه محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه خان فرخ رخ
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد
دمی که حیمه برون زد سپاهت از بغداد
دل تمامی اهل عراق لرزان شد
چو آفتاب برون آمدی فکندی نور
عدو ستاره صفت هر چه بود پنهان شد
قدم بحله نهادی چراغ دولت تو
ز نور قبه صاحب زمان فروزان شد
برای عرض کشیدی در آن فضای شریف
چنان سپاه که هر کس که دید حیران شد
ز بید راز بدی کرد و هم تیغ تو دور
توجه تو بلایی باهل عصیان شد
علم زدی بر ماهیه و ز مقدم تو
فضای رابعه رشک ریاض رضوان شد
کسی که بود گریزان ز تو بهمت تو
نه در حصار گرفتار بند و زندان شد
اگر چه خواست پریشان دل ترا جمعی
هزار شکر که آن جمع خود پریشان شد
بباغ ملک عرب از بهار مقدم تو
گلی شکفت دگر عالمی گلستان شد
مخالفان تو تکیه بر آب می کردند
که صد راه شود سد راه ایشان شد
ز صدق پاک تو آبی که بود اصل حیات
بدفع دشمن جاه تو تیغ بران شد
هوای سرکشی و کبر هر که در سر داشت
گذشت از سر تقلید و بنده فرمان شد
کنون مطیع تو آن اهل کفر را ماند
که از صلابت اهل غزا مسلمان شد
بود تمرد بدخواه جاهت آن کفری
که از ظهور محمد بدل به ایمان شد
بیک سفر که درو حرم دو قلعه گرفت
شکوه و دولت و اقبال تو دو چندان شد
مقررست که این فتحهای بی رحمت
ز یمن صدق درستی عهد پیمان شد
معین است که دارد همیشه دست بفتح
کسی که بنده درگاه شاه مردان شد
امیر تخت نجف پادشاه انس و ملک
که چاکر در او هم ملک هم انسان شد
امام مفترض الطاعتی که طاعت اوست
وسیله که ز حق مستحق غفران شد
بشکر کوش فضولی که حب شاه نجف
ترا حقیقت اسلام و اصل ایمان شد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
رسید عید که عقد ملال بگشاید
در فرح بکلید هلال بگشاید
رسید وقت که دوران ز وقت خوشحالی
دری بروی دل اهل حال بگشاید
بتشنگان بیابان شوق خضر امل
ره تلاقی عذب زلال بگشاید
گرسنگان ره کعبه توکل را
زمانه خوان عموم نوال بگشاید
فلک بکام رساند نیازمندان را
نقاب هجر ز روی وصال بگشاید
ملالت متردد کشد بدامن نای
غم مقیم در انتقال بگشاید
خوش آنکه روز چنین می گشد ولی نه می
که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید
می که قطره پاکش بهر کجا که چکد
دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید
خوش آنکه روز چنین بی مترجمی نبود
ولی زبان نه بهر قیل و قال بگشاید
خطیب منبر معراج معرفت گردد
زبان بمنقبت خیر آل بگشاید
محیط حلم حسین علی که نیست جز او
کسی کزو دل اهل کمال بگشاید
شهی که گر غضب او رسد طبایع را
گره ز رابطه اعتدال بگشاید
و گر نهیب دهد دور را سزد که ز هم
عقود سلسله ماه و سال بگشاید
نجات خلق محالست بی محبت او
چو کار خصم ز فکر محال بگشاید
بروی دشمن او در گشاد کار دو کونین
کسی چه گونه در احتمال بگشاید
هزبر صولت او در شکارگاه غضب
گهی که پنجه بقصد قتال بگشاید
ز چاک سینه . . . سازد چون
سباع را در رزق حلال بگشاید
فلک به سبحه او باید استخاره کند
بکار خیر چو خواهد که فال بگشاید
ز خادم در او رشک می برد رضوان
گهی که آن در جنت مثال بگشاید
در آستانه او آسمان ملایک را
همیشه جای بصف نعال بگشاید
اگر نه واسطه خدمتش بود همه عمر
فرشته نبود که بال بگشاید
ز خون ناحق او دم اگر زنم ترسم
که سیلها مژه ام ز اشک آل بگشاید
اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم
ز گردن همه بند و بال بگشاید
چو در فشان کند ابر سخا ز هر سو بحر
هزار کف بطریق سوال بگشاید
چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم
هزار دیده پی اکتحال بگشاید
شها تویی که ندارد زمانه چون تو کسی
که بر رخش در حسن خصال بگشاید
تویی که پیش کمالت نمی تواند کس
که چشم شایبه اختلال بگشاید
شها فضولی بی صبر و دل نمی خواهد
که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید
ز مدح غیر توان به که لب فرو بندد
بهرزه چند در هر مقال بگشاید
رجوع کار لطف تو به چو ممکن نیست
که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید
امید هست که تا چتر ابر را گردون
بفرق ارض و بحار خیال بگشاید
رضای تو پی دفع فساد بر سر ما
همیشه چتر خلود ضلال بگشاید
در فرح بکلید هلال بگشاید
رسید وقت که دوران ز وقت خوشحالی
دری بروی دل اهل حال بگشاید
بتشنگان بیابان شوق خضر امل
ره تلاقی عذب زلال بگشاید
گرسنگان ره کعبه توکل را
زمانه خوان عموم نوال بگشاید
فلک بکام رساند نیازمندان را
نقاب هجر ز روی وصال بگشاید
ملالت متردد کشد بدامن نای
غم مقیم در انتقال بگشاید
خوش آنکه روز چنین می گشد ولی نه می
که عقل را ره ضعف و زوال بگشاید
می که قطره پاکش بهر کجا که چکد
دری ز مرحمت ذوالجلال بگشاید
خوش آنکه روز چنین بی مترجمی نبود
ولی زبان نه بهر قیل و قال بگشاید
خطیب منبر معراج معرفت گردد
زبان بمنقبت خیر آل بگشاید
محیط حلم حسین علی که نیست جز او
کسی کزو دل اهل کمال بگشاید
شهی که گر غضب او رسد طبایع را
گره ز رابطه اعتدال بگشاید
و گر نهیب دهد دور را سزد که ز هم
عقود سلسله ماه و سال بگشاید
نجات خلق محالست بی محبت او
چو کار خصم ز فکر محال بگشاید
بروی دشمن او در گشاد کار دو کونین
کسی چه گونه در احتمال بگشاید
هزبر صولت او در شکارگاه غضب
گهی که پنجه بقصد قتال بگشاید
ز چاک سینه . . . سازد چون
سباع را در رزق حلال بگشاید
فلک به سبحه او باید استخاره کند
بکار خیر چو خواهد که فال بگشاید
ز خادم در او رشک می برد رضوان
گهی که آن در جنت مثال بگشاید
در آستانه او آسمان ملایک را
همیشه جای بصف نعال بگشاید
اگر نه واسطه خدمتش بود همه عمر
فرشته نبود که بال بگشاید
ز خون ناحق او دم اگر زنم ترسم
که سیلها مژه ام ز اشک آل بگشاید
اگر سعادت پیوند او رسد به نجوم
ز گردن همه بند و بال بگشاید
چو در فشان کند ابر سخا ز هر سو بحر
هزار کف بطریق سوال بگشاید
چو گردی از ره او خیزد آسمان ز نجوم
هزار دیده پی اکتحال بگشاید
شها تویی که ندارد زمانه چون تو کسی
که بر رخش در حسن خصال بگشاید
تویی که پیش کمالت نمی تواند کس
که چشم شایبه اختلال بگشاید
شها فضولی بی صبر و دل نمی خواهد
که سوی غیر تو چشم خیال بگشاید
ز مدح غیر توان به که لب فرو بندد
بهرزه چند در هر مقال بگشاید
رجوع کار لطف تو به چو ممکن نیست
که کار بسته ز اهل ضلال بگشاید
امید هست که تا چتر ابر را گردون
بفرق ارض و بحار خیال بگشاید
