عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت
بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
در غصه آنم که کنون گویندش
بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
در بند نیاید به کمند انصافت
گوئی که به جان کند گزند انصافت
تا چند گوئی که می نیابم انصاف
انصاف بده تا بدهند انصافت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
چون خواست حسن مدح شهنشاهی گفت
سوسن سخنیش ازسر آگاهی گفت
من دارم ده زبان و هستم خاموش
تو بنده یک زبان ثنا خواهی گفت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای دولت حسن تو شده یکصد باش؟
تا نام تو بر زبان خلق افتد باش
تو خیر بکن برسر کار خود باش
اندیک تو میکن و همه گوید باش
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
در خدمت کس گر نکنم پشت به خم
شاید که ز من روی بگردانی هم
چون من سر خود ندارم اندر عالم
پای دگری چه گیرم از بهر درم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
این دوست‌وَشان که دشمن جان منند
در حسرت دانش فراوان منند
دانند هم ایشان که نه مردان منند
این ننگ زنان نه مرد میدان منند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
کس را بر تو ز ناز تمکین نبود
این خود جنگ ست ناز چندین نبود
ای مردم دیده خویشتن بینی چیست
کین مردم دیده خویشتن بین نبود
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۷
هوای شمع رخت آتشم بجان انداخت
حدیث سوز نهانم بهر زبان انداخت
طمع ز شکر لعلت بریده بودم لیک
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت
من و ترا ز حسد غالبا نخواست بهم
قضا که تفرقه هجر در میان انداخت
گهی که وصل تو جستم هزار خار بلا
فلک براه من زار ناتوان انداخت
قد مرا که کمانیست بهر ناوک آه
شکست چرخ و بخاک ره بتان انداخت
اگر نداشت گمان ضرر از آن ناوک
چرا بزور شکستی برین کمان انداخت
ز من نماند نشانی و چرخ در هر دم
هزار تیر برین خاک بی نشان انداخت
چو آسمان شده اعضای من پر از پیکان
ز تیرهای حوادث که آسمان انداخت
نماند در نظر من زمانه را قدری
مرا ز چشم عنایت ز بهر آن انداخت
ستمگرا فلکا بعد ازین بجانب من
خدنگ ظلم و اهانت نمی توان انداخت
چرا که بر سر من سایه افاضه من
لوای معدلت سرور زمان انداخت
زهی سپهر جنابی که چون بعرصه حکم
بانبساط بساط علوشان انداخت
به خلق شفقت او وعده اعانت داد
بملک رأفت او پرتو امان انداخت
زمانه داشت بکف تیغ ظلم و خنجر جور
چو دید صولت او را ز کف روان انداخت
ز سنگ کوه وقارض اساس کرد درست
قضا که طرح طربخانه جهان انداخت
بهار گلشن جاه جلال جعفر بیک
که عدل او به جهان رونق چنان انداخت
بلند منزلتا آن تویی که خازن دهر
بخاک راه تو محصول بحر و کان انداخت
نوال لطف عمیمت ز بهر وجه معاش
به پیش جمله ارباب فقر خوان انداخت
عدوی جاه ترا برق خانه سوز حسد
دم مشاهده آتش به خان و مان انداخت
فضولی از سر اخلاص هر کجا که دمی
در ثنای تو در عرصه بیان انداخت
هزار شوق پی دولت ملازمتت
بجان نکته گذاران خرده دان انداخت
بسان سیل که از چشمه ای جدا گردد
اگر چه هجر تو او را به صد فغان انداخت
امید هست که یابد چو خاک تسکینی
بصد امید چو خود را بر آستان انداخت
امید هست ز الطاف آنکه قدرت او
بساط سبزه ز سبزه به بوستان انداخت
به برگهای نهال سعادت تو دهد
چنان ثبات که نتواندش خزان انداخت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج
او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج
مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا
ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج
عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام
خوش نماتر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج
سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی در آر
کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج
کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر
می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج
رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من
هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج
رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش
بر زمین زن گر ز خورشیدت بود بر فرق تاج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان
خوبند بهر آنکه همیشه جفا کنند
بینند روی شاهد مقصود اهل دل
گر توتیای دیده ازان خاک پا کنند
جان نیست جز امانت تو نزد عاشقان
وقتست جان من بتو یک یک فدا کنند
امروز دیده اند ترا زاهدان شهر
فردا نماز خود همه باید فضا کنند
در حیرتم که راهروان طریق عقل
خود را اسیر دام تعلق چرا کنند
اهل وفا نیند فضولی پری رخان
هرگز طمع مدار که با تو وفا کنند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر
کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر
اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد
چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر
نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان
رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر
چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را
متصل می پرورد اما بصد خون جگر
گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا
نیست او را ذره از آب و از آتش حذر
عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود
دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر
عاریند از حسن روز افزون جوانان وین سبب
هست میل دل فضولی را بطفلان بیشتر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
برندان از جهنم می دهد دایم خبر واعظ
مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ
گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد
که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ
بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را
تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه دین می کند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم
چه می خواند مرا یارب که افتد در بدر واعظ
تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم
اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ
فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو
که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زین شکوه ها که دم بدم از یار می کنم
مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم
دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی
سلطانم از گدا صفتان عار می کنم
ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست
عمریست من تردد این کار می کنم
کم می شود ز گریه چو خونابه جگر
بد می کنم که گریه بسیار می کنم
باشد که از کسی بتوان یافت چاره
با هر که هست درد تو اظهار می کنم
در ترک ناله ام مکن اندیشه دگر
اندیشه ز طعنه اغیار می کنم
کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست
بیهوده من علاج دل زار می کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی
همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی
نمی ترسی که آهی برکشم از دل سحرگاهی
بجسم ناتوانم بیش ازین مپسند بار غم
چو می دانی محال است این که کوهی را کشد کاهی
مگر خورشید سرعت بهر طوف درگهت دارد
که از خنک فلک می افکند نعل بهر ماهی
ز جام بی خودی مست است هرکس را که می بینم
دریغا نیست در غفلت سرای دهر آگاهی
مزن یک بارگی تیغ تغافل بر سیه بختان
نگاهی می توان کردن بچشم مرحمت گاهی
فضولی از کجا و آرزوی دولت وصلت
گدایی را میسر کی شود وصل شهنشاهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
نپرسد از من بی کس درین دیار کسی
کسی نیم که ز من گیرد اعتبار کسی
بشرط صبر بیوسف چو می رسد یعقوب
چرا کند گله از دور روزگار کسی
چو هست محنت هجران بقدر مدت عمر
چرا بوصل نباشد امیدوار کسی
گل مراد بر آرد اگر دهد آبی
ز ابر صبر بگلزار انتظار کسی
شعاع مهر محبت کمندها دارد
نمی رود سوی خوبان باختیار کسی
چه غافلی که ترحم نمی کنی یک بار
اگر برای تو میرد هزار بار کسی
ز سنگها که زدی بر سرم دهد یادم
مرا چو لوح نهد بر سر مزار کسی
سرود ذوق فضولی ز کس نمی شنوم
مگر نماند ز رندان باده خوار کسی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲
حضرت مصطفی بسعی تمام
خانه شرع را نهاد بنا
در کمال ثبات و استحکام
تا قیامت بری ز بیم فنا
حفظ آن فرض بر وضیع و شریف
ضبط آن حتم بر غنی و گدا
تا اثر از بنای عالم هست
یارب آن بنیه مبارک را
دور ساز و نگاه دار مدام
از فساد دو فرقه سفها
اول از قول و فعل طایفه
که ندارند شمه ز حیا
در دل سختشان نکرده گذر
اثر علم و طاعت و تقوا
خویش را کرده اند داخل آل
با وجود هزار خبط و خطا
رخنها می زنند بر اسلام
ز خدا وز خلق بی سر و پا
دوم آن جاهلان بی معنی
که نشینند بر سریر قضا
خلق را مرجع امور شوند
حکم رانند مقتضای هوا
حکمهای خلاف شرع کنند
در هوای زخارف دنیا
روز محشر که حق شود قاضی
هر کسی حق خود کند دعوا
این دو قوم سفیه بد افعال
که باسلام کرده اند جفا
تا چه خواهند دید در دوزخ
بفعالی که کرده اند جزا
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که از جهل مقید شده بر صورت
این صفت در روش اهل خرد بی معنیست
هر که شد واله صورت بهوای دل خود
هیچ گه ملتفت معرفت معنی نیست
هست طفلی که بتعلیم معلم ز کتاب
خواند خط لیک ندانست که مضمونش چیست
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
مردم این دیار را با من
اثر شفقت و عنایت نیست
یا درین قوم نیست معرفتی
یا مرا هیچ قابلیت نیست