رضای تو پی دفع فساد بر سر ما
همیشه چتر خلود ضلال بگشاید
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی دمادم ببوی زلفت مذاق خوش دماغ من تر
مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر
زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت
بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر
تویی بتان را شکسته رونق گل از تو برده هزار خجلت
گلی تو اما گل سخن گو بتی تو اما بت سمنبر
بدور حسنت شده فسانه به بت پرستی هزار مؤمن
بتیغ عشقت بریده الفت به طاعت بت هزار کافر
دل من از تو بی خود تو فارغ از من ز هجر مردم چه چاره سازم
نه با من الفت ترا مناسب نه بی تو طاقت مرا میسر
نکرده رحمی بچشم پر خون بجان محزون ز ما نهفتی
دو لعل خندان دو زلف پیچان دو چشم فتان دو روی زیور
بدان امیدی که باز آیی بماند ما را در انتظارت
دو دست در دل دو پای در گل دو چشم در ره دو گوش بر در
تویی ربوده ز عاشقان دل بدل ربایی نموده هر دم
لب در افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر
منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه
بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر
ز روی سرعت سرشگ گلگون بروی زردم بریده صد جو
چو می نویسد بیان حالم صحیفه را کشیده مضطر
تویی کشیده بصید هر دل بقصد هر سر بزجر هر تن
به بی وفایی ز غمزه تیری ز عشوه تیغ و ز مار خنجر
مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط
به بی قراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر
بسوخت اختر ز آتش کان بر آمد از دل شب فراقت
کنون فلک را شدست زینت شراره آن بجای اختر
چنین که در من ز شمع رویت فتاد آتش کشید شعله
چنین که اشکم ز شدت غم نمود طغیان گذشت از سر
اگر نیابد نم سرشکم مدام نقصان ز آتش دل
و گر نریزد همیشه آبی بر آتش دل ز دیده تر
ز سیل اشکم به نیم قطره برآید از جا بسیط غبرا
ز برق آهم بیک شراره بریزد از هم سپهر اخضر
ز برق آن جهان فروزم تراست شامی چو صبح روشن
ز هجر زلف سیاه کارت مراست روزی بشب برابر
ز درد عشقت ضعیف و زارم بچاره سازی کسی ندارم
امیدوارم که بر گشاید گره ز کارم امام اظهر
امام بر حق ولی مطلق امین قران گزین انسان
امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر
خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش
نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر
امانت دین ز بهر تمکین بدو سپرده شه ولایت
ولایت حق بارث شرعی بدو رسیده ز شاه قنبر
طریق علمش کشیده راهی ز هفت دریا بچار منبع
نسیم خلقش کشوده عطری ز هشت گلشن بهفت کشور
ز انتساب بارتفاعش عرب موفق بخط اوفی
ز فیض طوف حریم کویش عجم مشرف بحج اکبر
بشاه انجم اگر ندادی قبول مهرش لوای نصرت
نکشتی او را خلاف عادت به بی سپاهی جهان مسخر
هزار باره بقدر برتر غلامی او ز پادشاهی
کسی که یابد قبول گردد بدرگه او کمینه چاکر
نمی نشیند بخاک ذلت نمی دهد دل بتخت خاقان
نمی گزیند ره مذلت نمی نهد سر بتاج قیصر
ز معجزاتش غریب نقلی بیاد دارم ادا نمایم
کز استماعش دل و دماغت سرور یابد شود معطر
چنین شنیدم که بود روزی کنار بحری پی معیشت
ز مخلصان رضا جوانی فقیر حالی بسی محقر
ارادت حق بچهره او در سعادت گشود ناگه
ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر
گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم
اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر
ز بستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا
بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر
جواب دادش که حاش لله بدین فریبت کجا گذارم
و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر
اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا
که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور
ز روی حیرت سوال کردش که ای نبوده میان انسان
چه می شناسی که کیست آن شه ترا سوی او که گشت رهبر
بگفت حاشا که من ندانم شهنشهی را که داد تیغش
درین سواحل نجات ما را ز دام افعی ز کام اژدر
ز اقتضای شقاوت ما زمان چندی ازین مقدم
درین حوالی گرفت مسکن عظیم ماری مهیب منکر
همیشه کردی چو گردبادی کنار دریا بکام سیری
بقدر صیدی ز ما ربودی غذاش بودی مقرر
ز غصه او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما
شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر
بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران
بگاه جولان ز هیبت او دل هزبران طپیده در بر
فشاند آبی بر آتش ما کشید تیغی بقصد افعی
رسید افعی ز برق تیغش بدانچه خس را رسید ز آزر
بیک اشارت دو نیم کردش تبارک الله چه قدرتست این
که می تواند بیک اشارت جماعتی را رهاند از شر
چو فیض او شد مشاهد ما زدیم بوسه بخاک پایش
شدیم سایل که از کجایی بگفت هستم ز نسل حیدر
نقیب هفتم شه خراسان امام عالم رضای کاظم
که اهل دل را ز خاک پایم رهیست روشن باب کوثر
اشارت او کشید ما را بطوق طاعت سر اطاعت
کرامت او بذکر شایع ولایت ما گرفت یکسر
وسیله این شد که گشت ما را بخاک پایش عقیده حاصل
بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر
جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک گشود بندش
که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست در خور
ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی
بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه زر
امام باید چنین که یابد ز معجز او مراد هرکس
اسیر بیند نجات دردم فقیر گردد روان توانگر
ایا امامی که بحر و بر را گرفت صیت صلای جودت
تویی که هستی نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر
دو ماه رویت ز حسن طلعت فکنده نوری بهر دو عالم
چهار حد سرای قدرت شده مسجل بچار دفتر
ز بحر علمت زلال رحمت همه زمانی دویده هر سو
ز خوان لطفت نوال نعمت همه جهان را شده مقرر
اگر چه هستی بروی چون مه چراغ مشرق ولی بگویم
بهیچ صورت نمی نمایی باهل مغرب رخ منور
فلک ز مشرق مثال خور را همیشه آرد ازان بمغرب
که هر که باشد رخ تو بیند دران صحیفه تویی مصور
شها فضولی ز روی رغبت سر طواف در تو دارد
چنانکه خواهد درین عزیمت بسان مرغی بر آورد پر
امیدوارم خلاف واقع حجاب مانع ز راه خیزد
مراد خاطر ز لطف ایزد بوجه احسن شود میسر
مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر
زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت
بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر
تویی بتان را شکسته رونق گل از تو برده هزار خجلت
گلی تو اما گل سخن گو بتی تو اما بت سمنبر
بدور حسنت شده فسانه به بت پرستی هزار مؤمن
بتیغ عشقت بریده الفت به طاعت بت هزار کافر
دل من از تو بی خود تو فارغ از من ز هجر مردم چه چاره سازم
نه با من الفت ترا مناسب نه بی تو طاقت مرا میسر
نکرده رحمی بچشم پر خون بجان محزون ز ما نهفتی
دو لعل خندان دو زلف پیچان دو چشم فتان دو روی زیور
بدان امیدی که باز آیی بماند ما را در انتظارت
دو دست در دل دو پای در گل دو چشم در ره دو گوش بر در
تویی ربوده ز عاشقان دل بدل ربایی نموده هر دم
لب در افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر
منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه
بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر
ز روی سرعت سرشگ گلگون بروی زردم بریده صد جو
چو می نویسد بیان حالم صحیفه را کشیده مضطر
تویی کشیده بصید هر دل بقصد هر سر بزجر هر تن
به بی وفایی ز غمزه تیری ز عشوه تیغ و ز مار خنجر
مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط
به بی قراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر
بسوخت اختر ز آتش کان بر آمد از دل شب فراقت
کنون فلک را شدست زینت شراره آن بجای اختر
چنین که در من ز شمع رویت فتاد آتش کشید شعله
چنین که اشکم ز شدت غم نمود طغیان گذشت از سر
اگر نیابد نم سرشکم مدام نقصان ز آتش دل
و گر نریزد همیشه آبی بر آتش دل ز دیده تر
ز سیل اشکم به نیم قطره برآید از جا بسیط غبرا
ز برق آهم بیک شراره بریزد از هم سپهر اخضر
ز برق آن جهان فروزم تراست شامی چو صبح روشن
ز هجر زلف سیاه کارت مراست روزی بشب برابر
ز درد عشقت ضعیف و زارم بچاره سازی کسی ندارم
امیدوارم که بر گشاید گره ز کارم امام اظهر
امام بر حق ولی مطلق امین قران گزین انسان
امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر
خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش
نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر
امانت دین ز بهر تمکین بدو سپرده شه ولایت
ولایت حق بارث شرعی بدو رسیده ز شاه قنبر
طریق علمش کشیده راهی ز هفت دریا بچار منبع
نسیم خلقش کشوده عطری ز هشت گلشن بهفت کشور
ز انتساب بارتفاعش عرب موفق بخط اوفی
ز فیض طوف حریم کویش عجم مشرف بحج اکبر
بشاه انجم اگر ندادی قبول مهرش لوای نصرت
نکشتی او را خلاف عادت به بی سپاهی جهان مسخر
هزار باره بقدر برتر غلامی او ز پادشاهی
کسی که یابد قبول گردد بدرگه او کمینه چاکر
نمی نشیند بخاک ذلت نمی دهد دل بتخت خاقان
نمی گزیند ره مذلت نمی نهد سر بتاج قیصر
ز معجزاتش غریب نقلی بیاد دارم ادا نمایم
کز استماعش دل و دماغت سرور یابد شود معطر
چنین شنیدم که بود روزی کنار بحری پی معیشت
ز مخلصان رضا جوانی فقیر حالی بسی محقر
ارادت حق بچهره او در سعادت گشود ناگه
ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر
گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم
اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر
ز بستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا
بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر
جواب دادش که حاش لله بدین فریبت کجا گذارم
و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر
اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا
که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور
ز روی حیرت سوال کردش که ای نبوده میان انسان
چه می شناسی که کیست آن شه ترا سوی او که گشت رهبر
بگفت حاشا که من ندانم شهنشهی را که داد تیغش
درین سواحل نجات ما را ز دام افعی ز کام اژدر
ز اقتضای شقاوت ما زمان چندی ازین مقدم
درین حوالی گرفت مسکن عظیم ماری مهیب منکر
همیشه کردی چو گردبادی کنار دریا بکام سیری
بقدر صیدی ز ما ربودی غذاش بودی مقرر
ز غصه او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما
شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر
بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران
بگاه جولان ز هیبت او دل هزبران طپیده در بر
فشاند آبی بر آتش ما کشید تیغی بقصد افعی
رسید افعی ز برق تیغش بدانچه خس را رسید ز آزر
بیک اشارت دو نیم کردش تبارک الله چه قدرتست این
که می تواند بیک اشارت جماعتی را رهاند از شر
چو فیض او شد مشاهد ما زدیم بوسه بخاک پایش
شدیم سایل که از کجایی بگفت هستم ز نسل حیدر
نقیب هفتم شه خراسان امام عالم رضای کاظم
که اهل دل را ز خاک پایم رهیست روشن باب کوثر
اشارت او کشید ما را بطوق طاعت سر اطاعت
کرامت او بذکر شایع ولایت ما گرفت یکسر
وسیله این شد که گشت ما را بخاک پایش عقیده حاصل
بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر
جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک گشود بندش
که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست در خور
ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی
بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه زر
امام باید چنین که یابد ز معجز او مراد هرکس
اسیر بیند نجات دردم فقیر گردد روان توانگر
ایا امامی که بحر و بر را گرفت صیت صلای جودت
تویی که هستی نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر
دو ماه رویت ز حسن طلعت فکنده نوری بهر دو عالم
چهار حد سرای قدرت شده مسجل بچار دفتر
ز بحر علمت زلال رحمت همه زمانی دویده هر سو
ز خوان لطفت نوال نعمت همه جهان را شده مقرر
اگر چه هستی بروی چون مه چراغ مشرق ولی بگویم
بهیچ صورت نمی نمایی باهل مغرب رخ منور
فلک ز مشرق مثال خور را همیشه آرد ازان بمغرب
که هر که باشد رخ تو بیند دران صحیفه تویی مصور
شها فضولی ز روی رغبت سر طواف در تو دارد
چنانکه خواهد درین عزیمت بسان مرغی بر آورد پر
امیدوارم خلاف واقع حجاب مانع ز راه خیزد
مراد خاطر ز لطف ایزد بوجه احسن شود میسر
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
سحر که عامل دین را فزود رونق کار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
یا من علت بتربته رتبه النجف
تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف
تو در شاهواری و خاک نجف صدف
بدرالدجا تویی ز طلوع و غروب تو
بطحا گرفته نور نجف یافته شرف
گر دید بهر خاطرت از دیده آفتاب
وز صدق گشته تیر دعای ترا هدف
قندیل نیست گرد حریم تو بهر طوف
دلهای روشن است بهر سو کشیده صف
ز ادراک سفله رموز تو هست دور
در از کجا و رتبه غواصی کشف
گر آب کوثرست و گر سبزه بهشت
آمد طفیل دلدلت این آب و آن علف
از نوبهار شفقت و نیران قهر تست
جنت به آب و تاب جهنم به تاب و تف
بهر بهار نصرت از آن به شکوفه نیست
کآرد گه عزا ید من دلدل تو کف
گر مه بدرگه تو نهد رو چو آفتاب
خاک درت ز چهره او می برد کلف
آدم ز نسل خویش ترا اختیار کرد
معلوم شد ز مهر پدر نطفه خلف
کی می رسد بمعرفت سر ذات تو
هر کس که نیست عارف مضمون من عرف
خواهم رسم بطوف تو روزی هزار بار
هر بار ازان چو بار گنه می شود اخف
مغزم در استخوان بهوایت سرشته است
در سینه ام دلست بیاد تو پرشعف
حاشا که این هوا رود از استخوان برون
حاشا که این شعف شود از سینه برطرف
گر بند بند من چو نی از هم جدا کنند
ور پوستم ز سینه شکافند همچو دف
از تاب آفتاب حوادث مرا چه غم
چون داردم لوای ولای تو در کنف
هر گه که یافت ره سوی من بیم معصیت
آمدند از منهی عفوت که لاتخف
شکر خدا که نقد حیات من از نخست
صرف ره تو شد بزخارف نشد تلف
چون دیگران نیم که کشم روز واپسین
بی فائده تأسف تقصیر ما سلف
از من سوای شکر نخواهد شنید کس
روزی که خیزد از همه فریاد وا اسف
از آب چشم و چاک گریبان چه فائده
تا دامن رضای تو نارد کسی بکف
دریا دلا چو نظم فضولیست نذر تو
امید کز تو قدر گهر گیرد این خزف
تا روح راست رفق بدن کیف ما اتفق
تا شام راست خلف سحر کیف ما اختلف
شام و سحر مداومت جسم و روح من
بادا همین مجاورت روضه نجف
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
روشنست از سرخی روی شفق بر اهل حال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
این که او را هست در دل ذره از مهر حال
هر که مهر چارده معصوم دارد کامل است
هست ماه چارده را هم ازان مهر این کمال
نیست دور چرخ جز بر منهج اثنا عشر
ظاهر است این معنی از وفق حساب ماه و سال
هر شهنشاهی که دارد صدق با آل علی
در نظام ملک او راهی ندارد اختلال
هر سرافرازی که باشد بنده این خاندان
آفتاب دولت او را نمی باشد زوال
زین سعادت پر جمیع سروران دارد شرف
خسرو عادل دل فرخ رخ فرخنده فال
آن شهنشاه بلند اختر که در اوج شرف
اختر اقبال او عاریست از عیب وبال
آنکه از رأفت سواد هند در ایام او
آن صفا دارد که در رخساره محبوب خال
آنکه کرده پرتو جاه و جلالش هند را
خوش نماتر از سواد نقطه جاه و جلال
آنکه در هندست تأیید بصیرت در سواد
ملتفت بر حال هر کس از یمین و از شمال
آنکه طاووس صفای رأیش از هندوستان
بر سر سکان صحن کربلا گسترد بال
آنکه طوطی طرازنامه اش آمد ز هند
شد بدلداری سکان نجف شیرین مقال
آنکه هم در کربلا هم در نجف خدام را
گر نبودی لطف او بودی رفاهیت محال
آنکه صیت جود عالم گیر او چون خاک هند
بر سلاطین گیر عالم را سیاه از انفعال
آنکه در تعظیم اهل البیت دست همتش
داد شاهان همه روی زمین را گوشمال
آنکه مشکل کرد اخراج تصرف بر ملوک
در عراق احسان او نگذاشت ارباب سؤال
قطب دین سلطان نظام الملک دریادل که چرخ
هست او را بنده در گردنش طوق هلال
آنکه با خاک در شاه ولایت متصل
از صفای صدق او خانیست او را اتصال
آنکه او را قبه پرنور شاه کربلاست
در شبستان سعادت شمع فانوس خیال
تابعان را داده فیض رأفت او سروری
سرکشان را کرده دست صولت او پایمال
شد زرافشان آفتاب همتش در خاک هند
داد رنگ زعفران بر صحفه عنبر مثال
گشت خاک هند زر حالا نمی یابد کسی
ذره خاک سیه در هند بهر اکتحال
زر ز هند آورد هر کس برد خاک از کربلا
خلق را لطفش نمود این راه دارد احتمال
کز پی تعظیم قدر او بهندستان کند
اندک اندک کربلا را ارض بابل انتقال
ای دلت آینه دار صورت فیض ازل
وی ضمیرت مظهر آثار لطف لایزال
بس که از دریا گرفتی گوهر و پر ساختی
رفت از دست کرم دامان حفظ اعتلال
تلخ کامی نیست جز دریا کنون در ملک هند
کز تو در آیینه طبعش بود گرد ملال
گر شود هر قطره از آب دریا گوهری
نیست کافی بر عطای آن کف دریا نوال
سرورا مداح شاه اولیایم مدتیست
در مناقب کرده ام صرف سخن پنجاه سال
بر ثبات من درین درگاه عالی همچو طاق
گر نباشد شاهدی قد دو تا کافیست دال
داشتم عهد از ثنای خسروان روزگار
عهد من بشکست اقدام تو بر حسن خصال
فرض شد بر من ثنایت لیک بی بهر طمع
بهر کان افتاده اظهار تکلم را مجال
لطف داری بر محبان علی وه چو نکنم
گر نمی گویم ثنایت می شوم البته لال
نقد گفتار فضولی نقد مدح چون تو نیست
گر نگوید نیست ذوق گفت گو بر وی حلال
تا بود هر ماه یک نوبت در ایوان افق
آسمان خورشید و مه را عقد پیوند وصال
از حجاب غیبت در خلوت سرای سلطنت
بر تو هر دم شاهد فتحی کند عرض جمال
چشم آن دارم که چون خوانی کشد بر اهل فقر
خادم لطف تو بشمارد مرا هم از عیال
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
که یارب این روش آموخت در شفق بهلال
که کرد یکجهتی و گرفت دامن آل
درین طریقه احسن به اندک ایامی
بسان دولت آل علی گرفت کمال
زهی امام مبین و مقتدای انس و ملک
که درگهش همه را هست قبله آمال
کسی که سایه آل علی پناهش نیست
گر آفتاب بود روی می نهد بزوال
شهی که طوق غلامیش می دهد همه را
امان بروز جزا از سلاسل اغلال
بظل عالی او هر که التجا نبرد
چو سایه می شود از پست همتی پامال
حمایتش ز ره عدل می تواند بست
ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال
مهابتش ز سر قهر می تواند کرد
رسن بگردن رستم ز تار معجر زال
شها تویی که درین جلوه گه جمیله کون
بقصد عقد ولای تو کرد عرض جمال
جمال شاهد اقبال را پی زیور
ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال
ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف
بظاهر تو جز آیینه کس ندید مثال
تویی که گر مدد از همت تو خواهد کس
برای رونق هر کار حل هر اشکال
گره کشایی هر کاری می تواند کرد
بسان غنچه گلزار دولت اقبال
امیر زاده علی ولی شعار که هست
وقوف او همه مشکلات را احلال
مه سپهر اصالت سپهر فضل و هنر
سر آمد همه مردم فرشته اخصال
یگانه که بکار دو کون داده رواج
به اهتمام صفای ضمیر و حسن فعال
سلوک او شده احمام شرع را قانون
مشخص است ز اطوار او حرام و حلال
ز روی رای بکاری که می کند رغبت
زمانه کیست در انجام آن کند اهمال
بنزد رای منیرش که واقف حال است
در احتیاج کسی را چه سوال
زبان خامه حاضر جواب او کرده
بفهم حال دل اهل سؤال را همه لال
ایا سپهر سخاوت همای اوج شرف
که ذکر نام شریف مبارکست بفال
ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست
نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال
دری ندیده بلطف تو بحر اصل نسب
گلی ندیده برنگ تو باغ جاه و جلال
چنین که از اثر لطف طبع حسن مزاج
خطور نیت بد بر ضمیر تست محال
تو هر چه می گذرانی بدل سزد که ملک
ثواب ثبت کند بر جریده اعمال
بهر دعا که کنی می کند ز نیت پاک
بر آسمان نرسیده اجابت استقبال
رضای خالق و مخلوق داردت دایم
پی تواضع و طاعت خمیده قد چو هلال
بدین سبب که تویی کم کسیست در عالم
بدین روش که تویی زود می رسی بکمال
رفیع منزلتا ان تویی که شاه نجف
گزید ذات ترا از نظایر و امثال
تمیز اهل فضیلت بعهده تو فکند
که هر که هست کند بر تو عرض استهلال
منم که بلبل بستان مدح منقبتم
خزانه دلم از نقد مدح مالامال
جز این شعار ندارم که در مناقت شاه
کنم نثار در نظم و صرف نقد مقال
بدین وسیله مرا نیز می تواند بود
که گاه گاه فتد بهر عرض حال مجال
امیدوار برانم که بهر مدح علی
دهی بلطف فراغم ز سایر اشغال
یمین بشاه نجف یاد کرده ام صد بار
که از نجف نشوم مایل یمین و شمال
بد آن امید که بعد مرور مدت عمر
رسد چو مرگ دهم خاک را بحال وصال
اگر نه لطف تو یاری کند درین منزل
اقامت من آواره هست امر محال
روا مدار که مرغ روان من زین ملک
بعزم سیر دیار دگر گشاید بال
دران دیار کشد آرزو مرا و کشد
مشقت از پی نقلم ملایک نقال
امید هست که از شرح خاکساری ما
نیابد آیینه خاطر تو گرد ملال
امید هست که تا هست در فضای وجود
مدار دایره گفت و گو بدین منوال
فضولی از تو همه مژده عطا شنود
تو هم ازو همه مدح ثنای حیدر و آل
که کرد یکجهتی و گرفت دامن آل
درین طریقه احسن به اندک ایامی
بسان دولت آل علی گرفت کمال
زهی امام مبین و مقتدای انس و ملک
که درگهش همه را هست قبله آمال
کسی که سایه آل علی پناهش نیست
گر آفتاب بود روی می نهد بزوال
شهی که طوق غلامیش می دهد همه را
امان بروز جزا از سلاسل اغلال
بظل عالی او هر که التجا نبرد
چو سایه می شود از پست همتی پامال
حمایتش ز ره عدل می تواند بست
ره مزاحمت شمع بر نسیم شمال
مهابتش ز سر قهر می تواند کرد
رسن بگردن رستم ز تار معجر زال
شها تویی که درین جلوه گه جمیله کون
بقصد عقد ولای تو کرد عرض جمال
جمال شاهد اقبال را پی زیور
ز داغ بندگی تو نهاد گردون خال
ز باطن تو هر آیینه کس نیافت وقوف
بظاهر تو جز آیینه کس ندید مثال
تویی که گر مدد از همت تو خواهد کس
برای رونق هر کار حل هر اشکال
گره کشایی هر کاری می تواند کرد
بسان غنچه گلزار دولت اقبال
امیر زاده علی ولی شعار که هست
وقوف او همه مشکلات را احلال
مه سپهر اصالت سپهر فضل و هنر
سر آمد همه مردم فرشته اخصال
یگانه که بکار دو کون داده رواج
به اهتمام صفای ضمیر و حسن فعال
سلوک او شده احمام شرع را قانون
مشخص است ز اطوار او حرام و حلال
ز روی رای بکاری که می کند رغبت
زمانه کیست در انجام آن کند اهمال
بنزد رای منیرش که واقف حال است
در احتیاج کسی را چه سوال
زبان خامه حاضر جواب او کرده
بفهم حال دل اهل سؤال را همه لال
ایا سپهر سخاوت همای اوج شرف
که ذکر نام شریف مبارکست بفال
ز بوستان هنر تا بنای آب و گلست
نخواسته چو تو گلبن نرسته چون تو نهال
دری ندیده بلطف تو بحر اصل نسب
گلی ندیده برنگ تو باغ جاه و جلال
چنین که از اثر لطف طبع حسن مزاج
خطور نیت بد بر ضمیر تست محال
تو هر چه می گذرانی بدل سزد که ملک
ثواب ثبت کند بر جریده اعمال
بهر دعا که کنی می کند ز نیت پاک
بر آسمان نرسیده اجابت استقبال
رضای خالق و مخلوق داردت دایم
پی تواضع و طاعت خمیده قد چو هلال
بدین سبب که تویی کم کسیست در عالم
بدین روش که تویی زود می رسی بکمال
رفیع منزلتا ان تویی که شاه نجف
گزید ذات ترا از نظایر و امثال
تمیز اهل فضیلت بعهده تو فکند
که هر که هست کند بر تو عرض استهلال
منم که بلبل بستان مدح منقبتم
خزانه دلم از نقد مدح مالامال
جز این شعار ندارم که در مناقت شاه
کنم نثار در نظم و صرف نقد مقال
بدین وسیله مرا نیز می تواند بود
که گاه گاه فتد بهر عرض حال مجال
امیدوار برانم که بهر مدح علی
دهی بلطف فراغم ز سایر اشغال
یمین بشاه نجف یاد کرده ام صد بار
که از نجف نشوم مایل یمین و شمال
بد آن امید که بعد مرور مدت عمر
رسد چو مرگ دهم خاک را بحال وصال
اگر نه لطف تو یاری کند درین منزل
اقامت من آواره هست امر محال
روا مدار که مرغ روان من زین ملک
بعزم سیر دیار دگر گشاید بال
دران دیار کشد آرزو مرا و کشد
مشقت از پی نقلم ملایک نقال
امید هست که از شرح خاکساری ما
نیابد آیینه خاطر تو گرد ملال
امید هست که تا هست در فضای وجود
مدار دایره گفت و گو بدین منوال
فضولی از تو همه مژده عطا شنود
تو هم ازو همه مدح ثنای حیدر و آل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
منم ببادیه نیستی نهاده قدم
بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم
حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز
دبیر درک در اثبات هستیم ملزم
جهات ست ندارد حد احاطه من
بجزؤ لا یتجز است جوهرم توأم
در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست
من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم
میان شدت ایام گشته ام ناچیز
بسان دال که در او شده است آن مدغم
نیم مقید عالم حکیم بهر خدا
بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم
تو حال عالم کون و فساد میپرسی
ز من مپرس که من نیستم از آن عالم
مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو
نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم
چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه کون
طفیل او شده نقش مکونات رقم
نبی امی مکی محمد قرشی
صلاح ملک عرب فتنه ملوک عجم
مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا
شه خجسته سر سرور حمیده شیم
سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن
سریر شرع مبین را شهنشه اعظم
تمیز داده حرام و حلال را بسلوک
نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم
سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز
سهی قدی که چو بر خاسته ز خاک حرم
بعزم دفع معارض برون زده خیمه
پی شکستن اصنام بر کشیده علم
هزار کافر را از صنم بر آورده
بزیب حسن شکسته صف هزار صنم
چو او بکعبه درون آمده برون شده بت
بسعی او شده خالی حرم ز نا محرم
شنیده ام بره زهر کرده کرده سخن
بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم
کمال فیض نگه کن که در تن مرده
از و طبیعت آب حیات یافته سم
چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد
نموده طایر دولت ز طاق کسری سم
چو در یمن زده سر چشمه از انگشتش
بفارس یافته آتش که معارض نم
میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست
کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم
دمی که نشئه روزی گرفت هر قومی
بقدر حوصله در بزم منشا و مقسم
نشاط دولت اسلام یافت امت را
مذاق مستی می قوم عیسی مریم
همین بس است بتعظیم امت او مدح
همین بس است به الزام قوم ذمی ذم
جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی
چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم
اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد
ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم
چه حاجت است آرزوی صنعت خط
کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم
زهی بحکم روان راح روح پرور را
حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم
قبول شرع تو و رد مذهب حکما
عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم
بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال
اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم
حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت
کنایه ز گلستان کوی تست ارم
دمی که کرده ای از لعل گوهرافشانی
گشوده ای در گنج معانی مبهم
هزار قافله مرحمت به شهر وجود
نهاده روی به حکم خدا ز ملک عدم
گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق
میان برگ گل تر نموده ای شبنم
هزار روضه روح و ریاض دل شده است
ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم
تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا
تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم
که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج
نگین سنگ پسندیده است در خاتم
ملک بسجده آدم چه گونه سر ننهد
ز خاک پای تو بود است طینت آدم
حیات چون ندهت مرده را دم عیسی
ز فیض لعل لبت میزده است عیسی دم
سر از متابعت خضر چون کشد موسی
براه پیرویت می نهاده خضر قدم
پی عروج تو بسته ببام عرش قضا
ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم
ستاره نیست که وقت عزیمت معراج
سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم
فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه
و لیک در شب معراج از نثار قدم
همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه
همان خزانه خزانه گهر رساند بهم
حکایت کرم حاتم است غایت کفر
بدور چون تو کریمی و در مجال کرم
ز نیم شمه لطف تو میتواند بود
هزار چون کرم خود هزار چون حاتم
شها فضولی ما گر چه هست محض خطا
خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم
امید هست که از لطف تو پذیرد عفو
معاصی همه خلق و فضولی ما هم
تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی
جراحت همه را از تو میرسد مرهم
بحرف قید ز کلک فنا کشیده رقم
حکیم عقل ز درک تشخصم عاجز
دبیر درک در اثبات هستیم ملزم
جهات ست ندارد حد احاطه من
بجزؤ لا یتجز است جوهرم توأم
در آرزوی سر زلف مهوشان عمریست
من شکسته بجسم ضعیف و قامت خم
میان شدت ایام گشته ام ناچیز
بسان دال که در او شده است آن مدغم
نیم مقید عالم حکیم بهر خدا
بمن مگوی حدیث حدوث حرف قدم
تو حال عالم کون و فساد میپرسی
ز من مپرس که من نیستم از آن عالم
مرا ز نشئه عشقست عالمی که درو
نه راحتیست ز لذت نه محنتی ز الم
چه عشق عشق حقیقی که بر صحیفه کون
طفیل او شده نقش مکونات رقم
نبی امی مکی محمد قرشی
صلاح ملک عرب فتنه ملوک عجم
مه سپهر وفا آفتاب اوج سخا
شه خجسته سر سرور حمیده شیم
سپاه دولت و دین را سوار خصم افکن
سریر شرع مبین را شهنشه اعظم
تمیز داده حرام و حلال را بسلوک
نموده راه نعیم و سقر بلا و نعم
سمنبری که چو بشکفته از ریاض حجاز
سهی قدی که چو بر خاسته ز خاک حرم
بعزم دفع معارض برون زده خیمه
پی شکستن اصنام بر کشیده علم
هزار کافر را از صنم بر آورده
بزیب حسن شکسته صف هزار صنم
چو او بکعبه درون آمده برون شده بت
بسعی او شده خالی حرم ز نا محرم
شنیده ام بره زهر کرده کرده سخن
بمعجزش پی اظهار مکر اهل ستم
کمال فیض نگه کن که در تن مرده
از و طبیعت آب حیات یافته سم
چو کوس عدل زده در حجاز و در بغداد
نموده طایر دولت ز طاق کسری سم
چو در یمن زده سر چشمه از انگشتش
بفارس یافته آتش که معارض نم
میان موسی و او فرق ماه تا ماهیست
کجا شکستن ماه و کجا بریدن یم
دمی که نشئه روزی گرفت هر قومی
بقدر حوصله در بزم منشا و مقسم
نشاط دولت اسلام یافت امت را
مذاق مستی می قوم عیسی مریم
همین بس است بتعظیم امت او مدح
همین بس است به الزام قوم ذمی ذم
جز او نیافته ز ابنای روزگار کسی
چو جبرئیل برادر چو مرتضی بن عم
اگر بلوح و قلم دست بهر خط ننهد
ز بحر فضل چنان کاملی نگردد کم
چه حاجت است آرزوی صنعت خط
کسی که پای تواند نهد بلوح و قلم
زهی بحکم روان راح روح پرور را
حرام کرده بجمشید و تلخ کرده بجم
قبول شرع تو و رد مذهب حکما
عیان شده بهمه گشته چون زمانه حکم
بنای دعوی باطل نهاده رو بزوال
اساس بنیه حق مانده آنچنین محکم
حدیقه ای ز ریاض رضای تست بهشت
کنایه ز گلستان کوی تست ارم
دمی که کرده ای از لعل گوهرافشانی
گشوده ای در گنج معانی مبهم
هزار قافله مرحمت به شهر وجود
نهاده روی به حکم خدا ز ملک عدم
گهی که لب به تبسم گشوده ای و به خلق
میان برگ گل تر نموده ای شبنم
هزار روضه روح و ریاض دل شده است
ز فیض شبنم و گلبرگ نازکت خرم
تو تاج اهل دلی ترک کرده دنیا
تو خاتم رسلی سنگ بسته بشکم
که برگ ترک بر آرنده است در گل تاج
نگین سنگ پسندیده است در خاتم
ملک بسجده آدم چه گونه سر ننهد
ز خاک پای تو بود است طینت آدم
حیات چون ندهت مرده را دم عیسی
ز فیض لعل لبت میزده است عیسی دم
سر از متابعت خضر چون کشد موسی
براه پیرویت می نهاده خضر قدم
پی عروج تو بسته ببام عرش قضا
ز چار عنصر و نه پایه فلک سلم
ستاره نیست که وقت عزیمت معراج
سپاه جاه تو کرده سپهر را مخیم
فلک نداشت ستاره زمین گل و سبزه
و لیک در شب معراج از نثار قدم
همین طبق طبق انداخت لعل و فیروزه
همان خزانه خزانه گهر رساند بهم
حکایت کرم حاتم است غایت کفر
بدور چون تو کریمی و در مجال کرم
ز نیم شمه لطف تو میتواند بود
هزار چون کرم خود هزار چون حاتم
شها فضولی ما گر چه هست محض خطا
خطاست گر بدل آریم با وجود تو غم
امید هست که از لطف تو پذیرد عفو
معاصی همه خلق و فضولی ما هم
تویی که روز جزا چون شفیع خلق شوی
جراحت همه را از تو میرسد مرهم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم
اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم
گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم
گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم
مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی
چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم
ندارم تاب دوری اینقدر از بخت می خواهم
نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم
براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها
درین ره می توانم همره باد صبا باشم
هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر
مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم
من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت
ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم
مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان
بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم
حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت
اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم
چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی
تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم
من و عشق بتان تا زنده ام حاشا که بگذارم
طریق عاشقان و زاهدان خودنما باشم
نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم
ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم
به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم
به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم
تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من
همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم
ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی
که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم
نمی گنجد مرا در سر که از دون همتی چون مور
برای دانه آزرده در هر زیر پا باشم
بر آن می داردم همت که کام از حرص کم جویم
نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم
کند همت مرا از جمله آفاق مستغنی
فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم
نگردانم سگ کوی و گدای خوان کس خود را
سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم
زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت
گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم
شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او
اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم
بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم
به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم
گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم
گهی مفتاح باب معجز خیبرگشا باشم
گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم
گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم
گهی زنک شک از آیینه لاسیف بزدایم
گهی آیینه دار نور فیض لافتی باشم
دم از اوصاف آن شه می زنم صد غنچه را در دم
سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم
بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی
که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم
منم جا کرده در سلک سکان آشیان او
مرا می زیبد از سر خلقه اهل وفا باشم
نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم
چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم
شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت
ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم
مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل
نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم
بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم
اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم
همین بس اعتقاد من که در معموره هستی
همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم
بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم
بامر و نهی فرمانت سگ طوق رضا باشم
ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم
ز قهرت دانم ار شایسته جور و جفا باشم
نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون
نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم
اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد
پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم
چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم
اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم
شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم
ز لطفت و اصل هر مقصد و هر مدعا باشم
ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من
کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم
گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم
گهی از زایران روضه خیرالنسا باشم
ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی
بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم
ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی
بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم
ز خاک خطه بغداد یابم نکهت موسی
ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم
جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره
ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم
دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی
بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم
الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته
ز الطاف علی و آل با برگ و نوا باشم
چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی
چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم
اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم
گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم
گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم
مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی
چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم
ندارم تاب دوری اینقدر از بخت می خواهم
نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم
براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها
درین ره می توانم همره باد صبا باشم
هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر
مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم
من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت
ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم
مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان
بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم
حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت
اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم
چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی
تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم
من و عشق بتان تا زنده ام حاشا که بگذارم
طریق عاشقان و زاهدان خودنما باشم
نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم
ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم
به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم
به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم
تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من
همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم
ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی
که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم
نمی گنجد مرا در سر که از دون همتی چون مور
برای دانه آزرده در هر زیر پا باشم
بر آن می داردم همت که کام از حرص کم جویم
نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم
کند همت مرا از جمله آفاق مستغنی
فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم
نگردانم سگ کوی و گدای خوان کس خود را
سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم
زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت
گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم
شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او
اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم
بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم
به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم
گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم
گهی مفتاح باب معجز خیبرگشا باشم
گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم
گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم
گهی زنک شک از آیینه لاسیف بزدایم
گهی آیینه دار نور فیض لافتی باشم
دم از اوصاف آن شه می زنم صد غنچه را در دم
سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم
بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی
که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم
منم جا کرده در سلک سکان آشیان او
مرا می زیبد از سر خلقه اهل وفا باشم
نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم
چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم
شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت
ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم
مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل
نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم
بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم
اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم
همین بس اعتقاد من که در معموره هستی
همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم
بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم
بامر و نهی فرمانت سگ طوق رضا باشم
ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم
ز قهرت دانم ار شایسته جور و جفا باشم
نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون
نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم
اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد
پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم
چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم
اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم
شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم
ز لطفت و اصل هر مقصد و هر مدعا باشم
ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من
کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم
گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم
گهی از زایران روضه خیرالنسا باشم
ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی
بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم
ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی
بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم
ز خاک خطه بغداد یابم نکهت موسی
ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم
جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره
ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم
دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی
بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم
الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته
ز الطاف علی و آل با برگ و نوا باشم
چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی
چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم